(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 21 تیر 1390- شماره 19972

شعر امروز
قصه هاي زندگي (1)
خاطرات روستا
سخنان بلند پايه
بهانه
شايد



شعر امروز

ستاره ها
شب ستاره ها رسيد
نگاه كن ستاره را
نگاه كن به عمق شب
تنفس دوباره را

نگاه كن مگو كه شب
سياه و پست و بي صداست
شب از نگاه ما مبين
كه شب، شب ستاره هاست

تو گوش كن به قلب شب
به قلب اين شب سياه
چه مي رسد به گوش تو؟
صداي خنده هاي ماه

شب ستاره ها رسيد
شب سكوت پرصدا
صداي خنده هاي ماه
و ميهماني خدا
م. الف. ماه

 



قصه هاي زندگي (1)

مهدي احمدپور
بزرگي
فواره به آبشار گفت: «تو خيلي بدبختي! همش در حال سقوطي! از من ياد بگير. من به جاي سقوط هميشه صعود مي كنم!»
آبشار جواب داد: «آخرش كه چي؟ هر چقدر هم كه بالا بري، باز هم سقوط مي كني. اما در عوض من خيلي قوي تر از تو هستم!»
چشمه كه از آنجا رد مي شد، گفت: «چرا بي خودي دعوا مي كنيد!؟ با من همراه بشيد، مي خوام يه چيزي رو بهتون نشون بدم.»
فواره و آبشار به چشمه ملحق شدند و چشمه آن دو را به دريا رساند. وقتي آنها به دريا رسيدند، احساس كردند چقدر ناتوان و كوچك اند!
چشمه به آنها گفت:«يادتون باشه، اونهايي كه كوچك هستند، براي اينكه خودشون رو بزرگ جلوه بدهند، از خودشون تعريف مي كنند. ولي اونهايي كه مثل دريا بزرگند، احتياجي به تعريف ندارند. بزرگي رو مي شه توي اونها ديد.»

 



خاطرات روستا

بچه هاي كاكي بوشهر
محمد احمدي
گنجشك ها
در روستاي ما برق نبود. و ما چراغ قوه داشتيم. ما شب ها نور چراغ قوه را روي درخت گز مي انداختيم و گنجشك ها از خواب بيدار مي شدند و مي ترسيدند. البته اين كار ما كاردرستي نبود اما ما كودكان آن را انجام مي داديم. لانه گنجشك ها بر روي شاخه هاي بلند درخت گز بود. ما از شاخه هاي بلند گز بالا مي رفتيم و جوجه گنجشك ها را پايين مي آورديم. بعضي از گنجشك ها در سوراخ ديوار خانه هاي كاه گلي لانه مي كردند. اما آنجا هم از دست ما امنيت نداشتند. گنجشك ها بيشتر از برگ درختان و پرلانه هاي خود را مي ساختند اگر دستمان به لانه آنها نمي رسيد با يك چوب بلند آن را پايين مي آورديم و جوجه ها را مي گرفتيم. گنجشك ها در ظهرهاي گرم تابستان به خانه ما مي آمدند و ما ظرف هاي پر از آب براي آنها مي گذاشتيم تا بخورند. گنجشك ها زندگي شادي داشتند كه ما هم از بازي كردن با جوجه آنها خوشحال مي شديم.
عقرب هاي روستا
در روستاي ما جانوران خطرناكي همچون مار و عقرب زندگي مي كردند كه گاهي اوقات مردم روستا را نيش مي زدند. يك روز صبح كه من مي خواستم به مدرسه بروم كفش هايم را پوشيدم چيزي همانند خار در پاي چپم فرو رفت. فوراً كفشم را از پايم بيرون آوردم. آن را تكان دادم يك عقرب سياه از آن بيرون آمد. عقرب مرا گزيده بود. به مادرم گفتم. مادرم ابتدا دو دستي بر سر خود كوبيد و بعد مرا به درمانگاه روستا برد آن روز به مدرسه نرفتم. چند روز در خانه خوابيدم تا وقتي حالم خوب شد. ما كودكان روستا عقرب را مي كشتيم زيرا خطرناك بودند، عقرب ها معمولا يك سوراخ به عنوان لانه در زمين ايجاد مي كردند. ما يك كش پلاستيكي در سوراخ لانه آنها فرو مي كرديم عقرب ها به كش نيش مي زدند و آن را مي گرفتند و ما كش را مي كشيديم و عقرب از لانه بيرون مي آمد با يك تكه چوب عقرب ها را در قوطي مي انداختيم عقرب ها را جمع آوري مي كرديم و بعد آنها را آتش مي زديم. شايد اين كار ما خيلي بي رحمانه بود اما عقرب ها خطرناك بودند و مردم روستا را اذيت مي كردند و نيش مي زدند. عقرب حيوان خطرناكي است كه در مناطق جنوبي بسيار فراوان است.
كودكي و پرندگان
در بعضي از روزها، صبحگاه هواي روستا مه آلود بود و مه همه جا را فرا مي گرفت، آفتاب نيز در هنگام طلوع از زير مه غليظي كه همه جا را فرا گرفته بود به آسمان روستا سرك مي كشيد. پرندگان بسياري در هواي مه آلود نمي توانستند پرواز كنند. زيرا پرندگاني كه در شب ها روي درختان گز و خرما به سر مي بردند هنگامي كه هوا مه آلود مي شد. بال و پر آنها را خيس مي كرد و پرندگان نمي توانستند پرواز كنند، گنجشك ها از جمله پرندگاني بودند كه نمي توانستند پرواز كنند و ما كودكان به دنبال آنها مي دويديم و آنها را مي گرفتيم. البته بعد از بازي با آنها، آزادشان مي كرديم. در كنار رودخانه اي كه از روستاي ما مي گذشت پرندگان دريايي زيبايي زندگي مي كردند. اين پرندگان اغلب مرغابي بودند.
بيشتر اوقات كنار رودخانه در آب هاي كم عمق شنا مي كردند و براي صيدماهي جست وخيز مي كردند. ما پرندگان زيبا را تماشا مي كرديم و لذت مي برديم. در بيشه كنار رودخانه روباهي زندگي مي كرد كه او هم عاشق مرغابي ها بود و آرزو داشت كه يكي از آنها را بگيرد و بخورد. ما كودكان روستا و روباه تنها تماشاگران مرغابي ها بوديم.

 



سخنان بلند پايه

فصل ششم در باب ادب
ادب زينت انسان است و گوهر ارزشمند زندگي . و حدفاصل ميان حيوان ناطق و حيوان و حيوان حساس.
و با ادب را ارج و قرب نزد پروردگار فراوان باشد كه:
بي ادب محروم ماند از لطف رب
اما بي ادب نيز لقمان را خوب ادب آموخته كه روزي لقمان را گفتند: ادب از كه آموختي؟ گفت از بي ادبان؛ هرچه از ايشان در نظرم ناپسند آمد از آن دوري كردم.
ادب نزد خلق، انسان را سربلند كرده و عزيز مي گرداند.
ادب ، انسان را از بدترين شرايط به بهترين ها مي رساند.
ادب لباسي فاخر و زينتي است و آن ميراثي گران بهاست كه امام علي (ع) فرموده اند:
هيچ ثروتي چون عقل و هيچ فقري چون جهل و هيچ ميراثي چون ادب و هيچ پشتيباني چون مشورت نخواهد بود.
و ادب نياز جامعه، كه جواني خام ادب را سخت نيازمند است آن چنان كه امام علي (ع) فرمودند:
مردم به ادب ( فرهنگ و تربيت ) درست نيازمند ترند تا به طلا و نقره.
و آخر اين كه پيامبر ادب آموخته خدايي ست، امام علي (ع ) ادب آموخته او و ما نيز ادب آموخته اهل بيتيم .
زهرا كريمي (باران)

 



بهانه

تو را به دست باران ثانيه ها مي سپارم كه روانت كنند در سيلاب خاطره ها، كه ببارند و بوته تقدير-آن زمان كه لابه لاي لحظه هاي خاكستري هجرت خشكش زد- رخت آشكاري چاك زند و بعد همرنگ نفس هاي جاري شود.
هميشه لحظه هجرت براي آينه سخت است، براي آينه و كوچه و همسايه، براي من كه بودم و براي تو كه مي رفتي، اما نفس هاي ما بهانه مي خواهد و تو تمام جاذبه ها را نصيب تپش هاي جاده كردي.

غرور من
كجاي قصه باختي كه سفر را به سادگي نگاه هاي بي اراده املا كردي و در هجوم يك ترديد، تسليم ضربان سرنوشت شدي؟ بايد مي بودي و مي ماندي و در جولانگاه حقيقت حرفهاي آبي مي زدي.
سرزمين من غربت قدمهاي تو را باور ندارد، قدمهايي كه طنين صلابتشان غرور من بودند و تو يك باره تمام من را به باد دادي.
پريوش كوه پيما(سحر)
عضو كانون شاعران و نويسندگان ناحيه 3 شيراز

 



شايد

چرا بايد با «شايدها» زندگي كنم؟
من به فردا اميدوارم. زيرا با وجود گرماي آفتاب و باران عشق ديگر نمي توان گفت شايد.
چون با وجود خداوند مهربان و با گرماي وجود پدر و باران عشق مادر جايي براي «شايد» نيست!
در دنياي زيباي من جايي براي «شايد» وجود ندارد.

¤ ستايش كشميري
كلاس دوم راهنمايي
مدرسه دخترانه دانش- منطقه7

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14