(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه اول مرداد 1390- شماره 19980

يادگاري
كارمندي كه مي خواست نويسنده شود
با تو درد دل مي كنم
كبوتر
معامله



يادگاري

مهدي احمدپور
جوان، روي تنه ي بزرگ درخت كهنسال، با يك چاقوي تيز، در حال نوشتن يادگاري بود.
وقتي كارش به پايان رسيد، نگاهي به آن انداخت و لبخند رضايتي زد!
درحالي كه به درخت خيره شده بود، خواست از آن دور شود كه ناگهان پايش به ريشه ي بزرگ درخت، كه از زمين بيرون زده بود، گير كرد و محكم به زمين خورد.
دستها و پاهايش خراشيده شده بود و از درد به خودش مي پيچيد. نگاهي به زخمهايش انداخت.
وقتي سرش را بالا آورد، چشمانش به خطوطي افتاد كه روي درخت براي يادگاري كنده بود. احساس كرد، درخت هم روي بدن او، يادگاري نوشته است!

 



كارمندي كه مي خواست نويسنده شود

نوشته دون برن
«ريچاردكينگ» كارمند بانك بود؛ اما همانند بسياري از جوانان به كار خود، علاقه چنداني نداشت. خيلي وقت ها با خودش مي گفت: «اين جور زندگي برايم جالب نيست. دوست دارم يك نويسنده بشوم!» بعد هم اضافه مي كرد: «توي بانك كه نمي توانم كتابي درباره زندگي بنويسم. مي توانم؟ من بايد در مركز طوفان زندگي باشم. بايد همه چيز را از نزديك ببينم و لمس كنم. بايد به كشورهاي ديگر بروم و مردم سرزمين هاي گوناگون را مشاهده نمايم. آن گاه است كه مي توانم كتابي درباره آنان بنويسم.»
كينگ سپس ذوق زده مي شد و در دل مي گفت: «آه! آن وقت همه كتاب مرا خواهند خواند و هنگامي كه مرا در خيابان ببينند، خواهند گفت: نگاه كنيد! اين آقاي ريچارد كينگ است. همان نويسنده معروف!»
دوستان و همكاران كينگ- كه از اين علاقه او آگاه بودند- به او لقب «ريچارد نويسنده» داده بودند. اين مسئله، سبب خنده آنها و باعث عصبانيت ريچارد كينگ مي شد و او با خودش مي گفت: «من، آخرش بايد يك كتاب بنويسم. بايد، بايد، بايد... اگر اين كار را نكنم، آنها تا آخر عمر، مرا دست انداخته و مسخره خواهند كرد.»
از آن جا كه ريچارد پدر و مادرش را از دست داده بود؛ در يكي از اتاق هاي هتل كوچكي كه نزديك ايستگاه راه آهن قرار داشت، به تنهايي زندگي مي كرد. او آن جا را خيلي دوست داشت، چون اتاقش عليرغم كوچكي، تميز بود و علاوه بر اين غذاهاي هتل هم مطلوب بود. اما علاقه او به آن جا، بيشتر از اين روي بود كه او همواره مي توانست افراد و چهره هاي زياد و تازه اي را ببيند. مردم، پيوسته به آن هتل مي آمدند و مي رفتند. او به ويژه، هنگام خوردن شام، بسياري از آدم ها را مي ديد. زيرا شام خود را روي ميز نزديك پنجره مي خورد و در آن جا، ديدن همه، برايش به آساني امكان پذير بود.
وقتي هتل خيلي شلوغ مي شد، صاحب هتل، يك نفر را كنار دست ريچارد مي نشاند. او نيز از اين مسئله استقبال مي كرد. كينگ سخنگوي خوبي نبود، اما دوست داشت به حرف هاي مردم گوش بدهد. چون از اين راه مي توانست چيزهاي زيادي درباره آنها بداند. او همه شنيده هايش را در دفترچه اي ثبت مي كرد و از آن مراقبت مي نمود. ريچارد، بيشتر اين يادداشت ها را قبل از خواب مي نوشت. او اين كار را پيوسته و مرتب انجام مي داد. زيرا فكر مي كرد اين راهي براي نويسنده شدن است. او همچنين با خودش مي گفت؛ «بايد اين يادداشت ها را به خوبي نگهداري كنم. ممكن است يك روز توانايي نوشتن يك كتاب را درباره مردمي كه به هتل مي آيند، به دست بياورم. كسي چه مي داند؟»
اندكي بعد، ماجراي جالب و قابل توجهي براي كينگ پيش آمد:
يك شب، هنگامي كه هتل شلوغ شده بود، مردي آمد و در كنار او نشست. وقتي شام خود را خوردند، آن مرد، درباره بسياري از چيزها حرف زد. مثلا درباره سرزمين ها و جاهايي كه ديده بود. البته در آغاز او خيلي درباره خودش حرف نزد. ريچارد كينگ نيز در تمام اين مدت حرف چنداني نزد. فقط گه گاه پرسش هايي را مطرح مي كرد. همچنين او با دقت به چهره مرد نگاه كرد تا بتواند چيزهايي درباره او، در دفترچه خود يادداشت كند. ريچارد با خودش گفت: «كله اي گنده و گوش هايي بسيار بزرگ! يادم باشد اينها را حتما ثبت كنم.»
پس از شام، آنها كمي خوراكي خوردند. آن گاه ريچارد شروع به حرف زدن كرد. او با آن مرد، درباره مشكلي كه داشت سخن گفت و افزود: «من در يك بانك كار مي كنم، اما از اين شغل راضي نيستم!» مرد، تكرار كرد: «در يك بانك؟ بانك كه جاي بسيار خوبي براي كار كردن است. اين طور نيست؟ حقوق خوبي هم كه مي دهند!»
ريچارد، سري تكان داد و گفت: «درست است كه حقوق خوبي مي گيرم، اما هرگز كارم را دوست نداشته ام. فقط دلم مي خواهد نويسنده بشوم!»
مرد گفت: «عجب! با اين حساب ممكن است من بتوانم كمكت كنم، چون اتفاقاً من هم يك نويسنده ام!»
ريچارد تا اين حرف را از آن مرد شنيد، صندلي اش را جابه جا كرد و به او نزديك تر شد. سپس با خوشحالي گفت: «چه خوب شد! پس من سرانجام يك نويسنده را ملاقات كردم!»
مرد پاسخ داد: «بله! همين طور است. من كتابهاي زيادي نوشته ام، اما پول چنداني به دست نياورده ام. بسيار ناراحتم، چون هنوز يك مرد فقيرم!»
ريچارد كينگ گفت: «چه اهميتي دارد؟ در عوض، مردم كتابهاي شما را مي خوانند و شما را به خوبي مي شناسند.
مرد، با ناراحتي سري تكان داد و افزود: «بله البته! مردم مرا مي شناسند.»
ريچارد، پرسشهاي زيادي از آن مرد كرد. مثلا پرسيد: «نوشتن يك كتاب را چگونه بايد آغاز كنم؟»
مرد، پاسخ داد: «بايد درباره چيزهايي بنويسي كه آنها را به خوبي مي شناسي.»
ريچارد بي درنگ گفت: «اما... من فقط با كار، در بانك كاملا آشنا هستم و فكر نمي كنم مردم بخواهند چيزي در اين باره بخوانند.
مرد، شانه اي بالا انداخت و گفت: «نمي دانم! به مردمي كه هر روز به بانك مي آيند، خوب فكر كن. تو مي تواني درباره آنها، يك كتاب بنويسي.»
كينگ پرسيد: «اما چگونه؟ لطفاً بيشتر توضيح بده!»
مرد پاسخ داد: «باشد! سعي مي كنم. اما اجازه بده اول چيزي بخورم.»
چند لحظه بعد، مرد، رو به ريچارد كرد و گفت: «بسيار خوب، حالا من مي توانم به تو كمك كنم تا يك داستان بنويسي. ببين! حتماً افراد زيادي به بانك شما مي آيند. لابد بعضي از آنها بسيار ثروتمند هم هستند. راستي ثروتمندترين آنها كيست؟»
ريچارد كمي فكر كرد، سپس پاسخ داد: «بله. فكر مي كنم «آقاي بوند» باشد. او ثروتمندترين مردي است كه به ما مراجعه مي كند. او دهها مغازه در شهر دارد و پول بسيار زيادي به دست مي آورد.»
مرد، پرسيد: «حالا اين آقاي بوند، مثل ساير ثروتمندان است؟»
ريچارد گفت: «نه. به دلايلي مثل بقيه نيست!»
مرد، افزود: «باز هم از او بگو! همه چيز را درباره ي آقاي بوند به من بگو!»
ريچارد، ادامه داد: «همان طور كه گفتم او دهها مغازه دارد و افراد زيادي برايش كار مي كنند. اما لباسهايش مثل لباسهاي يك مرد فقير، كهنه و پاره است. او درآمد مغازه هايش را خودش جمع مي كند و هر روز خودش آنها را به بانك مي آورد، بدون اين كه كسي همراه او باشد. او به محض باز شدن در بانك، پولهايش را مي آورد؛ زيرا نمي خواهد كه زياد منتظر بماند. هميشه هم پولهايش را در داخل يك كيف كهنه ي سياه رنگ مي گذارد و با خود مي آورد.
اين كار او ما را به خنده وامي دارد، زيرا مرد بسيار ثروتمندي است ولي به هر حال همواره پولهايش را با همان كيف كهنه و رنگ و رو رفته حمل مي كند.
مرد، پرسشهاي ديگري هم از ريچارد كرد و ريچارد همه چيز را درباره ي آقاي بوند به او گفت. سپس، آن مرد افزود: «بسيار خوب، مي بيني كه همين مسئله، براي تو مايه ي داستاني خوبي است. من نمي توانم آن را براي تو بنويسم، اما اگر خودت تلاش كني، مي تواني داستان بسيار خوبي درباره ي آقاي بوند بنويسي.»
ريچارد گفت: «راست مي گويي. حالا فهميدم! من همين فردا نوشتن داستان درباره ي آقاي بوند را آغاز مي كنم.»
پس از خوردن چند نوع خوراكي، مرد گفت: «ديگر وقت خواب است.
من براي قطار فردا بليت دارم و ممكن است كه ديگر تو را نبينم؛ اما وقتي دوباره به اين جا برگردم، چند تا از كتاب هايم را برايت خواهم آورد و تو مي تواني داستانت را براي من بخواني.
ريچارد از كمك وي تشكر كرد. بعد هم به او شب بخير گفت و به اتاق خودش رفت و چند صفحه اي درباره آن مرد، در دفتر يادداشت خود، نوشت. او خيلي خسته بود، اما هر كار كرد خوابش نبرد!...
صبح روز بعد هم، ريچارد اصلا حال خوشي نداشت. از خواب كه برخاست به بانك تلفن زد و گفت: امروز حالم خوب نيست و نمي توانم سر كار بيايم. سپس دوباره خودش را روي تختخواب انداخت تا استراحت كند.
بعدازظهر، دو تا از دوستان و همكارانش به ديدن او رفتند. پس از سلام و خوش و بش، يكي از آن دو، از ريچارد پرسيد: «خبر تازه را شنيده اي؟»
ريچارد پاسخ داد: «چه خبري؟ من كه از صبح توي رختخواب بوده ام. نه! هيچ چيزي نشنيده ام!»
دوست ديگرش گفت: «اوه! نمي داني! اين خبر درباره آقاي بوند است. او امروز صبح مثل هميشه در حال آمدن به بانك بوده كه ناگهان مردي نزديك بانك به طرف او مي دود و كيفش را از دستش مي قاپد و فرار مي كند!
آقاي بوند پول زيادي در داخل كيف خود داشته و دزد همه آنها را برده است!
ريچارد پرسيد: «آيا كسي نتوانسته او را بشناسد؟»
و پاسخ شنيد: «نه! هيچ كس جز خود آقاي بوند، او را نديده. دزد، نقابي بر چهره داشته؛ اما آقاي بوند يك چيز را به خاطر سپرده: دزد، گوش هاي بسيار بزرگي داشته...»
ريچارد با شگفتي پرسيد: «گوش هاي خيلي بزرگ؟! واقعا عجيب است!»
سپس رنگ از چهره اش پريد و صورتش مثل گچ سفيد شد!
دوستان و همكاران ريچارد كينگ با دستپاچگي از او پرسيدند: «موضوع چيست ريچارد؟ به نظر مي رسد حالت خوب نيست! مي خواهي برايت دكتر بياوريم؟...
زمان كوتاهي پس از اين ماجرا؛ ريچارد، بانك را ترك كرد.
حتما مي پرسيد چرا؟ ريچارد كينگ، خودش پولي را ندزديده بود.
يعني درواقع او دزد نبود! اين يك حقيقت بود و هيچ كس چيزي درباره ريچارد و نويسنده نمي دانست؛ زيرا ريچارد مي ترسيد به كسي چيزي بگويد.
دزد، هرگز دستگير نشد اما زندگي ريچارد تغيير كرد؛ زيرا سرانجام يك نويسنده شد! او يك مجموعه داستان نوشت و پول زيادي از اين راه به دست آورد.
يكي از داستان هاي اين مجموعه- كه فكر مي كنم بهترين آنها باشد- درباره مرد جواني بود كه در يك بانك، كار مي كرد.
يك روز اين جوان كه در يك هتل كوچك نزديك ايستگاه راه آهن زندگي مي كرد... اما شما كه نمي خواهيد داستان را دوباره تعريف كنم. مي خواهيد؟

 



با تو درد دل مي كنم

سيدعرفان لاجوردي/تهران
بيشتر از هزار است كه در زمين، چشم انسان ها هيچ جايي را نمي تواند ببيند. چند سالي هم هست كه گوش ها نمي توانند چيزي را بشنوند.
هر زماني هم كه مردم مي خواهند راه بروند، بايد دست يكديگر را بگيرند.
اما بعضي موقع ها هم مي شود كه وقتي آدمها با هم راه مي روند، يكي از آن ها به دره مي افتد. ولي چون دست در دست هم دارند، آن كسي كه دستش را هم به او داده بود به ناچار به دره مي افتد. وقتي هم كه مي افتند، درخواست كمك مي كنند و...
در زمين، افرادي براي نجات خودشان به دنبال چراغ و روشنايي هستند. پيدا كرده اند و جواب هم گرفته اند ولي؛ به اندازه اي نيست كه تمام زمين را روشن كند.
عده اي هم هستند كه مي دانند چراغ ها و روشنايي هايي براي نشان دادن راه وجود دارد، ولي به جست وجوي آنها نمي روند. شايد هم به تاريكي عادت كرده اند!
خلاصه بگويم، جهان در تاريكي است و آدمها در دره ها افتاده اند.
ما آدم ها انگار هنوز كه هنوز است دوست داريم در تاريكي ها و گمراهي ها راه برويم و زندگي كنيم. انگار هنوز هم دوست داريم كه چشم هايمان بسته باشد و با همين چشم هاي بسته به گودالي عميق بيفتيم.
مثل اينكه هنوز دوست داريم كه گوشهايمان بسته باشد و به فرياد مظلومين اهميت ندهيم.
از زماني كه رفته اي، همه ما راهمان را گم كرده ايم.
ولي هنوز هم تعدادي هستند كه به تاريكي و به افتادن در دره ها عادت نكرده اند و منتظر نوري براي نشان دادن راه خود هستند.
ما هنوز مي دانيم كه تا خود نيايي، راه را به آساني نمي يابيم و دست تاريكي و استكبار شكسته نمي شود.
بعد از بيش از هزار سال، زمين هنوز هم چشم به انتظار توست مهدي جان! هنوز هم چشم به انتظارت...
«تو را من چشم در راهم شباهنگام
كه مي گيرند در شاخ تلاجن سايه ها رنگ سياهي
وزان دل خستگانت راست و اندوهي فراهم، تو را من چشم در راهم.
شباهنگام، در آن دم، كه بر جا، دره ها چون مرده ماران خفتگان اند،
در آن نوبت كه بندد دست نيلوفر به پاي سرو كوهي دام،
گرم يادآوري يا نه، من از يادت نمي كاهم،
تو را من چشم در راهم...»
(نيما يوشيج)

 



كبوتر

علي نهاني/تهران
گرم بود. شايد هم سرد. كسي با من بود؟ نه نه... هيچ كس نبود. به نظر گريه مي كردم ولي من كه تو جشن تولد بودم! ببينم اگه تولد بود پس چرا كسي نبود. اصلا تولد كي بود؟ اگه كسي اونجا نبود پس چرا گرماي دستش رو حس مي كردم. ولي من كه نمي دونم كي بود؟
آخه مامان اين چي بود كه من ديدم! گرم بود ولي من سردم بود.
همه اون جا بودن ولي من فقط خودم و مي ديدم. اون دست، دست كي بود؟
پسرم دست بردار از اين همه خيال بافي. تو كه اصلا خواب نبودي!
همين جا داشتي درست رو مي خوندي.
چرا باور نمي كنين من اونجا بودم ولي تنها...
چند وقتي بود كه من اين خواب تلخ و مي ديدم. هيچ كس باور نمي كرد كه در بيداري هم مي شه خواب ديد. فقط در بيداري! يك روز كه دير از خواب بيدار شده بودم و هول هولكي صبحانه رو خورده بودم در راه مدرسه كنار ديوار كاسه اي آب و نامه اي پيدا كردم. نپرسيد كه چه بود چون كه شرمم مي آيد بگم بدون اجازه نامه رو باز كردم. پاكت نامه هم غيرطبيعي بود حتي تمبر هم نداشت. انگار هيچ وقت پست نشده بود.
¤ ¤ ¤
چشمانم از تحير دو دو مي زد. سرم پر شده بود از سؤال هاي بزرگ بزرگ. چرا نامه جلوي پاي من پيدا شده بود. چرا كنار يك كاسه ي آب. راستي چرا من نامه رو خوندم. مغزم قفل كرده بود. سرم را چرخاندم. هيچ كس نبود. به كاسه ي آب دوباره نگاه كردم. يك هو آرامشي عجيب سراپاي وجودم را گرفت. نامه را كه از ترس بسته بودم دوباره باز كردم.
سلام. من پسري از يكي از روستاهاي ايران هستم. نزديك يك رود بزرگ. ديوار خانه ي ما كوتاه و كاه گلي است. يك توپ پلاستيكي هم دارم كه تازه دولايش كرده ام.
امروز ده ساله مي شوم. پدرم هم مي گويد وقتي ده ساله بشي ديگه مرد شدي. من هم ديگه مثل داداش حميدم مردم. اين نامه رو نوشتم تا اون همه جا ببره و بگه مرد شدم. راستي اصلا نگفتم كيم. من يه كبوترم. يك كبوتر بچه ي بزرگ كه با توپش تو حياط خونشون بازي مي كنه و امروز روز تولدشه. ولي تولدي كه تو خاموشي تموم مي شه. خواب ديدم امشب مي ميرم. خواب ديدم دارم آب مي خورم كه بدنم سرد مي شه.
تو خواب ديدمت كه نامه ام رو مي خوني. تو خواب ديدم مدرسه مي ري. خوش به حالت چند ماهيه مدرسمون خراب شده. يكي مي گه بايد بريم شهر درس بخونيم. ولي من نمي رم. آخه كي اين نخل ها رو تنها مي زاره و مي ره. تازه من مي خوام مرد بشم.
مي خوام داداش حميد رو تو آسمون ببينم. كلي گله كنم چرا آب نخوردي و رفتي. چرا ديگه با من بازي نكردي. چرا...
راستي ديدم ليوان آبم تو دستمه كه مي رم پيش داداش. پس گوش كن همون كاسه اي كه مي بيني كنار نامه است براي منه. همونيه كه حميد هم نخورد، ولي تو بخورش بخور و «يا حسين» يادت نره.
بخور و برو مدرسه و پشت ميز بشين و ياد يه كبوتر باش كه نامه ي خودش رو اين بار آورده.
ما هم هميشه تو اين نامه مي مونيم كه خط خطي ها هميشه رو ما باشه نه رو شما.
قربانت كبوتر

 



معامله

مرد چادر را از روي ماشين برمي دارد و آن را در انباري مي گذارد. سپس در ماشين را باز مي كند و سوار مي شود. ابتدا آينه جلو را تنظيم مي كند، و بعد با لنگ گرد و خاك جلو داشبرد را مي گيرد. نگاهي به ساعت مچي مي كند و با خود مي گويد: «تنها نيم ساعت تا انجام معامله مونده. بايد هرچه زودتر خودم رو به بنگاه برسونم.» ماشين را روشن مي كند. ترمز دستي را پايين مي دهد، دنده را جا مي زند و بعد از سراشيبي پاركينگ بالا مي آيد. كليد در پاركينگ را از روي داشبرد برمي دارد، دكمه آن را فشار مي دهد و بعد از چند ثانيه در پاركينگ باز مي شود. يك ماشين جلوي پاركينگ درست روي پل ايستاده است. پيرمردي هم داخل آن نشسته. مرد بوق مي زند و سپس پنجره را پايين مي دهد و سرش را از آن خارج مي كند. با صداي بلند مي گويد: «آقا اين ماشين رو كمي جلو ببر تا من بتونم بيام بيرون!» پيرمرد لبخندي مي زند و با علامت دست نشان مي دهد كه صبر كند. مرد يك بار ديگر ساعت خود را نگاه مي كند. دو، سه دقيقه، عقربه جلو رفته است. با خود مي گويد: «اگه به اين معامله نرسم، زندگيم به باد فنا مي ره، تا آخر عمر بايد درجا بزنم.»
در همين حين گوشي مرد زنگ مي خورد، كت خود را با دست لمس مي كند، تا بتواند گوشي را پيدا كند، (گوشي در جيب داخلي كت است) آن را با دست پاچگي برمي دارد، روي صفحه نمايشگر گوشي نوشته شده است: «صالحي در حال تماس»؛ دست پاچگي مرد بيشتر مي شود. جواب مي دهد: «الو سلام، مخلصم صالحي جان، من توي ترافيك شديد گير كردم. تا 20 دقيقه ديگه خودم رو مي رسانم.»
صالحي كه خيلي عصباني است، مي گويد: «سهرابي، از صبح تا حالا، بالاي 40 نفر اومدند. به همشون هم جواب رد دادم.» خودت خوب مي دوني بحث فروش يه مجتمع تجاريه، كم چيزي نيست. اگه تا 20 دقيقه ديگه اومدي، ملك مباركت باشه. اگه نيومدي،...!» و بدون خداحافظي تلفن را قطع مي كند، عصبانيت تمام وجود مرد را فرامي گيرد، دستي را بالا مي دهد و از ماشين پياده مي شود و جلو مي رود. پيرمرد با لبخندي از او عذرخواهي مي كند. مرد با صداي بلند مي گويد: «عذرخواهي هم شد كار. تو سن باباي منو داري. هنوز نمي دوني نبايد ماشين رو، جلوي پاركينگ نذاري.» مرد كمي راه مي رود و بازمي گويد: «ببينم تو رانندگي بلدي؟»
پيرمرد جواب مي دهد: «آره!»
مرد بر شدت عصبانيتش افزوده مي شود. اين بار با صداي بلندتر مي گويد: «پس اگه بلدي چرا ماشين رو جلو نمي بري، ببينم، نكنه مي ترسي پشت فرمون بشيني!» پيرمرد بازهم لبخندي مي زند و مي گويد: «اگه بي زحمت دو دقيقه صبر كني، دخترم مي ياد. رفته توي خونه تا يه چيزي را بياره، در ضمن اگه الآن سوييچ پيشم بود مي دادم تا خودت زحمت اين كار را بكشي. تازه ترسي هم از پشت فرمان نشستن ندارم، مشكلي دارم كه نمي تونم اين كار رو انجام بدم.»
مرد بازهم ساعت خود را نگاه مي كند، تنها 18 دقيقه باقي مانده تا معامله. مرد در اطراف ماشين قدم مي زند. چند دقيقه مي گذرد. مرد كه ديگر كاسه صبرش سرآمده از شيشه دست خود را داخل ماشين مي برد و يقه پيرمرد را مي گيرد. فريادكشان مي گويد: «اگه تا يك دقيقه ديگه ماشين را از اين جا برنداري دخلت رو ميارم. فهميدي. آخه مرد هم اين قدر دست و پاچلفتي! الآن ديگه يه بچه 10 ساله هم مي تونه ماشين برونه چه برسه به تو!»
در همين موقع از دور دختر جواني مي آيد، به همراه او يك ويلچر دستي است، پيرمرد بازهم لبخندي مي زند و مي گويد: «خودشه، بالاخره اومد.» مرد آرام و مات زده يقه پيرمرد را ول مي كند!

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14