(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 16 مرداد 1390- شماره 19993

گفت وگو با جانباز شيميايي «غلام دلشاد»
مقاومت از اروند تا سوئد
نامه همسر شهيد چراغي به شوهرش نامه بنويس، نترس از اينكه جوهر خودكارت تمام شود!
يك نفر بود كه ...
هركه كلت دارد فرمانده لشكر است



گفت وگو با جانباز شيميايي «غلام دلشاد»
مقاومت از اروند تا سوئد

صنوبر محمدي
« غلام دلشاد» از بنيانگذاران انجمن دفاع از جانبازان و قربانيان سلاح هاي شيميايي است. براي اولين بار در جهان پيوند قرنيه به روي چشم او با موفقيت انجام شده و پس از 14 سال بينايي خود را بدست آورده است.
به هتل محل اقامت وي كه مي رسم گويا مسئولين هتل قبلا از قضايا خبردار شده باشند، مرا به لابي هتل دعوت مي كنند و خود با آقاي دلشاد تماس مي گيرند. پس از چند دقيقه، آقاي دلشاد به همراه دخترنوجواني به ديدنم مي آيند.
از همان لحظات اوليه متوجه مي شوم كه ريه هايش بدجوري درگير گازهاي شيميايي شده اند.
در اثناي گفت وگو، رنگ چهره اش بر اثر سرفه هاي شديد از زردي به سرخي و لحظاتي بعد به كبودي متمايل مي شود. بالاجبار چند بار صحبت هايمان را قطع مي كنيم تا نفسي بگيرد و لختي بياسايد. اما او برايم مي گويد كه چيز غيرعادي نيست و ادامه صحبت هايش را دنبال مي كند.
به كدامين گناه!!
از ابتدا چيزي كه نظرم را جلب مي كند، چهره دلنشين و شرقي دخترك نوجوان است. اما چشمان دخترك!!! چيزي نمي پرسم شايد بتوانم در لابه لاي سخن، مسيرگفت وگو را به سمت او بكشانم.
در طول مصاحبه سكوت كرده و با صبوري تمام صحبت هاي ما را مي شنود،اما هرازگاهي كه متوجه نگاهم مي شود، آرام چشمان خود را به زير مي اندازد.
بالاخره باب گفت وگو را بااو مي گشايم. دخترك، كمي خجالتي است. پدرش برايم اينگونه مي گويد كه گازهاي خردل به اين كودك نيز رحم نكرده و از همان ماه اول زندگي، يكي ازچشمان او را نيز درگير كرده است به طوري كه پزشكان مجبور به تخليه چشم او مي شوند و او از دوسالگي با يك چشم مصنوعي زندگي مي كند.
«محدثه» نوجوان 14 ساله اي است كه مانند هزاران دختر همسن وسال خود، چشم به فرداها دارد. علاقه مندم خودش برايم بگويد ولي با اشاره به پدر مي فهماند كه دوست ندارد صحبت كند. آقاي دلشاد برايم تعريف مي كند همسرم نمي خواهد كه او در بنياد پرونده اي داشته باشد به خاطر همين شناسنامه او را نيز پنهان كرده است. مي گويد خودم طلاهايم را مي فروشم و خرج مداواي او مي كنم بالاخره، مادر است و نگران آينده دختر!!!
غلام دلشاد متولد 1346 از شهر شيراز، جانباز بالاي 70درصد شيميايي كه تا به امروز هشت بار تحت عمل چشم قرارگرفته است. او برايم تعريف مي كند كه يكي ازچشمانش تا 14 سال فاقد بينايي بود و با اهداي قرنيه از چشم خواهر، توانسته به ياري خداوند، بينايي نسبي خود را بدست آورد. خوشبختانه خواهر وي نيز پس از گذشت سه -چهارماه، توانست بينايي خود را با پيوند قرنيه بهبود بخشد. وي اين گونه شرح مي دهد كه پيوند قرنيه چشم بايد توسط سلول هاي بنيادي و از طريق ژن همسان انجام گيرد. با توجه به اينكه در كشور بلژيك، آلمان، سوئد و بالاخص شهر «گان» بلژيك كه بهترين پزشكان و حاذق ترين چشم پزشكان را در خود جاي داده، جرأت نكردند كه اين پيوند را انجام دهند و پس از بازگشت به وطن، در بيمارستان بقيه الله دكتر خسرو جديدي فوق تخصص قرنيه كار را روي چشم من شروع كرد و عمل به بهترين نحو انجام شد.
البته چشمان ايشان به نور حساسيت دارد و در مواقعي كه نور شديد مي تابد از عينك آفتابي استفاده مي كند و اين را زماني كه ما در لابي هتل مشغول گفت وگو بوديم مشاهده كردم.
وي برايم مي گويد كه پس از بهبودي، به ورزش روي آورده. به طوري كه مقام اول كشوري در رشته تيراندازي و مقام دومي در رشته تپانچه را كسب كرده است.
از او راجع به چگونگي اعزام به جبهه و سپس نحوه مجروحيتش سؤال مي كنم. مي گويد:
«من در سن 14سالگي به جبهه رفتم. در آن زمان چون عشق و شور عجيبي در جهت رسيدن به اهداف نظام جمهوري اسلامي داشتيم و دفاع از مرز و بوم برايمان همه چيز بود، تمام ماديات را كنار گذاشتم. به همين دليل يك فتوكپي از برگ شناسنامه ام را گرفتم و با دست كاري كردن آن، به ستاد اعزام رفتم. به هرحال واحد اعزام موافقت كرد و به من گفتند مي توانيد به جبهه برويد. درست مانند اين كه بزرگ ترين جايزه را از يكي از بانكها برنده شده باشم، خوشحال شدم! در جبهه نيز به جهت وارد بودن در رشته الكترونيك، در مخابرات لشكر 19 فجر تيپ فاطمه زهرا(س) هم خلاقيت هايي از خود نشان داده و بلافاصله در تلفن خانه و پس از آن بي سيمچي گردان در عمليات هاي مختلف بودم.
در منطقه اروندرود، كار ديده باني و مخابراتي را انجام مي دادم كه بي سيم يكي از واحدهاي كمين قطع شد و ما در حال بررسي عيب بوديم، يك هلي كوپتر عراقي در فاصله خيلي پاييني پرواز مي كرد. با اسلحه كلاش يك خشاب 30 تايي را خالي كردم كه به هلي كوپتر اصابت كرد و با اين كه اسلحه خالي بود توانستم خلبان را به اسارت دربياورم. كه پس از آن موفقيت، به خدمت حجت الاسلام جمي امام جمعه آبادان رفتيم و مورد تفقد ايشان قرار گرفتيم و سپس به ديدار بنيانگذار جمهوري اسلامي حضرت امام خميني(ره) و پس از آن خدمت رئيس جمهور وقت كه در آن زمان حضرت آيت الله خامنه اي بودند، رسيديم و لوح تقديري از طرف ايشان به ما تعلق گرفت.»
وي دارنده اولين مدال رشادت است ولي مي گويد: من اين مدال رشادت را به تمامي كساني كه در زمينه اطلاع رساني در عرصه فرهنگ ايثار و شهادت تلاش مي كنند، تقديم مي كنم.
«دلشاد» درددلي هم با مسئولان دارد كه شنيدن آن خالي از لطف نيست. وي مي گويد: از سال 89 به علت عوارض بسيار شيميايي تا سال 90 دربيمارستان بستري بودم الان براي بازپرداخت هزينه سال 89 مي گويند قابل پرداخت نيست و فقط يك سال آخر محاسبه مي شود.
او برايم مي گويد كه جانبازان شيميايي به حق مظلوم ترين گروه درميان جانبازان و ايثارگران هستند. چرا كه اگر يك فرد قطع نخاع شده باشد به كمك ويلچر مي تواند حركت كند، كسي كه نابينا شده عصا براي او كمك خوبي است، اما كسي كه ريه و حنجره اش را از دست داده، آيا كسي مي تواند به جاي او نفس بكشد!!
از دستاوردهاي سفرش به كشور هلند و انگيزه حضور او در اين دادگاه مي پرسم و از اين كه وي به عنوان يكي از حاميان دفاع از حقوق جانبازان شيميايي و قربانيان سلاح هاي شيميايي دراين جلسات حضور مي يابد، جويا مي شوم:
«فرنس وان آن راد» تاجر هلندي بود كه تجهيزات موادشيميايي را به كشور عراق و به صدام فروخته بود. به اعتقاد بنده نحوه شناسايي اين فرد نيز از امدادهاي غيبي بوده، به اين نحو كه، در يك جلسه «فرانس وان آن راد» مشغول سخنراني بوده كه به طور اتفاقي يك ايراني الاصل عراقي نيز حضور داشته به هرحال موفق مي شود ايشان را به چالش بكشد و بحمدالله با مشاركت خوب وزارت امورخارجه و قضات ما، و اعزام شاهدين عيني، كشور هلند ايشان را به 17 سال حبس محكوم كرده است. البته در هلند بالاترين مجازات حبس 15 سال است و او با 2 سال بازداشتي كه داشت بدون احتساب دوران بازداشتي محكوم به 15 سال حبس و بازپرداخت غرامت به قربانيان سلاح هاي شيميايي شد.
ايشان تأكيد زيادي به روي آوردن جانبازان به ورزش دارند و مي گويند: به فرموده مقام معظم رهبري ورزش براي عموم لازم و براي معلول جانباز واجب است.
از ايشان مي پرسم اگر دوباره در كشور جنگي صورت پذيرد و كشور ما مجبور به دفاع باشد آيا شما حاضري دوباره به جبهه بروي؟ مي گويد: ما از رفتن به جبهه هدف داشتيم و براي محقق شدن اهدافمان كه همانا استمرار نظام جمهوري اسلامي و حفظ دستاوردهاي انقلاب است، به جبهه رفتيم اما از نظام متوقع هستيم. ما بهترين سالهاي زندگي و جواني خود را درجبهه گذرانده ايم و حال كه به بيماري و دردهاي ناشي از شيميايي شدن رسيده ايم اين توقع را از متوليان امر داريم كه فكري به حال جانبازان و بالاخص جانبازان شيميايي كنند.
از او مي خواهم كه اگر خاطره اي شنيدني دارند برايمان بگويد.
مي گويد: خاطره من برمي گردد به بستري شدن من در بيمارستاني در سوئد. در اول مجروحيتم در منطقه، به ما توصيه شده بود هر زماني شيميايي زدند به ارتفاعات برويد. وقتي درمنطقه شيميايي زدند من با تجهيزاتي كه داشتم از درخت نخلي كه در آنجا بود بالا رفتم. از شانس من از ميان آن همه درخت نخل، خمپاره به نخلي كه من روي آن مستقر بودم اصابت كرد. و من از همان بالا به پايين پرتاب شدم. خوشبختانه زمين پوشيده از ماسه نرم بود و من كه مي خواستم از مواد شيميايي فرار كنم درست افتادم در عمق مواد شيميايي. و بعد بيهوش شدم. نيروها كه رسيدند ما را به بيمارستان خاتم الانبياء آبادان و پس از آن به بيمارستان اهواز و پس از آن به بيمارستان لبافي نژاد منتقل كردند. پزشكان با مشاهده نزديك به 65 درصد سوختگي شديد با تاول هاي بسيار وحشتناك تشخيص دادند كه مرا به كشور سوئد منتقل كنند. در سوئد بعداز هفت-هشت روز كه در اغما و بيهوشي بودم به هوش آمدم. نكته جالب اين بود كه بعد از مدتي كه به هوش آمدم فكر كردم كه در بهشت هستم. ناگهان ديدم يك روحاني به همراه چندنفر ديگر به ديدار ما آمدند. وقتي اين صحنه را ديدم گفتم اينجا بهشت نيست! وقتي اين خاطره را خدمت مقام معظم رهبري عرض كردم ايشان بسيار خنديدند و از آن زمان هر وقت مرا مي بينند تبسمي بر لبهايشان مي نشيند.
از ديگر خاطرات بستري شدن من در بيمارستان سوئد، اين بود كه يك روز يك هيئت چهارنفره متشكل از دو خانم و دو آقا با يك دسته گل بسيار زيبا و بزرگ به ديدن من آمدند. آنها به من گفتند كه ما بهترين امكانات، مسكن، حقوق، پناهندگي سياسي و... در اينجا در اختيار شما قرار مي دهيم. فقط شما اعلام كنيد كه شما را به زور به جبهه آورده اند. من در آن موقع به قدري از كوره در رفتم كه گلدان بزرگي را آورده بودند به طرف آنها پرتاب كردم كه به يكي از خانم ها اصابت كرد و خون سالن را فراگرفت. بعدها فهميديم كه اين گروه به طور غيرمجاز وارد شده بودند به هرحال آنها را دستگير كردند و بعد هم معلوم شد كه آنها از اعضاي گروه سازمان مجاهدين خلق بودند. وقتي من اين خاطره را خدمت آقاي هاشمي رفسنجاني تعريف كردم، آن موقع ايشان رئيس جمهور بودند در نماز جمعه و از پشت تريبون نماز جمعه اعلام كردند كه ما داريم رزمندگاني را كه اين طور و با وجود قرارگرفتن در موقعيت هاي خاص، همواره از دستاوردهاي نظام و انقلاب دفاع مي كنند.

 



نامه همسر شهيد چراغي به شوهرش نامه بنويس، نترس از اينكه جوهر خودكارت تمام شود!

رضا (رزاق) چراغي زماني فرمانده لشكر 27 بود كه اين يگان زير مجموعه سپاه 11قدر به فرماندهي حاج همت به شمار مي رفت، شايد به همين دليل است كه از دوران فرماندهي او در لشكر 27كمتر ياد مي شود. او پس از اسارت حاج احمد متوسليان در لبنان به فرماندهي لشكر رسيد و درعمليات والفجر يك شربت شهادت نوشيد.
ايشان اولين نامه اي كه براي پدر همسر خويش نوشته، از او اجازه گرفته كه براي همسر خويش نامه بنويسد و اين نشانه احترام و صداقت و صفاي اوست.
¤ دراولين نامه رضا به خانواده همسرش اين گونه مي خوانيم:
بسمه تعالي. حضور محترم سرور گرامي، سلام. اميد است كه سلام مرا كه از راهي دور و قلبي سرشار از آرزوي پيروزي اسلام است، بپذيريد. سلامتي وجودتان را از درگاه خداوند خواستارم و اگر جوياي حال اينجانب باشيد، بحمدالله خوبم و نگراني جز دوري شما ندارم كه آن هم به خاطر اسلام ضروري است. از اين كه در نوشتن نامه كوتاهي كرده ام، معذرت مي خواهم . دليلش اين است كه مي خواستم تلفني تماس بگيرم، ولي متاسفانه شماره نداشتم واين مدت با برادرم هم تماس نداشتم كه از ايشان بپرسم. لازم دانستم كه با نامه سلامي خدمتتان عرض نموده، جوياي حال باشم كه ان شاء الله همگي سلامت باشيد. خدمت خانم و خانم بزرگ سلام برسانيد. خدمت علي آقا سلام برسانيد. تمام فاميل را از قول اينجانب سلام برسانيد و در ضمن با اجازه جناب عالي نامه اي هم براي خانم نوشته ام. باري، به دليل اينكه عمليات به تعويق افتاده، كه ان شاء الله به زودي انجام خواهد شد، آمدن من هم همان طور كه به عرض رساندم به اين مسئله ارتباط دارد. اميدوارم به زودي پس از پيروزي خدمت برسم.
والسلام -خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار.
& ملتمس دعا :رضا چراغي 8/11/61
¤ همسر وي درپاسخ به نامه او مي نويسد:
بسم الله الرحمن الرحيم
«ان الله يحب الذين يقاتلون في سبيله صفا كانهم بنيان مرصوص» به درستي كه خداوند دوست دارد كساني را كه در راه او خدمت مي كنند و در راه او مبارزه مي كنند، درصف هاي به هم پيوسته و محكم و استوار.
سلام عليكم.
«نامه اي به يك پاسدار دلير»
به تواي دلاور با رشادت، توكه هفت سين سپاس و ستايش و سلاح و سلوك علي وار و سرخي خون و سبزي شهادت وسنت اسلامي را درخود جمع داري. به تو كه نماز را بر تربت خاك وطن مي خواني، دراين سرزميني كه اينك بلاكش شده است.
نامه ام را به تو مي نويسم اي پاسدار دلير. به تو كه تبريك خويشاوندانت را به هنگام تولدشان، با شليك خمپاره به آنها گفتي و من نامه ام را به رودخانه كارون مي اندازم تا تو هنگامي كه وضو مي سازي، آن را برداري و غنچه لبت بشكفد.
اي لاله اي در صحرا، اي قطره اشكي در دريا، اي قطره اي دررود، اي ناجي دريا، اي خسي درميقات. چه گويم كه توانم نيست. اي اسطوره خوبي ها. اي كه هر شب در زيرنور مهتاب بردرخت تكيه مي دهي و چون عابدي هستي كه مي خواهي از عبد بودن،به ملائكه برسي و تو مي خواهي از «من» بودن، به «ما» هجرت كني و از ما بودن، به انبياء...
با عرض سلام... اميدوارم كه حالت خوب باشد. منظور از نوشتن اين نامه، پاسخ به نامه پر مهر و صداقت جنابعالي بود. اميدوارم از مقدمه اي كه در اول نامه نوشتم، خوشت بيايد و قبولش كني. هرچند شايد به آن صورت هنوز همديگر را نشناخته باشيم، ولي نيروي قلبي و ايمان قلبي من اين نويد را به من مي دهد كه تو واقعا لياقت اين صفت ها را داري. در هر صورت. اگر از حال خانواده بخواهي، صحيح و سلامت هستند. در مورد نامه اي كه به پدرم فرستاده بودي، خيلي ازشما تشكر كرد و فقط مامان گله مي كرد كه چرا اين قدر دير نامه دادي. هرچند شايد تو را يكي دو بار ديده، ولي من احساس مي كنم كه خيلي تورا دوست دارد. خودش هم مي گويد، درهر صورت،مامان و آقا جون از تو انتظار دارند كه زود زود نامه اي بدهي، از اينكه از پدرم براي نوشتن نامه اجازه خواسته بودي، تشكر مي كنم. به قول آقاجون و مامانم، اين نشانه لطف و ادب توست. از شما خواهش مي كنم زود و فوري نامه بنويسي، چون نامه نوشتن توباعث مي شود كه من آسوده خاطر شوم...
از شما مي خواهم موقع نامه نوشتن، مرا راهنمايي كني، چون به قول امام، شما در خيل كارواني هستيد كه به مقصد نزديك شده ايد، ولي ما هنوز اندر خم يك كوچه ايم. در هر صورت، من تو را بيشتر از آنچه كه فكر مي كني مي شناسم. به اميد روزي كه تمام مردان و زنان حزب الله به آخرين خط كمال برسند. به اميد ظهور امام عصر(عج ) و تشكيل جامعه اسلامي. به اميد روزي كه تمام رزمندگان پرچم سرافراز نصر من الله و فتح قريب را در تمامي قله هاي پيروزي به اهتزاز درآورند. التماس دعا دارم.خواهش مي كنم ما را هنگام دعاي شب و هنگام فعاليت روز از ياد نبريد.
اگر نامه نوشتي، چند صفحه بنويس. نترس!از اينكه جوهر خودكارت تمام شود.
خدايا، خدايا، تو را به جان زهرا، تا انقلاب مهدي، خميني را نگهدار. هرچه مستحكم ترباد خط ولايت فقيه .
ساعت 30/10شب.

 



يك نفر بود كه ...

يك نفر بود كه از پنجره صحبت مي كرد
مثل باران به گل سرخ محبت مي كرد
يك نفر بود كه در قحطي آزادي و نور
از دل خسته خورشيد، عيادت مي كرد
يك نفر بود براي من و تنهايي من
آيه روشن پرواز تلاوت مي كرد
ناگهان رفت به مهماني دريا، يك شب
او كه بي تاب تر از موج حكايت مي كرد
مهربان بودي و در سفره من، بركت عشق
دل من داشت به لبخند تو عادت مي كرد
كاش اين دل، دل تاريك تر از تنهايي
با تو تا آن طرف آئينه حركت مي كرد
آرزو ولي پور

 



هركه كلت دارد فرمانده لشكر است

غلامعلي نسائي
ظهربود. توي اردوگاه «تكريت- دو» هنوز نيم ساعت نگذشته بود كه بازجويي براي دهمين بار شروع شد.
هر بار كه از نقطه اي به نقطه ديگر برده مي شديم، پيش ازاين كه دست هايمان را بازكنند، لقمه ناني بدهند، كار استنطاق آغاز مي شد. بايد ريز به ريز جزئيات گذشته خودمان را براي بازجوهاي سمج و وحشي مي گفتيم. دستشان را خوانده بوديم و سركار مي گذاشتيم شان، اما تا استاد شدن خيلي فاصله بود تا پس از بازجويي كمتر كتك بخوريم.
عراقي ها به رزمنده هاي كم سن و سال به شدت حساس بودند،زير 18 سال را بدجوري مي زدند. خشمشان اين بود كه اين بچه ها با سن كم آمده اند براي دفاع و شده اند «حرس الخميني» به تناسب رسته ها، تنبيه ها هم بالا مي رفت؛ پاسدار، بعد بسيجي. اگر فرمانده بسيجي بودي كه واويلا بود، حالت را جا مي آوردند. براي همين بيشتر بچه ها سنشان را با توجه به قد و هيكلشان بالا مي گفتند.
«شعبان صالحي» فرمانده گروهان يك از گردان «يا رسول (ص)» گوش هايش را تيز كرده بود كه بفهمد عراقي ها چه سؤالي مي كنند و بچه ها چه جوابي مي دهند، چرا آخر بازجويي اين قدر مشت و لگد و كابل و باتوم مي زنند، بعد طرف را هل مي دهند تو و كشان كشان يكي ديگر را مي برند.
صالحي مي دانست كه اگر لوبرود، چه بلايي سرش مي آورند. آخرين سؤال عراقي ها كه منجربه خشونتشان مي شد، نوع رسته بچه ها بود. هر كدام به تناسب رسته، كتك مي خورند.
اولي گفت:« من تير بارچي بودم.»
حسابي زدنش.
دومي گفت:«من خدمه تانك بودم.»
بدجوري زدنش.
سومي مي گفت:«امدادگرم.»
با مشت و لگد افتادند به جانش.
چهار مي گفت:«آرپي جي زن.»
و هر كه چيزي مي گفت، كتك مفصلي ازعراقي ها مي خورد. شعبان با خودش فكر كرد و به ما گفت:«بچه ها! نوبت من كه شد، مي گويم كلاش دارم.كلاش از همه سلاح ها كوچك تر است، در نتيجه كمتر كتك مي خورم.»
طولي نكشيد كه نوبت شعبان شد.چون نزديك بوديم، صدايش را مي شنيديم. ما از نيروهاي شعبان بوديم، منتظر بوديم، ببينيم چه بلايي سرش مي آيد و آيا اين كلاشينكف نجاتش مي دهد يا نه؟ آخر بازجويي بود و پاسخ سرنوشت ساز. سرباز عراقي ازش پـرسيد:«اسلحه ات چي بود؟»
شعبان يك كلام گفت:«كلاشينكف.» نفس ها درسينه حبس شده بود. از قيافه حق به جانبش معلوم بود كه تو دلش بشكن مي زند. تا گفت كلاش، سرباز عراقي مشت محكمي به صورت شعبان زد و سرباز ديگري فريادزنان دويد طرف كمپ فرماندهي اردوگاه و هي داد مي كشيد: «فرمانده! فرمانده، فرمانده».
ما همه گيج شده بوديم. خدايا چه شده است؟ يك مرتبه از كمپ فرماندهي يك عالمه قلچماق ريختند و با مشت و لگد افتادند به جان شعبان و به قصد كشت زدنش. بعد دستانش را بستند و او را بردند. چند دقيقه بعد، با سر و صورت خوني و زخمي آوردنش. ولو شد و ما همه زديم زير خنده كه كلاش عجب ناني برايت پخت! بي رمق و بي حال ناليد وگفت: «نگوييد كلت دارم كه اگر بگوييد، مي بندنتان به تانك.»
او مي ناليد و ما مي خنديديم. بعد فهميديم كه اسلحه كلاش از ديد عراقي ها مال فرمانده است و اگر بگويي كلت، فكر مي كنند كه تو فرمانده لشكري و مي برندنت استخبارات.
هنوز كار بازجويي تمام نشده بود كه يكي يكي بچه ها را براي بازجويي بيرون مي بردند. نوبت پيرمردي شد. شصت و پنج سالي داشت، بي سواد و شوخ طبع بود. ازش پرسيدند: «اسلحه تو چي بود؟»
پيرمرد گفت: «من امدادگر بودم، سقا بودم، آب مي دادم به ياران امام حسين(ع).»
اينها را با حال و هواي خاصي گفت: عراقي ها شروع كردند به كتك زدن. پيرمرد مدام زير شلاق، زير مشت و لگد و زير باتون داد مي زد: «دخيل الخميني!... دخيل الخميني!»
عراقي ها بدجور مي زدنش و از اين مقاومتش خشمگين مي شدند. هرچه مي زدن، او همين را مي گفت. ما همه مات و حيران مانده بوديم كه خدايا اين پيرمرد چه قدر عاشق امام است. به او حسوديمان شد. عراقي ها خسته شدند، يكي پيرمرد را نگه داشت و ديگري چنان با مشت توي دهان پيرمرد كوبيد كه تمام دندانهايش خرد شد و خون از لبش فواره زد. هلش دادند سمت ما و او با همان دهان پرخون، دوباره روكرد به عراقي ها و داد زد: «دخيل الخميني!...»
يكي با لگد، طوري به او زد كه پهن شد توي بغل ما. صورت و دهان پيرمرد را پاك كرديم و گفتيم: «عجب آدمي هستي! چه قدر دخيل الخميني مي كني؟ داشتند مي كشتنت. براي چي اين همه مي گفتي؟»
پيرمرد گفت: «توي تلويزيون خودمان ديدم كه هر وقت اسير عراقي مي گيرند، دخيل الخميني كه مي گويد، بهش آب مي دهند.»
بچه ها از خنده روي زمين ولو شدند، حالا نخند كي بخند. خنده بازاري بود. پيرمرد هم مي خنديد و مي گفت: «اي بابا! من موقعي كه اسير شدم، دستم را بالا بردم و داد زدم: دخيل الخميني، دخيل الخميني و اينها هي من را زدند نامردها.»

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14