(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 18 مرداد 1390- شماره 19995

سفرنامه بهشت(يك)
بوي فرشته ها
قصه هاي زندگي(هشت)
اشك هاي گوشه ي چشم
آشنايي با نشريات كودك و نوجوان
ماهنامه «بچه هاي خفن» حركتي تازه در نشريات كودك و نوجوان
همايش مهدويت ، منطقه ي 15 سالن امام علي (ع)
منتظران خورشيد



سفرنامه بهشت(يك)

مقدمه:
حالا كه چند وقتي است بي اين كه سيب بخورم، از بهشت بيرونم كردند و باز هبوط كردم روي اين زمين خاكي دلم بد جوري گرفته. باز هوس بهشت به سرم زده و بوي سيب نخورده اش آن قدر خاطرم را قلقلك مي دهد كه در به در دنبال راهي ام تا برگردم و بنشينم پاي درخت سيبش و بو بكشم...
خاطرات سفر به بهشت، آن قدر شيرين است كه حتي خواندش هم مي تواند عطر سيبش را به مشام برساند. وصف بهشت آن قدر شيرين هست كه كاستي قلم به چشم نيايد...
توضيح:
اين خاطرات شروع ندارد. يعني از نحوه و مقدمات جور شدن سفر حرفي نمي زند. كه هر كس راه خود را براي رسيدن به مقصود دارد...
يك. 17/4/90؛ قم
10:3بامداد
شب رفتن كربلا، حس و حال عجيبي دارم.
نه كه حالم خوب نباشد، نه! اما انگار همه چيز سخت به هم ريخته، هيچ چيز سر جايش نيست... فلاني اس ام اس مي زند، آن يكي اصلا تحويلت نمي گيرد، يكي اين وسط گير كرده كه باشد يا برود و.. بدتر از همه من!
من كه امشب زده ام كارت گرافيك كامپيوتر خانه را آوردم پايين! اينترنت ADSL خريدم! به هيچ كس حتي پيامك خداحافظي نزده ام (تا جايي كه يكي زنگ زده كه چرا خداحافظي نمي كني!) و بدتر همه همين احساس گنگي است كه باز ته دلم مانده...
حسي كه هم از تنها رفتن و بي دوست صميمي رفتن نشأت مي گيرد، هم از بزرگي سفر، هم از ناشناخته بودن مقصد، هم از شرم گناه كه هر كاري مي كنم باز توي وجودم وول مي خورد...
دوست دارم برگردم به چند سال پيش.
آن قدر با خدا مهربان شده بودم كه خودم ذوق مي كردم از زندگي ام. خدا انگار توي تمام شئون زندگي ام وارد شده بود و هر لحظه حسش مي كردم.
حالا اما ...
دارم قدم شل مي كنم سمت كربلا. ان شاءالله كه طلبيدندم و اين طلبيدن سرآغاز انسانيت باشد...
يا علي!

 



بوي فرشته ها

سيدمسعود سيدي چيمه
كلافه شده بودم، يه حس دلتنگي غريبي از دم غروب همراه لحظه هايم شده بود. چندبار توي رختخواب غلت زدم، اما فايده اي نداشت. نگاهي به ساعت انداختم. عقربه ها مي گفتن كه شب از نيمه گذشته، با اكراه رومو از ساعت برگردوندم. تحمل قدم هاي سنگين زمان رو نداشتم. تصميم گرفتم با بي حسابي به خواب چنگ نزنم. پس بلند شدم؛ هوا خفه بود. شعله بخاري رو كم كردم و به سمت يخچالي كه گوشه حال بود رفتم. دستام مي لرزيد به زور در يخچال رو بازكردم. يه بطري آب يخ برداشتم و با خوردن مقداري از اون خرمن شعله ور وجودم رو كمي آروم كردم.
نگاهم به قاب عكس روي طاقچه افتاد. نگاهش كردم طبق معمول همون افكارمنفي به سراغم اومد. بغضم را فروخوردم، رفتم كنار پنجره بالا سر مادر؛ فهميدم بيداره اما به روي خودم نياوردم. از پنجره نگاهي به بيرون انداختم. هوا بد نبود، كاپشنم را برداشتم و تنم كردم، دست لرزونمو بالا آوردم و آروم چفت در رو باز كردم. يك دفعه صداي نحيف مادر بلند شد كه مي گفت: «كجا ميري»؟ سرمو پايين انداختم و گفتم: «هواي بيرون خوبه مي رم قدم بزنم.» مادر گفت: «خودتو خوب بپوشون سرما نخوري». سكوت بين من و مادر ايجاب مي كرد كه هرچه زودتر خونه رو ترك كنم من هم با همون افكار پريشون چند قدمي از خونه دور شدم، به ناگاه ايستادم. آخ كه چقدر دلم هواي امامزاده رو كرده. پس به سمت امامزاده گام برداشتم. با هر قدم تصويري از عمر گذشته ام جلوي چشمانم مجسم مي شد. تمام اين مدت فكرم مشغول بود و اين اتفاق دليل نگراني من و مادرم شده بود. براي فراموش كردن اين موضوع قدم هامو با صداي نم نم بارون هماهنگ كردم. هميشه عادت داشتم درخت هاي مسير رو مي شمردم، اما از بي حوصلگي ميل به شمردن اونا نداشتم.
از جلوي درخت هاي سر به فلك كشيده جنگل هاي ساري گذشتم. كم كم به پايين امامزاده رسيدم، صدايي توجه منو به خودش جلب كرد. گوش هامو تيز كردم صدا از نزديكي امامزاده به گوش مي رسيد. هوا هنوز تاريك بود و صاحب صدا به خوبي ديده نمي شد. جلوتر رفتم، ترسيده بودم. كمي شاخ و برگ ها رو كنار زدم تا به جلو مسلط تر بشم. انگار يه پيرمرد مشغول كندن زمين بود. از خودم پرسيدم. يعني چه چيزي پيرمرد رو اين وقت شب، بالاي تپه و تو اين هوا كشونده بود اينجا؟!
لابد دنبال زيرخاكي يا چيزي مي گشت. جلوتر رفتم. نزديك و نزديك تر، تا جايي كه با صداي خش خش برگ زير پام برگشت و بهم خيره شد، منم كه هول كرده بودم و رنگم پريده بود با دست پاچگي گفتم: سلام عمو! خسته نباشيد. پيرمرد با لبخندي مهربان سلام كرد و گفت: «مونده نباشي عمو». و چند ثانيه بهم خيره شد، سپس بي توجه به حضور من به كارش ادامه داد. از سر كنجكاوي سكوت حاكم بينمون رو شكستم و پرسيدم: «عموجان كمك نمي خواي؟» پيرمرد گفت: «از كجا اومدي؟» منم با اشاره دستم گفتم: «از پايين.» پيرمرد گفت: «پس خسته اي. بيا... بيا بشين يه چايي بخور.» رفتم و روبه روش نشستم نور زغال در حال سوختن راه را براي ديدن چهره پيرمرد باز كرده بود. ناخودآگاه چند لحظه به صورتش خيره شدم واي خدا چقدر نوراني بود مثل فرشته ها... ناگهان با صداي پيرمرد كه مي گفت: «عمو كجايي؟ چايي رو بگير.» به خودم اومدم چايي رو گرفتم در حال فوت كردن چايي بودم كه حس كنجكاويم دوباره گل كرد، سؤال كردم: «عمو شما تنهايي؟»
پيرمرد يه نگاهي به آسمون كرد و گفت: «نه، كي گفته تنهام،» پرسيدم: «پس بقيه كجا هستن؟» پيرمرد درحالي كه با چشماش ستاره ها رو دنبال مي كرد گفت: «خدا...خدا با منه، خدا يار تموم آدماي بي كسه » بعد هم با لبخندي مليح بغض چندين وچندساله اش رو پوشوند و ادامه داد: «حالا بازم مي گي تنهام؟!» مشغول فوت كردن چايي بودم كه گفتم: «پس شما چي؟ چايي نمي خورين؟» پيرمرد جواب داد: «گفتم كه جوون چايي مال آدماي خسته ست، من كه خسته نيستم!» منم با انگشت به سينم اشاره كردم و گفتم: «يعني من؟» پيرمرد با همون لبخند مهربون كه در ديدار اول هم اونو ديده بودم گفتم «آره تو خسته اي.» منم براي اينكه فكرنكنه جوون سست و تنبلي ام چايي رو كنار گذاشتمو گفتم: «منم مي خوام كمك كنم.»
پيرمرد گفت: «بسم الله جوون!» گفتم يا علي! بيل رو برداشتم و با همان لرزش دستام شروع به كندن زمين كردم، يه مدت كه گذشت گفتم: «مي گم عمو خدا خيلي دوستت داره ها!» پيرمرد همون طوري كه داشت به سمت تنه قطع شده درختي مي رفت تا روي اون بشينه با صداي نسبتا بلندي گفت: «چطور مگه؟» گفتم: «خب براي اينكه منو فرستاد تا بيام اينجا و كمكت كنم» پيرمرد آهي كشيد و گفت: «خدا همه رو دوست داره، يعني تو فكر مي كني كه خدا دوستت نداره!» با عجله گفتم: : «نه... نه اما احساسم مي گه: خدا يه عده رو بيشتر دوست داره شايد به اين دليل كه مثل فرشته ها مي مونن؛ درست مثل شما.»
با تغيير چهره پيرمرد احساس كردم يه جورايي بي راه هم نگفتم. شايد به خاطر اينكه حتم داشتم اون يه فرشته ست يا حداقل اين قدرخوبه كه مثل فرشته هاست. يه خورده ديگه كه زمين رو كندم احساس كردم كه بدنم خيس عرق شده؛ كاپشنم رو درآوردم و انداختم روي شاخه خميده درخت كنارم، بعد به كارم ادامه دادم. چند دقيقه بعد، از خستگي به نفس نفس افتادم و گفتم: «خسته شدم ديگه نمي تونم.» پيرمرد كه تا اون موقع فقط سكوت كرده بود با شنيدن آخرين كلماتم با زحمت از تنه قطع شده درخت بلند شد و گفت: «عيبي نداره جوون، منم اول مثل تو بودم و خيلي زود خسته مي شدم. البته تو خوب كندي، من براي اولين بار نصف تو هم نكندم. حالا برو بشين تا يه چايي ديگه واست بريزم.»
بعد از ريختن چاي بيل رو برداشت و به كارش ادامه داد. منم درحالي كه قند رو تو دهنم مي ذاشتم گفتم: «مي گم عمو جون! حالا واسه چي داري زمين رو مي كني؟» گفت «تو چي فكر مي كني؟! »با يه مكث كوتاه» گفتم: «نمي دونم، شايد دنبال زيرخاكي مي گردي؛ شايد هم چند سال قبل چيزي اينجا گذاشتي و حالا هم اومدي سراغش تا برش داري؛ درسته؟!» پيرمرد رو بهم كرد و گفت: «مثلا چي؟» منم ادامه دادم: «مثلاً عكس، صندوقچه خاطرات و يا هر چيز ديگه اي!»
بيل رو گذاشت كنار و اومد جلوم و گفت: «قبره، قبر» به يك باره خشكم زد و با حالت مشوشي پيش خودم زمزمه كردم: ديدي... ديدي علي آقا! همه چيز به ظاهر نيست. اون به رغم چهره معصومش؛ داره قبر مي كنه اونم شبونه! آخه آدم حسابي، چرا يك درصد هم به اين موضوع شك نكردي و نفهميدي اون يه قاتله! مه نسبتاً غليظي اطراف رو گرفته بود. دوست داشتم هرچه زودتر كاپشنمو بردارم و برم، برم و ديگه پشت سرم رو نگاه نكنم. اما انگار پاهام به زمين قفل شده بود. دلم اجازه رفتن نمي داد. براي اينكه از جوابش مطمئن بشم دوباره پرسيدم: «چي گفتي؟ ممكنه بلندتر..».
پيرمرد با خون سردي و صدايي بلندتر از قبل گفت: «قبره.» با نگراني به اطراف نگاهي انداختم، اما اين بار قدرت فكر كردن رو از دست داده بودم با صداي ضعيفي گفتم:« قبر كيه؟» پيرمرد بلند شد، با خونسردي خاصي كاپشنم رو آورد و داد دستم و گفت: «هوا سرده بپوش سرما نخوري.» بعد يك دستمال بهم داد تا عرق سرد روي پيشونيم رو پاك كنم.
نمي دونم چرا، اما يه جورايي احساس كردم اون دستمال برام آشنا بود، انگار قبلاً اونو يه جايي ديده بودم. دستمالو ازش گرفتم. پيرمرد با زور بغضش رو فرو داد، بيلو دستش گرفت اما اين بار با قدرت بيشتري به زمين مي كوبيد انگار كه داشت يك عقده كهنه رو روي زمين خالي مي كرد چند دقيقه سكوت... اما يك دفعه دست از كار كشيد و ايستاد. بهم خيره شد و عاجزانه گفت: «قبر پسرمه.» گفتم: «پسرت؟! مگه مرده؟!» گفت: «نه.» گفتم: «پس چرا قبر مي كني؛ نكنه ميخواي زنده زنده دفنش كني؟!» اومد جلوم نشست و گفت: «چرا اين قدر سؤال مي كني؟ واقعاً مي خواي بدوني؟» گفتم: «سؤال نكنم؟» جواب داد: «پس خوب گوش كن؛ سه سال پيش پسرم رفت جبهه و حالا هم داره برمي گرده؛ اما زنده نيست!» نمي دونم چرا! اما خودم هم منتظر يه جرقه بودم تا تمام افكار بدم رو نسبت به اون پيرمرد پاك كنم.
كم كم قطره هاي اشك از گوشه چشم پيرمرد سر خورد و به روي ريش هاي سفيدش جاري شد. دلم به حالش سوخت. رفتم كنار دستش نشستم و شونه شو بوسيدم. با همون دستمالي كه بهم داده بود اشكاشو پاك كردم و پرسيدم: «چقدر ديگه مونده؟» گفت: «ديگه چيزي نموده؛ آخراشه.» سريع بلند شدم و شروع به كندن كردم؛ كندن قبري كه تا چند لحظه پيش نمي دونستم اصلاً چيه! اما حالا مي دونم كه قبره؛ قبر يه شهيد؛ شهيدي كه سه سال پيش رفته تا از من، از دينش و موجوديت ملتش دفاع كنه و حالا مي خواد برگرده. چقدر سربلند و رو سفيد و آسموني برمي گرده!
اين بار كندم و كندم اما هيچ خستگي اي رو احساس نمي كردم چون مديون بودم؛ مديون كسي كه زندگيشو فداي تك تك ما كرده بود. ناگهان دست از كندن برداشتم و سرمو رو به آسمون كردم. نفس عميقي كشيدم و رو كردم سمت پيرمرد و گفتم: «عمو تو هم اين عطر4پ و كه همه جا پيچيده احساس مي كني؟» لبخندي زد و گفت: «اين عطر كه هميشه و همه جا هست.» بعد سرشو رو به آسمون كرد و گفت: «اين عطر فرشته هاست !» با اين حرف پيرمرد، مو به تنم راست شد، اما... اما پس چرا من تا حالا احساسش نكرده بودم؟
پيرمرد بلند شد و بيل رو از من گرفت و آروم آروم به سمت قبر قدم برداشت و با باري كه روي شونه هاش سنگيني مي كرد به كندن زمين ادامه داد من هاج و واج روي زمين نشستم و به درختي تكيه دادم. از شدت خستگي خوابم برد؛ دم دماي صبح بود كه با صداي «پاشو وقت اذانه»ي پيرمرد بيدار شدم. نمي دونستم چند ساعت خوابم برده بود، اما فكرم مشغول خوابي بود كه ديده بودم. دست پيرمرد رو گرفتم و گفتم: «عمو خواب ديدم» گفت: «خير باشه، چه خوابي ديدي؟» شروع به تشريح خوابم كردم: «خواب ديدم شهيد آوردن، يه خانمي هم بالا سرش گريه مي كرد. عمو شما دختر داريد؟» گفت: «نه عمو اما عروس دارم يه نوه هم دارم كه هم سن و سال توئه.» بعد از تموم شدن حرفش رفت سمت چشمه و با كمترين آب، قشنگ ترين وضويي رو گرفت كه تا به حال ديده بودم. بعد اقامه ي نماز كرد و چيزي كه در حين نماز خوندنش توجه منو جلب كرد دعايي بود كه توي قنوتش زمزمه كرد، درست مثل همون كلماتي بود كه پدرم به كار مي برد بعد از تمام شدن نمازش با همون حالت معنوي اي كه داشت گفت: «پس چرا نشستي؟ قشنگي بندگي به نماز سر وقته.» منم بلند شدم، وضو گرفتم و شروع كردم به خوندن نماز.
توي ركعت اول بودم كه پيرمرد اومد جلو و بدون هيچ حرفي سرم رو بوسيد و رفت.
بلافاصله بعد از اينكه نمازم تموم شد بلند شدم و نگاهي به اطراف انداختم. پيرمرد رفته بود. چند باري صدا زدم، عمو كجايي؟ اما نبود كه نبود؛ آخه مگه يه ركعت نماز من چقدر طول كشيد كه پيرمرد محو شده؟
بعد از جست وجوي زياد، تصميم گرفتم به سمت خونه برم. شايد پيرمرد از من خسته شده بود، يا شايد هم مي خواست كمي خلوت كنه و تنها باشه.
از لابه لاي درختها راهمو پيش گرفتمو رفتم. كم كم به خونه رسيدم وارد شدم. به نظر مي رسيد مادر خونه نبود، اما سجاده اش وسط اتاق پهن بود. رفتم كنار سجاده و چادر نماز مادرم رو برداشتم و انداختم روي خودمو خوابيدم. بعد از يه خواب حسابي بيدار شدم و يه چرخي توي خونه زدم.مثل اينكه مادر هنوز نيومده بود! نگران شدم، سريع از خونه بيرون رفتم و صدا زدم: مادر... مادر كجايي؟!
اختيار پاهام رو نداشتم. مي رفتم و مي رفتم. نزديك امام زاده كه شدم؛ صداي گريه و ناله يه زن به گوشم مي رسيد. يه حس عجيب منو به سمت اون زن كشوند سراسيمه جلو رفتم. باورم نمي شد! كنار يه قبر ايستاده بودم. اون هم توي امام زاده! اما اون زن...؟ يعني كي مي تونه باشه؟ احساس كردم كه اين صحنه ها رو يه جايي ديدم و برام آشناست. كمي كه دقيق تر شدم، به يادم اومد كه همه اين اتفاقات رو چند ساعت پيش توي خواب ديده بودم!
به خودم اين جرأت رو دادم كه جلوتر برم و دنبال هويت زن بگردم.
خشكم زد! مادرم! پاهام سست شد، ناخودآگاه كنار جنازه نشستم. عاجزانه كفن رو كمي كنار زدم. با دنيايي از ابهام و ناباوري چهره پدر رو ميون پارچه سفيد ديدم. غرق در افكارم بودم كه به يكباره مادر منو در آغوش كشيد و گفت: «ديدي بالاخره پدرت برگشت؟ ديدي؟!»
تحمل اون لحظه ها رو كه هر ثانيه اش حكم صدسال رو داشت، نداشتم. با حالتي ديوانه وار انگشتر پدر رو كه به همراه پلاكش بود برداشتم رفتم به طرف چشمه، انگشتر رو با آب چشمه شستم؛ همون چشمه اي كه پدر موقع رفتنش كنارش نشست و آبي به صورتش زد و انگشترش رو شست.با صورتي خيس از اشك با دلي سوخته با نگاهي خجالت زده و قدم هاي يكي در ميون به سمت خونه رفتم، وارد شدم. به سمت طاقچه رفتم و قاب عكس رو برداشتم و هزار بار صورت پدر رو بوسيدم، ديگه خبري از اون افكار منفي نبود؛ ناخودآگاه ياد اون پيرمرد كه ورود يك شهيد رو پيش بيني كرده بود افتادم. من هيچ وقت عكسي از پدر بزرگم رو نديدم، اما يادم مي آيد كه يه بار مادرم گفت كه پدر بزرگم صورتي نوراني داشت.

 



قصه هاي زندگي(هشت)
اشك هاي گوشه ي چشم

مهدي احمدپور
وقتي رسيديم خونه ملوك خانم، دهنم از تعجب باز مونده بود. خونه نگو، بگو قصر! فقط ده دقيقه طول كشيد تا از حياط بريم داخل خونه. وارد كه شديم، مادرم سلام كرد. يه وشگون از من گرفت و گفت: لال شدي؟ سلام كن. گفتم: سلام. ملوك خانم با غرور خاصي يه نگاهي به من انداخت و به مادرم گفت: عليك سلام. اين پسرته؟ چقدر لاغره! شما برو به كارهات برس. به پسرت هم بگو كمكت كنه. بعدازظهر كه رامين جونم از مدرسه برگشت، با پسرت كار دارم.معلوم نبود ملوك خانم براي چي گفته بود كه من همراه مادرم برم خونشون. مادرم اونجا كلفتي مي كرد و حقوق بخور و نميري مي گرفت! از وقتي كه پدرم رو از دست داده بودم، حال و روز درست و حسابي نداشتيم. هميشه هشتمون گروي نهمون بود. براي همين نه لباس نو مي تونستيم بپوشيم و نه غذاي حسابي مي خورديم.
مادرم فكر مي كرد ملوك خانم مي خواد لباسها و اسباب بازيهاي اضافه پسرش رو به من بده. من هم به همين خيال، لحظه شماري مي كردم تا رامين جون ملوك خانم بياد و...!
پسر ملوك خانم چون به مدرسه غيرانتفاعي مي رفت تا عصر برنمي گشت. مادر هم تا او موقع كارش تموم مي شد و برمي گشتيم خونه. ديگه جمع و جور كرده بوديم تا برگرديم خونه كه ديديم رامين جون با لپهاي گلي و شكم ورقلمبيدش وارد شد و پريد بغل مادرش. ملوك خانم بعد از اينكه حسابي دردونش رو غرق بوسه كرد، من رو بهش نشون داد و گفت: چرا درس نمي خوني عزيزم! اين پسره رو ببين رامين جون. اگه درس نخوني و تنبلي كني، يه آدم بدبخت و بيچاره اي مي شي مثل اين. ببين مثل گداها مي مونه! نه لباس درست و حسابي داره، نه حال و روز مناسب. از سر و روش بدبختي مي باره! ببين رامين جون عزيزم، اگه...!
ديگه نه گوشهاي من مي شنيد نه مادرم. خيلي آروم، بدون اينكه خداحافظي كنيم اومديم بيرون. مادرم لام تا كام حرف نمي زد. ولي از اشكهاي گوشه چشمش مي شد فهميد توي دلش چه خبره!

 



آشنايي با نشريات كودك و نوجوان
ماهنامه «بچه هاي خفن» حركتي تازه در نشريات كودك و نوجوان

فاطمه زورمند
اين شعر، شعار و درواقع تابلوي سر دريك نشريه خفن به نام «بچه هاي خفن» است كه با يك طراحي متفاوت و چشم نواز تلاش دارد تا ابتدا چشم، سپس با محتواي غني، دل مخاطب خويش را بربايد. ماهنامه دانش آموزي بچه هاي خفن كه تاكنون با سه شماره چاپ شده خود سه گام نخست را با موفقيت برداشته و توانسته طرفداران زيادي نه تنها درميان دانش آموزان بلكه درتمامي طيف هاي سني را با خود همراه نمايد؛ نويد اين را دارد كه بار ديگر نيروهاي تازه نفس، متعهد و خلاق به ميدان آمده اند تا بخشي از كار خطير فرهنگي به ويژه براي سن حساس كودك و نوجوان را از زمين بردارند.
از اين رو در راستاي آشنايي هرچه بيشتر مخاطبين با اهداف و خط مشي و توانمندي هاي اين نشريه و نيروهاي زحمت كش آن پاي صحبت هاي «محمد عرب» سردبير نشريه بچه هاي خفن نشستيم.
¤ با سلام به عنوان اولين سوال از چه زمان و با چه هدفي ايده انتشار نشريه بچه هاي خفن شكل گرفت؟
تني چند از طلاب جوان حوزه علميه اهواز به همراه تعدادي از دانشجويان اهوازي بررسي هايي را انجام داديم و متوجه شديم در سطح استان و حتي كشور براي هر گروه سني يك روزنامه يا نشريه يا مجله وجود دارد اما براي كودكان و نوجوانان تعداد محدودي از اين نشريات وجود دارد كه به لحاظ ظاهري به خاطر قطع كوچك و كاغذ كاهي زياد مورد توجه اين گروه سني قرار نمي گيرد و از سوي ديگر اين نشريات به لحاظ توزيع نيز داراي مشكلاتي هستند.
از اين رو تصميم گرفتيم تا ماهنامه اي تخصصي ويژه گروه سني كودك و نوجوان دراستان خوزستان تهيه و به چاپ برسانيم.
¤ دورنما و هدف غايي نشريه چيست؟
اهداف ما براي بلند مدت ترويج و گسترش فرهنگ كتاب و كتاب خواني، آداب دوست يابي، تقويت روحيه استكبار ستيزي و ترويج داستان هاي ناب و بندآموز از سيره اهل بيت عصمت و طهارت و همچنين آموزش احكام و عقايد اسلامي به دانش آموزان راهنمايي و ابتدايي است. همچنين تقويت حس ايران دوستي با استفاده از مضامين اسلامي.
¤ آيا درراستاي تحقق اين اهداف اقدامات خاصي نيز صورت گرفته است؟
تعريف ستون كتاب به شرط چاقو در راستاي گسترش فرهنگ كتاب خواني،گفت وگو با مخاطبين در جهت گسترش فرهنگ دوست يابي، درج مقالات با مضامين سياسي به ويژه در راستاي تبيين نيات شوم استكبار جهاني از جمله آمريكا و اسرائيل و بسياري مطالب جذاب ديگر كه هر يك با يك هدف خاص به مخاطب ارائه مي شود.
¤ ويژگي هاي منحصر به فردي كه نشريه شما را خفن كرده چيست؟
اين ماهنامه از بزرگ ترين سامانه پيامكي ويژه دانش آموزان دركشور برخوردار است كه در طول هفته چندين پيامك مذهبي و مناسبتي به تلفن همراه مخاطبيني كه نام و نام خانوادگي مقطع تحصيلي و نام شهر خود را به شماره 3000141486 فرستاده باشند، ارسال مي شود.
همچنين توزيع اين نشريه از طريق خود دانش آموزان به صورت شبكه اي گسترده درسراسر كشور مي باشد كه در 15 مركز استان و 17 شهر از استان خوزستان توزيع و پخش مي شود كه از اول مهر ماه نيز همزمان با بازگشايي مدارس تيراژ نشريه را از پنج هزار نسخه به 10هزار نسخه افزايش خواهيم داد.
شاخصه ديگر نشريه بچه هاي خفن توليدي بودن كليه مطالب آن است كه توسط نيروهاي خوش ذوق فعال و ارزشي نشريه تهيه مي شود.
همچنين ويژگي ديگر نشريه ما ساختارشكني در قطع و طراحي است؛ چرا كه پيش از اين ماهنامه هاي كودكان و نوجوانان در قطع كوچك بود. اما ما تصميم گرفتيم نشريه اين گروه سني را همچون بزرگسالان در قطع روزنامه اي و با يك طراحي متفاوت ارائه نماييم تا هرچه بيشتر ذوق و شوق بچه ها را به مطالعه مطالب نشريه بيشتر كنيم.
¤ رده سني مخاطبين نشريه چه سني است؟
درحقيقت ما طيف مخاطب خود را از چهارم ابتدايي تا سوم راهنمايي تعريف كرديم اما پيامك هاي رسيده به سامانه پيامكي ما حكايت از چيز ديگري دارد و ظاهرا از يك ساله تا يكصدساله از مطالب نشريه استقبال كرده اند.
¤ گستره توزيع نشريه تا كجاست؟
ماهنامه بچه هاي خفن درسطح كشور توزيع مي شود و خوشبختانه به خوبي جاي خود را باز كرده است. براي مثال، چندي پيش يكي از مخاطبان كم-سن و سال خود، نشريه را به صورت پست سفارشي و به نام خودش فرستاديم؛ وقتي پستچي به درب منزلشان مراجعه كرده بود و كودك را جهت امضا و دريافت بسته پستي خواسته بود، گويي دنيا را به او داده اند، مادرش در تماس با بنده گفت:
فرزندم با نشريه شما مي خوابد و با نشريه شما بيدار مي شود و لحظه دريافت نشريه از دست پستچي در او يك احساس غرور و شخصيت ايجاد كرده است. نمونه ديگر اينكه دو دوست به ما رسيدند؛ يكي از آنها به يكباره شروع به شكايت كرد كه چرا براي دوستم پيامك مي فرستيد، براي من نمي فرستيد و اظهار ناراحتي كرد كه ما به او گفتيم اگر يك پيامك به سامانه ما بفرستيد حتما او نيز پيامك دريافت خواهدكرد.
¤ متوسط سن نيروهاي فعال در نشريه حول و حوش چه سني است؟
بازه سني 18 تا 26 سال؛ البته يك گروه از بچه هاي محصل در دوره راهنمايي نيز هستند كه با ما همكاري مي كنند و طراح نشريه نيز يكي از بچه هاي حوزه علميه است.
¤ صاحب امتياز نشريه كيست؟
مركز فرهنگي تربيتي عصرظهور طرح صالحين پايگاه بسيج اميرالمؤمنين(ع)، مديرمسئول نشريه نيز حجت الاسلام علي مرشديان هستند.
¤ از خودتان به عنوان سردبير چيزي نگفتيد.
متولد 1367 پايه هشت حوزه علميه امام خميني(ره) اهواز كه تمام توان و علاقه ام در راستاي فعاليت فرهنگي است كه در اين زمينه فعاليت هاي بسياري درسطح شهر اهواز و با مراكز مختلف فرهنگي مذهبي داشته ام.
¤ و حرف پاياني؟
اميدواريم كه با اين حركت فرهنگي گامي كوچك اما استوار درجهت غني سازي و تعالي بينش و انديشه گروه سني كودك و نوجوان كه به شدت تشنه دريافت مفاهيم و معارف اند، برداريم.

 



همايش مهدويت ، منطقه ي 15 سالن امام علي (ع)
منتظران خورشيد

نويد درويش
زنگ به صدا در مي آيد.
وارد سالن مي شوم. آقاي اسديان ناظم مدرسه درحال، چسباندن برنامه پايگاه تابستاني به روي ديوار است.
جلوتر مي روم. جلوي تابلوي مخصوص شهيدان كه مي رسم توقف مي كنم و مشغول خواندن مطالب آن مي شوم. درهمين حال مي شنوم كه شخصي دارد، صدايم مي كند: رويم را برمي گردانم. «آقاي الله وردي» مشاور است.
پيش او مي روم. مي گويد: فردا يك همايش است. همايش مهدويت، درويش! شركت مي كني؟» با خوشحالي مي گويم: بله آقا حتماً، چرا كه نه.
و بعد اطلاعات ديگري چون ساعت شروع همايش و زمان رفت و... را به ما مي دهند.
از اين كه قراراست به يك همايش با محوريت ظهور امام زمان (عج) بروم. خدا را شكر مي كنم.
¤¤¤
صبح سه شنبه 28 تيرماه است و خيابان ها خلوت .به سالن امام (ع) مي رسيم ،جايي كه قرار است همايش برگزار شود. به جز دو دانش آموز دبيرستاني كه براي خوش آمد گويي ايستاده اند. كسي ديگري جلوي در نيست. آنها به ما خوش آمد مي گويند.
وارد سالن مي شويم.
دانش آموزان از چندين مدرسه روي صندلي ها نشسته اند.
ما هم جايي را انتخاب مي كنيم و مي نشينيم. به نظرم تعداد ما از دانش آموزان مدارس ديگر كمتر است و همين مسئله هم باعث مي شود كه احساس غربت كنيم. البته با بودن آقاي الله وردي اين حس از بين مي رود.
¤¤¤
ساعت: 20:9 است. همايش با تلاوت چند آيه از قرآن كريم و خواندن همگاني سرود ملي آغاز مي شود. مجري همايش هم آقاي سجادي است؛ يكي از مجري هاي خوب و توانمند كشور. ايشان برنامه خود را با خواندن يك شعر زيبا در وصف امام زمان (عج) شروع مي كند. سپس از آقاي دانش كه روحاني شاداب و با تجربه اي هستند، دعوت مي كنند، تا صحبت هاي خود ارائه دهند.
سخنراني درحدود 40 دقيقه به طول مي انجامد. سخنراني اي كه نكته هاي فراواني درخود جاي داده است و پرسش و پاسخ دانش آموزان و حاج آقا دانش برجذابيت آن افزوده است.
بعد از سخنان ارزشمند حاج آقا، گروه تواشيح «نجم الثاقب» كه متشكل از پنج نفر هستند،شعري را در مدح چهارده معصوم مي خوانند. شعري زيبا و دلنشين.
درپايان هم جناب آقاي آفتاب صداي گرمش را با همه تقسيم كرد و مولودي را مي خواند.
¤ چكيده صحبت هاي حجت الاسلام والمسلمين دانش:
(اين گفت و گوها، مقدمه اي براي شناخت مهدويت است)
1)زندگي انسان پنج مرحله دارد: كودكي، نوجواني، جواني، ميان سالي، پيري،
هر كدام از ما هم اكنون در يكي از اين چهار مرحله قرار داريم.
2) نصب ها را به دو دسته تقسيم مي كنند.الف) مادي دائمي-مادي موقت ب) معنوي دائمي -معنوي موقت
3) وجه پروردگار دوگونه است. الف) الرحمن ب) الرحيم
الرحمن براي كل جهان و آفرينش ها و رحيم فقط مختص مؤمنين است.
4) واسطه فيض خداوند، امامان(ع) هستند.
5) نفس وجود امام زمان (عج) چه در غيبت و چه درظهور خوب است و مفيد.: يعني ايشان حتي در زمان غيبت توسط واسطه هاي خويش روي اوضاع جهان آگاهي كامل دارند.
قدرداني:
همايش مهدويت دراين دوره خيلي بهتر و هماهنگ تر از قبل برگزار شد، دست تمامي عوامل اجرايي را مي بوسيم و به آنها (خدا قوت) مي گوييم.
¤ يك نظر
همايش مهدويت، با هدف بيان صحيح مفهوم ظهور امام (عج) براي نوجوانان نقش اساسي و كليدي را ايفا مي كند . بهتر است درآينده كارشناسان با توجه به ويژگي هاي دانش آموزان،فضاي شاد و جذاب تري را فراهم بكنند.تا همايش هدف استقبال تعداد بيشتري از مدارس قرار بگيرد.
¤ اتفاقي جالب:
در اواسط همايش، مسابقه اي برگزارشد، تنها اشخاصي هم حق داشتند درآن شركت كنند كه نامشان مهدي بود. 15نفر از آقا پسرها هم با اين شرط روي سكو رفتند. اما چند دقيقه بعد مشخص شد كه نام يكي از آنها، رضاست!
البته با پي گيري آقاي مجري فهميديم نام اين گل پسر در شناسنامه مهدي است. اما همه او را رضا صدا مي كنند.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14