(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 19 شهریور 1390- شماره 20019

سفرنامه ي بهشت - 9
هتل ريحانه الرسول (س): 00:6 عصر (به وقت عراق)
چند قدم اون ور ابرا
راز گام هاي مانده
حقوقم زير پاي كيست؟
دوست
قصه هاي زندگي
نابرده رنج، گنج... پنج، شش، هفت...
اين موكت هاي لعنتي
پس از باران!



سفرنامه ي بهشت - 9
هتل ريحانه الرسول (س): 00:6 عصر (به وقت عراق)

انگار هر كجا كه بروم، توي خانه كنار بابا و مامان يا توي كشور غريب، پيش دوستان و بچه هاي هم صنف خودت، آسمان يك رنگ بيشتر نيست، اينجا هم طاقت زياد خوابيدن من را ندارند!
ساعت چهار به زور از خواب بيدارم كردند كه «بريم حرم!» و هنوز البته براي حرم رفتن آماده نشدم.
ديشب تا نماز صبح حرم بوديم؛ آن قدر حرم شلوغ است كه نمي شود يك زيارت درست و حسابي كرد. يك عزاداري به نسبت خوب توي حرم حضرت عباس(ع) داشتيم و بعدش بعضي - مثل ما- آمدند توي حرم امام حسين(ع) براي يك عزاداري كوچك تر و باحال تر. يك روضه خواني بود و كمي سينه زني، توي حرم امام حسين(ع) اولش شايد ده نفر هم نبوديم، اما بعدش كه روي پله هاي ورودي نشستيم و شروع كرديم به مناجات با ضريحي كه روبه رويمان مي درخشيد. كم كم دور و برمان شلوغ شد تا جايي كه براي سينه زني عرب هايي را كه وسط صحن خوابيده بودند و خوابشان ما را روي پله كشانده بود، از خواب بيدار كرديم. تا نزديك اذان عزاداري طول كشيد. بعدش هم كه نماز با چشم هاي خواب آلود و خواب صبحگاهي تا چهار بعدازظهر!
خيلي هم زيادي نخوابيدم، اين قدر خوابيدن براي امشب نياز است. امشب كه شب نيمه شعبان است. بايد برنامه ريزي كنم براي بيدارماندن شب احياء نيمه شعبان. سرهمين هم هست كه اين قدر زود داريم مي رويم حرم. مي رويم كه جا گيرمان بيايد كه براي خواندن دعاها و انجام اعمال اين شب زيارتي امام حسين(ع)...
هتل ريحانه الرسول(س): 15:10 شب (به وقت عراق)
غلغله است. شلوغ. شلوغ! حتي جايي براي نشستن گير نمي آوريم. سه روز است كه حسرت يك زيارت درست وحسابي روي دلم مانده. حسرت يك گوشه دنج توي حرم امام حسين(ع) يا ابالفضل العباس(س) يا حتي توي اتاق شماره يازده فندق ريحانه الرسول(س)!
حسرت يك فكر ناب، يك فكر خدايي، يك فكر آسماني چنگ انداخته روي دلم. دوست دارم يك بار هم كه شده چند ساعتي فقط به شما فكر كنم؛ به حضرت امام حسين(ع)، به حضرت عباس(ع)، به امام علي(ع)، به امام رضا(ع)، به خدا!
دوست دارم يك بار هم كه شده براي خودم روضه بخوانم. دوست دارم اين ليله القدر اهل بيت بتوانم احيا نگه دارم و جايي توي حرم، كنار اين آدم هايي كه مطمئنا تا ساعتي ديگر خوابيده اند جايي پيدا كنم...

 



چند قدم اون ور ابرا
راز گام هاي مانده

حالا نزديك تر به آسمان با تو صحبت مي كنم.
دلتنگ لحظه هاي ناب با تو بودن مي شوم. تا طلوع انوار طلايي بر صفحه اي فيروزه اي تنها به اندازه بال زدن هاي كبوتري تا آسمان خيال من فاصله مانده.
حالا كه مي رود دلتنگ روزهاي آمدنش مي شوم. شمارش كردن و نگاه هايي آسمان براي شروعي دوباره
با تو عهد كرده بودم دوباره برگردم. اما...
حالا كه به گذشته هاي نزديك برمي گردم دلم مي سوزد
براي خودم براي لحظه هايي كه با كارهايي ندانسته از دست دادم.
زمان را برگردان. خدايا! صدايم را مي شنوي؟ دقيقه ها را براي چند روز به عقب برگردان!
دلم ساعات تنفس صبح را مي طلبد
كاش باز هم سحر باشد براي حرف زدن هاي پنهاني. كاش باز هم شب شود براي ميهماني. دوباره كاش فقط تو باشي در كنارم! دلم تو را مي خواهد نه ديگري را!
چه قدر زود مي گذرد! از شروع تا پايان دست هايم را به تو دادم و چشم هايم را بستم.
آرام آرام، پاي در زماني گذرا گذاشتم. بعد فهميدم دست هايم تنها در آرزوي تو بود. من نتوانستم قدم هايم را با گام هاي تو شروع كنم.
قرارمان را يادت هست؟
گفته بودي يك قدم با تو تمام گام هاي مانده اش با من
من قدمم را لرزان برداشتم
دستانم را سوي بلنداي آسمان بلند كردم
از ته دل تو را فرياد زدم
فرشته ها صداي حرف هاي كودكانه ام را شنيدند
و حضور دوباره ام را بر آستان جانانت لمس كردند.
از تمام لحظه هايم ياد تو را كم داشتم...
من هنوز همانم همان محتاجي كه سال هاست دست نيازش رو به تو، روز به روز بيش تر مي شود.
من همانم كه دلواپس دنياي رنگين تو بودم. روياي با تو بودن در قلب من ساكن مي شود.
افكارم بوي تو را گرفته اند. دلم ياد توست. اشك هاي صورتم را برايت با بال پروانه ها مي فرستم؛
اشك هايي از جنس دلتنگي.
منتظر مي مانم براي قدم هاي تو. نگاه من اشكي بر چشم و
باران...
حالا فهميدم راز گام هاي مانده را
تا شروعي دوباره. تا لحظه پايان تنها گام هاي من مانده و رحمت تو.
تنها دستان من مانده و آسمان.
دوست ندارم تمام شود. مي دانم كه بعد از اين دلم مي ماند ميان خاطرات و آن وقت غرق مي شوم.
در روزمرگي هاي بي تو بودن.
بعد من مي مانم و اشك هايي از جنس دلتنگي. براي شروعي دوباره و تو با باراني براي من.
زهرا كريمي (باران)

 



حقوقم زير پاي كيست؟

اين بار واقعا ديگر جاي مقدمه چيني نيست. مي خواهم يك بار اصل مطلب را بگويم.
واقعا اشكال كار از كجاست كه حقوق اين همه سال به حساب اين بچه ها واريز نشده است؟ اشكال آنجاست كه به جاي برقراري اين حقوق براي زندگي آنها، لفظ آن را روي صفحه ي اول روزنامه هاي غربي مي بينيم. اشتباه نكنيد اين حقوق با آن حقوقي كه هرماه بزرگ ترها از بانك دريافت مي كنند تفاوت دارد و تفاوت عمده اش اين است كه حقوق ماه به ماه دير يا زود گرفته مي شود، ولي آن حقوق را هرگز به كسي نمي دهند بلكه به علت استعمار، فقط بايد با حلوا حلوا دهان را شيرين كرد. اين حقوق خيلي وقت است از اين بچه ها سلب شده يا بهتر بگويم اصلا از ابتدا داده نشده اين حقوق يعني حقوق بشر؛ همان كه طرفدارانش هرلحظه منتظرند كه خدايي نكرده در جايي از جهان اعمال قانون شود تا اينها دوباره پلاكارد حقوق بشر را بردارند و به راه بيفتند كه چرا فلاني را به رغم آگاهي از قوانين بين المللي حقوق بشر به خاطر جرمي كه مرتكب شده مجازات مي كنيد؟ اما هرگز نمي خواهند نگاهي به اصل تئوري حقوق بشر بيندازند و دليلش هم هيچي جز مصلحت يا واضح تر بگويم منفعت حكومت هاي مبتني بر نيست سازي عدالت، نيست.
اين كودكاني كه جلوي چشم پدر و مادرشان از گرسنگي جان مي دهند طبق قوانين حقوق بشر ادعايي غرب مبتني بر، برابري تمامي انسان ها، بي قيد از نژاد و گروه و رنگ پوست، هيچ تفاوتي ندارند با كودكي كه كنار استخر منزلش يا بهتر بگويم قصر پدري اش نشسته و مشغول بازي با سگ خانگي و اسباب بازي هايش شده و غرق در افكار كودكانه است.
شما بگوييد چه تفاوتي دارند كودكان سومالي كه چشمشان به دنبال لقمه اي، روزها دو دو مي زند، مرگ خواهر و برادرشان را تحمل مي كنند، از رنجوري و ناتواني حتي تاب نوازش دست بي حال مادر را ندارند، و اگر پوستشان خراش بردارد به راحتي استخوانشان بيرون مي زند و بر صورت كودكانه و مظلومشان حشرات جمع شده، دور جنازه ها بوسه مي زنند و نگاهشان پر از تمنا و خواهش است، با كودكاني كه در آرامش و آسايش به دور از همه ي ناملايمات زندگي به رنگ لباس عروسك هايشان مي انديشند و دغدغه ي شانه كردن موهاي عروسك ذهنشان را پر كرده است و در ذهن كودكان قحطي زده هم، به جاي افكار كودكانه و حال و هواي بازي و شوق بچگانه صحنه ي تلف شدن دوستانشان از گرسنگي و فكر اگر غذايي بود به خواهر و برادرم هم مي دادم، نقش مي بندد و افكارشان را انبار سختي ها و قبرستان شادي ها ساخته است.
ولي همواره حقوق بشر، البته فقط لفظ حقوق بشر مدافع منافع اين كودكان است!!!!
پس حالا كه اين كودكان غرق در گرسنگي و تشنگي جان مي دهند، حقوقشان زيرپاي چه كساني است؟
يلدا خداداد
(فانوس)

 



دوست

محمد عزيزي (نسيم)
خسته از راه آمد
رفت سوي خانه
ديد تنها مانده
بازهم رايانه
¤
روي بال امواج
تند مثل جت گشت
همه ي دنيا را
توي اينترنت گشت
¤
دوستي را مي خواست
دوست دارش باشد
توي غم يا شادي
دركنارش باشد
¤
درد دل هايش را
بين راهش چت كرد
از دل تنهايش
با همه صحبت كرد
¤
درجوابش چت ها
چند خط خنديدند!
گفت:«درد من را
كاش مي فهميدند!»
¤
با اذاني از دور
شاد از جا پاشد
رفت توي مسجد
دوستش پيدا شد

 



قصه هاي زندگي
نابرده رنج، گنج... پنج، شش، هفت...

مهدي احمدپور
يك دو سه چهار... دو درجه به چپ! پنج شش هفت هشت نه... سه درجه به راست!
هر قدمي كه برمي داشت به گنجي كه انتظار شو مي كشيد فكر مي كرد. بارها و بارها قصه گنجهاي پنهان رو شنيده بود. بارها و بارها توي كارتونها و فيلمها ديده بود... مثل سفرهاي گاليور...! ديده بود كه چطور جويندگان گنج قدمهاشون رومي شمرن... مثل سندباد و علي بابا...! به چپ و راست مي رن و به علامتهاي دقت مي كنن... مثل جك گنجشكه...! و بعد به گنج مي رسن. گنجي كه براي تمام عمرشون كافيه... مثل كنت مونته كريستو...!
پدر بهش گفته بود، تو هم مي توني گنج پيدا كني. فقط بايد دقت كني. حواستو جمع كني. حوصله به خرج بده. زود خسته نشو. قدمها رو بشمر. يكي ديگر گام بردار. عجله نكن. به راهنماييها توجه كن و بدون كه نابرده رنج، گنج...!
پنج، شش، هفت، هشت... حالا بايد از پله ها بالا رفت.
البته پدر اين رو هم بهش گفته بود كه به گنجهاي فيلمي و كارتوني توجه نكنه. چون همه اونها داستانه و آدماش همه خيالي هستند. براي همين تلاش مي كرد، به گنج واقعي برسه. پله ها رو بايد يكي يكي بالا رفت. براي پيدا كردن گنج بايد تمام كتابها رو مي گشت... هشت، نه... چند قدم به جلو!
دور و برش رو نگاه كرد. مي ديد كه خيلي ها مثل خودش دنبال گنج هستند. همه به صف شدن و دارن براي پيدا كردن گنج تلاش مي كنن. شده بود مثل فيلم جويندگان گنج چارلي چاپلين!
خوب ديگه، مثل اينكه رسيد! نفس راحتي كشيد. آخيش! شش، هفت...! در رو وا كرد و به طرف صندلي رفت... هفت، هشت، نه، ده، يازده و دوازده...! گوشه اي نشست. يك لحظه به خودش اومد و ديد كه الان رسيده به جايي كه مي شد توي اونجا به گنج رسيد. همه منتظر اومدن راهنما بودن، تا براشون از گنج بگه. وقتي كه وارد كلاس شد، يكي از بچه ها با صداي بلند گفت: برپا...!

 



اين موكت هاي لعنتي

در ورودي منزل ما كه در آن رونق اگر نيست صفا هست، يك مشت پله روي گردن هم سوار شده اند. كدبانوي خانه هم براي تزيين آن، كلي سليقه به خرج داده و از چند صد سانتيمتر موكت استفاده كرده است. موكتي كه رنگش آبي است! بديهي است كه وقتي روي اين پله ها رفت و آمد مي شود، موكت روي آن بر اثر ضربات مهلك پا به صورت سرسره درمي آيد و اگر نفر اول از روي آن به سلامتي رد شود، خطر سقوط نفرات بعدي را به شدت تهديد مي كند. به اين ترتيب با يك حساب سرانگشتي خطر از دست دادن جان براي نفر اول چيزي حدود 30 درصد ارزيابي مي شود. به همين ترتيب نفر دوم 60 درصد، نفر سوم 90 درصد و نفر آخر هم كه در بيشتر موارد اين بنده سراپا تقصير هستم، چيزي معادل 120 درصد! البته از آنجايي كه ذهن دانشجويان عزيز كشورمان شب امتحان به هر جايي سرك مي كشد، الا درس و اين بنده ناچيز هم از اين قانون مستثنا نبوده ام، نشستم و راه حلي براي برون رفت از اين وضعيت نابسامان پيدا كردم. لازم به ذكر است كه برنامه هاي مدون بنده هم، مانند برخي از تصميمات داراي جدول زمان بندي است. به عنوان مثال برنامه اول چيزي حدود سه روز به طول خواهد انجاميد. در صورت تصويب برنامه دوم، دوره حل مشكل يك هفته اي خواهد بود، و اگر برنامه هاي اول و دوم به هر دليلي تصويب نشود و برنامه سوم به محك اجرا گذاشته شود، پياده شدن طرح بيشتر از 10روز طول خواهد كشيد! البته در منزل محقر ما از اين تابلوهايي كه در محل اجراي طرح هاي عمراني گذاشته مي شود و هر چند وقت يك بار صفر مي شود، يافت نمي شود! بنابراين شانس زياد شدن زمان دوره هاي اجرا را از دست مي دهيم و بالاجبار مجبوريم خوش قول باشيم! اما برويم سراغ برنامه ها: اولين پيشنهاد بنده اين است كه درست قبل از شروع شدن پله ها يك تشك ابري پهن كنيم، كه نفراتي كه سقوط مي كنند بيفتند روي آن. البته يك شماره از صفحه مدرسه را هم كنار آن مي گذاريم كه بعد از سقوط مطالعه شود. بالاخره هم به بالا رفتن سطح فرهنگ جامعه كمك مي شود و هم آمار مطالعه كشور را تكان مي دهد! برنامه دوم اين است كه به جاي موكت، كف پله ها سنگريزه بريزيم، البته بديهي است كه اين طرح به دليل آنكه سنگريزه در بين بچه هاي فاميل كه در شليك تير و كمان مهارت خاصي دارند، با اشكالاتي مواجه است! شايان ذكر است كه كار گروه تخصصي منزل ما كه بنده هم يكي از اعضاي آن هستم دارد روي آن كار مي كند و در صورت تغيير توسط سخنگوي كار گروه كه باز هم خود بنده باشم، اعلام خواهد شد. همين جا خواهش مي كنم كه اخبار رسمي را فقط از همين طريق پيگيري كنيد، والا شيطنت برخي از رسانه ها كار دستتان مي دهد! از اين طرح هم بگذريم و برويم سراغ آخرين برنامه. خوشبختانه اين برنامه آخري، كلمه توسعه را يدك نمي كشد. چون برخي از برنامه هايي كه يدك كش اين پسوند هستند، هر چند وقت يك بار به جاي پيشرفت پس رفت مي كنند! آن برنامه هم اين است كه با يكي از اورژانس هاي نزديك محل سكونتمان قراردادي ببنديم كه همواره از ماشين هايش در منزل ما باشد، كه به محض سقوط مصدوم را به بيمارستان برساند. لازم است همين جا عرض كنم كه كار گروه ما به قانون خيلي اهميت مي دهد، بنابراين ما حتماً سقف قرار داد را رعايت مي كنيم. البته بدون پيوست بندهايي چون تشويق و پاداش و...
پيشنهادهاي ديگري همچون ساخت بيمارستان، و يا زبانم لال قبرستان در محل هم هست كه در دست بررسي است!
راستي اگر شما هم خواستيد روي پله ها را با موكت تزيين كنيد، همان اول آن را به پله پرچ كنيد كه با مشكلات زيرساختي كه ما مواجه شديم، دست به گريبان نشويد...
با تشكر
& سخنگوي كميسيون طرح رفاه خانواده خودمون!
احمد طحاني از يزد

 



پس از باران!

پس از باران محبت خدا در رمضان ... قراراست چه بكنيم؟
با ذوق هرچه تمام تر برگرديم سرزندگي معمولمان؟ خدا در اين ماه خوردن و نوشيدن را از بخشي از زندگي هامان گرفت تا بنگريم كه آيا چيز ديگري هست؟ ... به جز خوردن كار ديگري مي كنيم؟ بگذريم كه شايد خيلي هامان از فرط بي كاري خيلي از ماه را خوابيديم...
پس از باران بيايد رنگين كماني از خوبي ها را به نمايش بگذاريم... و البته اين برمي گردد به آن كه چقدر آب شده باشيم از عشق پروردگار... 14پيشنهاد دارم.
1- 14نفر را به نيت 14معصوم ببخشيم تا به دربخشش عادت كنيم... به خاطرخدايي كه يك ماه فرصت داد براي توبه.
2- 14 شب دست پدر و مادرمان را ببوسيم و جز با لبخند با آنها روبه رو نشويم تا عادت كنيم به تشكر بي توقع از كساني كه محبت بي توقع به ما دارند... تا عادت كنيم به نماز عشق خواندن!
3- 14بار بي چون و چرا حرف والدينمان را گوش كنيم و سريع انجامش دهيم... تا عادت كنيم به اطاعت ...
4- 14روز نمازمان را كمي با تامل بيشتر بخوانيم... با توجه بيشتر ... با معرفت بيشتر تا عشق بازي با خدا ما را به او رهنمون باشد.
5- 14نفر راكه مي دانيم خداوند را دوست دارند و خدا هم ايشان را دوست دارد به خاطر روي ماه خدا دوست بداريم و از هيچ كمك و بخششي به آنان دريغ نكنيم تا خدا به حرمت اين دوستي ها قلبمان را از غير خود پاك كند.
6- 14بار نمازمان را درمسجد به جماعت بخوانيم... تا خدا به حرمت جماعتي كه خانه اش را دوست دارند نماز ما را هم قبول كند و عادت به نمازجماعت كنيم.
7- 14 دروغ را ترك كنيم و بگوييم. مي خواستم دروغ بگويم اما ... به خاطر خدا نگفتم. تو هم به خاطر خدا از اين مسئله بگذر ... تا عادت كنيم به رو راست بودن با همه مخصوصا خودمان...
8- 14بار در روز حواسمان را جمع كنيم. من كجا هستم؟ آيا كارم هدف رضايت خدا هست؟ و اگر نيست نكنيم...
9- 14روش براي امر به معروف زيبا و بدون تنش طرح بريزيم تا خدايمان هنگامه گناه به دادمان برسد و از غفلت به درآييم.
10- 14كتاب خوب و مفيد را در برنامه بگذاريم براي خواندن. تا عادت كنيم به كتاب خواني...
11- 14حديث را به كار ببنديم.
12- 14پيامك، ايميل يا تلفن بزنيم به ارحامي كه صله شان را مدت هاست فراموش كرده ايم.
13- 14نگاه و حجابمان را دقت كنيم تا مخالف امر خدا نباشد... عادت كنيم به حجاب كامل و نگاه سالم تا خداوند ما را نگاه دارد از بدي ها...
14- 14بار به آنچه مي شنويم دقت كنيم تا به شنيدن حرفها و نوارهاي خوب عادت نماييم.
به هر كدام از اين 14تا از يك تا 14نمره بدهيم و درآخر نمره خودمان را از قول هايمان حساب كنيم... موفق باشيد رفقا ... التماس دعا... يا زهرا
كبوتر رضوي

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14