(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 20 شهریور 1390- شماره 20020

پاي حرف هاي مادر شهيدان علي و رضا غياثوند
اين خانه روشن است
شهيد آيت الله مدني دركلام مقام معظم رهبري فقيهي كه لباس رزم پوشيد
اين قفس بهر عاشقان تنگ است
يادي از شهيد سيد كاظم كاظمي مرد مظلوم و مقتدراطلاعات



پاي حرف هاي مادر شهيدان علي و رضا غياثوند
اين خانه روشن است

نسيم اسدپور
در تاريخ دفاع مقدس، كم نبودند مادراني كه در راه سربلندي اين مملكت فرزندان خود را تقديم اسلام كردند، مادراني كه انتخاب كردند تا تنها سهم آنها از بودن فرزندانشان، سنگ مزاري باشد كه در زير نور آفتاب داغ مي شود و در زير قطرات باران خيس. مادراني كه هرگاه دلشان بگيرد و آرزو كنند فرزندانشان را در آغوش بگيرند بايد سرخم كرده و بر روي مزاري بگذارند كه با غبار روزهاي رفته پوشانده شده است.
خدا توفيق داد پاي صحبت هاي مادر شهيدي بنشينيم كه مي توان گفت، دو برابر ديگر مادران شهيد، اين فراق را تحمل مي كند چرا كه هر دو فرزندش، در روزهاي نه چندان فاصله گرفته دفاع مقدس به درجه شهادت نايل آمدند. به همين دليل سفري كوتاه داشتيم به مركز شهر و پس از گذشتن از خيابان هاي پر از هياهوي تهران به كوچه اي رسيديم كه سر درش با تابلويي آبي رنگ به اسم دو شهيد (برادران غياثوند) مزين شده بود.
داخل كوچه به راحتي مي شد خانه شهيدان را از خانه هاي ديگر تشخيص داد چرا كه سر در خانه نيز با تابلويي به نام دو شهيد بزرگوار از خانه هاي ديگر متمايز شده بود، تابلويي كه رويش نوشته شده بود مؤسسه علمي- فرهنگي شهيدان علي و رضا غياثوند.
زنگ خانه را كه زدم مادر شهيدان در را باز كرد و دعوتم (دعوتمان) كرد به داخل منزل، پس از كمي احوالپرسي و از گرمي هوا و آفتاب تند تابستان گفتن و خوردن ليوان شربتي خنك از مادر خواستم تا از روزهاي رفته اي برايمان بگويد كه روزگاري، خاطره ساز بودند و امروز خاطره. و او نيز اين چنين سر سخن را آغاز كرد كه:
پدرم خيلي دوست داشت كه من معلم شوم، درست در اولين سال تربيت معلم، شركت كردم و قبول شدم پرستاري و شركت نفت هم امتحان دادم و هر دوي آن را نيز قبول شدم اما به اصرار پدر وارد دانشكده تربيت معلم شدم. يك سال پس از استخدام آموزش و پرورش ازدواج كردم. نتيجه ازدواجم، دو فرزند پسر بود اولين فرزندم رضا كه سال 1344 به دنيا آمد و دومين فرزندم هم علي كه يك سال بعد از رضا متولد شد. به دنيا آمدن فرزندانم، بزرگ كردنشان، كار منزل و تدريس در مدرسه، مجبورم كرد كه از مادرم كمك بگيرم و به همين دليل تصميم گرفتيم تا با خانواده من زندگي كنيم و همين هم باعث شد تا مادرم، تربيت دو پسر را به عهده بگيرد. مادرم زن بسيار متدين و مذهبي بود، به رضا و علي نماز خواندن را ياد داد و آنها را به مراسم سينه زني و روضه خواني مي برد و به اين منوال، روزها مي گذشت و بچه ها با اين تربيت مذهبي بزرگ و بزرگتر مي شدند. هر چند كه سن زيادي نداشتند اما من هرگز حالت بچگانه اي در آنها نمي ديدم به تمام احكام پاي بند بودند و سعي مي كردند احكام را اجرا كنند و اين همان اثر تربيتي مادربزرگشان بود. دبيرستاني بودند كه انقلاب شد و بچه ها هم مثل خيلي از جوان هاي ديگر عضو بسيج مسجد محل شدند و مرتب در جلسات قرآن و بسيج شركت مي كردند تا اين كه جنگ شروع شد و تصميم گرفتند به جبهه بروند اما به خاطر سن كمشان اجازه رفتن به جبهه را به آنها نمي داند اما در نهايت با هر سختي كه بود و جعل امضاء و... عازم جبهه شدند.
رضا زماني كه رفت جبهه سال چهارم رياضي بود. ما اصرار داشتيم كه درسش را بخواند و بعد برود اما زير بار نمي رفت و عازم شد. تا اين كه امام دستور دادند آنهايي كه چهار دبيرستان هستند برگردند و امتحاناتشان را بدهند براي همين هم رضا برگشت تا براي امتحاناتش آماده شود ما هم برايش معلم گرفتيم امتحانش را كه داد بلافاصله راهي جبهه شد و خودش هرگز نتيجه امتحاناتش رو نفهميد چرا كه 30 تيرماه 61 بود كه علي خبر داد رضا مفقود شده، آن زمان كلمه مفقود اصلا براي من مفهومي نداشت. براي همه ما اين اتفاق، ماجراي سنگيني بود. مادرم كه به بچه ها وابستگي زيادي داشت باورش نمي شد كه رضا شهيد شده باشد و مي گفت كه صددرصد اسير شده و يك روز برمي گردد. علي هم از شدت ناراحتي يك هفته تب كرد و مريض شد. بعد از مفقود شدن رضا، علي تنها فرزند خانواده بود. براي همين همه حتي بچه هاي مسجد از علي مي خواستند كه ديگر به جبهه نرود. مي گفتند تو تنها فرزند خانواده اي و اگر براي تو هم اتفاقي بيفتد تحملش براي مادرت خيلي سخت است. اما علي مي گفت وقتي امام دستور مي دهند، بايد اطاعت كرد، علي به دستورات امام بسيار حساس بود و آنها را مو به مو اجرا مي كرد. علي صوت زيبايي داشت و قرآن را خيلي زيبا تلاوت مي كرد، مؤذن مسجد هم بود اما من اين را نمي دانستم و بعدها، دوستانش صداي ضبط شده اش را به من دادند.
مادرم يك حلقه ياسين داشت. حلقه اي كه از پارچه درست شده بود و رويش سوره يس نوشته شده بود هر وقت كه علي و دوستانش راهي جبهه بودند آنها را از زير اين حلقه رد مي كرد. علي هم به شوخي به دوستانش مي گفت از زير اين حلقه رد شويد كه تا به حال هر كس از زير اين حلقه رد شده، شهيد شده است البته چندان بيراه هم نمي گفت.
سال 63 كه به جبهه رفت در حاجي عمران مجروح شد و به تهران آوردنش. تا دو ماه در بيمارستان امام خميني بستري بود. به زن ها اجازه نمي دادند كه توي اتاق آقايان بمانند اما من زير تخت پنهان مي شدم و خودم ازش مراقبت مي كردم.
بعد از اين كه از بيمارستان مرخص شد يك مدتي با عصا راه مي رفت. توي اين مدت صبح ها مي بردمش دارالفنون تا درسش را بخواند و امتحاناتش را بدهد. او هم مثل رضا امتحاناتش را كه داد دوباره راهي جبهه شد. ديپلمش را گرفت و دانشگاه هم قبول شد اما هيچ كدام را نه خودش بود و نه فهميد.
علي توي شلمچه عمليات كربلاي پنج به شهادت رسيد. پيكر او و تعدادي از شهداي ديگر، توي محاصره ي دشمن مانده بود اما رزمنده ها توانسته بودند با زحمت پيكر بچه ها را عقب بياورند.
حالا هم رضا مفقود شده بود و هم علي شهيد. اما من خدا را شاكر بوده و هستم. گاهي با خودم مي گويم اگر اينها مي ماندند و حتي يك درصد از عقايد پاكشان برمي گشتند من بايد چه مي كردم. چيزي كه دلم را قرص نگه مي دارد و راضي اينكه آنها بيهوده نرفتند و براي عقيده شان خون دادند و اين براي من و پدرشان از هر چيز ديگر با ارزش تر بود.
بعد از آن من و همسر و مادرم با ياد آنها و خاطراتشان روزها را مي گذرانديم تا سال 74 كه مادرم هم ما را تنها گذاشت و به رحمت خدا رفت.
سال 75بود كه تعدادي شهيد را براي تشييع به نماز جمعه آورده بودند، من هم كه براي نماز، به نماز جمعه رفته بودم در تشييع شهدا شركت كردم غافل از اين كه در يكي از اين تابوت ها، رضاي خودم خوابيده. به خانه كه برگشتم چند تا از مادر شهيدان محل تماس گرفتند و گفتند كه مي خواهند به خانه مان بيايند. من همان جا متوجه جريان شدم. خبر را كه از آنها شنيدم هيچ عكس العملي نشان ندادم حتي گريه هم نكردم اما پدرش خيلي گريه كرد و بي تاب شد.
انتظار 15 ساله ما به سر رسيده بود انتظاري كه هر چند سخت بود اما انگيزه اي بود براي اميد داشتن و ادامه دادن فقط از اين خدا را شكر مي كردم كه مادرم نيست تا چنين روزهايي را ببيند.
من همراه خواهرم رفتيم معراج براي ديدن پيكر پسرم رضا. هيچ ذهنيتي از پيكرش نداشتم. داخل معراج تابوت خيلي زياد بود. مرا راهنمايي كردند تا تابوت رضا. هرگز در زندگي ام چنين لحظه اي را نمي توانستم تصور كنم. دختري كه همسر شود، همسري كه مادر شود، مادري كه فرزندش نماند و او بماند، فرزندي كه برود و پس از سال ها تنها چند استخوان از او براي مادرش بياورند.
تابوت را كه باز كردند يك پارچه سفيد رويش را پوشانده بود. پارچه را كه كنار زدم رضا را ديدم، رضايي را كه سر نداشت. پرسيدم گفتند شهيدت سر نداشته. يك زير پيراهني همراهش بود و يك جانماز. جانمازش را گرفتم اما پيراهنش را گذاشتم تا، در روز قيامت با همين زير پيراهني حاضر شود.
متاسفانه آن جا هم گريه نكردم. همه مادرها گريه مي كردند و اشك مي ريختند اما من فقط به رضا نگاه مي كردم و به ياد روزي بودم كه به دنيا آمد و او را به آغوش من سپردند و من آن روز، دختر جواني بودم كه خيره شده بود به چشم هاي نازنين نوزادش و دستانش را بر روي دستان كوچك طفلش مي كشيد و او را نوازش مي داد و حالا مادري بودم عجين شده با صبري آموخته از فرزندانش، مادري كه پس از 15 سال دوباره فرزندش را سپرده بودند به آغوش او و من بار ديگر فرزندم را به آغوش گرفتم، فرزندم را، مرد بزرگي را كه ديگر تنها پسر من نبود بلكه فخر زمين و آسمان شده بود و آبروي مادري دلتنگ در نزد خدا.
بعد از پيدا شدن پيكر رضا، ما تا مدت ها درگير مجروحيت همسرم و جراحت هاي يادگار مانده از جبهه اش بوديم. او روز به روز حالش بدتر مي شد و در آخر، سال 87 بود كه او نيز به فرزندان شهيدش ملحق شد.
هر چند كه اين چند جمله، صفحاتي بودند از دفتر خاطرات باز شده مادر شهيدان غياثوند اما شايد همين چند جمله نيز آغازي باشد براي راه هايي كه بايد مي رفتيم و نرفتيم و يا حتي پاياني براي راه هايي كه نبايد مي رفتيم و رفتيم.
اما هنوز يك سؤال در ذهن من باقي مانده بود و آن تابلويي بود كه سر در خانه نصب شده بود. مؤسسه علمي- فرهنگي شهيدان غياثوند. از خانم غياثوند كه سؤال كردم ، گفتند طبقه اول مؤسسه اي است كه به كمك شهرداري تاسيس شده و تعدادي از خانم ها در آنجا مشغول فعاليت هاي فرهنگي هستند. طبقه دوم هم حسينيه اي است به اسم شهيدان غياثوند كه در ايام هفته و مناسبات مراسمي در آن تشكيل مي شود و خانم هاي محل حضور مي يابند و از جلسات استفاده مي برند.
از ايشان خواستم تا مرا نيز به حسينيه ببرند. وارد كه شدم عكس هاي بزرگ رضا و علي در دو گوشه حسينيه فضاي خاص به آن جا بخشيده بود. من نيز كه حال و هوايي خاص پيدا كرده بودم، روبه روي عكس ها نشستم و به ياد آنها و براي عاقبت به خيري خودمان زيارت عاشورايي خواندم و سلامي فرستادم به سرور شهيدان (اباعبدالله...)
پس از بازگشت از خانه شهيدان،تصميم گرفتم كه براي آشنايي بيشتر با شهيدان غياثوند و روحيه آنها درجبهه با يكي از دوستانشان صحبت كنم.چرا كه مي دانستم بسياري از مادران شهيد خود معترف هستند كه فرزندانشان را كه آن طور كه بايد نشناخته و آنها بالاتر از آن چيزي بودند كه در شهرو خانه خود نشان مي دادند. بهترين انتخاب براي اين گفت وگو، دوست شهيد علي غياثوند آقاي نجيمي بود، رزمنده ثابت قدمي كه خودش نيز دستي بر قلم داشت و بسياري از خاطرات روزهاي جبهه را به تحرير درآورده بود.
او در باره علي و نحوه آشنا شدنش اين چنين گفت:
قبل از عمليات بود كه گردانشان را ديدم. داشتند وسايلشان را آماده مي كردند. حسين رضايي هم مثل بقيه، مشغول جمع كردن، وسايلش بود. به نظر هم سن و سال من مي آمد. رفتم كنارش و سر صحبت را باهاش بازكردم. حسين رضايي از بچه هاي تهران بود گردان خط شكن و من هم توي تيپ هشت نجف اشرف. آن قدر زود با هم گرم گرفتيم كه ازم خواست با فرمانده شان صحبت كنم و بروم گردان آنها. منم كه تازه يك رفيق پيدا كرده بودم از خدا خواسته رفتم پيش فرمانده شان اين طوري شد كه من بچه شهرستاني، شدم قاطي بچه تهراني ها!
از طريق حسين رضايي بود كه با علي غياثوند و حيدر بيدخوان آشنا شدم. اين رفاقت انگار هديه اي بود از جانب خدا، هرجا كه مي رفتيم و هركار كه مي كرديم با هم بوديم. چون سن و سالمان هم از بچه هاي ديگر كمتر بود بيشتر كارهاي چادر را ما انجام مي داديم مثل تميز كردن چادر، سفره انداختن و... بچه ها هم كه مي آمدند سر سفره آماده، مي گفتند براي سلامتي چهارشهيد آينده صلوات!
دوستي مان همين طور ادامه داشت تا نزديك هاي عمليات بودكه يك شب با حسين و علي رفتيم دور از چادر، يك جاي دنج و خلوت پيدا كرديم و شروع كرديم صحبت كردن با هم. من به بچه ها گفتم كه چه قدر از دوستي با آنها خوشحالم و به خاطر اين دوستي، بعد از نمازهايم، نماز شكر مي خوانم. همان شب هم از هردويشان قول گرفتم كه اگر شهيد شوند من را تنها نگذارند و دست من را براي شهادت هم بگيرند.
هرچند كه آنها سن زيادي نداشتند اما جنگ از آنها، مردان بزرگي ساخته بود و اين در رفتارشان كاملا مشخص بود و من هم سعي مي كردم تا جايي كه مي توانم از آنها الگو بگيرم. براي همين هم خيلي دركارها و رفتارشان دقت مي كردم مخصوصا به رفتارهاي علي چون توي خيلي ازكارها پيشقدم بود مثل تميز كردن چادر و... خيلي هم شجاع بود به نمازش هم خيلي اهميت مي داد يك بار وسط آتش دشمن كه تند تند خواندن نماز هم، براي بچه ها سخت بود علي با خيال راحت با آب قمقمه اش وضو گرفت و با آرامش و طمأنينه ايستاد به نماز.
علي صداي قشنگي هم داشت. صداي اولين اذاني كه ازش شنيدم هنوز تو گوشم است. من پشت خاكريز بودم، موج انفجار گرفته بودم و سرم هم خيلي درد مي كرد، گرما هم كه شده بود قوز بالا قوز، با اين حال موقع نماز بلند شدم و شروع كردم به اذان گفتن. اما به وسط هاي اذان كه رسيدم زدم زيرگريه، علي كه حال و روز من را ديد با صداي بلند ادامه اذان را گفت. صدايش به قدري زيبا بود كه نه تنها گريه من قطع نشد كه بدتر هم شدم. اين اولين باري بود كه صداي اذان علي را مي شنيدم. اما خودش از روي اخلاصي كه داشت دوست نداشت كسي صداي اذانش را بشنود.
يك بار يك سفر به تهران آمدم و نزديك ده روزي خانه علي ماندم. خانواده خيلي مهرباني داشت خيلي با هم صميمي بودند. به ياد دارم كه صبح ها بعد از نماز همگي با هم زيارت عاشورا مي خوانديم يعني علي مي خواند و ما هم همراهيش مي كرديم. مادرعلي كه خيلي دوست داشت صداي علي را ضبط كند، يك بار از من خواست كه اينكار را انجام بدهم اما علي به خاطر مادرش اجازه نمي داد مي گفت اگر شهيد شوم مادرم صدايم را گوش مي كند و بيش از قبل دلتنگ مي شود. برايم خيلي جالب بود كه علي تا كجاها را فكر مي كند و چه قدر به فكر مادرش است.
علي علاقه شديدي به حضرت زهرا(س) داشت. يك بار كه به شدت از ناحيه پا مجروح شده بود و برده بودندش اتاق عمل، موقع بيرون آمدن و در عالم بيهوشي، روضه حضرت زهرا را طوري با سوز خوانده بود كه پرستارها و دكترها همگي تحت تأثير قرارگرفته بودند.
سري قبلي كه به تهران رفته بودم متوجه شدم كه حسين و حيدر شهيد شدند و حالا بين ما چهار تا فقط من مانده بودم و علي. قبل از عمليات كربلاي پنج با هم قرار گذاشته بوديم كه برويم مشهد پابوس امام رضا(ع). كربلاي پنج كه شد من مجروح شدم و تا مدتي ازش خبر نداشتم بعد كه كمي بهتر شدم پيش خودم گفتم بهترين فرصت براي رفتن به مشهد همين زمان است، هرچند كه شرايطم جوري بود كه مجبور بودم با عصا راه بروم. با اين حال راه افتادم به سمت خانه علي تا هم ببينمش و هم برنامه اي بريزيم براي رفتن به مشهد.
در راه همه اش با خود فكر مي كردم كه خدا كند علي خودش باشد و در را باز كند و از ديدن من غافلگير شود. دوست داشتم هرچه زودتر ببينمش و يك دل سير باهاش حرف بزنم و بعد هم دوتايي برويم بهشت زهرا ديدن حيدر و حسين! به ياد گذشته.
وقتي رسيدم به در خانه شان و دستم را بردم بالا تا زنگ را بزنم چيزي را ديدم كه به جاي اين كه من علي را غافلگير كنم، او مرا غافلگيركرده بود. چهره اش را ديدم تا چند دقيقه هيچ حركتي نكردم و بهت زده نگاهش مي كردم. دلم ريخت، دنيا خراب شد روي سرم. تشنه ام شده بود دوست داشتم خواب بودم و خواب مي ديدم اما همه اش حقيقت بود و بيداري.
اعلاميه هفت علي، همراه با عكس زيبايش روي ديوار نصب شده بود. حالا از آن سه نفر من مانده بودم و يك دل جامانده.
يك مدت بعد بچه هاي لشگر امام حسين اردو گذاشتند براي مشهد. من هم همراه بچه ها از اهواز راهي مشهد شدم ساعت يك نصف شب بود كه رسيديم بهشت زهرا و شب را همان جا مانديم. بچه ها همه خوابيدند اما من فقط به ياد علي بودم. به ياد علي و قرارمان براي رفتن به مشهد، قرار نبود كه من بدون او به مشهد بروم، او هم قرار نبود بدون من به سفر برود، اما او تنها رفته بود و من را هم تنها گذاشته بود. همين فكرها مرا برد به سمت مزار شهدا. خيلي دوست داشتم بروم سر مزار علي اما آدرسش را بلد نبودم. آرام آرام كنار مزار شهدا راه مي رفتم و به عكس هايشان نگاه مي كردم كه يكدفعه چشمم خورد به عكس علي. اولش شك كردم، چشم هايم را جمع كردم و خيره شدم به عكس. خودش بود، علي بود. اما بازهم باورم نشد براي همين سرم را پايين تر آوردم و روي مزار را خواندم؛
شهيد علي غياثوند قيصري.
نصف شب در راه مشهد خيلي اتفاقي ايستاده بودم بالاي مزار علي. انگار دعوتم كرده بود كه بگويد: من رفيق نيمه راه نيستم، سرعهدم هستم و همسفرت مي شوم تا مشهد پاهايم ديگر توان ايستادن نداشت. نشستم و سرم را گذاشتم روي مزارش و هاي هاي گريه كردم، مثل همان روزها، پشت خاكريز موقع اذان. دوست داشتم علي مي آمد و اذان مي گفت، او اذان مي گفت و من اشك مي ريختم. حالا چقدر بين دو دوست فاصله بود. من محمود نجيمي و او شهيد علي غياثوند قيصري. من زنده و به ياد او، او زنده اي به اسم شهيد.
بالاي مزارش يادداشتي گذاشتم: ياد ياران سفر كرده بخير و بعد آرام آرام از مزارش دور شدم.

 



شهيد آيت الله مدني دركلام مقام معظم رهبري فقيهي كه لباس رزم پوشيد

مرحوم شهيد مدني نمونه برجسته اي از يك روحاني فعال و حايز جهات گوناگون هستند. چون روحانيت را برخلاف مشاغل و هيئت هاي ديگري كه درجامعه وجود دارد، نمي شود دريك بعد خلاصه كرد و مثلا بگوييم كه يك روحاني يعني كسي كه فقط امور مربوط به امر دين را وارد است، يا روحاني يعني كسي كه فقط مشغول تبليغ دين است، يا روحاني يعني آن كسي كه فقط در ارتباط با مردم است و يا روحاني يعني كسي كه به امور ديني و مسائل روحي و خودسازي خيلي توجه مي كند. اينها هركدام به تنهايي معناي روحاني مطلوب نيست. روحانيت داراي همه اين جوانب است و يكي روحاني خوب و روحاني واقعي آن كسي است كه انسان بتواند درهمه اين جوانب يا عمده اين جوانب، دراو يك حركت و فعاليتي مشاهده كند.
ايشان حقيقتا مصداق بارزي از يك روحاني كامل بود. اولا ايشان ملا بود، عالم بود، فقيه بود، درقم و نجف تحصيلات عاليه فقه و اصول و همچنين معقول كرده بود. مرد عالمي بود كه آگاهانه و از روي معرفت عمل مي كرد. خاصيت علم در انسان همين است كه حركات و سكنات او عالمانه است و اين خصوصيت در ايشان بود، در روايات داريم كه «عالم ناطق مستعمل علمه» اهل بيان و تبيين بود. ايشان مي توانست با اقشار مختلف و با مخاطب جوان كاملاً ارتباط برقرار كند.
من در اوايل يا اواسط امامت جمعه ايشان در تبريز، رفتم و ديدم آن چنان با جوان هاي كم سال 20، 21ساله گرم و صميمي است كه واقعا مثل اينكه آنها با پدرشان يا برادر بزرگ تر شان حرف مي زنند. آن هيمنه علمي، در رابطه ايشان با جوان اصلا محسوس بود. با جوانان اين چنين بود، با عامه مردم و قشرهاي خيلي عمومي مردم نيز چنين بود.
در يكي از دفعاتي كه سوسنگرد آزاد شده بود- بعد البته مجدداً اشغال شد- بنده در اهواز بودم و مي خواستم به سوسنگرد بروم، لباس نظامي تنم بود. دراين بين ديدم كه آقاي مدني از تهران به دنبال ما به اهواز آمده اند. گفتند: كجا مي رويد؟ گفتم: مي رويم سوسنگرد، گفتند: من هم مي آيم، ايشان را هم برديم، در آنجا ظهر نماز خوانديم و من قدري با مردم صحبت كردم. طبعا من فارسي حرف مي زدم و نمي توانستم از حفظ عربي نطق كنم، به خصوص با لهجه بومي و مردمي. ايشان گفتند:«من با مردم حرف مي زنم.» و منتظر نشدند. بعد از اينكه من صحبت كردم، جمعيت مسجد تقريباً متفرق شد. ايشان رفتند توي مردم و يك وقت ديديم جماعت عظيمي از زن و مرد را دور خودشان جمع كرده اند و با لهجه حرف مي زنند. يك سخنراني حسابي گرم كه مردم را به هيجان آورد. خاطره اي كه من مكرر نقل مي كنم در همان جماعت آنجا بود كه مردم يك زني را نشان دادند و گفتند اين، هفت هشت تا از مهاجمين عراقي را با چوب كشته است.
يعني حرف آقاي مدني و آن شور و هيجاني كه ايجاد كرده بود، همه را به شور و هيجان آورد. اين چنين مي توانست با آن قشر مردم ارتباط برقرار كند.
دراولين سمينار ائمه جمعه كه ما در قم تشكيل داديم همه علماي ائمه جمعه سراسر كشور و علماي بزرگ و همه شهداي معروف همه درآنجا بودند. چند نفر از علماي سني و شيعه سخنراني كردند و بعد آقاي مدني در كنجي ايستاد. من يادم نمي رود آن منظره كه ايشان شروع كردند به صحبت كردن واشك از چشمانشان مي چكيد. در روايات داريم كه حضرت دعا مي خواندند اشك مثل قطراتي كه از لب مشك جاري مي شود، مشكي را كه مي بندند، همين طور مرتب چك چك مي كند. من در چهره آقاي مدني ديدم كه اين جريان اشك از دو چشم ايشان روي محاسن شريفش سرازير بود، همين طور جاري بود و حرف مي زد. آن روز ايشان تمام مجلس را منقلب كرد و ارتباط داد.
ايشان داراي ديد سياسي و نسبت به مسائل كشور آگاه و اهل علم و اقدام بودند. مطلقاً دچار وحشت نمي شدند. مردي شجاع، صريح و آماده خطر پذيري بودند. ايشان زماني هم كه درنجف بودند، شجاعتشان را ثابت كردند، يعني ايستادند و صريحاً مرجعيت يا اعلميت امام رابيان و تصريح كردند. خيلي ها در آنجا بودند كه قلباً به اين موضوع معتقد بودند، اما حاضر نبودند. اعلام كنند؛ ايشان از معدود افرادي بود كه به مرجعيت و اعلميت امام شهادت داد. ما آن وقت در مشهد بوديم و خبرش از نجف به مشهد رسيد و چقدر در قشرهاي اهل علم و اهل معرفت تاثير گذاشت كه شخصي مثل آقاي مدني چنين ترويجي از امام كرده بود.
ايشان هم درآنجا با اين اعلام صريح شجاعت نشان دادند و هم وقتي كه به ايران آمدند، درمقابل دستگاه شجاعت نشان دادند. بالاتر از همه در تبريز، دراوايل رفتن ايشان، در آن فتنه موسوم به فتنه خلق مسلمان كه آميخته نفاق آميزي از احساسات قومي و ضد اسلامي و در واقع مخالف نظام جمهوري اسلامي بود، چنين جرياني را درست كرده بودند و از نقاط مختلف، مردم را براي ايجاد آشوب و فتنه به تبريز ريختند و اين مرد، مثل كوه ايستاد و حتي جانش در خطر افتاد و در آن جمعيت و درآن ميدان نزديك بود ايشان را به شهادت برسانند. بعد جوان هاي حزب اللهي و مردم مؤمن تبريز خودشان آمدند و غائله را ختم كردند. اگر ايستادگي ايشان نبود،معلوم نبود چه مي شد.
ما آن روزها در شوراي انقلاب بوديم و لحظه به لحظه مسائل تبريز را دنبال مي كرديم و درجريان بوديم.
افراد مي رفتند و مي آمدند و با علما و با مردم تماس مي گرفتند. نقش آقاي مدني درآن قضايا حقيقتاً مؤثر و تعيين كننده بود. اين هم شجاعت و ورود ايشان در ميدان سياسي.
به نظر من بالاتر از همه ابعاد و پشتوانه همه اين ابعاد، خودسازي و كاري بود كه ايشان با خود و با دل خود كرده بود. انسان تا خودش را درمعرض نصح الهي قرار ندهد، به آن بهجت روحي، به آن معنويت نائل نمي شود؛ آن فتوح لازم را پيدا نمي كند تا بتواند درهمه اين ميدان ها چنين با اخلاص وارد شود. اخلاص ايشان پشتوانه اين حرف ها بود و آن اخلاص نتيجه كاري بود كه با خود كرده بود. انسان پيش از آنكه روي ديگران كار كند، اول بايستي روي خودش كاركند و نفسش را مقهور عقل و ايمان خود كند تا نفس نتواند سركشي كند، نتواند هواهاي خود را بر اعمال و رفتار و افكار انسان حاكم و غالب كند.
البته تبريز دربين شهداي محراب اين امتياز را تبريز دارد كه دو شهيد محراب دارد، يعني واقعاً مرحوم آيت الله قاضي «رضوان الله عليه» را هم فراموش نكنيم و از ياد نبريم. او مردي بزرگ، روشن فكر، اهل قلم و اهل مبارزه بود و ايشان هم بايستي هميشه در يادها زنده بماند. او اولين كسي بود كه اين جور در تبريز، در موضوع منبر انقلاب ايستاد و حقيقتا كاري را كه بايد بكند، با آقاي قاضي هم خيلي مقابله و معارضه شده بود. بنده قبل از انقلاب تبريز رفته بودم و مي دانستم كه اوضاع تبريز چگونه است. آقاي قاضي هم خيلي رنج كشيدند. شهيد اول محراب آقاي قاضي است در تبريز و شهيد دوم هم آقاي مدني است. هر كدام واقعاً برجستگي هايي دارند. البته شهيد مدني به نظر من جزو آن چهره هاي روحاني است كه نظيرش را خيلي كم مي توان ديد، يعني همه اين ابعاد گوناگون دراين مرد بزرگ بود.
ان شاء الله خداوند به همه كمك كند، واقعا شهادت حق ايشان بود و اين جايگاه مهم الهي، پاداش خدا براي اين مرد بود. حيف بود كه او در بستر بميرد. خداي متعال تفضل كند و بلكه با عدم قابليتمان، راه شهادت را براي ما هم ان شاءالله مقدر كند.
حضرت آيت الله العظمي خامنه اي
20/6/1382

 



اين قفس بهر عاشقان تنگ است

خفته پيراهنش چه گل رنگ است
بسترش خاك و بالشش سنگ است
نعره انفجار و تركش و تير
در سرش نغمه اي خوش آهنگ است
بي خيال تمام غوغاها
كه طبيعي عرصه جنگ است
رفته در خواب ناز آن جانباز
رفته، ماندن براي او ننگ است
خواب نه ابتداي بيداريست
در جهاني كه صاف و بي رنگ است
پركشيده پرنده اين قفس است
اين قفس بهر عاشقان تنگ است
بهروز ساقي

 



يادي از شهيد سيد كاظم كاظمي مرد مظلوم و مقتدراطلاعات

تولد يك فرمانده
به نوشته گرداب، شهيد سيد كاظم كاظمي در سال 1336 در بخش «آرادان» شهرستان «گرمسار»، ديده به جهان گشود. با توجه به نوع كار پدر كه به شغل شريف كشاورزي مشغول بود، سيد كاظم از همان ابتدا با مشكلات و سختيهاي زندگي آشنا شد و از زماني كه خود را شناخت در كمك به خانواده كوتاهي نكرد.او در خانواده اي مؤمن و متقي پرورش يافت و از همان دوران كودكي و نوجواني، اهميت خاصي براي اداي فرائض ديني و مذهبي قائل بود. در دوران تحصيل نيز دانش آموزي كوشا، فعال و اهل مطالعه بود. علاقه شديدي به مطالعه كتاب داشت، از سن شانزده سالگي برايش از« قم» مجلات مذهبي مي فرستادند. او با تشكيل كتابخانه كوچكي به نام «حر» بسياري از كتابهاي مذهبي ممنوع (از نظر نظام شاهنشاهي) مانند كتاب حكومت اسلامي حضرت امام خميني(ره) و رساله ايشان را همراه زندگينامه ائمه اطهار(ع) و ... جمع آوري كرده، در اختيار جوانان قرار مي داد. در اين دوران عوامل ساواك به وي مشكوك شده و به منزلشان يورش بردند و دستگير گرديد.
شهيد كاظمي علاقه خاصي به روحانيت داشت و در گرگان با بعضي از علماي آن خطه در تماس بود و بيشتر اوقات فراغت خود را در مسجد و حوزه علميه اين شهر مي گذراند.
او با جديت و پشتكار، در كنكور سال 1355 پذيرفته شد، اما به دليل وجود سوابق در سازمان امنيت (ساواك)، از ادامه تحصيل وي جلوگيري به عمل آمد.
آمريكا پايگاه جديد مبارزاتي
پس از چندي با كمك و تشويق پدرش براي ادامه تحصيل به «آمريكا» رفت و موفق به تحصيل در رشته مهندسي مكانيك شد. بعدها از طريق دوستان قديمي اش به انجمن اسلامي دانشجويان آمريكا و كانادا راه يافت و در فضاي جديد، فعاليتهاي سياسي - مذهبي خود را ادامه داد. با توجه به شرايط خاص خارج از كشور و شكل مبارزه در آنجا، او همزمان با قيام امت اسلامي ايران، در تظاهرات دانشجويي عليه رژيم منحوس پهلوي شركت مي كرد و از هر فرصتي در افشاي ماهيت رژيم و پخش اعلاميه و ... بهره مي جست. با اوج گيري نهضت، تمام اوقات خود را صرف مبارزه كرد، كه در نتيجه دوبار توسط پليس آمريكا به دليل همين فعاليتها دستگير شد.
شهيد كاظمي از جمله كساني بود كه در جذب و آگاه كردن جواناني كه براي ادامه تحصيل به آمريكا مي آمدند، نقش موثري داشت، تا جايي كه مسئوليت انجمن اسلامي را نيز به عهده گرفت. از نكات بارز زندگي مبارزاتي وي، بينش عميق و شناخت حركتهاي سياسي ست وي در اين مرحله در كنار مبارزه با رژيم شاهنشاهي، از مبارزه با گروهكهاي منحرف چپ، راست و التقاطي نيز غافل نبود و با توجه به ارتباط نزديك و تنگاتنگي كه با آنها داشت، دقيقاً به ماهيت ضداسلامي و انساني و منفعت طلبي آنان پي برد و شناخت عميقي از آنها به دست آورد.وي در نامه اي كه از آمريكا ارسال كرد خطاب به خواهران و برادران خود نوشت: «مواظب گروهك ها باشيد، مبادا در دامان آنها بيفتيد، با تمام توان از امام خميني پيروي كنيد كه اسلام راستين در وجود اين مرد خدا نهفته است.»
پس از پيروزي انقلاب اسلامي، در دوازدهم اسفند سال 135، تحصيل در خارج كشور را رها كرده و به ميهن اسلامي بازگشت و با شور و شعف وصف ناپذيري در خدمت انقلاب شكوهمند اسلامي قرار رفت.
سيد كاظم در فروردين سال 1358 با گذراندن دوره آموزش عمومي سپاه در پادگان امام علي عليه السلام به عضويت سپاه در آمد و پس از اتمام دوره، با توجه به اينكه كردستان از سوي ضدانقلاب دچار آشوب شده بود به نقده اعزام شد.
ما نه شما را قبول داريم و نه انتخابات را!
با بازگشايي دانشگاهها، در اولين كنكور سراسري بعد از انقلاب (كه در سال 1358 برگزار شد) شركت كرد و در يكي از رشته هاي علوم انساني دانشگاه تهران پذيرفته شد. او با حضور در محيط دانشگاه، اوضاع را نامساعد يافت و احساس كرد كه دانشگاه جولانگاه مشتي فريب خورده شده است. برايش قابل تحمل نبود كه به نام فعاليت دانشجويي و آزادي، مقاصد استكبار جهاني از طريق عده اي بازي خورده كه اعتقادي به اسلام و نظام نداشتند، دنبال شود. لذا دست به كار شد و تلاش همه جانبه اي را در جهت افشاي چهره گروهكهاي از خدا بي خبر خصوصاً پيشگام، پيكار، توده، راه كارگر، منافقين و ... با كمك دانشجويان مسلمان و مومن و وفادار به نظام شروع كرد.
يكي از دوستان دوران دانشجويي او عنوان مي كند:
در شرايطي كه گروهكها با ائتلاف قبلي به منظور به دست گرفتن جو دانشگاه قصد داشتند اعضاي شوراي دانشكده را به اصطلاح در جوي دموكراتيك و آزاد، از طريق انتخابات مشخص كنند - تا بتوانند بر امور دانشگاه و دانشجويان مسلط شوند و دانشگاه را به سنگري عليه انقلاب و نظام تبديل نمايند - او در آگاه سازي دانشجويان نقش به سزايي ايفا كرد.
نقل مي كنند، در جلسه اي كه همه حضور داشتند و قرار بود پس از مشخص شدن اسامي كانديداهاي راي گيري صورت پذيرد، ايشان با شجاعت و صلابت برخاست و با قاطعيت گفت: ما نه شما را قبول داريم و نه انتخابات را.
بدين ترتيب آنها را در به اجرا گذاشتن نقشه شوم و از قبل طراحي شده شان ناكام گذاشت.
در جريان اشغال لانه جاسوسي، هنگامي كه آمريكاي جنايتكار با كمك عوامل داخلي اش در جهت آزادي گروگانها تلاش مي كرد و بيم آن مي رفت كه هر لحظه اتفاقي رخ دهد، اين شهيد بزرگوار با كمك دانشجويان انجمن اسلامي دانشكده، شبها تا صبح در هواي سرد اطراف جاسوس خانه، بيتوته كرده و رفت و آمدها را تحت نظر داشت.
شهيد كاظمي پس از مراجعت از ماموريت كردستان با تعدادي از برادران جان بركف و مخلص انقلاب و سپاه، واحد اطلاعات را با تشكيلات منسجمي پايه ريزي كرد. او با آشنايي و شناختي كه از جريانات فكري و مشي گروهكهاي الحادي داشت و جديت و پشتكاري كه در به دست آوردن ترفندها و تاكتيكهاي آنان از خود نشان داد، توانست به توكل به خدا، شيوه هاي جديد اين منحرفين را براي تخدير افكار جوانان و جدايي آنان از دين و به كار گيريشان در مقابل انقلاب و مردم شناسايي كند. او با افشاي چهره واقعي آنها، اذهان افراد فريب خورده را ً روشن مي كرد و آنان را به دامان اسلام باز مي گرداند.
بومي كردن اطلاعاتي كه هيچ كس باور نداشت
سعه صدر و گفت وگوهاي دوستانه و محبت آميز او و ساير برادران واحد اطلاعات با افراد دستگير شده وابسته به گروهكها و همچنين تسلط اين عزيزان به ديدگاههاي فكري و تاكتيكهاي كاري آنها، همه و همه باعث شد كه اعضا و طرفداران چشم و گوش بسته، در فاصله كوتاهي دست از عقايد و مواضع سياسي خود برداشته و به اهداف شوم سازمانهاي وابسته به استكبار و اذنابش پي ببرند و همكاري خود را با سپاه اعلان نمايند، آنها وقتي برخوردهاي صادقانه و دلسوزانه را از افراد مخلصي چون شهيد كاظمي مي ديدند خجل و شرمسار مي شدند كه چگونه با بي اطلاعي از اسلام و عقايد پوچ ماركسيستي و مادي خود، آلت دست عده اي رياست طلب و وابسته به بيگانه قرار گرفته و در برابر امت انقلابي و حزب الله قد علم كرده و راه طغيان و مقابله با نظام مقدس جمهوري اسلامي ايران را در پيش گرفته اند.
گروهكهاي مزدور براي فريب طرفدارانشان القاء مي كردند كه جوانان حزب اللهي و سپاهي توان كار اطلاعاتي را ندارند و با كمك عوامل سابق ساواك و افسران اطلاعاتي شهرباني رژيم شاه و حمايت عوامل خارجي ديگر كار مي كنندآنان با اين القائات مي كوشيدند تا بر روي ضعفهاي خودشان سرپوش گذاشته و مرگ تدريجي و اضمحلال تشكيلات و گروهشان را از ديد اعضا و هواداران، مخفي نگاه دارند.
در آن زمان با اينكه حداقل فرصت براي آموزش و كادر سازي و تهيه مقررات وجود داشت، در سايه مجاهدتها و تلاش شبانه روزي افرادي مثل اين سردار گمنام و دلاور اسلام، تشكيلات اطلاعات شكل گرفت و در بحرانهاي اول انقلاب (بخصوص سالهاي 1358 تا 1360) عظمت و اقتدار انقلاب و اسلام در دنيا به نمايش گذاشته شد.
پس از گذراندن مراحل مختلف مسئوليتي در واحد اطلاعات سپاه و كاهش تهديدهاي داخلي، به درخواست استانداري سيستان و بلوچستان و موافقت فرماندهي سپاه به اين استان عزيمت كرد و در سمت معاونت سياسي - امنيتي استانداري سيستان و بلوچستان مشغول كار شد.
شهيد كاظمي در اين استان زحمات زيادي را متحمل گرديد و در مبارزه با اشرار و قاچاقچيان مواد مخدر تلاش همه جانبه اي را انجام داد. پس از اتمام ماموريت در اين منطقه محروم، وزارت كشور و جهاد سازندگي از او تقاضاي همكاري كردند. اما هيچ يك از اين پيشنهادها، نمي توانست روح پرتلاطم او را اقناع سازد و با آنكه به وجود وي در آنجا نياز داشتند مجدداً به سپاه بازگشت و با همان شور و اشتياق اوليه در سمت سرپرستي واحد اطلاعات و عضو شوراي عالي سپاه فعاليت شبانه روزي خود را ادامه داد و تحرك قابل توجهي در شبكه اطلاعاتي سپاه ايجاد نمود. او در سحرگاه روز دوم شهريور ماه سال 1364 و همزمان با شهادت مولا و جد بزرگوارش امام محمد باقرعليه السلام، همراه تعدادي از برادران رزمنده براي بازديد از خطوط مقدم جبهه جنوب در منطقه طلائيه، از طريق آب در حال حركت بودند كه بر اثر اصابت تركش گلوله توپ به سختي مجروح و سپس به درجه رفيع شهادت نائل شد.
شهيد حسيني فرمانده تيپ اطلاعات كه در لحظه شهادت كنار او حضور داشت، چنين نقل كرده است:
«وقتي در داخل قايق، تركش به سر شهيد كاظمي اصابت نمود، از جاي خود برخاست و دستها را به سوي آسمان بلند نمود و با خدايش راز و نياز كرد و لحظه اي بعد در كف قايق به سجده رفت و آنگاه شهيد شد.»

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14