(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 9 مهر 1390- شماره 20036

سفر نامه بهشت (14)
30/4/90/ مسجد جامع مهران/ 35/1 بامداد (به وقت تهران)
پاسخ برگزيده ي مسابقه ي تصويري (يك)
كفش هاي آسماني
سرعت انديشه
تقديم به معلمان كلاس اول اولين كلمه
كارگاه نقد نشريات تجربي مساجد ايران ـ 10و 11
زهاب وتسنيم
خدا را شكر ما كه نيستيم
يك پيش نهاد طرحي براي عقابها
نگاهي به شعر «غنچه ي مچاله » سروده ي محمد عزيزي (نسيم)
غنچه اي كه هيچ وقت نمي شكفد
قصه هاي زندگي (20)
در خانه



سفر نامه بهشت (14)
30/4/90/ مسجد جامع مهران/ 35/1 بامداد (به وقت تهران)

محمد حيدري
برگشتيم دقيقا همان جايي كه سفر را شروع كرديم! مسجد جامع مهران. به بچه ها كارد بزني خونشان درنمي آيد!
بعد كلي مصيبت براي خارج شدن از خاك عراق، با اين اميد رسيديم ايران كه اتوبوس ها دم مرز منتظر مانند، به مقصدهايي كه مي خواهيم! قرار شد اگر از هر شهري به اندازه يك اتوبوس آدم جمع شد، يك اتوبوس بهشان اختصاص پيدا كند و مستقيم بروند شهرشان، بقيه اتوبوس ها هم بروند تهران»!
من خوش خيال بعد كلي خستگي كه از مرز آمدم بيرون، توي فكر بودم كه صبر كنم بقيه كاروان ها برسند تا با اتوبوس قمي ها بروم يا با يكي از اتوبوس هاي تهران همين الان راه بيفتم و باز از تهران برگردم قم. اما زهي خيال باطل...
هماهنگ كننده اتوبوس ها در ايران، با مسئول شركتي كه بايد اتوبوس ها را مي فرستاد حرفش شده بود و آن طرف هم اتوبوس ها را نفرستاده. (البته روايات مختلف است! آخرين روايتي كه شنيدم اين بود!) سر همين بود كه ما هنوز هم كه هنوز است توي مهران مانده ايم. به زور يكي دو تا اتوبوس گير آوردند و آنها را كه عجله داشتند و غر مي زدند فرستادند بروند و پرتحمل ترها مانده اند!
اولين وعده اي كه اتوبوس ها مي رسند ساعت 9 شب بود، اما هنوز جز همان يكي دو اتوبوس، وعده اي محقق نشده همه معطل اند با همه اينها... چه سفر شيريني است...

 



پاسخ برگزيده ي مسابقه ي تصويري (يك)
كفش هاي آسماني

وقتي به اين عكس رسيد، آهي كشيد و گفت:
يادش بخير. انگار همين ديروز بود...
زمين خاكي محل، گرماي تابستون و لذت بازي!
انگار همين ديروز بود كه با بچه هاي محلمون، فوتبال بازي مي كرديم.
وقتي به چشمان كنجكاوم نگاه كرد و مطمئن شد براي شنيدن خاطراتش مشتاقم ادامه داد:
تقريباً همه بچه ها منتظر مي شدند تا تابستون از راه برسه. اون وقت بود كه هر كوچه يه تيم براي خودش تشكيل مي داد. هر روز عصر هم بچه هاي هر كوچه اي با هم فوتبال بازي مي كردند. انگار يه جور تمرين بود، براي شروع مسابقاتي كه حساسيتش براي ما از جام جهاني هم بيشتر بود! يادش بخير...
نگاهش رو از روي آلبوم عكس برداشت و به پنجره اتاق چشم دوخت. پنجره اي كه از پشتش خيلي چيزا رو مي شد ديد. يه درخت تكيده توت كه رنگين كموني از برگهاي رنگ و وارنگ پاييزي روش درست شده بود. يه درخت نارنج كه قرص و محكم ايستاده بود، و يه قسمت از آسمون كه تكه هاي زيباي ابر رو توي دلش جا داده بود. انگار توي همين مدت كوتاه به همه اينها نگاه كرد و بعد ادامه داد:
مسابقات محلي كه شروع مي شد پدر بعضي از بچه ها هم كمكمون مي كردند. يكيشون بازي ها رو داوري مي كرد. چند نفر از پدر و مادرا هم مي اومدند كنار زمين و بازيمون رو تماشا مي كردند، و همين، هيجان و جذابيت بازي رو براي ما صد برابر مي كرد...
دوباره نگاهش رو به آلبوم انداخت و اين بار ساكت شد. شايد منتظر بود من سؤالي بپرسم، شايدم داشت توي خاطرات اون سالها غوطه مي خورد كه پرسيدم: چه جوري شد كه اين عكس رو گرفتيد؟
سرش رو از روي آلبوم برداشت، استكان چاي جلوش رو كه بخار ظريفي به نرمي ازش بالا مي رفت توي نعلبكي چرخاند و با سر به من تعارف كرد كه چايم رو بخورم، و بعد ادامه داد:
هر سال وقتي مسابقات تموم مي شد، يه نفر رو به عنوان بهترين بازيكن انتخاب مي كردند. يه نفر كه هم خوب گل زده بود، هم خوب بازي كرده بود، و مهم تر از همه، خوش اخلاق بود. جايزه اين بازيكن يه جفت كفش فوتبالي نو بود! اون وقت بچه هاي تيمشون جمع مي شدند، كفشش رو از پاش درمي آوردند و بنداهاش رو بهم گره مي زدند. بعد هم به نوبت اون رو بالا مي انداختند تا بالاخره يه نفر موفق مي شد كفش رو روي سيم گير بيندازه، تقريباً سالهاي آخر بود كه يكي از بچه هاي خوش ذوق، خاطرات دوران خوش جواني رو با دوربينش ثبت كرد...
وقتي حرفش تموم شد تازه مي فهميدم كه نگاه عميقش به عكس به خاطر همين مسئله بوده. تازه مي فهميدم كه تصوير هر كفشي كه روي سيمه كلي از خاطراتش رو زنده مي كنه. جالب بود كه اونم مثل اكثر آدما، عكس هاش رو نگه داشته بود تا هر وقت دلش گرفت يا خواست برگرده به گذشته ها، نگاهي به آلبومش بيندازه و به ياد روزاي خوبش بيافته!
داستان عكس داشت به جاهاي جالبي مي رسيد، براي همين سريع چايم رو خوردم تا سؤالي كه بدجوري حس كنجكاويم رو برانگيخته بود بپرسم: شما هم كفشي روي سيما داريد يا...؟
بي درنگ جواب داد: بله...
با اينكه احتمال مي دادم به خاطر اينكه پاش رو از دست داده سؤالم اذيتش كنه، ديدم بر عكس، لبخند قشنگي روي لبش نشست. انگار داشت توي ذهنش روزهاي خوبش رو مرور مي كرد...
ادامه داد: بعد از اينكه تيم ما برنده مسابقات شد، و من هم به عنوان بهترين بازيكن معرفي شدم، بچه هاي تيم، كفشم رو در آوردن، هرچي اصرار كردم فايده اي نداشت، بنداش رو به هم گره زده بودند و داشتند نوبتي سعي مي كردند كه بندازند ش روي سيم. كاري از دستم بر نمي اومد. فقط نگاه مي كردم...
بعد بلند بلند خنديد. انگار كه چيز خيلي جالبي يادش اومده باشه...
گفتم: چي شد كه فوتبال رو ادامه نداديد؟ فكر كنم اگر مي خواستيد مي تونستيد خيلي پيشرفت كنيد!
پاي مصنوعيش رو تكوني داد و با نگاهي كه انگار كل خاطرات جنگ رو پشتش داشته باشه جواب داد: قسمت نبود ديگه...
بعد با صدايي كه كم كم بغض آلود مي شد ادامه داد: من نه فوتباليست خوبي شدم، و نه رزمنده خوبي!
خوباي تيممون همون وقتا، يكي يكي آسموني مي شدند...
ديدم قطرات اشك از گونه اش مي ريزه پايين. نمي دونستم چه كار بايد بكنم يا چه بايد بگم. براي همين با كمي اضطراب از ترس اينكه مبادا ناراحتش كنم گفتم: شما هم خوب با گذشته ها صفا مي كنيد!
خودش رو آروم كرد و خيلي آهسته گفت: اتفاقاً رفقا هم همين رو مي گن. بي خود نيست مي گن بعضي ها خاطره بازند!
ماجراي اون روز گذشت و من فقط مي تونم خاطراتش رو بياد بيارم. تازه الان مي فهمم كه فلسفه قابهاي عكس روي ديوار خونه چي بود!
قاب عكس هايي كه هر كدومشون يه چيزي رو نشون مي دادند، آدم هايي با صفا با لباس هاي خاكي، چهره هايي بشاش و شاداب كه چفيه به گردن داشتند، عكس از اسراي عراقي، عكس از تانك منهدم شده دشمن، عكس از نخل هاي سوخته جنوب و كلي عكس ديگه...
من از اون روز به بعد، براي همه عكس ها احترام قائلم. چون مي دونم كه هر عكس، كلي حرف داره براي گفتن...
احمد طحاني از يزد

 



سرعت انديشه

نوشته: جي.سي.تورنلي ترجمه :جواد نعيمي
يك شب؛ در يك هتل، آتش سوزي مهيبي اتفاق افتاد و مردمي كه در آن جا، سكونت داشتند بيرون دويدند.
دو مرد، خارج از هتل ايستاده بودند و آتش سوزي را تماشامي كردند. يكي از آنها گفت:
-قبل از اين كه از هتل بيرون بيايم، به چند تا از اتاقها رفتم و مقدار زيادي پول پيدا كردم. وقتي مردم وحشت زده هستند، ديگر به پول فكر نمي كنند. هنگامي هم كه كسي پولها را در آتش رها سازد، آتش آنها را از ميان مي برد. بنابراين من همه پولهايي را كه توانستم پيدا كنم، برداشتم. حالا ديگر هيچ كس فقير نخواهد بود، زيرا من پولها را به همراه خودم آورده ام!
ديگري گفت:
-تو مرا نمي شناسي و نمي داني كارم چيست.
-مگر تو، چه كاره اي؟
-من يك پليس هستم!
مرد اول گفت: «عجب!» سپس به سرعت فكري كرد و از دومي پرسيد:
-و اما آيا شما مي دانيد شغل من چيست؟
پليس پاسخ داد: «نه! نمي دانم.»
و مرد، شانه اي بالا انداخت و گفت: من يك نويسنده هستم و هميشه در حال ساخت داستان درباره چيزهايي هستم كه هرگز اتفاق نيفتاده است!

 



تقديم به معلمان كلاس اول اولين كلمه

خشت اول گر نهد معمار، راست
تا ثريا مي رود، ديوار، راست
خشت اول گر نهد معمار، كج
كي به مقصد مي رسد اين بار، كج
و هوالذي خلق السموات و الارض في سته ايام و كان عرشه و علي الماء(1)؛ و او كسي است كه آسمان ها و زمين را در شش روز آفريد، در حالي كه تخت فرمانروايي اش بر آب (كه زير- بناي حيات است) قرار داشت.
و جعلنا من الماء كل شيء حي(2): و هر چيز زنده اي را از آب پديد آورديم.
اينك، منم پزشك حاذق، معلم لايق، مهندس ماهر، يك نظامي موحد، يك روحاني توانا، يك دانشمند دانا، يك هنرمند ولايي، يك كارمند خدايي، يك كارگر متخصص، يك متخصص كارفرما، يك بنده خدا...
معلم گرامي تر از جانم، آموزگار اولين روزهاي دبستانم، معمار اولين خشت عمارت دانايي، آموزگار آغازين ايام توانايي!
اكنون از تجزيه و تحليل آموزه هاي روزهاي آغازين تعليم و تربيتي كه حاصل درك عميق شما از آيات قرآني بود، مي دانم كه چه زيبا فرهنگ وحياني را با آموزش و پرورش انساني- دبستاني پيوند داده ايد.
شما براي اينكه فهم «عرش خدا» يعني «سلطه برماسوا» را بر جانم بنشاني؛ مي دانستي كه فرودگاه اين سفينه آسماني بايد «آب»؛ اين اقيانوس بيكران زندگاني باشد؛
پس «آب» اولين كلمه اي بود كه بايد مي آموختم؛ يعني «حيات» را و بعد...
اي خليفه الله، اي سفير خدا در سفارت كلاس ما، در امر رسالت خويش موفق و مويد باشي.
عمرت، طولاني، آثارت جاوداني، اجرت منظور و سعي ات مشكور باد.ان شاءالله
شاگردانت.... و محمدعلي هنرمند قمي
30/6/09
..........................
1-هود7
2-انبياء 03

 



كارگاه نقد نشريات تجربي مساجد ايران ـ 10و 11
زهاب وتسنيم

گاه نامه فرهنگي-مذهبي- اجتماعي
كانون فرهنگي سراج
مديرمسئول: حجت الاسلام هادي هاشمي
كانون فرهنگي، هنري مسجد حضرت اباالفضل عليه السلام دودهك(استان مركزي)
«وظيفه ي مجموعه ي فرهنگي و ادبي و هنري هم وظيفه ي مشخصي است: بلاغ، تبيين، بگوييد، خوب بگوييد. من هميشه تكيه بر اين مي كنم: بايستي قالب را خوب انتخاب كنيم و هنر را بايستي تمام عيار توي ميدان بياوريد؛ نبايد كم گذاشت تا اثر خودش را بكند.» در صفحه ي 24 زهاب بخشي از سخنان ارزشمند رهبر عزيزمان آمده كه به نظر من چراغ راه اهالي قلم است. انتخاب ظرف خوب براي حرف خوب يك هنر است.
نشريه ي كوچك و جمع و جور «زهاب» پر جنب وجوش است و حرف هاي بسياري در دل دارد. مقاله ي انتقادآميز و تاثيرگذار «گوش تو و ناله ي من» درباره آزار آلاينده هاي صنعتي در نزديكي هاي روستاي دو دهك، نشان از سرزندگي اين نشريه است. از جسارت و دلسوزي نويسنده ي مقاله لذت بردم. دقت در خنثي سازي نقشه ي پنهان و آشكار دشمناني چون صهيونيزم از ديگر تلاش هاي خوب اين نشريه است.
در شناسنامه ي نشريه جاي دوستان هيئت تحريريه خالي است و تنها نام مديرمسئول به چشم مي خورد. تزريق بخش هاي زنده و پوياي خبري و ادبي مي تواند بر طراوت اين نشريه بيفزايد.
استعدادهاي دو دهك در انتظار شكفتن اند و نشريه ي زهاب مي تواند در اين راه پيش قدم باشد. البته به شرط اين كه حركت كند گاه نامه اش را شتاب بخشيده و با توجه به تحولات روز جامعه گام به گام نسل نوجوان و جوان حركت كند. «زهاب» مي تواند چرا كه پتانسيل و جوشش لازم براي حركت هاي بزرگ را دارد. ايجاد تنوع هم با مطالبي چون طنز و لطايف شيرين، معرفي چهره هاي موفق روستا و ... ممكن مي شود.
علمدار كربلا نگه دارتان باشد اي اهالي مسجد حضرت ابوالفضل عليه السلام.
دوماهنامه ي فرهنگي، اجتماعي، سياسي
مسجد چهارده معصوم عليه السلام
كانون فرهنگي، هنري سردار شهيد حاج احمد كاظمي
شوراي سردبيري
مديرمسئول: محمد خليلي
مدير داخلي: احمد تكلو
نشريه «تسنيم» (2)را به دست گرفتم و صفحاتش را يك به يك نگاه كردم. توليدي بودن اكثر صفحات خوشحالم كرد. طنز آقاي احمد انوشه لبخند را بر لبم آورد آنجا كه از استقبال كودكان از مسجد نوشته بود.
يكي از حسن هاي «تسنيم» همين چشمه بودن آن است؛ مي جوشد و جاري مي شود و همين خاصيت يك چشمه است. اگر در چشمه اي آب بريزيم ديگر نمي توانيم نام آن را چشمه بگذاريم. چشمه بايد خودش بجوشد. تلاش خوب آقاي ميرزايي در بخش خبري نيز قابل تقدير است. صفحه آرا در صفحات 19 و 20 ابتكار خوبي از خودش نشان داده و تيتر جالب «در كوچه پس كوچه هاي تابستان» را جذاب تر كرده است.
اميدوارم حضور حجت الاسلام والمسلمين سيدمحمد و امام جماعت محترم حاج آقا جليلي مقدم روشني بخش فعاليت هاي كانون شهيد كاظمي در مسجد چهارده معصوم عليهم السلام باشد.
از طراوتتان لذت بردم فقط دلم مي خواهد بگويم اي كاش تيترهاي 30:20 مسجد و صرفاً جهت اطلاع هم توليد خودتان بود نه استفاده از برنامه خبري 30:20 تلويزيون.
1- زهاب =چشمه اي هميشه روان
2- تسنيم = چشمه اي در بهشت

 



خدا را شكر ما كه نيستيم

پاييز كه از راه مي رسد كمي دلتنگ تابستان مي شويم و دلهره درس و مدرسه ما را به آن وامي دارد تا دو دستي به تابستان چسبيده و از روزهاي آخرينش نهايت بهره را ببريم.
علي الخصوص از وسايل رفاهي تابستان كه ممكن است در ماه مهر در اين باره به مشكل بربخوريم.
توصيه اكيد بنده به تمام عزيزان و نوگلان شكفته و نشكفته و جوانه هاي عزيز (در راستاي جشن جوانه ها) اين است كه روزهاي پنجشنبه و جمعه را قدر بدانيد و از لحظه هايش بهره گيري كنيد كه اين روزها ساعات بر نخواهد گشت پس صبح ها را تا لنگ ظهر بخوابيد تا انرژي مضاعفي كسب كنيد براي سحرخيزي هاي كامروايانه براي تلاش در مدرسه !
خدا را شاكريم براي اينكه امسال ديگر قرار نيست ازمهر به مدرسه برويم و در عوضش از بهمن ماه سركلاس هاي بزرگانه تر دانشگاه مي نشينيم و احساس غرور مي كنيم.
باز جاي شكرش باقي است كه دو روز اولش تعطيل است و مي شود كمي انرژي ذخيره كرد وگرنه كه الان بايد مراسم عزاداري و بدرقه تابستان را اجرا مي كرديم.
پي نوشت: شوخي هاي اين جانب را جدي نگيريد.
زهرا كريمي (باران)

 



يك پيش نهاد طرحي براي عقابها

يه عادت شيريني تو دوران گچ و تخته سياه مخصوص شاگرد زرنگ ها بود و اينكه اگه دبير، غايب بود يا كلاس رو از روند تدريس معاف مي كرد؛ دفتر و دستك رو از كيف بالا مي كشيدند و مي زدند توي گوش تمرين ها.
خوبي اش اين بود هر جا كه توي حل تمرين، آب روغن قاطي مي كرديم، مكانيكي به نام دبير به دادمون مي رسيد.
حالا اينجا مدرسه است؛ يك آشيانه؛ آشيانه اي كه اگه ميل به پريدن داريم، بايد تمرين پريدن رو توش انجام بديم. البته دست خودمونه كه از اين آشيانه، عقاب بيرون بپريم يا گنجشك. (تعارف نداريم كه) كسي كه بدون تمرين به اوج برسه، معلومه كه تقلب كرده!
وقت بايد بذاري. گوش و هوشت رو بايد بذاري رو ترازو تا يه مثقال تجربه از روزگار بگيري و بندازي توي كوله بارت. بايد تمريني باشه تا خيلي از نكته ها دستت بياد.
يادتون كه هست؛ خيلي از تمرين ها نكته داشتند. حل كردن تمرين نكته دار يعني يه پله بالا رفتن.
زمونه يه جوريه كه هر كس به اندازه خودش درگيره. يكي سركار مي ره، يكي وقتش رو با كلاس پر مي كنه و يكي هم با كارخونه آجرسازي قرارداد مي بنده و دور خودش يه چارديواري بدون در و پنجره مي زنه. ولي بالاخره مطلوبها رو هم بايد مدنظر داشت. نقشه گنج روزگار مي گه خوش فكر باش و قدم تمرين بردار، به محل كه رسيدي با همت كار بكن تا به گنج برسي. ظرفيت كه پايين باشه، به اولين چيزي كه رسيدي قانع مي شي. دلبسته گذشته ميشي و خاطرات، از آينده برات مهم تر ميشه.
اينارو قطار كردم تا بگم هر جور كه چرتكه بندازي، رسيدن به جاهاي خاص، تمرين خاص هم مي خواد. نياز به توضيح واضحات هم نيست كه تمرين، رياضت داره.
شايد بد نباشه يه ستون خاص، پا به صفحه باز كنه. ستوني كه توي اون داستانهايي چاپ بشه كه نويسندش، بيشتر از چار پنج ساعت براي داستان وقت نذاشته. علت هم هر چي باداباد. از رو بودن سوژه تا عدم حجم پذيري داستان و هزار و يك درد ديگه كه موقع نوشتن، سوهان اعصاب مي شه. شايد با نام «مشق هايم را در مدرسه مي نويسم» يا مشق هاي مدرسه اي من «يا هر چه...
پ ن: فكر كنم با اين ستون، مشكل اونايي كه تازگي ها تو خط طرح داستان- به جاي داستان- رفتن حل شه. و اونايي كه وامانده اند تا شروع كنند و بهونه گير شدن. عقابهاي جواني كه هوس پرواز كردن مدتي ست از سرشان افتاده...
جلال فيروزي

 



نگاهي به شعر «غنچه ي مچاله » سروده ي محمد عزيزي (نسيم)
غنچه اي كه هيچ وقت نمي شكفد

صداي ناله ي چرخ دستي مي تواند صداي ناله هاي كودكان سومالي را به گوش برساند. من در «يك ورق از يك كتاب كهنه» يك روز خاكستري از كتاب كهنه ي كودكان را مي بينم .
(دست من به سوي كلوچه اي دراز شد) چند دست كوچك به سوي يك هزارم آن كلوچه دراز شده و به چيزي نرسيده! غنچه اي مچاله كه هيچ وقت نمي شكند كودكي سياه بود كه روزهايي غم بار دارد. مثل هميشه تنها جايي كه براي كودكان سياه در نظر گرفته مي شود همان گوشه ي ورق است.
وقتي همه مي گويند قحطي، ما تصوير همان كودكاني را مي بينيم كه ظرفي خالي در دست دارند. (همان عكسي كه در ذهن ما قاب شده).
خوشحالم از اينكه شاعر مي خواهد كلوچه اش را در ظرف برادر هميشه سياهش بگذارد.
سپيده عسگري (رايحه)
(عضو تيم ادبي و هنري مدرسه)

 



قصه هاي زندگي (20)
در خانه

مهدي احمدپور
شنگول و منگول و حبه انگور، تنها در خانه بودند تا مادرشان بيايد. آنها توصيه هاي مادرشان را فراموش نكرده بودند و مراقب بودند هيچ گرگي پايش را داخل خانه نگذارد.
در همين لحظه، گرگ در خانه شان را زد و به دروغ گفت: من مادرتان هستم. در را باز كنيد.
شنگول گفت: اگر راست مي گويي دستهايت را نشان بده.
و گرگ دستهايش را از لاي در به داخل آورد تا آنها را نشان دهد.
منگول گفت: اينكه دستهاي مادر ما نيست! اي گرگ دروغگو اين دستهاي تو است.
حبه انگور گفت: مادر به ما ياد داده، اگر دست تجاوزگري خواست به داخل خانه بيايد، بايد آن را له كنيم.
و در همين لحظه شنگول و منگول و حبه انگور با تمام توانشان در را بستند و دستهاي گرگ لاي در ماند و از شدت درد صداي زوزه گرگ به آسمان رفت!

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14