(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 12 مهر 1390- شماره 20039

سفر نامه بهشت (بخش پاياني)
31/4/90/ خانه/ 11:5 صبح (به وقت تهران)
قصه هاي زندگي(12)
پرواز ماهي!
ادب آداب دارد
هميشه هم قدم
داستان نوجوان
مرد جنگ
ماه دوستي
نقاشي
اگه دلت گرفته...
سوال هاي بي جواب
مستمند و ثروتمند



سفر نامه بهشت (بخش پاياني)
31/4/90/ خانه/ 11:5 صبح (به وقت تهران)

محمد حيدري
رسيدم خانه.
بالاخره اين سفر عظيم تمام شد.
ديروز حول و حوش ظهر بود كه سوار يك اتوبوس شديم و راه افتاديم سمت شهرمان. اتوبوسي كه به زور راه مي رفت و اين همه راه را طول داد. يك بار حال يكي از كمك راننده ها بد شد، ساعتي معطل شديم تا رسانديمش بيمارستان، بين راه براي شام هندوانه خريديم و نان و پنير و نشستيم به خوردن .
يواشكي آمدم خانه، مادرم كلي سفارش كرده بود كه زنگ بزنم بيايند دنبالم، اما با يكي از بچه ها كه برادرش با موتور آمد دنبالش، راه افتاديم سمت خانه.
همه خواب خوابند. مادرم دم در خوابيده، كلي قايم باشك بازي درآوردم تا بيدار نشود. منتظر است و با كمترين صدايي چرتش پاره مي شود.
توي اتاقم كه رسيدم، دراز كشيدم كف اتاق. خيلي وقت بود هوايش را تنفس نكرده بودم. حسابي دم گرفته اين چند روز كه نبودم. در اتاق را باز مي گذارم و بعد عمري مي نشينم پاي لپ تاپم.
آلبوم موسيقي اي كه قبل رفتن سفارش خريدش را كرده بودم، روي ميزم بود. دو دلم كه بشنومش يا نه.
هدفون مي گذارم توي گوشم و صدايش را زياد مي كنم
«مث گنجيشكي كه، زير برفا مونده/ همه ي دلتنگيم، پيش تو جا مونده...»
سر مي گذارم روي ميز، بغضي كه توي حرم ها جاري نشده بود حالا دارد جاري مي شود...

 



قصه هاي زندگي(12)
پرواز ماهي!

ماهي كوچولو از آب بدش مي آمد! او خيلي دوست داشت به جاي رودخانه در آسمان باشد.
هر چقدر پدر و مادر و دوستانش نصيحتش مي كردند و به او مي گفتند «جاي ما رودخانه است و جاي پرندگان در آسمان» او راضي نمي شد!
روزي ماهي كوچولو پليكاني را ديد كه در كنار رودخانه ايستاده بود و به آب خيره شده بود. ماهي كوچولو سرش ا از آب بيرون آورد و به پليكان گفت: «سلام، ببخشيد، شما مي تونيد پرواز كنين!»
پليكان لبخندي زد و گفت: «اوه... البته! چرا كه نه! دهان من خيلي، خيلي بزرگه! من مي تونم تو رو با مقداري آب، در دهانم قرار بدم، تا براحتي همراه من پرواز كني!»
ماهي كوچولو بسيار خوشحال شد و در دهان پليكان قرار گرفت و پليكان شروع به پرواز كرد. از آسمان در حالي كه دهان پليكان باز بود، ماهي كوچولو اطراف را تماشا مي كرد و از خوشحالي سر از پا نمي شناخت.
در همان حال كلاغي فضول به پليكان نزديك شد و گفت: به به شكار جديد مبارك، پس چرا اين ماهيه هنوز زنده است؟! نمي خواي بخوريش؟!
پليكان جواب داد: «من امروز به اندازه كافي ماهي خوردم! اين ماهي كوچولو رو مي خوام تر و تازه ببرم براي جوجه هام، تا اونا هم مزه ماهي تازه رو بچشن!»
و پليكان در حالي كه ماهي كوچولو گريه مي كرد، دهانش را بست!
مهدي احمدپور
15/5/90

 



ادب آداب دارد

هركسي دلش مي خواهد كه او را دوست بدارند و محبوب ديگران باشد. اين تقاضا از حب نفس سرچشمه مي گيرد.
آدميزاده بي اختيار طالب است كه ديگران برايش احترامي قائل باشند و دوستش بدارند. اين تقاضا را با بذل مال نمي توان برآورده كرد؛ بلكه بايد خصوصياتي داشت كه ديگران برايش ارزش قائل باشند.
براي رسيدن به اين هدف، در وهله اول بايد ظاهري تميز و آراسته داشته باشيم. لباسي متناسب بپوشيم.
از ساختن سر و وضعي غيرمتعارف، بپرهيزيم. جلف و سبك نشست و برخاست نكنيم. بيهوده گو و هرزه درآ نباشيم.
خانه و محل زندگاني خود را تميز نگه داريم. اگر رانندگي مي كنيم؛ داخل وسيله نقليه خود را بپيراييم.
در محاوره و سخن گفتن ادب و عفت كلام را نگه داريم. از شوخي هاي بد و به كار بردن جملات نامتناسب احتراز كنيم. متانت و وقار ظاهر را از دست ندهيم. به تعهدات اخلاقي خود سخت پايبند باشيم. اگر قولي به كسي داده ايم بكوشيم تا آن را به انجام برسانيم. هرگز پرگويي نكنيم و متانت خود را دستخوش حرافي و سبك مغزي نسازيم.
در حد امكان خود دست و دلباز باشيم و از خست و دنائت دوري كنيم. اگر اين خصوصيات ظاهر و باطن را، بادقت و وسواس انتخاب كنيم و به كار بگيريم بي اختيار مردم به سوي ما جذب خواهند شد و برايمان حريم قائل خواهند گرديد.
به زودي در دل هاي مردم جاي مناسبي براي خود باز مي كنيم و محبوب آنها مي گرديم و اين آرزوي ذاتي را برآورده مي سازيم.
بيژن غفاري ساروي از ساري
همكار افتخاري مدرسه

 



هميشه هم قدم

يه وقتايي چقدر گريه قشنگه
همون وقتا كه حسم مال من نيست
همون وقتا كه در ترديد يك بغض
صداي خنده اي دنبال من نيست

يه وقتي كه دل آينه غباره
ميام پيش همون مرز خيالي
ميام تا كه من و يادت بياره
همون دستاي مونده بي تو خالي

يه وقتايي خجالت داره قلبم
واسه اين كه يه روزايي نديده
محاله بي نگاه تو يه عاشق
به عمق بينش قلبت رسيده

چقدر واسم عجيبه بي تو بودن
تو كه قلبت تموم آسمونه
نه مثل آسمون خيلي بزرگ تر
حواست هست دلم بي تو نمونه

دلم محتاجه به يك گوشه چشمي
نمي گم كه نگام معنا نداره
همين سجاده كه پيش تو باشه
واسه من بهترين جاي يه كاره

من از تكرار قصه در فرارم
ولي تكرار تو حس دوباره س
مثه نبض پر از تكرار بارون
مثه يك آسمون كه پرستاره س

هميشه هم قدم، هم بغض خوبم
تو اي حس تبسم زير بارون
واسه اين كه نگات پيش نگامه
خداي مهربونم خيلي ممنون..
.
زهرا گودرزي(آسمان)

 



داستان نوجوان
مرد جنگ

پاييز از راه رسيده بود. تمامي بچه ها با شوق و اشتياق، با لباس ها و كيف هاي نو داشتن به مدرسه مي رفتن. صداي برگ هاي زرد پاييز زير پاي بچه ها اونارو بدرقه مي كردن. آفتاب گرم و سوزان بود و انوار طلائي خود را بر روي مدرسه مي انداخت.
بين بچه ها يك نفر از همه شيطون تر بود اينو وقتي فهميدم كه داخل حياط مدرسه رفته بود بالاي درخت كنار و ناظم و مدير مدرسه رو شاكي كرده بود.
حميد توسلي، حميد توسلي دفتر. صداي ناظم سرتاسر حياط پيچيده بود. حميد بالاي درخت و بچه هاي ديگر زير درخت جمع شده بودن و براي او دست مي زدند. او آروم از درخت پايين اومد و به سمت دفتر رفت.
خيلي مغرورانه انگار كه اتفاقي نيفتاده بود گفت: آقا اجازه! با ما كار داشتين؟ ناظم: بله! فكر كنم! اگه وقت داشته باشيد؟ آقاي حميد توسلي مگر شما موقع ثبت نام تعهد نداديد كه ديگر امسال مثل پارسال نباشه؟ مگه بزرگ نشديد؟ اي بابا اين كار چيه! زنگ زدم مادرت بياد! همين الآن تكليفتو روشن مي كنم. اين جوري نمي شه، هنوز زنگ شروع كلاس ها نخورده بايد تورو از روي درخت كنار جمع كرد. مگر تو انسان نيستي؟ اون از پارسال كه ماشين پنچر مي كردي اينم از امسال.
حميد ساكت موند و سرشو پايين انداخت و زير لب گفت: آقا ببخشيد پيش اومد ديگه!
يك دفعه صداي مادرشو شنيد: حميد دوباره چه دسته گلي به آب دادي؟
حميد گفت: مامان هيچي! تو خودتو ناراحت نكن.
دوباره ناظم شروع كرد و گفت: خانم توسلي اگر به خاطر شما و درس خوبش نبود؛ اخراجش مي كردم.
مادر حميد با صداي لرزان خود گفت: آقاي ناظم اين بار هم بزرگواري كنيد و اونو ببخشيد قول مي ده كه ديگه تكرار نكنه.
ناظم سري تكون داد و رو كرد به حميد و گفت: خجالت بكش! تو اگه يه ذره هم به فكر مادرت بودي باعث خجالتش نمي شدي. جاي تو اون بالاست يا سر كلاس؟ برو سر كلاس؟
حميد اجازه گرفت و از دفتر خارج شد. بدجوري بهش برخورده بود.با خودش فكر كرد، آخه چرا به مامانم گفت؟ يك دفعه برگشت پيش ناظم و بهش گفت: آقا اجازه! ببخشيد خواستيم يه چيزي بگيم.
ناظم گفت: بگو، مشكل كه حل شد.
حميد گفت: آقا مي دونم ولي چرا به مادرمون گفتيد؟ ناظم با عصبانيت گفت: پس چرا خطا كردي؟ چرا لج مي كني؟
حميد گفت: آقا قول مي ديم تكرار نشه. و اجازه گرفت كه به خانه برود.
مادر حميد در حياط خونشون داشت لباس مي شست كه صداي زنگ دوچرخه ي حميد اومد. اين صدا براش آشنا بود اين زنگو باباي حميد روي دوچرخه اش نصب كرده بود.مادرش رفت و در و وا كرد. حميد طبق عادت معمول دو تا نون سنگك خريده بود. نونارو به مادرش داد و با حالتي شرمنده اومد لب حوض و صورتشو شست.
مادر حميد مثل ابر بهاري شروع به گريه كردن كرد. حميد گريه اش گرفته بود و با بغض گفت: مامان ديگه شيطوني نمي كنم، قول مي دم، هر چي تو بگي، اصلا هر هفته بيا مدرسه، اگه از من شكايتي داشتن، قول مي دم به ارواح خاك بابا، قسم به جون خودت.
مادر حميد گفت: گريه ي من به خاطر شيطوني تو نيست، به خاطر تنهايي خودمه آخه نمي گي مي ري بالاي درخت مي افتي مي ميري، اگر خدايي ناكرده، بلا به دور، مي افتادي پايين طوريت مي شد، من چه خاكي بر سرم مي ريختم؟ توي اين دنيا بعد از بابات تو تنها همدم مني. نمي گي اون دنيا بايد جواب باباتو چي بدم؟ اگه ازم بپرسه با امانتيم چي كار كردي؟ بهش چه بگم؟
حميد گفت: قول مي دم ديگه از اين جور كارا نكنم. مادرش اشك هاي صورت حميد رو پاك كرد و گفت: پاشو، قربون قد بالاي پسرم برم، تصدقت بشم مادر، سفره رو بنداز تا برات ناهارتو بيارم. حميد هم دست مادرشو بوسيد و سريع سفره رو انداخت و با هم غذا خوردند. و بعد از آن حميد شروع به درس خواندن كرد چون مي دونست اگه درسش تموم نشه مامانش اجازه نمي ده با بچه هاي ديگه بره توي اون لنج خراب كنار ساحل بازي كند.
حميد ديگه شيطوني نكرد. سال تحصيلي هم تموم شد اون و مادرش با هم زندگي خوبي داشتن. تا اين كه يه روز اتفاقي افتاد.
بوي آتش كوچه را پر كرده بود. مادر حميد سراسيمه به دنبال حميد مي گشت. صداي آژير قرمز زده مي شد، هواپيماهاي بعثي چند ساعتي يك بار از روي آسمان شهر رد مي شدند تا اين كه مادرش حميد را پيدا كرد و دستشو گرفت و از كنار ساحل كشون كشون به سمت خونه برد. حميد به مادرش گفت: چرا اين جوري مي كني؟ مادرش گفت: از فردا حق بيرون رفتن هم نداري، حتي مدرسه ام نمي زارم بري. حميد با تعجب جواب داد آخه چرا؟ مادرش گفت: جنگ! جنگ! مي فهمي؟! تو خودت قول دادي گوش به حرف بدي برو. بهت مي گم برو خونه.
بعد درو بست و مادرش وضو گرفت و شروع به نماز خواندن كرد. چند روز حميد به مدرسه نرفت، يعني هيچ كدام از بچه ها به مدرسه نرفتند. تمامي پادگان ها و مراكز بسيج داوطلب براي جبهه مي خواستن كه برن و در جبهه ها جنگ كنن. حميد هم به فكر همين بود. حميد به مسجد محل براي كمك مي رفت. آنها وسايل و موادغذايي را براي فرستادن به جبهه بسته بندي مي كردند.
يك روز حميد با حال عجيبي از در مسجد اومد تو و وقتي رزمنده ها را درحال فعاليت مي ديد به حال آنها غبطه مي خورد و دلش مي خواست اونم مي تونست كاري بكنه كه ناگهان ناظم مدرسه را ديد كه داره از وسايل اعزامي به جبهه صورت برداري مي كرد. حميد رفت جلو و سلام كرد.
ناظم گفت: حميد تو اينجا چي كار مي كني نكنه اومدي شيطوني؟ حميد ناخودآگاه وسط حرفش پريد، نه اومدم اسم نويسي براي اين كه داوطلبانه برم جبهه! ناظم گفت: مگه جبهه رفتن بچه بازيه تو تاچند دقيقه پيش همش درحال بازيگوشي بودي. اصلا مادرت مي دونه؟ حميد كه حواسش به رزمنده ها بود گفت. آره آقا! آره! آقا با اجازتون ما ديرمون شده بايد بريم.
حميد در راه برگشتن به خونه همش به فكر اين بود كه چطوري مامانش رو راضي كنه. جلوي در كه رسيد با خودش گفت: همين الآن بهش مي گم. هر چي مي خواد بشه.
آروم، آروم رفت داخل، مادرش داشت واسه ي رزمنده هاي جبهه لباس مي دوخت. حميد بدون هيچ مقدمه اي گفت: مامان اگه يه روز من بخوام برم به جبهه چي؟! اما مادرش با حالت تعجب گفت: تو بري؟ آن قدرها جوان بزرگ تر از تو است كه حال حالاها نوبت به تو نمي رسه! حميد گفت: نه مامان دارم جدي مي گم. مادرش گفت: تو هم مي خواي مثل بابات تنهام بذاري؟ او گفت: نه مامان مگه هر كي رفته جبهه شهيد شده. دوست دارم برم به جبهه. برخلاف چيزي كه حميد فكر مي كرد مادرش گفت: من راضي ام به رضاي خودش، دوست داري بري، برو. ولي بهت بگم جبهه مرد مي خواد، كسي كه مبارز باشه، نه كسي كه فقط به فكر اذيت و آزار مردم است...
آقاي ناظم امروز مي گفت كه جبهه براي اينه كه جوونامون برن و مرد برگردن.
از شوق صورت حميد ديدني شده بود و دويد به سمت در حياط مادرش گفت: كجا مي روي؟ حميد گفت مي رم اسممو بنويسم. مادرش گفت باشه برو. روز اعزام فرا رسيد. مادر حميد و چند تاي ديگه از بچه هاي توي مسجد جمع شده بودن .حميد سرخاك پدرش رفت و بعد به مسجد رفت و نماز خواند و به همراه ديگر بسيجي ها راهي شد.
اونا به پادگان هفت تپه اعزام شدن. حميد كاملا فرق كرده بود. شب عمليات نزديك بود. بعضي از بچه هارو براي ارزيابي دشمن فرستاده بودن منطقه، حميد هم جزو همون بچه ها بود. با اين كه هنوز شيطوني بچه گي هاشو داشت، ولي قابليت هاي زيادي داشت. همش تو فكر اين بود كه بتونه كارشو درست انجام بده. در تمام اين سال ها بود كه جنگيدن، جنگيدن براي دين و وطنشون و پس از هشت سال جنگ و پيروزي رزمنده ها به شهرهاي خودشان برگشتن. بوي اسفند و گلاب تمام فضاي محل رو پر كرده بود پرچم هاي بزرگ زده شده بود و ريسه هايي سرتاسر خيابون به چشم مي اومد.
حميد اومد. سوار بر اسب آهنينش و دوچرخ. آري حميد روي ويلچر نشسته بود. مادر از ذوق جلو آمد و پاي قطع شده ي حميد رو بوسيد و گفت: خاك پايت سرمه ي چشمانم مادر، به قربون اون نگاه كردنت برم. خوش اومدي و سرافرازم كردي.
حميد انگار دنيارو بهش داده بودن. از شوق همانند همون موقع ها كه شيطوني مي كرد، سري تكون داد و گفت:
«مادر من بال مي خواهم براي پرواز به سمت روشنايي ها»
- حميد ديگه پا نداشت، براي بالا رفتن از درخت كنار.
از قول خودش گفت: من بالاي درخت هستم، اون بالاي بالا، آره «بالاي بالا».

 



ماه دوستي

آمدي و با آمدنت نواي خش خش برگ هايي را مي آوري كه عاشقانه زير پاي عشاق غزل شيدايي را سر مي دهند.
آمدي و با آمدنت مرغان مهاجر، موسيقي بازگشت مي نوازند.
آمدي و با آمدنت باد سرگردان ترانه پاييز را مي سرايد تا قاصدكان گمراه، مقصد خود را دريابند.
آري، مهر آمد، ماه مدرسه، ماه پر از دوستي هاي كودكانه!
ماهي آمد پر از رقص برگ خزان در نيمه شب، پر از آب روان در نيمه شب، اي ماه مهر؛ با نام مدرسه مي شناختمت و با نام مدرسه درون اولين نفست قدم گذاشتم!
چه رودهايي كه در گرگ و ميش هوا با نم نم باران كه درب پنجره را مي زد سر از خفته پرنيان رويا برنداشتم.
روزها در پس دريچه هاي شهريور انتظار مهر را مي كشند تا بار دگر حس اين ماه را تجربه كنند. حال از آسمان ديده ام در سكوت سپيد كاغذ ها روي نوشته ام ستاره قطره قطره و آرام آرام مي بارد و پنجه هايم بر اين كاغذ سرمه مي كشد.
تارا قشقايي زاده از اهواز

 



نقاشي

بيا ! نخواه كه از زندگيم پس بكشم
نمي شود كه بدون شما نفس بكشم
نبودن تو دقيقا شبيه آن لحظه ست
كه از چهارطرف دور خود قفس بكشم!
عزيز فاطمه اين آرزوي قلب من است
كه دست هاي تو را توي دسترس بكشم
و مسجدي بكشم مثل جمكران خودت
بروي منبر مسجد ، تورا سپس بكشم ...
¤ ¤ ¤
بيا و قلب مرا دور كن از اين دنيا
مدد بده كه خطي روي اين هوس بكشم
هواي شهر نفس گير مي شود بي تو
چگونه بي تو - عزيز دلم - نفس بكشم؟!
حسين دهلوي

 



اگه دلت گرفته...

اگه دلت گرفته؛ اگر فكر مي كني هيچي آرومت نمي كنه؛ اگه از همه كس و همه چي خسته شدي؛ اگه بي حوصله شدي؛ اگه از ته دل ناراحتي؛ اگه مدام اتفاقاي بد مي افته؛ اگه هيچ كس دركت نمي كنه؛ اگه... اگه... اگه...
بدون فقط يه كار بايد بكني... نگاهتو عوض كني!
خدا خيلي دوستت داره كه وقتي درس نمي خوني نمره ت بد مي شه. اگه نمره ت خوب مي شد تو ديگه درس نمي خوندي و اتفاقاي بدتري برات مي افتاد.
خدا خيلي دوستت داره كه وقتي اشتباهي مي كني مامان دعوات مي كنه... اگه دعوات نمي كرد تو مدام اشتباه مي كردي و زندگيت نابود مي شد.
خدا خيلي دوستت داره كه همه بهت گير مي دن. اين نشون مي ده كه براي خيلي ها مهمي و دوست ندارن از دست بري...
خدا خيلي دوستت داره كه امروز ماشين خراب بود و تو ديرتر به كلاست رسيدي. چون شايد تصادف مي كردي و اصلا نمي رسيدي.
خدا خيلي دوستت داره كه قرارت با دوستت به هم خورد. چون شايد مي خواست حرفاي اشتباهي بهت بزنه و ناراحتت كنه و الان پشيمون شده...
مي بيني؟... مي توني با عوض كردن نگاهت همه چي رو مثبت كني... به آرزوهات برسي و نگران نباشي. آروم بشي. وقتي دلمون گرفته، يا از چيزي ناراحتيم يا مي ترسيم. يا غصه گذشته يا ترس از آينده... وقتي همه چي رو از خدا بدونيم، وقتي مطمئن باشيم خدا دوستمون داره و مواظبمون هست... كارهامون رو به سمت اون جهت مي ديم و اون وقته كه همه چي سر و سامون مي گيره...
توكلت الي الله...
كبوتر رضوي

 



سوال هاي بي جواب

محمد عزيزي (نسيم)
دنياي ما زيباست، آري
روز و شب دنيا قشنگ است
اما دل من توي دنيا
هر روز و شب غمگين و تنگ است
هر لحظه مي پرسم سوالي
اما سوالم بي جواب است
من مانده ام تنهاي تنها
در كوچه هاي تنگ بن بست
گل ها چرا در آفريقا
حق شكوفايي ندارند؟
يا شاپرك ها در فلسطين
در باغ خود جايي ندارند؟
زخم كبوترها ي بحرين
دستي نوازشگر ندارد
آنجا كه هر سر سايباني
جز سايه ي خنجر ندارد
شب مي رسد با ماه از راه
من مي روم در رختخوابم
همراه گل ها تا دم صبح
چشم انتظار آفتابم

 



مستمند و ثروتمند

رسول اكرم (ص)طبق معمول درمجلس خودنشسته بودند.ياران گرداگردآن حضرت حلقه زده واورا مانند نگين انگشتردرميان گرفته بودند.دراين بين يكي ازمسلمانان-كه مردفقيري بود-ازدررسيدوطبق سنت اسلامي-كه هركس درهر مقامي هست همين كه وارد مجلسي مي شود بايد ببيندهركجاجاي خالي همان جا بنشيندويك نقطه اي مخصوص رابه عنوان اينكه شان من چنين اقتضامي كند درنظرنگيرد-آن مردبه اطراف متوجه شد درنقطه اي جاي خالي يافت رفت وآنجانشست.ازقضا كنارمرد ثروتمندي قرارگرفت.مرد ثروتمند جامه هاي خودراجمع كردوخودش رابه كناري كشيد.رسول اكرم(ص)كه مراقب رفتاراوبود به او روكردوگفت:
((ترسيدي كه چيزي ازفقراو به توبچسبد؟!))
- نه يارسول خدا!
- ترسيدي كه چيزي ازثروت توبه اوسرايت كند؟
- نه يارسول خدا!
- ترسيدي كه جامه هايت كثيف وآلوده شود؟
-نه يا رسول خدا!
- حال چرا خودت را به كناري كشيدي؟
-اعتراف مي كنم كه اشتباهي مرتكب شدم وخطاكردم.اكنون به جبران اين خطا وبه كفاره اين گناه حاضرم نيمي ازدارايي خودم را به اين برادرمسلمان خود كه درباره اش مرتكب اشتباهي شدم ببخشم.
مردفقير: اما من نمي خواهم.
جمعيت:چرا؟
- چون مي ترسم روزي مراهم غروربگيرد وبا يك برادر مسلمان خود آنچنان رفتاري بكنم كه امروزاين شخص بامن كرد.
منبع:اصول كافي جلد2، باب فضل فقرا مسلمين صفحه260
به روايت كتاب داستان راستان شهيد مرتضي مطهري جلد1
فرستنده : فاطمه شيرازي14/ساله تهران

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14