(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 12 مهر 1390- شماره 20039
PDF نسخه

چند روايت از پلاژهاي كاملا فرهنگي شمال كشور
اينجا تن و حيا و حرمت با هم به آب داده مي شود
خشت اول
اول خودت را آباد كن!
ساعت 25
پيشنهاد چي؟
ساعت25
از آب گذشته!
نكته سوم
بوي بارون
يادداشت سوم
گردش گودري



چند روايت از پلاژهاي كاملا فرهنگي شمال كشور
اينجا تن و حيا و حرمت با هم به آب داده مي شود

اين يك گزارش مستند است، مسئولان نخوانند !
اين روزها واژه سفر براي هر قشري از جامعه يك طور تعريف مي شود، بعضي ها ترجيح مي دهند كه سفرهاي يك روزه بروند در همين حوالي خانه خودشان و بعضي هاي ديگر آن طرف آب را بيشتر مي پسندند مثلا آنتاليا و تايلند و امثالهم با تمام مسائل فرهنگي و غير فرهنگي اش. بويژه كه در هر زماني از شبانه روز، گوشي موبايل شما ميزبان اس ام اس هايي است كه شما را براي رفتن به آنتاليا تشويق مي كند با كمترين هزينه و بيشترين لذت!! اما براي بسياري از ما تفريحات در سواحل جنوب و شمال كشور خلاصه مي شود جايي كه اگر فرصت شود تني به آب بزنيم و از هواي لطيف و ساحل پر از آرامش دريا استفاده كنيم . اگرچه ما همچنان در كشور با بحران نظارت روبه رو هستيم خواندن اين سطرها تنها و تنها يك تلنگر است چرا كه همه ما آن را ديده و تجربه كرده ايم؛ اينكه برخي فكر مي كنند؛ سفر يعني خداحافظي با حريم خصوصي، خداحافظي با مسائل عرف و شرع و خداحافظي با همه چيز...اگر در تابستان امسال سري به سواحل شمال كشور و پلاژهايي كه به اصطلاح خانوادگي است، زده باشيد كلي توي ذوقتان خورده و در دل آرزو كرديد كه كاش در خانه مانده بوديد و شاهد برخي اتفاقات كاملا عادي شده در اين اماكن نظارت شده(!؟) نبوديد ... خدا را شكر كه تابستان تمام شد و حالا بهتر و بي سروصدا تر مي شود برخي از اين اماكن را پلمب كرد!
مريم يارقلي
روايت اول؛ شوي زنده با طعم عشوه گري
جاده چالوس را به سمت
نمك آبرود طي مي كنيم و بعد از آن به «سلمان شهر» مي رسيم يا به قول محلي ها «متل قو»؛ آخر تابستان است و جماعت مشتاق براي استفاده از آخرين فرصت ها براي تفريح تابستاني راهي شمال شده اند. پلاكاردهاي «ويلاي ساحلي»، «خانه خالي» در مسير مدام توي چشم است. معمولا بعدازظهرها سواحل شلوغ تر است. درست كنار يكي از
برج هاي دو قلوي نيمه كاره اين شهر كه اين روزها سر و صداي زيادي كرده و متعلق به يكي از بزرگ ترين فروشندگان فرش ايران است يك پلاژ خانوادگي است .
وارد اين پلاژ خانوادگي مي شويم با خوشامد گويي گرم و ورودي
5 هزار توماني. پر از تخت هاي روبه درياست و صندلي هايي كه بايد براي نشستن روي آنها اجاره اش را بدهيد. تابلوي «لطفا شئونات اسلامي را رعايت كنيد» و «از پذيرش خانم هاي بد حجاب معذوريم» هم حسابي توي چشم است اما ... هنوز در هاگير واگير پيدا كردن جا براي نشستن هستيم كه تازه فهميديم كجا آمده ايم؛ سالن مد و يا ساحل جزيزه اي جدا از اين جمهوري اسلامي؛ نكند اينجا آنتالياست و ما خبر نداريم!؟ اينجا دختران بدون حجاب راه مي روند( شما بخوانيد عشوه گري مي كنند) و راحت تر از آب خوردن قليان و سيگار
مي كشند آن هم كاملا حرفه اي و پسران هم شلوار هايي به تن دارند كه به زور خودشان را در تن نگه داشته اند .
كمي خودمان را جمع جور
مي كنيم ظاهرا ما اينجا مهجوريم و غريب با اين سرو و وضع. يك جورهايي نگاهمان مي كنند كه انگار از مريخ آمده ايم آن هم با مقنعه و بدون آرايش! محو تماشاي اين شوي ساحلي هستيم كه دو دختر 18 و 19 ساله ( چيزي در مورد سر و وضع شان نمي گوييم) سر ميز چند جوان كه مشغول سيگار كشيدن هستند مي روند. يكي از دخترها كه مي خواهد با كلامش بگويد كه لهجه انگليسي دارد و به آن فخر مي فروشد با فارسي دست و پا شكسته به يكي از پسرها مي گويد: «من مي خوام برم جت اسكي تو با من مي ياي؟» پسر هم كه محو تماشاست! هول و دستپاچه جواب مي دهد: «با من هستي؟ نمي دانم آخه من...». دختر بي معطلي مي گويد: «ولش كن مي رم با يكي ديگه...» و از نظر دور مي شود .
در اين ساحل كه شهرت عمومي بين عام و خاص دارد انواع تفريحات آبي يافت مي شود از banana (چيزي شبيه تيوب به شكل موز كه يك قايق آن را با سرعت حمل مي كند، با ظرفيت 4نفر) تا جت اسكي و قايق موتوري و... معمولا در اين سواحل جت اسكي از همه تفريحات پر طرفدار تر است. بنابراين ديدن شلوارهايي كه تا زانو بالا زده
مي شوند و روسري هايي كه ديگر روي سر جايي براي آنها نيست كاملا طبيعي و غير از آن غيرمعمولي تلقي مي شود!
آنهايي هم كه جت اسكي اجاره مي دهند سرو وضعشان خاص تر از آن چيزي است كه بشود صحبتي كرد؛ ظاهرا فضا و حضور در آنها تاثير عجيبي بر آنها هم گذاشته است؛ خالكوبي هاي عجيب و غريب و پوشيدن
لباس هايي به اسم لب دريا براي آنها مجاز است وگاه نگاههايي كه شرمت مي شود از سنگيني شان سرت را بالا بگيري...براي خودشان دم و دستگاهي دارند و قوانيني كه قوانين حمورابي پيش آن پادشاه قوانين است. در گير و دار تماشاي اين افراد هستيم كه دو جت اسكي با هم تصادف
مي كنند و بعد از كلي درگيري لفظي در حد بوندس ليگا(!) كه از دهان مبارك آقاي »آرش« (ظاهرا براي خودش كسي است آنجا) خارج مي شود حدود
يك ميليون جريمه براي جت اسكي سوار بخت برگشته مي برند و تهديدش مي كنند كه اگر بخواهي شكايت كني ما هم از تو شكايت مي كنيم كه به كسب و كار ما ضربه زده اي...نكته قابل تامل اين است كه در اين فضاي فرهنگي - تفريحي نه از هلال احمر خبري است كه اگر كسي مجروح شد، غرق شد، اصلا مرد حداقل به سردخانه ببرنش و نه از نيروي انتظامي؛ هر كه تيغش تيزتر است گوش را بيشتر
مي برد... نمي دانيم ته اين دعوا چه شد چون هنوز تماشايي در اين ساحل بسيار است .
بعضي وقت ها آدم به چيزهايي كه با گوشش مي شنود و با چشمش مي بيند هم نمي تواند اعتماد كند اما با آن همه چيزهايي كه اينجا ديديم بايد خيلي چيزها را باور كنيم حتي غريب بودن حجاب و سر وضعمان را! اينجا در
بي مسئوليتي نيروهاي مسئول، حرمت ها(اگر حرمتي در همجواري اين آبهاي آزاد مانده باشد) هم به راحتي خريد و فروش مي شود. دو آقاي نسبتا جوان در سمتي از پلاژ مشغول صحبت اند و سر قيمت چانه مي زنند، كارشان به دعوا كشيده اما دعوا سر قيمت چه چيزي؟! دعوا سر قيمت يك عدد انسان فروريخته در عصر ماشين است و هر كه بيشتر پول خرج كند، برنده است و اين برده داري نوين امروز ماست... نهايتا يكي شان حراجي را مي برد و پيروزمندانه سوار ماشينش
مي شود و آن يك عدد انسان فروريخته مست غرور از زيبايي جواني اش را سوار ماشين مي كند ...
مردي در بلندگو اعلام مي كند: «مفتخريم كه بهترين امكانات را به شما ارائه بدهيم با توجه به اينكه اين پلاژ خانوادگي است از شما تقاضا داريم كه شئونات اسلامي را رعايت كنيد باتشكر». لبخند تلخ و نگاهي به برج هايي كه تا چند وقت ديگر با قيمت هاي كذايي به فروش مي رسد و پشيماني از اينكه چرا اينجا آمديم تنها چيزي است كه از بازديد اين شوي زنده دستگيرمان مي شود؛ راهمان را كج مي كنيم تا شايد جاي ديگري را پيدا كنيم.
روايت دوم؛ لطفا مزاحم نشويد؛ عكس هاي بدون حجاب كاملا خانوادگي
بعد از يك تجربه پربار اين بار راهي يك پلاژ ديگر مي شويم چند كيلومتر آن طرف تر حدود
20 دقيقه طول مي كشد تا به اين پلاژ كه ساحل خصوصي
«هتل هايت» است برسيم. اين بار كمي اوضاع متعادل تر است. هم
مي توان چادر هلال احمر را ديد و هم سربازاني كه ساحل متر مي كنند و وظيفه خطير هشدار عدم حضور در آب را دارند. اما از وضعيت اخلاقي و عمومي ظاهرا دست كمي از پلاژ قبلي ندارد. اينجا بازار بازي هايي مثل تاب تاب عباسي! داغ داغ است؛ با وجود اينكه بچه ها معمولا خواهان اين قبيل تفريحات اند اما انگار گروهي جوان ياد كودكي شان افتاده اند و گروهي سوار اين تاب مي شوند آن هم دختر و پسري( از ادامه توضيحات شرمنده ايم، لطفا شطرنجي بخوانيد!) ...
اما اينجا هم روايت روسري و حجاب همان داستان قبلي است كسي تمايلي به داشتن حجاب ندارد و از آن طرف كسي اصراري و اجباري براي جلوگيري از كشف حجاب...نه سرباز جرات دارد حرفي بزند و نه مردم عادي انگار دور دور كشف حجاب است! روسري و شال ساده ترين چيزي است كه اينجا از سر مي افتد و بعد عكس هاي يادگاري كه از زواياي مختلف گرفته مي شود به هرحال عكس خانوادگي است و حريم حريم شخصي !
سرباز بخت برگشته كه نمي داند بايد تذكر بدهد يا ندهد جلو
مي رود و چند دختر و پسر كه فيگور گرفته اند مي گويد «آقا لطفا به خانم ها بگوييد حجابشان را درست كنند» پسر جوان با لبخند تلخي مي گويد:« برو آقا جون اينجا هم نمي توانيم آزاد باشيم برو آقا برو قدمت رو بزن!» سرباز هم شبيه افرادي كه هيچ قدرتي ندارند و هيچ قوه قهريه اي هم از او حمايت نمي كند دوباره خواهشش را تكرار مي كند و دست آخر
بي خيال قضيه مي شود ... خاطرم هست، مادر سه شهيد چندي پيش در گفت وگو با يك رسانه گفته بود: براي امر به معروف و نهي از منكر بايد زره بپوشيم!
روايت سوم؛ تن و حيايي كه با هم به آب داده مي شود
راهي شهر چالوس مي شويم و پلاژ معروف اين شهر. بزرگ ترين ساحل را اين پلاژ دارد ورودي هم اينجا همان مبلغ قبلي است. كمي مردمي تر است و عمومي تر؛ اينجا اما اجازه هر گونه داخل آب رفتن از شنا گرفته تا شيرجه و خيس كردن پا و ... به خانم ها داده مي شود. در دو پلاژ قبلي كمتر خانم ها تمايل به شنا در آب داشتند و همان قدم زدن ها و سيگار و در نهايت پا برهنه راه رفتن در ماسه ها... اما اينجا زنان تمايل دارند كه وارد آب شوند شايد چون فضا و جو عمومي
اين طور طلب مي كند .
نكته جالب اينجاست كه بخشي از درياي اين پلاژ براي آقايان
سالم سازي شده است اما ظاهرا
خانم ها از اين سالم سازي چيزي نصيبشان نشده است و شنا در دريا آن هم با لباس برايشان مجاز است. در اين بين آنهايي كه كمي ديدشان نسبت به مسايل بازتر! است بخشي از لباس خود را درآورده اند و بدون روسري و پوششي بلند، تن و حجاب و حيا را با هم به آب زده اند . آنهايي هم كه كمي پايبند حجاب اند به خيس كردن پاهايشان و يا آّب تني بالباس و تعويض سريع لباس هاي خيس قانع و راضي اند .
اما هر چقدر كه ساحل عمومي را به سمت مراكز تفريحي و رفاهي طي مي كنيم شكل و شمايل افراد تغيير مي كند حتي صداي موسيقي خشن غربي نيز به گوش مي رسد و باز دختراني كه به سالن مد آمده اند و پسراني كه محو تماشايند. ساعت از 10 گذشته است كه از اين پلاژ هم خداحافظي مي كنيم صداي دست زدن و گروهي كه مشغول رقص اند حسابي جلب توجه
مي كند و باز تابلويي كه حسابي روي اعصابت رژه مي رود: «از ورود افراد بدحجاب معذوريم» و سوالي كه در ذهن مي ماند كه اين حجاب كه مي گويند دقيقا يعني چه؟ !
راستي دقت كرده ايد اين روزها هر كجا مي رويم بحث تفكيك جنسيتي و جلوگيري از اختلاط دختر و پسر در محيط كاملا فرهنگي دانشگاه داغ است؟! بنظر شما دانشگاه ها واجب تر است يا سواحل آنتاليا ببخشيد سواحل شمال كشور؟! سواحلي كه به نظر مي رسد با توجه به وجود افراد بانفوذ و بومي تبديل به خلوتگاهي براي خوشگذراني هاي شبانه و روزانه برخي ها شده اند در غفلت نيروي انتظامي و ساير دوستان! راستي هفته دفاع مقدس براي اين بود كه از تلويزيون چند فيلم پخش شود و چند نفر جانباز و ايثارگر از خاطراتشان بگويند و چند كليپ و موسيقي و جشنواره و خلاص؟! دفاع مقدس ما امروز كجاست؟
روايت چهارم؛ كبوترت را
به آسمان بسپار!
اطراف دانشكده آن قدر شلوغ است كه محال است سرموقع برسيم. ولي دل آدم پر مي كشد از اين همه جمعيت و عطر سيبي كه به مشامت مي رسد، درست مثل عطري كه شب هاي قدر در كوچه كوچه شهر به مشام مي رسيد. اينجا قطعه اي از بهشت است با فرزنداني از روح الله كبير(ره) كه دقايقي ديگر در خاك آرام مي گيرد آن چند قطعه استخوان معجزه گوني كه از خاك طلاخيز جنوب برداشت كرده اند...جمعيت موج مي زند و تو دلت قرص مي شود از اين همه حجاب، اين همه عشق، اين همه ايمان...درست مثل همان شب هاي قدر، مثل روزها و شب هاي اعتكاف كه بي اختيار اشك حلقه مي زند توي دل آدم كه چقدر نسل ما، نسل عاشقي است، نسل مومني است و نسل دلداده اي است...از دور حلقه
زده اند دور تابوت لاغر و سبك شهيد گمنام، كبوترهاشان را در دست گرفته اند كه به نشان عشق بر فراز اين خانه خاكي فرزند روح الله به آسمان بفرستند...چقدر رنگ چادرهاي مشكي شان، زيباست و چقدر آرام بخش...

 



خشت اول
اول خودت را آباد كن!


آيت الله مجتبي تهراني
هرقدر هم مسئولان را مقصر بدانيم و ضعف هاي نظارتي و ارشادي شان را به رخ شان بكشيم بازهم داستان از جاي ديگري لنگ مي زند و آن هم تربيت اجتماعي و ديني ماست. در اينكه حكومت مسئوليت هاي بسياري در قبال مردم دارد، شكي نيست اما اگر نسل ما امروز در فرازو و فرود اخلاقي گاه جلوه هايي را به رخ ديگران مي كشد، علت العلل آن خود ما هستيم و اين البته به معناي بي توجهي به مسئوليت مديران و مسئولان و بويژه رسانه داران و اهالي فرهنگ و هنر نيست.
¤ ¤ ¤
انسان در چهار محيط خانوادگي، آموزشي، شغلي و رفاقتي ساخته مي شود كه فضاي پنجمي حاكم بر اين چهار محيط است؛ چه بسا كه انسان در آن چهار محيط ساخته شود و اين فضاي پنجم نقش تخريبي بر او داشته باشد و بر عكس. در جامعه دو گروه فضاساز هستند و نسبت به اين فضاسازان بحثي مطرح است؛ بحث من فقط متمركز به يك گروه است و آنها كساني هستند كه قصد مي كنند به ديگران روش بدهند. من مي خواهم افرادي را مطرح كنم كه از آنها به مربّيان تعبير مي كنند. مربّيان يعني روش دهندگان و تربيت كنندگاني كه مي خواهند با قصد به ديگري روش دهند.
كساني كه مي خواهند در جامعه و در هر محيطي به عنوان مربّي، آموزش دهنده و تربيت كننده باشند و مي خواهند غير را تربيت كنند، بايد داراي شرايطي باشند. اولين شرط و اساسي ترين شرط نسبت به آنها اين است كه آن ها بايد خود ساخته باشند تا بتوانند ديگران را بسازند. ما در رواياتمان تحت عناوين مختلفي اين معنا را داريم كه انسان ابتدا بايد خودش و بعد ديگران را تربيت كند. كسي كه خودش را نساخته و تربيت نكرده است، اگر بخواهد ديگري را تربيت كند، نه تنها فايده ندارد، بلكه گاهي اثر عكس هم دارد. كسي كه خودش مؤدّب به آداب شرع و عقل نيست، نمي تواند ديگري را مؤدّب به آداب شرع و عقل كند.
¤ ¤
در روايتي از حضرت امام علي(ع) است كه حضرت فرمودند: با فضيلت ترين تربيت ها اين است كه از خودت شروع كني. اوّل برو خودت را تربيت كن! اگر توانستي به سراغ ديگران برو! چون فضيلت اين بيشتر است. حضرت در جمله اي ديگر مي فرمايند: در شگفتم از كسي كه مي خواهد زمام تربيت مردم را به دست گيرد و حال اين كه نفس خودش از نظر فساد و خرابي بدترين چيز است. اول برو خودت را آباد كن! نمي خواهد ديگري را آباد كني!
باز در روايت ديگري از علي(ع) داريم كه فرمود: كسي كه خودش را ساخته است، مي تواند جامعه را بسازد و زمام امور جامعه را به دست بگيرد. ضمن اينكه سياست؛ تدبير جامعه و سازندگي در سطح كلان است. اينكه ما مي گوييم «اوّل برو خودت را تربيت كن» در جميع ابعاد وجودي به خصوص در بعد نفساني است، چون ما بعد قلبي و بعد عقلاني هم داريم.
¤ ¤
استادم(رضوان الله تعالي عليه) در رابطه با تأديب نفس، در باب نفوس مي فرمايد: «آنچه كه سرلوحه دعوت انبياي عظام است، تأديب نفوس و تحديد هواهاي نفسانيه و روش رفتاري دادن به شهوت، غضب و وهم انسان ها است». يعني انبياء مرزبندي هاي الهيه را براي عمال غضب و شهوت، بيان مي كنند و مي گويند: «انسان ها بايد بر طبق آن مرزبندي ها تربيت شوند».
بعد ايشان مي فرمايد كه بعضي ها گمان كردند كه دعوت
نبي اكرم(ص) دو جنبه دارد؛ دعوت به دنيا و دعوت به آخرت؛ دنيايي و اخروي به طور مطلق. به تعبير ايشان چه بسا بعضي هم اين را كمال نبوّت فرض كردند. مي فرمايد: «اينها اصلاً از ديانت بي خبر هستند، نمي فهمند دين يعني چه»!
بعد از اين مي فرمايد: «دعوت به دنيا، از مقصد انبيا به كلي خارج است». جهت هم اين است كه حسّ شهوت و غضب و به تعبير ايشان شيطان باطني و ظاهري براي دعوت به دنيا كفايت مي كند. آن كسي كه دارد مي رود، ديگر «هول دادن» ندارد. دعوت به دنيا، احتياجي به قرآن و نبي ندارد؛ همان شهوت و غضب كافي است. پس انبيا براي چه آمدند؟ ايشان آمدند كه مخلوقات را تربيت كنند.
¤ ¤
در روايتي از علي(ع) داريم كه حضرت فرمود: نفس از نظر دروني، به قول ما جبلّت و ساختارش بر سوء ادب و بي تربيتي استوار است و بنده هم از ناحيه خداوند مأمور است كه نفس خود را خوب تربيت كند. شهوت، غضب و وهم مي خواهند به طور گسترده عمل كنند، يعني هم از فرمان الهي و هم از فرمان عبد سرپيچي كنند، درحالي كه بنده مأمور است، نفسش را از خواسته هاي زشتي كه دارد، باز دارد. پس هر كس كه مهار شهوت و غضب و وهم را رها كند، در فساد آنها شريك است و هر كس كه به نفس، در خواسته هايش كمك كند و هر چه كه شهوت، غضب و وهم او مي خواهد، به آنها بدهد، خود در خودكشي اش شريك شده است، يعني خود كشي كرده است.
در نتيجه نه تنها كار انبياء دعوت به دنيا نيست، بلكه تمام تلاش آنها براي بازداشتن از دعوت نفس، يعني بي بند و باري شهوت و غضب و شيطان باطني است...مأموريت انبيا اين است كه تقييد اطلاق شهوت و غضب كنند و تحديد موارد منافع دنيايي كنند. اين طور نيست كه هر جا نفس خواست، سر كند و هر جا كه نخواست رو برگرداند.
لذا حضرت امام علي(ع) در روايتي مي فرمايد: آنجايي كه شهوتت راغب است و آنجايي كه مي خواهد از خوبي رو برگرداند، مهارش را در دستت بگير!

 



ساعت 25

خدا را دوست دارم، به خاطر اينكه با هر username كه باشم، من را connect مي كند. خدا را دوست دارم، به خاطر اينكه تا خودم نخواهم مرا D.C نمي كند.
خدا را دوست دارم، به خاطر اينكه با اينكه خيلي بدم من را log off نمي كند. خدا را دوست دارم به خاطر اينكه همه چيز من را مي داند ولي SEND TO ALL نمي كند.
خدا را دوست دارم به خاطر اينكه هميشه جزء friend هام مي ماند و من را delete و ignore نمي كند. خدا را دوست دارم به خاطر اينكه هميشه اجازه، undo كردن را به من مي دهد.
خدا را دوست دارم به خاطر اينكه اراده كنم، ON مي شود و من مي توانم با او حرف بزنم. خدا را دوست دارم به خاطر اينكه هيچ وقت به من پيغام the line busy نمي دهد. خدا را دوست دارم به خاطر اينكه passwordاش را هيچ وقت يادم نمي رود، كافيه فقط به دلم سر بزنم.
خدا را دوست دارم به خاطر اينكه تلفنش هميشه آنتن مي دهد و شماره اش هميشه در شبكه موجود است... خدا را دوست دارم چون او هم مرا عاشقانه دوست دارد با همه كوتاهي ها و كم كاري هايم...

 



پيشنهاد چي؟

اين شبها و بعد از خلسه پايان مختارنامه عزيز، تلويزيون همچنان سرگرم فرهنگسازي بود و با وجب كردن فاصله تا بهشت مي خواست از سقوط فرشته ها جلوگيري كند و بعد از سي روز سه دونگ سه دونگ همه را به سعادت برساند، بالاخره حميد نعمت الله به داد تلويزيون رسيد و حالا يك مجموعه خوش ساخت و باورپذير را روي آنتن نگاه و فكر مردم مي فرستد. حتما »وضعيت سفيد« را تماشا كنيد و در بازگشت به سالهاي عزيز جنگ تحميلي لذت ديدار با همه خوبي ها و دوستي ها و زلالي هاي اوايل انقلاب را در خود زنده كنيد. شخصيت پردازي هاي ظريف و دقيق در كنار داستان بسيار جذاب اجتماعي كه همين حالا و در دهه نود هم به خوبي ملموس است در كنار بازي هاي كاملا روان و باوركردني به علاوه طراحي دكور و صحنه فوق العاده از آن سالها...واقعا ديدن دارد بازي آتاري در تلويزيون هاي سياه و سفيد و دوچرخه كورسي...يادش به خير؛ خدا قوت دوستان وضعيت سفيدي كه تلويزيون به ويژه شبكه از نفس افتاده و آب بندي شده سوم را با شاهكارهايي(!) چون ستايش و 5كيلومتر، روسفيد كردين پيش مردم.

 



ساعت25

من ... اين مني كه امروز دستانش چروكيده است، هماني است كه ديروز با همين دست ها نوازشت مي كردم و تو هماني كه از لطافتش مي گفتي و از رايحه خوشش ...
نمي دانم شايد من هم مثل اين چند تخت كناري ام از همان ها كه دكتر ها مي گويند؛ صبر كن، آهان! آلزايمر گرفته باشم و اينها مربوط به همين دوره از زندگي ام باشد و من به خاطر ندارم ...
صبر كن! نكند همين ها كه گاهي به ديدارم مي آيند فرزندانم باشند و من نمي شناسمشان ... اما نه! همه چيز امروز است فقط انگار من قديمي شده ام .خودم شنيدم ... يادم هست كه آن پرستار، همان كه روسري آبي دارد به آنها مي گفت كه صبر كن ... چندتا بودند؟ آهان! «پنج پسر و چهار دختر دارد كه هنوز هيچ كدام سراغي از او نگرفته اند ! »
اين منم ... همان مني كه بهشت زير پاهايم است ... خودم هستم ... هماني كه نفرينش گيراست ... مرا راحت در گوشه و كناري رها
كرده اي به حال خويش كه خش بر ندارم! راستي يادش بخير! محمد جان! وقتي ماشين نويت را گرفته بودي، چه قربان صدقه هايي كه
نمي رفتي و چه درددل ها كه نمي كردي با آن ... يعني من ...
بي خيال ... مهم نيست ...
عمر من را كه خدا مي داند و خودم كه چگونه گذشت اما مي توانم بگويم هر چه كردم .. « ولا تقل لهما اف» و «بالوالدين احسانا» را هميشه به خاطر داشتم ... تو را نمي دانم فرزندم! من از تو راضي ام، اما تو ... مراقب عمرت باش ...
طيبه علي

 



از آب گذشته!

بعضي ها مثل من! بااينكه بچه درسخواني نبودم اما هميشه از حضور در مدرسه لذت مي بردم، بيشتر به خاطر كارهاي جانبي اش، زنگ تفريح، زنگ ورزش، روزهاي مراسم و...بعدها همين كارهاي پرورشي و اين جنگ ها و...! يعني زنگ كلاس را باانگيزه زنگ تفريحش
مي نشستم، نه برعكس! و هميشه تعجب مي كردم از آن دسته بچه هايي كه اين قدر درسشان خوب بود اما رغبتي به حضور در مدرسه نداشتند، زنگ خانه كه مي خورد، تا ما از مدرسه برويم بيرون، اين بچه هاي خوب و درسخوان ناهارشان را توي خانه خورده بودند و استراحت كرده بودند و رفته بودند سر درسشان!
بعضي ها مثل من از اين دنيا به همين زنگ تفريح هايش دلخوشند، فقط همين ها را مي بينند1، فقط بوي «كتاب» را اول سال دوست دارند، چند ماه بعد كتاب را لوله مي كنند مي زنند توي سر همديگر!2 بعضي ها مثل من اهل پيچاندن «كلاس» هايند، كلاس هايي كه زحمت باز كردن و خواندن و فهميدن به خودشان نمي دهند و مدام غر مي زنند كه مي دوني، معلم باسواديه ها، ولي اصلا قدرت بيان نداره!3 بعضي ها مثل من پايان هر ترم كه مي شود، روزي هزار بار
مي گويند: خدايا غلط كردم، قول مي دم از ترم بعد...4 بعضي ها دقيقا مثل من فكر مي كنند كه كارشناسانه تنظيم كرده اند رابطه بين «درس و اتاق معاون پرورشي» را؛ غافل از اينكه پايان سال بوي سوختن سيخ و كباب و دماغ را باهم، تجربه مي كنند5 و همين بعضي ها مثل من تعجب مي كنند و نمي فهمند حال كساني را كه بااينكه تمام كارهايشان رو به راه است و نمره هايشان هميشه 20! اما هيچ اشتياقي براي ماندن در اين دنيا ندارند.. همان هايي كه گاهي حس «ايـــش!» داشتيم نسبت بهشان!..6

1)از زندگي دنيا ظاهري را مي شناسند و حال آنكه از آخرت غافلند... روم/7
2) آيات خدا را به بهاي ناچيزي فروختند و [مردم را] از راه او باز داشتند به راستي آنان چه بد اعمالي انجام مي دادند... توبه/9
3) بلكه چيزي را دروغ شمردند كه به علم آن احاطه نداشتند و هنوز تاويل آن برايشان نيامده است كساني [هم] كه پيش از آنان بودند همين گونه [پيامبرانشان را] تكذيب كردند پس بنگر كه فرجام ستمگران چگونه بوده است... يونس/39
4) پس آيا [امروز] ما را شفاعتگراني هست كه براي ما شفاعت كنند يا [ممكن است به دنيا]بازگردانيده شويم تا غير از آنچه انجام مي داديم انجام دهيم به راستي كه [آنان] به خويشتن زيان زدند و آنچه را به دروغ مي ساختند از كف دادند... اعراف/53
5) و از ميان مردم كسي است كه خدا را فقط بر يك حال [و بدون عمل] مي پرستد پس اگر خيري به او برسد بدان اطمينان يابد و چون بلايي بدو رسد روي برتابد در دنيا و آخرت زيان ديده است اين است همان زيان آشكار... حج/11
آنان كساني اند كه در [اين] دنيا و [در سراي] آخرت اعمالشان به هدر رفته و براي آنان هيچ ياوري نيست...آل عمران/22
6) و مؤمنان را ريشخند مي كنند و [حال آنكه] كساني كه تقواپيشه بوده اند در روز رستاخيز از آنان برترند و خدا به هر كه بخواهد بي شمار روزي مي دهد... بقره /212
عطيه السادات حسيني نيا

 



نكته سوم

اينكه ما در برابر هجمه رسانه هاي غربي كاري نمي كنيم و به جايش حرف مي زنيم و همايش برگزار مي كنيم و در همايش خودمان از خودمان؛ خودمان از هنرمان؛ خودمان از خلاقيت مان و خودمان كلا از خودمان تقدير مي كنيم؛ حرف تازه اي نيست منتها اينكه يك بمب خبري را سانسور كنيم به هر بهانه اي و بعد بگوييم مردم شبكه هاي ماهواره اي دروغگو و وارونه ساز هستند؛ به نظرتان منطقي است؟ اساتيد ارجمند در دفتر سياسي اخبار رسانه ملي فكر كرده اند كه مردم فقط تلويزيون تماشا مي كنند و راديو گوش مي دهند؟ يعني خبرگزاري ها، روزنامه ها و سايت ها و...براي خودشان كار مي كنند و مخاطب ندارند؟ يك هفته از فرار مدير مستعفي بانك ملي از كشور و هجرت(مي توانيد بخوانيد فرار) به كانادا گذشته و صداوسيماي ما حتي خبر را براي مردم نگفته است چه برسد به تحليل كه مثلا بگويد اين يك ماموريت است و او بر مي گردد! واقعا با اين رفتارها رسانه ملي توقع افزايش اعتماد مردم به خود را دارد؟ اين بنده خدا هرچه باشد و هرچه نباشد بايد در اين كشور مي ماند و پاسخگوي اين لكه ننگ براي نظام مي شد...واقعا به نظر شما صداوسيما حالش خوب است؟
فرهاد كاوه

 



بوي بارون

لنگر انداخته در اسكله، كنگر خورده
اين عقابي كه مسيرش به كبوتر خورده
موج با شوق تو مي آيد و برمي گردد
متلاشي شده، بي حوصله و سرخورده
گاه يك صخره ي پنهان شده را رد كرده ست
گرچه هر بار به يك صخره ي ديگر خورده
بوسه ات سرخ ترين ميوه ي فصل است انگار-
سيلي موج كه بر گونه ي بندر خورده
«بد نگوييم به مهتاب اگر تب داريم»
هر كه بد گفت به چشمان تو، شكّر خورده!
چشم تو معدن الماس ولي لبخندت-
سينه ي ترد اناري ست كه خنجر خورده
غزلي گفته ام از گونه ي گل نازك تر
من به جز شعر چه گفتم كه به تو برخورده؟!
عبدالحسين انصاري

 



يادداشت سوم

بشوي اوراق اگر هم درس مايي!
شخصي نزد امام صادق(ع) بود و به شخص ديگري اشاره كرد و گفت: من با اين آدم هم كلام نمي شوم او از نظر علمي از من خيلي پايين تر است ! امام (ع) مي فرمايند: فلاني! به نظرت رتبه علمي خودت چقدر است؟ آن شخص مي گويد من رتبه علمي ام در برابر رتبه علمي شما كه 100 است ، 10 است! امام(ع) مي پرسند: رتبه علمي آن مرد چقدر است؟ مي گويد: رتبه او يك است!
امام صادق (ع) مي فرمايند: چطور شما انتظار داري من كه امام صادق (ع) هستم و رتبه علمي ام 100 است90 پله پايين بيايم و با تو هم كلام بشوم كه مي شوم، آن وقت چگونه است كه تو 9 پله پايين نروي و با آن شخص هم كلام نشوي!؟
اين روايت، يادگاري اولين روز كلاس اخلاق است، تا هميشه يادمان باشد هر قدر هم كه عالم بشويم امام صادق(ع) كه نمي شويم و يادمان باشد كه كمترين شاگرد مكتب او شده ايم و مهر طلبگي روي پيشاني مان خورده، نرسد روزي كه عالم بي عمل شدن فقط و فقط نسبت به همين يك روايت شرمنده مان كند.
وقتي مدرسه، مدرسه عشق باشد و كلاس و درس و بحث و معلم و شاگرد همه طالب سخن گفتن از علم عشق، تو بگو مي توان نام ديگري جز مدرسه عشق روي اين مدرسه گذاشت؟
هر چند حال و هواي حوزه براستي با حال و هواي هر مدرسه و دانشگاهي فرق مي كند ولي چه شيرين است كه اول مهر است و باز آيد بوي ماه مهر، ماه مدرسه، آن هم مدرسه علميه و داستان شيرين طلبگي ...
مدرسه ي علميه ما مزيّن به نام حضرت حجت«عج» است و ما به قول قديمي ها خرج تحصيلمان را از جيب حضرت عشق بر مي داريم و باباي زمان ما دارد پدري را در حق ما تمام مي كند و خرج درس و بحث ما را خودش تقبل كرده است و با وجود چنين پدري پشتمان گرم است و دلمان گرم تر ...
روز اول كه به اين مدرسه آمديم دوستان ديگري با ما بودند و پيچيدگي هاي اين روزگار رنگارنگ آنها را از اين فضا دور كرد و چقدر حسرت به دل ماندند. و ما البته از حكمت خيلي چيزها بي خبريم.
از همين ابتداي تحصيل يادمان داده اند بشوييم اوراق را و خوب مي دانيم كه علم عشق در دفتر نباشد و شما دعايمان كنيد كه اين لباس بر قامت ما بنشيند.
ما اين روزها به طلبه مدرسه حضرت حجت »عج« بودن مي باليم و دعايمان كنيد رنگ و بوي خلوص نيت از روي اوراق و افكارمان نپرد...
مريم حاجي علي

 



گردش گودري

امام(ره): كاري كنيد كه بماند، كاري نكنيد كه بمانيد!
¤
دوستاني هستند مثل كوه هاي سر به فلك كشيده؛ استوار و بزرگ...هم صحبتي با آنها شرف است و رفاقت با ايشان ضمانت سلامت...
¤
دلم ز نازكي خود شكست در غم عشق/ وگرنه از تو نياد كه دلشكن باشي
¤
معلم به خط فاصله مي گفت: خط تيره!
او خوب مي دانست فاصله ها چه به روزگار آدم مي آورد!
¤
نم نم باران...ويلچر باران خورده...گرمي شفا...يا امام رضا(ع)
¤
تنها خداست كه مي داند «بهترين» در زندگي تو چگونه معنا مي شود...من آن «بهترين» را برايت آرزو مي كنم!

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14