(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 17 مهر 1390- شماره 20043

«خداحافظ كرخه» روايت روزهاي آفتابي
گفت وگو با عبدالرضا آلبوغبيش، رزمنده و جانباز دفاع مقدس
اين مرد با چهار گلوله زندگي مي كند
فصلي از خاطرات يك نظامي عراقي سرنوشت سه رزمنده اي كه حاضر به توهين به امام نشدند



«خداحافظ كرخه» روايت روزهاي آفتابي

علي شيرازي
با التماس من، سرش را بلند كرد. قطرات اشك روي گونه هايش لغزيد و به زمين ريخت. مردد بود. درحالي كه اشك هايش را پاك مي كرد، گفت: «بازهم از كاروان شهدا عقب مانديم... چند نفر ديگه از بچه هاي دسته سه گروهان نينوا پريشب شهيد شدند. حاج حسين هم...»
لبانش مي لرزيد و نمي توانست حرفش را تمام كند. دستش را فشردم و به تمنا در او خيره شدم كه: «مگه من و تو توي گردان از هم بيگانه بوديم؟ حرفي نمي موند كه به هم نگيم. حالا چي شده؟ چرا راحتم نمي كني؟»
مهدي با علامت سر حرفهايم را تأييد كرد و آهي كشيد و گفت:«حاج حسين هم به آرزويش رسيد.... حضرت زهرا(س) او را به غلامي قبول كرد.»
با تبيين خاطره اي از فرمانده شهيد، حاج حسين طاهري، با بچه هاي دفتر ادبيات هنر مقاومت آشنا شد. به همان علت، داوود اميريان نفر سوم برگزيده خاطره نويسي فرمانده من شد.
پس از آن خاطره زيبا، پاي آقاداوود به دفتر ادبيات و هنر مقاومت باز شد و اين بار از فرماندهان و همسنگران بيشتري نوشت.
درمهران، شهادت مجيد را نظاره گر بود. در شلمچه،داغ حاج حسين و ديگر دوستان بر دلش ماندگار شد. براي همين از مجيد نوشت كه «ياحسين» گفت و رفت. از شهيد ساغري نوشت كه هنگام شهادت با بدني مجروح روبه سوي قبله درازكشيد و پر زد.
نوشته هاي اميريان به همراه مكتوبات وي از بسيجيان مظلومي كه با رندي تمام در آخرين روزهاي خوش جنگ از در نيمه باز شهادت گذشتند، كتاب خداحافظ كرخه را شكل داد، كتابي در 106 صفحه ، به همراه سيزده عكس، در چهار قسمت.
تقدير ولي فقيه زمان، از نويسندگان فرمانده من، يك مدال عزت براي اميريان بود. با نگارش و چاپ كتاب خداحافظ كرخه مدال زيباتري بر سينه او نقش بست و آن، زماني بود كه مقام معظم رهبري درباره خداحافظ كرخه نگاشتند:
«اين كتاب شيرين و ساده، زندگي و ا حساس و جهت گيري هاي بسيجي را به خوبي تشريح مي كند. نويسنده كه خود يك بسيجي با همه بار فرهنگي اين كلمه است، با بيان بعضي از جزئيات به ظاهر كم اهميت، آن امر مهم را تصور و ترسيم كرده است. با اينكه جواني كم سن و سال است، بسي پخته تر از عمر خود مي نويسد و مي انديشد. گاه، در نقل حوادث، تسلسل طبيعي و منطقي رعايت نشده است. باري، اين يكي از كتاب هاي خيلي خوب در مجموعه خاطره هاست.»
آيا از خود پرسيده ايم كه علت اين همه تحسين و تجليل مقام معظم رهبري از كتاب هاي خاطرات دفاع مقدس و نويسندگان آن براي چيست؟
حداقل اين لطف و نگاه بايد ما را به سمتي ببرد كه هر روز صفحاتي از آن كتاب ها را مرور كنيم. اگرتا به امروز از اين غافله عقب مانده ايم، از كتاب خداحافظ كرخه شروع كنيم.
هنگامي كه رمز عمليات كه «يا ابوالفضل العباس» بود، اعلام شد، عده اي از بچه ها به خاطر ارادت به حضرت عباس، قمقمه هاي خود را باز كردند و آب آن را به زمين ريختند. آنها مي خواستند مثل حضرت ابوالفضل تشنه لب به ديدار يار بروند.
... در ميان بچه هاي تيم، يك شخصي بود كه زبان انگليسي و رياضي اش بسيار خوب بود و به بچه ها درس مي داد. خيلي سعي مي كرد شناخته نشود و هيچ كس هم به درستي نمي دانست او كيست؛ تا اينكه بعدها راديو بسيج اطلاع داد كه او از خلبانان اف14 است و به خاطر عشق به بسيج مأموريت گرفته تا مدتي را با بچه ها بگذراند. نامش محمدزاده بود. باز هم جلوتر برو. زندگي و احساس و جهت گيري هاي بسيجيان را ببين.
حاج ابوالفضل كاظمي رفت پشت تريبون و گفت: «برادرا! غرض از مزاحمت معرفي چندتن از برادران بود. ان شاءالله از اين به بعد برادر علي اصغر ارسنجاني كه قبلا فرمانده گردان كميل بوده و به علت مجروحيت مدتي نتوانسته بود درجبهه ها به اسلام خدمت كند، در جمع ما خواهدبود. ايشان فرمانده گردان و بنده و حاج حسين هم در خدمت ايشان خواهيم بود.
لبخند، يك لحظه از صورت فرمانده جديد محو نمي شد. چهره بشاش و مظلومي داشت و به قول بچه ها نوربالا مي زد. يك پايش پاشنه نداشت و مقداري مي لنگيد. مي گفتند: «آن قدر تركش در بدن دارد كه اگر آهن ربا به بدنش نزديك كني، مي چسبد!»
بنا نيست كه همه 106 صفحه را برايت بگويم. فقط خواستم برخي از دارايي هاي «خداحافظ كرخه» را تشريح كنم تا عاشق نوشته هاي داوود اميريان بشوي. اما حيف بود كه خاطره صفحه 41 را با هم نخوانيم.
وسط سينه زني، ناگهان، حاج آقا بايگان، روحاني گردان، برخاست و دست هايش را رو به آسمان بلند كرد. چادر تاريك بود و مي شد او را از عباي بلند و سفيدش شناخت. حاجي، در حالي كه بغض كرده بود، گفت: «برادرا! ما آمده ايم اينجا تا پاك شويم. آمديم كه گناه نكنيم. حالا كساني كه گناه كارند، از چادر خارج شوند و بچه هايي كه اطمينان دارند بي گناه اند، بمانند.
آه و ناله بچه ها بلند شد. خيلي ها بلند شدند و بيرون رفتند. آنها خودشان را گناه كار مي دانستند. چند نفري هم داخل چادر ماندند. ما ايستاديم و به حال آنها كه ماندند غبطه خورديم. حاج آقا بايگان تك تك بچه هاي داخل چادر را مي بوسيد و به صورت آنها دست مي كشيد و مي گفت: «قربون چهره هاي نوراني تون برم. من را هم در آن دنيا شفاعت كنيد.»
پس از مدتي، عزاداري تمام شد و ما داخل چادر شديم. همين كه چراغ روشن شد، نتوانستيم از خنده مان جلوگيري كنيم. صورت تمام كساني كه داخل چادر مانده بودند، سياه بود؛ و سياه تر از صورت دست هاي حاجي. حاجي در حالي كه مي خنديد، گفت: «منو ببخشيد كه اين كارو كردم. مي خواستم به كساني كه خودشان را بي گناه مي دانند، درسي داده باشم. فقط پيامبران و ائمه اطهار هستند كه معصوم اند. ما كه خاك پاي آن ها هم نمي شويم.
... ميري با دلي سوخته شروع كرد.
- السلام عليك يا ابا عبدالله...
چه زيارتي! به قدري حال پيدا كرده بوديم كه به نظرم رسيد نزديك قبر شش گوشه آقا نشسته ايم و داريم زيارت مي خوانيم... چراغ اتاق را كه روشن كردم، بچه هاي واحد را ديدم كه همه سر در گريبان نشسته اند. بعضي هنوز داشتند غريبانه مي گريستند.
من هم با سوز، بقيه خاطرات صفحه 76 را مي خواندم. ادامه دادم تا صفحه .105
بچه ها هنوز تو حال خودشان بودند و مي گريستند. سرها پايين بود و قطرات اشك مي غلتيدند و بر زمين تب دار و معطر كرخه مي چكيدند.
... اتوبوس ها آمدند و ما با زمين اردوگاه خداحافظي كرديم و به سوي دو كوهه رفتيم.
حالا، در دو كوهه، در يكي از اتاق هاي پادگان، كتاب خداحافظ كرخه را ورق مي زنم و مي خوانم. تو هم با من همراه باش. گاهي هم در كرخه از كرخه بخوان. يعني از هر شهري كه حركت مي كني تا به دو كوهه و كرخه برسي، كتاب خداحافظ كرخه را بخوان. در اتوبوس، در قطار، در هر ماشيني آن را مرور كن؛ تا بداني به كجا مي روي.
در هر شهر و سرزميني، در مدرسه و دانشگاه، در مدرسه و حسينيه و مهديه، در هر خانه و اداره اي... تصميم بگير تا در سراسر زندگي، خاطرات جبهه را مرور كني و به همه عاشقان كتاب بگويي كه خداحافظ كرخه را فراموش نكنند.

 



گفت وگو با عبدالرضا آلبوغبيش، رزمنده و جانباز دفاع مقدس
اين مرد با چهار گلوله زندگي مي كند

سيدمهدي حسيني
در گوشه و كنار اين كشور، كم نيستند كساني كه در دوران دفاع مقدس رشادتها و شجاعتها آفريده، افتخار جانبازي كسب كرده و اكنون در گوشه اي از اين خاك، بي مدعا و بي نام و نشان به زندگي عادي خود ادامه مي دهند، عبدالرضا آلبوغبيش در شمار اين گونه مردان است و اگر خاطراتش در جاي امن گلوله ها منتشر نمي شد همچنان در هاله گمنامي باقي مي ماند. انتشار مكرر خاطرات آلبوغبيش نشان دهنده اقبال عمومي جامعه به شناختن اين نسل گمنام است. به بهانه تجديد چاپ اين اثر به سراغ او رفته و گپ و گفتي صميمانه با داشتيم.
¤ ¤ ¤
¤ جناب آقاي آلبوغبيش، شما راوي كتاب جاي امن گلوله ها هستيد و با اين كه اين اثر هنوز كمتر از يك سال است انتشار يافته با استقبال خوب مردم مواجه شده و در حال تجديد چاپهاي متعدد است، اين امر نشان مي دهد كه خاطرات جنابعالي داراي جذابيت ويژه اي است لطفا در ابتدا خودتان را معرفي كنيد تا در ادامه درباره خاطراتتان بيشتر به گفتگو بنشينيم.
- بنده عبدالرضا آلبوغبيش متولد 1338 ماهشهر و بزرگ شده ماهشهر و خرمشهرم. ما از طايفه و آل ابوغبيش هستيم كه طايفه اي بزرگ در استان خوزستان است و من اكنون يكي از ريش سفيدان اين طايقه هستم كه در كنار بزرگ قبيله به حل و فصل امورات افراد قبيله مشغول هستم و مي شود گفت به زندگي عادي خودم مشغولم. چنان كه در خاطراتم اشاره كرده ام در دوران كودكي و نوجواني سختي هاي زيادي كشيده ام و به واسطه از دست دادن پدرم در دوران كودكي، از نوجواني مسئوليت اداره خانواده را عهده دار شده ام و سختي هاي زيادي را پشت سر گذاشته ام. در دوران پيروزي انقلاب نقش نه چندان پررنگي در مبارزات داشتم و تا آمدم تشكيل زندگي بد هم با جنگ روبه رو شدم كه زندگي ام را عوض كرد.
¤ شما كي وارد عرصه جنگ شديد؟
- وارد عرصه جنگ نشديم، جنگ به سراغمان آمد! ما در گوشه اي از اين سرزمين به زندگي عادي مان مشغول بوديم كه عراقيها به خاك ميهن مان تجاوز كردند. وقتي تجاوز دشمنان را ديديم كار و زندگي را رها كرده به دفاع از دين و ميهن پرداختيم. من هم مثل ديگر ساكنان جنوب ايران، به يكباره با جنگ خانمانسوز روبه رو شدم و چاره اي جز اين نديدم كه با ابتدايي ترين وسيله نبرد به دفاع بپردازم و جلوي بعثي ها را بگيرم. اگرچه آنها در همان ابتدا جنايت هاي بي شماري آفريدند. زنان و كودكان و پيرمردها و پيرزنان بسياري را به شهادت رساندند و بسياري از شهرهاي مرزي ما را با خاك يكسان كردند اما همين اندك مردم باقي مانده نيروي مقاومتي تشكيل داده جلوي دشمن ايستادند و جلوي پيشروي او را گرفتند.
من در روز دوم جنگ وارد خرمشهر شدم يك روز پيش از آن هم به دليل شرايط كاري آنجا بودم و باورم نمي شد خرمشهر به فاصله يك روز، به آن روز افتاده باشد. فكر مي كردم دارم خواب مي بينم اما واقعيت داشت دشمن شهر را در عرض يك روز ويران كرده بود. هاج و واج مانده بودم كه چه بكنم به سراغ قوم و خويش هايم بروم، هرچه زودتر شهر را ترك كنم يا راهي براي مقاومت در برابر دشمن پيدا كنم. همه جا را دود و بوي باروت و خمپاره و بمب پر كرده بود. همه جا سياه و تباه بود. هراسان و پريشان در خيابان هاي ويران شهر پرسه مي زدم كه به دو سه تن از دوستانم برخوردم دوست كه نه قهرمانان جنگ خرمشهر و شهيدان روزهاي اوليه جنگ، گمنامان جنگ كساني چون بهروز مرادي، شاپور و شاكر حلالت. با آنها به مسجد جامع خرمشهر رفتم و پس از آشنايي با عده اندكي از نيروهاي مقاومت مردمي، به همراه دوستان نبرد عليه دشمن را آغاز كردم. شايد ناباورانه باشد كه ما در ابتداي جنگ با بيل و كلنگ جلوي ارتش بعث عراق مي ايستاديم. هيچ چي براي دفاع نداشتيم و آرام آرام تفنگ و آرپي جي در اختيارمان قرار گرفت تازه بسياري از ما هم چگونگي استفاده از تفنگ و آرپي جي و ابزارآلات جنگي را بلد نبوديم و به مرور ياد گرفتيم. شما حساب بكنيد وضعيت ما اين طوري بود و در برابر ارتشي تا دندان مسلح و مجهز به مدرن ترين ابزار جنگي ايستاده بوديم. هفته ها بدين شكل مقاومت كرديم و از سقوط خرمشهر جلوگيري كرديم. در طول اين مدت سخت عزيزان بسياري را از دست داديم.
¤ به نظر شما جنگ در آن چند روز اول به چه شكلي اداره مي شد؟
- به نظرم هيچ برنامه خاصي براي اداره جنگ وجود نداشت ما براساس شرايط كه لحظه به لحظه عوض مي شد تصميم مي گرفتيم و عمل مي كرديم. هنوز عظمت جنايت هاي عراقيها براي كشور روشن و مشخص نشده بود. هنوز ارتش و ديگر نهادها رسما وارد جنگ نشده بودند. شيخ شريف (حجت الاسلام محمدحسن شريف قنوتي) بود و محمد جهان آرا بود و عده اي از نيروهايي مثل حسن اقارب پرست و محمود امان اللهي و شريف نسب و عده اي از خانمها هم بودند مثل سيده زهرا حسيني (راوي كتاب دا) و مژده اون باشي و صباح وطنخواه. روزهاي اول فكر مي كرديم جنگ را بايد در طول روز انجام بدهيم و شب تعطيل كنيم. همين كار را هم مي كرديم. روز به نبرد مي رفتيم و خسته مي شديم شب كه مي شد به مسجد جامع برمي گشتيم و استراحت مي كرديم. صبح روز بعد وقتي به مقرهاي ديروزي مي رفتيم متوجه مي شديم عراقيها آنجا را اشغال كرده اند. فكر مي كرديم جنگ همين است. تا اينكه كساني مثل اقارب پرست و امان اللهي آمدند. آنها باتجربه و نظامي بودند و به فنون جنگ آگاهي داشتند تجربيات نظامي آنها و روحيه دادن هاي وصف ناپذير شيخ شريف كه فرماندهي روحي بچه ها را برعهده داشت جنگ و نبرد را از اين رو به آن رو كرد و شرايط، روز به روز بهتر شد. با آنكه هر روز به دليل مجروحيت و شهادت بچه ها تعدادمان كم مي شد اما چون براساس فنون جنگي مي جنگيديم، موفقيت هاي بهتري به دست مي آورديم.
¤ در اين مدت با خانواده هم در ارتباط بوديد؟
- خانواده؟! اولا كسي آن لحظه ها به فكر خانواده نبود دوم اينكه من خانواده ام همسرم بود كه پرستار بيمارستان شركت نفت آبادان بود. بيمارستاني كه هميشه زير آتش توپخانه دشمن قرار داشت اما پرسنل آنها لحظه اي آنجا را ترك نكردند و به خدمات خود ادامه دادند. شبانه روز مجروح بود كه به آنجا منتقل مي شد و به گفته همسرم نه در اتاق ها نه در راهروها نه در حياط بيمارستان جايي براي سوزن انداختن وجود نداشت. همين طور يك ريز آمبولانس و وانت بار و پيكان بود كه مجروح وارد بيمارستان مي كرد. سردخانه بيمارستان هم پر از جنازه شهدا شده بود. آنها روزهاي سختي داشتند شب ها با آن كه مجبور بودند مجروحان بدحال را با آن امكانات كم عمل كنند از ترس بمباران هواپيماهاي عراقي شمع روشن مي كردند و فقط دستگاه هاي اتاق عمل روشن مي ماند جلوي پنجره هاي بيمارستان هم گوني ماسه چيده بودند. بسياري از شب ها تمامي بيمارستان به جز اتاق عمل در تاريكي كامل به سر مي برد. همسرم توران جوكار در شرايطي سخت تر از شرايط من از دين و ميهن دفاع مي كرد. خاطرات او از آن دوران تكان دهنده و تأثرانگيز است كه تا به حال كم از آنها گفته و هر وقت روايت مي كند وضعيت روحي اش به هم مي خورد و از ادامه روايت باز مي ماند. او به همراه پزشكان و پرسنل بيمارستان شركت نفت خدمات زيادي انجام دادند.
¤ در طول روزهاي مقاومت در خرمشهر از مسئولان مملكتي كسي به شما سر نزد تا از اوضاع جنگ اطلاع پيدا كند؟
- وضعيت خوزستان به ويژه خرمشهر و آبادان وضعيت بحراني و كاملا جنگي بود. مسئولين دورادور اوضاع را بررسي مي كردند. آن زمان هم رئيس جمهور كشورمان بني صدر بود كه خود عامل و باعث سقوط شهرها مي شد او به ماها امكانات نمي داد و گويا اعتقادش بر اين بود بايد به دشمن اجازه داد تا وارد خاك كشور شود سپس غافلگيرش كرد، اما ماها اين اعتقاد را نداشتيم ما معتقد بوديم بايد مردانه در برابر دشمن بايستيم و در لحظه ورود به خاكمان قلم پايش را خرد كنيم. خود بني صدر دو بار به منطقه جنگي آمد. يك بار شيخ شريف با او برخورد تندي كرد و او را زيرسؤال برد كه چرا به آن منطقه نيرو و امكانات نمي فرستد. شيخ شريف به او گفت چرا اين همه تبليغات مي كني كه به جبهه ها نيرو خواهي فرستاد و نمي دانم لشكر خراسان را به آنجا خواهي فرستاد اما برخلاف حرفت در عمل هيچ كاري انجام نمي دهي؟ چرا مي خواهي خرمشهر سقوط كند؟ چرا راضي مي شوي پرپر شدن اين بچه ها را ببيني؟ مي داني ما روزانه چند نفر شهيد و مجروح مي دهيم؟... شيخ شريف با عصبانيت اين حرف ها را به بني صدر زد اما او محلي به اين حرف ها نگذاشت و با خدم وحشم از برخي مناطق ديدن كرد و رفت و در روزهاي بعد، از همان سفرش به بهترين نحو بهره برداري تبليغاتي كرد. بچه ها واقعا غريب و تنها بودند. خرمشهر غريب بود.
¤ آقاي آلبوغبيش، شما از چند نفر خانم هم اسم برديد كه در خرمشهر حضور داشتند، زنان چه نقشي در جنگ و دفاع داشتند؟
- ببينيد، نيروهاي مقاومت مردمي خرمشهر تركيبي از چند خانم و تعداد زيادي مرد بودند. عده اي زنان و دختران خرمشهري از همان روزهاي اول به جاي ترك شهر و ديار خود همان جا ماندند و دوشادوش مردان به نبرد و دفاع پرداختند. روزهاي اول كار آشپزي و دوخت و دوز و توزيع مواد غذايي به عهده آنها بود اما پس از چند روز عده زيادي از آنها اسلحه برداشته به همراه مردها به نقاط و خطوط اصلي درگيري اعزام شدند. عده اي از آنها هم بودند كه از طبابت و پرستاري سردرمي آوردند كه كارشان رسيدگي به مجروحان جنگ بود. اوضاع عجيبي بود. درعين سختي شرايط، همكاري و هماهنگي زنان و مردان ستودني بود. الان كه ياد آن دوران مي افتم به همه آن زناني كه در آن شرايط سخت دوشادوش ما مردان مي جنگيدند آفرين و احسنت مي گويم. وقتي هم كه مي شنوم برخي از آنها خاطرات شان را در قالب كتاب منتشر كرده اند هرچه زودتر آن كتاب را به دست مي آورم و با رغبت تمام آن را مي خوانم و به ياد خاطرات گذشته مي گريم. وقتي خاطرات خانم حسيني را خواندم خيلي چيزها به يادم افتاد و اسم بسياري از بچه ها كه از يادم رفته بود دوباره در ذهنم تداعي شد. درجريان روايت خاطرات خودم هم، آقاي كامور تدوينگر كتاب خاطرات من، ترتيبي داد تا با عده اي از همرزم هاي قديمي ام ملاقات و ديدار داشته باشم كه برايم ارزشمند بود و سبب شد خاطرات بيشتري به ذهنم بيايد. بله، جنگ خيلي تلخ و ناگوار بود. اما بايد مي ايستاديم و مي جنگيديم. همين اندك نيروها جلوي سقوط خرمشهر را گرفتند. ياد شاكر حلالت و خسرو نوعدوستي و بهمن مزارعي و سيدجواد موسوي و بهروزمرادي و عبدالعظيم محمدي و دهها تن ديگر از ياران آن روزها به خير.
¤ شيخ شريف كي بود و سرانجامش چه شد؟
- حجت الاسلام محمدحسن شريف قنوتي از روحانيون خوشنام بروجرد بود كه سالهاي سال به عنوان نماينده وجوهات شرعي امام خميني و آيت الله گلپايگاني در اردكان و حوالي آن به خدمت مشغول بود. درعين اينكه مرجع مراجعات ديني مردم بود در كارهاي اجتماعي و عمراني مثل ساختن حسينيه و مسجد و كمك به نيازمندان و شركت دادن افراد در كارهاي جمعي بسيار فعال بود و به طوركلي خيلي دوست داشتني بود. او وقتي خبر شروع جنگ را شنيد به همراه عده اي از جوانان بروجرد با مقداري آذوقه كمكهاي مردمي راهي خرمشهر شد و نقش موثري در مقاومت خرمشهر ايفا كرد. او در همه حال براي ما صحبت مي كرد و به ماها روحيه مي داد. در مسجد جامع استقرار پيدا كرده بود و به راحتي مي توانم بگويم سنگ صبور بچه ها شده بود. بچه ها براي هر مشكلي سراغ او مي رفتند و فرمانده روحي بچه ها او بود. او پس از چند روز حضورش متوجه شد كه خودش نيز بايد دست به كار شود لذا به توزيع آذوقه و مهمات به گروههاي درگير با بعثي ها پرداخت. او از همان تعداد اندك نيروها لشكري به اسم «الله اكبر» درست كرده بود. لشكر كه چه عرض كنم تعدادمان دويست نفر هم نمي شد، اما همين موضوع براي ارتش بعث گران آمده بود. آنها فكر مي كردند مقاومت خرمشهر به دست اين لشكر الله اكبر است و فرماندهي آن را يك روحاني در اختيار دارد.
ارتش بعث عقده هاي زيادي از شيخ شريف داشت كه تمام آنها را روز 24مهر خالي كرد. شيخ به دست نيروهاي عراقي اسير شد و آنها در كمال قساوت و ناباوري و بي رحمي جنايت عجيبي را مرتكب شدند. جنايتي كه بايد به عنوان يكي از عظيم ترين جنايتهاي جنگي ثبت شود. آنها پس از كتكهاي زياد و فحشهاي ركيكي كه به شيخ دادند كاسه سرشيخ را زنده زنده شكافتند و مغزش را روي آسفالت داغ خيابان چهل متري ريختند. آنها سرمست از كشتن يك روحاني، او را «يك خميني» قلمداد كرده عمامه اش را در دست گرفته و رقص و پايكوبي كردند.
شيخ اما انالله و انااليه راجعون گفت و با دستهاي مشت كرده به شهادت رسيد. چند ساعت بعد جنازه اش به دست نيروهاي ايراني افتاد و به عقب انتقال يافت. او را به غسالخانه آبادان انتقال دادند و عكاسي از سپاه آبادان با گرفتن عكسي از سر و صورت شيخ، كاري كرد كه جنايت عراقي ها در تاريخ ثبت شود. اين عكس در كتاب خاطرات من به چاپ رسيده كه البته صحنه تكان دهنده اي است.
شيخ را در غسالخانه شستند و پس از تشييع به خاك سپردند. زندگي شيخ در كتابي با نام شيخ شريف توسط آقاي جواد كامور بخشايش نوشته شده كه خواندني است.
¤ظاهراً در آن شرايط سختي كه بر شيخ مي گذشت شما هم همراهش بوديد؟
-بله، من و شيخ با هم به اسارت نيروهاي عراقي درآمديم. با هم كتك خورديم و مورد جنايت عراقيها قرارگرفتيم اما تقدير اين بود كه كاسه سر او شكافته شود، اما من تيرباران شوم، يكي از عراقيها كه از كتك زدن من و شيخ خسته شده بود ؛ دست به اسلحه برد و سيزده گلوله به من زد. من به گلوله ها پشت كردم و همه آنها به كمر و شانه و پشت قلب و پايم نشست .من هم مردم و كنار جسم بي جان شيخ افتادم. افسر عراقي در كمال نامردي و بي رحمي بالاي سرم آمد و به سر و صورتم ادرار كرد. من با اينكه نيمه جاني داشتم اما از ترس نفسم را در سينه حبس كردم. او تير خلاص هم به من زد. اما من زنده ماندم. چند ساعت بعد جنازه من و شيخ را به بيمارستان انتقال دادند همان بيمارستاني كه همسرم آنجا بود. چند روزي تحت نظر همسرم بودم كه آن چند روز قصه هاي شنيدني دارد. چند بار عملم كردند و چند گلوله از تنم خارج كردند. سالها بعد هم چند گلوله از تنم خارج شد، با اين حال هنوز چهار گلوله خيال بيرون آمدن ندارند.
عراقيها در 24 مهر جنايت هاي زيادي مرتكب شدند به همين جهت نام خرمشهر در آن روز به خونين شهر تبديل شد.
¤شما تا كي در جبهه مانديد؟
-قصه اش طولاني است. پس از چند روز استراحت در بيمارستان با خبر شدم خرمشهر سقوط كرده، دوام نياوردم و از بيمارستان فرار كردم و به خط رفتم اما كاري از من ساخته نبود و بيشتر در كار تداركات فعاليت مي كردم همان ايام هم اتفاقات عجيبي برايم رخ داده كه در خاطراتم گفته ام. مهم تر از همه روبه رو شدن با جسم مجروح درياقلي آباداني است كه تكان دهنده است. من بيشتر از يك سال در جبهه ها ماندم اما جسمم از كار افتاده بود و به ناچار به عقب برگشتم. از آن زمان تا الان هم درگير مجروحيت خودم هستم. گلوله ها اذيتم مي كنند.
¤در صورت امكان از مشكلات جسمي خودتان بيشتر بگوييد.
-من در همه حال با مشكلات جسمي خود درگيرم. گلوله ها اذيتم مي كنند. دو تا از آنها اطراف قلبم هستند كه بنا به نظر پزشكها امكان درآوردنشان وجود ندارد و بايد با آنها بسازم. من بايد هميشه ورزش كنم تا لاغر نشوم. به محض اينكه كمي لاغر مي شوم به محض اينكه استرسي به من وارد مي شود به محض اينكه خبر ناراحت كننده اي مي شنوم به محض اينكه عصباني مي شوم گلوله ها حركت مي كنند و توانم را از من مي گيرند و مرا راهي بيمارستان مي كنند. چندين سال است كه وضعيت من به اين شكل است. با اين حال با توكل به خدا روحيه ام را از دست نداده ام و در دست و پنجه نرم كردن با آنها پيروز ميدان بوده ام. تا خداوند چه بخواهد و اراده اش چه باشد.
¤از زندگي و خانواده خودتان بگوييد:
-همسرم را كه معرفي كردم. سه پسر و دو دختر دارم كه تحصيلات دانشگاهي دارند و در كنار تحصيل ورزشهاي رزمي و شنا را به صورت حرفه اي ادامه مي دهند و عضو تيمهاي بزرگ كشورند. خودم هم به واسطه مشكلات جسمي از كار كردن ناتوانم و بيشتر وقتم را به حل كردن مشكلات كاري و اداري هم قبيله اي هايم در ماهشهر و اطراف مي گذرانم. زندگي ساده و خوبي دارم و از اين بابت هم خدا را شكرگزارم.
¤آقاي آلبوغبيش چه شد كه به فكر روايت خاطراتتان افتاديد؟
-باور كنيد در اين زمينه من هيچ نقشي نداشتم. سعي مي كردم خاطراتم را به كسي نگويم بعضي از آنها به حدي تلخ بود كه يادآوري اش براي من هم سخت بود. اما حوزه هنري تهران، دفتر ادبيات و هنر مقاومت آقايان سرهنگي و كامور پيگير شدند و بالاخره رضايت مرا براي ثبت خاطرات گرفتند.
الان فكر مي كنم مي بينم شايد خواندن خاطرات تلخم براي بعضي ها سخت و غمناك باشد اما اثر آموزندگي خودش را خواهد گذاشت و وقتي مي شنوم كتابم چاپهاي جديد مي شود خرسند مي شوم و اطمينان پيدا مي كنم كه چند نفري اين خاطرات را مي خوانند و در زندگي شان مؤثر خواهد بود.






 



فصلي از خاطرات يك نظامي عراقي سرنوشت سه رزمنده اي كه حاضر به توهين به امام نشدند

سروان عراقي «فهمي الربيعي» افسر جوان، خوشگذران و ماجراجويي بود كه در روزهاي جنگ به خاطر نبردهايي كه در آن شركت داشت، صدام مدال شجاعت را بر سينه او آويخت. همين مدال ها و جراحت هاي زياد باعث شد تا زماني مسئول اردوگاه اسيران جنگي ايران در پادگان «الرشيد» بغداد شود.
حضور معنوي و مقتدرانه حاج آقا ابوترابي در همين اردوگاه تأثير شگرفي در روحيه اين فرمانده عراقي گذاشت. اين تأثير باعث شد تا سروان فهمي در حين عمليات كربلاي پنج، دو كلمه «دخيل الخميني» را به زبان بياورد و خودش را پشت خاكريز بچه هاي ما ببيند.
او كتاب خاطرات خود را از دوران نبرد با عنوان «هنگ ترسوها» در ايران نوشته و براي چاپ به دست دفتر ادبيات و هنر مقاومت حوزه هنري سپرده است.
آنچه مي خوانيد فصلي از كتاب اوست:
يك شب زمستاني، كه ماه پشت ابرهاي سياه پنهان شده بود و عقربه هاي ساعت، دقيقا دوازده را نشان مي داد، تيپ ما در معرض حمله اي سنگين و سريع قرار گرفت. اما داستان حمله از چه قرار بود؟
من آن شب، در مقر تيپ با فرمانده تيپ در حال خوردن ويسكي بودم. او چند دقيقه قبل، از مجلس جشني كه در منزل يكي از كردها به نام «ملاعثمان» برگزار مي شد، برگشته بود. اين ملا عثمان به تدريج به دار و دسته دوستداران حزب بعث پيوسته بود.
سرهنگ دوم المطيري (فرمانده تيپ) آن شب را در منزل آن مرد كرد گذرانده و يكي از دختران آنجا را مخفيانه به عقد خود درآورده بود. هنگامي كه به مقر تيپ بازگشت، براي من حكايت هايي نقل كرد كه بر كاميابي اش حسرت خوردم.ساعت يازده و پانزده دقيقه فضاي مقر تيپ پر از بوي شراب شده بود، زيرا افسران، نوش نوش راه انداخته و همگي به خواب عميقي فرو رفته بودند. فقط من ماندم و سرهنگ دوم المطيري. تا آنجا كه جا داشتيم، خورديم. ناگهان يك دسته موشك كه تعدادشان سر به پنجاه مي زد، به طرف ما هجوم آورد. هم افسران مست را از خواب پراند و هم اتاق عمليات تيپ را شكافته و تمام خودروها را به آتش كشيد. همه افراد هم در محاصره قرار گرفتند.تمام تلاش من، فرار از مقر تيپ و رسيدن به هنگ اول كه سه كيلومتر دورتر از مقر تيپ بود خلاصه مي شد. افسران درباره چگونگي خلاص شدن از آنجا با هم جر و بحث مي كردند. فرمانده تيپ هم با فرمانده لشگر تماس گرفت و خبر حادثه را گزارش داد.در كمتر از پانزده دقيقه، مقر تيپ به خرمني از آتش تبديل شد و من تنها توانستم خودم را از معركه نجات داده، به همراه سه سرباز ديگر فرار كنم.ما از دور شاهد پيشروي نيروهاي ايراني به طرف مقر تيپ و محاصره كامل آن بوديم. فرمانده تيپ به همراه سروان «سرحان كاصد لعيبي»، فرمانده سلاح شيميايي، سروان «فواد عظيم الدليمي»، افسر استخبارات، سرگرد «علامحمد عبودالناصري»، فرمانده گردان توپخانه 116 و افراد بسياري از سربازان گروهان ويژه گارد كشته شدند و آن تعداد ايراني نفوذ كننده توانستند وارد مقر تيپ شده، آنچه را كه در مقر باقي مانده بودند . به دست آورند.يك هنگ كماندويي از سپاه اول، وارد عمل شد و بر مبناي آن ، خمپاره اندازهاي 60 ميليمتري، موشك هاي تامر، اس پي جي 9، آر پي جي 7، شروع به شليك كردند، ساختمان تيپ از همه طرف در هم پاشيد، اما مقاومت ايراني ها هنوز پا بر جا بود. هنگامي كه براي مدتي مقاومت فروكش كرد، يك گروهان كماندويي به فرماندهي سروان «همام الدليمي» به طرف مقر تيپ حركت كرد و به نزديكي آن رسيد و از آنجا كه تصور مي كرد مقاومت ايراني ها تمام شده، بدون احتياط و توجه به طرف مقر حركت مي كرد كه با رسيدن به خط كشتار، به طرف آنان تيراندازي شد و از آن گروهان سي نفره، فقط فرمانده گروهان و شش نفر از سربازان توانستند جان سالم به در ببرند و بقيه به طرز فجيعي جزغاله شدند.
يك بار ديگر يك هنگ به اضافه يك گروهان در مرحله اول وارد عمل شدند. هنگ به طرف مقر پيشروي كرد و با نيروهاي ايراني درگير شد. هنگامي كه ايراني ها توانستند يك ساعت تمام مقاومت كنند، هنگ اول و دوم كماندويي از سپاه اول با هم هجوم برده و توانستند به داخل مقر نفوذ كنند. در آنجا درگيري با نارنجك دستي و سرنيزه شروع شد كه حدود شصت نفر از كماندوها كشته شدند و در نهايت با اسير شدن سه ايراني غائله ختم شد.
بله. اين بود قصه اشغال مقر تيپ 413 كه غوغا و سر و صدايي در مقر لشگر 24 به پا كرد؛ چرا كه هنوز زمان زيادي از دريافت مدال شجاعت فرمانده تيپ و ارتقاء درجه اش به سرهنگ دومي نمي گذشت. بدشانسي ديگر اين بود كه «هشام صباح الفخري» كه به عنوان نماينده صدام براي اداره عمليات حوزه شمالي به منطقه اعزام شده بود، در آنجا حضور داشت و از اشغال مقر تيپ هم كاملا باخبر بود.بعد از بازجويي از سه اسير ايراني كه منجر به شكنجه شد، لشگر 24 توانست اطلاعات نظامي اي پيرامون حضور و مقاصد آينده نيروهاي ايراني در منطقه شمالي به دست آورد. هشام صباح الفخري پس از پايان بازجويي گفت:
- آن سه ايراني را پيش من بياوريد.
سريع آنان را نزد هشام بردند. او گفت:
- به (امام) خميني فحش بدهيد!
آن سه اسير ايراني بدون هيچ حركتي در جاي خود ايستادند. هشام از جاي خود برخاسته و چند سيلي سنگين به صورتشان زد و گفت:
- چرا؟ چرا؟ چرا؟
به طرف هلي كوپترش رفت و از محافظانش خواست كه آن سه نفر را هم بياورند. آن سه سرباز ايراني به همراه هشام سوار هلي كوپتر شدند. همراه آنان، سربازان محافظ هم كه سلاحهايشان را به طرف آن سه ايراني نشانه رفته بودند، سوار شدند. هلي كوپتر به پرواز درآمد. هشام در آسمان به سه ايراني گفت:
- شما را پيش خميني مي فرستم. به او بگوييد: هشام به تو سلام مي رساند! ها... ها... ها ...
و حسابي خنديده بود. وقتي هلي كوپتر به نزديك مرز رسيد، بسيار بالا رفته بود. از بالاي هلي كوپتر در حالي كه سربازان و اهالي «قلعه ديزه» از پايين شاهد بودند، آن سه سرباز ايراني به پايين انداخته شدند و پس از غلت خوردن بر قله هاي بلند كه چون توپي غلتان از نقطه اي به نقطه ديگر مي افتادند، سرهايشان از بدنشان جدا شد.
هشام اين مناظر را مي ديد و لذت مي برد و مي گفت:
- به هيچ يك از ايراني ها رحم نكنيد!
يكي از افسران گفت:
- قربان! به نظر مي رسد يكي از آنان زنده باشد.
- به هيچ وجه، من مطمئن هستم. زيرا در هر درگيري تعدادي از اسيران ايراني را از همين ارتفاع به پايين انداخته ام، طوري كه يك بار يكي از آنان قبل از سقوط مرد. چند وقت پيش هم تعدادي از سربازان عراقي كه از درگيري با ايراني ها در شرق بصره فرار كرده بودند، از همين ارتفاع پايين انداختم.بعد از چند روز با توجه به اين كه مقر تيپ به تلي از خاك مبدل شده بود، مقر ما به نقطه اي نزديك به «رانيه» در سلمانيه منتقل شد.در گزارشهايي كه پس از تحقيق پيرامون چگونگي نفوذ نيروهاي ايراني به مقر تيپ منتشر شد، آمده بود كه ايراني ها از شكاف «هيلشو» و با همكاري اهالي منطقه و پوشيدن لباس هاي كردي و خريد و فروش اجناس توانسته اند به منطقه نفوذ كرده و در قلعه ديزه مستقر شوند.
به نظر مي رسد كه ايراني ها توانستند به تمام اهدافشان برسند، زيرا خسارتهاي ما شامل اين موارد بود:
1- 60 كشته و مجروح .
2- از بين رفتن سيزده ايفا و واز.
3- نابودي بيست دستگاه بيسيم.
4- نابودي يك دستگاه رازيت پيشرفته.
5- تخريب كامل مقر تيپ.
6- كشته شدن تعدادي از افسران بلند پايه كه از جمله آنها سرهنگ ستاد عبدالرحمن العبيدي، سرهنگ دوم ستاد ثامر حسن الياسري از لشگر 24 بود.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14