دوشنبه
2 آبان 1390- شماره 20056
بررسي تحليلي اعتراضات خياباني عليه سرمايه داري در نظام هاي غربي شكستن استخوان هاي ليبراليسم اين صدا را مي شنويد؟
|
|
|
بررسي تحليلي اعتراضات خياباني عليه سرمايه داري در نظام هاي غربي شكستن استخوان هاي ليبراليسم اين صدا را مي شنويد؟
سبحان محقق اشاره شعارهاي99 درصد و اشغال وال استريت كه اين روزها معترضان آمريكايي و اروپايي سرمي دهند، براي «ليبراليسم» و «دموكراسي» رنگ و بوي براندازي مي دهد؛ مردم با شعار 99 درصد مي خواهند بگويند دموكراسي در غرب يك دروغ بزرگ است و آنچه كه ما در اينجا آن را با گوشت و پوست خود لمس مي كنيم، حاكميت يك اقليت يك درصدي بر 99 درصد است.اشغال وال استريت هم نماد محكوميت سرمايه داري است. سرمايه داري متهم است كه جنگ هاي زيادي را راه انداخته و به محيط زيست تعرض كرده است.سرمايه داري عامل تبعيض، نابرابري و بي عدالتي داخلي و خارجي است. و لذا مردم با اشغال معبد سرمايه داري (وال استريت)، اعتراض به تماميت آن را به نمايش مي گذارند.عموميت يافتن شعارهاي 99 درصد و وال استريت در كف خيابان ها، براي هميشه اسطوره ليبرال دموكراسي را درهم شكست و اين مكتب نيز همچون ماركسيسم- لنينيسم از وضعيت هژمونيك و استيلايي فروافتاد.در شرايط فعلي كه مردم انقلابي عرب سرگرم مبارزه با ديكتاتورها هستند، شكسته شدن اسطوره «ليبرال دموكراسي» فرصت مغتنم و مناسبي را براي آنها ايجاد كرده است، تا با خودباوري مضاعف، دست به تأسيس نظام هايي بزنند كه رنگ و بوي اعتقادي داشته باشد و نخبگان آنها به سمت ليبرال دموكراسي نلغزند. سرويس خارجي چيزي كه در ارتباط با تحولات جاري آمريكا شاهدان را به تعجب وامي دارد، اين است كه معترضان فرياد مي زنند: «ما 99 درصد هستيم» و اتفاقا درميان شعارهاي گوناگون، اين شعار در كنار شعار «اشغال وال استريت» و به اندازه آن و يا حتي بيشتر از آن تكرار مي شود و بر روي پلاكاردها به نمايش درمي آيد. از لحاظ زماني نيز شعار ما 99 درصد هستيم، در تظاهرات روزهاي شنبه و يكشنبه هفته گذشته بر سر زبان ها نيامده است، بلكه از همان روز 26 شهريور كه جنبش «اشغال وال استريت» آغاز شده بود اين شعار از زبان معترضان به گوش مان مي خورد. الان هم همان طور كه مي دانيم اين شعار به دموكراسي هاي اروپايي غربي و به كل كشورهاي بلوك سرمايه داري سرايت كرده است. اين شعار هرچند در ظاهر طنزآميز مي نمايد، ولي براي آمريكا و نظام هايي كه خود را «ليبرال دموكراسي» مي خوانند بسيار گران و غيرقابل تحمل است، چون هم براي پيشگامان و مروجان دموكراسي مايه آبروريزي است و هم رنگ و بوي براندازي مي دهد. جالب تر از همه اينكه شهروندان معترض آمريكايي خود را با مردم دوران مبارك و ساير ديكتاتورهاي عربي مقايسه مي كنند و مي گويند كه ما از مردم انقلابي مصر و تونس الهام گرفته ايم. به همين خاطر، روي پلاكاردهاي خود مي نويسند: «اينجا ميدان التحرير است.» البته، مشاهده اين پلاكاردها و شنيدن شعارهاي 99 درصدي، براي كساني كه سالهاست دستي بر آتش دارند و تحولات جوامع ليبرال را از نزديك و بي طرفانه تحت نظر دارند، نه تنها تعجب برانگيز نيست بلكه بسياري از اين كارشناسان حتي منتظر اين واكنش عمومي بوده اند. در آمريكا از همان سال 1777 و زماني كه ايالات متحده شكل گرفت و استقلال خود را از امپراتوري بريتانيا اعلام نمود، به تدريج «قدرت» و «ثروت» با هم ازدواج كرده بودند و شهروندان آمريكايي تحت تأثير تبليغات گسترده گمان مي كردند كه اين ازدواج به نفع همه است. اين پيوند ميان قدرت و ثروت درميان پدران بنيانگذار و عامه مردم كاملا طبيعي دانسته مي شد، چون فردي مثل «جان لاك» كه پيامبر ليبرال دموكراسي آمريكايي دانسته مي شود، به همان اندازه كه از حقوق فردي در مقابل قدرت دولتي دفاع مي كرد، از مالكيت خصوصي نيز درهر حد و اندازه اي دفاع مي كرد و حتي خودش هم يك برده دار و عاشق كسب سود و ثروت بود. بنابراين، بي جا نيست اگر بگوييم پيوند ميان ثروت و قدرت در ليبرال دموكراسي مورد ادعاي غرب، يك پيوند ذاتي است و اين دو اگر از هم جدا شوند، بناي ليبرال دموكراسي آمريكايي و اروپايي كاملا فرو مي پاشد. اما، سؤال مهمي كه در اينجا پيش مي آيد اين است كه چرا پس از 234 سال اين غده سر باز كرد؟ و در شرايطي كه طول عمر بسياري از نظام ها حتي به نيم قرن هم نمي رسيد، آيا اين عمر طولاني نشانه ثبات نظام ليبرال دموكراتيك آمريكايي نيست؟ به زعم كساني كه اين نوع نگرش را دارند، ليبرال دموكراسي خود ترميم كننده است و به مدد متخصصان و ابزارهاي علمي اي كه به خدمت مي گيرد و به تعبيري، با مديريت علمي بالاخره بحران ها را پشت سرمي گذارد و بحران جاري نيز يكي از آنهاست. براي اين طيف از روشنفكران، ازدواج قدرت و ثروت يك رخداد كاملا طبيعي در ليبرال دموكراسي است. از نگاه آنها، معترضان آمريكايي خود را به دروغ نماينده 99 درصد جامعه مي دانند و اينها مشتي افراد سرخورده و شكست خورده در زندگي خصوصي خود هستند و همان طور كه درجاي خود مي آيد، برخي از اين روشنفكران به دنبال روانشناسي فردي تك تك افراد معترض هستند و اتفاقا، رسانه هاي مسلط نيز همين برداشت را به خورد افكار عمومي مي دهند و تظاهركنندگان را افرادي نابهنجار معرفي مي كنند. احتمالاً شنيده ايد كه يك زن آمريكايي كه در اعتراضات خياباني هفته گذشته شركت داشت و كودكش را بغل كرده بود، پلاكاردي را با اين مضمون حمل مي كرد: «من هيچي نيستم، من غيرمتعارف نيستم، من يك هرج و مرج طلب نيستم، من گيج و منگ نيستم من يك چپگراي افراطي نيستم، من فقط يك مادر هستم كه براي به دست آوردن آينده اي بهتر براي فرزندانم، اينجا حضور دارم.» واضح است كه اين اظهارات در واكنش به جنگ رواني شديد دولت انجام گرفته است. اكنون ديگر اين تحليلگران بي طرف و يا مسلمان نيستند كه دم از نابرابري اجتماعي و اقتصادي و يا دموكراسي صوري در آمريكا مي زنند؛ الآن ما اين صدا را از كف خيابان هاي نيويورك، واشنگتن، سياتل و سان ديه گو مي شنويم. در حال حاضر سؤال هاي فوق كاملاً رايج شده اند و حتي به نشريات همسو در داخل هم راه پيدا كرده اند و به گوش ما آشنا هستند. اين سؤالات يك پاسخ دم دستي و فوري دارد و آن اينكه، با ظهور اعتراضات گسترده كنوني و خصوصاً با شعار گزنده «ما 99 درصد هستيم»، اسطوره دموكراسي آمريكايي و ليبرال براي هميشه شكسته شد و اكنون كه ملت هاي بپاخاسته عرب در مرحله برزخي انتخاب نوع نظام سياسي خود به سر مي برند، به ليبرال دموكراسي با تأمل و ترديد بيشتر مي نگرند و كساني كه در داخل، سنگ دموكراسي آمريكايي را به سينه مي زدند، ديگر شرمشان مي شود كه سربلند كنند، تا چه رسد به اينكه بخواهند ميدان داري كنند و حرفي براي گفتن داشته باشند. اما، چرا پس از 234 سال؟ افلاطون فيلسوف يونان باستان، در ارتباط با قوام نظام هاي سياسي به متغيري اشاره كرد كه هنوز هم صحت دارد و در اينجا نيز گره ما را در ارتباط با ثبات 234 ساله آمريكا مي گشايد. به اعتقاد افلاطون، وجود حداقلي از رفاه اقتصادي براي ثبات سياسي نظام ها ضرورت دارد. ترجمان اين اصل در ايالات متحده قرون 19 و 20، طبقه متوسط در اندازه بزرگ است. قشر وسيعي از جامعه آمريكايي به مدد زمين هاي وسيع و حاصلخيز، از زندگي نسبتاً خوبي برخوردار بودند و عواملي مثل توسعه سريع صنعتي و استثمار خارجي (آمريكاي لاتين، خاورميانه و آسياي شرقي) به فربه شدن طبقه متوسط كمك مي كرد. بي جهت نيست كه برخي از محققان علت اصلي شكل نگرفتن احزاب كمونيست وچپ راديكال در ايالات متحده را وجود سرزمين هاي وسيع و حاصلخيز به ويژه در كاليفرنيا عنوان مي كنند؛ اگر كارگران در مناطق صنعتي شرق مثل نيويورك و واشنگتن از لحاظ كاري و معيشتي تحت فشار قرار مي گرفتند، به راحتي مي توانستند به مناطق غربي مهاجرت و براي خود يك مزرعه كوچك دست و پا كنند. همين مسئله باعث شد كه در ميانه قرن بيستم كه دولت هاي فرانسه، ايتاليا و انگليس از دست احزاب كمونيست و يا اتحاديه هاي كارگري قدرتمند به ستوه آمده بودند، در ايالات متحده از حزب كمونيست قوي و يا اتحاديه هاي كارگري قدرتمند خبري نباشد. علاوه بر موارد فوق، شهروندان آمكايي طي دو سده اخير توسعه خود را مديون خلاقيت و بذل سرمايه براي توليد توسط سرمايه داران مي دانستند و سيستم رأي گيري نيز به گونه اي بود كه مردم احساس مي كردند در كمال آزادي و به اراده خود هر كس را كه مي خواهند انتخاب مي كنند و به كاخ سفيد و كنگره مي فرستند. جداي از موارد بالا، در جامعه آمريكا مثل همه جوامع ديگر اين گرايش طبيعي وجود دارد كه مردم به دنبال آسايش و رفاه بيشتر باشند، از جنگ و درگيري داخلي و خارجي بپرهيزند و براي فرزندان خود آينده بهتري را زمينه سازي كنند. مردم فكر مي كردند كه اين رسالت بر دوش سرمايه داران است و رسانه هاي آمريكايي نيز اين ذهنيت را تقويت مي كردند. در ايالات متحده علاوه بر سياستمداران، زندگينامه سرمايه داران بزرگ مثل «فورد» و «راكفلر» نيز نوشته مي شود و مخاطباني كه اين نوع كتاب ها را مطالعه مي كنند، نوعي همذات پنداري ميان آنها و قهرمان داستان كتاب، يعني سرمايه داران بزرگ ايجاد مي شود. بنابراين سرمايه دار شدن تبديل به يك آرزوي بزرگ و متاع عام مي شود و مردم خواسته يا ناخواسته پولداران و ثروتمندان را مايه خير و بركت كشورشان مي دانند؛ آنها هستند كه اشتغال ايجاد مي كنند و باعث توسعه كشور مي شوند. مطابق فرمول «آدام اسميت» و «جرمي بنتام»، فيلسوفان انگليسي، هر كس بيشترين نفع و سود را از مكانيسم فعاليت اجتماعي به جيب بزند، به همان ميزان نيز به جامعه بيشتر فايده مي رساند. طي دهه هاي اخير كمتر كسي جرأت مي يافت كه نسبت به اين مكانيسم ابراز ترديد كند و اگر اين بدعت بزرگ را مرتكب مي شد، همه نسبت به سلامت رواني وي شك مي كردند. همان طور كه گفته شد، جريان فكري و ژورناليستي حاكم بر جامعه آمريكا، به جاي اينكه با مخالفان نظام سرمايه داري و حتي با كساني كه حاكميت دموكراسي در اين كشور را نقد مي كردند، به طور منطقي برخورد كنند و در رد نظر آنها، دلايل عقلاني بياورند، حيثيت آنها را نشانه مي رفتند. بهترين مثال در مورد بهره گيري از رويكرد روان شناسي فردي براي سركوب مخالفان، اثري است كه «لود ويك فون ميزس» تحت عنوان «ذهنيت ضد سرمايه داري» از خود به جا گذاشته است. ميزس در اين كتاب مدعي مي شود كساني كه با سرمايه داري مخالفت مي كنند، افرادي هستند كه در شرايط فرصت هاي برابر، نتوانسته اند پيشرفت كنند و به همين خاطر، نسبت به افراد موفق حسادت مي ورزند. به اعتقاد ميزس، افراد ابله اين كينه را در قالب تهمت و افترا بروز مي دهند و افراد متفكرتر نيز اين كينه را در چارچوب يك فلسفه، يعني فلسفه ضدسرمايه داري بروز مي دهند. وي مي گويد در آمريكا از آنجا كه ثروتمندان افراد طراز اول جامعه محسوب مي شوند و آنها روشنفكران را خارج از دايره خود مي دانند، به همين خاطر سرمايه داري آماج حملات خصمانه روشنفكران است. با كمي دقت در جملات بالا متوجه مي شويم كه نويسنده شخصيت رواني مخالفان سرمايه داري را نشانه رفته است و آنها را افرادي عقده اي و سرخورده معرفي مي كند. اما، خوب و يا بد بودن سرمايه داري و سرمايه داران يك بحث قديمي است و اوج اينگونه بحث ها را چند دهه قبل و در دوران جنگ سرد شاهد بوده ايم، كما اينكه كتاب فوق هم در آن دوران به چاپ رسيده است. نفس خوب و يا بد بودن سرمايه داري در اينجا زياد به بحث ما مربوط نمي شود؛ چيزي كه مورد توجه ماست، پيوند ميان قدرت و ثروت در آمريكاست. پيوندي كه تا يك دهه اخير حساسيت زيادي را برنمي انگيخت و حتي به فال نيك هم گرفته مي شد. اما اكنون تبديل به يك چالش بزرگ شده و به قدري ليبرال دموكراسي آمريكايي را بي ارزش و از محتوا تهي كرده كه يك درصد از جمعيت 325 ميليون نفري اين كشور را مقابل 99 درصد ديگر قرار داده است. تزاحم در عرصه سياستگذاري در آمريكا همان طور كه گفته شد، همه چيز خوب پيش مي رفت و رأي دهندگان سر صندوق ها حاضر مي شدند و مطابق خواسته احزاب رأي مي دادند و سرمايه داران هم به وظيفه خود عمل مي كردند و از حاصل چرخش اين چرخ دنده هاي سياسي نيز همه سود مي بردند و هر كس از سهم خود نسبتا راضي بود. اما، لشكرشي به خاورميانه و هزينه هاي سرسام آور جنگ در اين سيستم اختلال ايجاد كرد و سقف اين هزينه ها در حال نزديك شدن به 4000 ميليارد دلار است. ايالت هاي آمريكا با كمبود بودجه هاي خدماتي، بهداشتي و آموزشي مواجه شده اند؛ از ارزش شاخص هاي سهام در بازار بورس وال استريت به تدريج كاسته شد؛ شمار زيادي از بانك ها و شركت ها ورشكسته شد ند؛ روزبه روز بر تعداد بيكاران افزوده شد؛ اموال غيرمنقول بسياري از شهروندان مقروض توسط بانك ها مصادره شد. از آنجايي كه ميان جيب و فكر ارتباط ناديده و نامحسوسي وجود دارد؛ شرايط سخت معيشتي و جيب هاي خالي به مرور توده هاي آمريكايي را سياسي كرد؛ مردمي كه دهه هاي متوالي به تنها چيزي كه نمي انديشيدند «سياست» بود و درك درست و حساسيتي هم نسبت به مسائل سياسي و سياستمداران نداشتند، به تدريج حساس شدند. مردم از طريق رسانه هاي منتقد متوجه شدند كه همه نوع رياضت هاي اقتصادي مثل افزايش ماليات ها، كاهش حقوق ها فقط متوجه طبقه متوسط و پايين جامعه است و در اين ميان، ثروتمندان و صاحبان شركت ها به نسبت بسيار كمتري ماليات مي دهند و آنها مثل سواران قايق هستند كه بالا آمدن و پايين رفتن آب، هيچ تأثيري بر آنها نمي گذارد. مردم آمريكا متوجه شدند كه يك درصد از اقشار بالاي جامعه بيش از 40درصد منابع و ثروت هاي آمريكا را در اختيار دارد. به همين خاطر است كه در راهپيمايي هاي خود پلاكاردهايي با اين مضمون در دست دارند كه « ما جزء 99درصد (جامعه) هستيم.» مهم تر از همه موارد بالا، مردم آمريكا پي برده اند كه در عرصه هاي تصميم گيري اين كشور هيچ كاره اند و اين مسئله خصوصاً با روي كار آمدن «باراك اوباما» بر همگان عيان شد.قضيه از اين قرار بود كه اوباما در دوران مبارزات انتخاباتي خود، توانست آراء ده ها ميليوني ضد جنگ را با طعمه اي به نام «تغيير» به نفع خود مصادره كند. مردم وقتي فهميدند فريب خوردند و اوباما نيز مثل رئيس جمهور سلف خود «جرج بوش» بر طبل جنگ مي كوبد كه ديگر كار از كار گذشته و رئيس جمهور جديد در كاخ سفيد جا خوش كرده بود. اينجا بود كه مردم و تحليلگران و فرهيختگان آنها از خود مي پرسيدند كه مگر اوباما مرد تغيير نبود؟ مگر او متعلق به حزب رقيب بوش نبود؟ پس چرا دقيقاً پا جا پاي بوش مي گذارد؟ چرا اوباما در سياست خارجي تقريباً هيچ فرقي با رئيس جمهور جمهوريخواه ندارد و در سياست داخلي نيز مرتباً از بودجه هاي ضروري مي كاهد؟ به علت ظهور سؤالات اينچنيني بود كه مردم فهميدند اوباما نماينده و برگزيده آنها براي پست رياست جمهوري نيست؛ او هرچند با رأي مخالفان جنگ رئيس جمهور شده بود، ولي براي كسان ديگر ساز مي زد. آنها مي ديدند كه اوباما همان بوش است و تفاوت ميان اين دو، رنگ چهره، دو اسم و فاميلي مختلف و دو حزب با نام هاي متفاوت است. اما، اگر اوباما نماينده مردم نيست، پس نماينده كيست و به چه كساني و يا اقشاري خود را متعهد مي بيند؟ مأموريت اصلي و اوليه اوباما مثل هر رئيس جمهور ديگر، حفظ ساختارهاي سياسي و اقتصادي دولت و نظامي است كه او رياست آن را برعهده دارد. اين پايبندي در خارج به معناي حفظ هژموني خود بر جهان و خاورميانه است كه ويژگي ها و مولفه هاي آن، جنگ طلبي، حمايت از تجاوزات رژيم اسرائيل و موجوديت اين رژيم، خصومت عليه ايران و چين، پيوند تنگاتنگ با ديكتاتوري هاي عرب و مخالفت با جريان نوپديد سوسياليسم در آمريكاي جنوبي است. اوباما نمي تواند تصميمات استراتژيك و سياستگذاري هاي مهم در عرصه بين الملل را به دموكراسي و خواست توده ها ارجاع دهد. تازه، سياستگذاري پديده ساده اي نيست؛ مردم نه تخصص دارند و نه دقيقاً مي دانند كه چه چيزي براي آنها خوب و چه چيزي بد است! دموكراسي فقط به همان اندازه خوب است كه مردم احساس كنند كه در صحنه حضور دارند و رئيس جمهور منتخب آنهاست. اما تا اينجاي قضيه ظاهراً اصطكاكي ميان حاكم و مردم ايجاد نمي كند و هر كس به كار خود مشغول است؛ رئيس جمهور با تكيه بر دستگاه هاي عريض و طويلي مثل شوراي روابط خارجي، مؤسسات تحقيقاتي بروكينگز و... كه هم از طرف شركت هاي بزرگ نفتي و غيرنفتي ارتزاق مالي مي شوند و هم تحت نفوذ شديد صهيونيست ها قرار دارند، حساس ترين تصميمات را در عرصه بين الملل مي گيرد و كشوري را تحريم مي كند، عليه كشور ديگر وارد جنگ مي شود و از ديكتاتورهاي ضدمردمي حمايت همه جانبه مي كند و در اين ميان، مردم هرچه فرياد بزنند و چيز ديگري را بخواهند فايده اي ندارد و افاقه اي نمي كند. اين همان برگردان سياست ماكياوليستي است؛ اوباما تصميماتي را براي حفظ نظام مي گيرد كه الزاماً با اراده و خواست رأي دهندگان و مردم يكي نيست. اما در داخل چطور سياستگذاري هاي حاكم با مطالبات مردم زاويه پيدا مي كند و موجب نارضايتي عمومي مي شود؟ گفتيم كه در دوره وفور و حاكميت رفاه، تصميم گيري هاي حكومتي به گونه اي نبود كه دولت بخواهد از طبقه اي به نفع طبقه ديگر كم كند و به خاطر فربه بودن طبقه متوسط و پر بودن جيب ها، كسي در مورد نحوه تصميم گيري هاي سياسي حساسيت و دقت به خرج نمي داد. حساسيت از زماني به يك اپيدمي در ميان توده ها تبديل شد كه منابع موجود ديگر نمي توانست از پس يك زندگي عادي برآيد و كاخ سفيد و كنگره مجبور شدند بسته هاي رياضت اقتصادي را به اجرا گذارند. در اين مرحله دولت به دو دليل نمي توانست ماليات هاي برابر را به همه شهروندان و شخصيت هاي حقيقي و حقوقي تحميل كند و يا از بودجه و نقدينگي بخش هاي عمومي (مثل بيمه، آموزش و...) و خصوصي (مثل شركت هاي بزرگ) به يك ميزان تناسبي بكاهد. نخست در صورت لطمه وارد شدن به قدرت سرمايه داران، كل ساختار آمريكا لطمه مي ديد؛ بيكاري افزايش مي يافت و از ميزان توليدات كاسته مي شد و اين باعث مي شد كه يك چرخه اعتراض و هرج و مرج در جامعه شكل بگيرد و در خارج هم جايگاه اقتصادي آمريكا تنزل پيدا كند. لذا، فشارها بيشتر متوجه مردم مي شود. دوم؛ حضور قوي سرمايه داران در حوزه هاي تصميم گيري سياسي و يا نفوذ آنها بر اين حوزه ها، پيشاپيش مانع سياستگذاري هايي مي شود كه آنها را متضرر كند. در مورد ميزان اثرگذاري سرمايه داران بر شخصيت ها و نهادهاي سياسي در آمريكا مفصلا بحث خواهيم كرد. به هر حال، رويه خودسرانه اوباما اين درس بزرگ را عملا به مردم داد كه چيزي كه در عرصه سياسي آمريكا جريان دارد، «حكومت مردم بر مردم» مورد نظر پدران بنيانگذار نيست، بلكه حكومت سرمايه داران بر مردم است. به خاطر همين كرنش و بندگي هر دو حزب جمهوريخواه و دموكرات در مقابل سرمايه داران است كه مردم به اين نتيجه مهم رسيدند كه به جاي شعار دادن عليه بوش و يا اوباما، عليه سرمايه داران شعار بدهند و متوجه معبد سرمايه داران (وال استريت) بشوند و شعار «اشغال وال استريت» سر بدهند و بگويند كه «ما 99 درصد هستيم و آنها (سرمايه داران) يك درصد». مردم با اين شعار گزنده مي خواهند بگويند كه در آمريكا فقط يك صورت و ظاهر دروغيني از دموكراسي وجود دارد و واقعيت اين است كه تنها يك درصد مردم بر 99 درصد جمعيت ايالات متحده حاكم هستند! در يك جمع بندي و با تأسي به نظريه افلاطون كه ذكر آن رفت، دموكراسي هاي آمريكايي و اروپايي و همه سيستم هاي ليبرال دموكراسي صنعتي استقرار و ثبات دهه هاي اخير خود را مديون وفور اقتصادي و فربهي طبقه متوسط خود بودند. لشكركشي به خاورميانه و جنگ درازمدت باعث شد كه هزينه هاي سرسام آوري بر اين اقتصادها (به ويژه اقتصاد آمريكا) تحميل شود و در كل سيستم، اختلال ايجاد كند. در صورتي كه جنگ ادامه يابد و به موازات آن، به نظام بازار نيز در سطح بين المللي خدشه وارد شود، ليبرال دموكراسي آمريكايي به پايان تاريخ خود نزديك خواهد شد. منظور از پايان ليبرال دموكراسي آمريكايي بعداً توضيح داده مي شود. جايگاه استراتژيك سرمايه داران در ارتباط با بحث نوع پيوند ميان سرمايه داران و نظام آمريكا چند نوع جبهه گيري وجود دارد: برخي قائل به سلامت دموكراسي در آمريكا هستند و مي گويند سرمايه داران نيز مثل ساير شهروندان در برابر قانون مساوي هستند. جريان فكري ديگري نيز وجود دارد كه حضور قدرتمند سرمايه داران را در ساختار سياسي آمريكا مي پذيرد، ولي آن را نافي دموكراسي نمي داند. بالاخره نيز كساني مثل راقم اين سطور، معتقدند سال هاست كه ليبرال دموكراسي ادعايي در آمريكا به نفع سرمايه داران مصادره شده است و چيزي كه در اين كشور وجود دارد دموكراسي صوري است و روند سياسي در آمريكا به سمت بحران پيش مي رود. اما، در مورد دو جريان فكري اول و دوم بايد گفت كه اين مرحله از بحث ما درصدد پاسخگويي به اين دو جريان است، هر چند كه تاكنون نيز كم و بيش حرف هايي به طور پراكنده زده شده است. نهادهاي حكومتي آمريكا به طور رسمي از گروه هاي ذي نفوذ قوي نظر مشورتي، اطلاعات فني و از همه مهمتر، همكاري مي خواهند. گروه هاي ذي نفوذ نيز شامل دستجاتي مي شوند كه سعي مي كنند با ابزارهاي مختلف در روند تصميم گيري، سياستگذاري و وضع قانون به نفع خود (و نه جامعه) تاثير بگذارند. به عنوان مثال، فشار گروه هاي ذي نفوذ در دولت بوش پسر باعث شد كه اين دولت به معاهده كيوتو (در مورد گرمايش زمين) نپيوندد. نفع اين نپيوستن عايد شركت ها و مجتمع هاي بزرگ صنعتي آمريكا كه گازهاي گلخانه اي توليد مي كردند شد، ولي ضرر اين نپيوستن به معاهده كيوتو به كل بشريت رسيد، چون خطر گرمايش زمين همه انسان ها و جانداران را تهديد مي كند. براي شناخت بهتر مكانيسم سياست سازي در آمريكا، بايد به «مثلث آهنين» گروه هاي فشار، كارگزاري ها و كميته هاي فرعي كنگره توجه كرد. كارگزاري هاي اداري در آمريكا از نهاد رياست جمهوري جدا هستند و به علت اينكه داراي كارشناسان مجرب هستند، مي توانند رويه اي متفاوت با چهره هاي سياسي منتخب مردم در پيش بگيرند. با توجه به اينكه كميته هاي فرعي كنگره و كارگزاري ها آماج نفوذ گذاري گروه هاي فشار (نفوذ) قرار مي گيرند، مي توان گفت كه فرآيند سياست سازي در ايالات متحده خصوصا طي 100 سال گذشته تحت تأثير گروه هاي نفوذ بوده و اراده مردم در اين فرآيند، نقش كمرنگي داشته است. به خاطر همين است كه متفكران چپگرايي مثل «رالف ميليباند» از «رقابت ناقص» ميان سرمايه داران و كارگران در آمريكا سخن مي گفته است. «دفتر مزرعه داران آمريكا» كه متشكل از مزرعه داران ثروتمند است، مثال خوبي در مورد گروه هاي فشار (نفوذ) قوي است. اين دفتر كه به صورت غيرمستقيم توسط دولت فدرال در سال 1919 تشكيل شده است، روابط تنگاتنگي با وزارت كشاورزي آمريكا دارد و تقريبا رويه هاي مديريتي و اجرايي اين نهاد را با خود همسو كرده است. اگر به همين يك مورد از منظر دموكراسي توجه كنيم، نتيجه مورد نظر ما يعني مصادره دموكراسي به نفع سرمايه داري حاصل مي شود: مردم رئيس جمهور را انتخاب مي كنند تا حافظ منافع آنان باشد، رئيس جمهور نيز يك نفر صالح و كاردان را به عنوان وزير كشاورزي انتخاب مي كند. اين فرد تصميماتي را اتخاذ مي كند كه در راستاي منافع مردم است. اما اين تصميمات با منافع دفتر مزرعه داران آمريكا اصطكاك پيدا مي كند. در اينجا دموكراسي حكم مي كند كه منافع سرمايه داران ناديده گرفته شود، اما در آمريكا درست عكس آن اتفاق مي افتد! علاوه بر مورد بالا، نمايندگان كنگره آمريكا از لحاظ فساد اقتصادي، رتبه اول را در جهان دارند: اين نمايندگان معمولا مورد تطميع سرمايه داران قرار مي گيرند و گزافه نيست اگر بگوييم راهروها و دفاتر كنگره مكان هايي براي دلال بازي و پرداخت ها و دريافت هاي نامتعارف هستند. در دهه هاي 1960 و 1970 به قدري اين پرداخت هاي نامتعارف رواج يافته و به اصطلاح آش شور شده بود كه خبر آنها به روزنامه ها درز پيدا كرده بود. روزنامه هاي آن زمان نوشته بودند كه حدود 100 شركت بزرگ به نمايندگان كنگره و سناتورها رشوه داده اند و شركت هايي مثل «لاكهيد»، «گلف» و «اكسون» بيشترين رشوه ها را پرداخت كرده بودند. گروه هاي فشار در آمريكا حتي بر دستگاه قضايي نفوذ دارند و اين نفوذ تا آنجاست كه مي توانند بر روند تعيين قضات به نفع خود اثر بگذارند. در ذهن مقامات آمريكايي اين جمله معروف نقش بسته است كه «چيزي كه براي (شركت غول پيكر) جنرال موتورز خوب است، براي آمريكا خوب است.» اين يعني سرمايه سالاري و نه مردم سالاري. در آمريكا سرمايه داران به طور موفقيت آميزي توانستند منافع ويژه خود را با منافع ملي همسان جلوه دهند. بنابراين، سال هاست كه در آمريكا، ليبرال دموكراسي از درون پوسيده است. در ارتباط با سلطه سرمايه داران بر ليبرال دموكراسي ها تاكنون تحقيقات زيادي انجام شده است و كتاب «سياست و بازار» نوشته «ليندبلوم» از جمله تحقيقات خوبي است كه در اين زمينه انجام شده است. با اين تفاصيل و با توجه به تحقيقات گسترده اي كه در ارتباط با پيوند ميان قدرت و ثروت در آمريكا صورت گرفته است، آن جريان فكري اي كه اين پيوند را نفي مي كرد و مي كند، چيزي براي گفتن ندارد و كاملا خلع سلاح مي شود و جريان دوم نيز هر چند تا الان مي توانست دلايلي را براي همسو بودن منافع توده هاي مردم و سرمايه داران آمريكا فراهم كند، ولي تحولات سال هاي اخير شكاف ميان اين دو گروه منافع را كاملا برجسته كرده است و يك تحليلگر منصف ديگر نمي تواند آنرا ناديده بگيرد. اكنون مردم آمريكا مثل سال هاي قبل، ديگر نمي گويند ما خواستار پايان جنگ هستيم و يا ما كار مي خواهيم. آنها قبل از هر چيز عليه سرمايه داري شعار مي دهند و به سمت وال استريت در نيويورك روانه مي شوند و نام «اشغال وال استريت» را بر روي جنبش خود مي گذارند و به همه سران واشنگتن گوشزد مي كنند كه ما 99درصد جامعه را تشكيل مي دهيم، اما شما همه ما را رها كرده و به يك درصد جمعيت آمريكا كه سرمايه داران هستند، اعلام وفاداري مي كنيد. انقلاب در آمريكا چيزي كه مردم را در ليبرال دموكراسي هاي فاسد غربي رنج مي دهد اين است كه خود را گرفتار يك دور بسته مي بينند؛ آنها عملا به پاي صندوق هاي راي مي روند و راي مي دهند ولي كساني كه به قدرت مي رسند، حرف مردم را به كرسي نمي نشانند و سينه چاك سرمايه داران و صهيونيست ها هستند. مردم تظاهرات مي كنند، ولي اين تظاهرات هر چند هم خشونت آميز باشد (مثل آمريكا، انگليس، فرانسه، اسپانيا و يونان) اما اين تظاهرات چيزي را عوض نمي كند. وقتي آمريكايي هاي معترض خود را با مصري هاي انقلابي مقايسه مي كنند و پلاكاردهاي ميدان «التحرير» (نام ميداني در قاهره كه انقلاب از آنجا آغاز شده است) را در دست مي گيرند، اين حركت از منظر روانشناسي سياسي، بسيار پرمعنا هست؛ مردم در نيويورك، شيكاگو، ميامي، سياتل و لندن مي خو اهند بگويند كه آنها نيز مثل مردم مصر درصدد براندازي نظام هستند، زيرا نظام آمريكا نيز به اندازه رژيم «حسني مبارك» در مصر فاسد است. شهروندان معترض آمريكايي مي خواهند بگويند كه آنها نيز در پي يك انقلاب واقعي و تحولات همه جانبه هستند، زيرا به اندازه مصري ها، نسبت به حاكمان خود ملول و سرخورده و نااميد هستند. اما، همه مي دانند كه آمريكايي ها اكنون به هر نتيجه اي كه برسند، نمي توانند به اندازه مصري ها، تونسي ها، يمني ها، بحريني ها و ليبيايي ها خرسند شوند. چيزي كه به عنوان مثال در بحرين اتفاق خواهد افتاد، هر تظاهركننده اي را در اين كشور قلبا راضي مي كند: مقامات سفاك بحرين خلع مي شوند و به مجازات مي رسند و يا مثل «معمرقذافي» در ليبي كشته و يا مانندزين العابدين بن علي» از تونس در به در آواره و فراري مي شوند؛ همه آنهايي كه در دوران «آل خليفه»، طبقه مسلط را تشكيل مي دادند و به نوعي با حاكمان بحرين همدست بوده اند، به زير كشيده و بعضاً محاكمه خواهند شد. علاوه بر موارد بالا، مردم نظامي را كه خود دوست دارند، بر ويرانه هاي رژيم قبلي تأسيس مي كنند. اين يعني دستاورد بزرگ و رسيدن به آرمان هايي كه همه درپي آنها بوده اند. اما، بسيار بعيد است كه در آمريكا چنين اتفاقاتي رخ دهد و علتش وجود زرورق دروغيني به نام ليبرال دموكراسي است كه كل مكانيسم سيستم را در زير پوسته خود دارد. لذا، بعيد است تحولاتي كه بعداً و بر اثر فشار مردم آمريكا به وقوع مي پيوندد و بتواند آنها را مثل مردم بحرين و ليبي و مصر عميقاً شاد و مشعوف كند. اما، اين اعتراضات اگر ادامه يابد و بتواند اقشار مختلف را در ذيل پرچم «اشغال وال استريت» متحد كند، ممكن است كه نظام سياسي موجود به برخي تحولات تن بدهد كه در صورت تحقق، ارزش اين تحولات كمتر از يك انقلاب نيست. اقشار وسيعي در آمريكا اكنون از نحوه عملكرد بانك ها و موسسات مالي اين كشور دلزده شده اند و مي دانند كه فساد اقتصادي برقانون اساسي اين كشور سايه افكنده است؛ قانوني كه مبناي ليبرال دموكراسي است. اگر كارويژه مكانيسم حاكم بر آمريكا، توليد بحران هاي پي درپي و جديد باشد و منافع شماري سرمايه دار و بانكدار را بر منافع توده ها ترجيح دهد،مسلماً مردم مقابل اين نوع دموكراسي خواهند ايستاد و به دنبال نظام بديلي خواهند بود، نظامي كه بتواند دموكراسي واقعي را نويد دهد و مردم احساس كنند كه درسايه آن به برابري اجتماعي مي رسند. اما راه ديگري هم وجود دارد و همان طور كه اشاره شد، نظام سياسي موجود به تحولات تن دهد. از اين منظر، بزرگترين تحولي كه در درون نظام رخ خواهد داد، شكل گيري يك حزب سوم از پايين و توسط معترضان است. اين حزب اگر بتواند آرمان هايي را كه مدنظر معترضان است،اجرايي كند، رويدادي بزرگ در ساختار سياسي آمريكاست و درحد يك انقلاب مي تواند سنجيده شود. اين آرمان ها عبارتند از: پايان دادن به حاكميت موسسات مالي، بانكي و شركت هاي بزرگ و كوچك برساختار سياسي و جامعه آمريكا، كه همان برگردان جدايي ميان «ثروت» و «قدرت» است. درصورتي كه چنين اتفاقي درآمريكا رخ دهد، رسانه ها خود بخود از سيطره سرمايه داران و صهيونيست هاي متمول خارج مي شوند، نمايندگان كنگره و سناتورها به جاي اينكه به شركت هاي بزرگ نفتي وغير نفتي پاسخگو باشند، به مردم و رأي دهندگان خود پاسخگو خواهند بود. علاوه بر آنها، جنگ هاي امپرياليستي درخارج پايان مي يابد و سياست هاي خصمانه و تحريمي عليه كشورهاي مستقل (مثل ايران) به كنار نهاده مي شود. آيا اين همه تحول داخلي و خارجي به اندازه يك انقلاب بزرگ برابري نمي كند؟ مسلم است كه اگر اين تحولات رخ دهند و آرمان هاي معترضان عملي شوند، آمريكا وجهان را مي لرزاند و افق هاي اميد بخشي پيش روي ملل ستم ديده گشوده مي شود. اما آيا يكي از دوگمانه فوق عملي مي شوند؟ اكنون كه سرمايه داران تقريباً همه منابع قدرت و ثروت را در اختيار دارند، به اين امر كاملاً واقف هستند كه اگر شعارهاي معترضان تحقق يابد، آنها همه چيز را از دست مي دهند و و ايالات متحده نيز از جايگاه ابرقدرتي فرود مي آيد. لذا، انگيزه براي مقابله با اعتراضات فراهم است. احتمالا سرمايه داران ابتدا از جنگ رواني كه توضيح آن رفت، درحد گسترده تري استفاده مي كنند و با برچسب و انگ زدن به مخالفان و بهانه قرار دادن اينكه منافع ملي كشور در خطر است و يا تروريسم آمريكا را از بيرون تهديد مي كند، تلاش مي كنند كه معترضان را منزوي كنند و بخش اعظم جامعه را ساكت و از لحاظ سياسي غيرفعال نگه دارند. اگر سران واشنگتن همزمان بتوانند به جنگ در خارج پايان دهند و سيستم بازار ناعادلانه قبل از جنگ را در خاورميانه و ديگر مناطق جهان احياء نمايند و مازادهاي استثمار شده را به داخل منتقل نمايند، دراين صورت سيستم فعلي ايالات متحده چند صباحي نيز به عمر خود ادامه مي دهد، بدون آنكه اصلاحات و تحولي را از سر بگذراند. اما اگر اعتراضات در داخل ابعاد گسترده تري بيابد و در خارج نيز جنگ ادامه پيدا كند و هزينه هاي جنگي بخش اعظم بودجه را بسوزاند و علاوه بر آن، انقلاب هاي عربي به نتيجه برسند، احتمالا آمريكا دچار انقلاب داخلي مي شود. اكنون به نظر مي رسد جهان به سمت همين بديل پيش مي رود و هيچ دور نيست كه ما طي ماه ها و سال هاي آتي با چشمان خود ببينيم كه طومار نظام فاسد ليبرال دموكراسي در آمريكا پيچيده و استخوان هاي پوكيده آن خرد مي شود. اسطوره زدايي از ليبرال دموكراسي اگر فرض كنيم كه جنبش اشغال وال استريت از اين پس هيچ دستاوردي نداشته باشد، ولي تا همين ميزان اعتراضاتي كه رخ داده و شعارهايي كه در مهد سرمايه داري عليه سرمايه داري داده شده است، همين ميزان اعتراض نيز بزرگ ترين دستاورد براي جامعه بشري بوده است. زيرا، اين اعتراضات اسطوره ليبرال دموكراسي را براي هميشه شكست. شكست اسطوره ليبرال دموكراسي اثرات مثبت كاملا محسوسي را در كشورهاي مختلف جهان، دنياي اسلام و حتي كشورمان ايران درپي خواهد داشت. اين اثرات در حوزه هاي مختلف به شيوه هاي متفاوت عرض اندام مي كنند، در عرصه علمي ديگر «ليبرال دموكراسي» ديگر يك «پارادايم برتر» نخواهد بود. همانطور كه با فروپاشي شوروي درسال 1991، «طبقه» به عنوان واحد مبنايي تحليل، كنار گذاشته شد (البته قبل از آن هم مورد تشكيك انديشمندان بوده است). از اين پس نيز مفاهيمي مثل «دموكراسي» و «ليبراليسم» مبناي تحليل قرار گرفته و همه جوامع و تاريخ با اين مفاهيم مورد محك قرار مي گيرند. تاريخ و سياست را مي توان به شيوه هاي گوناگوني تحليل كرد كه «طبقه»، «دموكراسي» و «ليبراليسم» از جمله اين شيوه ها هستند و اينها جزو ارزش هاي برتر نخواهند بود، بلكه در عرض و يا حتي پايين تر از بسياري از ارزش هاي ديگر قرار مي گيرند. اوضاع جاري آمريكا به خوبي نشان مي دهد كه رهبران يك جامعه دموكراتيك و ليبرال نيز مي توانند به اندازه ديكتاتورها فاسد شوند و منافع اكثريت را به نفع اقليت مصادره كنند و حتي هيچ راه برون رفتي هم براي خروج از اين وضعيت به تصور در نيايد مگر فروپاشي نظام به اصطلاح ليبرال دموكراتيك! ازدواج نامشروع قدرت و ثروت در آمريكا، خوشبختانه دموكراسي ليبرال را به اندازه كافي بد نام كرده است. البته اين «خوشبختانه» به خاطر بدنام شدن دموكراسي نيست، بلكه براي ماست كه طي 33 سال اخير مورد تهاجم همه جانبه غرب بوده ايم. تهاجمي كه شكل و اندازه و تاكتيك و استراتژي آن با ديگر تهاجمات فرق مي كرد و هيچ كس دقيقا نمي توانست بگويد كه پيشگامان اين تهاجم كجا هستند. درد اصلي اين بود كه خيلي ها گمان مي كردند «ايسم»هاي وارداتي مثل رياضيات و شيمي و فيزيك عين علم هستند. كمونيسم و ليبراليسم لباس علم پوشيده بودند و به همين خاطر خيلي از كساني كه تشنه علم بودند، به دام افتادند و سعي كردند كه تاريخ و جامعه خود را كه عيار ديگري داشت، با اين دو محك بسنجند. ورود اين ايسم ها «جنگ همه عليه همه» در داخل راه انداخت و غرب نيز از اين وضعيت هم در داخل و هم در منطقه و جهان اسلام بهره ها برد. خوشبختانه آن دسته از بددلي ها و گروكشي هايي كه مربوط به انديشه «كمونيسم» مي شد، با فروپاشي شوروي درسال 1991 و ويران شدن اسطوره كمونيسم، به پايان رسيد. اما، بسياري نيز دل در گرو «ليبرال دموكراسي» آن هم از نوع آمريكايي داشتند. اين افراد كه «پوپر» و «ميزس» و «هايك» خوانده بودند، قلب شان با مردم خود نبود و درجاي ديگر بود. اعتقاد به ليبرال دموكراسي آمريكايي، ملت هاي مستقل زيادي را به دردسر انداخته و حتي زنجيرهاي بندگي را دوباره به گردن آنها انداخته است. مواجهه درست مواجهه درست با پديده هايي مثل ماركسيسم، دموكراسي، ليبراليسم و سوسياليسم اين است كه با يك رهيافت مبتني بر نقد با آنها مواجه شويم؛ يعني سره را از ناسره تشخيص دهيم، خوب ها را برداريم و بدها را واگذاريم. نه اينكه به آنها اعتقاد قلبي و جزمي پيدا كنيم و خواسته و يا ناخواسته، با آنها به جنگ باورهاي خود و جامعه خود برويم. نگاه نقادانه، نگاه علمي است. اما محور قراردادن مفاهيم مذكور و سنجيدن ديگر پديده ها با اين مفاهيم، از خودبيگانگي به بار مي آورد و براي جامعه دردسرآفرين است. ما اگر بخواهيم تاريخ 100 ساله جامعه خودمان را از وجه تأثيرات اجتماعي و سياسي اين ايسم ها بنگاريم، چندين جلد كتاب مي شود. ما اصل تفكيك قوا را از متفكراني چون «مونتسكيو» برداشتيم و از آن در شكل گيري نظام خود استفاده كرديم؛ نهاد روزنامه را به كشور آورديم و از حقوق جديد استفاده ها برديم. اما همه اينها با چشمان باز گزينش شده اند. كل اين فرآيند، علمي بود. اما نمي توان انكار كرد كه ايسم هاي غربي ضربات زيادي را نيز به جامعه و سياست ما زده اند؛ در بسياري از مقاطع ثبات را برهم زده اند، خون هاي زيادي را ريخته اند و از همه مهمتر، بيماري هايي مثل ازخودبيگانگي، مسخ شدن و خودكم بيني را با خود آورده اند. همه اين رخدادها مي تواند براي متفكران و پيشگامان ما، مايه عبرت و درس باشد كه نگاهمان نگاه نقد باشد نه دلدادگي. ليبراليسم واقعي- ليبراليسم افسانه اي ليبراليسم واقعي يك نحله فكري تحت نام كلي آزادي خواهي است كه طي قرون 16 و 17در سير تاريخي انديشه هاي فلسفي اروپا ظهور كرد و در قرن بعد پرورده شد و تاكنون، سه دوره فكري، «ليبراليسم كلاسيك»، «ليبراليسم اجتماعي» و «ليبراليسم نو» را پشت سرگذاشته است. ليبراليسم در واقع به خاطر تحولات فكري و عيني جوامع، خود نيز درمسير تغيير و تحول دايمي بوده است، تا بتواند به عنوان يك مكتب زنده بماند. اين تحولات بعضا به گونه اي بوده است كه اصول و ادعاهاي اصلي آن را نيز دربرمي گرفته است؛ مثلا در قرون 18 و 19 استدلال مي شد كه براي حفظ حقوق فرد، دولت بايد كوچك و كوچك تر شود و به ويژه، در مسائل اقتصادي دخالت نكند. در آن زمان اعتقاد بر اين بود كه اگر هركسي به دنبال سود خود برود به جامعه نيز سود مي رسد. اما در اوايل قرن بيستم به ويژه درسال 1929 كه بحران بزرگ اقتصادي اروپا و آمريكا را تحت فشار قرار داد، آن اصل بنيادين ليبراليسم ناديده گرفته شد و مداخلات دولت در حوزه اقتصادي روز به روز بيشتر گرديد و كم كم «دولت رفاه» يعني دولتي كه بيشترين دخالت ها را در حوزه هايي مثل خدمات اجتماعي، تأمين اجتماعي و آموزش دارد خودش را بر تفكرات از قبل موجود تحميل كرد و البته، جالب است كه ليبراليسم بدون آنكه قافيه را ببازد، وارد ميدان شد و تز دولت رفاه را به نفع خود مصادره كرد. ليبراليسم يعني همين كه گفته شد؛ يعني انديشه اي كه براي زنده ماندن مجبور است مرتبا رنگ عوض كند و حتي از بنياد دچار تغيير شود. اما در كنار اين ليبراليسم واقعي، يك ليبراليسم افسانه اي نيز داريم؛ پيروان اين نحله فكري، با خيال پردازي هاي خود، افسانه هايي را به ليبراليسم نسبت داده اند كه دور از واقعيت هاي علمي است. به چند مورد از اين افسانه ها و تخيلات اشاره مي كنيم: 1) با حصول «ليبرال دموكراسي»، تاريخ بشري كه مملو از جنگ ها و تبعيض ها و ظلم و ستم ها بوده، به پايان خود رسيده است. البته كسي كه اين نظريه را بر سر زبان ها انداخته بود (فرانسيس فوكوياما) پس از مشاهده تحولات جديد، حرفش را پس گرفت و به اشتباهش پي برد. 2) ليبرال ها ادعاي بي ادعايي دارند؛ يعني مدعي هستند كه هيچ ادعايي ندارند! اين در حالي است كه آنها دست به بزرگ ترين مصادره در طول تاريخ زده اند. آنها مدعي هستند كه تنها در سايه ليبراليسم است كه همه استعدادها و ظرفيت هاي بشري از قوه به فعل درمي آيد! 3) ليبراليسم را به عنوان آموزه اي مي دانند كه به گسترش فردگرايي، آزادي، تساهل، مالكيت خصوصي، بهبودگرايي، حقوق طبيعي و سرمايه داري پرداخته است. سپس از آن مقدمه به اين نتيجه طبيعي مي رسند كه در سايه ليبراليسم است كه يك جامعه متكثر اجازه ظهور مي يابد و ليبراليسم به شيوه هاي گوناگون زندگي اجازه حيات مي دهد. اما چيزي را كه ما در عمل مي بينيم اين است كه ليبراليسم با موتور سرمايه داري، درصدد گسترش بي عدالتي، تبعيض و نابرابري است و دستاورد فرهنگي ليبراليسم نيز يكسان سازي فرهنگي دنياست. ليبراليسم مي گويد به تنوع احترام مي گذارد، اما درصدد ابلاغ جهانشمولي ارزش هاي خود است و مي كوشد كه اين ارزش ها را به جوامع غالب كند، و به ارزش هاي متفاوت اجازه رشد و گسترش نمي دهد. در يك كلام، ليبراليسم مدعي چند فرهنگ گرايي است، ولي عملاً تك فرهنگ گراست. چيز ديگري كه عملاً شاهدش هستيم، تعرض ليبراليسم به قلمرو خصوصي افراد است. به عنوان مثال، ارج نهادن به قلمرو خصوصي، با شنود تلفن شهروندان تناقض دارد. واقعيت اين است كه ليبراليسم در به بند كشيده شدن جوامع غيرغربي، نقش زيادي داشته است، وقتي ليبراليسم به عنوان مترقي ترين و عالي ترين دستاورد بشري دانسته شد، تمدن هاي تاريخي و غيرتاريخي و مذاهب گوناگون، همه به دوران ناپختگي فكري بشر ارجاع داده شده اند. تاريخ به شكل يك پيوستار خطي درآمد كه ليبراليسم و جوامع ليبرال در رأس قرار گرفتند. به عناوين كتاب 11 جلدي« تاريخ تمدن ويل دورانت» توجه كنيد؛ اين مراحل تاريخي مشابه چيزي كه ماركس تعليم مي داد، را به ذهن مخاطب القاء مي كند. به عنوان مثال، دين به اعصار قبل تعلق دارد. اين در حالي است كه فطرت انسان امروزي به همان اندازه انسان ديروز، به دين گرايش دارد.ليبراليسم وقتي در نوك پيوستار تاريخي قرار گيرد، جوامع ليبرال و دموكراسي هاي صنعتي نيز در رأس ساير جوامع واقع مي شوند و اين خطي بودن تاريخ و توسعه، جوامع و حتي نژادها را نيز سلسله مراتبي مي كند. كشف همين منطق مي تواند رمز رقيت ملل غيراروپايي را طي 200 سال اخير برملا كند. جمع بندي جنبش «اشغال وال استريت» اسطوره ليبرال دموكراسي را براي هميشه شكست و در اصل، به آوانگارد (پيش گام) بودن غرب براي جوامع ديگر پايان داد. از اين پس، ليبراليسم ديگر مسحوركننده قلب ها نخواهد بود و اين براي قدرت هاي امپرياليستي و جنگ طلب، پايان تاريخ و براي ملل مظلوم يك آغاز پر از اميد است. ديگر ملت هاي بپاخاسته جهان خود را ملزم نمي بينند كه مثل دهه هاي گذشته، از ليبراليسم و يا كمونيسم الگوبرداري كنند. اين تحول بزرگ خصوصاً براي ملت هاي بپاخاسته عرب فرصت بسيار گرانبها و مغتنمي را ايجاد كرده است تا به خود باوري اسلامي برگردند و براساس ارزش هاي اعتقادي و ملي خود، سياست را با دين پيوند زنند و نظام هايي را تأسيس كنند كه مبتني بر دو عنصر محوري «مردم سالاري» و «دين» باشد.
|
|
|