(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 7 آبان 1390- شماره 20060

تقديم به ده سالگي دوستان شاعر و نويسنده ام؛
پرواز كردن هم عالمي دارد
حرف هايي از جنس الماس
جمله ها و نكته ها
تنهاي تنها
فصل پاييز
معرفي ورزش ها (1)
كاراته؛ تقويت جسم و روح



تقديم به ده سالگي دوستان شاعر و نويسنده ام؛

به آنها كه ده سالگي شان را فراموش نكرده اند و صادقانه براي كودكان و نوجوانان مي نويسند و مي سرايند.
كوهستان مه آلود

جعفر ابراهيمي «شاهد»
كوهستان را مهي انبوه و غليظ پوشانده است. مه چنان غليظ است كه فقط مي توانم تا دو قدمي خودم را ببينم. به درستي نمي دانم براي چه به آنجا آمده ام. از دورها صداي پارس چند سگ مي آيد و صداي بزها و ميش ها و گاه صداي مرد جواني كه گوسفندان را هي مي كند.
من صداي همه ي آنها را مي شنوم. گرچه هيچ كدامشان را نمي توانم ببينم، اما احساس مي كنم صدايشان خيس است.
به صخره اي مي رسم كه دره اي عميق در زير پاي آن است. دره را مهي فشرده و انبوه پوشانده است. انگار هزاران پيرمرد چپق كشيده اند و همه با هم و در يك زمان دود چپقشان را به ته دره فوت كرده اند.
آهسته و با احتياط، به سوي دره سرازير مي شوم. به جاده اي در دامنه كوه مي رسم؛ جاده اي مالرو. ناگهان صداي پايي به گوشم مي رسد، درست از نزديكم. سايه اي را در ميان مه مي بينم كه به سويم مي آيد. سايه نزديك مي شود. زني است كوزه بر دوش مي شناسمش؛ دلشاد است؛ زن ميانسالي است. از قوم و خويشهاي مادرم است. مرا كه مي بيند، مي گويد: «روزت بخير!» و حال و احوالم را مي پرسد. چند قدمي آن سوتر، چشمه را مي بينم كه از زير سنگي مي جوشد. به سوي چشمه مي رويم. زن خم مي شود و با پياله اي كه همراه آورده است، كوزه را آب مي كند. كنار چشمه چمباتمه مي زنم و به آب چشمه خيره مي شوم. غمي ناشناخته و شيرين به دلم چنگ مي زند. صداي زنگوله اي به گوشم مي خورد. مردي سوار بر قاطر از كنارمان مي گذرد. سلامي و عليكي و بعد در مه گم مي شود.
زن پياله اي آب به دستم مي دهد و مي گويد: «بنوش! سرحالت مي آورد. آب زادگاهت است!»
در نگاهش جواني هاي مادرم را مي بينم. آب را سر مي كشم. احساس يك نوع گيجي لذت بخش به من دست مي دهد.
پياله را به دست زن مي دهم. مي گويد: «آمده اي كوهستان و داري دنبال كودكي ات مي گردي؟»
از حرف زن، پشتم مي لرزد. با خودم مي گويم: «چطور ممكن است؟ چطور ممكن است زني روستايي چنين با احساس باشد و چنين حرفي بزند؟!»
انگار كه فكرم را خوانده است، مي گويد: «هر چه هست، در همين روستاست!»
سرم را مي اندازم پايين و زن ادامه مي دهد: «ما كمي بالاتر از اينجا چادر زده ايم. به چادرمان بيا و پياله اي چاي بنوش، ما با هم قوم و خويشيم!»
حرفي نمي زنم. كوزه را به دوش مي گيرد و مي گويد: «درست مثل همان كودكي ات هستي؛ كم حرف و خجول!»
مي گويم: «كوزه را بدهيد من بردارم.»
مي خندد. مي گويد: «نه برادر، تو ديگر شهري شده اي! خسته ات مي كند.»
راه مي افتد. من هم در كنارش مي روم. مژه ها و ابروهاي زن از شبنم پرشده است؛ لابد مژه ها و ابروهاي من هم. دستي به موهاي سرم مي كشم، خيس خيس است و سرد. احساس مي كنم ذرات ريز آب در مه، تا قلبم رسوخ كرده است. احساس مي كنم قلبم پر از شبنم شده است.
سگي پارس كنان به استقبالمان مي آيد. زن به سگ تشر مي زند. سگ دمش را مي گذارد روي كولش و عقب نشيني مي كند و در كناري مي ايستد. زن كوزه را به تيرك دم در چادر تكيه مي دهد. سرخم مي كند و وارد چادر مي شود و در همان لحظه با صداي نسبتا بلندي مي گويد: «مهمان داريم. مهمان عزيزي كه به دنبال كودكي اش آمده است. راه گم كرده و از اينجا سردر آورده است.»
نمي دانم اينها را به كه مي گويد. انگار با خود حرف مي زند. لحظه اي دم در چادر مي ايستم. سگ با كنجكاوي، ولي بي حال نگاه مي كند. گويا او هم چيزهايي ازحرف زن فهميده است. صداي زن مرا به درون مي خواند.
¤
وارد چادر مي شوم. دختري 12-13 ساله دارد نهره اي¤ را تكان مي دهد. پسربچه چهار، پنج ساله اي در گوشه اي از چادر نشسته است و دارد با چند تكه چوب ور مي رود. گويا مي خواهد چيزي بسازد. به كارهاي پسربچه خيره مي شوم. چه آرامشي دارد! صلح و آرامش از صورتش مي ريزد. دختر سرش پايين است و نهره را همچنان با آهنگي موزون و يكنواخت تكان مي دهد. گويي اين كار را بدون اراده انجام مي دهد. دستهايش عادتا كار مي كنند.
ناگهان احساس مي كنم چشمهايم مي سوزد. تازه آن وقت است كه مي فهمم فضاي چادر پر از دود هيزم است. اجاق در گوشه اي از چادر روشن است. اشكهايم جاري مي شوند، ولي به رويم نمي آورم.
زن چاي را دم مي كند و در پياله اي چيني برايم چاي مي ريزد. مرد خانه ناگاه وارد مي شود. دم در چارق هايش را مي كند. جلوي پايش به احترام بلند مي شوم. با هم روبوسي مي كنيم. بوي رطوبت مي دهد و بوي قارچ وقتي كودك بودم و از ده به شهر مي رفتم او جوان بيست ساله اي بود؛ قوي و زيبا. اما حالا تقريباً پير و شكسته شده است. با اين حال مي شود قيافه بيست سالگي اش را هنوز هم از نگاهش و در تركيب بندي صورتش باز شناخت.
مرد مي گويد: «پس چرا اين طور بي خبر آمده اي؟»
مي گويم: «آمده بودم در كوهستان بگردم، خاله دلشاد را ديدم و...»
دلشاد با مهرباني مادرانه اي نگاهم مي كند و چشمهايش را با گوشه روسريش پاك مي كند. اشك همه مان درآمده است. اما آنها عادت دارند و من ندارم.
مرد مي گويد: «بعد از بيست و پنج سال از شهر به اينجا برگشته اي، ما بايد قوچي جلوي پايت قرباني مي كرديم، بايد خبر مي دادي!»
مي خندم و مي گويم: «راضي به زحمت شما نيستم. شما محبت داريد!»
مرد چايي اش را سر مي كشد و مي گويد: «كودكي هايت يادت هست؟ خانواده تو هم تابستانها در همين نزديكي چادر مي زد!»
در خيالم به آن سالها برمي گردم. سالهايي كه در مهي از گذشت ساليان گم شده اند. آن روزها مثل خواب و رويا به يادم مي آيند.
دلشاد با اندوهي در صدايش مي گويد: «بيست و پنج سال! براي خودش عمري است! ولي چه زود گذشت. انگار ديروز بود كه تو با خانواده ات از ده رفتي...»
دلشاد تقريباً با من همسن است، اما حالا زن كاملي شده است. من اما هنوز به دنبال كودكي ام مي گردم. مرد اجازه مي خواهد و دراز مي كشد. پيداست كه خيلي خسته است. خيلي زود هم خروپفش بلند مي شود. با خودم مي گويم: «مردان روستايي را بايد از خستگي شان شناخت و با خواب سنگين شان.»
همه ساكت هستيم. براي آنكه حرفي زده باشم، از دلشاد مي پرسم: «همين دختر و پسر را داريد؟»
با شرم مي خندد و مي گويد: «سه تا هستند. سومي هم پسر است. ده سالي دارد. حالا گوسفندها را برده است بچراند.»
دختر نهره را رها مي كند و بيرون مي رود. پسر بچه مدتي است كه بازي خود را فراموش كرده و به من خيره شده است. فكر مي كند كه من دارم گريه مي كنم. چون پي درپي چشمهايم را با دستمالم پاك مي كنم.
دلشاد مي گويد: «چشمهايت اذيت شدند. چه مي شود كرد! زندگي ما هم اينطور است ديگر. بيرون هم كه نمي شود اجاق روشن كرد. باد نمي گذارد. خطر هم دارد.»
از دلشاد تشكر مي كنم. بلند مي شوم كه بروم. دلشاد اصرار مي كند كه بمانم، ولي من از چادر بيرون مي آيم و خداحافظي مي كنم. در هواي آزاد نفسي به راحتي مي كشم. احساس مي كنم. چشمهايم خنك مي شوند. به طرف چشمه سرازير مي شوم كه آبي به چشمهايم بزنم. همه جا ساكت است. هوا دم كرده است. مه سنگين تر و غليظ تر شده است.
آب چشمه صاف و زلال است. مشتي آب به صورتم مي زنم. آب چشمه موج برمي دارد.
لحظه اي به تصوير لرزانم در آب چشمه خيره مي مانم و ناگهان احساس مي كنم كه ده سالگي من در آب چشمه ديده مي شود.
با صداي پايي سرم را برمي گردانم. پسر هشت- نه ساله اي در پشت سرم ايستاده است. چوبي به دست دارد. كم كم متوجه گوسفنداني مي شوم كه در اطرافم به چرا مشغولند و عجيب ساكتند.
پسر با تعجب نگاهم مي كند. بلند مي شوم و مي گويم: «خسته نباشي پسرجان!»
پسر آهسته زيرلب تشكر مي كند. مژه ها و ابروهاي پسر پر از شبنم است؛ لابد مژه ها و چشم هاي من هم. ناگهان مي لرزم. احساس مي كنم چيزي در من راه مي رود. چهره پسرك به نظرم آشنا مي آيد. او كيست؟ موجي از مهي رقيق از جلوي چشمم مي گذرد؛ مثل دود سفيد. انگار كم كم دارم پسرك را مي شناسم. ولي چطور ممكن است؟ او انگار ده سالگي من است. من هم زماني پيش از اين
- بيست و پنج سال پيش- با گوسفندهايمان بر سر اين چشمه آمدم. گويا همان لباسهايي كه پسرك بر تن دارد، برتن داشتم. فقط احساس مي كنم كه چشمه كمي كوچكتر و كم آبتر شده است. از دور، ده سالگي ام را تماشا مي كنم. خودم را در پشت مه مي بينم. خودم را در بيست و پنج سال پيش! آيا خواب مي بينم؟ شايد خيالاتي شده ام! شايد اصلا كوهستاني، چشمه اي و پسركي در كار نيست. براي آنكه باور كنم، جلوتر مي روم. دستم را كه مي لرزد، به سوي پسرك دراز مي كنم. دست مي دهد. بي اختيار در آغوشش مي گيرم و پيشانيش را آرام مي بوسم. بوي ده سالگي ام را مي دهد. بوي گنجشك مي دهد. بوي هدهد مي دهد و بوي بنفشه هاي نوروزي و بوي علفهاي وحشي مي دهد.
پسرك با تعجب و هراسان نگاهم مي كند. ناگهان از خودم خجالت مي كشم. رهايش مي كنم و به سرعت به سوي دره سرازير مي شوم. كمي كه دور مي شوم، مي ايستم و برمي گردم و به پشت سرم نگاه مي كنم. او ديگر نيست. درميان انبوه مه گم شده است. احساس مي كنم خواب ديده ام.
مي خواهم دوباره برگردم و يك بار ديگر چهره ده سالگي ام را ببينم و او سي و پنج سالگي خودش را ببيند. اما ناگهان قارقار كلاغي مرا به خود بازمي آورد. روي سنگي مي نشينم. سنگ پوشيده از گلسنگ است. گويي كه لباسي از مخمل سبز پوشيده است. صورتم را توي دستهايم مي گيرم و آرام در خودم مي گريم. از دور صداي پارس چند سگ مي آيد و صداي پسركي كه گوسفندانش را هي مي زند.
منبع: كيهان بچه ها، دوم مهرماه 70 شماره 604
¤ نهره: كوزه اي بزرگ است شبيه خمره؛ كه ماست را در آن مي ريزند و آب بر آن مي افزايند و ساعتها تكانش دهند و به اين طريق كره تهيه مي كنند.

 



پرواز كردن هم عالمي دارد

پرواز كردن هم عالمي دارد آن هم پرواز سوي تو. اين روزها و شب ها دلم بدجوري احساس دلتنگي مي كند. دلم مي خواهد به سوي تو بيايم و آن وقت من در زير سايه ات احساس غرور كنم.
شب را به انتظار صبحي مي نشينم تا چشمانم را رو به سويت باز كنم.
اين روزها پرواز كردن سوي تو را خواهم آموخت و تو مرا بال و پر خواهي داد براي اوج گرفتن براي رسيدن.
تو را در ذهن مي پرورانم و در قلب نگه مي دارم. بيرون نروي از محفل دلم كه براي تو مي تپد.
مي دانم كه رها نمي كني دستانم را، پس به وسعت خوبي هايت دستانم را بلند مي كنم و تو هر كجا كه باشم دستان مرا مي فشاري و من احساس مي كنم. گرماي دستان تو را.
آمده ام تا آسمان آبي تر از هميشه ات را نگاه كنم و تو مرا نگاه كني.
شب ستاره هاي خوبي هاي تو را مي شمارم و صبح به اميد ديدار خورشيد وجودت برمي خيزم.
چگونه مرا صيد كردي كه نگاهم را به چشمان تو گره كرده ام.
او را خود التفات نبودي به صيد من
من خويشتن اسير كمند نظر شدم
اين روزها و شب ها كه عده اي با بال هايي گسترده و دل هايي مملو از عشق به سويت پر مي كشند و در سرزمين خوبي ها قدم مي گذارند غبطه مي خورم به حالشان و به جايگاهشان كه چه بلند است و من هنوز دستانم لمس نكرده اند تو را از نزديك اما خوب مي دانم كه تو همين نزديكي هايي درست كنار من و من عاجزم از ديدار تو.
به قول قيصر امين پور:
«... تازه فهميدم خدايم اين خداست
اين خداي مهربان و آشناست
دوستي از من به من نزديك تر
از رگ گردن به من نزديك تر...»
حالا كه رسيده ام به ميانه هاي راه منزلت، دلم مي گويد مرا مي پذيري هر چند من بدترين باشم.
سختي راه تو ذره اي از عشق من نكاست. رسيدن به تو آسان نيست. من دلم را به نامت زدم.
من مجنون شدم تا مرا بپذيري. با تو عاقل ترينم و در نظر خلق مجنون ترين.
اصلا در ره خانه ليلي كه خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است كه مجنون باشي.
و من قدم به قدم پيش آمدم تا آن جا كه دل هايمان را به هم گره بزنيم و تو ناظر به شوق پرواز من باشي.
لذت نگاهت را با لحظه اي ديگر عوض نخواهم كرد.
تمام حرفم يه كلام است و آن هم تو مي داني پس من چرا مي نويسم؟!
قلم ناتوان است براي نوشتن از تو.
كاغذ كم مي آورد در مقابل مهرباني ات.
تو را چه به نامم كه همه دلم را گرفته اي؟
چه گويم من از خويش كه ناگفتنش بهتر است.
همه عمر بر ندارم سر از اين خمار مستي
كه هنوز من نبودم كه تو در دلم نشستي
تو نه مثل آفتابي كه حضور و غيبت افتد
دگران روند و آيند و تو همچنان كه هستي
و اين گونه مرا مقهور كردي و دلبرانه مي آيي و مي روي و مرا به دنبال خويش مي كشاني.
معشوق بودن و ماندن تنها تو را سزاست و ديگر هيچ كس را نتوان معشوق خواند كه تو بالاتريني و من عاشق ترين.
گاه پرواز سوي آسمان را ترجيح مي دهم به ماندن و ساكن شدن.
گاه دلتنگ گذشته مي شوم و گاه شوق آينده قلبم را سخت مي ربايد...
تو نگام را نبين كه مي چرخد ميان تو و غير
دلم با توست تو خوب مي داني.
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا نفهمند رقيبان كه تو منظور مني
ديگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته كه جان در بدني...
زهرا كريمي (باران)

 



حرف هايي از جنس الماس

1- از خداوند مي خواهم آنچه را كه شايسته توست به تو هديه بدهد؛ نه آنچه را كه آرزو داري. زيرا گاهي آرزوهاي تو كوچك است و شايستگي هاي تو بسيار.
2-در مقابل تقدير خداوند مثل كودكي يك ساله باش كه وقتي او را به بالا مي اندازند مي خندد؛ چون ايمان دارد او را در آغوش خواهند گرفت.
3-انديشه خوب تراويدن روح پاك است. بيا خوش بتراويم اي گل خوشبو!
4-قشنگي فاصله در اين است كه گاهي به يادمان مي اندازد كسي هست تا دلتنگش شويم.
5-خداوند تنها كسي است كه براي ما هميشه وقت دارد.
بيژن غفاري ساروي از ساري

 



جمله ها و نكته ها

1) صبر، مظهر و نشانه اميد به ادامه زندگي و بهره مندي از رحمتهاي بيكران خداوند فاضل است.
2) صبر، نيروي مقاومت مقتدري در مقابل حملات شيطان و مهار خواهشهاي نفساني و گناهان است.
3) صبر و اقسام سه گانه آن از نيازهاي واجب و ركن مهم زندگي براي مؤمنين و مؤمنات است.
4) صبر در راه هاي زندگي و سعادت، طلب استعانت از خداوند عزيز و مستعان است زيرا طبق فرمايش مولاي متقيان امام علي(ع)، صبر سرآغاز ياري خداوند است.
5) صبر از گنجينه هاي تمام نشدني رستگاري، معنويت و سعادت است.
6) صبر فراهم كننده فرصت براي انجام مشورت، تفكر و انتخاب است.
7) صبر توأم با سختي و رنجهاست اما ماحصل آن آرامش جسم و روح است.
8) صبر، هدايت كننده به خصايل مدارا، عفو و كظم غيظ با جاهلان و همنوعان و نيز راضي نشدن به ظلم هاي دشمنان خدا و دين است.
9) صبر، بزرگ ترين ايثارگري و خدمت اول در حق خويش و سپس در حق ديگران است.
10) صبر، مقدمه توفيق انجام امور دنيوي و ذخاير اعمال ثواب و باقيات صالحات براي آخرت است.
11) صبر، مكمل و همراه همه اعمال صالح و خداپسندانه- برخلاف جزع و فزع- است پس بديهي است نتيجه اش غير از خير و بركت نخواهد شد (هل جزاء الاحسان الا الاحسان)
12) صبر، حفاظت و كنترل كننده انسان براي جلوگيري از خارج شدن او از صراط مستقيم ناشي از خشم غيرمقدس، گناه و ... است.
سليمان بلغار

 



تنهاي تنها

مي روم
من مي روم
شايد كه جاي بهتري
پيدا كنم
آنجا كه نور و روشني
مهمان دلها مي شود
آنجا كه چشمان همه
همرنگ گلها مي شود
آنجا كه جاي دشمني
مهر و وفا، صلح و صفا، پرمي شود
مي روم
من مي روم
اما نمي دانم چرا
تنهاي تنها مي روم؟!
حسين فريدوني، از فداغ لارستان

 



فصل پاييز

اندك اندك، شاپركهاي قشنگ
از ميان باغ و صحرا مي روند
مي شكوفد غنچه غم در دلم
چون پرستوها از اينجا مي روند
¤
رنگ سرخ از گونه گل مي رود
رنگ زردش بي قرارم مي كند
اندك اندك، باغ بي گل مي شود
باغ بي گل غصه دارم مي كند
¤
با دلي غمگين دبستان مي روم
دوستم نرگس صدايم مي كند
مي نشاند بوسه اي بر گونه ام
بوسه اي از غم رهايم مي كند
¤
با لبي پرخنده مي گويد به من
اندك اندك، كوچه پرگل مي شود
لاله و نرگس دبستان مي روند
مدرسه چون باغ سنبل مي شود
علي سرخ رو از ساري
چاپ شده
در كيهان بچه ها، شماره 609
هفتم آبان ماه 70

 



معرفي ورزش ها (1)
كاراته؛ تقويت جسم و روح

از آنجا كه «اوكيناوا» جزيره اي است متعلق به ژاپن و هم مرز با چين، اين قانون آنجا را هم دربرگرفت. در اصل كاراته براي جزيره اوكيناوا است.
كاراته كلمه اي ژاپني است و به فارسي يعني دست خالي. شعار اين ورزش رزمي، تقويت جسم و روح است.
كاراته امروز در مقايسه با كاراته سال هاي گذشته فرق بيشتري كرده و نسبت به سال هاي گذشته پيشرفته تر و منظم تر شده است. كاراته به دو سبك كنترلي و غيركنترلي تقسيم مي شود. سبك هاي كاراته زياد است اما چهار سبك مادر كاراته عبارتند از «شيتوريو»، «شوتوكان»، «وادوريو» و «گوجيوريو».
كاراته به دو بخش «كميته» و «كاتا» تقسيم مي شود:
«كميته» يعني مبارزه دو نفر كاراته كا، با رعايت قوانين مسابقه كه توسط فدراسيون جهاني كاراته تنظيم مي شود، به طوري كه به يكديگر آسيبي وارد نكنند و با نمايش و زيبايي تكنيك نسبت به حريف امتياز كسب كنند.
«كاتا» اجراي تكنيك هايي است كه به طور ثابت و رسمي در كاتا گنجانده شده است.
در اجراي كاتا ايستادن صحيح، دفاع و حمله قدرتي و تنفس مهم است. در كاتا، كاراته كا براي خود حريفي خيالي فرض مي كند و هر سبك كاراته كاتاي مخصوص به خود را دارد.
اين ورزش محلي در تمام دنيا انجام مي شود و ورزشي است كه به همت بزرگان كاراته ژاپن به دنيا معرفي شده است مثل استاد گيچين فاناگوشي، استاد كن وا مابوني، استاد چوجون مياگي، استاد هيرونوري اوتسوكا و استاد اوياما.
ورزش كاراته يكي از رشته هاي پرمخاطب و تماشايي جهان است. ورزش كاراته از مدال آورترين ورزش هاي ايران است. اين ورزش در سال 1342 توسط استاد فرهاد وارسته به ايران آورده شد.
در كاراته براي رده بندي پيشرفت هنرجويان از كمربند استفاده مي شود كه به ترتيب به رنگ هاي سفيد، زرد، سبز، آبي، قهوه اي و سياه (از دان يك تا دان ده) تقسيم مي شود. (در بعضي از سبك ها بعد از آبي كمربند بنفش وجود دارد). كه هر كدام از رنگ ها فلسفه خودشان را دارند.
ورزش كاراته ورزشي است كه با جسم و روح سروكار دارد به همين دليل در اين ورزش بر آمادگي جسماني بالا تأكيد مي شود و ورزشكاران با تمرين هاي بدني سخت و مدرن به تقويت جسم مي پردازند و با تقويت روح ادب و تواضع روح خودشان را قدرتمند مي كنند. علت سفيدي لباس كاراته تأكيد بر صلح و آرامش است.
استاد فقيد كاراته گيچين فاناگوشي (پدر كاراته مدرن) درباره كاراته مي گويد:
كاراته چون آبي است جوشان كه اگر حرارت به آن نرسد رو به سردي مي گرايد.
و اينكه:
كاراته تأكيد بر اجتناب از دعوا و زورگويي دارد و هنر جوانمردان و شجاعان است.
وحيد بلندي روشن

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14