(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 8 آبان 1390- شماره 20061

روايت اولين سردار كرد سپاه از يك عكس
در وصف شهيد علي رضائيان فرمانده عمليات والفجر 4
هنگام شهادت ذكر «يا صاحب الزمان» مي گفت
خاطراتي از حضور آيت الله العظمي خامنه اي در مناطق عملياتي غرب كشور
استقرار در مرز
روايت حبيب
نويسنده اي كه در كانال ماهي به ستاره ها رسيد



روايت اولين سردار كرد سپاه از يك عكس

سرتيپ دوم بازنشسته كاك جميل بابايي، از فرماندهان مناطق عملياتي غرب در جنگ تحميلي، عكس بالا را كه مربوط به سفر آيت الله العظمي خامنه اي به پاوه در فروردين ماه سال 1360 است، روايت مي كند:
ما قبل از سال 60 و در كوران مسائل انقلاب، با شوراي انقلاب به خصوص حضرت آقا كه در آن زمان نماينده امام خميني رحمه الله در شوراي عالي دفاع و امام جمعه ي تهران بودند، ارتباط خوبي داشتيم. بارها نزد ايشان رفتيم و ايشان هم به رسم ديد و بازديد ايراني ها، در فروردين 60 به پاوه تشريف آوردند. البته ما از برنامه ي سفر ايشان اطلاعي نداشتيم و به يك باره گفتند كه آقاي خامنه اي آمده اند. ما هم به استقبال ايشان رفتيم و در مقابل مقر سپاه با يكديگر روبه رو شديم.
آن روز شهيد كاظمي كه فرماندار و فرمانده سپاه پاوه بود، به همراه شهيد صدوقي -كه روز قبلش به پاوه آمده بودند- به نودشه رفته بودند. بنابراين بنده به عنوان يكي از معاونين ايشان و عضو شوراي فرماندهي سپاه پاوه از حضرت آقا استقبال كردم و گزارش و وضعيت منطقه را خدمت ايشان ارائه دادم. سپس به اتفاق به زيارت مزار شهداي بومي پاوه در «ملا مقصود» رفتيم كه اين عكس تاريخي در آنجا گرفته شده است. بعد هم سر مزار ديگر شهدا رفتيم. در ادامه هم ايشان در مسجد سابقي، واقع در ميدان مولوي پاوه براي مردم سخنراني كردند. براي ناهار ايشان مهمان ما بودند و پس از آن نيز ايشان را بدرقه كرديم و تشريف بردند.

 



در وصف شهيد علي رضائيان فرمانده عمليات والفجر 4
هنگام شهادت ذكر «يا صاحب الزمان» مي گفت

محمدرضا دياني¤
سالروز عمليات والفجر 4 يادآور سالگرد شهادت فرمانده آن عمليات نيز مي باشد يكي از دلاور فرماندهان شجاع سپاه پاسداران كه غالب فرماندهان جنگ (اعم از ارتش و سپاه آنهايي كه وي را مي شناختند و با او حداقل برخورد و همنشيني داشتند) بر شجاعت، مديريت و فرماندهي، اخلاص، ايثار و تقواي وي صحه گذاشته و او را در عين فرماندهي لايق ، معلم اخلاق و قرآن مي دانستند.
من سه چهار ماه آخر دوران حيات اين شهيد را تا لحظه شهادت در عمليات در كنارش بودم. آنها در آن ايام با برخي خصايص و صفات نيكوي وي آشنا شدم و تحت تاثير قرار گرفتم. لذا سعي مي كنم در اين نوشته به گوشه هايي از آن اشاره كنم هر چند كه اداي حق شهدا و اين شهيدوالامقام در اين مختصر غيرممكن است.
علي رضائيان فرمانده وقت عمليات منطقه2 كشوري سپاه استان اصفهان و از فرماندهان جنگهاي كردستان و قرارگاه حمزه سيدالشهدا بود كه با مصوب شدن انجام عمليات والفجر4 در محور مريوان- دهانه شيلر، بسمت فرماندهي اين عمليات منصوب شد. دفتر سياسي سپاه نيز به لحاظ انجام وظيفه ثبت و ضبط وقايع عملياتها بايد فوري فردي را به عنوان راوي عمليات در كنار برادر علي رضا ئيان به منطقه اعزام مي كرد. از آنجا كه نامبرده اصفهاني بود و يگانهاي اصفهان يعني لشكرهاي امام حسين(ع) نجف اشرف و قمربني هاشم در منطقه مستقر بودند دفتر سياسي براي تسهيل در ارتباط بيشتر با فرماندهان، حقير را كه سابقه آشنايي با فرماندهان يگانها داشته و خود نيز اصفهاني بودم براي اين ماموريت انتخاب كرد ، در اوايل شهريورماه من در كنار اين فرمانده بزرگوار قرار گرفتم و كارم شروع شد.
اوايل شروع به كارم در كنار اين فرمانده بود كه متوجه شدم آقاي علي رضائيان همسر و چهار فرزند خود را كه بزرگ ترين آنان پسري 7ساله به نام احمد بود و كوچك ترين شان آن هم دختري چند ماهه، به مريوان آورده بود و در آنجا زندگي مي كردند. بر اثر بمباران شهر مريوان توسط هواپيماهاي بعثي و تخريب برخي منازل مسكوني خانواده شهيد علي رضائيان نيز در شهر آواره شدند .او پس از چندي آنها را پيدا كرد و راهي اصفهان نمود. مقر فرماندهي عمليات مشترك ارتش و سپاه در پادگان مريوان و در حاشيه شهر بود. اتاق فرماندهي نيز در يكي از طبقات بلوك هاي پادگان بود و ساير طبقات به محل نماز جماعت، محل مجموعه هاي اداري و عمليات قرارگاه اختصاص داشته . در مدتي كه با اين شهيد بودم همواره لباس بسيجي و خاكي بر تن داشت و نمي شد وي را به عنوان فرمانده از ساير نيروها متمايز كرد. نماز جماعت را هميشه در كنار نيروها مي خوانديم و موقع صرف غذا نيز مثل ساير كاركنان و نيروهاي عادي در سر يك سفره مي نشستيم. اين حضور ساده و بي آلايش وي همواره زبانزد فرماندهان و همتايان ارتشي وي و ساير نيروهاي حاضر در مجموعه بود و باعث مي شد كه به شدت مورد علاقه سايرين باشد. با ادامه حضورم در كنار اين مرد خدا بود كه متوجه شدم ، وي يك معلم حقيقي قرآن و اخلاق نيز بوده و نمونه آن را در اغلب جلسات با فرماندهان مي ديدم. هميشه در ابتداي برگزاري جلسات اعم از فرماندهان سپاه يا مشترك با ارتش خودش آياتي را از قرآن تلاوت مي كرد و سپس آن را تفسير مي نمود، حديثي مي خواند و فضاي جلسه را از همان ابتدا به سوي معنويت سوق مي داد به طوري كه بعضي وقتها حاضرين نيز سوالات شرعي خود را از او مي پرسيدند.
همواره سعي مي كرد برادري و اخوت را بين فرماندهان ارتش و سپاه عميق تر كند. به طوري كه اختلافات كه امري عادي بود با حضور اين شهيد بزرگوار بسيار كم و وحدت در فرماندهي بسيار مشهود بود . سرهنگ بيگي فرمانده وقت قرارگاه مقدم و همتاي وي علاقه و ارادت خود را به علي رضائيان بارها و بارها به حق گفته بود و اعلام مي كرد از اينكه با آقاي رضائيان كار مي كند بسيار خرسند است. عادت بعضي از فرماندهان بود كه راوي خود را جاگذاشته و به كارهاي خود مي رسيدند. در ابتداي شروع به كارم حواسم بود كه علي رضائيان قالم نگذارد و از مسائل عمليات جا نمانم شبها دريك اتاق مي خوابيديم. در همان دو سه شب اول نصف شب متوجه شدم كه وي نيست. نگران شدم و زود آماده شدم تا به سراغش بروم. لحظاتي بعد متوجه صداي ناله و گريه از اتاق مجاور شدم . گوش دادم متوجه شدم رضائيان درحال نماز شب است وبا خدا راز و نياز مي كند. سرجاي خود برگشتم .اين كار هر شب وي بود.
گاهي اوقات از خودش براي من صحبت هم مي كرد. وي گفت شغل اصلي اش قبل از ورود به سپاه بنايي بوده و در بنايي مهارت خاصي دارد و در مواردي كه مرخصي مي رود و وقت دارد كار بنايي قبول مي كند تا كمكي به امرار معاشش باشد. يك دفعه به شهيد احمد كاظمي گفت برادر احمد چرا زن نمي گيري و خانواده تشكيل نمي دهي؟ برادر احمد گفت علي آقا ما كه چيزي نداريم حتي سرپناهي هم نداريم شهيد رضائيان به او گفت تو خانواده تشكيل بده من خودم برات خانه اي معمولي مي سازم.
شهيد رضائيان علاقه عجيبي به بسيجي ها داشت و همواره در لباس بسيجي ها بود و به آن افتخار مي كرد و نگران آنها بود، به خصوص در موقع عمليات كه دچار آسيب مي شدند.
پس از مرحله اول يكي از عمليات ها براي سركشي به محور بانه رفتيم . روي ارتفاعات مشاهده كرديم تعدادي از بسيجي هاي لشكر 25 كربلا به شدت زخمي شده و در مسير ارتفاعات گير افتاد ه اند . بلحاظ درگيري سنگين در آن شرايط امكان كمك به آنها نبود. وقتي برگشتيم در جيپ كه نشستيم سرش را روي فرمان گذاشته و بشدت گريه مي كرد كه نتوانسته كمك به آنها كه درحال شهادت بودند بكند . خودش را مقصر مي دانست.
يكي از خاطرات جالبم شركت در جلسه مشترك ارتش و سپاه در كرمانشاه بود. برادر رحيم صفوي به برادر رضائيان ا علام كرد. بعداز مرحله دوم عمليات به همراه كليه فرماندهان يگان هاي سپاه به كرمانشاه بياييد. به همراه همه فرماندهان و با بالگرد به كرمانشاه مقر ارتش رفتيم.
تعدادي از فرماندهان ارتش و سپاه در جلسه حضور داشتند آقاي رضائيان قصد تجديد وضو داشت من هم با وي رفتم ؛ من كمي زودتر وارد جلسه شدم و ايشان ديركرد. آقا رحيم گفت چرا نيامد رضائيان؟ برو دنبالش. من آمدم دم درب ورودي ديدم اين مرد خدا پشت در ايستاده و دژبان چون كه لباسش او بسيجي و خاكي بود . وي را راه نداده و جلويش را گرفته است كه به نگهبان گفتم ايشان فرمانده عمليات است. بنده خدا جا خورد. فكر نمي كرد فرمانده عمليات چنين سرو وضع ساده و خاكي داشته باشد.
زماني قصد رفتن به حمام كرديم. آقاي رضائيان حوله و لباسش را در يك پارچه اي پيچيد و به سبك مردان قديمي به حمام رفتيم. داخل حمام مشاهده كردم كه اكثر نقاط بدنش دچار چاله و چوله و جاي تركش هاي متعدد است.
و اما شرح ماجراي شهادت فرمانده قرارگاه مقدم حمزه و عمليات والفجر4. پس از انجام دو مرحله از عمليات؛ آقاي علي رضائيان براي سركشي و شناسايي ارتفاعات كاني مانگا به اتفاق برادران فضلي و فدوي و ذهبيون در تاريخ 3/8/62 به محور بانه و مقر برادر احمد كاظمي فرمانده لشكر هشت نجف رفتيم.
وقتي كه قصد رفتن روي ارتفاع لري راداشتم برادر احمد كاظمي، محمودي مسئول تخريب لشكر نجف را كه جواني بسيار با استعداد و خوش فكر بود نيز با ما همراه كرد. شش نفري راهي ارتفاع شديم سعي مي كرديم از مسيرهاي مال رو پس از مشاهده كاني مانگا و بررسي هاي لازم ساعت 5/3 بعدازظهر درحال مراجعت بوديم. محمودي جلو مي رفت پشت سر وي آقاي علي رضائيان بعد علي فضلي بعد ذهبيون و من و برادر فدوي نيز چند متري عقب تر بوديم. ناگهان صداي انفجار مهيبي بلند شد و گرد و خاك همه جا را فرا گرفت من و برادر فدوي كه باهم بوديم به سرعت درازكش كرديم فكر كرديم خمپاره اي آمد. لحظاتي بعد مشاهده كرديم چهار نفر جلوي ما افتاده اند و غرق در خون هستند. بلند شدم كه با سرعت بالاي سرشان بروم برادر فدوي پايم را گرفت كه نروم چون داخل ميدان مين رفته بوديم و لحظه اي غفلت باعث انفجار سيم تله اي ديگري مي شد.
برادر فدوي با بريدن چند سيم تله راه را باز كرد و بالاي سر آنها رفتيم محمودي كه نفر اول بود و برخورد پايش به تله انفجاري باعث قطع شدن پايش و اصابت تركش فراوان به بدنش شده بود. وي فرداي آن روز شهيد شد. تركش هاي زيادي هم به پا و بدن و سينه آقاي رضائيان و فضلي و ذهبيون خورده بود.
برادر فدوي مشغول پانسمان آنها با پارچه هاي معمولي شد و من هم مشغول فرياد زدن و كمك خواستن از بچه هاي پايين يال شدم.
در اين هنگام كه دوربين عكاسي هم همراهم بود چند تا عكس از مجروحين گرفتم و بعد رفتم بالاي سر علي رضائيان و سرش را روي پايم گذاشتم، خون زيادي از او رفته بود . به وي گفتم چيزي نيست و تركش ها به پايتان خورده و مداوا مي شود و... آقاي رضائيان نگاه مظلومانه اي كرد و گفت دياني من دارم شهيد مي شوم من مي دانم دارم شهيد مي شوم .او مرتب آقا امام زمان را صدا مي كرد (يا صاحب الزمان يا صاحب الزمان) پس از ساعتي مجروحين را با قاطر به پايين ارتفاع برديم و از آنجا ايشان و برادر فضلي را پشت وانت گذاشته و من هم كنارشان نشستم. برادر فضلي بدن بسيار لاغر و ضعيفي داشت و مرتب مي لرزيد. رضائيان در آن حال وخيم به من گفت پتويش را بردارم و روي فضلي بيندازم .گفتم: روي علي آقا پتو هست. گفت نه او بدنش ضعيف است ممكن است شهيد بشود . خلاصه وارد اورژانس لشكر نجف شديم و به سرعت آقاي رضائيان را به اتاق عمل بردند. تركش زيادي به سفيد ران وي خورده بود . پس از ساعاتي اين جنگجوي روز و زاهد شب اين مرد مخلص و ايثارگر به شهادت رسيد.
احمد كاظمي كه علاقه وصف ناپذيري به وي داشت با شنيدن خبر شهادتش مثل مرغ سر بريده خود را روي خاك غلت مي داد و به شدت گريه و زاري مي كرد. همه بهت زده شده بوديم و به شدت گريان و متأثر در شهادت اين مرد مظلوم . با پيچيدن خبر شهادت او حزن و اندوه در قرارگاهها و خطوط حاكم شد، به خصوص در بين بچه هاي اصفهان پارچه هاي سياه همه جا نصب شده بود و صداي تلاوت قرآن از همه منطقه و مقرها به گوش مي رسيد. همه متأثر و بي حوصله و غم زده بودند. فرماندهان ارتش نيز همين وضع را داشتند. اما شرايط حساس بود و بايد كنترل مي شد يكي دو روز بعد محسن رضايي و شهيد صياد شيرازي در جلسه اي مشترك حضور يافتند و از ويژگي ها و صفات شهيد علي رضائيان گفتند.
برادر محسن گفت: علي رضائيان مردي بود كه به مرگ لبخند مي زد. حين صحبت هاي برادر محسن همه گريه مي كردند كه در اين ميان شهيد احمد كاظمي وضعيت حزن انگيز و خاصي داشت. در آن جلسه برادر محسن، برادر عزيز جعفري را به عنوان جايگزين شهيد علي رضائيان معرفي كرد و عمليات ادامه يافت.
¤ راوي عمليات والفجر4

 



خاطراتي از حضور آيت الله العظمي خامنه اي در مناطق عملياتي غرب كشور
استقرار در مرز

عراق هم مي دانست
منطقه ي غرب كشور ما نزديك ترين نقطه ي ايران به بغداد است و از طريق اين منطقه و شهرهاي قصر شيرين و مهران، راه دسترسي به بغداد به خوبي وجود دارد. صدام هم خوب مي دانست كه ما توانايي داريم كه آن چنان بغداد را مورد تهديد قرار دهيم كه سرنوشت جنگ را عوض كنيم. بر همين اساس ارتش صدام قدرت پدافند مستحكمي را شكل داده بود و نيروهاي بسياري را سازماندهي كرده بود و در هجوم سراسري كه به منطقه ي غرب كشور داشت ارتفاعات و نقاط استراتژيك را تصرف كرد. در واقع اهميت اين منطقه از لحاظ تأمين امنيت كشور و از طرف ديگر حضور نيروهاي صدام و منافقين به خوبي مشهود بود.
حضرت آيت الله العظمي خامنه اي به عنوان نماينده امام در شوراي عالي دفاع در تاريخ
7/2/60 براي بازديد از مناطق عملياتي غرب به سنندج آمدند. بنده آن زمان مسئول عمليات لشكر 28 سنندج بودم. از آن جا به همراه ايشان عازم مريوان شديم. به دليل شرايط خاص منطقه شب ها حركت نمي كرديم. در طول روز هم در بين مريوان و سنندج پايگاه هايي تأسيس شده بود و افرادي عهده دار حفظ امنيت در نقاط كور مسير بودند. در بين راه با حضرت آقا درباره ي حفظ امنيت مسير گفت وگو مي كرديم كه ايشان پيشنهاد دادند در يكي از نقاطي كه احتمال كمين دشمن وجود داشت، پايگاه ايجاد كنيم. ما هم دستور ايشان را اجرا كرديم. البته بعدها دقت ايشان در اين مورد به خوبي براي ما روشن شد، چرا كه ما قبلاً هم از آن نقطه آسيب ديده بوديم و با تأسيس پايگاه در آن نقطه شرايط امنيت به خوبي فراهم شد.
پيشنهاد حضرت آقا مبناي حركت شد
در زماني كه رهبر معظم انقلاب در مريوان بودند، بنا شد كه همراه ايشان براي بازديد به سمت ارتفاعات پايين د زلي مريوان و ارتفاعات مشرف به سليمانيه ي عراق برويم كه طي عملياتي تازه تصرف كرده بوديم. هنگام حركت، يك گروه پنجاه نفري متشكل از نيروهاي سپاه و ارتش و ژاندارمري آمده بودند. به پيشنهاد من، تنها فرمانده لشكر و فرمانده سپاه به همراه آقا رفتند و باقي نيروها در دزلي ماندند. در همين هنگام جنگنده هاي عراقي، دزلي را بمباران كردند و توپخانه ي ما را زدند كه هفت هشت نفر شهيد و مجروح شدند.
ايشان پس از بازديد از منطقه و در هنگام بازگشت به مريوان در ماشين فرمودند كه تصرف اين نقطه مي تواند يك مبناي حركت براي شما باشد و بايد روي آن كار كنيد. به موجب همين فرمايش، طرحي به نام «محمدرسول الله» تهيه كرديم و در دي ماه سال شصت با همكاري فرمانده سپاه مريوان -حاج احمد متوسليان- و فرمانده سپاه پاوه -شهيد همت- و حمايت فرماندار پاوه -شهيد ناصر كاظمي- و با حضور شهيد بروجردي اين طرح را اجرا كرديم. اين اولين عمليات منظم نيروهاي اسلام عليه نيروهاي بعثي در مناطق بياره و تويره و شمال سليمانيه بود. در اين عمليات 132 نفر از نيروهاي دشمن اسير گرفتيم و امكانات دو تيپ عراق نصيب ما شد. اين تدبير رهبر انقلاب باعث شد كه صدام چند تيپ از تيپ هاي گارد مخصوص و مرزي خود را در منطقه مستقر كند و اين امر موجب شد كه فشار نيروهاي عراقي مستقر در جنوب بر روي رزمندگان ما كم شود.
استقرار در مرز
در چهار سال آخر جنگ، من به عنوان نماينده ي نيروي زميني در شوراي عالي دفاع حضور پيدا
مي كردم و گزارش جبهه ها را خدمت حضرت آقا مي دادم كه آن هنگام رئيس جمهور و رئيس شوراي عالي دفاع بودند. در مرداد ماه سال 67، كه سال پاياني جنگ تحميلي بود، ارتش عراق از پدافند متحرك استفاده مي كرد. بي راه نيست اگر بگويم كه حضرت آقا به صورت شبانه روزي در واحدها و قسمت هاي عملياتي بودند. چندين بار در بياناتي كه در جمع رزمندگان داشتند، آنان را تشويق به پيش روي كردند. حتي هنگامي كه قطع نامه 598 پذيرفته شد، تدبير ايشان اين بود كه همه ي نيروها جلو بروند و در مرز استقرار پيدا كنند.
امير سرتيپ بازنشسته سياوش جواديان
فرمانده اسبق قرارگاه عملياتي آجا در غرب كشور

 



روايت حبيب
نويسنده اي كه در كانال ماهي به ستاره ها رسيد

حبيب روز دهم اسفند 1365 از اين دنياي خاكي پر كشيد و آسماني شد. نويسنده اي بود بسيجي كه هيچ گاه حضور در جبهه هاي جنگ را فراموش نكرد. او در سپيده دم يك روز سرد زمستان، در كانال ماهي شلمچه به ستاره ها رسيد.
حبيب در سال 1343 در تهران به دنيا آمد. پدرش كاسب محل بود و مادرش معلم قرآن جلسات زنانه. در آن روزها، مسجد جوادالائمه، يكي از مكان هايي بود كه نويسندگان و هنرمندان مذهبي محفل گرمي در آن به وجود آورده بودند.
در اولين جلسه قصه نويسي اين مسجد، در سال 1358، حبيب در صف اول نشسته بود. كتاب «سوره، بچه هاي مسجد» اولين محصول ادبي هنري آن جمع بود. قصه «معلم انشاء» از حبيب غني پور نيز در اين كتاب چاپ شد. اين كتاب در واقع نقطه آغاز ادبيات نوجوانان توسط بچه هاي مسلمان شد.
با شروع جنگ، حبيب كوله بار سفر را بست و حركت كرد. او در عمليات مسلم بن عقيل، در سال 61، از ناحيه پا مجروح شد. در سال 62 دوره دبيرستان را به پايان رساند و براي معلمي به مدرسه راهنمايي شهيد چمران، در حوالي ميدان راه آهن تهران رفت. اما همچنان نويسندگي دلمشغولي اصلي او بود. همزمان با تدريس دروس ادبيات فارسي و ديني، در مجلات رشد جوان و كيهان بچه ها شروع به نوشتن كرد. در سال 1363 در رشته ادبيات فارسي دانشگاه شهيد بهشتي تهران، قبول شد و ضمن معلمي و نويسندگي، كتابخانه اي با هفت هزار عضو را نيز اداره مي كرد.
او بعدها در عمليات والفجر هشت، كربلاي يك و كربلاي پنج شركت كرد. حبيب بيشتر داستانهايش را در همين سال ها نوشت. تاكنون دو مجموعه داستان «گل خاكي» و «عمو سبدي» از او منتشر شده است. ولي تحقيقات و داستان هاي منتشر شده بسياري از او به جاي مانده، نظير: داستان زال و رودابه، نگاهي به زندگي جلال آل احمد، تحقيقي درباره شهر تبريز، ده داستان كوتاه، طرح چند رمان، يك رمان نيمه تمام جنگي، بازنويسي چند داستان از كليله و دمنه. چند داستان كوتاه و تعدادي گزارش از مناطق جنگي نيز از او در مجله كيهان بچه ها به چاپ رسيده است.
در اين مطلب قسمت هايي از يادداشت هاي روزانه شهيد حبيب غني پور را از لابه لاي يادداشت هاي روزانه اش انتخاب كرده ايم كه
مي خوانيد:
14/9/63
با دوستم «شاداب رو» بوديم. قرار بود سفري چند روزه داشته باشيم. از دروازه تهران كه پا بيرون گذاشتيم، دشت و صحرا را آستر سفيد برف پوشانده بود. درختان بي برگ خشك و يخ زده تنها در دل صحرا قد علم كرده بودند.
در كنار درياچه قم، در نوك تپه ها و دامن دشت، تمام برف ها آب شده بود و تنها چند لكه پراكنده برف، در جاي جاي خاك سرد و تيره نمايان بود. زمين شوره زار تمامي برف ها را آب كرده بود.
خرم آباد
ساعت 30.12 شب در پمپ بنزين بوديم. راننده بسيار كند راند. خرم آباد را در شب، در
سايه هاي تاريك ديدم؛ شهري در ميان ديوارهاي بلند سنگي، خانه ها بر سينه كوهپايه ها چمباتمه زده بودند و از بام شهر همه جا را نگاه مي كردند. در جاي جاي شهر، خرمي ديدم. حتي چمن در سينه تپه ها و باغچه هاي شهر جان داشت. برف نبود. زمين خشك بود.
15/9/63
ساعت 30:7 صبح به اهواز رسيديم. ابتدا در همان نزديكي گاراژ به قهوه خانه اي پناه برديم كه صبحانه اي بخوريم؛ نان و پنير و چاي، بعد به اداره كل آموزش و پرورش كه در ميدان ساعت واقع است، رهسپار شديم. در آنجا مديركل را ديدم. او بسيار مؤدبانه از ما پذيرايي كرد و خير مقدم گفت. زير ورقه حكم ما را نگاشت و سپس ما را به امور تربيتي فرستاد.
با آقاي حجتي، جواني بسيار متواضع و فروتن، صحبت كرديم، چقدر گرم و برادرانه از ما استقبال كرد. از دانش آموزان گفت و طرح امتحانات در جبهه را تشريح كرد. مخلص و باوفا بود و عشق به كار در وجودش موج مي زد.
آب و هواز اهواز بسيار خوش بود؛ درست مثل بهار، آسمان آبي رنگ، گاه از ابرهاي نقره اي پر
مي شد و نسيم سرد و خنگي
مي وزيد و گاه آفتاب از ميان ابرها سر بيرون مي آورد و نگاه به شهر سبز و خرم اهواز مي انداخت.
معرفي شديم به قرارگاه
خاتم الانبياء، قرارگاه در كوچه
پس كوچه هاي شهر قرار داشت؛ در ساختماني قديمي با دري افتاده و رنگ و رو رفته. در زديم و داخل حياط شديم. مردي جا افتاده در حياط بود. مسئول قرارگاه بود. بدون هيچ برتري از ديگران در لباس ساده سربازي خود را نشان داد؛ بسيار صميمي و خوش برخورد. اتاق قرارگاه نمور و نمناك بود. بوي چوب پوسيده فضاي اتاق را گرفته بود. دو تلفن، يك چراغ، تعدادي كتاب و ديگر هيچ.
با او صحبت كرديم. كمي توضيح داد و بعد تلفن زد به ستاد تبليغات جنگ، ما را معرفي كرد. با برادري كه مي خواست براي
بچه هاي قرارگاه ناهار ببرد، عازم ستاد جبهه و جنگ شديم.
مي خواستيم وارد ساختمان نسبتا تر و تميزي شويم كه از فردي كه لباس يكدست نظامي به تن داشت و دست و صورتش خيس بود، پرسيدم: «اتاق برادر علوي كجاست؟»
با احترام گفت: «بفرمائيد، در خدمتم.»
معرفي نامه براي برگه تردد داد. وقت نماز بود.
بعدازظهر ساعت 30:3 رفتيم به لشكر ثارالله. بچه هاي بي ادعاي كرمان بودند؛ با موهاي فرفري و صورت هاي آفتاب خورده سياه.
قرار بود تلويزيون اهواز از
پول هايي كه بچه هاي خط مقدم و اجناسي كه براي محرومان اتيوپي جمع آوري كرده بودند، فيلمبرداري كند. بچه هاي تبليغات جبهه و جنگ و مسئول تبليغات لشكر ثارالله نيز رفتند و ما مانديم كه چكار كنيم!
بعد از سؤال و جواب متوجه شديم دانش آموزاني كه مورد نظر ما هستند در اين لشكر نيستند. اينجا واحدها مستقرند و ما بايد
مي رفتيم به اردوگاه بسيجي ها.
در مسجد كه بوديم يا به
خانه ها و ساختمان ها كه مي رفتيم، بوي عطر تندي به مشاممان مي خورد. گويا همه كرماني ها از اين عطر مي زدند. بچه هاي كرماني، صاف و صادق و بي ريا هستند. آنان بدون ادعا و خجالت سلام به كوچكترها مي دهند.
اردوگاه لشكر ثارالله
جايي كه اينان بودند، ساختمان هايي پيش ساخته شركتي بود كه سه بلوك آن را به اين لشكر داده بودند. ساختمان ها سيماني بود، سرد و مرطوب. پنجره ها شيشه نداشت و تنها پلاستيك و مشمع جلوگير بادهاي سرگردان اهواز بود. بچه هاي دلگرم و مهربان كه زود با ما انس گرفتند و مودبانه برخورد كردند مهر و شفقت
بر دل هامان ريختند.
بچه هاي كهنوج و اطراف، با همان سادگي و دوستي زودجوش در اردوگاه پراكنده بودند. امروز جمعه بود. عده اي براي نمازجمعه به شهر رفته بودند و عده اي ديگر نيز در محلي كه قبلا مسطح و كوبيده شده بود فوتبال بازي
مي كردند.
رفتم به زمين فوتبال و با
بچه ها بازي كردم. به گرمي، بدون هيچ قيد و بند مرا پذيرفتند. عده اي با قدم هاي باز و سينه فراخ
مي دويدند و توپ را در هوا با پوتين مهار كرده، سپس با هدف و
بي هدف شوت مي كردند.
در تيم مقابل، پسري نوجوان، چفيه سفيدي بر سر و چشمان و دهان بسته بود. و دروازه بان بود. او نمي دانست دروازبان مي تواند با دست بگيرد. در انتهاي بازي، تا صداي اذان را شنيد گفت: «بچه ها وقت نماز است.» اولين نفر بود كه راه افتاد. وقتي از مقابل من مي گذشت، به خاطر سادگي و بي غل و غش بودنش، به سوي او رفتم و گفتم: «خسته نباشي. خوب بازي كردي... راستي اهل كجايي؟»
- زاهدان.
ساده و بدون وصله پينه گفت. دستي به پشتش زدم و گفتم: «خدا تو را براي پدر و مادرت سالم نگه دارد.»
همان طور كه مي رفت، گفت: «اي... پدر و مادري كه نمانده.»
خواستم بدانم پدر و مادرش چه شده اند. صبر كردم. نزديك وضوخانه او را يافتم. گفتم: «چيزي به من گفتي و مرا ناراحت كردي، بر سر پدر و مادرت چه آمده؟»
گفت: «پدرم وقتي كه خيلي كوچك بودم مرد. من او را به ياد ندارم. مادرم هم هشت ماه قبل مرد.»
پرسيدم: «قبلا حرفي از جبهه به مادرت نزدي؟»
سرش را پايين انداخت و گفت: «يك بار مي خواستم بيايم، گريه و زاري كرد و گفت نرو.»
پرسيدم: «مادرت چطور مرد.»
گفت: «به دكتر نشان داديم، گفت سكته كرده، مادرم سالم بود، يك مرتبه مرد.»
پرسيدم: «نان خانه را كي در مي آورد؟»
گفت: «خدا بزرگ است.»
راستي، جبهه ها را چه كسي نگه داشته است؟
16/9/63
- صدام بغداد را ترك كرد!
اين خبر را يك روحاني سر سفره داد. عده اي هيس گفتند كه ناگهان يكي از بچه هاي زرنگ گفت: «به جايش وينستون مي كشد!»
غروب پسته و تخمه خريديم و كنار رود كارون رفتيم. آفتاب در سينه پهناور افق، رنگ سرخ و
مسي اش را بر ابرها پراكنده بود و آب از پخش نور گرم و طلايي اش به صورت طلاي مذاب و روان در آمده بود. سارهاي سياه، بر روي رودخانه گل آلود كارون پرواز
مي كردند و با جيغ هاي كشيده و تيز، از اين سو به آن سو پر مي كشيدند. در كنار پل معلق، نوعي مرغ سفيد دريايي ديدم كه بر روي آب
مي نشستند و ماهي مي گرفتند.
17/9/63
در كنار ويرانه هاي خرمشهر، در كنار خانه هايي كه روزي به مردم شهر آسايش مي دادند و حال مخروبه اي بيش نيستند، نشستيم. در شهر هيچ كس نبود. فقط صداي زوزه باد بود و تلق تلق كركره آويزاني كه با وزش باد، سكوت همه جا گير خرمشهر را مي آزرد.
درختان نخل، درخت هاي كنار خيابان، خود به تنهايي رشد كرده بودند و فقط دست مهربان باد بود كه بر سر آنها كشيده مي شد.
در ميان مخروبه ها، كتاب هنر پنجم ابتدايي را ديدم كه جلدش خاك در بغل گرفته و سيماي سفيدش را گل آلود كرده بود. كتاب هنر، با خنده معني داري به بي هنري صدا مي خنديد. دمپايي پاره، كاشي شكسته كف حياط و كتاب خاك خورده مدارس، همه و همه در ميان خاك هاي پر از آهن و سنگ و چوب بودند.
سكوت در خرمشهر مانند غبار مرگ همه چيز را غمگين ساخته بود. گاه هواپيماهاي عراقي مي آمدند و صداي تيراندازي پدافند شنيده مي شد و يا در اوقات نماز، صداي اذان از مسجد جامع بلند بود ولي تنها صداي باد و وزش هاي متصل و جدا از هم بود كه به گوش مي رسيد.
راستي، وقتي مردم در آنجا نباشند و جنبنده اي نجنبد، همه چيز مرده است. خانه ها مرده اند. ديوارها مرده اند و ديگر پرنده ها آواز آشنايي نمي خوانند. مردم و وجود آدميان همه چيز را روح مي بخشد. و اجتماع پديد
مي آيد. وقتي در كوچه هاي ويران، از ميان دكان هاي خراب شده و كركره هاي زنگ زده و
ميله ها و تيرآهن هاي انبوه كه گره در گره خود انداخته بودند و مانند كلافي سردرگم، در خود پيچيده بودند رد مي شدم، به ياد فيلم هايي مي افتادم كه طاعون به جايي يورش برده و همه را زير گرد و غبار نيستي و فراموشي خوابانده
شده اند. دكان قصابي، ميزش سوراخ شده بود و داروخانه فقط قفسه هاي ويران داشت. همه چيز هيچ شده بود...
دلتنگ شدم. تنها نداي مرگبار بد كه بر كاغذ پاره ها مي وزيد و آنها را روي زمين مي كشيد، از من پذيرايي مي كرد. خرمشهر، تو را به خدا نمير!
گاهي آب، كنار خانه هاي شكسته و افتاده و سوراخ شده، جمع شده و آن را محاصره كرده بود. شهر ظاهراً مرده بود، فقط تعدادي پيرمرد و جوان هاي مومن و با ادب خرمشهري بودند كه شهر را تشويق به زنده ماندن مي كردند! عده اي در مخابرات، عده اي در فرمانداري، سپاه، مسجد جامع، مسجد شيخ و ...
از هرجا مي گذشتيم، گل هاي كاغذي از سوراخ ديوار
خانه اي كه توپ يا خمپاره اي آن را سوراخ كرده بود، سر بيرون آورده بود، از كوچه محافظت مي كردند و آن را زيرنظر داشتند و اين
گل ها، نمي گذاشتند شهر از زيبايي بيفتد...
خدا يارشان باد!

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14