(صفحه(12(صفحه(9(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 4 دی 1390- شماره 20105

به ياد جانباز سيد اسداله طباطبايي كه پس از 28سال درد پر كشيد
200عمل جراحي داشت و مي گفت راضي ام به رضاي خدا
ماجراي ديدار رهبر انقلاب و شهيد طهراني مقدم در جنگ تحميلي
هر قولي داد وفا كرد
آئينه جنگ
با خودم عكس شهيـد آورده ام
نشان پرواز



به ياد جانباز سيد اسداله طباطبايي كه پس از 28سال درد پر كشيد
200عمل جراحي داشت و مي گفت راضي ام به رضاي خدا

سيدمحمد مشكوه الممالك
خبر كوتاه بود و جانكاه؛ جانباز 07درصد حاج سيد اسداله طباطبائي نيا كه پس از گذشت 82سال جانبازي و ايثار با تحمل درد و رنج هاي فراوان به درجه رفيع شهادت نايل آمد و در روز دوشنبه هفته گذشته در حسن آباد ري در دل خاك آرميد.
تنها يك روز از تشييع پيكر مطهرش مي گذشت كه راهي حسن آباد مي شوم. منطقه اي مسكوني- صنعتي در 03كيلومتري جاده تهران- قم.
با استقبال گرم خانواده شهيد مواجه مي شوم. در اتاقي نسبتاً بزرگ مي نشينم و با يكي از اعضاي خانواده شروع به حرف زدن مي كنم.
كم كم سر و كله بقيه هم پيدا مي شود و براي خودم هم جالب و هم تعجب آور است. به يك ساعت نرسيده ديگر در اتاق جايي نمانده و تعداد افراد هم از دست من در رفته است! 03نفر كه بدون شك بيشتر هستند. احتمالاً 04نفري مي شوند. مادر و همسر، دو دختر و يك پسر، دو خواهر و يك برادر، بستگان و همرزمان شهيد و البته همسايگان.
آنچه در ادامه مي خوانيد ماحصل گفته هاي اين جمع گرم و صميمي در واپسين شب هاي پائيزي است.
¤¤¤
حاج سيداسداله طباطبائي نيا فرزند سيدعبدالله سال 1340 در منزلي در ميدان شوش به دنيا آمد. وي فرزند دوم خانواده اي مذهبي بود. دو سال از دوران تحصيل را در مدرسه 21 امامي شوش و مابقي آن را در مدرسه شبلي در نازي آباد و مؤسسات آموزشي تا سوم راهنمايي ادامه داد. در آن زمان پدر و عموي سيداسداله به علت شركت در تظاهرات و داشتن رساله امام خميني(ره) از كارشان بيكار و از شهر تبعيد شدند، از آنجايي كه اصالتاً متعلق به روستاي خانلق از توابع حسن آباد بودند به اين شهر كوچ كردند. وي پس از ساكن شدن در حسن آباد درحال گذراندن دوران دبيرستان بود كه انقلاب اسلامي پا گرفت و ايشان به همراه چند تن از دوستان خود در به ثمر رسيدن نهال انقلاب اسلامي تلاش و كوشش بسيار كردند تا اينكه زمان سربازي وي فرارسيد و در تيپ تكاور ذوالفقار مشغول خدمت شد. پس از اتمام خدمت، نامه اي به خانواده اش فرستاد كه بعد از انجام يك عمليات ديگر و رفتن به كربلا، به تهران بازمي گرديم، همان والفجر 1 بود كه با برادر ديگرش سيدنصراله در عمليات شركت مي كنند و نصرالله شهيد و او از ناحيه سر و صورت مجروح مي شود.
شب واقعه
درباره چگونگي مجروحيت پر ماجراي سيد روايت گوناگون است. خانواده شهيد براي آنكه روايتي مستند و صحيح ارائه كنند فيلمي را در اختيارم مي گذارند كه در آن سيد از زبان خود ماجرا را اين گونه شرح مي دهد: سال 36 در عمليات والفجر يك بود كه شب عمليات سربازها از بسيج دفاع مي كردند يعني طوري بود كه يك سرباز بود و يك بسيجي، من مسئول عقيدتي سياسي گردان بودم. بين ساعت 21 تا يك شب بود كه رفتيم جلو، عمليات لو رفته بود و هنگامي كه به 05-06متري رسيديم ما را به رگبار بستند و كساني كه جلوي ما بودند همگي شهيد شدند چون تيربارچي ما را هدف گرفته بود و مي زد. من كه آرپي چي زن بودم بلند شدم و تيربارچي را زدم تك تيراندازها همان زمان دستم را زدند و آرپي چي به زمين افتاد و ديدم دست چپم ديگر كار نمي كند آمدم عقب يك سنگر بود همان طور كه براي بچه ها كمك مي طلبيدم يك تير دو زمانه به لب بالايم زدند و در دهانم منفجر شد صورتم از هم پاشيده شد چشم چپم بيرون زد و استخوانم همه بيرون ريخت تكه هاي خود فشنگ در گلويم ماند با اين حال بيهوش نشدم آمدم عقب تر همان جا كه آمدم چند تا گلوله خوردم تا به سمت بچه ها برسم 8، 9بار گلوله خوردم و هر بار فقط مي گفتم «آخ» و مي رفتم، همه داخل شيار بودند من را سريع به آمبولانس رساندند و كمي كه حركت كرديم وسط راه آمبولانس را زدند و چند تا معلق خورد، ماشين هاي درحال تردد ايستادند. من يك گوشه بودم و حس مي كردم فرياد مي زنم، اما كسي صدايم را نمي شنيد. در آخر مرا به همراه شهداي ديگر به بيمارستان صحرايي منتقل كردند. در آنجا هنوز من همه چيز را مي ديدم و مي شنيدم تا اينكه بيهوشم كردند. پس از آن به بيمارستان اهواز منتقل شدم و بعد سوار هواپيمايمان كردند و به تهران آوردند. خودم فكر مي كردم سطحي مجروح شدم و بهبود پيدا مي كنم به همين دليل نمي خواستم خانواده ام مطلع شوند. پرستاري آمد و گفت اگر به خانواده ات اطلاع ندهي ممكن است كه همين جا شهيد بشوي. كاغذ و قلم آوردند و من شماره تلفن منزل را نوشتم و خانواده ام آمدند. ابتدا فكر مي كردند برادرم مفقود شده كه من برايشان نوشتم كه شهيد شده است تا بي جهت دنبال برادرم نگردند. در اين مدت پدرم هميشه پرستاري ام مي كرد و بعد از او نيز مادرم پرستار من بود بنده را حدود يك سال به آلمان فرستادند و بعد از آنكه آنجا چندين عمل روي صورتم انجام دادند و نتيجه نداد، ما را به ايران آوردند دوباره به اتريش فرستادند و برگشتم اما در آخر نتيجه اي نداد. گذشت و بنده راضي هستم و خدا را شكر مي كنم. خيلي دلم مي خواهد در ايران مردم وقتي امثال ما را مي بينند درك كنند و متوجه باشند كه اين عزيزان هم در معاشرت با مردم اذيت نشوند.»
نماز اول وقتش ترك نمي شد
ايشان خيلي صبور و مهربان بودند بخشندگي ايشان زبانزد همه بود خيلي خانواده دوست بود و هيچ گاه با فرزندانش حتي بلند حرف نمي زند، صله رحم را ترك نمي كرد. هميشه جوياي احوال همه بود و غم خوار، غريب و آشنا بود. هركس هر مشكلي داشت به حاج اسداله مي گفت، هركاري كه مي توانست انجام مي داد و مشكلات همه را درحد وسعش حل مي كرد. نماز اول وقتشان ترك نمي شد. سعي مي كرد هميشه نماز را به جماعت بخواند. حتي در هفته آخر كه حالشان مساعد نبود به نمازش اهميت فراواني مي داد، يكي از اعضاي خانواده مي گويد در لحظه هاي آخر قبل از رفتن به بيمارستان حاج سيداسداله از دخترش مي خواهد كه قرآن بياوريد. بعد از چند ساعت قرائت قرآن راهي بيمارستان مي شوند. همچنين يكي از دوستان نزديكشان اشاره كردند كه هر روز از يك ساعت قبل از اذان صبح با هم به حرم حضرت عبدالعظيم مي رفتيم و به راز و نياز و عبادت پروردگار مشغول مي شد.
مستاجري كه دست خير داشت
هميشه براي انجام كار خير پيش قدم بود گره از كار همه باز مي كرد. با اينكه خود شهيد در خانه اي استيجاري زندگي مي كند اما براي مسكن نيازمندان تلاش بسيار مي كرد. زندانيان نيازمند را از بند، رهايي مي بخشيد، براي تهيه جهيزيه دختران كمك مالي فراوان مي كرد، هركسي كه دست نياز به سويش دراز مي كرد دستش را خالي برنمي گرداند. ايشان هميشه به زوج هاي جوان توصيه مي كردند كه در زندگي با خدا باشيد باهم خوب و سازگار باشيد دنيا را سخت نگيريد كه دنيا زود گذر است.
سرباز ولايت
به رهبر عزيزمان خيلي علاقه داشت حتي عقد ازدواجشان را آقا خواندند. خود را فدايي رهبر مي دانست در همه راهپيمايي ها شركت مي نمود و هميشه به فرزندان خود توصيه مي كرد كه در همه احوال پيروي از ولايت فقيه را سرلوحه زندگي خود قرار بدهند و سرباز خط رهبر باشند و معتقد بود ما بايد عشقمان را به ولايت و رهبري نشان بدهيم و در جايي مي گويد من اگر صدبار ديگر به دنيا مي آمدم باز همين راه را انتخاب مي كردم و اگر صدجان ديگر داشتم فداي مقام معظم رهبري مي كردم. سيدحسين طباطبائي فرزند شهيد كه درحال حاضر طلبه حوزه است، نقل مي كند كه پدرم به من توصيه مي كرد پاي درس اساتيدي برويد كه پيرو خط رهبرند و ولايت مدار و در لحظات آخر عمرشان هم به بنده توصيه كردند كه پسرم هميشه با خدا باش، با خدا عشق بازي كن بدان كه خدا همواره با شماست، نماز شبت را ترك نكن و حرف دنيا را نزن تا قلبت تيره و آلوده نگردد.
200عمل جراحي!
خاطراتي كه خانواده ايشان بعد از جنگ و مجروحيت از وي داشتند بيشتر مربوط به صبوري و تحمل درد و رنج ايشان و رضايتمندي از رضاي پروردگار در همه حال بود. چراكه باتوجه به اينكه در اين 82سال 200 عمل جراحي برروي ايشان انجام شد اما حتي لحظه اي دم برنياوردند كه ناله يا شكايتي كنند. گاهي حتي نمي گذاشتند اعضاي خانواده شان متوجه بشوند كه براي عمل به بيمارستان رفته اند نزديكان اين شهيد بزرگوار معتقدند كه وي تمام اين بار درد و رنج را خود به تنهايي به دوش مي كشيد و هميشه مي گفتند كه راضي ام به رضاي خدا...
بالاخره به قافله رسيد
از خصوصيات بارز اين جانباز سرافراز اسلام اين بود كه هيچ گاه احساس عجز و ناتواني نمي كردند و اين را ما در رفتار و عمل ايشان مي ديديم با اين وضعيت جانبازي كه داشتند علمداري مي كردند. اين شهيد عالي قدر همچون پاسداري هميشه در سنگر بود و هيچ گاه از ولايت فاصله نمي گرفت ما هميشه در بسيج از ايشان كمك مي گرفتيم و حاج سيد اسدالله دائم بچه هاي بسيج را تشويق مي كردند كه در يك خط و پيرو ولايت باشند. هميشه در نشست هايمان تأكيد داشتند به اينكه از شهدا جامانده ايم، خيلي غبطه مي خورد و مي گفت: بچه ها چقدر حيف! كاش كه ما هم آن روزها مي رفتيم ما از آن قافله جامانديم، الحمدلله كه اين شهيد جايگاهش را داشت و با افتخار رفت، دغدغه ما خودمان هستيم كه چكار كنيم نهايت رفتن است كاش مي شد ما هم پرافتخار مي رفتيم.
درحال حاضر است كه ما متوجه مي شويم جاي اين بچه ها واقعا خالي است يك روزي همه دغدغه ما اين بود كه وقتي به همرزهايمان مي رسيديم خبر ازدواج و پدر شدن همديگر را مي داديم و مسرور مي شديم رسيد به جايي كه وقتي به هم مي رسيديم مي گفتيم بچه ها فلاني شهيد شد و به جمع شهدا پيوست. خبرها در گذر زمان تغيير كرد تا رسيديم به حال فعلي كه وقتي به هم مي رسيم با افسوس مي گوييم بچه ها فلاني هم شهيد شد او هم از جمع ما رفت. اميدوارم خداوند اين تحمل را به همه بدهد. سيد اسدالله فقط متعلق به خانواده خودش نبود.
بشارت شهادت
بگذار داستان راستان سيد را با روياي صادقه خودش به پايان ببريم.
دختر شهيد طباطبايي از خوابي كه پدرش به مدت سه شب متوالي، پيش از شهادت ديده بودند اين طور تعريف مي كند؛
«پدرم مي گفت من خواب نمي بينم يا اگر خوابي ببينم در خاطرم نمي ماند اما سه شب است خواب مي بينم وقتي از خانه بيرون مي روم و از چند كوچه كه مي گذرم وارد باغي مي شوم كه خيلي زيباست. همه ديوارهاي باغ را با حرير آذين بسته اند و كساني كه آنجا هستند لباس هايي به تن دارند كه روي شانه لباس هايشان پروانه اي طلايي آويزان است. من در اين باغ برادر و عموي شهيدم و همه صالحين را ديدم كه به استقبالم آمده بودند.»

 



ماجراي ديدار رهبر انقلاب و شهيد طهراني مقدم در جنگ تحميلي
هر قولي داد وفا كرد

بعدازظهر شنبه 21 آبان ماه، يكي از پادگان هاي پشتيباني سپاه در اطراف تهران شاهد حادثه اي دردناك بود؛ حادثه اي كه اگرچه سردار حسن طهراني مقدم و يارانش را به آرزويشان -شهادت در راه خدا- رساند، اما دل هاي بسياري را در غم فراق اين بزرگمردان اندوهناك كرد. اكنون كه نزديك به چهل روز از آن حادثه مي گذرد، پايگاه اطلاع رساني رهبر معظم انقلاب اسلامي، گفت و گويي با سردار محمد طهراني مقدم، برادر شهيد حسن طهراني مقدم انجام داده است. حاج محمد طهراني مقدم كه حالا ديگر برادر دو شهيد است، با لحني آغشته به افسوس و غبطه و البته باافتخار، از خصال نيك برادرش ياد مي كند و خاطراتي از ديدارهاي برادرش با رهبر معظم انقلاب را براي ما مي گويد.
¤ بسياري از همسنگران و نزديكان حاج حسن طهراني مقدم خاطرات و ويژگي هايي را از او نقل كرده اند. شما به عنوان برادر اين شهيد بزرگوار مهم ترين ويژگي هاي اخلاقي و رفتاري شهيد طهراني مقدم را چه مي دانيد؟
- به گمان من، ويژگي هايي كه در شهادت شهيدي همچون صياد شيرازي بود كه همه ي مملكت ما را از شهادتش داغدار كرد، در شهادت حاج حسن آقا هم بود. اولاً اخلاص شهيد صياد، كه شهيد طهراني مقدم هم واقعاً همين گونه بود. نكته ي دوم هم بحث گمنامي ايشان بود. واقعاً حاج حسن آقا يك دانشمند برجسته و يك زاهد بي ادعا و گمنام بود. اگر هم در محافل و مجامع عمومي حضور مي يافت، هميشه سعي مي كرد در گمنامي باشد. اين دو ويژگي به نظر من باعث شده كه اين قدر مردم ايران و به خصوص رهبر معظم انقلاب به اين شهيد عنايت دارند.
خداوند دست گره گشايي به او داده بود. هر مستمند و هر سائلي كه به ايشان مراجعه مي كرد، دست خالي برنمي گشت. ايشان يك مركز خيريه اي داشت كه از طريق آن به صورت گمنام و پنهاني به نيازمندان كمك مي كرد. كساني مي آمدند و وام مي خواستند، مسكن مي خواستند، جهيزيه مي خواستند، به مادرم مي گفتند و حاج حسن آقا از اين طريق به آنان كمك مي كرد. افرادي پس از شهادت ايشان به من مراجعه كردند و از رسيدگي ها و دستگيري هاي حاج حسن آقا برايم گفتند.
در كارهاي خير هميشه پيش قدم بود. مبلغي پول را در يك صندوق قرض الحسنه گذاشته بود و از آن طريق به افرادي كه به وام احتياج داشتند، كمك مي كرد. بسيار اتفاق مي افتاد كه كساني وام دريافت مي كردند، اما اقساط آن را پرداخت نمي كردند. حاج حسن آقا به جاي اين كه ناراحت شود، به من مي گفت خب حتماً پول ندارند كه بدهند. آن قدر اين اتفاق مي افتاد تا آن پول تمام مي شد و ايشان جايش پول ديگري مي گذاشت و اين كار هميشگي ايشان بود. در جمع دوستان و خانواده هم به تعظيم شعائر اهل بيت عليه السلام بسيار اهتمام داشت.
يكي از عوامل موفقيت حاج حسن آقا، جديت توأم با انگيزه هاي الهي ايشان بود. در طول مسير به ثمر رساندن پروژه ها، بارها با مشكلاتي جدي روبه رو مي شد؛ مشكلات سختي كه بنده و همكارانش خيلي كم سراغ داشتيم افرادي را كه با اين قبيل مشكلات مواجه شوند. ايشان اما با توكلي كه داشت و با روحيه ا ي قوي اين مشكلات را حل مي كرد و مسيرش را ادامه مي داد.
¤به نظر شما چه مؤلفه اي در روحيه ي ايشان وجود داشت كه رهبر انقلاب در ديدار با خانواده ي شهيد گفتند عطش شهيد طهراني مقدم خيلي زياد بود و گاهي جلوي آن را مي گرفتند؟
- حاج حسن آقا افكار بلند و استراتژيكي داشت و اين ناشي از اعتقادات و باورهايي بود كه از نفس گرم حضرت امام و رهبر معظم انقلاب به او رسيده بود. فكر بلندي داشت. مي گفت ما بايد در مقابل دشمن آن چنان مجهز باشيم كه حق اين آيه را ادا كنيم: «و أع دّوا لهم ما استطعتم م ن قوّه و م ن رباط الخيل تره بون ب ه عدوّ اللّه و عدوّكم و آخر ين م ن دون ه م لا تعلمونهم اللّه يعلمهم»(1) معتقد بود كه ما بايد در مقابل دشمن آن چنان دستمان پر و آتشين و آهنين باشد كه اين ترس هميشه در دل دشمنان ما باشد تا جرأت تهديد و مقابله با ما را نداشته باشند. به همين دليل هم دنبال اين بود كه هر مقداري كه دنيا در فناوري نظامي و تجهيزات دفاعي پيشرفت مي كند، ايشان يك قدم جلوتر باشد. به همين دليل هيچ گاه آرام نبود و به وضع موجود راضي نمي شد.
¤ حضور حضرت آقا در مراسم تشييع شهداي اين حادثه و صدور پيام تسليت و سر زدن به منزل شهيد طهراني مقدم، حكايت از اهميت جايگاه اين شهيد دارد. شما در هر دو برنامه حضور داشتيد. براي ما از نحوه ي مواجهه ي ايشان با خانواده ي شهيد بگوييد؟
- حضرت آقا در مراسم تشييع شهدا، از بنده درباره ي والدينم پرسيدند كه به ايشان گفتم، پدر ما سال ها است كه از دنيا رفته و مادر ما هم حالشان مساعد نبود و نتوانستند در اين مراسم حاضر شوند. ايشان هم فرمودند «سلام مخصوص من را به مادرت برسان و من از خدا مي خواهم به ايشان صبر و سكينه عنايت كند.» اين پيغام ايشان براي مادر ما و دل خانواده ي شهيد، بسيار سكينه آور و آرام بخش بود.
حضرت آقا علاوه بر اين كه در مراسم تشييع تشريف آوردند و پيام تسليت صادر فرمودند كه غير از تسلاي خاطر بازماندگان، براي همسنگران شهيد هم راهگشا بود، محبت كردند و قدم بر چشمان ما گذاشتند و در منزل شهيد حضور پيدا كردند و اسباب دلگرمي خانواده ي ايشان را فراهم كردند. ديدار با حضرت آقا بسيار صميمانه و روحاني بود. ايشان ضمن احوال پرسي از خانواده ي شهيد، از شرايط همسر و فرزندان سؤالاتي پرسيدند كه همسر برادرم پاسخ گفتند و فرزندانشان را هم معرفي كردند و درباره ي وضعيت آنان توضيحاتي دادند. سپس حضرت آقا درباره ي حسن آقا فرمودند كه من اين شهيد را بيش از بيست و پنج سال است كه مي شناسم و از روحيه ي تعالي جو و فعاليت هاي او كاملاً اطلاع داشتم و با او مأنوس بودم و در واقع رفيق بودم.
حضرت آقا آن شب به بازديد سال گذشته شان از دستاوردهاي جهاد خودكفايي سپاه و فعاليت هاي برادرم و همكارانش در اين مركز اشاره كردند و دو نكته ي مهم را مورد توجه قرار دادند؛ اول اين كه دستاوردهاي شهيد طهراني مقدم را بسيار عالي ارزيابي كردند. دوم اين كه فرمودند: شهيد طهراني مقدم جمعي از افراد نخبه و باتقوا را فراهم كرده و وارد اين عرصه كرده بود. البته حضرت آقا در پيام تسليتشان هم به اين نكته اشاره كردند كه اين جمعي كه ايشان در مجموعه ي جهاد خودكفايي سپاه جمع آوري كرده بود، توانايي ادامه ي راه اين شهيد را دارند.
در پايان ديدار هم حضرت آقا به حرف هاي خانواده ي ايشان به دقت گوش دادند و براي خانواده ي شهيد طلب صبر و اجر كردند. البته حضرت آقا يك بار هم پيش از شهادت شهيد طهراني مقدم با خانواده ي ايشان ديدار داشتند. يكي از فرزندان خردسال حاج حسن آقا كه آن زمان حدود 4 سال داشت، يك نقاشي كشيده بود و گفته بود كه من مي خواهم اين نقاشي را به آقا هديه كنم. نقاشي را به صندوق پست انداخته بود و اتفاقاً نقاشي از طريقي به دست حضرت آقا رسيده بود. ايشان هم با ديدن نقاشي خواستند اين بچه و خانواده ي او را ببينند. حضرت آقا فهميده بودند كه نقاشي از فرزند حاج حسن آقا است. بالاخره خانواده ي شهيد و مادر ما به همراه اين بچه در جلسه اي خدمت رهبر معظم انقلاب رسيدند و حضرت آقا اين بچه را بغل گرفتند و او را مورد تفقد قرار دادند و سراغ حاج حسن آقا را هم گرفتند كه خانواده پاسخ دادند ايشان در مأموريت است.
¤ آيا خاطره ي خاصي از ارتباط رهبر معظم انقلاب و شهيد طهراني مقدم به ياد داريد؟
- يك خاطره اي كه در ذهنم مانده، راجع به بازديدي است كه رهبر معظم انقلاب از مجموعه ي تشكيلات جهاد خودكفايي سپاه داشتند كه زير نظر حاج حسن آقا اداره مي شد. يك روز جمعه اي در سال گذشته ايشان تصميم به بازديد از اين مجموعه گرفتند. در اين بازديد حضرت آقا دستي بر شانه ي اين شهيد گذاشتند و فرمودند: «تاكنون هر قولي را كه حاج حسن آقا به ما داد، وفا كرد.» من در آن جا ياد اين آيه ي شريفه افتادم كه «م ن المؤم ن ين ر جاأ صدقوا ما عاهدوا اللّه عليه فم نهم من قضي نحبه و م نهم من ينتظ ر و ما بدّلوا تبد يلاً»(2) و واقعاً اين نكته براي ما و دوستان هم رزمش خيلي جالب بود كه حاج حسن آقا پروژه هاي بزرگ دفاعي و نظامي را در زمان بندي بسيار دقيق و به نحو احسن به انجام مي رساند و به تعهد و قولش عمل مي كرد.
خاطره ي ديگر كه من از خود حاج حسن آقا شنيدم، از دوران دفاع مقدس بود. رهبر معظم انقلاب در دوره ي رياست جمهوري خود به جبهه تشريف آورده بودند و از فعاليت هاي توپخانه ي سپاه هم بازديد كردند كه تحت نظر شهيد طهراني مقدم بود. حاج حسن آقا به من مي گفت آن جا به حضرت آقا گفتم: «چون شما شيعه ي واقعي مولا اميرالمؤمنين هستي و مشتي(3) هستي، ما شما را دوستت داريم.» حاج حسن آقا مي گفت آقا فقط خنديدند و چيزي نگفتند، اما اين صحبت حاج حسن آقا در ذهن همه ي همرزمان ايشان كه در آن جا حاضر بودند، مانده است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پي نوشت ها:
1. سوره ي مباركه ي انفال، آيه ي 60: و هر چه در توان داريد از نيرو و اسب هاي آماده بسيج كنيد تا با اين ]تداركات [، دشمن خدا و دشمن خودتان و ]دشمنان [ ديگري را جز ايشان- كه شما نمي شناسيدشان و خدا آنان را مي شناسد- بترسانيد. و هر چه در راه خدا خرج كنيد، پاداشش به خود شما بازگردانده مي شود و بر شما ستم نخواهد رفت.
2. سوره ي مباركه ي احزاب، آيه ي 23: از مؤمنان مرداني هستند كه به آن چه با خدا عهد بستند، صادقانه وفا كردند، پس برخي از آنها نذر خود را ادا كردند ]به شهادت رسيدند[ و برخي از آنها در ]همين [ انتظارند و هرگز پيمان خود را تغيير ندادند.
3. مشتي: مخفف واژه ي مشهدي؛ يك اصطلاح عاميانه و قديمي مردم تهران براي اين كه بگويند كسي باوفا و دوست داشتني است.

 



آئينه جنگ

اي جماعت جنگ يك آئينه است
هفته تاريخ را آدينه است
لحظه اي از اين هميشه بگذريد
اندرين آئينه خود را بنگريد
داغ بود و اشك بود و سوز بود
آه ! گويي اين همه ديروز بود
اينك اما در نگاهي راز نيست
در گلويي عقده آواز نيست
نسل هاي جاودان فاني شدند
شعرها هم آنچه مي داني شدند
روزگاران عجيبي آمدند
نسل هاي نانجيبي آمدند
ابتدا احساسهامان ترد بود
ابتدا اندوه هامان خرد بود
رفته، رفته خنده ها زاري شدند
زخم هامان كم كمك كاري شدند
عقده ها رفتند و علّت مانده است
در گلويم حاج همت مانده است
زخميم اما نمك بي فايده است
درد دارم ني لبك بي فايده است
عاقبت آب از سر نوحم گذشت
لشكر چنگيز از روحم گذشت
جان من پوسيد در شبغاره ها
آه اي خمپاره ها، خمپاره ها ... !
محمدحسين جعفريان

 



با خودم عكس شهيـد آورده ام

دوستان اينك نويد آورده ام
روزه بگشاييد عيد آورده ام

تحفه اي از سرزمين آرزو
چيزي از جنس اميد آورده ام

مژده، اي بر درنشينان خمار!
با خود اين ساعت كليد آورده ام

اي حريفان! دور دور باده نيست
جرعه ي «هل من مزيـد» آورده ام

با همين يك جرعه در اقليم عقل
بي خودستاني پديد آورده ام

باغبان را ديدم و از باغ او
لاله ي سرخ و سپـيد آورده ام

اين جواز مستي شهر شماست
با خودم عكس شهيد آورده ام
محسن حسن زاده ليله كوهي

 



نشان پرواز

كسي نگفت از ميان توفان، چگونه آن شب گذشته بودي؟
ز گردباد و تگرگ و باران، چگونه آن شب گذشته بودي؟

كسي نگفت از ميان آتش، ميان آن شعله هاي سركش
بهانه در دل، شراره در جان، چگونه آن شب گذشته بودي؟

نه ردّپايي، نه گرد راهي، فقط تفنگي شكسته ديدم
تو بي نشان از كنار ياران، چگونه آن شب گذشته بودي؟

به بال سرخت كه بسته بود آن نشان پرواز آسمان را؟
بگو كه از خطّ و خون ياران، چگونه آن شب گذشته بـودي؟

كسي نگفت از دل هياهو، زخون و سنگر، زموج و بـاران
تو بي قرار از نهيب توفان، چگونه آن شب گذشته بـودي؟

فقط شنيدم كه بال خود را، گشادي از اين كرانه رفـتي
كسي نگفت از فراز ميدان، چگونه آن شب گذشـــــته بـودي؟

گرفتم از تو سراغ، گفتند: گذشتي از شب، شهاب گـونه
و من به حيرت كه با شهيدان، چگونه آن شب گذشته بـودي؟

شلمچه بود و نگاه تيزت، كه مي گشودي به ديـده باني
چه گويم امّا، به شــوق ايمان، چگونه آن شب گذشته بـودي؟

چو ابر و باران، ره تماشا، گرفته بود اشك و خون چشـمم
نديدمت با لبان خندان، چگونه آن شب گذشته بـودي؟
حسين اسرافيلي

 

(صفحه(12(صفحه(9(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14