(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 18 بهمن 1390- شماره 20138

قلكت را بشكن
دنياي ما
هنر
افسانه شمس
معرفي ورزش ها (16)



قلكت را بشكن

قلكت را بشكن
پول ها را بردار
يك سبد بوي گل سرخ بخر
بسپارش به نسيم
همه جا پخش كند
قلكت را بشكن
پول ها را بردار
برو يك عالم پروانه بخر
و بياور همه را
برمزار شهدا قسمت كن
قلكت را بشكن
پول ها را بردار
و بخر آينه اي
كه خدا را بشود در آن ديد
قلكت را بشكن
برو يك توپ بخر
كه اگر شوت كني گل بشود!
قلكت را بشكن
پولها را بردار
و ببين آن قدر هست
كه با آن بشود كاري كرد
كه غم مادر كم بشود؟
يادوايي بخري
كه پدر
بخورد خستگي اش در برود؟
قلكت را آن قدر
بايد از عاطفه لبريز كني
كه اگر يك روز
از دستت افتاد و شكست
همه جا بوي گل ياس پراكنده شود
انتخاب از كتاب دست هاي مادرم افشين علا

 



دنياي ما

خداي مهربانم
اي خالق توانا
وجودم از تو باشد
خداي خوب دانا

باغ قشنگ گلها
درياي بيكرانه
اينها نشانه تو است
اي خالق يگانه

جهان آفرينش
راز و نياز دارد
طبيعت قشنگي
پر رمز و راز دارد

رنگين كمان زيبا
داراي هفت رنگ است
مي خواستم بگويم
دنياي ما قشنگ است
مهدي احمدپور

 



هنر

مديون توام اين هنر عاريه ام را
بي مرحمتت باخته ام قافيه ام را
مي ميرم اگر چشم بپوشي ز دل من
جان غزل، اثبات نكن فرضيه ام را!
تهران چه نفسگير شده؛ بازدمي كن
از عطر تو لبريز بسازم ريه ام را
شاعر كه شدم با دل خود عهد نوشتم
خرج تو كنم هردم و هر ثانيه ام را
حالا شده نقش «تو» هر آن چيز كه «من» بود
با عشق تو آتش زده ام حاشيه ام را...
حسين دهلوي

 



افسانه شمس

نوشته مجيد درخشاني
ستار قد بلندي داشت. ميان سال بود و قوي. خانه اش كنار كاروانسراي روستا بود. او با مادر، زن و دو فرزندش زندگي مي كرد.
مسافران، قافله داران و بازرگانان كه به ده مي آمدند، يكراست به كاروانسرا مي رفتند. ستار زود دست به كار مي شد. براي آن ها غذا تهيه مي كرد. از چاه آب مي كشيد و به حيوان ها آب و علف مي داد. از هيزم هايي كه انبار كرده بود. آتش درست مي كرد و مسافران را از سوز سرماي زمستان نجات مي داد.
زن، مادر و دخترش نان مي پختند و ستار نان ها را به ساكنان كاروانسرا مي فروخت. ستار بلد راه بود. اگر قافله اي راه نمي دانست، او با اسب سفيد خالدارش مي رفت و راه را نشان مي داد. اگر حيواني گم مي شد، تنها ستار بود كه مي توانست او را از دل بيابان نجات دهد. چون ستار بيابان را مثل كف دستش مي شناخت. او بارها انسان ها و حيواناتي را كه گم شده بودند از مرگ نجات داده بود. آن قدر پيش رفته بود اما به منزل گاه غول نرسيده بود.
غول سه بار نزديك بود او را بگيرد و بخورد، اما ستار با زرنگي از دست غول در رفته و جان خود را نجات داده بود. غول كينه ستار را به دل گرفته بود. چرا كه او طعمه ها را از چنگ غول درآورده بود.
مسافران و قافله داران قدر ستار را مي دانستند. به او لباس، گندم، جو، پول و خيلي چيزهاي ديگر را كه همراه داشتند مي دادند.
آن سال زمستان از راه نرسيده بود كه برف سختي شروع به باريدن كرد. همه اهل روستا و قافله داران و مسافران غافلگير شدند. آن قدر باريد و باريد تا حركت براي مسافران كه در كاروانسرا اتراق كرده بودند سخت شد.
ستار از پا نيفتاد. روز و شب در كاروانسرا كار كرد و زحمت كشيد. پسرش، شمس همراه و پا به پاي او كار كرد. او هيزم مي آورد و آتش درست مي كرد و حيوان ها را غذا مي داد.
چند روز گذشت. هوا كم كم آرام گرفت و خورشيد از پس ابرها بيرون آمد برف ها آب شدند و كاروانيان آماده رفتن. آنها مزد خوبي به ستار دادند از او و شمس تشكر كردند و رفتند. اما ستار حال خوشي نداشت. مرتب سرفه مي كرد. از بيني و چشم هايش آب مي آمد و تب و لرز به جانش افتاده بود. ستار به خانه رفت و مثل مرده در بستر افتاد. اهل خانه فهميدند كه او سرماي سختي خورده است. همه ناراحت و پريشان شدند.
صورت ستار گل انداخته بود. با هر نفسي كه مي كشيد، سينه اش خس خس مي كرد و تنفس برايش سخت بود. سرفه امانش را بريده بود و خواب را از چشم هاي درشتش گرفته بود.
شمس نگران و ناراحت به سراغ طبيب رفت. او زود به بالين ستار آمد. معاينه اش كرد. سرش را با تأسف تكان داد. چند گياه دارويي به ستار داد و گفت: «همه جسم و جانش چاييده است، بايد استراحت كند. وگرنه از بيماري جان به در نخواهد برد.»
غم و غصه خانه كوچك ستار را پر كرد.
فرداي آن روز دوباره آسمان پر از ابر شد. برف شروع به باريدن كرد. شمس به پدرش كه زير كرسي خوابيده بود و به سختي نفس مي كشيد نگاه كرد. بيماري جسمش را ضعيف كرده بود. رمقش را گرفته بود. مادربزرگ با چشم هايي كه گاه گاه پر از اشك مي شد بالاي سر ستار نشسته بود. مادر، آرام نداشت و خودش را به كاري مشغول مي كرد.
ناگهان در خانه صدا كرد. همه به شمس نگاه كردند. او بلند شد. چكمه اش را پوشيده و كلاه پوست گوسفند را برسر گذاشت. پالتو بلند و كهنه اش را روي دوش انداخت و بيرون رفت. پرده سفيد برف جلو رويش تكان مي خورد. پا بر برف فشرد و از حياط گذشت و كلون در چوبي را به عقب كشيد.
مردي درشت اندام، با شال و كلاه روبه رويش ايستاده بود. از صورت تنها چشم هاي گرد و قلمبه اش پيدا بود. با ديدن شمس پا به پا كرد و با صدايي كه از ته گلو بيرون مي آمد پرسيد: «خانه ستار همين است؟»
شمس سر تكان داد و گفت: «بله، كاري داري؟ من پسرش هستم.»
مرد گفت: «به پدرت بگو بيايد.»
شمس گفت: «پدرم مريض است. در بستر افتاده. هركاري داري به من بگو.»
مرد با ناراحتي گفت: «واي بر من. مسافري بدبخت و بي چاره ام؛ در راه اسبم رم كرد و گريخت هر چه با خود داشتم برد. آمده ام تا پدرت به من كمك تا آن را پيدا كند. حالا هم برو و او را خبر كن. مي دانم كه مرد خوبي است و كمك ام خواهد كرد. بگو لباس گرم بپوشد و بيايد؛ مطمئن باش مزد خوبي به او خواهم داد.»
شمس با غيظ گفت: «مگر نشنيدي؟! و مريض است در بستر افتاده و قوه تكان خوردن ندارد.»
مرد با التماس گفت: «خواهش مي كنم حرف هاي مرا به او برسان، شايد فرجي شد و او به كمك ام آمد.»
شمس اخم كرد و به داخل خانه رفت. و حرف هاي مرد را گفت.
مادر بزرگ سرش را تكان داد و گفت: «چشمم روشن! مگر حال و روز پدرت را نمي بيني؟ چطور او با اين تن مريض و در اين سر سياه زمستان مي تواند به بيابان برود و اسب پيدا كند؟!
شمس با دلخوري گفت: «باور كن همه اين ها به ام گفتم، اما قبول نمي كند!؟.»
ستار چشم هايش پر از چرك اش را به زحمت باز كرد.
مادربزرگ به شمس نگاه كرد با خشم گفت: «برو. برو و بگو پدرم نمي تواند.»
شمس نگاهي به پدر انداخت و گفت: «من راه را بلدم، من مي روم شايد بتوانم به او كمك كنم.»
مادر داد زد: «نه، تو نمي تواني. مگر برف روي برف را نمي بيني؟ مي خواهي تو نيز سرما بخوري و روي دستمان بيفتي؟!»
مادربزرگ با اخم گفت: «مريضي پدرت براي هفت پشت مان بس است؛ تو ديگر نمي خواهد قوز بالاقوز شوي» شمس چگمه هايش را بيرون آورد. بالاي سر پدر رفت. دست هاي گرم او را در دست گرفت و گفت: «پدر اجازه مي دهي من بروم؟»
ستار سرفه اي كرد و به آرامي گفت: «برو... به سلامت... خدا... نگه... دارت... با...شد.»
خنده روي صورت شمس نشست.
مادربزرگ به ستاره نگاه كرد و گفت: «مي داني چه مي گويي؟ مي خواهي تنها پسرت را به كام مرگ بفرستي؟»
مادر يواش گفت: «او هذيان مي گويد.» ستاره كنار پدر رفت و پرسيد: «پدر شمس به كمك مرد برود؟»
ستار سرتان داد و خنده بر لب هاي خشك و داغ بسته اش نشست.
شمس با شادي گفت: «پدر اجازه داد، پس من مي روم.»
مادربزرگ با تحكم گفت: «پسرم، پدرت حالش خوب نيست، نمي فهمد كه تو چه گفتي!»
مادر دست بر شانه شمس گذاشت و گفت: «او حالش خوش نيست، نمي داند مي خواهي به كجا بروي!»
شمس خم شد. پيشاني پدر را بوسيد، بلند شد ايستاد. و گفت: «من بايد بروم.» در خانه دوباره صدا كرد.
پدر زير لب گفت: «به... سلام... ت...»
مادربزرگ گفت: «پسرم، حالا كه تصميم گرفته اي بروي و پدرت راضي است برو. و مواظب خودت باش.» ستار به مادربزرگ نگاه كرد و گفت: «چشم، مواظب خودم هستم.»
مادربزرگ رو به ستاره كرد و گفت: «كبريت و نان و پنير و گردو و «پي» در بقچه برايش بگذار.»
ستار خنديد و گفت: «لازم نيست. زود برمي گردم. تازه من اگر چيزي هم نخورم تا دو-سه روز تحمل دارم.»
مادر بلند شد.
مادربزرگ گفت: «من موهايم را در آسياب سفيد نكرده ام؛ چيزي مي دانم كه جوان ها نمي دانند. در بيابان، آن هم زمستان، كه همه جا را برف پوشانده زود آدم راه را گم مي كند. ممكن است چند روز سرگردان شوي؛ كبريت و غذا كه داشته باشي غمي نداري.» شمس همان طور كه شال بر گردن مي بست و پالتواش را مي پوشيد سرش را تكان داد و گفت: «هر چه شما بگوييد.»
مادر با بقچه از پستو بيرون آمد و گفت: «مادربزرگ راست مي گويد، اي كاش نمي رفتي و مرا به دلشوره نمي انداختي.»
شمس بقچه را گرفت و چماقش را از گوشه ديوار برداشت، به مادرش نگاه كرد و گفت: «اين مرد به كمك احتياج دارد. همه دار و ندارش بار حيوانش بوده و آن ها را برده، اگر به كمكش نروم همه چيزش را از دست مي دهد. آيا اين كار درست است؟»
مادربزرگ گفت: «چه بگويم؟ برو... برو و به مرد كمك كن. تا خدا كمك ات كند»
شمس چكمه ها را پا كرد. دستش را بالا برد. خداحافظي كرد و از اتاق بيرون رفت. حياط پر از برف شده بود. بقچه را به پشت انداخت و از در چوبي خانه گذشت. مرد هنوز كنار در ايستاده بود و با بي قراري قدم مي زد، رد پاهايش بر برف ها مانده بود. نگاهش كه به شمس افتاد ايستاد. با تعجب گفت: «پدرت كو؟ چرا نيامد؟»
شمس گفت: «نمي تواند بيايد. من مي آيم و كمكت مي كنم.» مرد با خشم داد زد: «تو نمي تواني راه دور است و هوا برفي از تو كاري برنمي آيد.»
شمس لبخند زد و گفت: «به جثه ام نگاه نكن. اگر كمك مي خواهي راه بيفت. بيا زود برويم. بايد تا شب نشده حيوان را پيدا كنيم.»
مرد، درمانده و عصباني بود مثل اينكه نمي دانست چكار كند. دست هايش را به هم مي ماليد و سرش را با تنفر تكان مي داد.
شمس به آسمان نگاه كرد. برف هم چنان مي باريد. روبه مرد كرد و گفت: «فرصت را از دست نده»
ناگهان لبخندي شيطاني بر چهره مرد نشست. گويي با خودش مي خنديد. راه افتاد و گفت: «بيا برويم.»
شمس پشت سر مرد ديوار سفيد برفي را شكافت و پيش رفت.
كمي بعد از روستا خارج شدند و سمت چپ پيچيدند. تپه اي را دور زدند و دوباره برسرعت قدم هايشان افزودند. تپه هاي پوشيده شده از برف را پشت سرگذاشتند. و به محلي رسيدند كه پراز درخت بود. درختاني كه از سنگيني برف بر پشت خود سرخم كرده بودند. شمس خسته شده بود. اما به روي خود نياورد. دلش مي خواست مرد بايستد تا كمي استراحت كنند.
او بارها، با پدرش به اين جا آمده بود. اما جلوتر از اين نرفته بود. او پشت سرمرد پا بر برف مي گذاشت و پيش مي رفت. هوا هم چنان سرد بود و برف گويي خيال ايستادن نداشت. كم كم خستگي به سراغ شمس آمد. آسمان پر از ابرهاي سياه شد.
شمس ايستاد و گفت: «آيا راه را درست مي روي؟»
مرد همان طور كه نفس نفس مي زد و پيش مي رفت گفت: «بله، نكند خسته شده اي؟ نگفتم كه اين كار تو نيست!»
شمس ناراحت شد، قدم هايش را تند كرد و گفت: «من به هركجا كه بخواهي، خواهم آمد.»
مرد تلخ خنديد و گفت: «پس بيا!»
آن ها به پيش رفتند. به جايي رسيدند كه پراز كوه بود و در قسمتي از آن درخت. مرد ايستاد. به اطراف نگاه كرد. خم شد. نفس خسته اش را بيرون داد و گفت: «به گمانم همين جا بود كه اسبم با ديدن خرسي رم كرد و پا به فرار گذاشت و اثاثيه ام را برد و مرا به خاك سياه نشاند.»
شمس گفت: «اسب بايد شانس آورده باشد تا از دست خرس جان سالم به در برده باشد. اما ناراحت نباش ان شاء الله او را باروبنه، سالم پيدا خواهيم كرد. اما بايد عجله كنيم چيزي به شب نمانده و شانس كمي داريم.»
مرد به طرف درختان نگاه كرد و گفت: «بهتر است برويم و آن جا را بگرديم.»
شمس گفت: «هر دو به يك طرف برويم؟»
مرد به طرف درختان راه افتاد و گفت: «نه، اگر هر كدام به طرفي برويم ممكن است هم ديگر را گم كنيم.»
آن ها راه افتادند، ناگهان درختان تكان خورد. از پشت آن غولي بيرون آمد و با اوقات تلخي گفت: «اين كه ستار نيست؟!»
شمس با ديدن غول ترسيد و عقب رفت. مرد با ترس به غول نگاه كرد و گفت: «س... ستار... مريض... بود نمي توانست بيايد.»
غول خنده تلخي كرد. مقداري برف از روي درختان به زمين ريخت. گفت: «اما شرط آزادي پسرت، آوردن ستار بود؟»
مرد آب دهانش را فرو داد و گفت: «او مريض است. چه فرق مي كند من پسرش را آوردم.»
شمس كه اندكي از ترسش ريخته بود گفت: «من پسر ستارم.»
غول جلو آمد، قاه قاه خنديد و گفت: «به به! اكنون داغي روي جگر ستار بگذارم كه ديگر هوس نجات دادن آدم ها و حيوان ها به سرش نزند!»
شمس گفت: «مگر نجات دادن آدم ها و حيوان ها بد است؟»
غول با خشم گفت:«بله، هركس دراين بيابان گم شد، متعلق به من است. اما پدر تو آن ها را از چنگ من درمي آورد. حالا من حساب تو را مي رسم.»
مرد با ناراحتي گفت: «اي غول، شمس بي گناه است با او كاري نداشته باش. بالاخره يك روز ستار حالش خوب مي شود من او را به نزد تو مي آورم، هر بلايي كه مي خواهي بر سرش بيار. اكنون نيز تا سياهي همه جا را نگرفته، پسرم و حيوان ها را آزاد كن و بگذار بروم.»
غول خنديد. دندان هاي بلند و سفيدش پيدا شد. با عصبانيت گفت: «چه مي گويي؟ حالا كه پسر ستار با پاي خودش به اين جا آمده او را رها كنم؟ هرگز، نمي گذارم ديگر چشم ستار به پسرش بيفتد؟»
مرد كه مي لرزيد گفت: «پسر مرا رها كن؛ اسب مان را بده تا برويم. من كه به قولم عمل كردم و اين شمس شاهد سخن من است.»
غول، قدمي پيش آمد و لب هاي كلفت و سياهش را چون غاري در دل كوه باز كرد و گفت: «نه، تو بايد ستار را مي آوردي.»
مرد دستش را كنار دهانش گرفت، در خود فرو رفت و گفت: چند بار بگويم ستار... مريض... ب..بود.»
غول گفت: «اكنون برو و ستار را بياور، آن وقت من تو و پسرت را با حيوات هايت آزاد مي كنم.»
مرد با درماندگي گفت: «ستار... مر...يض... است. من چگونه او... را... ا...ين... همه راه... بياورم؟»
غول سرش را تكان داد و گفت: «پس تو اين جا مي ماني تا حال ستار خوب شود، بعد مي روي و او را مي آوري...»
مرد كه از سرما خم شده بود و مثل بيد در باد مي لرزيد گفت: «...م... ممكن... است... هيچ وقت... خوب... نشود...»
شمس به طرف غول آمد و گفت: «اين مرد و پسرش را رها كن. او به قول خودش عمل كرد و مرا پيش تو آورد»
غول كه از شجاعت شمس به خشم آمده بود پرسيد: «آيا پدرت مريض بود يا تنبلي كرد و تو را به جاي خودش به كام مرگ فرستاد؟»
شمس گفت: «پدرم مريض بود، و من به اصرار خودم به كمك اين مرد آمدم؛ ما نمي دانستيم اين مرد كه چه كلكي زير سر دارد.»
غول سرتكان داد و زير لب غريد: «پسره احمق. تو را خواهم كشت و پدرت را به عزايت خواهم نشاند.» شمس به آرامي گفت: «اما نمي تواني؟!»
غول با چشماني كه وحشت از آن مي باريد، گفت: «چه مي گويي؟! نمي توانم؟ يعني چه؟! من تو را درسته قورت مي دهم. پسرك نادان.»
شمس به ياد قصه اي افتاد كه مادربزرگ برايش تعريف كرده بود. براي همين به غول كه مثل يك درخت كاج ايستاده بود نگاه كرد و گفت: «گوشت من تلخ است مثل زهر. تو نمي تواني آن را بخوري.»
غول لب هايش را به هم فشار داد و گفت: «دروغ مي گويي. پسرك احمق. من تو را خواهم خورد.»
شمس به آسمان كه يكسره از آن برف مي باريد نگاه كرد و گفت: «اما راهي براي شيرين شدن گوشت ؟ وجود دارد؟»
غول پرسيد: «چگونه؟»
شمس گفت: «من از سرما يخ كرده ام. بايد گرم شوم تا گوشتم شيرين شود. پس اگر هيزم داري بياور تا آتش روشن كنيم. هر چقدر من بيشتر گرم شوم گوشتم شيرين تر مي شود.»
مرد كه از سرما مي لرزيد با تعجب به شمس نگاه مي كرد.
غول گفت: «واي به حالت، اگر با اين كار بخواهي مرگت را عقب بيندازي! هنوز تا شب فرصت داري.» او به طرف غاري رفت كه در دل كوه مثل اژدها دهانش را باز كرده بود. گفت: «بياييد تا هيزم ها را بيرون بياوريم.»
شمس و مرد به كمك غول رفتند. مردم همان طور كه شاخه هاي درختان را بغل زده بود آهسته پرسيد: «چه خيالي داري؟»
شمس گفت: «آرام باش و نگاه كن!»
غول كه درخت خشكي را از غاز بيرون آورده بود و به محوطه خانه اش مي برد، داد زد: «ساكت شويد.» به مرد رو كرد و با غيظ گفت: «اگر مي خواهي پسرت را سالم ببيني خفه شو، وكارت را بكن.»
مرد با ترس گفت: «چشم...ه... هرچ... ه شما.... بگوي...ي.»
هيزم ها در محوطه روي هم ريخته شد. غول كه از خستگي نفس نفس مي زد به شمس نگاه كرد، لب هاي كلفت و سياهش را به هم فشار داد و گفت: «بس است يا بازهم هيزم مي خواهي؟»
شمس گفت: «من به اين آساني ها گرم نمي شوم. هر چقدر بيشتر باشد من بيشتر گرم مي شوم و گوشتم لذيذتر مي شود.»
غول به درختي كه سمت راست غار بود و زيربار برف خم شده بود، نزديك شد. تنه آن را گرفت با يك حركت آن را از زمين بيرون آورد. شمس و مرد از تعجب دهانشان بازماند.
غول درخت را بلند كرد و روي هيزم ها انداخت. شمس كبريت را از جيب بيرون آورد و به هر زحمتي بود آتش را روشن كرد.
غول كنار او آمد و گفت: «زود خودت را گرم كن. من بسيار گرسنه ام. ديگر صبر و حوصله ام دارد تمام مي شود.»
شمس كه دود به چشم هايش رفته بود و اشكش را درآورده بود داد زد: «چه خبرت است؟ مگر نمي بيني هيزم ها تر است و به اين آساني آتش به جان شان نمي افتد.»
غول خنديد. صداي او در كوه پيچيد و تكرار شد گفت: «من گوشت نازك و لذيذ تو را كه بايد از گوشت آهو لذيذتر باشد دوست دارم.»
مرد زير لب گفت: شمس مرا ببخش كه تو را در دام اين غول بي شاخ و دم انداختم.»
شمس گفت: «تو چاره اي نداشتي.» او شاخه هاي خشك را كنار آتش برد. آتش به جان هيزم ها افتاد و شروع به سوختن كرد. مرد دست هايش را روي صورتش گذاشت و گفت: «خدا خيرت بدهد شمس. داشتم از سرما خشك مي شدم.»
صداي غول شيريني گرماي آتش را تلخ كرد. او به آسمان كه ديگر از باريدن برف خسته شده بود نگاه كرد و گفت: «شمس مي دانم كه به اين زودي ها گرم نمي شوي، پس زود با پاي خودت به ميان آتش برو تا كباب شوي و من تو را به دندان بكشم.»
مرد از ترس عقب آمد و با درد گفت: «ن...ه» غول گفت: «تو ساكت باش. وگرنه پسر تو را نيز كباب خواهم كرد. مگر نمي داني بهترين غذا كباب است؟»
شمس به غول نگاه كرد و گفت: «اگر مي خواهي از خوردن من لذت ببري، بايد حسابي گرسنه شوي. پس بيا با هم مسابقه بدهيم. با اين كار هم تو گرسنه مي شوي و هم من زودتر گرم مي شوم؟»
غول به تلخي خنديد و گفت: «مي فهمي چه مي گويي؟! من با تو كوچولو مسابقه بدهم؟» شمس گفت: «بله مگر چطور مي شود؟»
غول دندان هايش را روي هم فشار داد و گفت: «عجب بچه خيره سري هستي؟!»
شمس با خنده گفت: «فهميدم، مي ترسي با من مسابقه بدهي و بازنده شوي.» غول سرش را تكان داد و گفت: «هرگز! حالا كه خيال برت داشته كه مي ترسم بيا مسابقه بدهيم. زود باش. بايد چكار كنم؟»
شمس رفت و بقچه اش را برداشت و گفت: «كمي صبر كن تا بگويم.» گره بقچه را باز كرد و «پي و چربي» گوسفند را برداشت و كنار آتش آمد. مرد و غول به او نگاه مي كردند. شمس گفت: «بيا از روي آتش بپريم، هركس بتواند بيشتر بپرد برنده است.»
غول گفت: «اين كه معلوم است تو بازنده اي.» شمس وانمود كرد كه گلوله چربي را به دست و سر و صورت خود مي مالد. غول بالاي سرش آمد و پرسيد: «چكار مي كني؟» شمس «پي و چربي» را به غول نشان داد و گفت: «مگر نمي بيني؟! دارم خودم را با اين چرب مي كنم تا اگر در آتش افتادم نسوزم.» مرد با ناراحتي مي خواست چيزي بگويد كه غول چنگ زد و «چربي و پي» را از دست شمس بيرون آورد و گفت: «اي حقه باز، پس بگو كه مي خواهي كلك بزني!؟»
غول همه «چربي و پي» را كه از حرارت آتش گرم شده بود و داشت آب مي شد به سر تا سر پاي خود ماليد. شمس گفت: «بهتر است تا شب نشده مسابقه را شروع كنيم.»
غول عقب رفت و آماده پريدن شد. شمس چوب دستي اش را برداشت و به غول نگاه كرد. او چند بار جلو آمد و به شعله هاي داغ و سرخ آتش نگاه كرد و دوباره عقب رفت. گويي از آتش مي ترسيد. غول به شمس نگاه كرد و گفت: «اول تو بپر.» شمس با مسخرگي گفت: «فهميدم تو از آتش مي ترسي.» غول گفت: «من نمي ترسم.»
شمس گفت: «پس چرا معطل مي كني؟ چرا مي گويي من كه از تو كوچك ترم اول از روي آن بپرم؟! معلوم است كه مي ترسي. بايد از اين هيكل بزرگت خجالت بكشي.»
غول با خشم دندان هايش را روي هم فشار داد و گفت: «پس ببين كه نمي ترسم.» به عقب رفت و ناگهان به طرف آتش دويد. همين كه بدنش از روي زمين خواست بلند شود، شمس چوب را جلوي پايش گرفت. هيكل سنگين غول تاب خورد. تعادلش را از دست داد، با صورت وسط آتش افتاد و نعره اش به هوا رفت. تقلا كرد تا بلند شود، اما شمس با چماق توي آتش رفت و ضربه محكمي به سر غول زد. او آن قدر چماق به سر و بدن غول كوبيد تا خسته شد و حس كرد كه آتش به سراغش آمده است. تند از آتش بيرون آمد. چكمه هايش آتش گرفته بود. بويي مثل موي سوخته بيني اش را آزار داد. چكمه ها را روي برف كشيد و آتش خاموش شد. به غول نگاه كرد، او سعي مي كرد از آتش بيرون بيايد. شمس كه عرق مي ريخت سر مرد كه مات و مبهوت ايستاده بود داد زد: «چرا بيكاري و مرا نگاه مي كني؟! كمك كن الان است كه بلند شود و حساب هر دومان را برسد.»
مرد چماق را از دست شمس گرفت و به غول كه چيزي نمانده بود از آتش بيرون بيايد نزديك شد، با ترس چماق را بالا برد و بر سر غول پايين آورد. غول فريادي كشيد و افتاد. شمس و مرد هيزم ها را روي او ريختند. كمي بعد بوي سوختن غول بيابان را پر كرد. آتش غول را مي خورد و زبانه مي كشيد.
مرد دويد و شمس را در بغل گرفت، بوسيد و گفت: «آفرين. خدا به تو و پدرت عمر بدهد كه مرا از چنگ اين غول بي شاخ و دم نجات دادي.»
شمس گفت: «پسرت كجاست؟ تا شب نشده برو او را آزاد كن.» مرد گفت: «نمي دانم، بيا برويم غارها را بگرديم. من به تنهايي نمي توانم.»
شمس پشت سر مرد راه افتاد. آسمان پر از ابرهاي سياه و سفيد بود و سوز سردي مي آمد. چيزي به شب نمانده بود.
آن ها به تندي جلو رفتند و جلو در غاري كه سنگ بزرگي پشت آن گذاشته بود ايستادند. مرد گفت: شايد پسرم اين جا باشد.» به در نزديك شد و پسرش را صدا زد. صداي آرامي گفت: «پد...ر كمك...م كن.» مرد با خوش حالي گفت: «الان پسرم، كمي ديگر صبر كن» او خم شد تا سنگ را كنار بزند، اما نتوانست. شمس به كمك اش آمد. سنگ بزرگ و سنگين بود.
شمس گفت: «اين طور فايده ندارد.» به طرف آتش رفت. غول همچنان در آتش مي سوخت او چماقش را برداشت و به طرف مرد آمد. آن را پشت سنگ گذاشت و هل داد. مرد كمك اش كرد.
آن ها زور زدند و سنگ را از پشت در دور كردند.
شمس در را به عقب كشيد. در قيژي كرد و باز شد. چند نفر بيرون دويدند. مرد پسرش را در بغل گرفت و به گريه افتاد: «چطوري پسرم؟»
پسر پدرش را بوسيد و گفت: «خوبم، از اين كه نجاتم دادي متشكرم.» مرد اشك چشم هايش را پاك كرد. دستش را به طرف شمس دراز كرد و گفت: «از او بايد تشكر كرد، او شما را نجات داد.»
همه به طرف شمس رفتند. دورش حلقه زدند و او را بوسيدند.
شمس گفت: «از خداوند تشكر كنيد، اگر كمك او نبود ما موفق به از بين بردن غول نمي شديم.»
يكي از زندانيان گفت: «ما مي توانيم دوستانمان را آزاد كنيم واموال و حيواناتمان را برداريم و برويم.»
شمس گفت: «مگر دوستان و اموال تان اين جا هستند؟» مرد گفت: «بله، اما شايد غول دوستان مان را خورده باشد، بياييد برويم. بايد همه جا را بگرديم.» آن ها پشت سر مرد راه افتادند و به داخل غاري رفتند. انتهاي غار تنور بود و همه جا استخوان ديده مي شد. مردها به گريه افتادند و گفتند: «اي واي، او... دوستانمان... را خورده...است.»
از غار بيرون آمدند. ناگهان صداي شيهه اسبي بلند شد. شمس و همراهانش به طرف صدا دويدند.
زنداني با ديدن اسب گفت: «اين اسب من است و آن يكي اسب پسر عمويم.» همان طور كه چشم هايش خيس بود، كنار اسب رفت و به سر و رويش دست كشيد. در همين وقت صداي شيهه اسب ديگري بلند شد. مرد پسرش را رها كرد و به داخل غار دويد. كمي بعد در حالي كه افسار چند اسب را به دست داشت از دل تاريكي غار بيرون آمد. زندانيان با ديدن اسب هاي خود خوش حال شدند، دويدند و افسار اسب خود را گرفتند. اسبي بود كه صاحبي نداشت. زنداني افسار آن را به دست شمس داد و گفت: «اين اسب پسرعمويم مراد است باشد براي تو.»
شمس گفت: «ولي!...» مرد گفت: «ولي ندارد. او هم سن و هم قواره ... تو بود، آن را از من قبول كن.» شمس به آسمان و تاريكي هوا نگاه كرد و گفت: «باشد. خدا پسرعمويت را بيامرزد. خانه ما پشت اين كوه ها است، كنار كاروان سرا. همه پدرم ستار را مي شناسند اگر كاري داشتي يا به اسب احتياج پيدا كردي بيا و آن را بگير.»
او به همه نگاه كرد و گفت: «خب، من ديگر بايد بروم. خانواده ام منتظر و نگرانند. شما هم راه بيفتيد، بياييد به خانه ما. برويم...»
مردي كه شمس را نزد غول آورده بود گفت: «من بايد بمانم و فردا كه هوا روشن مي شود برگردم و اموالم را پيدا كنم. مطمئن هستم غول آن ها را جايي مخفي كرده است...» ديگر زندانيان نيز چنين گفتند و از شمس خواستند شب را بماند و روز روشن برود.»
شمس قبول نكرد. مرد زنداني گفت: «دارد شب مي شود، ممكن است راه گم كني و گرگ ها تو را پاره كنند.» شمس گفت: «با توكل به خدا مي روم پياده كه نيستم. اسب دارم، مي تازم و مي روم» با همه خداحافظي كرد بر زين اسب نشست و حيوان را هي كرد.
هوا تاريك شده بود. ابرها هم چنان آسمان را پوشانده بودند. صداي زوزه ترسناك گرگ هاي گرسنه از اطراف شنيده مي شد و ترس در دل شمس مي انداخت. او از كنار درختان گذشت و به سرعت اسب افزود. هرچه به خانه نزديك تر مي شد، احساس راحتي مي كرد.
چند ساعت از شب گذشته بود. شمس به روستا رسيد و خسته و كوفته به خانه رفت. همه با ديدن او خوشحال شدند. شمس كنار بستر پدر رفت. آن جا نشست و همه ماجرا را تعريف كرد. مادربزرگ كه از تعجب خشكش زده بود؛ به گريه افتاد. دست هايش را بالا برد و گفت: «خدايا، همان طور كه شمس را از دست غول نجات دادي و اسباب آزادي زندانيان را فراهم كردي ستار مرا شفا بده.» همه آمين گفتند...
وقتي، اهالي ده فهميدند شمس غول را از پا درآورده است داستانش را براي بچه هايشان تعريف كردند.
داستان «افسانه شمس» هنوز در شب هاي سرد زمستان كه برف همه جا را سفيدپوش كرده است از دهان زنان و مردان روستا شنيده مي شود كه با غرور آن را براي بچه هاي خود تعريف مي كنند.

 



معرفي ورزش ها (16)

سپك تاكرا يك ورزش جديد و مهيج
مقدمه
نام اين ورزش از دو زبان گرفته شده. سپك در زبان مالزيايي به معناي ضربه زدن و تاكرا در زبان تايلندي يعني توپ.
در طول جنگ جهاني دوم اين بازي خيلي سريع توسعه يافت و درسالهاي بعد از جنگ جهاني دوم به خصوص در دهه 50 مي توان مشاهده نمود كه اين بازي در اكثر كشورها و شهرها و جوامع روستايي انجام مي شد.
¤ اين ورزش شبيه واليبال است اما به جاي دست از پا براي گذراندن توپ از تور استفاده مي شود.
تاريخچه سپك تاكرا
در جهان
ورزش سپك تاكرا 500 سال قبل در مالزي پايه گذاري شد كه البته آن زمان يك بازي درباري و سلطنتي بود. اين ورزش در تاريخ قديم كشورهاي تايلند، فيليپين، ميانمار ، اندونزي و در لائوس يك نوع بازي بود.
اعتقاد بر اين است كه اين بازي مدرن به وسيله سه نفر در پينانگ تكامل و توسعه يافت. اين بازي در اواخر دهه 1930 تغيير داده شد.
در فوريه 1945 حميد مايدين و محمد عبدالرحمان و سيديعقوب سعي نمودند براي اين رشته وضعيت جديدي ايجاد نمايند. اولين رقابت منظم در 16 مي 1945 انجام پذيرفت.
در دهه 50 اين بازي اكثراً در مدارس و در زمين بدمينتون انجام مي شد. بازيكنان فوتبال معمولا اين بازي را انجام مي دادند و اين به دليل شباهت آن با فوتبال بود. در 25 ژوئن 1960 در طي سميناري در پنيانگ، فدراسيون اين ورزش شكل گرفت. اولين رئيس آن، آقاي مودخير جوهري بود.
سال بعد كشورهاي آسياي جنوب شرقي درجلسه اي در كوالالامپور پايتخت مالزي براي مشخص نمودن قواعد استاندارد اين بازي دور يكديگر جمع شدند. جهت ترويج بيشتر اين ورزش در مالزي رقابت هاي داخلي در سال 1962 برنامه ريزي و اجرا گرديد. سپك تاكراي مدرن، امروزه ورزش ملي مالزي تلقي مي گردد.
درسال 1965 اين ورزش به چيزي شبيه سپك تاكرا امروزي با قوانيني تغييريافته انجام مي شد. ضمن اينكه كمي بين المللي تر شده بود و در زميني به اندازه بدمينتون بازي مي شد. فدراسيون آسيايي سپك تاكرا (آستاف) و فدراسيون جهاني سپك تاكرا (ايستاف) هردو در بانكوك تايلند مستقر هستند و در حدود 34 كشور نيز به عضويت آن درآمده اند.
¤ سپك تاكرا دربرنامه مسابقات بازي هاي آسيايي و بازي هاي آسيايي داخل سالن قرار دارد.
تاريخچه سپك تاكرا در ايران
سپك تاكرا در سال 1382 و توسط تعدادي از علاقه مندان و كارشناسان ورزش وارد ايران شد و با توجه به جذابيت اين رشته ورزشي و علاقه مندي و توانمندي فراوان ايرانيان در كار با توپ و انجام حركات اكروباتيك اين رشته به سرعت جاي خود را در ميان جوانان ايراني باز نمود؛ نخستين مسئول اين رشته علي فولاد ي راد بود.
نخستين سرمربي تيم ملي سپك تاكرا ايران محمد حسين يوسفي بود. هم اكنون اكثر استان هاي كشور فعاليت گسترده اي در سپك تاكرا دارند.
قوانين بازي
اندازه، ارتفاع زمين و ارتفاع تور بازي و به طور كلي سايز زمين مسابقه شبيه زمين بدمينتون است و هر تيم با توجه به نوع مسابقه اي كه انجام مي شود، 3 يا 2 بازيكن دارد.
بازي با ضربه سرويس آغاز مي شود. هنگام بازي از سر، پشت سر، پاها و هرجايي از بدن به غير از بازوها از سر شانه تا انتهايي ترين قسمت انگشتان استفاده كرد.
دو نوع توپ در اين ورزش مورد استفاده قرار مي گيرد كه يك نوع آن غالبا از مواد پلاستيكي و مشتقاتش (فايبرگلاس) تشكيل مي شود و نوع ديگر سالها پيش از نوعي خيزران و بامبو بوده كه اكنون منسوخ شده است.
با شروع بازي هر تيم سه سرويس را به صورت متوالي اجرا مي كند و پس از آن تيم حريف سه بار سرويس مي زند و اين روند تا آخر ست ادامه خواهد داشت.
¤ هر تيم مي تواند در هر ست دو بار از تعويض استفاده نمايد.
رشته هاي ديگر سپك تاكرا:
هوپ تاكرا: شبيه بسكتبال؛ با حلقه اي كه از سقف آويزان است و پنج بازيكن كه زيرحلقه هستند بايد طي مدت 30 دقيقه با ضربات پا توپ را وارد حلقه كنند.
دبل راگا يا دبل تاكرا: اين بازي مانند سپك تاكرا بازي مي شود با اين تفاوت كه هر تيم داراي دو بازيكن داخل زمين است و بازيكنان بايد سرويس را از پشت خط زمين بزنند در حالي كه بازيكن زننده سرويس خود توپ را براي خودش پرتاب مي كند.
سپك تاكراي ساحلي: روي شن و ماسه ساحلي مانند واليبال ساحلي با چهار بازيكن انجام مي شود و سرويس از پشت خط زده مي شود.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14