(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


بکشنبه 21 اسفند 1390- شماره 20165

يك آسمان حج
گفت و گو با جانباز نخاعي، محمدرضا افشار
خرماي ختم خودم را خوردم!
بررسي چگونگي آغاز جنگ تحميلي



يك آسمان حج

تقديم به روح آسماني آن خلبان شهيد كه في الحقيقه بايد ايشان را شهيد حاج عباس بابايي خواند... مگر نه آنكه قرعه زيارت خانه خدا به اسم او افتاده بود اما خدا به دلش انداخت كه زيارت اين خانه را با ياري رسانيدن و حراست آسماني خانه و خانواده بندگان خدا معامله كند...
مگر نه آنكه در «نخ» تعلقات دنيوي نبود و چنان در ابرهاي آسمان، گم بود كه گويا لباس سپيد احرام پوشيده است...
مگر نه آنكه دور باورهاي آسماني گشت مي زد و طواف مي كرد...
مگر نه آنكه دعوت حق را در همان ايامي كه مي توانست در حج باشد، در آسمان خدمت و در نهايت عبوديت، لبيك گفت...
و مگر نه آنكه شيطان را به جاي سنگ زدن، بمباران كرد...
و در نهايت، به جاي هرگونه قرباني، به گونه اي آسماني، خود را قرباني كرد...
پس، حالا ديگر وقت آن رسيده است كه هر وقت و هر كجا كه يادي از آن شهيد بزرگوار به ميان آمد، ايشان را به عنوان شهيد حاج عباس بابايي صدا بزنيم...
زينب رز ثمالي

 



گفت و گو با جانباز نخاعي، محمدرضا افشار
خرماي ختم خودم را خوردم!

سيد محمد مشكوه الممالك
چه زيباست روايت صحنه هايي كه از اخلاص و ايثار سرشار است. خوشا به حال اين جوانان نوراني كه در يكي از استثنائي ترين فرصت هاي الهي در تاريخ، بيشترين بهره را برده اند و به مدد اراده و ايمان و فداكاري به مدارج عالي انساني رسيده اند. هنوز هم «عطر شهادت» از وراي سال هاي دور، به مشام مي رسد.
هنگامي كه از«دفاع مقدس» ياد مي شود، ياد حماسه سازان ميدان هاي شرف و عزت، جان را لبريز از افتخار و مباهات مي كند. يكي از اين حماسه سازان محمدرضا افشار است كه در اين ميدان به مقام شامخ جانبازي نائل شده است. آنچه مي خوانيد گفت و گوي ما با اين رزمنده ديروز و امروز و فرداست.
¤ لطفاً خودتان را معرفي بفرماييد.
- بنده متولد رباط كريم فرعي هستم. محلي بين مسجد حضرت ابوالفضل و مسجد مهدوي كه حالا به شهيد قدمي معروف است. دوران ابتدايي را در مدرسه مصباح مرجاني و راهنمايي را در مدرسه سروش گذراندم. هر دو در محله اميريه بود. دبيرستان را در مدرسه سهند ادامه تحصيل دادم. دوران نوجواني در مسجد مهدوي عضو اولين گروه مقاومت تهران بودم. فعاليت ما تحت گروههاي 22 نفره بود و با امثال شهيد حاج قاسم بارگير كه در مقابل مغازه، منافقين ايشان ر اترور كردند، در يك گروه بوديم. بيشتر كارهاي فرهنگي نظير آموزش ورزش هاي رزمي به عهده بنده بود. روزهاي نوجواني و جواني ما به اين طريق گذشت.
¤ در زمان پيروزي انقلاب چه فعاليت هايي مي كرديد؟
- در زمان انقلاب 15-16 ساله بودم كه در تظاهرات شركت مي كردم و شبهاي قبل از پيروزي انقلاب در ساخت سنگر و كوكتل مولوتف و كارهايي از اين قبيل به بچه ها كمك مي كردم. شب 21بهمن را به خاطر مي آورم كه براي تسخير پادگان ها به خيابان وحدت اسلامي رفته بوديم همان جا كه در حال حاضر آگاهي تهران بزرگ است. از آنجا با خود اسلحه آورديم و در محل تقديم بزرگ ترهايمان كرديم. در پيروزي انقلاب هم سعي مي كرديم قطره اي باشيم در درياي خروشان مردم.
¤ چطور شد كه به جبهه رفتيد؟
- زماني كه جنگ آغاز شد 17ساله بودم. در مسجد از برادران سپاه درباره آموزش جنگهاي نامنظم شهيد چمران شنيدم. چون رزمي كار بودم علاقه زيادي به كارهاي تاكتيكي داشتم و همين شد كه به عنوان بسيجي براي فراگيري اين آموزشها راهي پادگان حرّ شدم.
بعد از اتمام آموزشهاي لازم، اوايل سال 60 بود كه براي اولين مرتبه در جبهه بازي دراز شركت كردم، زماني كه فرمانده محورغرب شهيد غلامعلي پيچك بود. از آنجايي كه در آن منطقه زياد مانده بودم بنده را مسؤل قله 1050 كردند. درآن منطقه سه قلّه1050، قلّه1100گچي و قله1100 صخره اي بود. قلّه 1150 هم دست عراق بود و آنها نسبت به ما اشرافيت كامل داشتند كه به محض عبور از آنجا سريعاً با خمپاره مي زدند. جبهه بازي دراز يك جبهه مخفي بود و سلاحهاي ما همگي ژ3 بود. به خاطر مخفي بودن جبهه كسي حق تيراندازي نداشت و زماني كه براي شناسايي مي رفتيم از نارنجك هاي تفنگي و دستي استفاده مي كرديم. وقتي درسنگر بوديم صداي عراقي هايي كه از سينه كوه عبور ميكردند را مي شنيديم و آن لحظه بايد نفسمان را در سينه حبس مي كرديم تا متوجه حضور ما نشوند. به دليل كمبود نيرويي كه داشتيم معمولاً نگهباني ما در سنگرها حداقل 4 ساعته بود. اولين عملياتي كه شركت كردم مطلع الفجر بود، پس از آن كه به جبهه هاي جنوب آمديم و در عمليات فتح المبين شركت كرديم كه عمليات بزرگ و مهمي بود، چون دزفول دست عراق افتاده بود و آن زمان شهيد وزوايي و بچه هاي سپاه آن قدر داخل عراقي ها رفته بودند كه توپخانه عراق را گرفته بودند و عمليات موفقيت آميز بود.
¤ نحوه مجروح شدنتان چگونه بود؟
- در عمليات بدر درگردان ما به نام گردان ميثم، بچه ها به مشتي ها معروف بودند. ما 12 نفر بوديم كه با هم صيغه اخوّت خوانده بوديم از جمله روحاني عزيزي كه ايشان صيغه را خوانده بود به نام حميدحسن زاده و به غير از ايشان عليرضا شيخ عباسي، شهيد عباس بنگري، شهيد سعيد طوقاني و شهيد سعيد سيدعلي بودند. زماني كه در خط مي رفتيم شهيد سيدعلي به شوخي مي گفت: برادر افشار شما جلوي من راه برو كه اگر كشته شدي من بتوانم جنازه ات را براي دخترت ببرم! گفتم: سيد جان شما نور بالا ميزني و از اين قبيل شوخي ها. درهمين حال كه ميرفتيم همه جا تاريكي مطلق بود و فقط گاهي با منوّر دشمن روشن ميشد. بنده رفتم كه دوشكاچي را بزنم دور زديم كه وقتي دوشكا ميزند به ما نرسد. دوشكا تيرهاي رسام مي زد تيرش قرمز بود و وقتي در آب مي افتاد صدا مي داد مانند فلزي ذوب شده اي كه در آب ميبريم چه صدايي مي دهد، به همان صورت بود. همانطور كه داشتيم دور ميزديم كه به ما نرسد يك لحظه گفتم يا فاطمه زهرا، چون رمز عملياتمان همين بود. از پهلو تيرخوردم با صورت به زمين افتادم. آن لحظه فكرنميكردم كه تير خورده باشم فكر كردم كه موج مرا گرفته است. مرمي تير بين دو مهره من گير كرده و باعث سوزاندن عصب ا سفنگ ت ري، كه يك عصب بازويي است شده بود و من در همان لحظه از كمر به پايين فلج شدم. منطقه آلوده و شيميايي بود، آنجا بود كه همراه استنشاقي كه كردم يك مقداري خردل درون ريه ام رفته وجاخوش كرد. به همين خاطر ريه چپم مشكل دارد. آن لحظه من بين دو خاكريز افتاده بودم خاكريز عراق و خاكريز خودمان، خيلي فاصله كم بود. البته ما در عمليات بدر نيروي عراقي را به صورت پياده نظام مشاهده نكرديم و تنها چيزي كه ميديديم فقط تانك بود. به اين صورت بود كه آن لحظه نميدانستم كدام سمت ايران و كدام سو عراق است و آنجا از خدا فقط يك درخواست كردم كه خدايا مرا ببر، من فقط اسير نشوم، چون مي ترسيدم كه صبر نداشته باشم. نيم ساعتي گذشت دو نفر را ديدم كه وقتي رد شدند، يكي ازآنها دستش را به شكمش گرفت و نشست. مي ترسيدم ايشان را صدا كنم كه نكند عراقي باشد. خلاصه گفتم برادر شما كي هستي؟ اوگفت شما كي هستي؟ ديدم صدايش به جنوب شهر تهران مي خورد و مثل خودم است. معرفي كردم ايشان هم شهيد سبزي بود. گفتم :نمي تواني جلوتر بيايي؟ گفت نه، از ناحيه شكم مجروح شده بود. گفت شما از چه ناحيه اي تيرخوردي؟ گفتم:مرا موج گرفته، اصلاً متوجه نشدم كه تير خورده ام. بعد از اينكه با ايشان صحبت كرديم و زماني گذشت بچه هاي گردان كميل با برانكارد آمدند ايشان را ببرند، اشاره كرد كه يكي از بچه هاي گردان ميثم اينجا افتاده، وقتي بچه ها آمدند من را ببرند، يك بار به زمين افتادم آنها هم خيلي اذيت شدند و هر طور بود مرا بلند كرده و به آن طرف خاكريز بردند. فقط همين را به يادم دارم كه نزديك بود آفتاب طلوع كند. گفتم: كاش نمازم را بخوانم ولي اصلاً يادم نمي آيد تيمم كردم يا نه، چون اصلاً نمي توانستم بدنم راتكان بدهم. اندام تحتاني ام كاملاً ازحركت افتاده و سنگين شده بودم انگار كه اصلاً براي خودم نبود. خلاصه نمي دانم به چه صورت و به كدام سمت نماز را خواندم. شنيدم كه شخصي آمد و گفت برادرهايي كه مانده اند بيايند بروند كه ديگر قايقي نمانده است. چون ما در منطقه شرق دجله بوديم و تا جزيره مجنون حدود يك ساعت با قايق راه بود. فردي كه از گردان ديگري بود بزرگواري كرد و من را روي دوشش انداخت و با توجه به اينكه من درشت هيكل بودم، سنگيني مرا هر طور كه بود تحمل مي كرد. زماني كه خواستند مرا در قايق بيندازند، قايق لحظه اي به جلوحركت كرد و من داخل آب افتادم قايق دوباره عقب آمد و بالاخره مرا داخل قايق انداختند. مسافتي را كه طي كرديم قايق سرعتش را كم كرد و گفتند قايق سوراخ شده، تعداد بچه ها زياد بود و همه ترسيده بودند. در همين حين يك قايق جنگي در حال عبور بود كه قايق بان ما صدا كرد و گفت: قايق ما مشكل دارد، قايق جنگي سرعتش زياد بود رفت و دور زد و برگشت بچه هايي كه ميتوانستند را سوار كرد. فقط من و يك نفر ديگر كه هر دو دراز كش بوديم و قايقران و يك نفر ديگر كه فقط آب را خالي مي كرد، مانديم و آرام آرام به جزيره مجنون برگشتيم .زماني كه رسيديم، اولين كسي را كه ديدم شهيد دستواره بود. ايشان ايستاده، در خود فرو رفته و به سمت مجنون نگاه مي كرد. آن لحظه نمي دا نستم كه چه اتفاقي افتاده بود ولي بعداً فهميدم كه فرمانده لشكر شهيد عباس كريمي به خاطر گردان ميثم يعني گردان ما آمده و به شهادت رسيده بود. بنده را ازآنجا به بيمارستان صحرايي بردند، پزشكاني كه آنجا بودند گفتند چطوري؟ من نمي دانستم كه چه وضعيتي دارم، گفتم: مرا موج گرفته است. فقط كاري كنيد كه سبك شوم و بتوانم برگردم.
گفت مطمئن هستي؟ ايشان داشت وضعيت مرا مي ديد. قيچي را برداشت و لباسم را پاره كرد. گفتم: آقا، چكار مي كني؟! لباس به اين قشنگي را پاره نكن بيت المال است!گفت: ظاهراً يك تركش كوچك خورده اي. متوجه نشد كه در نخاعم خورده است. خلاصه هر طور كه بود من را سوار آمبولانس كرده تا به بيمارستان شهيد بقايي اهواز ببرند. آتش خيلي سنگيني بود، طوري كه يكي از مجروحان داخل آمبولانس شهيدشد. ديگري فقط داد ميزد و به راننده ميگفت: آرامتر برو، اين بنده خدا شهيد شد. منتها راننده نمي توانست چون اگر مي ايستاد بيشتر در تيررس بود و صد در صد ماشين را مي زدند. تنها كاري كه كرده بود پايش را روي گاز گذاشته بود خيلي با سرعت و گاه زيگزاگ مي رفت. خيلي اذيت شديم. به بيمارستان شهيد بقايي اهواز كه رسيديم بنده را سريعاً به راديولوژي بردند و عكس انداختند. ديدم يكي از برادرهاي سپاهي از راديولوژي بيرون آمد و مرا به اسم كوچك صدا كرد، چون مشخصاتم را در بيمارستان صحرايي پرسيده و نوشته بودند. ايشان گفت: آقا محمد رضا يك تير خوردي خيلي مردونه!
فكر كردم شوخي مي كند عكس را نشان داد. باز هم باورم نمي شد. تا اينكه مرا به اتاق عمل بردند و تير را در آوردند. به هر صورت اين اطلاعات را بعداً از دكترم گرفتم كه به من گفت ما تو را از قطع نخاع كامل نجات داديم. چون به شما خيلي فشار آمده بود. يك بار پرت شده بودم، يك بار در آب افتاده بودم، در حالت هاي بدي قرار گرفته بودم و هنگام انتقال تكان زياد خورده بودم. چون نبايد نخاعي را زياد جا به جا كنند. وقتي تير را خارج كردند روز
24/12/63 به بيمارستان جندي شاپور اهواز بردند و يك تركش هم كه به شكمم خورده بود را خارج كردند، در فاصله 24ساعت مرا دو بار عمل كردند.
درضمن افتخار مي كنم با اينكه ضايعه نخاعي شده بودم، هنگام عمليات مرصاد 45 روز از طرف پايگاه مالك اشتر به جبهه اعزام شدم. منتها وقتي بنده را شناختند كه مجروح شده بودم از ما براي كارهاي ستادي استفاده مي كردند. بنده معتقد بودم كه وظيفه اين است كه آنجا باشم. زمان مجروحيت هم متاهل بودم، اما همسر و خانواده ام هيچ گاه ما را منع نمي كردند، بلكه تشويق هم مي كردند. خلاصه تا زماني كه آتش بس اعلام شد در جبهه بوديم.
¤ يكي از خاطرات به ياد ماندني تان از جبهه را مي فرماييد؟
- در عمليات فتح المبين بود، يكي از اخوي هاي بنده به نام حسين در اهواز جانشين پشتيباني بود. يك روز ماشين جيپي را به ايشان نشان دادم و گفتم: حسين آقا اين را غنيمت گرفته ايم، ازآنجا كه خيلي نيرو زياد آمده بود و سرشان شلوغ بود توجه نكرد، من رفتم. دو روز بعد در خط يك عمليات فريب بود و آتش سنگيني داشتيم، بنده افتخار داشتم به عنوان معاون گروهان خدمت كنم. يادم مي آيد شب تا صبح را نخوابيده بودم، همين طور كه زير آتش بوديم ديدم يك موتور با دو نفر سرنشين درشت هيكل دارد به سمت ما مي آيد نزديكتر كه شدند، ديدم اخوي خودم با يكي از دوستانشان است. وقتي به سمت ما آمد من سلام كردم ولي متوجه نشد، از دوستم پرسيد اين محمدرضاي ما كجا شهيد شده؟! دوستم گفت: شهيد نشده، محمدرضا اينجاست و به من اشاره كرد. وقتي برگشت و من را ديد باورش نمي شد. چند تا سيلي به من زد وگفت خودتي؟!! بعد در آغوشم گرفت. من فكر كردم خواب مي بينم گفتم چرا اين طوري مي كني؟ گفت خبر شهادتت را داده اند.
آن زمان منافقين به خاطر اينكه ضربه روحي به خانواده ها بزنند، روي جنازه هايي كه درمعراج شهدا قابل شناسايي نبودند اسم بچه هاي گروه مقاومت را مي نوشتند. ظاهراً روي يكي از جنازه ها كه آر پي جي خورده و كاملاً سوخته و قابل شناسايي نبوده نام من، محمدرضا افشار و تلفن محل كار پدرم را نوشته بودند. برادرم به گفته خودش به خط آمده بود تا محل شهادت من را ببيند و مقداري از خاك آنجا را به عنوان تبرّك براي مادرم ببرد. به من گفت: فقط بيا كه برويم، گفتم اينجا كار دارم اما مرا به زور به پايگاهشان در اهواز بردند، به آنجا رسيديم و روحاني بزرگواري وقتي من را ديد با آغوش باز استقبال كرد و خرما آوردند. گفتم: نمي خورم. گفتند: بخور اين خرماي خودت است! ديشب برايت مراسم ختم گرفته بوديم. من آن لحظه در شوك بدي بودم. برادرم گفت مادر به خاطر خبر شهادت من حال خيلي بدي دارد. رفتيم كه تماس بگيريم. زنگ زدم محل كار پدرم و هر كس كه صحبت مي كرد باورش نمي شد. مي گفتند: چرا اذيت مي كنيد محمدرضاي ما شهيد شده، خودمان جنازه را شناسايي كرديم. هر طور كه بود در عرض 48 ساعت مرا به تهران آوردند. حتي من پول هم همراهم نبود. چون با همان لباسهاي بسيجي آمده بودم، داشتم به برادرم مي گفتم از دوستت بپرس پول دارد كه تا منزل برويم؟ چون من لباس و وسايلم را نياورده ام. همين طور كه در حال صحبت بوديم، داخل اتوبوس شلوغ شد. من شوك زده بودم و اصلاً باورم نمي شد، ديدم برادر ديگرم كه با ترور منافقين جانباز شدند به همراه عمويم كه ايشان هم جانباز هستند، پسرعموهايم كه يكي از آنها شهيد شده، همه به داخل اتوبوس آمدند و ما را با سلام و صلوات سوار ماشين كرده و به منزل بردند. اعلاميه شهادتم راديدم! همچنين پلاكارد خيلي بزرگي كه دوستان فرهنگي ام در مسجد مهدوي عكسم را روي آن كشيده و نصب كرده بودند. همه اينها را كه ديدم حس مي كردم كه خواب مي بينم. فقط يادم مي آيد زماني كه به مادر خدابيامرزم گفتند محمدرضا آمده، نمي توانست حرف بزند. رفتم و مادر را در آغوش گرفتم، گفتم مادرجان منم محمدرضا. دستش را بوسيدم، تنها كاري كه مادرم انجام داد اين بود كه من را بو مي كرد و آن لحظه قبول كرد كه پسرش هستم.
¤ از وضع فعلي تان راضي هستيد؟
- در رابطه با وضعيت فعلي ام خدا را شاكرم. وقتي مي بينم دوستان رفتند و ما جا مانديم برايم خيلي زجرآور و دردناك است. بنده چهار فرزند دارم كه يگانه اولاد ذكورم آقامهدي است. همين كه ايشان مرا خيلي درك مي كند و به عنوان يك بسيجي فعال به جامعه خدمت مي كند براي من ارزش دارد . همين كه اين اسرار و خبرها را از دل من گرفته و مي داند كه به چه صورت است برايم كافي است .اگر منظورتان مسائل مادي است باز هم خدا را شاكرم .هر كسي روزي تعيين شده اي دارد و نمي شود دنبال روزي اضافه رفت. اما اگر از لحاظ رسيدگي بنياد مي گوييد با صداقت مي گويم كه بحث درماني بنياد خيلي خوب شده ولي بحث هاي ديگرش قابل گفتن نيست، اميدوارم كه آقايان دست اندركار بنياد به خودشان بيايند و بيش از پيش به خانواده ها رسيدگي كنند. شايد امثال ما بچه هاي 70 درصدي كمتر به بنياد بروند، يا نيازي نداشته باشند و يا نخواهند چيزي را بيان كنند ولي گاه جانبازي پيدا شود كه ظاهراً درصدش 25 باشد ولي مشكلش بالاتر از من 70 درصد باشد، آن جانباز به خاطر اينكه اعصاب و روان است ناشناخته مانده است. ما بايد به خاطر آن تندخويي و موج گرفتگي كه دارند، احترام خاصي براي اينها قائل شويم. متاسفانه تفكيك هايي كه انجام مي دهند تفاوت زيادي را بين جانبازان قرارداده است. فقط نگويند 70 درصد، همه جانبازان عزيزند، همه نور چشم اند. حتي آن جانبازي كه درصد ندارد و من به نوبه خودم دست او را مي بوسم.

 



بررسي چگونگي آغاز جنگ تحميلي

حسين حريري
اختلاف حق حاكميت بر سر اروندرود برمي گردد به تيرماه 1337 شمسي كه رژيم سلطنتي عراق با كودتاي نظامي سرنگون شد و عبدالكريم قاسم رهبر نظامي جديد عراق گرديد. اين كودتا تيرگي روابط ايران و عراق را افزايش داد. شاه ايران در مصاحبه اي گفته بود اروندرود كه مرز بين دو كشور است، نمي تواند مورد استفاده يك جانبه قرارگيرد. عبدالكريم قاسم در پاسخ شاه ايران گفت: حق حاكميت شط العرب (اروند رود) براي عراق محرز است و امتيازي كه به موجب قرارداد 1937 در مورد پنج كيلومتر از مسير اروندرود در مقابل آبادان به ايران داده شده، به صورت يك بخشش از طرف عراق بوده و در صورت لزوم آن را پس خواهد گرفت.
از آن تاريخ به بعد دو كشور جنگ سرد و تبليغات شديدي عليه هم آغاز كردند و اين موضوع تا اوايل سال 1342 شمسي كه حكومت عبدالكريم قاسم با يك كودتاي نظامي كه توسط سرهنگ عبدالسلام عارف سرنگون شد، ادامه داشت. در سال 1343 شمسي كه برادر عارف (عبدالرحمن) به حكومت رسيد، مذاكراتي براي حل اختلافات مرزي بين ايران و عراق صورت گرفت. هنوز كميسيون حل اختلافات كار خود را آغاز نكرده بود كه كودتاي نظامي ديگري در عراق صورت گرفت و احمد حسن البكر توسط حزب بعث بر سر كار آمد.
حزب سوسياليست بعث (رستاخيز) با زيربناي ناسيوناليستي عربي در سال 1952 ميلادي به رهبري يك عرب مسيحي به نام «ميشل عفلق» موجوديت يافت و آن اتحاد ملت هاي عرب در زير يك پرچم بود. دولت جديد عراق در 26 فروردين 1348 ادعاهاي دولت هاي قبلي را مبني بر حكومت عراق بر اروندرود را تكرار كرد و تهديد كرد هر كشتي با پرچم ايران از اين آبراه عبور كند، توقيف خواهد شد.
دولت وقت ايران به علت عملكرد نادرست دولت عراق نسبت به عهدنامه 1337 اين عهدنامه را بدون ارزش و منتفي دانست و به عراق اخطار كرد: چنانچه در اروندرود به پرچم ايران هتك حرمت شود، دولت ايران به حكم وظيفه خود الزاماً براي از ميان برداشتن هرگونه مانع و مزاحمت اقدام خواهد كرد و دولت عراق مسئول پيامدهاي آن خواهد بود. به دنبال صدور اين بيانيه نيروهاي مسلح ايران، در مرزهاي غربي و آبي به حالت آماده باش نظامي درآمدند. كشتي ابن سينا با پرچم ايران و با حمايت ناوچه هاي جنگي و هواپيماهاي (اف4) از اروندرود عبور كرد. عراق كه از تداركات نظامي ايران در مرزها آگاهي داشت، از هرگونه اقدامي كه منجر به برخورد نظامي شود خودداري و در اين باره به شوراي امنيت سازمان ملل شكايت كرد. دولت ايران ضمن رد ادعاهاي عراق اعلام داشت: اقدامات ايران به منظور تضمين آزادي كشتيراني در يك آبراه بين المللي مي باشد و هر وقت عراق از اقدامات تهديدآميز دست بردارد و نيروهاي خود را از مرزهاي ايران عقب بكشد، ايران نيز نيروهاي خود را از مرز فراخواهد خواند. عراق پس از بي نتيجه ماندن شكايتش جنگ تبليغاتي خود را عليه ايران شدت بخشيد و با پناه دادن به افرادي چون سپهبد بختيار اولين (رئيس ساواك) بر شدت تيرگي روابط خود با حكومت ايران افزود. با خروج نيروهاي انگليسي پس از 99سال از سه جزيره ايراني تنب بزرگ، تنب كوچك و ابوموسي و واگذاري آن به ايران، عراق تلاش كرد اين سه جزيره را تصرف نمايد كه با برخورد شديد نظامي ايران مواجه شد و در اثر تبادل آتش تعدادي كشته و مجروح از دو طرف به جاي ماند و عراق مجبور به عقب نشيني گرديد.
در اين راستا دولت عراق ضمن تبليغات شديد عليه ايران توسط يادداشت شديدالحني به دولت ايران اعلام كرد كه سه جزيره مذكور متعلق به اعراب است و ايران بايد نيروهاي خود را از آنها خارج كند. دولت عراق به عنوان اعتراض به ايران در دهم آذرماه 1350 از كاردار سفارت ايران در بغداد خواست كه ظرف 24 ساعت آن كشور را ترك كند.
كنفرانس سران عضو اوپك قرار بود در اسفند 1353 در كشور الجزاير برگزار گردد. حسن البكر رئيس جمهور وقت عراق و صدام حسين معاون او تصميم گرفتند به هنگام تشكيل كنفرانس به اختلافات خود با ايران خاتمه دهند. يكي از دلايل نرمش دولت عراق شورش كردهاي شمال عراق بود كه توسط ايران تجهيز مي شدند و مجروحانشان در بيمارستان هاي ارتش ايران بستري مي گرديدند .
قرارداد 1975 الجزاير با ميانجيگري بومدين رئيس جمهوري الجزاير و با ديدار شاه ايران و صدام حسين در كنفرانس اوپك به منعقد شد امتيازي كه صدام حسين در قبال به رسميت شناختن حقوق ايران در اروندرود از شاه گرفت، قطع كمك ايران به شورشيان كرد عراق بود. دولت عراق ضمن اعلام عفو عمومي به شورشيان كرد مهلتي براي قطع مخاصمه و تسليم اسلحه از طرف آنان تعيين كرد. رهبر كردها ملامصطفي بارزاني نخست به ايران و سپس به آمريكا پناهنده شد و در همانجا درگذشت. پس از انعقاد قرارداد معروف 1975 الجزاير، جهت تحكيم روابط بين دو كشور، اميرعباس هويدا نخست وزير ايران در سال 1354 از عراق بازديد به عمل آورد و در همان سال نيز صدام حسين از ايران ديدار كرد و با حضور وزير امور خارجه عراق در ايران پنج توافقنامه در زمينه هاي كشاورزي، ماهيگيري، بازرگاني، فرهنگي، حمل و نقل و ارتباطات امضا كردند.
روابط به ظاهر حسنه و گرم دو كشور با پيروزي انقلاب اسلامي ايران و سقوط شاه به سردي گراييد. رژيم بعث عراق پس از اطمينان از قطع روابط بين ايران و آمريكا و برداشته شدن پشتوانه سياسي و تبليغاتي آمريكا از ايران و همچنين تحريك و تشويق صدام از طرف دشمنان انقلاب اسلامي براي تجاوزي آشكار به ايران اسلامي آماده شد.
رژيم عراق به منظور لطمه زدن به روابط دو جانبه خود با ايران و ايجاد زمينه براي اقدامات بعدي به اعمال زير اقدام كرد:
1- ايذاء و اخراج حدود 50000 نفر از اتباع شيعه مذهب عراق و مصادره اموال منقول و غيرمنقول آنان به اتهام ايراني الاصل بودن.
2- ايجاد مزاحمت و محاصره اقامتگاه علماي برجسته و روحانيون ايراني در عتبات مقدسه.
3- ايجاد مزاحمت براي اعضاي سفارت جمهوري اسلامي ايران در بغداد و حمله به منزل آنان.
4- پناه دادن به نظاميان فراري و وابستگان رژيم گذشته و فراهم آوردن امكانات توطئه عليه انقلاب اسلامي.
5- پشتيباني از سازمان ها، احزاب و گروه هاي مخالف نظام جمهوري اسلامي ايران از قبيل كومله، دموكرات، كانون خلق عرب و مسلح نمودن آن ها به منظور براندازي حكومت ايران.
6- تأسيس راديوهايي به زبان هاي فارسي، تركي، ارمني، كردي، تركمني و بلوچي جهت تحريك اقوام ايراني و ايجاد تفرقه و فتنه بين شيعه و سني.
در خرداد ماه 1358 حمايت كنسولگري عراق از اقدامات ضد انقلابي كانون خلق عرب در جنوب منجر به كشته شدن دو نفر و مجروح شدن 76 نفر شد كه اين خود نشانه آشكار دخالت مستقيم كشور عراق در اوضاع داخلي ايران بود. در همان ماه عراق شروع به تقويت پاسگاه هاي مرزي خود در خوزستان كرد و بالگردهاي آن كشور بر فراز اروندرود به پرواز درآمدند. عراق با اعزام ناوچه هاي گشت زني به اروندرود و پروازهاي بالگردهايش بر روي پاسگاه ژاندارمري خسروآباد (آبادان) تجاوز خود را به حريم آبي و هوايي جمهوري اسلامي ايران آغاز كرد. اين تجاوزها با بمباران دهكده هاي مرزي ايران در منطقه (قره شير) در غرب كشور توسط هواپيماهاي عراقي كه در نتيجه 6 نفر شهيد و 4نفر مجروح شدند، بعد گسترده تري يافت.
در تاريخ 24/3/1358 نيروي هوايي عراق پاسگاه مرزي انجيره ني خزر و ملاله را در غرب و جنوب كشور بمباران كرد.
احمد حسن البكر در روز 26/4/1358 از رياست جمهوري عراق استعفا كرد و جانشين او صدام حسين رهبري عراق را به دست گرفت.
در روز 14/8/1358 كنسولگري ايران در بصره به اشغال دولت عراق درآمد و دو ديپلمات ايراني آن بازداشت شدند و مردم غيور كرمانشاه به تلافي اين عمل كنسولگري عراق در كرمانشاه را اشغال كردند و در نتيجه روابط ايران و عراق به تيرگي بيشتر انجاميد.
در 14/9/1358 يك گردان عراقي به پاسگاه مرزي در منطقه اميرآباد بين شهرهاي صالح آباد و مهران تجاوز كردند و آن را به تصرف خود درآوردند و مردم شريف خرمشهر به تلافي آن مدرسه عراقي ها در خرمشهر را اشغال كرده و معلم هاي عراقي را دستگير كردند.
دولت جمهوري اسلامي ايران كه روزهاي پس از پيروزي انقلاب را مي گذارند علاقه مند به حفظ آرامش منطقه و برقراري روابط برادرانه با همسايگان مسلمان خويش بود. مسائل و مشكلات داخلي كشور هنوز در حال تلاطم انقلابي بود و تصميم گيري هاي متفاوت مقامات مملكتي، همانند ليبرال ها و عناصر نفوذي بيگانه كه اهداف خاصي را دنبال مي كردند، سبب شد اقداماتي شتابزده به شرح زير صورت گيرد كه در تضعيف توان رزمي كشور مؤثر بود: تقليل پرسنل كادر ارتش در رده هاي مختلف فرماندهي، تقليل خدمت نظام وظيفه از دو سال به يك سال كه منجر به خالي شدن پادگان ها از سرباز شد، لغو قراردادهاي خريد تجهيزات و وسايل نظامي و تبديل اين قراردادها براي خريد وسايل كشاورزي و غيرنظامي، فروش تجهيزات پيشرفته نظامي موجود از قبيل ناوها و ناوچه هاي نيروي دريايي و هواپيماهاي اف14 نيروي هوايي به آمريكا، متوقف نمودن طرح احداث پايگاه نظامي عظيم چابهار، انحلال پاره اي از قسمت ها و واحدهاي نظامي ارتش.
موارد فوق و همچنين شعار گروهك هاي وابسته كه فرياد انحلال ارتش را سرداده بودند، باعث شد توان رزمي ارتش به طور موقت كاهش يابد و همين موضوع فرصت خوبي براي بهره برداري دشمن بود.
در همان شرايط عراق با تقويت بنيه دفاعي و نظامي اش خود را براي يك حمله تمام عيار آماده مي كرد، بخشي از اين اقدامات بدين شرح بود:
خريد بي رويه تجهيزات و تسليحات پيشرفته فرانسوي از قبيل ميراژ و هواپيماهاي روسي از قبيل ميگ هاي 25 و 27 و توپولف، انعقاد انواع قراردادهاي محرمانه با كشورهاي توليدكننده صنايع تسليحاتي كشتار جمعي از قبيل روسيه، آمريكا، انگليس، فرانسه، آلمان و ديگران، احداث پايگاه هاي جديد مرزي و تقويت پايگاه هاي قديمي، ايجاد ميدان هاي مين بسيار وسيع و ساير موانع از قبيل سنگرهاي بتوني، سيم هاي خاردار و احضار نيروهاي ذخيره ارتش به خدمت زيرپرچم به استثناي افراد ايراني الاصل، انتقال هواپيماهاي مسافري و نظامي خود به فرودگاه هاي اردن و عربستان. صدام حسين اوايل سال 1359 طي مصاحبه اي اعلام كرد:« اينك عراق توانايي نظامي براي استرداد سه جزيره واقع در خليج فارس كه توسط شاه اشغال شده است، را دارد و ما هرگز از زمان اشغال اين سه جزيره ساكت ننشسته ايم و پيوسته از نظر نظامي و اقتصادي براي پس گرفتن سه جزيره مذكور خود را آماده كرده ايم.» از فروردين 1358 كه سرآغاز تجاوزات مرزي عراق به ايران است، تا 26/6/1359، طبق آمار وزارت امورخارجه جمهوري اسلامي ايران ، عراق 148 مورد تجاوز هوايي و 295 مورد تجاوز زميني و 21 مورد تجاوز دريايي به مرزهاي ايران داشته است و همه اين تجاوزها مقدمه يك جنگ تمام عيار عليه جمهوري اسلامي ايران بود.
و نهايتا در روز 31 شهريور سال 1359 ساعت 2 بعدازظهر به دستور صدام رئيس جمهور معدوم بعثي عراق و چراغ سبز آمريكا، هواپيماهاي عراقي فرودگاه تهران و اغلب شهرهاي ايران اسلامي را بمباران كردند، همچنين 12 لشكر عراقي كه از مدت ها قبل در پشت مرزهاي ايران به صورت آماده باش درآمده بودند، در طول 800 كيلومتر از شمال قصرشيرين تا خرمشهر و آبادان حمله سراسري خود را آغاز كردند. در حالي كه از نيروهاي ارتش ما نيز آنچه وجود داشت، در نبردهاي داخلي كردستان و گنبد و خرمشهر تحليل رفته درگير و فرسوده شده بود و چيزي از آن باقي نمانده بود، بنابراين هنگام شروع حمله دشمن فقط 2 لشكر زرهي اهواز و 81 كرمانشاه حركتي از خود نشان دادند . دشمن بعثي با 12 لشكر زرهي و مكانيزه به سرعت پيشروي كرد و تا نزديكي شهرهاي بزرگ آبادان و اهواز و دزفول پيش آمد. دشمن بعد از يك حمله انحرافي در منطقه قصرشيرين حمله بزرگ خود را به خوزستان آغاز كرد. در اينجا مردم وارد معركه شدند و جلوي آن ها را سد كردند و حماسه ها به وجود آوردند. خرمشهر قهرمان با قرباني كردن بهترين فرزندان خود و زدن سخت ترين ضربات به دشمن تا دندان مسلح به شهر خون و مقاومت معروف شد و به عنوان اسطوره اي از مقاومت مردمي و عشق به امام(ره) و انقلاب در دل تاريخ درخشيد. سرانجام نيروي دشمن از حالت هجومي به حالت دفاعي درآمد و جريان جنگ عوض شد و نقشه هاي صدام براي سقوط نظام اسلامي ايران نقش بر آب گرديد. طي 8 سال دفاع مقدس فرزندان رشيد ايران اسلامي متشكل از نيروهاي بسيجي، ارتش و سپاهي با رشادت هاي فراوان شهادت، اسارت و جانبازي تمامي نقاط اشغال شده توسط دشمن را آزاد و به ميهن اسلامي بازگرداندند و با پيروزي جنگ تحميلي را به پايان رساندند.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14