(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


دوشنبه ۲۸  فروردین ۱۳۹۱ - شماره ۲۰۱۸۴

نقد و نظري درباره هنر سفارشي آفرينش در سفارش ديگران!
تأملي ديگر در استفاده ابزاري نظام سلطه از رسانه ها
سياست «خودتبديلي» و شيوه هاي تقابل با آن



نقد و نظري درباره هنر سفارشي آفرينش در سفارش ديگران!

محمدرضا محقق
«هنر سفارشي»! قبول كنيم با شنيدن چنين تركيبي و به قول معروف ابتدا به ساكن، حال خوبي به ذهن و دلمان دست نمي دهد.
درست است؛ اگر وجه منفي و بار مذموم واژه «سفارشي» را در نظر بگيريم بايد گفت هنر هرگز نمي تواند و نبايد سفارشي باشد و بشود. و به عبارت ديگر حتي مي توان گفت هنر سفارشي اساساً معنا ندارد. چرا كه هنر زاييده سرشت و سرنوشت آدمي و آبشخورش عاطفه و احساس و دل و ديده هنرمند است. كه هيچ يك از اين ها هرگز با سفارش به دست نيامده و به منصه ظهور و بروز نرسيده و نخواهد رسيد.
اما به عبارت و براساس تعريفي ديگر آيا هنر، سفارش پذير است؟ آيا مي توان مثلا در سينما طبق يك سفارش اعتباري ميان حكومتي يا سازمان و نهادي يا تهيه كننده اي و كارگردان، فيلم سينمايي به معناي واقعي كلمه پديد آورد؟ هنر سفارشي چيست و چه اهميتي دارد؟ تاريخ هنر در اين زمينه چه گواهي مي دهد؟
اين ها سؤالات مهمي هستند و مباني نظري بحث هايي كه طي اين چند روز در محافل هنري و اخصا سينمايي طرح شده اند. البته سابقه اين بحث ها به سال هاي دور برمي گردد و هر از گاهي هم به مناسبتي درباره اش مطرح مي شود.
نكته اساسي در باب اين، اين است كه:
هنر سفارشي به معناي مصطلحش الزاماً نه بد است و نه خوب. و به عبارت ديگر هم مي تواند نتايج بدي به دنبال داشته باشد و هم نتايج خوب.
آنچه در اين موضوع مهم است و قابل تأمل و توجه اين كه اهميتي ندارد كه مقوله هنري مورد نظر به هنرمند «سفارش» داده شده باشد يا خير، بلكه مهم اين است كه ميان آن مضمون و موضوع و تم و قالب هنري و كسي كه بناست در آن حيطه دست به آفرينش بزند، يك تناسب و توازن نسبي حاكم باشد و به عبارت ديگر، موضوع هنري هدف سفارش، مسئله و دغدغه هنرمند باشد.
در اين هنگام حتي اگر هنر به صورت سفارشي و از سوي هر كسي هم كه انجام پذيرد نتيجه كار قطعاً از تأثيرگذاري لازم برخوردار خواهد بود- البته در حد مقدورات و دانش و استعداد هنري سازنده اثر- ولي اگر اين زمينه مقدماتي يعني دغدغه و حس دردمندي نسبت به آن مسئله در هنرمند موجود نباشد حتي اگر سفارشي هم صورت نگيرد و او خود رأساً به كار اقدام نمايد نتيجه چيز قابل دفاعي از آب درنخواهد آمد.
بنابراين موضوع اصلي نه سفارشي و غيرسفارشي بودن كار هنري، بلكه مسئله و دغدغه بودن مقوله مورد نظر، براي آفريننده آن است.
ضمن آنكه با مرور و مطالعه و بررسي تاريخ هنر در حوزه هاي مختلف و حيطه هاي گوناگون از سينما گرفته تا هنرهاي تجسمي و از موسيقي گرفته تا هنرهاي نمايشي، به اين واقعيت نائل مي آييم كه تعداد قابل توجهي از آثار ارزشمند و ماندگار هنري در طول تاريخ هنر قديم و جديد، محصول سفارش هاي مختلف به هنرمندان بوده اند و اين حقيقت گوياي همان نكته اي است كه در ابتدا و اثناي اين نوشتار يادآور شديم كه هنر سفارشي، الزاماً نمي تواند خوب يا بد باشد و آنچه معيار و ملاك و محك سنجش است تناسب موضوع مورد سفارش و وجود دغدغه نسبت به آن در سازنده و آفريننده اثر است و نه چيز ديگري.


 



تأملي ديگر در استفاده ابزاري نظام سلطه از رسانه ها
سياست «خودتبديلي» و شيوه هاي تقابل با آن

م. حميدي
نظام سلطه (امپرياليسم جهاني) به دو شكل اهداف استعماري و سلطه جويانه خود را در جوامع درحال توسعه دنبال مي كند؛
1- به شكل عمل نظامي
2- به شكل عمل سياسي
درجهان امروز- با توجه به شرايط و شواهد موجود- بايد گفت كه عمل نظامي عمدتا به دليل هزينه هاي هنگفت سياسي و اقتصادي، به ندرت و تنها در برخي موارد خاص مي تواند ابزار امپرياليسم براي نيل به اهداف خود قرار گيرد. چنانكه به زعم كلاوزويتس1 جنگ و استفاده از نيروي نظامي نيز شكل ديگري از سياست و ادامه آن است. بدين ترتيب مي توان چنين برداشت كرد كه عمل سياسي نخستين و موثرترين ابزار امپرياليسم براي تسلط بر جوامع درحال توسعه و بهره برداري از منافع مادي و معنوي آنهاست.
اما عمل سياسي در دوران معاصر- از مدرنيسم به اين سو و تا امروز كه پسامدرن ناميده مي شود- خود به دو شكل سياست اقتصادي و سياست فرهنگي قابل مشاهده و پي گيري است. در وضعيت امروزي عالم سياست تصور يا القاء مي شود كه اين دو شكل به صورتي مجزا و جدا از هم عمل مي كنند- و اهداف سياسي فرهنگ پسامدرن با اهداف اقتصادي كاپيتاليسم استعماري متفاوت است- اما واقعيت اين است كه كاملا همسو و درجهت تكميل و تمديد سياست امپرياليسم در جوامع درحال توسعه حركت مي كنند و تنها روش اجراء كانال و اشكال عمل در آنها داراي تفاوت است. اما در نهايت اهداف و دستاوردهاي آن به شكلي ممزوج و جدائي ناپذير، يكي است، 2 و آن ايجاد شكاف در سازوكار فرهنگي و ايدئولوژيك و نزاع ميان طبقات اجتماعي در جامعه هدف مي باشد.
هرچند در تئوري هاي جامعه شناختي از كارل ماركس به اين سو، همواره تاثير و تأثرات سطوح فرهنگي و اقتصادي بر يكديگر و دركل جايگاه زيربنايي آنها مورد بحث و مناقشه انديشمندان و نظريه پردازان جامعه شناس بوده است، با اين حال در يك نگاه كلي مي توان چنين گفت كه، سطوح فرهنگي و اقتصادي به هرحال در تناسبي تنگاتنگ موجب شكل دهي به ساختار كلي جامعه و به خصوص در نهادهاي سياسي و بنيان هاي ايدئولوژيك آن مي شوند. به اين ترتيب آنچه موجب يكپارچگي و حيات يك جامعه مي شود بنيان ايدئولوژيكي است كه از يك سو تفاوت هاي فرهنگي را در خود مي پذيرد و از سوي ديگر به روند اقتصادي جامعه جهت و معنا مي بخشد.
دراين ميان نقش رسانه ها به عنوان يك رابط ايدئولوژيك ميان سطوح فرهنگي و اقتصادي جامعه مطرح و قابل تامل است. بي دليل نيست كه در نظام سياسي پيچيده و تكنولوژيك جهان امروز، رسانه ها به عنوان يكي از اركان اصلي قدرت و ابزار نهايي لابي هاي سياسي- ا قتصادي، براي نيل به اهدافشان محسوب مي شوند. بدين ترتيب هرچه رسانه مورد بحث قدرتمندتر و به لحاظ تكنولوژيك پيشرفته تر باشد، به همان ميزان تاثير ارتباطي آن ميان سطوح فرهنگي و اقتصادي گسترده تر و سرعت تأثيرگذاري آن بيشتر مي شود. براي نمونه در فضاي مجازي و رسانه هاي ديجيتال مي توان از فيس بوك و تويتر نام برد.
اين رسانه ها با تكنولوژي پيشرفته و امكان ارتباطي گسترده و حتي بسيار شخصي، از يك سو سرعت و شدت ارتباط را تا ميزان غيرقابل تصوري افزايش مي دهند، اما از سوي ديگر، كيفيت ارتباط (صدق و كذب منابع) و نوع آن (شخصي يا غيرشخصي بودن) را، بسيار سطحي و غيرمشخص- فقط درحد يك رد يا تأييد- تنزل مي دهند و بدين شكل جمع كثير مخاطبان را تنها با يك اشاره انگشت (كليك) به سوي يك چهارچوب فكري خاص و ايدئولوژي قرنطينه و متعين سوق داده، محصور مي كنند و بدين گونه امكان هرگونه انديشه مستقل (متفاوت) و هويت آزاد و انعطاف پذير را از مخاطب سلب مي كنند .در نتيجه تفاوت هاي فرهنگي را كه براي حيات يك جامعه ضروري است و يكپارچگي ايدئولوژيكي كه خود برآمده و فصل مشترك همين تفاوت ها و انعطاف هاست را تبديل به شكاف هاي عميق و سخت ايدئولوژيك و در نتيجه نزاع طبقاتي مي كنند.
مسلما اين شكاف هاي ايدئولوژيك و نزاع طبقاتي همان هدف عمده اي است كه نظام سلطه (امپرياليسم جهاني) براي نيل به اهداف سياسي و در نهايت اقتصادي خود محتاج آن است. رسانه هاي ديجيتال در فضاي مجازي با لينك هاي ارتباطي متعدد و متون الكترونيكي و بي نهايت تو در تو (لايه در لايه) خواسته و ناخواسته مخاطب را به سوي يك وفاق كاذب پيش مي برند و انديشه هاي آزاد و مستقل (متفاوت) ناخواسته در اين ميان حذف و طرد مي شوند. اما اين طرد شدن از فضاي مجازي و رسانه اي به معناي حذف آنها از بنيان ايدئولوژيك و ساختار واقعي جامعه نمي باشد، بلكه اتفاقا اين طرد شدن موجب بنيادين شدن تفاوت هاي فكري و فرهنگي در بطن جامعه و در نهايت ايجاد شكاف هاي عميق ايدئولوژيك در جامعه مي شود كه بستر مناسب براي حضور استعماري امپرياليسم را در جامعه فراهم مي آورد. نمونه تاريخي چنين شكاف ايدئولوژيك در تاريخ معاصر ايران را مي توان در سياست امپرياليستي انگلستان از طريق روي كار آوردن رضاخان و سركوب انديشه هاي متفاوت و غالبا سنتي، به واسطه ديكتاتوري او و سپس بهره استعماري آن به خصوص در دوران پهلوي دوم ملاحظه كرد.
درحال حاضر و با وجود تكنولوژي هاي پيشرفته رسانه اي و ايجاد فضاي مجازي، بديهي است كه سياست استعماري امپرياليسم به سوي روش هاي نامحسوس و كم هزينه تر؛ مانند بهره گيري از فضاي مجازي و سياست «خود تبديلي» مخاطبان به سوژه هاي متعين و موردنظر در رسانه هاي ديجيتال و متون الكترونيكي معطوف و متمركز باشد. «خود تبديلي» بدين معناست كه امپرياليسم براي تداوم و بسط نفوذ استعماري خود در جوامع هدف، ديگر نياز به صرف هزينه هاي هنگفت سياسي، اقتصادي و نظامي براي پروردن ديكتاتوري و بدين سان ايجاد شكاف و خشونت ايدئولوژيك در سازوكار فرهنگي و طبقات گوناگون اقتصادي و اجتماعي ندارد، بلكه از طريق سطحي سازي عادات و عواطف- درست مانند اشاره هاي پياپي و گاه خارج از اراده و كنترل انگشت (كليك كردن)- و جذابيت هاي عمدتا غريزي و جنسي 3 در رسانه هاي به شدت تكنولوژيك (فن آوري شده)، به تبديل خود به خود سوژه ها به اهداف مدنظر، براي ايجاد شكاف و چندپارگي فكري و فرهنگي در جوامع هدف دست مي يازد.
اما در اينجا اين پرسش مهم پيش مي آيد كه؛ چنانچه فضاي مجازي و رسانه هاي ديجيتال حضوري جهاني دارند، چگونه است كه معضل گسست و تزلزل اجتماعي و فرهنگي و شكاف و خشونت طبقاتي و ايدئولوژيك، تنها گريبان جوامع درحال توسعه- عمدتا در آسيا و آفريقا- را مي گيرد و خود جوامع توسعه يافته- يا به اصطلاح «دنيل بل» جوامع پساصنعتي، عمدتا در اروپا و آمريكاي شمالي- از اين معضل و تبعات مخرب و زيانبار آن مصون و درامانند؟ و به عبارت ديگر چرا سياست «خود تبديلي» رسانه تنها در جوامع درحال توسعه مجال بروز مي يابد و در ديگر جوامع چنان نقش و نمود تخريبي ندارد؟
براي پاسخ به اين پرسش مي توان دو دليل عمده را برشمرد:
نخست؛ در جوامع توسعه يافته- و عمدتا در غرب- فاصله ميان فرهنگ توده (درك عمومي) و فرهنگ نخبه (دانش طبقات خاص) آنقدر نيست كه وجود فضاي مجازي و تكنولوژي پيشرفته موجب شكاف و تفرقه و اختلاف در فرهنگ توده و طبقات مختلف جامعه شود. اما در جوامع درحال توسعه، امكان حل اين شكاف ها به روش هاي مسالمت آميز وجود ندارد و در نتيجه جامعه در بطن خود دچار خشونت و به تبع گسست و تزلزلي پي درپي و مضاعف مي گردد.
اين موضوع، لزوما به معناي بالا بودن فرهنگ و آگاهي سياسي در ميان توده (عامه مردم) در جوامع توسعه يافته نمي باشد. زيرا اتفاقا نظام امپرياليستي، همان گونه كه سعي در يكسان سازي و از خودبيگانگي توده در جوامع در حال توسعه دارد، از سوي ديگر سياست اين نظام كه بر تهييج احساسات و عواطف انساني و شدت بخشيدن به مصرف هيجانات و غرايز است، چنين اقتضاء مي كند كه فرهنگ وآ گاهي سياسي توده را در جوامع توسعه يافته نيز در پايين ترين سطح خود نگاه دارد. وجود بي شمار كازينوها، كلوپ هاي دنس و اقسام سرگرمي، چنان كه بودريار در كتاب «مثلث سكس، سرگرمي و تبليغات» از آن ياد مي كند، خود مصداق بارز اين سياست است.
اما دليل دوم كه خود بي ارتباط با دليل نخست نيست؛ وجود بستر لازم و زمينه مساعد براي شكاف ايدئولوژيك و نزاع طبقاتي در جوامع درحال توسعه است كه عمدتا جوامع آسيايي و آفريقايي را شامل مي شوند. بدين معنا كه اين جوامع از سويي داراي وابستگي هاي عميق به پيشينه فرهنگي و سنن تاريخي خود هستند، و از سوي ديگر درگير با مدرنيسم ناخواسته اي كه هر روز بيشتر و بيشتر خود را بر روش زندگي و طرز تلقي و انديشه فردي و جمعي آنان تحميل كرده است. و بدين ترتيب با سياست «خود تبديلي» در فضاي مجازي، خود به خود اين تضاد فكري و تفاوت هاي فرهنگي تبديل به شكاف هاي عميق ايدئولوژيك و طبقاتي مي شود كه در نتيجه موجب عدم درك و انعطاف پذيري، افزايش خشونت و درنهايت گسست و تزلزل اجتماعي در چنين جوامعي مي گردد.
حال با توجه به اين دلايل و فرضيات مطرح، مي توان از دو راهكار براي تقابل و دفع سياست رسانه اي و خودتبديلي امپرياليسم و التيام و بهبود شكاف هاي ايدئولوژيك در جامعه بهره برد:
نخست؛ اقدامات سلبي و تلاش براي يكدست سازي جامعه و دوم؛ سعي در اعتلاي سطح درك و آگاهي فرهنگ توده از طريق ايجاد شناخت و انعطاف پذيري، و البته در كنار آن ارتقاي دانش و قدرت نقد.
مطالعه تاريخ به شكلي روشن نشان داده است كه محدود شدن به راهكار نخست، اگرچه براي كوتاه مدت تأثيري تسكين بخش دارد، اما در بلندمدت خود به دامنه اختلافات و گسست اجتماعي دامن مي زند و پس از مدتي دوباره شكاف هاي ايدئولوژيك و نزاع طبقاتي با شدت و خشونت بيشتري به جامعه بازمي گردد. اما در راهكار دوم، بايد توجه داشت كه ايجاد شناخت و اعتلاي سطح درك و آگاهي فرهنگ توده، بايد با شيوه هاي علمي و به روز، با يك سياست فرهنگي درست و مديريت و برنامه ريزي درازمدت صورت پذيرد كه در غير اين صورت باز هم نتيجه كار معكوس و مخرب خواهد بود. و البته در كنار اين سياست فرهنگي، برخورد با عناصر خودفروش و فيلترينگ مزدوراني كه آگاهانه سعي در تخريب و گسست اجتماعي در جامعه خويش مي نمايند نيز، بي ترديد بايد مدنظر قرار گيرد.
پي نوشت:
1- تئوريسين نظامي و استراتژي جنگ، قرن .18 م (براي اطلاع بيشتر رجوع شود به: جنگ و سياست در انديشه كلاوزويتس، محسن محمدي الموتي، فصلنامه دين و سياست، شماره 3 و 4، بهار و تابستان 1384، صفحات 104-.73
2- رجوع شود به مقاله نگارنده به نام؛ جامعه پساصنعتي- روايت هاي پسااستعماري: محصولات فرهنگي و ترفندهاي جديد استعمار، روزنامه كيهان، پنج شنبه 24 شهريور 1390، شماره 20024، صفحه .10
3- آنچه ليوتار در اصطلاح هوشمندانه اي در فرهنگ پسامدرن به اقتصاد ليبيدوئي- به جاي اقتصاد سياسي- از آن نام مي برد.

 

(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14