(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


پنجشنبه 28 اردیبهشت 1391 - شماره 20211
 

علل انحراف مشروطه
شرح مزجي يكي از بيانات محوري مقام معظم رهبري درسال 1373 با استفاده از ديگر بيانات معظم له

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir




علل انحراف مشروطه
شرح مزجي يكي از بيانات محوري مقام معظم رهبري درسال 1373 با استفاده از ديگر بيانات معظم له(10)

مرحوم «شيخ فضل الله نوري»1 در آن تحصن اول - ظاهراً تحصن قم بود- پرسيد اين مشروطه كه شما مي گوييد، چيست؟ مرحوم سيد محمد طباطبايي نتوانست توضيح بدهد. گفت، مگر شما نمي خواهيد كه مملكت قانون پيدا كند؟! مملكت بي قانون است، استبداد است؛ قوانين اسلام بيايد و مملكت را قانون دار كند. مگر شما نمي خواهيد اين را بگوييد؟ علما همين را مي خواستند، مردم هم اين را مي خواستند؛ منتها شيخ فضل الله مي گفت كه همين را بگوييد، چرا كلمه مشروطه را مي گوييد؟! التفات مي كنيد؟ يعني اين نفوذ روشنفكري در آن مراكز بود. بعد هم به مجرد اينكه اسم مجلس شوراي اسلامي و اسم قوانين ديني آمد، در همان روزنامه هاي آن روز، شروع به هوچي بازي كردند كه اينها چيست؛ اينها ارتجاع است، اينها عقب ماندگي است. دستگاه هاي خارجي هم به آنها كمك مي كردند؛ دستگاه هاي خارجي، آن وقت اسم گذاري هم كردند، گفتند محافظه كاران، ميانه روها و اصلاح طلب ها. سه نام در كنار هم رديف كردند. در مكاتبات و مراسلات سفارت انگليس و روس و اينها، اين عناوين هست كه عده اي محافظه كارند و در رأسشان شيخ فضل الله نوري است؛ عده اي هم ميانه رو هستند، يعني آن مشروطه خواه هاي معتدل؛ يك عده هم اصلاح طلبند، فرض كنيد مثل «تقي زاده». آنهايي كه آن زمان بودند، كمك و حمايت كردند و روزنامه نوشتند.
خب، آن وقت نتيجه چه شد؟ البته آنها غلبه پيدا كردند. در دستگاه طرفدار اسلام و حق، دو عيب اساسي بود؛ يكي اينكه طرح مشخصي نداشتند. عدالت مي خواستند، اما آن وقتي كه بنا بود طرحي برود و تثبيت و امضا شود، چيز مدوّن آماده اي نداشتند؛ برخلاف مشروطه كه يك چيز آماده تجربه شده اي بود كه وسط گذاشتند. دوم اينكه سر چيزهاي كم اهميت، با هم اختلاف مي كردند. اين به نظر من نكته خيلي مهمي است. سر مسائل غيراصولي با هم اختلاف مي كردند.
يقيناً سيد عبدالله بهبهاني و سيد محمد طباطبايي، غير از اسلام چيز ديگري نمي خواستند؛ البته شيخ فضل الله صريح و روشن و قاطع مي گفت: «قوانين اسلامي و لاغير». آن دو نفر هم حتماً همين را مي خواستند؛ منتها آنها پيش خودشان فكر مي كردند كه حالا ممكن است از طريق همين مشروطه هم اين معنا تأمين شود. با هم اختلاف كردند؛ نكردند بيايند بنشينند و خط مشخصي را انتخاب كنند. روشنفكرانشان هم همين طور بودند. عده اي از آن عناصر، متدين بودند؛ در نوشته هايشان هم پيداست كه بعضي از روشنفكران، گرايش ديني و اسلامي دارند، اما آنها هم به زبان همان وابستگان حرف زدند. اين نبودن طرح و نبودن اتفاق كلمه و دنبال نكردن جدّي مقصود و از آن طرف آشنا بودن آنها با روش هاي تبليغاتي -به خاطر ارتباطشان با دستگاه هاي خارجي- موجب شد فضا آن قدر سنگين شود كه ديگر كسي جرأت نكند اسم دين و دين داري را بياورد! نتيجه اين شد، مردمي كه براي دين حركت كرده بودند و حاضر بودند براي دين جان بدهند، احساس كردند كه فايده ندارد؛ يعني كاري كه در بالا انجام مي گيرد و تحقق پيدا مي كند، خواسته آنها نيست و به تدريج سرد شدند. لذا شما در قضاياي بعد ملاحظه كنيد -در تبريز و بعضي شهرهاي ديگر مثل رشت، مشهد و جاهاي ديگر- مشروطه خواهان، فعالان مهمي -به خصوص در بعضي از شهرستان ها- داشتند؛ ولي عامّه مردم در غالب موارد با آنها همراهي نكردند؛ به خاطر اينكه مردم آن اعتقاد و اعتمادي را كه آنها دنبال مسائل ديني هستند، از دست دادند. يك چنين خطري آنها را تهديد نمود و اين تحقق پيدا كرد.
از آن طرف، دنبال طرح اسلامي نرفتند؛ يعني واقعاً خودشان را از يك حكومت اسلامي حقيقي و يك مقررات صحيح اسلامي و قاعده متيني كه عدالت را بي گذشت در جامعه اجرا كند، محروم كردند. چون حكومت اسلامي حقيقي، همان چيزي است كه مردم آن را مي خواهند؛ ولو ندانند كه اسم اين، اسلام است. مردم مي خواهند تبعيض نباشد، سوء استفاده نشود و آدم هاي ناباب و فاسد و داراي هواي نفس، زمام امور را در دست نگيرند. مردم اين چيزها را مي خواهند؛ ولو ندانند اسم اين اسلام است و اسلام اين است و آن چيزي كه مي تواند اين را تأمين كند، اسلام است. مردم وقتي ديدند اين طور است، گفتند ولش كن -سرد شدند- يعني يا گفتند اسلام قابل تحقق نيست، يا گفتند پس اسلام هم چيزي به ما نداد! ببينيد يعني لشكر اصلي حركت مشروطه، از دست صاحبان اصلي اش كه رهبران ديني بودند، به خاطر اين تظاهرات ضد اسلامي خارج شد. بعد هم آن كساني كه پايبندي به اسلام داشتند -در درجات مختلف عزم و تصميم- يكي يكي حذف شدند و اول، شيخ فضل الله كه خطرناك تر از همه بود!
يكي از سفراي انگليس در يكي از مراسلات با دولت خودش مي گويد؛ اين مرد بسيار خطرناكي است؛ بايد از دولت بخواهيم كه او را از تهران خارج كنند، وجودش در تهران، مضرّ است! يكي ديگر مي گويد او نفوذ بسيار زهرآگيني در بين مردم و در بين علما دارد؛ علما هم با بودن او جرأت نمي كنند كار كنند! يعني آنها هم اين نزاع هاي علما و بعضي از رودربايستي هاي علمايي را فهميده بودند؛ گفته بودند تا او هست، افراد ديگر هم جرأت نمي كنند.
خب، يكي مثل او در درجه اول بود؛ يعني دو سال بعد از مشروطيت، در سال 1327ق، شيخ فضل الله كشته شد. بعد سيد عبدالله بهبهاني كه آن طور نبود؛ با روشنفكران همراه بود، در مجلس و در بيرون به آنها كمك كرد؛ چقدر ديگر زنده ماند؟ آن هم يك سال ديگر زنده ماند؛ سال 1328ق هم او را كشتند. در حالي كه در اول كار مي گفتند؛ آقا! شيخ فضل الله را ول كنيد و سراغ آقاي طباطبايي و آقاي بهبهاني برويد؛ اين آقايان هم از علما هستند. به مردم اين گونه گفته مي شد، اما بعد از گذشت يك سال، سيد عبدالله بهبهاني هم ترور شد، مرحوم طباطبايي را هم تبعيد كردند. او به مشهد رفت و بعد به نحو مرموزي مرد. بعضي مي گويند او را هم مسموم كردند. يعني حتي عناصري هم كه از نظر آن تحليل گر خارجي، ميانه رو بودند و به قول او جزو محافظه كاران نبودند، به خاطر كوتاهي هايي كه شده بود، ديگر مجال تنفس و حضور پيدا نكردند. آنها هم حذف شدند و از بين رفتند!23/12/78دوره قاجار به اين ترتيب گذشت؛ يعني يك روشنفكر وطني ميهني بي غرض دل سوز علاقه مند، در بين مجموعه روشنفكران ايران كمتر ديده شد.22/2/77
خب، نتيجه اين بحث چه مي شود؟ چهارده سال بعد از آغاز مشروطيت با آن همه هياهو و سر و صدا، رضاخان سر كار مي آيد و در اين مقطع، همين روشنفكران را هم يكي، يكي حذف مي كند؛ يعني همين حسن مشيرالدوله و ميرزا حسين مؤتمن الملك و بعضي ديگر مثل «ميرزا حسن مستوفي» كه او هم در يك حدي نسبتاً روشنفكر و جزو رجال پاكدامن بود؛ حتي اينها را هم تحمل نكردند و از بين بردند. وابستگي مطلق! اين يك مقطع است.
ببينيد من اينجا احساس مي كنم آن چيزي كه بيش از همه در انحراف مشروطيت اثر گذاشت، حضور يك قشر روشنفكر وابسته به انگليس بود؛ يعني انگليسي مذاق و انگليسي مزاج كه به شدت فريفته و دلباخته غرب بودند. «محمدعلي فروغي» در يكي از درس هاي تاريخش به شاگردانش مي گويد؛ شما هيچ وقت «سرداري» به خياط داده ايد كه برايتان بدوزد؟ مي گويند؛ بله، داده ايم. مي گويد؛ وقتي سرداري را از خياط مي گيريد و به خانه مي آييد، آيا آستين سرداري حركت مي كند و بالا و پايين مي رود؟ مي گويند؛ نه. مي گويد؛ تا ك ي؟ تا وقتي كه شما دستتان را در داخل آستين بكنيد. وقتي شما دستتان را در آستين كرديد، آن وقت اين آستين، بالا مي رود و پايين مي آيد؛ انگليس هم همين طور است! شما ايراني ها - نمي گويد ما ايراني ها!- بدون انگليس، هيچ چيز نيستيد. انگليس، مثل دستي در داخل اين آستين خالي است؛ شما چه هستيد. تقي زاده در همان وقت در مقاله اي -ظاهراً در مجله كاوه- مي گويد؛ از جمله بزرگ ترين اشتباهات، يكي اين است كه ايراني به فكر اختراع بيفتد! اختراع نكنيد، اختراع غلط است. همان كاري كه فرنگي ها كردند، جزئي و كلي! بعد از مقداري مي گويد؛ خلاصه نظر من -همان جمله معروف- اين است كه: «ايراني بايد ظاهراً، باطناً، جسماً و روحاً فرنگي مآب شود!» ديد روشنفكر آن زمان، اين است. اين منطق اوست و اين احساس و ايمان اوست. اتفاقاً به نظر بنده، تقي زاده از آن آدم هاي خيلي ناباب نيست؛ بالاخره يك چيزكي در او بوده است. آنهايي كه بعدها آمدند، آن نسل هاي بعدي، به مراتب بدتر از او بودند. فروغي هم همين طور بود. در يك دوره، اينها بزرگ ترين جرم ها را مرتكب شدند؛ يعني انگليسي ها رضاخان را فقط به خاطر اينكه قلدر بود، يعني كسي بود كه در آن اوضاع ايران مي توانست همه سرجنبان هايي را كه ممكن بود عليه سياست انگليس حضوري داشته باشند، سركوب كند؛ زير نظر گرفتند. او را آوردند و حكومت را به او دادند. بعد اين آقايان، ايدئولوگ ها و تئوريسين هاي سياسي و فرهنگي آن حكومت شدند و كمال خدمت را كردند! همين تقي زاده، همين محمد علي فروغي و ديگران و ديگران.23/12/78
1- شيخ فضل الله نوري
حضرت امام خميني(ره) فرمودند: «ببينيد چه جمعيت هايي هستند كه روحانيون را مي خواهند كنار بگذارند... كشتند مرحوم نوري را و مسير ملت را از آن راهي كه بود برگرداندند به يك مسير ديگر و همان نقشه الان هست.»
در يكي از روستاهاي كجور مازندران درسال 9125ق ملاعباس صاحب فرزندي شد. او كه تولد فرزند را «فضلي الهي» مي دانست، وي را «فضل الله» نام نهاد. فضل الله تحصيلات خويش را در بلده مركز منطقه نور شروع كرد. وي با استعداد سرشار و هوش كم نظير خويش و با تلاش پي گير، درس هاي دوره سطح را به خوبي فراگرفت و يك كتاب فقهي را به نظم درآورد. اشتياق روزافزون او به كسب معارف و استفاده از علم و دانش علماي نجف او را مهياي هجرتي كرد. شيخ فضل الله در مدت كوتاهي از شاگردان برجسته و طلاب فاضل حوزه علميه نجف گرديد و به تدريس پرداخت. دوازده سال حضور مستمر در درس ميرزاي بزرگ و هشت سال حضور در درس شيخ راضي ميرزا حبيب الله رشتي به همراه پشتكار و مداومت در تحصيل از شيخ فضل الله مجتهدي برجسته و فقيهي نامدار ساخت.
علاقه فراوان ميرزاي شيرازي به شيخ فضل الله و ارتباط صميمي آنان نيز حكايت از اين داشت كه اين فقيه سياست مدار، ثمره تلاش هاي علمي و تربيتي خويش را در وجود شيخ فضل الله يافته است او را براي هدايت و پيشوايي جامعه اسلامي ايران كه در موقعيت سياسي و اجتماعي حساسي قرار داشت روانه تهران كرد.
آيت الله طباطبايي و آيت الله بهبهاني كه به نفوذ و محبوبيت شيخ فضل الله درجامعه آگاهي داشتند و دانستند كه با وجود اختلاف بين علما و نيز بدون همراهي شيخ فضل الله پيشرفتي درامر مبارزه حاصل نمي شود، هر دو به خانه شيخ رفتند و با او گفت وگو كردند و از ايشان خواستند تا با نهضت عدالت طلبي و آزادي خواهي همكاري و همگامي نمايد. شيخ فضل الله در پاسخ به درخواست آنها گفت: «من راضي به بي احترامي به روحانيت و توهين به شريعت نيستم و شما را تنها نمي گذارم هر زماني كه اقدامي انجام داديد من هم با شما حاضرم، ولي بايد مقصود اسلام و شرع باشد و طوري رفتار نشود كه اسباب توهين به شرع و علما فراهم شود.» شيخ فضل الله كه تا اين هنگام به دليل شك و ترديد در اصالت نهضت و اسلامي بودن قيام از همراهي خودداري كرده بود، همراه نهضت شد.
روز 32 جمادي الاول 4132 كاروان مهاجران درحالي كه پيشاپيش آنها آيت الله بهبهاني و آيت الله طباطبايي قرار داشتند تهران را به سوي قم ترك كردند. شيخ فضل الله نوري نيز با جمعي از اطرافيان خويش پس از آنها حركت كرد. با انتشار خبر قيام علماي تهران برضد دولت و مهاجرت آنان به قم، عالمان و روحانيان ساير شهرستان ها نيز به مخالفت با دولت برخاستند و با فرستادن تلگرام و اعزام نماينده به قم و كسب تكليف از رهبران مهاجرين، در عمل پشتيباني خويش را از آنها نشان دادند.
انگلستان به وسيله فراماسونرها و روشنفكران وابسته به خويش در ميان مبارزان و برخي رهبران نهضت نفوذ كرده، به پخش شايعات و احتمال حمله دولت به مردم پرداختند و با اين كار، زمينه را براي پناه بردن به سفارت انگليس آماده كردند. اين كوشش ها موجب شد تا فكر تحصن در سفارت دربين مردم رواج يابد. سرانجام عده اي از بازاريان از سفارت تقاضاي پناهندگي كردند. سفارت نيز به مردم اطمينان داد كه تا پيروزي عدالت خواهان از آنها حمايت خواهد كرد. نهضت عدالت خانه از اين مرحله تحت نفوذ و درخط استعمار انگليس قرار گرفت و روشنفكران غرب زده و فراماسون هاي وابسته، در شمار رهبران اصلي آن درآمدند و همچنان كه ماهيت نهضت عوض شد، نام آن نيز تغيير يافت و نهضت مشروطيت ناميده شد.
شيخ فضل الله كه با بينش عميق سياسي خويش حوادث و رويدادهاي نهضت را تجزيه و تحليل مي كرد، با شنيدن خبر تحصن در سفارت انگليس و بر سر زبان آمدن نام مشروطه، به توطئه هاي روشنفكران وابسته و فراماسون ها پي برد و دريافت كه خطر عظيمي نهضت را تهديد مي كند. شيخ فضل الله نوري به علما گفت: «تا حالا كارها خوب پيش رفته، اما از اين به بعد چه خواهيد كرد؟ هدف شما چيست؟»
سيدمحمد طباطبايي در پاسخ گفت: «مراد ما مشروطه است و مجلس شوراي ملي، مشروطه چيزي است كه براي پادشاه و وزيران حد و حدودي تعيين مي كند كه نتوانند هر طور خواستند با ملت رفتار كنند. مشروطه آزادي كامل براي ملت مي آورد و براي همه كارهاي دولتي و ملتي و شرعي، قانون و حدودي معين خواهد كرد.»
شيخ در جواب گفت: «اما فوائدي كه براي مشروطه برشمرديد و آن اين كه براي پادشاه و وزيران حدودي معين مي شود، بسيار نيكو است، ولي اين كه فرموديد آزادي كامل براي ملت خواهد بود، اين سخن از نظر اسلامي باطل و كفر است و آزادي كامل كه هر فرد براي هر كاري آزاد باشد، چنين آزادي در اسلام نيست و اين كه فرموديد قانوني وضع خواهد شد، اول اين كه قانون ما مسلمين در هزار و سيصد و اندي سال قبل وضع شده است و اگر هم براي تنظيم و اصلاح روابط اجتماعي و اداري قانوني نوشته شود، بايد مطابق با شريعت اسلامي باشد و اما اين سخن كه فرموديد براي شرع حدي معين خواهد شد، بدانيد كه براي شرع و دين حدي نيست».
پس از افتتاح مجلس شوراي ملي، شيخ فضل الله حضور چشمگيري در آن داشت. او از قبل به توطئه هاي فراماسون ها و روشنفكران وابسته به بيگانه پي برده بود و به آيت الله طباطبايي و آيت الله بهبهاني تذكر داده بود، ولي با اين حال به همراه دو سيد مذكور در جلسات مجلس شركت كرد تا شايد از راه نصيحت و هدايت بتواند از تصويب قوانين غيراسلامي جلوگيري كند. اما نمايندگان وابسته به فراماسون ها در راه ديگري بودند. آنها قوانين كشورهاي اروپايي را با اندك تصرفاتي به عنوان قانون اساسي مطرح كردند و عنوان رژيم را مشروطه قرار دادند. در زمان بررسي پيش نويس متمم قانون اساسي، كه مشخص كننده حقوق و وظايف مجلس بود و تا حد زيادي براساس قانون اساسي بلژيك تنظيم شده بود، شيخ فضل الله اصلاحيه اي براين پيش نويس نوشت كه مطابق آن مي بايست شورايي از علما بر تمام قوانين نظارت كنند. اصلاحيه سرانجام با عنوان ماده دوم در قانون اساسي گنجانده شد، اما با صورت اوليه اي كه شيخ فضل الله پيشنهاد كرده بود، تفاوت هايي درخور ملاحظه داشت. در همين زمان شيخ فضل الله با پيش نويس اصلي قانون اساسي، كه برخلاف احكام اسلام، مسلمانان را با غيرمسلمان در برابر قانون مساوي مي دانست، مخالفت نمود كه اين امر، عكس العمل تند گروه هاي سكولار و تندرو، نظير تقي زاده را برضد وي برانگيخت.
پس از مدتي با نفوذ بابي ها، بهايي ها و مادي مسلك ها در مجلس شوراي ملي و همچنين فضاي بي بندوبار مطبوعات در توهين به مقدسات و زيرسؤال بردن عقايد شيعي، زنگ خطر براي شيخ به صدا درآمد. شيخ به همراه پيروانش در اعتراض به حضور طبيعي و بابي مسلك ها در مجلس و فضاي ضداسلامي مطبوعات در حرم عبدالعظيم بست نشست و از آن جا به انتشار نشريه و نامه هايي براي ترويج نظرات خود و تحليل اوضاع كشور پرداخت. روزنامه هاي متعدد آن دوران كه به دست اشراف منورالفكر اداره مي شدند (حبل المتين، صوراسرافيل، روح القدس و...) پيكان حملاتشان را به سمت شيخ نشانه رفتند و به او تهمت هايي مثل طرفداري از استبداد، آخوند درباري، رشو ه گرفتن از دربار، رياست طلبي، عامل روس ها و.. زدند.
هدف اصلي شيخ فضل الله، حمايت از شريعت بود. او احساس كرده بود كه مشروطيت به شكل و مفهومي كه تقي زاده ها در پي آنند، براي اسلام و ايران خطرساز است و حتي بيشتر از استبداد قاجار، شريعت را تهديد مي كند. ايشان بارها خود بر منبر تحصن حرم حضرت عبدالعظيم فرمودند: «اي مردم من منكر مجلس شوراي ملي نيستم، بلكه خود در تأسيس آن بيش از ديگران كوشيدم، علماي نجف در ابتدا همراه نهضت نبودند و من با دليل و برهان آنها را به همراهي نهضت فراخواندم. پس من و عموم مسلمانان هم عقيده و هم رأي هستيم، اختلاف بين من و مخالفان دين است.»
مشكل اصلي اين جا بود كه مشروطه واژه اي مبهم بود و معنايي مشخص از آن برنمي آمد. مشروطه خواهان تبريز غالباً روحيه اي افراطي، ضدروحانيت، خنثي و اهل ترور و منبعث از سوسيال دموكراسي وارداتي داشتند. در مقابل، مشروطه خواهان اصفهان بيشتر پيرو همان مشروعه بودند. در ميان متفكران مشروطه هم از جريانهايي مثل تقي زاده بودند كه مي گفتند: «ايران بايد ظاهراً و باطناً، جسماً و روحاً فرنگي ماب شود و بس.»
تلاش بهبهاني براي بازگرداندن شيخ و همراهانش بي اثر ماند و او ناگزير از مخالفت آشكار با شيخ و ارسال نامه هايي در اين خصوص براي مراجع بزرگ آن روزگار شد. اما در پي قتل اتابك اعظم (امين السلطان، نخست وزير محمدعلي شاه) در سال 5132ق، هنگام خروج از مجلس در معيت بهبهاني و در هم شكستن تحصن شيخ فضل الله، بار ديگر بهبهاني و طباطبايي به ياري شيخ شتافتند و او و همراهانش را با احترام به تهران بازگرداندند.
غالب علماي بزرگوار، با ذات و مباني انسان گرايانه و مادي گرايانه نظرات منورالفكران آشنا نبودند و مشروطه ادعايي آنها را مفاهيمي اسلامي چون آزادي از بندگي ديگران، محدود كردن قدرت مستبدانه حاكم، نهي از منكر و اصل شوري مي دانستند. همچنين با ماهيت عمل گرايانه غربگرا و فراماسوني منورالفكران هم بيگانه بودند، البته عملكرد بعدي منورالفكران به همه نشان داد كه دين برايشان لعابي بوده است تا حمايت علما را جلب كنند و آن گاه كه با خواستشان تعارض پيدا كرد شيخ را به دار سپردند و سيدعبدالله را به گلوله. همچنين نشان دادند چندان به فكر مردم نيستند و در راه دين زدايي و سكولاريسم، حتي با رضاشاه مستبد هم، هم پياله شدند. منورالفكران (برخلاف علما) ضداستعمار نيز نبودند، حمايت هاي بعدي امثال ميرزاملكم خان و ميرزا حسين خان سپهسالار از امتيازدادن به دول استعماري و هم ركاب رضاشاه انگليسي شدن باقي منورالفكران، شاهدي بر اين مدعاست.
پس از فتح تهران توسط قواي بختياري و مجاهدين گيلاني، مشروطه خواهان از هر سو به تهران هجوم آوردند و حكومت استبدادي محمدعلي شاه را سرنگون كردند. به واسطه انحرافات بسياري كه در ميان ايشان وجود داشت و دست هاي خارجي كه آنها را هدايت مي كرد، منزل شيخ را محاصره كردند. يك نفر از سفارت روس، وارد خانه شد و از ايشان خواست كه به سفارت روسيه پناهنده شود. اما شيخ به شدت مخالفت كرد. پس از آن همه اطرافيان را مرخص كرد تا به ايشان آسيبي نرسد. سرانجام جمعي از معاندان به منزل شيخ رفته او را دستگير نمودند و به شهرباني در ميدان توپخانه بردند و در آنجا زنداني كردند. در اين مدت عده اي از مشروطه خواهان با انجام تظاهراتي در ميدان توپخانه خواهان مجازات مخالفان مشروطه شدند. روز سيزدهم ماه رجب 7132ق يعني روز تولد حضرت علي(ع) دادگاهي فرمايشي تشكيل دادند كه همه كاره اين دادگاه «يپرم» ارمني بود. در جلسه دادگاه شيخ فضل الله را به اعدام با چوبه دار محكوم كردند. حدود يك ساعت و نيم به غروب مانده بود. هنگامي كه مي خواستند او را براي اعدام ببرند، اجازه خواندن نماز عصر را به وي ندادند و ايشان را به سوي جايگاه اعدام راهنمايي كردند. شيخ رو به آسمان كرد و گفت: «افوض امري الي الله ان الله بصير بالعباد». روي چهارپايه رفت و قريب ده دقيقه براي مردم صحبت كرد و فرمود: «خدايا، تو خودت شاهد باش كه من آنچه را كه بايد بگويم به اين مردم گفتم... در اين دم آخر باز هم به اين مردم مي گويم كه مؤسس اين اساس، لامذهبيني هستند كه مردم را فريب داده اند، اين اساس مخالف اسلام است. محاكمه من و شما مردم بماند پيش پيغمبر(ص)». سپس عمامه را از سرش برداشتند و فرمود: «از سر من اين عمامه را برداشتند، از سر همه برخواهند داشت.» در آستانه اعدام يكي از رجال وقت با عجله براي او پيغام آورد كه شما اين مشروطه را امضا كنيد و خود را از كشتن برهانيد و او در جواب فرمود: «ديشب رسول خدا را در خواب ديدم، فرمودند: فردا شب مهمان مني. من چنين امضايي نخواهم كرد.» جمعيتي كه زماني برايش سلام و صلوات مي فرستادند و برايش فداكاري مي كردند، منتظر اعدامش بودند. آنگاه با انگشت سبابه به طرف قبله اشاره كرد و شهادتين را گفت. سپس فرمود: «هذه كوفه صغيره»، اين تشبيه مردم تهران به مردم عهدشكن كوفه قابل تعمق ترين كلامي بود كه از دهان آن مجتهد بزرگ و عالي قدر كه به تصديق دوست و دشمن نظيري براي او در آن عصر يافت نمي شد، بيرون آمد.
يوسف خان ارمني، طناب دار را به گردن او انداخت. طناب را بالا كشيدند و لحظاتي بعد پيكر بي جان وي برفراز دار باقي مانده بود. دسته موزيك شروع به نواختن كرد و مردم از جمله پسر شيخ كف مي زدند و شادي مي كردند. هوا طوفاني بود و پس از چندي طناب پاره شد و جسد شيخ به زمين افتاد. مشروطه خواهان با هر چه در دست داشتند به جسد شيخ اهانت كردند و چه بي احترامي هايي كه به جنازه شيخ نكردند.
با شهادت شيخ فضل الله مراجع نجف به اين قطعيت رسيدند كه مشروطه از مسير خود منحرف شده است و از آن تبري جستند. تا آن جا كه بزرگ ترين مرجع تقليد عصر، آيت الله آخوند خراساني، تصميم گرفت شخصاً به تهران بيايد و از نزديك مشروطه خواهان را ببيند تا در صورت علم به اين كه بيگانه پرست ها نهضت مشروطه را قبضه كرده اند، طي فتوايي آن را به كلي تحريم كند. اما قبل از حركت، شانزده ماه پس از دار زدن شيخ فضل الله، شبانه او را در همان نجف اشرف يه طرز مرموزي مسموم كردند. قريب يك سال بعد از شهادت شيخ، يكي ديگر از سران روحاني مشروطه يعني سيدعبدالله بهبهاني را به جرم مخالفت با قوانين ضداسلامي كه در مجلس به تصويب مي رسيد و جلوگيري از رشد فرهنگ غرب، در منزلش به شهادت رساندند و سيدمحمد طباطبايي را نيز تهديد به مرگ كرده و از گردونه خارج ساختند.
شيخ فضل الله در نهضت تنباكو نيز شركت فعالي داشت و علاوه بر اين كه به عنوان رابط و واسطه بين تهران و سامرا، مركز تشيع در آن دوره، عمل مي كرد و ميرزاي شيرازي را در جريان اخبار و اوضاع ايران قرارداد، به آگاه كردن جامعه و حمايت از ميرزاي آشتياني پرداخت.
پاورقي

 

(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14