(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


پنجشنبه 4 خرداد 1391 - شماره 20217

نخل هاي سر جدا...
به مناسبت سالروز آزاد سازي خرمشهر
اين فصل را با من بخوان
اشاره



نخل هاي سر جدا...

عليرضا قبادي
چفيه اش را پهن كرد روي صورتش كه از نور و مگس درامان باشد. گرما نفسش را گرفته بود. پيرزن سلام نمازش را كه داد گفت: بعد ناهار قرص تو خوردي؟! و زيرلب غرغر كرد كه: آدم سر نماز هزار تا چيز يادش مي آد.
و بعد بلند شد و لنگ لنگان خودش را كشيد تا آشپزخانه.
- پاشو قرصاتو بخور. اين بار حالت خراب بشه برم در خونه كيو بزنم؟!
پيرزن با ليوان آب برگشت، چفيه را از روي صورت پيرمرد كشيد، نور ريخت توي چشمهايش.
- آخه زن نفسي كه به ضرب و زور قرص بالا و پايين بشه حكم جون كندن داره.
- بخور قرصاتو انقدر غرنزن. رسول هر وقت زنگ مي زنه سفارش قرص هاي تورو مي كنه ،از وسط آتيش غصه حال تورو مي خوره.
مرد ليوان آب را سركشيد و قرص ها را بلعيد.
پيرزن انگار چيز جديدي يادش آمده باشه ادامه داد:
بچه ام امير هم خيلي دلسوز بود... اگه آن قدر يه دنده نبودي... و حرفش را با آه تمام كرد و رفت سرسجاده اش.
پيرمرد باز چفيه اش را كشيد روي صورتش.
- رسول زنگ زد از نخلستون خبري نداشت؟!
پيرزن گفت: الله اكبر.
پيرمرد چشمهايش را بست و رفت تا نخلستان. پاي فرنگي ها باز شده بود به شهر، داشتند بساط پالايشگاه را بنا مي كردند. گفته بودند از محلي ها كارگر مي خواهيم و او نرفته بود. ايستاده بود پاي نخلستان و گفته بود:
مولا علي از نخل و نخلستون رزق و روزي در آورده و يتيمهاي كوفه هم نون خورش بودن، روا نيست حالا من نخلستون و ول كنم برم نون خور اجنبي ها بشم.
نرفته بود نان خور اجنبي ها شود و گاهي هم برايشان خرما فرستاده بود كه بگذار دستي كه برايشان غذا مي دهد را بشناسند.
پيرزن سلام نمازش را كه داد گفت: دق دادي منو مرد. بچه م زير گلوله است تو فكر نخلستوني! با همين كارات اميرمو فرستادي جلو گلوله تا شهيد شد.
پيرزن هم چشمهايش پرشد، هميشه حرف كه به اينجا مي رسيد چشمهايش پرمي شد.
پيرمرد گلويش پرشد، هميشه حرف كه به اينجا مي رسيد گلويش پر مي شد.
آخرين ساكنين هم داشتند شهر را تخليه مي كردند. مدام صداي انفجار شنيده مي شد. تركش پاي پيرمرد را دريده بود. امير پدر و مادرش را سوار وانت كرد. خودش هم مي خواست سوار شود تا حركت كنند، پيرمرد گفت كجا؟! كجا مياي بالا؟!
امير گفت: آقاجون با اين وضع كه نمي توانم شما رو تنها بذارم داداش رسول داشت مي رفت جلو سفارش كرد مواظبتون باشم.
پيرمرد گفت: داداش رسولت غلط كرد مگه من زن حامله ام كه مواظبم باشي؟!
اميرپشت لبش سبز نشده بود. سرش را پايين انداخت. پيرزن گفت: مي خواي بذاري بچه ام تو اين جهنم هنوز ...
پيرمرد گفت: اينجا جهنم نيست. اينجا شهرمونه، ملكمونه، خونمونه، اينم اين قدر بزرگ شده كه بتونه تفنگ دست بگيره.
وانت حركت كرد، امير ماند، پيرزن رفت ... پيرمرد داد زد:
نخلستون و سپردم به تو پسر نذار دست اجنبي ها برسه به دسترنج پدرت.
امير ماند، پيرمرد رفت، چشمهاي پيرمرد پر شد.
رسول گفت: بچه ها ديدن كه امير حوالي نخلستون خودمون تير خورده اما نتونستن بيارنش عقب.
پيرمرد لبخند زد، خنديد، زيرلب گفت: ماشاء الله... ماشاء الله
رسول نگفت كه ديده اند سر امير جدا شده. پيرزن هنوز داشت گريه مي كرد.
¤¤¤
خرمشهر آزاد شد. وقتي كه نخلهاي پيرمرد سر نداشتند... امير سر نداشت، رسول...
پيرمرد نان و خرمايي برداشت و راه افتاد به سمت نخلستان.

 



به مناسبت سالروز آزاد سازي خرمشهر
اين فصل را با من بخوان

ليلا كريمي
در سرب ريز فصل
بر سرخ بوته ها چه رفت
كاينك
گويا ترين قصيده ي باران خون
بر بام مسجد خرمشهر
تعريف آن حكايت هاي ناگفته را
مي كند
بازي با واژگان را نمي دانم اما به نام تو كه مي رسم همه واژگان به رنگ سرخ شهادت هروله كنان دور تو مي چرخند ... اي خرمشهر .
خرمشهر فصل غريبانه و مظلومانه تشنه كامان شهادت است كه پاي در سراي جنون و غرور گذاشتند و خرمشهر را از سراي تب آلود خون به فصل خرم پيوند زدند .
جهان آرا، تبسم مي كند در غربت تصوير
زمين فتحي مبين را چشم در راه است
تمام جبهه، چون آيينه در تكثير آن لبخند
سحرگاهاني از اميد
سحرگاهاني از پيوند
هجوم آسماني از فرشته بر سپاه ديو
شكوه خلقت انسان
حماسه مي وزد با عطري از عرفان
گلوله!
گل!
گل خون!
خروش نوح در توفاني كارون
وطن، كاوه!
وطن، آرش!
وطن، آماده آتش!
طنين مهر در گوش زمين پيچيد
سحر در دشت جاري شد
خزان آواره صبحي بهاري شد
دوباره نخل هاي سرفراز از خاك روييدند
سحر، گل، سروهاي سبز در سنگر
دوباره نخل، خرمشهر، خرمشهر خرم
(شعر از ، مصطفي محدثي خراساني)
زمان، ظهر روز سي و يكم شهريور 59 . زندگي روزمره در جريان بود كه ناگاه صداي مهيبي مردم كوچه و بازار خرمشهر را آشفته كرد . بار ها و بارها اين انفجارها بعد از پيروزي انقلاب شنيده شده بود اما اين بار فرق داشت ؛ شهر مورد هدف قرار گرفته بود . خبر شروع جنگ عراق عليه ايران به زودي سراسر ايران پيچيد . صدام با حمايت از امريكا، با همراهي شرق و غرب قرارداد الجزاير را در سي و يكم شهريور نقض وبه شهر خرمشهر حمله كرد و در مدت كوتاهي به دليل كمبود و عدم نيروهاي رزمنده خرمشهر سقوط كرد . و به دنبال فرمان امام بود كه دسته دسته نيروهاي انقلابي به مناطق جنگي اعزام شد .
خرمشهر، حكايت مردان و زنان سلحشور و مقاومي است كه با جان و مال و فرزند خود در نخستين روزهاي جنگ با دست خالي، در برابر متجاوزين تا بن دندان مسلح بيش از يك ماه نبرد مقاومت كردند و تا از كيان نظام جمهوري اسلامي و سرزمين ايران دفاع كنند.
«خرمشهر را خدا آزاد كرد » پيام تاريخي امام خميني (ره) تمام معادلات زميني را در هم پيچيد . عمليات بيت المقدس بود كه دهم ارديبهشت 1361 آغاز شد و در چهار مرحله عمليات رزمندگان نهايتا در سوم خرداد 1361 به آزادسازي خرمشهر انجاميد . امام در خطاب به رزمندگان فاتح خرمشهر گفت :« من دست و بازوي شما عزيزان را مي بوسم و بر اين بوسه افتخار مي كنم . » تاريخ اين روزها را در خود ضبط و ثبت كرده است . درست روز سوم خرداد 1361 شهر مردان خدا خرمشهر كه پس از 35 روز پايداري و مقاومت در چهارم آبان 1359 به اشغال دشمن در آمده بود، پس از 578 روز ، بار ديگر توسط رزمندگان اسلام فتح شد و پرچم اسلام بر فراز شهر خرمشهر به اهتزاز در آمد. خبر آزادسازي خرمشهر به سرعت در بين شهرهاي ايران پيچيد و مردم سرافراز ايران را غرق شادي و سرور كرد .
وقتي خونابه ات
تصويري از پرنده آزادي است
گويا ترين قصيده باران سرخ را
يك شب پرنده اي كن و...
در شهر خون بخوان
(كتاب حماسه خرمشهر ص . 155)
از زمان آزاد سازي خرمشهر تا كنون 30 سال مي گذرد . خرمشهر تنها يك شهر نيست؛ اين شهر تداعي كننده تاريخ پايداري ايثار مقاومت و از خودگذشتگي است . خرمشهر ياد آور خاطرات تلخ و شيرين است . جنگ تحميلي نگاه هاي زيادي را به خود جلب كرد و داستان ها و خاطرات زيادي از مقاومت مردم خرمشهر ، اشغال آن توسط بعثي ها و آزاد سازي اش نوشته شد كتاب ها يي چون ؛« در كوچه هاي خرمشهر» حماسه خرمشهر ،« خرم ولي خونين »،«خرمشهر در اسناد ارتش عراق»، «من در شلمچه بودم»،« رازهاي دوران پر التهاب» ،«آخرين شب در خرمشهر» ،«آتش و خون در خرمشهر» ،«ماموريت در خرمشهر» ،«حمله بزرگ» ، «اعترافات» ،«جنايت در خرمشهر» ،«عبور از خاكريز» و كتاب «خرمشهر كو جهان آرا» ،«خرمشهر خانه رو به آفتاب» ،«خانه ام همين جاست»،« پاييز 59»، «پوتين هاي مريم» ،«خرمشهر خانه رو به آفتاب»،«ماموريت در خرمشهر»،«مهمان فشنگ هاي جنگي»، «خانه ام همين جاست»،«خرمشهر كو جهان آرا»،«آزادي خرمشهر» ،«باد هاي برفي»،«توفان سرخ»،«گردان گم شده»،«به داد ما برسيد»،«جنايت هاي ما در خرمشهر»،«عبور از آخرين خاكريز»،«در كوچه هاي خرمشهر»،«پاييز 59»،«من در شلمچه بودم»، « رازهاي دوران التهاب»، «اعترافات»،«خرمشهر در آتش» ، «پوتين هاي مريم»،«آتش و خون در خرمشهر» و «آخرين شب در خرمشهر» منتشر شده است.
اما در اين سال هاي اخير مي توانيم كتاب خواندني و تاثير گذاري چون « دا » رانام برد كه در قالب خاطره در مورد خرمشهر نوشته شده است . اين كتاب در هر سطر و سطورش به تمام معنا به روزهاي خونين آن پرداخته است . كتاب « دا » خاطرات دختري 17ساله به نام سيده زهرا حسيني از20 روز حضورش در خرمشهر و اتفاقات جنگ تحميلي است ، كه توانست در مدتي اندك تمام نگاهها را به خود جلب كند.
سعيد ابوطالب در يادداشتي بر كتاب دا مي نويسد:«دا »در واقع يك قطعه گم شده از وقايع دفاع مقدس است مثل هزاران قطعه كشف نشده اي كه با همت سيده اعظم حسيني كشف شده است.كتاب دا جنگ از نگاه يك انسان است كه خود در جنگ حضور داشته است، بنابراين به تعداد آدمهايي كه در جنگ حضور داشته اند مي توانيم خاطرات جنگ را بازيابي كنيم و به اين ترتيب وقايع انساني جنگ منتقل مي شود.كتاب دا نشان دا كه چقدر در زمينه دفاع مقدس حرف نا گفته وجود دارد، ضمن اين كه وقتي اين كتاب در كنار كتاب هايي كه منابع تحقيقاتي اند قرار مي گيرد معلوم مي شود كه چقدر اين خاطرات دقيق و قابل استناد است.»
در واقع سال ها ي جنگ مملو از خاطرات افرادي است كه خاطراتشان تبديل به دستنوشته نشده است و در حقيقت خاطرات افرادي كه جنگ را از نزديك لمس كرده اند ، بخشي از تاريخ ما هستند . كتاب هاي ديگري چون « دا » مي توانيم داشته باشيم كه جنگ را از ديد رزمنده اي كه در جنگ حضور داشته، روايت كند و هر كدام از اين روايت ها در واقع نگاه و پنجره اي نو به دفاع مقدس است.
«دا» روايت خاطرات دختر 17 ساله اي است كه شهادت پدر را اين گونه روايت مي كند :
«در مسجد جامع ابراهيمي جلوي در پشت ميز نشسته بود. سلام كردم و جوابم را داد. خيلي ملايم و با احترام گفت يك آقايي آمده بود با شما كار داشت گويا يكي ازبستگان شما مجروح شده.
تعجب كردم به نظرم آمد راست نمي گويد. كسي مي توانست با من كار داشته باشد كه آشنا باشد. اينكه يك ناشناس سراغم را بگيرد تعجب آور بود. انتظار داشتم بگويند توپ به مسجد سلمان خورده و دا و بچه ها مجروح شده باشند يا حتي بابا مجروح شده باشد....
هر چه تلاش كردم ابراهيمي لب از لب باز نكرد راه افتادم، ابراهيمي از روي صندلي بلند شد و گفت: نرو، اعتنا نكردم راه افتادم طرف جنت آباد(جنت آباد نام قبرستان خرمشهر است)
...نمي دانم چرا اين خواب به يادم آمده بود. دلم گواهي خبر بدي را مي داد. مطمئن بودم كه يكي از ما به شهادت رسيده و من الان با صحنه دلخراشي مواجه مي شوم...
با اين فكرها به جنت آباد رسيدم. از جلوي در فضاي آنجا را از نظر گذراندم. آدم زيادي در قبرستان نبود. چند نفر جلوي غسالخانه ايستاده بودند. زني آن طرف تر روي زمين نشسته بود. زار مي زد و خاك هاي اطرافش را چنگ مي زد و به سر رويش مي ريخت.
چند تا بچه هم دور و برش بودند. دلم لرزيد نزديك تر شدم. زني كه بين بچه ها بود شيون مي كرد و صورت مي خراشيد، دا بود...
انگار كسي هولم داده باشد به طرف دا قدم برداشتم. به هم نرسيده، دا با سوز جگر خراشي گفت: ديدي بابات شهيد شد، ديدي؟!!...
گفتند غسل و كفنش كرديم . گفتم آب كه كم بود مي دانستم كه شهدا را تيمم مي دهند و دفن مي كنند. گفتند خوب كمي آب برايش جور كرديم.......پرسيدم الان كجاست گفتند داخل مسجد.....
رفتم به سمت مسجد. جلوي در چوبي اش كه رسيدم، ايستادم جرأت نمي كردم در را باز كنم ...در را باز كردم رفتم تو، مي لرزيدم. پاهايم سست شده بود و قدرت حركت نداشتم. نتوانستم بايستم. دو زانو روي زمين افتادم با كمك دستهايم كه به شدت مي لرزيد خود را به زحمت به جلو كشيدم. در همان حال چند بار صدايش كردم: بابا، بابا، آرزو داشتم يك بار ديگر مثل هميشه در جوابم بگويد: دالكم
... با همه اشتياقي كه براي ديدن چهره بابا داشتم ولي وقتي به پيكرش رسيدم لرزش دستانم بيشتر شد و نفسم به شماره افتاد . با دستانم كه رمقي در آن نمانده بود سر بابا را بلند كردم و به سينه ام چسباندم. از روي كفن شروع كردم به بوسيدن و صدا زدن او. بلند شو ببين دا گريه مي كنه. بلند شو بچه ها را ببين ...كفن را از بالاي سر باز كردم اشك امانم نمي داد درست ببينم. موهايي خرمايي رنگ ابروهاي بهم پيوسته و چشماني عسلي رنگ داشت. هيكلش هم ورزيده ، لاغر اندام و قد بلند بود. .... توي صورتش دقت كردم. تركشي گوشت ماهيچه گونه چپش را برده و استخوان و غضروف گونه اش بيرون زده بود. يك چشم و قسمتي از پيشاني اش هم رفته بود. انگار آن قسمت را تراشيده بودند ولي خدا را شكر له نشده و مغزش بيرون نريخته بود. هيچ خوني در محل جراحت يا روي كفنش ديده نمي شد. باز هم صورتش را نگاه كردم . سمت راست صورتش سالم مانده و چشمش باز بود. چشمي خوشرنگ و قشنگ ... دستش را بلند كردم و روي سرم گذاشتم. دلم مي خواست نوازشم كند اما نكرد. باورم نمي شد كه از پيش ما رفته.
دوباره كه صداي در زدن آمد مجبور شدم بند كفن راببندم و براي آخرين بار چشمهاي او را بوسيدم و حلاليت خواستم. هميشه يكي از اقوام كه فوت مي كرد همه فاميل از دور و نزديك خودشان را براي مراسم كفن و دفن مي رساندند اما امروز از آن فاميل بزرگ هيچ كس براي دفن بابا نبود....
به بالاي قبر رسيده بوديم و دا خودش را روي جنازه انداخته بود و بقيه بچه ها هم... يك لحظه احساس كردم بهتر است خودم بابا را دفن كنم . سربازها گفتند نه ما هستيم ولي من كه تا آن روز شهداي زيادي را غسل و كفن داده بودم و دفن كرده بودم ديدم بهتر است خودم اين كار را كنم.
گفتم: نه من خودم مي خوام بابام رو توي قبر بذارم.رفتم توي قبر و گفتم: بابام را بديد.دا كه مرا داخل قبر ديد جيغ و گريه و زاري اش بيشتر شد. شروع كرد به گريه و صدا كردن بابا و برادرانش كه كجاييد ببينيد چه بر سر ما آمده. بعد به بابا مي گفت پركس بي كس، داريم غريب دفنت مي كنيم...
بعد گفتم: بابام رو بديد.
يكي از غسالها آمد توي قبر. مردها جلو آمدند. پيكر بابا را برداشتند. دا جيغ كشيد. بچه ها وحشت زده تر از قبل به دا چسبيدند و صدايشان بلند تر شد.به ليلا كه توي اين چند روز اين قدر مراقبش بودم و حالا داشت بلند گريه مي كرد، نمي توانستم توجهي كنم و همه حواسم به دا بود...
قسمش كه دادم دا جيغ ودادش فروكش كرد و آرام گريه مي كرد. آقاي پرويز پور و يكي، دو نفر ديگر پيكر را بلند كردند و دست من و پير مرد غسال دادند. من سر بابا را گرفتم. روي سينم ام فشردم و بوسيدمش. اما ديگر نتوانستم تحمل كنم. جان از تمام بدنم رفت. ضعف شديدي سرتاپايم را فرا گرفت. احساس كردم سرم در حال انجماد و كوچك شدن است. داشتم آب مي شدم. نمي توانستم گريه هم كنم. تمام نيرويم را جمع كردم و به زحمت گفتم ديگه نمي تونم ، يكي كمكم كنه.
يكي از مردها توي قبر سريد و پيكر را از وسط گرفت وگفت: كمك كنيد زينب خانم و ليلا زير بغلم را گرفتند.
تصوير روشن فردا را
اي از تبار طلوع و تلاطم !
اي از سلاله ي شكفتن و رستن !
اين جنوبي عاشق !
در قاب چشم هاي تو مي بينم .
اينجا در زاغه هاي سرد و نمور
در كوچه هاي خاكي شهرم
قلبم مي تپد .
(شعر از حسن نصري رود سري )

 



اشاره

صفحه ادب و هنر روزنامه كيهان ، در نظر دارد هر شش ماه از ميان چهره هاي متعهد ، انقلابي و تاثير گذار در عرصه فرهنگ و هنر كشور تصوير هنرمندي را در پيشاني صفحه جاي دهد اين بار «سيد مسعود شجاعي طباطبايي » كاريكاتوريست نامي را برگزيده ايم .
سيد مسعود شجاعي طباطبايي در سال هاي جنگ همراه با گروه روايت فتح در عمليات هاي مختلفي شركت كرده در آن زمان به گفته خودش دوست داشته فيلمبردار يا عكاس خوب جنگ بشود. اما دنياي كاريكاتور مجال را از وي مي گيرد و پا به دنياي كاريكاتور مي گذارد . او متولد 1342 است .. وي از دانشكده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران ليسانس نقاشي و فوق ليسانس خود را هم در رشته گرافيك از دانشگاه تربيت مدرس گرفت. او علاوه بر سردبيري « كيهان كاريكاتور » و مديريت « خانه كاريكاتور » ، مديريت بخش لاتين سايت ايران كارتون و رياست گروه كاريكاتور حوزه هنري و همچنين دبيري بخش آسيا - فصلنامه كميك جهاني-پنسيلوانيا-امريكا را تجربه كرده و افتخارات زيادي را كسب كرده است . داوري مسابقات كاريكاتور در كشور و خارج از كشور ، برگزاري
نمايشگاه هاي انفرادي و گروهي مختلف در داخل و خارج در كارنامه شجاعي طباطبايي به چشم مي خورد .
وي تا كنون جوايز داخلي و خارجي زيادي را به خود اختصاص داده است. كاريكاتورهاي او ساده، واز نظر هنري برجسته است . دكتر «جان لنت» ناشر و سردبير مجله بين المللي هنر كمدي و استاد دانشگاه كمپل نوشته است كه «كاريكاتورهاي مسعود ساده و قابل درك اند و از نظر هنري دقيق و بسيار عالي. آنها پيامشان را به خوبي مي رسانند و با فلسفه او هماهنگ هستند.»

 

(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14