(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 3 تیر 1391 - شماره 20238

صبح شادي
شعر نوجوان
آخرين وداع
خاطرات معلمان ابتدايي
عطرخوش بوي نمازعطرخوش بوي نماز
به هفتمين جشنواره شعر دانش آموزي دعوت شديد
موسم گل وزيدن گرفت
در ميان فرشتگان



صبح شادي

وقتي كه خورشيد
خوشحال خنديد
عكس خودش را
در چشمه اي ديد
¤
آن چشمه خنديد
با قل قلي شاد
با خنده اش رفت
پيش گلي شاد
¤
گل شادتر شد
شد غنچه اش باز
پروانه آمد
شد صبح آغاز

سيب سرخ

قان، قان، قان، قان، قان
بي ،بي،بي،بي، بيب
آقا حلزون
مي فروشد سيب
¤
كلاغ او را ديد
قاروقاري كرد
برگشت از خانه
زنبيلي آورد
¤
به حلزون گفت:
«اي دوست عزيز!
لطفا سيب سرخ
برايم بريز»
¤
با زنبيل پر
تا پر زد كلاغ
بوي سيب سرخ
پر شد توي باغ

محمد عزيزي (نسيم)

 



شعر نوجوان

مي نويسم
پاك مي كنم
مي نويسم
پاك مي كنم...
املايم بد نيست!
از تكرار اسمت لذت مي برم
كلاغ پرواز مي كند
با بالهاي سياه و بلندي
به سياهي و بلندي موهاي تو
تو هم مي تواني پرواز كني
اما با خيالها و رؤياهايت،
با شعرهايت.
مبينا يوسفي 12ساله
كانون پرورش فكري- آمل

 



آخرين وداع

حميد رياضي
چند روزي است كه حس مي كنم بدنت دارد از تختت جدا مي شود.
آن قدر سرگرم كار و تلاشم كه كم اتفاق مي افتد كه به يادت بيفتم.
هميشه همين طور بودم. گاهي مدت ها مي گذشت كه به ميهماني برويم تازه آن وقت به يادت مي افتادم كه دستي بر سر و صورتت بكشم تا دوباره مثل روز اول كه نه ولي از اين كه بودي بهتر شوي.
ديشب موقع رفتن به خانه، با هم كه قدم مي زديم، احساس كردم كه نه، ديگر توان آمدن با مرا نداري! بلافاصله در ميان راه با هم شروع به نجوا كرديم.
تو سكوت كرده بودي و من به ياد روز اولت افتاده بودم؛ من و پدرم داخل فروشگاه مخصوص شما شديم و من تو را انتخاب كردم.
اندازه ام را پرسيدند و من اندازه ام را گفتم.
فروشنده تو را به من نشان داد و من تو را انتخاب كردم.
او تو را بسته بندي كرد و به دستم داد و پدرم بهاي تو را پرداخت كرد و من با خوشحالي تو را در آغوش گرفتم و تا منزل فقط به تو فكر مي كردم.
به خانه كه رسيديم اول تو را به همه بچه هاي خانه نشان دادم و بعد به مادر.
از همان نگاه اول چه برقي مي زدي! دلم براي پوشيدنت بي تاب بود.
روز موعود فرا رسيد و من آن روز تو را پوشيدم. نوي نو بودي برق مي زدي! راستي يادت هست همان روز اول پايم را زدي و من هنوز آن نيش كوچك را به ياد دارم.
ببين در اين موقع شب كه دارم با تو صحبت مي كنم اين سكوتت مرا اذيت مي كند.
آن روز گذشت و روزها يكي پس از ديگري آمدند و رفتند. چه جاها كه با هم نرفتيم، در غم و شادي ها با من همراه شدي، در خريد و فروش، در رفت و آمد، درس و تحصيل در كوه و دشت و صحرا و سفرهاي كوتاه و بلند و... با من همراه بودي.
يادت مي آيد آن روزها را كه به تو نمي رسيدم! بعضي ها با نگاهشان به تو و من حرف هايي مي زدند كه من نمي فهميدم مثلا يكي از كفشدوزهاي كنار خيابان كه با من دوست بود و نزديك محل كارم بود و نمي توانست صحبت كند با آن سنش چه احترامي به من مي گذاشت! بنده خدا بلند مي شد و با احترام خاصي جواب سلامم را مي داد و... من هم با احترام از كنارش مي گذشتم البته تمام اين احترام ها به خاطر تو بود و گرنه...
چرا سكوت كرده اي! آخر چيزي بگو! مردم از سكوتت!
اشكم توي تاريكي براي كارهايي كه برايم انجام دادي درآمد. نمي دانم اين ساعت هاي آخر با من را چگونه تحمل مي كني؟ من نمي دانم چطور و چگونه بايد از تو تشكر كنم. تو خيلي به من لطف داشتي اميدوارم كم لطفي هاي مرا ببخشي. اگر با تو ضربه هاي بدي به زمين زدم و يا با تو چوبي را شكستم و خراشي به تو دادم مرا ببخش نمي توانم به پاس خدماتي كه به من دادي از تو جدا شوم.كي به خانه مي رسم.
در حالي كه هواي چشمانم باراني است در بين راه من حرف هايم را زدم و درد دل هايم را گفتم.
¤¤¤
امروز صبح پس از آماده شدن و بيرون آمدن از خانه او را با احترام بالاي جاكفشي گذاشتم و با او وداع كردم. بعد آهسته نشستم و كفش نوي ديگري را از طبقه پايين جاكفشي بيرون آوردم و بيرون در منزل به پا كردم.
حالا با سلام به كفش جديدم، مي روم كه دوباره در جاده زندگي قدم بردارم.

نگاهي كوتاه به «آخرين وداع» مثل يك دوست قديمي

«آخرين وداع» را توي كيهان بچه ها ديدم. از حميد آقاي رياضي اجازه گرفتم كه بخوانمش.
هنوز چند خط جلوتر نرفته بودم كه احساس كردم بغضي گلويم را گرفته است!
خدايا!
مگر در نوشته ي كوتاه و ساده ي حميدآقا چه حرفي نهفته كه مرا اين چنين تحت تاثير قرار داده است؟
تازه بعد از خواندن نوشته ي صميمي و از دل برآمده ي آقاي رياضي فهميدم كه اين يك درد دل ساده و معمولي نيست بلكه حرف هاي بسياري را در خودش دارد. اين كه با اشيا صميمي بشويم و با هنر به آن ها شخصيت ببخشيم كار تازه اي نيست اما اين كه با آنها- به خاطر ويژگي هاي خاص شان- درد دل كنيم زيباست و كار هر هنرمندي نيست.
با خواندن «آخرين وداع» نگاه من به كفش هايم عوض شد. احساس كردم كفش ها هم براي خودشان كسي هستند و بايد با آن ها با احترام رفتار كرد.ادب نويسنده در يادآوري خاطرات صميمي با كفش قديمي اش قابل تحسين است انگار او با يكي از دوستان ديرينه اش دارد حرف مي زند؛ دوستي كه قرار است به زودي او را ترك كند.نويسنده در پايان از كفش نو براي دل آزار كردن كفش كهنه استفاده نمي كند بلكه آن را وسيله اي مي داند براي گام هاي جديد در مسير زندگاني.
مدرسه

 



خاطرات معلمان ابتدايي
عطرخوش بوي نمازعطرخوش بوي نماز

صديقه عليزاده، استان اصفهان، شهرستان دهاقان

سال اول خدمتم بود. من بايد در مدرسه ي كودكان استثنايي يك روستاي كوچك از توابع شهر دهاقان به دانش آموزان كم توان ذهني خدمت مي كردم. كلاسم دو پايه بود. سه نفر پايه ي آمادگي و سه نفر پايه ي سوم. نوآموزان پايه ي آمادگي را به صورت نيم دايره دور ميز كوچكي قرار دادم و دانش آموزان پايه ي سوم را طرف ديگر كلاس. بچه هاي پايه ي سوم از نظر قد و هيكل خيلي درشت و بزرگ بودند و اگر كسي از بيرون مي آمد فكر مي كرد آن ها مقطع دبيرستان هستند و برعكس، نوآموزان آمادگي بسيار كوچك و ريزميزه بودند. نمي دانستم چه كار كنم. در كلاس قدم زدم و با خود انديشيدم كه رفتارم را براساس اين دو گروه چگونه بايد تنظيم كنم؟
نگاه بچه ها و سكوت فضاي كلاس، بر دلم سنگيني مي كرد. سرانجام پس از چند دقيقه سخنم را با اين شعر آغاز كردم:
«به نام خدا بسم الله
مشكل گشا بسم الله
داريم بر لب خود
در هر كجا بسم الله
خود را معرفي كردم و از آن ها خواستم تا خود را معرفي كنند. نفر آخر، پسري بود با صورتي آفتاب سوخته، خجالتي و كم رو. از جا برخاست. نامش را به سختي بر زبان آورد. مثل اين كه لكنت داشت. گفته هايش به راحتي درك نمي شد. بدنش مي لرزيد. تمام حواسم به او بود كه فهميدم بچه ها مي خندند و مي گويند: «حسن سياه، حسن سياه...»
آنها را ساكت كردم. با خود عهد كرده بودم كه هر روز صبح، وقتي وارد كلاس مي شوم، قبل از شروع به كار سوره هاي قرآن را آيه به آيه با نوار با دانش آموزان كار كنم. اين موضوع را با آن ها در ميان گذاشتم و ضبط را شروع كردم. سوره ي توحيد، اولين آيه، چند بار با صوت خوانده شد و سپس بچه ها زمزمه كردند و بعد از آن ها خواستم با صداي بلند آيه را بخوانند.
همين طور كه به بچه ها نگاه مي كردم، متوجه شدم حسن با انگشتانش گوش هايش را گرفته است. تعجب كردم ولي چيزي نگفتم. روز بعد، آيه ي دوم با صوت خوانده شد. بچه ها زمزمه كردند و بعد با صداي بلند خواندند. من نيز با آن ها كلمات را تكرار مي كردم. بازهم نگاهم به حسن افتاد. او مثل روز قبل گوش هايش را گرفته بود. به روي خود نياوردم، ولي با يك دنيا سؤال روبه رو شده بودم: چرا حسن اين كار را مي كند؟ شايد صداي نوار بلند است و او را اذيت مي كند. صداي نوار را كم تر كردم، ولي او همچنان گوش هايش را محكم گرفته بود. روز سوم باز هم اين صحنه تكرار شد. بعد از كلاس، حسن را صدا كردم و به او گفتم: «حسن، صداي نوار تو را اذيت مي كند؟» جوابي نشنيدم. دوباره سؤال كردم، بازهم جوابي نشنيدم. مشتاق بودم علت را بيابم.
كلاس سوم درس قرآن داشتند. از بچه ها خواستم كتاب هايشان را روي ميز بگذارند. حسن چيزي روي ميز نگذاشت. مجيد گفت: «حسن سياه، قرآنت كو؟» حسن چيزي نگفت. گفتم: «اشكالي نداره. از روي كتاب مجيد نگاه كن و بخوان.» حسن سرش را بالا آورد و گفت: «خاخانم مـ مـ من برم بيرون.»
علت را پرسيدم. باز هم گفت: «مي مي خواهم برم بيرون.» به او اجازه دادم. زنگ خورد. تازه متوجه شده بودم كه نيم ساعت است حسن به كلاس برنگشته است.
سريع به سالن رفتم. حسن روي يك صندلي نشسته بود. از او علت را پرسيدم، ولي بازهم جوابي نشنيدم. اين رفتار او چندين جلسه تكرار شد. هنگام شنيدن آيات قرآن، گوش هاي خود را مي گرفت و ساعت قرآن از كلاس خارج مي شد و به كلاس برنمي گشت. اين مسئله، ذهن مرا مشغول كرده بود. خيلي دوست داشتم بدانم: دليل اين رفتار چيست.
پرونده ي تحصيلي اش را مطالعه كردم. او تنها پسر خانواده بود و دو خواهر كوچك داشت و به علت مردودي مكرر در مدرسه ي عادي و تست هوش، آموزش پذير متوسط به اين مدرسه فرستاده شده بود.
كارنامه ي سال هاي قبل او را كنترل كردم. او در درس قرآن ضعيف تر از هر درس ديگري عمل كرده بود. از مدير خواستم تا مادرش را به مدرسه دعوت كند. با مادرش درباره ي اين موضوع صحبت كردم. مادر شروع به گريه كرد و گفت: «پدرش از وقتي كه فهميده پسرش كم توان ذهني است، ديگر نماز نمي خواند و مي گويد پشتش شكسته است. مرتب بد و بيراه مي گويد و او را سرزنش مي كند. خواهرهايش هم به او مي گويند: تو استثنايي هستي و به خاطر سياه بودن پوستش هميشه او را مسخره مي كنند.»
با اين صحبت ها احساس كردم كه اعتماد به نفس حسن ضعيف شده است و نياز به توجه بيش تري دارد. سعي كردم رابطه دوستي با او ايجاد كنم و با روش سرمشق دادن، رفتار توأم با خونسردي و خودداري، از هرگونه تمسخر و سرزنش، نظر ديگران را هم به طرف او جلب نمايم.
زنگ هاي تفريح در حياط مدرسه قدم مي زدم. گاهي به او نزديك مي شدم و احوالش را مي پرسيدم، ولي جوابي نمي شنيدم. در كلاس هم مثل پرنده اي ساكت گوشه اي كز مي كرد و مي نشست. از خودم نااميد شده بودم و پيش خود فكر مي كردم: آخر معلم بي تجربه اي مثل من چگونه مي تواند اين مشكل را حل كند.
از پدرش خواستم به مدرسه بيايد و در رابطه با اين موضوع مفصل با او صحبت كردم. ولي بي فايده بود. او مردي خشن، گستاخ و درشت گو بود و به خاطر داشتن چنين فرزندي از خدا و دين و ايمان رويگردان شده بود. از مشاور مدرسه خواستم چندين جلسه با او صحبت كند. پيداكردن راه مناسبي براي حل اين مشكل تمام هوش و ذهنم را درگير كرده بود تا اين كه اتفاق ديگري افتاد.
به خاطر اين كه ما نوبت صبح بوديم، امكان خواندن نماز جماعت در مدرسه نبود. به همين خاطر از بچه ها خواستم تا براي جلسه ي آينده ي درس قرآن، هر كدام يك سجاده و جانماز به كلاس بياورند. به آن ها گفتم: «موضوع را هم به حسن بگوييد.» جلسه ي بعد همه ي بچه ها حتي نوآموزان آمادگي هم سجاده و جانماز آورده بودند، غير از حسن. او مي خواست طبق معمول كلاس را ترك كند. ديگر طاقت نداشتم. نمي دانستم چه بكنم. از خدا ياري خواستم. به حسن گفتم: «مگر نمي خواهي نماز بخواني؟» خيلي آرام گفت: «نـ نـ نه.» گفتم: «چرا؟ مگر دوست نداري با خدايي كه تو را آفريده است صحبت كني؟»
به چشمانم نگاه مي كرد. احساس كردم مي خواهد چيزي به من بگويد. او را بيرون از كلاس بردم و از او خواستم برايم حرف بزند. درد دل كند. صدايش با بغض همراه شده بود. لرزان و ترسان گفت: «آخر به او چه بگويم؟» گفتم: «ما با نماز خواندن از خدا مي توانيم تشكر كنيم.» گفت: «براي چه تشكر كنم؟ تشكر كنم كه مرا سياه آفريده است. تشكر كنم كه مرا عقب افتاده آفريده. تشكر كنم كه باعث شده همه به من بگويند: حسن چله، حسن سياه... هيچ كس مرا دوست ندارد.» اين را گفت و زد زير گريه. گريه، امانش نمي داد و مثل ابر بهاري اشك مي ريخت و مي گفت: «چرا خدا! چرا...»
تازه اينجا بود كه دليل همه ي رفتارهاي حسن را متوجه شده بودم. از يك طرف خوشحال بودم كه علت را يافته ام و از طرف ديگر در حيرت بودم كه حالا با اين دانش آموز چه بكنم؟! از او خواستم دست و صورتش را بشويد و به كلاس برگردد.
بعد درباره ي سپاس از خدا از طريق نماز صحبت كردم و اين كه «ما بنده ي خدائيم و غرق در نعمت هاي او، پس در هر نفسي، نه يك نعمت بلكه صدها نعمت است و بر اين نعمت ها، نه شكري بلكه هزاران شكر لازم است. كافي است اندكي چشم بگشاييم و لطف و فضل خدا را درباره ي خودمان ببينيم. خواهي، نخواهي سپاس او خواهيم گفت. خداوند به ما هستي بخشيده، براي زندگي خود هرچه لازم داشته ايم، عطا كرده است... اگر براي ما آب نيافريده بود... اگر ما انگشت نداشتيم... اگر چشم نداشتيم... اگر گوش هايمان نمي شنيد، اگر و هزاران اگر ديگر. آيا بي انصافي و حق نشناسي نيست كه انسان، غرق نعمت هاي خدا باشد ولي حالت سپاس به درگاه صاحب نعمت نداشته باشد؟ نماز، تشكر از خداست كه ولي نعمت ماست. هرچه داريم از اوست. البته اين سپاس براي خدا سودي ندارد، بلكه براي خودمان مفيد است. نشانه معرفت ماست...»
حسن به تمام صحبت هاي من گوش مي كرد و هيچ نمي گفت. فرداي آن روز با هماهنگي مدير مدرسه از مركز بهزيستي و افراد حمايت پذير آن مركز بازديد كرديم. با اين نيت كه حسن با ديدن آن ها شايد به خود آيد و مشكلات اندكي كه براي خودش بزرگ كرده بود، فراموش كند. در آن جا براي بچه ها بسيار صحبت كردم. بعد از بازديد، حسن را كنار كشيدم و نظر او را درباره ي كساني كه در اين مركز بودند جويا شدم. او فقط گفت: «بيچاره ها.» از او خواستم كه خود را با آن ها خوب مقايسه كند. چند روز از اين بازديد گذشت. صبح بود. مي خواستم به كلاس بروم. در دفتر مدرسه هرچه گشتم ضبط را پيدا نكردم. از مدير پرسيدم: «پس ضبط كجاست؟» گفت: «حسن آن رابه كلاس برد.» تعجب كردم. به كلاس رفتم. بعد از سلام و احوالپرسي، ضبط را روشن كردم و شروع به تمرين كرديم. زيرچشمي نگاهي به حسن كردم. دست هايش را روي ميز گذاشته بود و سرش پايين بود. منتظر بودم گوش هايش را ببندد ولي او اين كار را نكرد. وقتي ضبط را خاموش كردم، حسن گفت: «خاخا خانم، اين آيه چي مي گه؟» از فرط خوشحالي در پوست خود نمي گنجيدم. گفتم: «كدام آيه؟» گفت: « خواندن اهدنا الصراط المستقيم يعني چه؟» از شادي، اشك در چشمانم حلقه زد. هر جوري بود آن را برايش معنا كردم. جرقه اي از اميد در دلم روشن شده بود. زنگ خورد. بچه ها از كلاس بيرون رفتند، ولي حسن سرجايش نشسته بود. مي خواستم از كلاس بيرون بروم كه مرا صدا زد: «خانم، مي شه نماز خوندن رو به من ياد بديد...»
با خوشحالي گفتم: «چرا كه نه.» چه لحظه ي شيريني بود! عزم جزم كردم تا ذكرهاي نماز را به حسن ياد بدهم. از آن به بعد هر روز صبح ذكرهاي نماز را در كلاس كار مي كردم، ولي حسن در حافظه و به يادسپاري مشكل داشت. خيلي سخت ذكرها را ياد مي گرفت و خيلي راحت هم فراموش مي كرد. لكنت او نيز مانع از تلفظ صحيح مي شد. تصميم گرفتم براي يادگيري بهتر، او و ديگر بچه ها با كمك مربي پرورشي هر هفته يكي از ذكرهاي نماز را همراه با معني آن در مراسم صبحگاه تمرين كنيم.
بعضي از معلمين مدرسه مي گفتند: «او سال اولي است، انرژي اش زياد است!»
آن ها معتقد بودند كه اين بچه ها تكليفي ندارند. درست است كه تكليف، تابع توان است. خداي دادگر، از هيچ كس عملي فوق توان او نخواسته است و اگر كسي نسبت به انجام كاري ناتوان باشد تكليفي هم ندارد. خداوند در قرآن مي فرمايد: «لا يكلف الله نفسا الا وسعها» (بقره: 286). ولي شور و اشتياق وصف ناپذيري در حسن پيدا شده بود و با تمرين و تكرار فراوان و پشتكار، توانست در مدت چند ماه، نمازخواندن را به طور كامل ياد بگيرد و اذان و اقامه را نيز حفظ كند.
يك روز كه جلسه ي انجمن اوليا و مربيان در مدرسه برگزار گرديد، قرار شد دانش آموزان را در سالن مدرسه براي خواندن نماز به صورت نمايشي جمع كنيم تا جلوي پدر و مادرهايشان نماز بخوانند. چون حالا ديگر نه تنها حسن، بلكه بقيه ي دانش آموزان هم تا حدودي مي توانستند نماز بخوانند. قرار گذاشتيم براي ترغيب و تشويق بيش تر، حسن، اذان و اقامه را با صداي بلند جلوي همه بخواند.
وقتي او مشغول خواندن اذان و اقامه بود، به پدر و مادر حسن نگاه كردم. اشك در چشمان آن ها حلقه زده بود و با ناباوري به او مي نگريستند. از اين ماجرا يك هفته بيش تر نگذشته بود كه كسي در كلاسم را زد. گفتم: «بفرماييد.» مادر حسن بود. يك دسته گل زيبا كه از باغچه ي خانه شان چيده بود، به من داد و با خوشحالي گفت: «خانم جان، چند روز است كه حسن و پدرش هر دو براي خواندن نماز به مسجد مي روند.»

 



به هفتمين جشنواره شعر دانش آموزي دعوت شديد
موسم گل وزيدن گرفت

هفتمين جشنواره شعر دانش آموزي موسم گل كه همه ساله با استقبال كثيري از شعراي نوجوان استان تهران همراه بود ،آغاز به كار كرد.
اين جشنواره به دليل استقبال گسترده و درخواست هاي بسيار، امسال براي نخستين بار در سطح دانش آموزان كل كشور برگزار مي شود. مثل سالهاي گذشته اين جشنواره مخصوص دانش آموزان مقطع متوسطه ،در قالب و موضوع آزاد است .آخرين مهلت ارسال آثار: 15 مرداد 1391و اختتاميه جشنواره:9 شهريور است .
آثار خود را به دبيرخانه به نشاني ، تهران، پل سيد خندان، ضلع شمال غربي پل سيد خندان، كوچه پيشداد. دبيرستان پسرانه فرهنگ بفرستيد . درج نام و نام خانوادگي به همراه آثار ضروري است.
علاقه مندان براي مرور جديد ترين اخبار جشنواره هفتم و داوطلبان شركت در جشنواره براي ارسال آثار خود مي توانند به تارنماي جشنواره موسم گل مراجعه كنند.

 



در ميان فرشتگان

آرام، آرام مي گذرد؛ منظورم زمان است. كم كم لحظات رو به خاموشي مي روند. در اينجا هيچ كس نيست، اين جا خالي است؛ خالي از هرگونه احساس، اين جا زيباست اما كسي در آن نمي خواند.
پر از وحشت مي شوم، قلبم از ترس اين لحظات تند و تند مي تپد. به اين طرف و آن طرف مي روم اما چيزي نيست. اينجا خالي است در اين جا عشق جاي ندارد، محبت هم همين طور و شايد هم خيلي چيزهاي ديگر. در اين جا فقط مي تواند بي مهر و محبتي جاي داشته باشد اين جا، آن جاي زيبايي كه مي خواستم نيست از خود مي پرسم كه من در اينجا چه مي كنم ناگاه صدايي مي آيد ترسي شفاف مرا فرا مي گيرد، يك نفر مي گويد نترس! نترس! من با تو هستم نترس! مي پرسم: تو كيستي؟ مي گويد: من آن كسي هستم كه تو را در اين جاي زيبا قرار دادم پرسيدم زيبا! آري راست مي گويي اينجا زيبا است اما... اما اينجا خالي است اينجا محبت جاي ندارد، من اينجا را نمي خواهم راستي نگفتي تو كيستي؟ باري ديگر صدا را شنيدم كه گفت: من، من خداي تو هستم، من آن كسي هستم كه براي تو در اين زمين بي كران دو فرشته قرار دادم. با تعجب پرسيدم:«فرشته، كدام فرشته را مي گويي، در اينجا كه كسي نيست! من در اينجا تنها هستم؛ تنهاي، تنها. او گفت: تو تنها نيستي، من با تو هستم. كمي به اطرافت نگاه كن چه مي بيني؟ گفتم: هيچ. گفت: كمي با دقت تر نگاه كن. اگر با چشم درونت نگاه كني، مي تواني فرشتگان من را ببيني. گفتم: حال بگو فرشتگانت چه كساني هستند؟ يار گفت: من دو فرشته داراي روحي لطيف براي تو قرار دادم گفت يكي از آن دو بهشت زير پايش است ديگري فرشته خوبي هاست. او مهربان است. با چشم دلت نگاه كن. با چشم دل نگاه كردم ناگاه فرشتگانم را ديدم كه با انبوهي از شادي مرا در آغوش خود گرفتند فرشته اي كه بهشت زير پايش بود مادرم بود و فرشته ديگر پدرم. ديگر در آن جا تنها نبودم. آن سرزمين ديگر خالي نبود، آن جا ديگر بدون مهر و محبت نبود، پر بود پر از عشق و دوستي، به آسمان نگاه كردم و گفتم: اي يار مهربانم! ممنون حال به خاطر اين هديه اي كه به من عطا فرموده اي چه كنم؟ يار هيچ نگفت: سكوت همه جا را فرا گرفت. پرسيدم: هيچ نمي خواهي؟ گفت: هر چه رضايت فرشتگانم باشد آن هديه اي است كه تو به من عطا كرده اي از آن زمان سال ها مي گذرد. من هر روز او را به خاطر فرشتگاني كه براي من فرستاده سپاس مي گويم.
زهرا كاملي
مدرسه راهنمايي پونه رونقي

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14