(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 21 مرداد 1391 - شماره 20279

ستاره ي من (داستان)
جمله ها و نكته ها
فرق معجزه شكافت
كعبه؛ قرارگاه عشاق!
اي امام خوبي ها!


ستاره ي من (داستان)

مينا احمدي ( ماه )
من هميشه دلم مي خواست يك ستاره داشته باشم. شب كه مي شد مي رفتم از پشت پنجره اتاق به آسمون و اون همه ستاره كه توي آسمون بودن نگاه مي كردم. هميشه با خودم مي گفتم از بين اين همه ستاره مي شه يكي از اونها مال من باشه؟!
آخه تو آسمون يه عالمه ستاره بود و اگه يكي از اونها هم كم مي شد، زياد مهم نبود. واسه همين بود كه هرشب موقع خواب به آسمون نگاه مي كردم تا از بين اون تا از بين اون همه ستاره قشنگ يكي رو انتخاب كنم.
برعكس همه آدمها كه بزرگترين ستاره رو انتخاب مي كنن، من كوچك ترين ستاره رو انتخاب مي كردم و دوباره فردا منتظر ديدنش مي شدم. وقتي هوا تاريك مي شد خوب به آسمون نگاه مي كردم تا اونو ببينم اما هميشه گمش مي كردم. يا شايد اون خودشو از من قايم مي كرد. هرچي بود من دوباره بايد يه ستاره ديگر رو انتخاب مي كردم.
مامان و بابام هم مي دونستند كه من خيلي دوست دارم يه ستاره داشته باشم. آخه من هميشه به اونها مي گفتم كه دوست دارم يه ستاره براي خودم داشته باشم و دلم هميشه يه ستاره مي خواهد. هميشه تو همين رويا بودم تا يه روزي كه بابام از سفري كه برگشته بود، منو صدا كرد. گفت واسم يه سوغاتي خيلي خوب گرفته. خيلي خوشحال شده بودم. با خودم فكر مي كردم يعني بابام و اسم چي گرفته؟
بعد با خودم مي گفتم يه عروسك بزرگه كه مي تونه حرف بزنه و راه بره.اونقدر ذوق كرده بودم كه سريع به بابام گفتم:بابا تو رو خدا نشونم بده ببينم.
بابا دستش رو كرد توي كيفش و يه جعبه درآورد. كوچك تر از اون بود كه بخواد يه عروسك بزرگ باشه. با حال گرفته پيش خودم گفتم شايد يه عروسك كوچيك باشه. آن بسته رو داد تو دستم و من هم درش رو باز كردم.
نمي تونسم باور كنم. عجب هديه خوبي بود. اصلا انتظارش رو نداشتم. بابا واسم يه ستاره خريده بود. يه ستاره راست راسكي، شكل همون هايي كه خودمون تو دفتر نقاشي مي كشيديم. درست همون طوري كه هميشه تصورش مي كردم. اونقدر ذوق كرده بودم كه صورت بابا رو بوسيدم و با خوشحالي فرياد زدم:
- مامان! بابا واسم يه ستاره آورده... يه ستاره راست راسكي.
مامان لبخندي زد و گفت: خب ديگه راحت شدي. ديگه لازم نيست غصه ستاره كوچولوت رو بخوري كه بين اونهمه ستاره گم شده.
با خوشحالي ستاره ام رو تو دستم گرفتم. اولش مي ترسيدم اما بعد ديدم اصلا ترس نداره. اون سرده سرد بود. خيلي هم قشنگ بود.باور نمي كردم كه حالا من يه ستاره دارم.
واسه همين از بابا پرسيدم: بابايي اين هم يعني تو آسمون بوده؟
او گفت: آره عزيزم. يه ستاره است ديگه. ستاره ها خونشون كجاست؟!
با خوشحالي گفتم: خب معلومه ديگه تو آسمون.
و اين دفعه ديگه مطمئن مطمئن شدم كه ستاره من يه ستاره آسمونيه. هر چند كه الان كه بهش تو دستام نگاه مي كردم مي ديدم از ستاره هاي تو آسمون بزرگ تر بود. هر شب ستاره ام رو كنار رختخواب خودم مي گذاشتم تا اون هم آسمون رو ببينه و دلش واسه خونه اش تنگ نشه. مي ترسيدم دلتنگي كنه و يه روزي بي خبر بذاره بره.
ستاره من خيلي آروم بود. اصلا حرف نمي زد. اصلا تكون نمي خورد. چشمك هم نمي زد. دو سه شب خوب بهش دقت كردم اما چشمك نمي زد. رفتم و به مامان گفتم:
- مامان چرا ستاره من، مثل ستاره هاي تو آسمون چشمك نمي زنه؟!
مامان گفت:ا ... خب... آها؟ ستاره هاي آسمون چشمك مي زنن تا آدمها اونها رو ببينن و يكي شون رو انتخاب كنن. اما ستاره تو ديگه انتخاب شده و الان كنار توست و لازم نيست واسه كسي چشمك بزنه.
خيالم راحت شد و ديگه نمي ترسيدم كه شايد از دلتنگي باشه. صبح از خواب بيدار شدم. ستاره ام رو بوسيدم و ازش خداحافظي كردم تا به مهد كودك برم.
توي مهد سر كلاس يكي از همكلاسي هام حرفي زد كه خيلي دلم شكست. خانم معلم عكس زمين و چند تا سياره ديگه رو كشيده بود و در مورد آسمون و هر چيزي كه توشه حرف مي زد. تا رسيد به ستاره ها.
من هنوز به هيچ كس نگفته بودم كه يه ستاره دارم. يكي از همكلاسي هام به خانوم معلم گفت: خانوم اجازه! باباي من مي گه ستاره هائي كه توي آسمون مي بينيم خيلي هاشون مردن و ما فقط نور اونها رو مي بينيم. چون فاصله شون از ما خيلي زياده وقتي مي ميرن خيلي طول مي كشه كه از جلوي چشم هاي ما محو بشن.
نفهميدم خانوم معلم در جواب به اون چي گفت: من فقط تو فكر ستاره خودم بودم.
بغض گلوم رو گرفته بود. شروع كردم به گريه كردن. به ياد ستاره خودم افتادم. يعني ستاره من هم مرده بود؟!
نمي تونستم باور كنم كه ستاره من هم مرده باشه. اصلا هيچ ستاره اي نمي ميره. اين تنها چيزي بود كه توي اون لحظه دوست داشتم واقعيت داشته باشه.
وقتي تعطيل شدم سريع خودم رو به خونه رسوندم و رفتم سراغ ستاره ام. اون هنوز همون طور ساكت و آروم روي ميزم بود. همون جايي كه صبح گذاشته بودمش.
گريه ام گرفته بود. آروم تكونش دادم. اما اون بي حركت بود. دو سه بار ديگه تكونش دادم و صداش كردم:
- ستاره كوچولوي من! ستاره قشنگ من! ستاره خوبم!
اما اون نه حرفي زد و نه تكوني خورد. هيچ حركتي نكرد. مثل هميشه ساكت بود.
ديگه نمي تونستم جلوي خودم رو بگيرمو بلند بلند زدم زير گريه.
مامان سريع اومد توي اتاقم و منو بغل كرد و گفت:
-چي شده عزيزم؟! تو مهد اتفاقي افتاده؟! بچه ها چيزي گفتن؟!
اون منو بغل كرد و بوسيد اما من اون قدر ناراحت بودم كه اصلا نمي تونستم حرف بزنم. وقتي حسابي گريه كردم و به هق هق افتادم گفتم:
-مامان ستاره ي من مرده؟
مامان با تعجب نگاهي به من كرد و گفت:
-كي اينو بهت گفته؟! اون خيلي هم سالم و سرحاله... اين چه حرفيه عزيزم؟!
با ناراحتي جواب دادم:
-آره مامان اون مرده. نگاه كن اصلا تكون نمي خوره. واسه همين هم چشمك نمي زنه، من از اول مي دونستم كه اون يه طوريه!
مامان در جوابم گفت:
-نه عزيزم اون نمرده. ستاره ها همشون همين طوريند. اونا كه تكون نمي خورند. هيچ ستاره اي تكون نمي خوره.
به مامان گفتم:
-پس چرا هر شب من اون ستاره كوچولو رو كه انتخاب مي كردم، جاش عوض مي شد و سرجاش نبود؟! حتما اونا حركت مي كنن ديگه! همه ستاره ها زنده ان فقط ستاره من مرده!.
مامان هنوز همون طور آروم بود و فقط به من نگاه مي كرد. هر وقت ازش سؤال مي پرسيدم جوابم رو مي داد. اما حالا يك كم مكث كرد و بعد از يك كم گفت:
-نه دخترم. اون ستاره كوچولو واسه اين گم شد كه بابات اونو واسه تو آورده بود.
وقتي اين حرف رو زد يك كم آروم شدم. ديگه گريه نكردم و با خودم گفتم مامانم هيچ وقت دروغ نمي گه. شايد اون همكلاسيم منظورش ستاره من نبوده.
وقتي خيالم راحت شد، دوباره هر شب با ستاره ام حرف مي زدم و به خواب مي رفتم.
هر روز كه مي گذشت بيشتر دوستش داشتم. انگار هر روز و اسم قشنگ تر مي شد. زندگي خيلي و اسم قشنگ شده بود. روز و شب در كنارش بودم و حالا ديگه اونو با خودم حتي به مهدكودك هم مي بردم. اما توي كيفم قايمش مي كردم تا كسي اونو نبينه و نخواد اونو از من بگيره.
يك روز كتاب يكي از دوستام توي كلاس گم شد و هر جاني رو گذشت نتونست كتابش رو پيدا كند. اين بود كه شروع كرد به گريه كردن. تا جائي كه خانم معلممون واسه اينكه ديگه اون گريه نكنه شروع كرد به گشتن همه كيف هاي بچه ها كه اگه بچه ها اشتباهي كتاب رو برداشتند پيداش كنه.
من روي دومين صندلي مي نشستم و به همين خاطر سريع نوبت به كيف من رسيد. اما معلممون تا توي كيف من رو ديد تعجب كرد و گفت:
- اين چيه ديگه؟!
اصلا يادم رفته بود كه ستاره ام رو با خودم آورده ام و اون الان توي كيف منه. هول كرده بودم و نمي دونستم چيكار كنم. خانوم معلم ستاره م رو از توي كيف بيرون آورد و در حالي كه ذوق كرده بود گفت:
- واي! يه ستاره دريايي. چقدر قشنگ. اما توي كيف تو چكار مي كنه عزيزم؟! از كجا آورديش؟!
در حالي كه دست و پام رو گم كرده بودم و نمي دونستم چرا خانوم معلم به ستاره من گفت: ستاره دريايي.
گفتم:
- بابام واسم آورده! اون يه ستاره راست راسكي يه. اسمش هم فقط ستاره است نه ستاره دريايي.
خانوم معلم شروع كرد به خنديدن. نمي دونم واسه چي مي خنديد. بهم برخورده بود. كلي ناراحت شده بودم. خانم معلم گفت:
- دخترم اين يه ستاره دريائيه. اين ستاره ها با ستاره هاي توي آسمون خيلي فرق دارن. فقط يك كم شبيه اونهان. اون هم واسه اينكه ما فكر مي كنيم ستاره ها اين شكلي اند. به خاطر همين بهشون مي گن ستاره دريايي. اون ها يه نوعي از موجودات زنده اند. توي آب زندگي مي كنند. توي دريا عزيزم. اما ستاره هاي آسمون جنسشون از سنگه و خيلي خيلي هم بزرگند. جاشونم فقط و فقط تو آسمونه. اونها از زمين هم حتي بزرگ ترند.
نمي تونستم از حرفهاي معلممون سر در بيارم. چقدر حفرهاش عجيب بود. يعني ستاره من ستاره نبو؟! چطور مي تونست مثل يه حيوونه زنده باشه. نه نه اون شبيه هيچ حيووني نبود. نه دست داشت نه پا. فقط يه چيزهاي سفتي داشت مثل پره. آره اون مثل سنگ سفت و محكمه. اصلا از ستاره هاي توي آسمون هم خيلي بزرگ تر بود. آخه ستاره هاي آسمون مثل يه نقطه كوچيك مي مونن. چطوري اونها از زمين هم بزرگ ترند. خنده دار به نظر مي رسيد. من كاملا گيج شده بودم با خودم گفتم شايد معلممون داره باهام شوخي مي كنه. گفتم: - اما خانوم اون ستاره است. خود بابام و اسم آورده. راست راسكيه. اون مثل سنگ سفته. مثل ستاره ها از سنگه . خودتون گفتيد ستاره ها مثل سنگن ديگه؟!
-آره عزيزم ستاره هاي دريايي اين طوري ديگه. اون هم يه روزي زنده بود. البته وقتي تو دريا بوده. اما حالا مرده و اين طوري شده. مثل ستاره ها...
نمي دونم چرا همه اصرار دارن بگن ستاره من مرده لبهايم شروع كرد به لرزيدن يعني هرچي تا حالا شنيده بودم دروغ بود؟! يعني مامان و بابام بهم دروغ گفتن؟! اما آخه چرا؟ چرا بايد بهم دروغ بگن و بهم بگن اين يه ستاره واقعيه؟! من كه از اونها نخواسته بودم بهم ستاره بدهند. خودشون و اسم يه ستاره آوردن. من نه گريه كردم و نه مثل وقتهايي كه عروسك مي خواستم پاهام رو زمين مي زدم.
ستاره من كه خيلي شبيه ستاره هاي توي آسمونه. نمي خواستم حرف هاي معلممون رو گوش كنم.
من كه ستاره مرده نمي خواستم. من دوست داشتم ستاره ام زنده باشه. مثل ستاره هاي تو آسمون و اسم چشمك بزنه. با هم حرف بزنيم و من واسش قصه بگم.
چرا همه بزرگ ترها فكر مي كنند كه ما هم مثل خودشون دوست داريم فقط چيزهايي رو داشته باشيم كه هيچ كاري نتونن انجام بدن. هرچي اونها بگن نتونن بگن نه! فقط حرفهاشونو گوش بدهند بدون اينكه حرفي بتونن بزنن. چرا فكر مي كنن آدم هر چي بخواد بايد هرجوري شده داشته باشه. تا خوشحال شه؟!
من كه با همون ستاره هاي توي آسمون هم خوش بودم. پس چرا رفتن يه ستاره دريايي برام گرفتن و تازه دروغ هم مي گن كه ستاره راست راسكيه؟
مگه من از شون خواستم كه بهم ستاره بدهند؟ اصلا چرا من هرچي مي خوام مامان و بابا فكر مي كنند بايد برام تهيه كنن؟ شايد من اگه خيلي چيزها رو نداشته باشم واسم بهتر باشه. مثلا همين ستاره دريايي! اون كه زنده نيست.پس به چه درد مي خوره؟! من اين ستاره رو نمي خوام. اون هيچ حسي نداره. يه ستاره مرده دريايي چطوري مي شه با من دوست باشه؟!
كاش بابا هيچ وقت و اسم ستاره نمي آورد. اينطوري لذت آرزوي اين رو كه يه ستاره داشته باشم از من گرفتن. لذت تماشاي ستاره ها و انتخاب يكي از اونها رو. لذت فهميدن اينكه اونها واقعي اند. يا از نزديك چه شكلي اند! تازه مي فهمم كه زياد خوب نيست آدم هرچيزي رو كه دلش مي خواد داشته باشه. اينجوري زندگي زيادي خوب مي شه. آنقدر كه بد مي شه!
حيف اون همه قصه كه واسه اين ستاره تعريف كردم. پيش خودم چقدر خوابوندمش. حيف كه ستاره من دريايي بود. اما نه خوب شد چون دوباره مي تونم شبها با لذت به ستاره هاي تو آسمون نگاه كنم. من مطمئنم كه اونا زنده اند. اما هيچ كدومشون رو ديگه انتخاب نمي كنم. اونا تا وقتي ندارمشون و از من دورند قشنگند.
از اون روز ديگه ستاره ام رو دوست نداشتم. ديگه با خودم اين ور و اون ور نمي بردمش. گذاشته بودمش توي كمد و اصلا هم بهش كاري نداشتم. آخه اون مرده بود.
مامان و بابا هم زود از يادشون رفت كه من يه ستاره دارم خيلي زود فراموش كردند كه من يك روزي يك آرزويي داشتم و آنها با آوردن يك ستاره دريايي مرده خيال كرده بودن كه من رو به آرزوم رسونده اند. ديگه كاري بهم نداشتند.ستاره من مثل هميشه آرام و ساكت مدتها در كمدم بود تا اينكه بابا تصميم گرفت ما رو هم اين دفعه با خودش به سفري كه مي خواست بره ببره گفت:مي ريم دريا!
اون دفعه هم بابا به دريا رفته بود كه و اسم اين ستاره رو سوغاتي آورده بود. اين طوري من مي تونستم ستاره ام رو ببرم و بندازمش توي دريا يعني از همون جايي كه اومده بود. هرچند كه مرده بود اما من هم يه پوسته بي روح و سفت رو نمي خواستم.
مامان و بابا اگر مي ديدند كه من دارم ستاره ام رو كه اينقدر دوستش داشتم و هميشه آرزوي داشتنش رو داشتم. مي اندازم توي آب تعجب مي كردند و ناراحت مي شدند. تازه بدتر از همه مي فهميدن كه من حالا مي دونم كه اون ستاره دريائيه و ستاره راست راسكي نيست و مي فهميدن كه نتونستن آرزوي من رو برآورده كنن و شايد خيلي ناراحت مي شدن. واسه همين هيچ چيزي به اونها نگفتم تا اونها هم از اينكه هر چيزي كه مي خواستم رو بهم دادن خوشحال باشن.
مهم اين بود كه اونها به فكر من بودند و اين ارزش داره.
وقتي رسيديم به دريا اونو زير لباسم قايم كرده بودم و با خودم بردم لب دريا.
مامان نمي گذاشت زياد برم توي آب من فقط مي تونستم تو ساحل بازي كنم. ستاره ام رو از زير لباس بيرون آوردم و تو دستهام گرفتم و براي آخرين بار خوب نگاهش كردم. چقدر سفيد و خوشگل بود. اما حيف كه زنده نبود. اما با اين حال ناراحت بودم از اينكه روياي داشتن ستاره ام اينطوري داشت تموم مي شد. گريه ام گرفته بودو آروم درگوشش گفتم:
- آوردمت خونه! ببخشيد كه بابام تو رو از خونه ات جدا كرد. البته مي دونم بابام تو رو از آب نگرفته.تو رو خريده. از يه مغازه. توي راه ديدم كه شما ها رو تو مغازه ها مي فروختن. اما به هرحال اون مي خواست آرزوي من روبر آورده كنه. حيف كه نمي توني حرف هاي منو بشنوي.آخه تو زنده نيستي وگرنه با هم دوستهاي خوبي مي شديم. مي اندازمت توي آب شايد بتوني آرزوي يكي ديگه روبرآورده كني. كسي كه دلش يه ستاره دريائيه مرده مي خواد.
وقتي كه اين حرفها رو باهاش زدم با خودم فكر مي كردم كه اي كاش زنده بود. اون وقت اينكه يه ستاره دريائيه و ستاره واقعي نيست واسم مهم نبود. ما با هم دوست مي شديم. دو تا دوست خوب.
بعد اگه اين طور مي شد با خودم مي گفتم: همه دوست دارن يه ستاره تو دل آسمون داشته باشن. اما من يه ستاره از دل زمين دارم. از اعماق زمين. تازه به نظرم ستاره من بزرگ تر ازستاره هاي آسمونيه و هم قشنگ تر. تازه من خيلي هم دوستش دارم. اون سفيده و اندازه كف دست باباست. خب اين طوري از ستاره هاي كوچيك تو آسمون بزرگ تر مي شه ديگه! من چيز زيادي از ستاره ها نمي دونم. از ستاره خودم و نه ازستاره هاي توي آسمون! اما حالا مي دونم كه ستاره من با همه ستاره هاي آسمون فرق داره چون اون يه ستاره دريائيه.
ستاره رو آروم آروم توي آب دريا فرو بردم. وقتي از زير آب نگاهش كردم ديدم چقدر قشنگ تر مي شه.هر چيزي بايد سرجاي خودش باشه. ستاره هاي دريائي هم بايد تو دريا باشن.
موجي به دستهام خورد و ستاره من رو آروم از روي دستهام بلند كرد و اون مثل يك تكه نور آروم آروم درحالي كه حالا انگار زنده شده بود تكون خورد و رفت زير آب.
قطره هاي اشك از چشمهام توي آب دريا چكيد اما هيچ جايي رو خيس نكرد. مي تونستم هنوز ستاره ام رو ببينم. اما دلم مي خواست ازش دور باشم تا از اينكه ديگه پيشم نيست زياد احساس ناراحتي نكنم. برگشتم و آروم آروم از دريا دور شدم. صداي مامانم رو شنيدم كه گفت:
-كجا مي ري عزيزم؟ مگه نمي خواي آب بازي كني؟! چيزي مي خواي واست بيارم؟
- نه مامان فقط مي خوام دريا رو نگاه كنم. تا كسي با يه سطل آب كه به اسم دريا بهم مي ده. درياي واقعي رو ازم نگيره. و باخودم فكر كنم تو دريا بودن چه لذتي داره!
و آروم آروم ادامه دادم: البته واسه ستاره هاي دريايي ...!
 


جمله ها و نكته ها

1) نماز، ناجي انسانها از غرق شدن در باتلاق دلبستگي به دنيا و ماديات است.
2) نماز، با تزكيه نمودن نفس و زدودن گناهان، روح انسانيت و اميد را در جسم آدمي حفظ مي كند.
3) عمل به دستورات مقدس قرآن كريم و حضرات چهارده معصوم- عليهم الصلوه و السلام- روشني بخش قلوب مومنان و افزايش دهنده عشق و تقرب به خالق يكتاست.
4) حجاب و عفاف نور معنويت و هدايت را در بانوان تابانده و باعث محو ظلمتهاي انحراف و گناه مي شود.
5) حضرت امام صادق(ع) مي فرمايند: «شكر نعمت آن است كه از محرمات پرهيز كند» پس بنابراين صبر مداوم در اجتناب از معاصي و تقويت خصلت تقوا از بزرگترين مصاديق شكر به درگاه اقدس الهي است.
6) سلام مقدمه خوش اخلاقي و هديه دهنده تعامل، مهرباني و گذشت با يكديگر است.
7) فريضه واجب امر به معروف و نهي از منكر تابلوي راهنماي هشدار در مسيرهاي زندگي است كه مسير ضلالت و منتهي به سقوط را معرفي مي كند.
8) تكبر و خودپسندي از خصايل پست شيطان رجيم است، با انزجار و كناره گيري از آن، خودمان را از سقوط به اسفل سافلين نجات دهيم.
9) والديني كه فرزندان مومن و خالص تحويل جامعه اسلامي مي دهند در حقيقت بذرهائي را براي سعادت، سلامت و اعتلاي آن پاشيده اند.
01) صبر دائم و پايدار و خم به ابرو نياوردن مومنين و مومنات در برابر امتحان هاي مختلف خداوند كريم و رحيم در عرصه زندگي، نشانه صداقت، پايبندي و دلبستگي به دين و ايمان است.
سليمان بلغار
 


فرق معجزه شكافت

محراب آسمان به چشم خود ديد
كه غدار ي جهل، فرق معجزه را شكافت.
خورشيد در عيادت اين واقع
چون گلخني منصرف از خاموشي
بي وقفه سوخت.
زمين از شرم قدمگاه جاهلاني مركب بر گرده اش
استغفار كرد
بسان كبوتري معتكف، بر گلدسته ي اجابت
و از ترس عقوبت آن
نماز وحشت را به اقامه ايستاد.
هادي سيه چهره
 


كعبه؛ قرارگاه عشاق!

خيلي زيباست...! اين مكان پر از زيبايي و روشنايي است،پر از عشق و دوستي است! پر از احساس زندگي و خالي از هرگونه خطا و اشتباه، به دور ازهرگونه زشتي!
اينجا در طول روز آواز يك چيز را سر مي دهند، آن هم آواز زيباي زندگي، حضور دراينجا مانند تولدي دوباره است! اين جا مكاني است كه انسان هاي عاشق به پروردگارشان نزديك مي شوند.قلبم از اين همه زيبايي شوكه شده است!
آرام و آهسته صدايش مي زنم، مي گويم مي بيني چه قدر به خالقت نزديك هستيم؟!
آري اينجا كعبه است جايي كه انسان را سرشار از روح روح معنويت مي كند، كعبه مكاني سرشار از سعادت و سربلندي است براي عشاق، كعبه جاي دوباره زيستن است، كم كم به كعبه نزديك مي شويم، ما خيلي شوق ديدن اينجا داشته ايم. منظورم از ما، من و قلبم است. او مرا تا اينجا ياري كرده است!
نزديك مي شويم، اين جا زيبا است. به دور كعبه مي چرخيم. من سرشار از احساس زيبا مي شوم. قلبم از شوق ديدار بارش بيقرار، آسمان از شوق اين همه زيبايي دف مي زند! به راستي كه كعبه قرارگاه عشاق مكاني پر از سعادت وسربلندي است. درحال گفت وگو با قلبم هستم كه ناگاه مادرم صدايم مي زند از خواب بيدار مي شوم و كبوتر زيباي كعبه به آرامي از حياط پشتي قلبم خارج مي شود، صدايش مي زنم مي گويم دوباره برگرد. پيش از آن كه قلبم از دوري تو به پايان اين عشق زيبا برسد! اما او مي رود...
من پر از افسوس مي شوم، اي كاش...!
پشت درياها
كنار ساحل دريا قدم مي زنم. با اين جا خيلي زيباست.
صدايي مي شنوم موج ها به شدت به جلو مي آيند،موج ها با صدايشان قدم هايم را به سوي خودشان فرا مي خوانند. قلب دريا به ظاهر طوفاني است، اما در واقع آرام است... اما قلب انسان ها به ظاهر آرام اما طوفاني است...! دريا با آن قلب به ظاهر طوفاني اش باز هم به انسان ها آرامش مي بخشد. ولي انسان ها چه؟ انسان ها نه تنها آرامش نمي بخشند. بلكه آرامش هم مي گيرند. دريا را خيلي دوست مي دارم. باران را هم همين طور زيرا كه باران به زندگي طراوت مي بخشند و دريا هم زندگي را مي بخشد اما به آساني مي گيرد! موج هاي دريا همانند انسان هايي هستند كه درحال جوش وخروشند و آرامش خود را از دست داده اند و به دنبال آرامش ابدي هستند!
موج ها همانند انسان ها مي خروشند قلب آن-ها هر لحظه تندتر از لحظه قبل مي تپد! دريا را دوست مي دارم زيرا كه به من آرامش مي دهد. صداي موج هاي دريا مرا به سمت زيبايي فرامي خواند. موج هاي دريا مرا صدا مي زنند...!
«پشت درياها جايي است، قايقي بايد ساخت!» پشت درياها جايي زيباست جايي كه به آرامش ابدي مي رسي به جايي كه بالاخره با خداي خودت تنها هستي من دريا را به خاطر اين زيبايي هايش دوست مي دارم.
كنار ساحل قدم مي زنم! موج ها صدايم مي زنند! «پشت درياها جايي است
قايقي بايد ساخت...!»¤
زهرا كاملي/ تهران

 


اي امام خوبي ها!

اي امام !اي امام خوبي ها! اي امام زيبايي ها تو را دوست دارم و هميشه چشم انتظار آمدن تو هستم، ممكن است تو هر لحظه كنار من باشي اما من تو را نبينم. اي امام زمان! هر چه زودتر بيا تا همه بدي ها را از بين ببري و دوستي و صميميت به وجود بياوري. تو نه تنها امام زمان هستي بلكه نام زيباي مهدي را هم داري و همه به تو احترام گذاشته و تو را دوست دارند و هم چنين چشم انتظار تو هم هستند. من هم مانند بقيه مردم به تو احترام مي گذارم و دوستت دارم و چشم انتظار تو هستم.
من تا به حال درباره تو چيزهاي زيادي شنيده ام و دوست دارم كه بيش تر بدانم. اي امام تو نام هايي همچون: «مهدي، زمان، قائم، حجت را داري.»
من و بچه هاي ديگر هميشه و همه جا براي ظهور تو دعا مي كنيم و همين طور دعاي فرج را مي خوانيم و از تو و خداي مهربان كمك مي خواهيم تا در درس هايمان پيشرفت كنيم و پدر و مادرمان هميشه سالم باشند. يك بار تولد من با تولد پدر شما يعني امام حسن عسكري(ع) همزمان بود و من خيلي خوش حال بودم. اي امام هميشه منتظر ظهورت هستم.
تينا حسني/كرج
از دبستان حضرت هاجر(س)
 


(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14