(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


چهارشنبه 25 مرداد 1391 - شماره 20283

برادر من رو مي شناسي؟

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir


برادر من رو مي شناسي؟

وضعيت مطلوب در ذهن حاج عبدالله آن است كه بشاگردي ها خودشان كار كنند و بتوانند مايحتاج خودشان را راحت تهيه كنند و كمك امداد محدود شود به مددجوهايي كه واقعاً توان كار و كسب درآمد ندارند. اولين قدمي كه حاجي در اين مسير برمي دارد آن است كه به نحوي كالاهاي مورد نياز مردم را به منطقه برساند، تا آنها كه درآمدي دارند و پول دستشان مي رسد بتوانند خريد كنند، در غير اين صورت پول ارزش چنداني در بشاگرد ندارد، به علت سختي رفت و آمد بين روستاها تا ميناب يا شهرستان هاي ديگر، هزينه راه چندين برابر خود خريدها مي شود. اولين قدم ايجاد شعبه اي كپري از بنياد پانزده خرداد1 ميناب در بشاگرد بود كه توسط حاجي انجام شد.
حاج محمود والي: اولين حركت حاجي براي فروش جنس به قيمت تعاوني تو بشاگرد، از طريق بنياد پونزده خرداد ميناب بود. حاجي باهاشون صحبت كرد كه يه شعبه تو بشاگرد بزنند. يه كپر گنده زديم تو كهناب، روش زديم بنياد پونزده خرداد. 1حاجي جنس ها رو از ميناب مي گرفت مي آورد تو اين كپر، برنج و روغن و قند و شكر و رب و... بود، جنس يخچالي نمي آورديم. كل مردم خبر داشتند و مي اومدن خريد مي كردن.
اين كار شد مبنايي براي راه افتادن تعاوني ها تو بشاگرد. حاجي رفت ميناب، با تعاوني شهر و روستا صحبت كرد و چند تا از نماينده هاي روستاها رو برد، تو هر چند تا روستا يه تعاوني كپري زدند، مثلا ملكن تعاوني زدند، بهتيشي ها و بن ريزي ها و تچكي ها مي اومدن ملكن خريد مي كردن. ملكن و بيخ كهنو و كرمستون و ايرر و كونك و چند تا روستاي ديگه تعاوني زدن، بعد هي اضافه مي شد. اوايل فقط آرد داشتن، بعد جنس هاي مختلفي آوردن. حاجي فقط تو راه انداختن تعاوني ها بود، بعد سپرد به خود اهالي. كسي كه مسئول تعاوني مي شد مي اومد تعاوني شهر و روستاي ميناب جنس مي گرفت و حساب كتاب مي كرد. هميشه هم بدهكار مي شدن بيچاره ها. نسيه مي دادن، بالاخره كم مي آوردن! حاجي گاهي مي رفت براشون از تعاوني شهر و روستا مهلت مي گرفت، با اينها هم صحبت مي كرد كه بابا پول هاتون رو بديد ديگه! با راه افتادن تعاوني ها، ديگه توزيع آرد و آذوقه ما فقط مال مددجوها بود، به جز وقت هايي كه كمك هاي موردي مي رسيد. خيلي وقت ها پيش مي اومد كه تعاوني ها آرد نداشتن، يا راه بسته مي شد، يا ماشين نبود، مثلا مي ديدي يه ماهه تعاوني آرد نداره، خب اينها چيزي نداشتن بخورن، ما بهشون آرد رو مجاني مي رسونديم.2
همزمان با توسعه توزيع ها و راه افتادن تعاوني ها، وضعيت خود بچه هاي كميته امداد بشاگرد هم بهتر مي شود، غذاها شرايط بهتري پيدا مي كنند و حتي نوشابه به خميني شهر مي آيد. شايد يك شيشه نوشابه در تهران، چيز خاصي نباشد، اما همين يك شيشه در بشاگرد و براي بچه هاي امداد يك تجديد قوا بود كه خستگي را از تن و جانشان مي برد. كوچك ترين چيزها در فضاي سخت، اما معنوي آن جا بزرگ ترين تفريح بچه ها بود. حاج محمود والي علاقه شديدي به نوشابه داشت و پاي نوشابه را اولين بار به بشاگرد باز مي كند.
حاج محمود والي: نوشابه تو بشاگرد يه توان و نيروي بالايي به ما مي داد. وقتي خيلي خسته مي شديم نجاتمون مي داد و خستگيمون در مي رفت. تفريح ما همين بود ديگه؛ مثلا يه كاميون آرد مي اومد خميني شهر، تو اون گرما بچه ها رو صدا مي كرديم، هر كي هر جا مشغول بود، مي اومد، آرد رو خالي مي كرديم. بعدش اين شيشه نوشابه ها رو باز مي كرديم، خيلي مي چسبيد. هر وقت كارهاي سخت انجام مي داديم، به انباردارمون مي گفتم، نفري يه نوشابه مهمون امداد. خستگي همه درمي رفت.3
رفع سوءتغذيه، ضروري ترين اقدام براي كاهش بيماري ها و بالا بردن سلامتي بشاگردي ها بود، اما مشكل فقط سوءتغذيه نبود، بايد اقدامات بهداشتي و درماني هم با سرعت انجام مي گرفت تا كار كامل شود.
از همان ماه هاي اول اين كار با يك چادر درمانگاه در ربيدون آغاز شد و گهگاه پزشك ها به بشاگرد مي آمدند و مدتي مي ماندند.
در خميني شهر آمد و رفت پزشك ها بيشتر مي شود و گروه هايي از پزشكان جهاد سازندگي هر چند وقت يك بار به بشاگرد مي آيند و چند روزي مي مانند، در خميني شهر و روستاها طبابت مي كنند و برمي گردند. با آمدن دكتر آصفي مبارزه با جذام جدي تر دنبال مي شود و آقاي سلامي زاده هم به صورت ثابت حضور دارد. از همان ابتداي حضور پزشك ها، كار اعزام بيماران بد حال به شهرهاي ديگر آغاز مي شود. اگر مشكل در حدي است كه در ميناب حل مي شود، آنها را به ميناب مي فرستند، وگرنه بيمار به بندرعباس و حتي تهران اعزام مي شود، تا درمان شود، همه به هزينه كميته امداد بشاگرد. اين برنامه از همان سال اول حضور در ربيدون آغاز مي شود و وقتي حاج محمود هنوز به بشاگرد نرفته است، به همراه حاج امير كار بيمارهاي اعزامي را در تهران انجام مي دهند.
حاج محمود والي: من هنوز بشاگردي نشده بودم كه حاجي بعضي از مريض ها رو مي فرستاد تهران، ما مي برديم كارهاشون رو انجام مي داديم. اگه حاج امير تهران بود اون مي رفت، بعضي ها رو هم من مي رفتم. حاجي مي اومد ميناب مريض ها رو راهي مي كرد، به ما زنگ مي زد مي گفت دو نفر با اين مشخصات فرستادم، ببر بستريشون كن.
يه بار حاجي نتونسته بود به ما خبر بده كه داره مريض مي فرسته، مريض يه پيرمرد بود كه پسرش داشت مي آوردش تهران. حاجي فقط آدرس و شماره تلفن من رو داده بود به اين بنده خدا. وقتي مي رسن تهران، تو ترمينال كه پياده مي شن يه نفر سپاهي رو مي بينن، پسره مي ره جلو بهش مي گه: من رو مي شناسي؟!
سپاهيه مي گه: نه.
مي گه: حاجي والي من رو از بشاگرد فرستاده.
از قضا سپاهيه حاج عبدالله رو از دوره اي كه حاجي تو جبهه بوده مي شناخته، مي گه: حاج عبدالله والي؟! بابا رفيقمه. اين ها رو برمي داره مي بره خونه شون تو باقرآباد، سمت بهشت زهرا(س). از اون جا تلفن من رو گفت، گفت: من فلاني از بچه هاس سپاهم،يه آقايي به اسم خيرانديش، با پدرش از بشاگرد اومدن اين جا.
گفتم: اومدن اون جا چي كار؟! براي چي مزاحم شما شدن؟ بايد زنگ مي زدن با من.
گفت: نه، اتفاقا حاج عبدالله از دوستان منه، خودم آوردمشون اين جا.
آدرس رو به من داد من هم از بانك مرخصي گرفتم، رفتم اون جا، ديدم براشون كباب گرفته، دارن ناهار مي خورن! از سپاهيه تشكر كردم، به اين ها گفتم شما چطور اومدين اين جا؟
پسره گفت: آقا، آمديم ترمينال، گفتيم كه حاجي والي ما رو فرستاده، خب حاجي رو همه شناسن، كل ايران شناسن.
باز از آقا تشكر كردم و اين ها رو سوار كردم بردم بيمارستان شهيد رهنمون. گفتن: فردا صبح بستريشون مي كنيم. بردمشون يه مسافرخونه، شب رو موندن، صبح بردم بستريشون كردم. دو، سه روزي كه بودن، مي رفتم بهشون سر مي زدم تا مشكل حل شد و مريض رو مرخص كردن. يه نامه از كميته امداد گرفتم براشون، رفتن ترمينال، مجاني سوار شدن و رفتن. اين كه تو ترمينال حاجي رو شناخته بودن خيلي انعكاس خوبي داشت تو منطقه. تعريف مي كردن كه تا گفتيم حاجي والي، ما رو شناختن و كارمون انجام شد!
چند تا بيمارستان بودن كه ما مريض هاي بشاگردي رو مي برديم. از همه بيشتر بيمارستان شهيد رهنمون. آقاي حاج ميرزا مدير بيمارستان بود كه از طريق حاج آقاي ملك شاهي با حاج عبدالله آشنا شده بود و بعد از صحبت با حاج عبدالله از ياران بشاگرد تو تهران شده بود. ما هم حسابي باهاشون رفيق شده بوديم. وقتي از بشاگرد مريض مي برديم، خيلي راحت و بي دردسركارمون رو انجام مي دادن.
يه بار حاجي از ميناب زنگ زد به بانك، گفت: ساعت دو مي ري ترمينال يه مريض زن با مردش دارن مي آن، مشخصن، لباس بشاگردي تنشونه. من رفتم ترمينال. حدود دو ساعت وايسادم تا اتوبوس رسيد. يكي يكي مسافرها اومدن پايين، ديدم يه آقايي با لباس بشاگردي، يه خانم رو كول كرده، اومد پايين، گفتم: شما از بشاگرد اومديد؟
گفت: آره، شما محمودي؟
گفتم: بله.
سوارشون كردم بردمشون بيمارستان شهيد رهنمون، خانمه رو بستري كردن. يه بيماري خاصي گرفته بود، كه در اثر سوءتغذيه بود، دكترها جلسه گرفتند، مريض رو بستند به سبزيجات. گفتن: همش بايد سبزيجات بخوري. كم كم حالش بهتر شد. يكي از دكترهايي كه اين مريض رو ديد، دكتر فربد بود كه تخصص داخلي داشت. از ديدن وضعيت اين مريض تعجب كرده بود. بعد كه چند تا مريض بشاگردي ديگه رو ديده بود، گفت اين بشاگرد كجاست؟ من بايد برم اون جا رو ببينم.
من بشاگرد بودم. يه بار كه حاج عبدالله رفته بود تهران، دكتر فربد هم باهاش اومد. دكتر يه پونزده روزي بشاگرد موند، روز و شب هم كار مي كرد. تقريبا هم سن و سال حاجي بود. از صبح تا شب مي نشست مريض مي ديد، خيلي براش جالب بود، مي گفت: تو اين چند روز خيلي تجربه ام بالا رفت. شب ها مي نشست بيماري ها و مواردي كه تو روز مي ديد يادداشت مي كرد، مطالعه مي كرد و مقاله مي نوشت. يه قوري چايي كه شب درست مي كرديم. تا صبح مي گذاشت كنارش همون رو مي خورد.
مي گفتم: آقاي دكتر! مريض مي شي، چايي مونده خوب نيست!
مي گفت: نه، اشكال نداره.
تا صبح همون چايي سرد رو مي ريخت تو استكان مي خورد و كار مي كرد. تو همون چند روزي كه بشاگرد بود، مثل ما شده بود، ديگه هي دست رو بشور و صابون بزن و اين آب بهداشتي نيست. نه بابا! نمي شد اين ها رو رعايت كرد، اصلا امكانش نبود. چون اون موقع همه مجبور بودن به اين وضعيت تن بدن و حساسيت رو بگذارن كنار.
من اگه كاري نداشتم تمام روز رو مي نشستم كنار دكتر تا كارهاش رو ياد بگيرم. دكتر هم كه علاقه من رو به دكتري ديد، به حاجي پيشنهادداد كه داداشت روبفرست پيش ما، چهار سال دوره ببينه، بعد بياد پنج سال اين جا بمونه پيراپزشك بشه، دوباره برگرده سه سال بخونه، دكتريش رو بگيره. حاجي هم قبول كرد، اما بعدش آن قدر كار پيش اومد و مشكلات زياد بود كه نشد، قسمت ما نبود دكتر بشيم.
وقتي دكتر فربد بشاگرد بود، يه روز يكي از اين ملاهاي بشاگردي اومد پيش حاجي. گفت: آقاي والي! ماشين بديد ما بريم ملكن. يه مريض اون جا داره مي ميره، ما بريم براش دعا بخونيم، اگه خوب شد كه هيچ، اگه خوب نشد، قبرش هم آماده است!
دكتر فربد گفت: خب بريم ببينيمش.
گفت: نه، خلاصه، ديگه دكتر نمي خواد.
دكتر گفت: حالا بريم، ضرر نداره.
من و دكتر و اين ملا با آمبولانس لندكروز رفتيم ملكن. دكتر مريض رو ديد، اسهال شديد داشت و رنگش زرد زرد شده بود. همه تسليم شده بودن كه اين ديگه داره مي ميره. دكتر سرم بهش زد، اين سرم يواش يواش داشت مي رفت تو بدنش. آمپول تقويتي هم بهش زد. يكي، دو ساعت گذشت، دكتر هم تو اين فاصله مريض هاي روستا رو معاينه كرد و دارو داد. تقريباً بيشتر روستا اومدن معاينه شدن. بعد از يكي، دو ساعت اين مريضه بلند شد نشست! همه تعجب كرده بودن.
دكتر وقتي برگشت گفت: هر كاري داشتيد من در تهران در خدمتتون هستم. تو اين مدت شده بود از دوستان نزديك حاجي و گزارش خيلي قشنگي هم از وضعيت بشاگرد نوشت، يه نسخه اش رو داد به حاجي.4
كم كم پزشكان مختلف پايشان به بشاگرد باز مي شود و هر كدام مدتي در بشاگرد مي مانند. دوران جنگ است و پزشكان بايد يك ماه در سال يا به جبهه بروند يا به مناطق محروم، عده اي براي گذراندن اين دوره به بشاگرد مي آيند. بعضي دوره را مي گذرانند ومي روند، اما بعضي را خاك بشاگرد و خلق حاج عبدالله مي گيرد و داوطلبانه بيشتر مي مانند و باز مي روند و مي آيند، تعداد معدودي هم هستند كه نمي توانند اين شرايط را تحمل كنند.
حاج امير والي: يه دكتره براي گذروندن دوره يه ماهش اومده بود بشاگرد، اصلا قبول نمي كرد مريض هاي بشاگردي رو معاينه كنه، خيلي تيتيش ماماني بود. مريض ها با چه زحمتي از راه دور مي اومدن، اين قبول نمي كرد معاينشون كنه. من ديدم اين جوري نمي شه، خودم دست به كار شدم و هرچي قرص مقوي و ويتامين واين ها داشتيم مي دادم به مريض ها. يكي از بچه ها مي گفت: امير نكن، اين ها گناه دارن.
گفتم: خب چي كار كنم اين دكتره كه مريض نمي بينه، شما دعا كن من هم قرص مي دم!
حميد عبدي هم خوب آمپول مي زد، مي گفتم يه آمپول ب. كمپكس به اين ها بزنه. تا آمپول مي زد، مي گفتن: ها! خوب شدم.
اون قدر تشكر مي كردن، ما فقط خجالت مي كشيديم، چون خودمون مي دونستيم براشون كاري نكرديم.5
اكثر پزشكان وقتي مي فهمند كه وضعيت بشاگرد بحراني است و چقدر حضور پزشك در آن واجب است، سعي مي كردند بيشتر بمانند. اگر هم به شهرشان برمي گشتند، تلاش مي كردند هر كار از دستشان برمي آيد براي بشاگرد انجام دهند. علاوه بر اين، شخصيت حاج عبدالله باعث مي شد تا حضور در بشاگرد برايشان هم وظيفه باشد و هم شيرين.
د رچهار سال حضور آقاي سلامي زاده، پزشكان در دوره هاي كوتاه مدت در بشاگرد مي مانند، اما بعد از رفتن ايشان حضورشان مرتب تر و بيشتر مي شود. ابتدا دكتر شادانلو و بعد دكتر حيدري مي آيند. دكتر قنبري براي گذراندن دوره طرح، مدت نسبتاً زيادي در بشاگرد مي ماند. پزشك بعدي دكتر ايزدي است، او همراه با دكتر حيدري كه دوباره به منطقه آمده است به كار طبابت مشغول مي شود. دكتر قنبري هم بعد از مدتي براي بار دوم به منطقه مي آيد.
علاوه بر اين پزشكان، گروه هاي پزشكي جهادسازندگي هر چند وقت يك بار به بشاگرد مي آيند و چند روزي مي مانند. بعضي از پزشكان هم هر وقت بتوانند مي آيند و يك هفته اي در بشاگرد مي مانند. اين ها همه بدون چشم داشت هاي مادي است كه قطعاً در بشاگرد خبري از آن نيست. اين حضور خالصانه باعث مي شود حاج عبدالله توجه خاصي به آن ها داشته باشد.
1-يكي از نهادهاي خدماتي بود كه در سال 1360، متعاقب فرمان امام(ره) براي رفع محروميت و برطرف كردن مشكلات اقتصادي خانواده هاي شهدا، جانبازان و ايثارگران انقلاب اسلامي تشكيل شد. در واقع اين بنياد، مكمل بنياد شهيد انقلاب اسلامي بوده است.
2-مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب، 23/8/.1388
3-مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب. 25/8/.1388
4- مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب، 22/8/1388
5- مصاحبه با حاج امير والي، بشاگرد، 21/11/1387
پاورقي
 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14