سرما يه اي به اندازه صد تومن!؟
با جديت مي رفتند از جاهاي مختلف كمك
جمع مي كردند براي جبهه، به خاطر همين با همه ارتباط داشتند. درباره بشاگرد با آقاي
انصاري صحبت كردم و گفتم اون جا هم مثل جبهه است و بايد بهش كمك بشه1.
آقاي انصاري مسئول پشتيباني جبهه در كميته امداد اصفهان است، به همين علت با حاج
محمود نجفي ارتباط دارد عبدالله از او درباره بشاگرد شنيده است. به بشاگرد مي رود و
همراه با حاج عبدالله منطقه را مي بيند. ديدن وضعيت بشاگرد در او كه اهل درد است
آتشي به پا مي كند و اشكش را جاري مي سازد. آقاي انصاري همان جا به حاج عبدالله قول
مي دهد كه يارش باشد و مي شود.
حاج امير والي؛ آقاي انصاري كه اومد بشاگرد رو ديد خيلي ناراحت شد، برگشت اصفهان و
جدي افتاد دنبال كار بشاگرد. عاشق حاجي شده بود. حاجي هم خيلي از آقاي انصاري خوشش
اومده بود. مي رفت سراغ اصفهاني ها و كمك جمع مي كرد، هم از خيرين، هم از مسئولين،
از همه. سراغشون كه مي رفت سعي مي كرد تا راضيشون كنه بيان از نزديك منطقه رو
ببينن، خودش هم باهاشون مي اومد، خيلي زحمت مي كشيد، با هيچ كسي هم رودرواسي نداشت.
پيش هركس كه مي رفت يه متلك اصفهاني بهش مي انداخت و كمك ازش مي گرفت. پاش درد مي
كرد، حتي عمل هم كرده بود اما خوب نشده بود. هرجا مي رفت پاشو دراز مي كرد يا مي
گذاشت روي ميز! ديگه كاري نداشت طرف مديركله، رئيسه، چي كارست؟ مي گفت مي دوني چي
چي اس؟ اين پام درد مي كنه. بعد هم خيلي رك باهاشون صحبت مي كرد. مثلا مي گفت وخي
وخي، پاشو برو بشاگرد، ببين مردم هيچي ندارن بخورن. پاشو برو يه كمكي بكن. اين جوري
نشين اين جا، بدبخت! پس فردا مي افتي مي ميري ها! چي كاركردي تو؟ اون دنيا چي مي
خواي بگي؟!
كسي از دستش ناراحت نمي شد، چون مي دونستن براي خودش چيزي نمي خواد و داره براي خدا
كار مي كنه. پشتيبان مثل ايشون من براي بشاگرد نديدم. دست به پيگيريش خيلي خوب بود،
حتي از خود ما هم پيگيري مي كرد. چون حاجي رو معمولا نمي شد پيدا كرد، زنگ مي زد مي
گفت: حاجي كجاست؟ اون كار چطور شد؟
مي گفتم: دو ساعت ديگه بهتون خبر مي دم.
تو اين دو ساعت دوبار ديگه زنگ مي زد، مي گفت: بگو حاجي يه زنگ به من بزنه.
دوباره زنگ مي زد و مي گفت: يادت رفت؟ هنوز نتونستي پيگيري بكني؟ اي شلي! اي شلي!
بشاگرد كه مي اومد با يه عشقي مي رفت با اين بچه هاي بشاگردي مي نشست گرم مي گرفت و
صحبت مي كرد. وقتي مي اومد معلوم بود گريه كرده، اما با ما مي گفت و مي خنديد، خيلي
پرانرژي بود.
ما تو استان هرمزگان آرد خوب گيرمون نمي اومد، آقاي انصاري هماهنگ كرده بود برامون
از اصفهان آرد مي فرستاد، خودش از اين ور و اون ور ماشين هم جور مي كرد كه آردهارو
تا ميناب برامون بيارن، تا ما هزينه راه نديم، هرچي كه مي گذشت، كار آقاي انصاري
گسترده تر مي شد.2
آقاي انصاري مصداق بارز كساني است كه عمر و آبروي خود را در راه خدا خرج مي كنند.
او با اين كه به لحاظ مالي توان زيادي براي كمك به بشاگرد ندارد، اما هرچه توان و
آبرو دارد مي گذارد تا از اصفهان براي بشاگرد كمك جمع كند. گاهي تلاش بي حد آقاي
انصاري، خود بچه هاي امداد بشاگرد را هم متعجب مي كند.
حاج محمود والي: آقاي انصاري، صبح تا شب ذكر و وردش بشاگرد شده بود. خيلي تلاش مي
كرد، حتي از خود ماها كه ديگه بشاگردي شده بوديم بيشتر مي دويد. پشتكار عجيبي داشت،
يعني اگه يه جايي مي رفت براي كمك و بهش مي گفتن نمي شه، دلسرد نمي شد، دوباره مي
رفت تا به هدفش برسه. يه بار رفته بودم اصفهان، صبح تا ظهر باهاش بودم. كارهايي كه
مي كرد مي نوشت. ظهر كه شد يه نگاه انداخت، گفت: مي دوني تا حالا چند تا از كارها
رو انجام داديم؟ سيزده، چهارده تاش تموم شده.
گفتم: من كه دارم از نفس مي افتم. من كه مثلا مهمون شمام، همين جور ما رو مي بري
اين ور و اون ور!
يكي از چيزهايي كه آقاي انصاري برامون پيگيري مي كرد، سوزن سرنگ بود. يه سوزن هايي
بود كه دور نمي انداختي. هميشه تو الكل نگه مي داشتن و زيرش هم يه چراغ روشن بود كه
داغ بمونه و ضدعفوني بشه. البته اين سوزن ها قبل انقلاب جمع شده بود اما جنگ كه
شروع شد و كمبود تجهيزات پيش اومد، دوباره باب شد. آقاي انصاري اين ها رو از مغازه
آقاي عريضي تو اصفهان مي گرفت. از اين سوزن ها براي درمانگاه خميني شهر خيلي
گرفتيم، همه رو هم رايگان مي داد. حتي آقاي انصاري از داروخونه هايي كه باهاشون
رابطه داشت، دارو مي گرفت و برامون مي فرستاد.3
آشنا كردن و ارتباط دادن افراد مختلف با بشاگرد خدمت بزرگ تري بود كه آقاي انصاري
انجام مي داد، هركدام از اين افراد يك يار و حامي براي بشاگرد شدند و بعد از آن به
طور مستقيم با حاج عبدالله رابطه برقرار كردند. اكثرشان كساني هستند كه در رابطه با
جبهه و جنگ با آقاي انصاري ارتباط دارند، به اين ترتيب كمك به بشاگرد را هم شروع مي
كنند، آقاي هنرمند از جمله اين افراد است.
آقاي هنرمند: ما با يه گروهي از رفقا تو حسينيه نورباران اصفهان فعاليت هايي براي
پشتيباني از جبهه و جنگ داشتيم، ارتباطمون هم بيشتر با آقاي انصاري بود.
آقاي انصاري مدتي بود كه مي گفت يه منطقه محرومي هست به نام بشاگرد كه بايد بهش كمك
كنيم، يه شخصي به نام آقاي والي اون جا داره شديد فعاليت مي كنه، ايشون رو بايد
ياري كرد. اين كمك هايي كه شما به جبهه مي كنيد صلاحه كه به بشاگرد هم بشه. ولي
دوستان بر اين باور بودند كه چون حضرت امام فرمودن اولويت با جنگ است، نبايد بريم
بشاگرد. گذشت تا اين كه يه سري درگيري با آمريكايي ها تو تنگه هرمز پيش اومد. قرار
شد ما بريم اون جا به بچه هاي تداركات كمك كنيم، گفتيم بد نيست تا اين جا اومديم
بشاگرد رو هم ببينيم. فكر مي كرديم از بندرعباس راه زيادي نباشه.
بنده و آقاي انصاري و آقاي ارباب رفتيم سمت بشاگرد. رسيديم ميناب، شب رو تو يكي از
خونه هاي قديمي ميناب خوابيديم و صبح زود راه افتاديم، بعدازظهر رسيديم خميني شهر.4
تو جبهه يكي از مناطقي كه ما كار مي كرديم، «ثلاث باباجاني»، تو صد و هشتاد
كيلومتري كرمانشاه بود. به قدري اون منطقه محروم بود كه ما كمك هاي مربوط به جبهه
رو به مردم اون جا هم مي داديم، بعداً يه بيمارستان هم اون جا ساختيم. آن قدر
محروميت اون منطقه بد بود كه ما فكر نمي كرديم تو ايران محروم تر از اون جا وجود
داشته باشه. بشاگرد رو كه ديديم باورمون نمي شد. اصلاً اون منطقه نسبت به بشاگرد
محروم نبود، واقعاً فقر تو بشاگرد قابل تصور نبود. صبح باحاجي از خميني شهر مي زديم
بيرون، ناهار هم برمي داشتيم، يازده شب برمي گشتيم.
تو يه روستا رفتيم تو يه كپر گفتيم سرمايه اش رو يه كم حساب كنيم ببينيم چقدر ارزش
داره، از فرش و كاسه و هرچي كه بود، باورمون نمي شد، ولي واقعاً به اندازه صد تا تك
تومني هم نمي شد. با اون وضعي كه ما ديديم، تصميم گرفتيم هم جبهه بريم، هم بشاگرد.
همراه ديگر اين سفر آقاي مهندس ارباب بود. او معاون آموزشي دانشگاه اصفهان است و
كارهاي مربوط به جبهه ها را هم در دانشگاه پيگيري مي كند. مهندس ارباب به خصوص در
تأمين وسايل پزشكي و كمك هاي اوليه براي جبهه ها فعاليت زيادي مي كند و توانسته است
با همكاري خيرين چند اورژانس و بيمارستان در منطقه احداث كنند.
آقاي ارباب: همراه حاج آقا والي وارد يك كپر شديم. خانمي رو ديدم كه يه بچه يكي، دو
ماهه تو بغلش بود. بچه يه تيكه استخون بود، مادره هم لاغر لاغر، شير هم نداشت به
بچه بده. خرما رو ريز ريز مي كرد، مي زد تو آرد و مي گذاشت دهن اين بچه دو ماهه،
اون هم مي خورد. ديدن اين صحنه ها خيلي ما رو اذيت كرد، طوري كه من تا دو هفته بعد
از اون سفر حالم منقلب بود. نمي تونستم غذا بخورم، غذا رو مي ديدم ياد اون ها مي
افتادم، رختخواب پهن مي كردم بخوابم، ياد اون ها مي افتادم، بچه شيري مي ديدم، ياد
اون بچه مي افتادم. خونواده هم تعجب كرده بودن، يه حالت خاصي داشتم.
ديدن حاج آقاي والي براي ما نعمت بود، ايشون خيلي به ما احترام مي گذاشت و دوست
داشت دانشگاهي ها رو بياره، بشاگرد رو ببينن و ازشون كمك بگيره. ما حس مي كرديم
حاجي در زمينه تهجد و عبادات يه برنامه هايي داره. طوري عمل مي كرد كه معلوم نشه،
حتي كارهايي كه تو بشاگرد مي كرد رو هم سعي مي كرد به اسم كس ديگه اي باشه، خودش رو
نمي ديد. من حس مي كردم شب ها زودتر بلند مي شه و مي ره يه جاي خلوت، ما فقط رفتنش
رو متوجه مي شديم.5
رابطه با اصفهان با تلاش آقاي انصاري و دوستان ديگري كه به بشاگرد آمده بودند، روز
به روز بيشتر مي شد، تا كم كم اصفهاني ها بتوانند كارهاي بزرگ و تأثيرگذارتري را در
بشاگرد آغاز كنند.
حاج عبدالله در هر صحبتي كه در مورد بشاگرد و كارهاي امداد دارد، چند محور را از
قلم نمي اندازد، راه سازي، بهداشت و سوء تغذيه و مسئله فرهنگي. در ميان شلوغي
كارهاي عمراني و اجرايي، فرهنگ و اعتقادات مردم لحظه اي از ذهن حاجي بيرون نمي رود.
تا سال شصت و چهار دعوت از مبلغين و اعزام آن ها به روستاهاي مختلف در مناسبت هاي
طول سال، مهم ترين اقدام فرهنگي بود. كارهاي مقطعي و محدود ديگري هم آغاز شده بود
كه معمولاً با همكاري معلمين انگشت شمار منطقه انجام مي شدند.
حاج عبدالله والي: يكي از مسائل مهمي كه ما در منطقه داريم، كار فرهنگي است.
بشاگردي ها كلاً شيعه هستند، شيعياني كه همه واقعاً از محبان ائمه اطهارند. با وجود
نبودن هرگونه فعاليت فرهنگي در منطقه اين عزيزان اعتقادات خودشون رو نگه داشته اند
و بسيار متدينند. اين در حالي است كه در منطقه حتي يك كلاس ابتدايي وجود نداشت. به
جز تعداد بسيار محدود در بعضي روستاهاي نزديك به ميناب. دو، سه مورد ديگر هم با همت
خود اهالي و فداكاري معلمين راه افتاده است كه اميدواريم به زودي بتوانيم با همكاري
آموزش و پرورش كار تعليم وتربيت كودكان بشاگردي را در تمام منطقه شروع كنيم.
در ارتباط با اعزام مبلغ خوشبختانه با همكاري خوب حوزه علميه قم، ما در هر ماه به
طور متوسط سه، چهار تا مبلغ مذهبي داريم. در مناسبت ها هم در خدمت تعداد زيادي از
عزيزان مبلغ هستيم. از نظر بودجه و هزينه هاي اين كار، با كمك برادران خير تهراني
به خصوص هيئت خدمتگزاران بشاگرد مشكلي نداريم. الحمدلله، اين مبلغين به قدري موفق
بودند كه توانسته اند فرهنگ شيعه را به صورت درخشان تري به مردم نشان دهند. در اثر
دوربودن مردم بشاگرد از شهرهاي اطراف و نبود ارتباطات، يك مقدار خرافات در بينشان
قوي بود. اين برادرهاي مبلغ ما موفق شدند خرافاتي كه بود و حتي در وضع اقتصادي مردم
تأثير گذاشته بود، به مقدار زيادي حل كنند و ان شاءالله مواردي كه هنوز باقي مانده
با تلاش اين برادران روحاني حل شود.
يه سري كلاس هاي قرآن توسط ملاهاي محلي خود منطقه برگزار مي شد كه كميته امداد اين
ها رو آموزش داد و تقويت كرد و حتي كلاس هايي كه تعطيل شده بود بازگشايي كرد. با
دادن هدايا و امكانات، مردم رو تشويق كرديم كه فرزندانشون رو به اين كلاس هاي قرآن
بفرستند. برادر خوبمون آقاي مهدوي كه از معلمين دل سوز منطقه است، برنامه هاي خوبي
براي اين كلاس هاي قرآن دارند و بالطفي كه به كميته امداد دارند، فعاليتشون رو شروع
كردند. كار ديگه اي كه شروع كرده بوديم ساخت مسجد در روستاي ملكن بود كه تقريباً
كارش تموم شده و قابل استفاده است، قسمتي از مسجد به صورت موقت در اختيار آقاي
مهدوي قرار گرفته است كه مدرسه ابتدايي شان از كپر بيرون بيايد و تا ساخت مدرسه اي
مجزا، آن جا برگزار شود.6
گستردگي كارها و وسعت منطقه طوري است كه حاج عبدالله هرچه مي دود، به همه كارها نمي
رسد. خستگي جلوي حاجي را نمي گيرد، اما زمان محدوديت دارد. حاجي براي امور فرهنگي
بشاگرد برنامه هاي فراوان دارد، اما خودش نمي رسد. او به يك بازوي فرهنگي قوي نياز
دارد كه باعشق و دل سوزي كنارش بايستد و براي فرهنگ منطقه تلاش كند. حاجي در ميان
جست وجوهايش براي چنين نيرويي متوجه مي شود يك جوان از خراسان به عنوان رتبه سوم
واحدهاي فرهنگي كميته امداد كشور انتخاب شده است و به زودي مي خواهد به سربازي
برود. حاج عبدالله سريع اقدام مي كند تا آقاي حسن جماليان براي دوره سربازيش به
بشاگرد بيايد و واحد فرهنگي را راه بيندازد.
آقاي حسن جماليان: ما نه تا خواهر برادر بوديم كه تو يه خونه كوچيك در شهرستان
«بردسكن»7 زندگي مي كرديم. انقلاب كه پيروز شد از همون دوره راهنمايي تو امور
تربيتي مدرسه و جهاد و سپاه فعاليت فرهنگي داشتيم. مي رفتيم تو روستا نمايشگاه عكس
و پوستر و كتاب مي زديم. شونزده سالم بود، داشتم سال دوم دبيرستان رو مي خوندم كه
يه دعوت نامه اومد از طرف كميته امداد كه ساعت چهار بعدازظهر 18/10/62 بياين كميته
امداد. رفتم كميته امداد، جلسه شوراي كميته امداد بردسكن بود. تو اون جلسه به من
گفتن: شما از فردا صبح بياين به عنوان مسئول واحد فرهنگي كارتون رو شروع كنيد.
گفتم من محصلم، مي خوام درسم رو بخونم.
يكي ديگه از آقايون شورا گفتن: گيريم كه درست رو ادامه دادي ليسانس هم گرفتي، مگه
نمي خواي بعداً يه جا مشغول كار شي؟ خب الآن بيا اين جا مشغول شو.
گفتم: من آخه دانش آموزم، هنوز سربازي نرفتم!
گفتن: كتاب ها رو مي گذاري كنار و فردا صبح مي آي اين جا كار فرهنگي رو شروع مي
كني.
بعدازظهر برگشتم خونه، قرار بود مشق هام رو بنويسم، اما شروع كردم به جمع كردن دفتر
و كتاب ها. ابتدا پدرم ناراحت شد، گفتم قراره از فردا كار رسميم رو تو كميته امداد
شروع كنم. اين جوري شد كه تو شونزده سالگي به استخدام كميته امداد دراومدم! ابتدا
رفتم تهران گزينش شدم و برگشتم بردسكن كار فرهنگي رو شروع كردم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- مصاحبه با آقاي مرجوي، اصفهان، 6/3/1387
2-مصاحبه با حاج امير والي، بشاگرد، 21/11/1387
3- مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب، 21/8/1388
4- مصاحبه با آقاي هنرمند، اصفهان 7/3/1387
5- مصاحبه با آقاي ارباب، اصفهان، 31/2/1387
6- مصاحبه كميته امداد با حاج عبدالله والي، بشاگرد، 2/5/1364
7- بردسكن از توابع شهرستان كاشمر در استان خراسان رضوي است.
پاورقي
|