(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 4 شهریور 1391 - شماره 20289

ريشه مشكلات فرهنگي بشاگرد
روايت زندگي مجاهدانه حاج عبدالله والي 40

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir


ريشه مشكلات فرهنگي بشاگرد

روايت زندگي مجاهدانه حاج عبدالله والي 40

كارهاي مقطعي و موردي سر و سامان مي گيرند و با فعاليت هاي آقاي جماليان، وجهه فرهنگي امداد بشاگرد شكل و خميني شهر هم رنگ و بوي فرهنگي مي گيرد. حاج عبدالله از اين شرايط بسيار خوشحال است، اما هنوز ريشه مشكلات فرهنگي كه بي سوادي مطلق در منطقه است، برجاست. بايد راه حلي پيدا مي كردند تا بتوانند در روستاها مدرسه راه بيندازند، تا با مدرسه رفتن بچه ها، سطح فرهنگي نسل بعد بشاگرد بالا برود و آينده بشاگرد شكل ديگري بگيرد. حاج عبدالله به اين اعتقاد داشت كه هرچه امداد براي بشاگرد انجام مي دهد زمينه سازي است، تا بشاگردي ها بتوانند خودشان بشاگرد را بسازند. پس لازم بود نسل بعدي بشاگرد، باسواد و با اميد تربيت شوند.
پيش از آمدن آقاي جماليان تعداد مدارس در بشاگرد محدود بود كه حاج عبدالله با معلمين اكثر آن ها ارتباط داشت. حتي حاجي به ملاهاي محلي كه در بعضي روستاها مكتب خانه داشتند و قرآن آموزش مي دادند توجه مي كرد. بعضي از اين ملاها خودشان هم سواد نداشتند و نمي توانستند قرآن بخوانند، يا ضعيف بودند. حاجي از طريق روحانيون به آن ها آموزش داد و امكاناتي به آن ها رساند، كه موقتاً بتوانند آموزش هايي را به بچه ها بدهند تا مدرسه هاي رسمي در روستاها شكل بگيرد. آن چه حاجي را براي راه اندازي مدارس بيشتر تشويق مي كرد، ديدن تأثير حضور مدرسه و معلم بود كه بيش از همه در روستاي ملكن، با حضور آقاي مهدوي مشخص بود.
آقاي حسن مهدوي: ما عصرها با بچه هاي مدرسه فوتبال بازي مي كرديم. يه روز هنگام غروب، داشتيم از زمين فوتبال مي رفتيم سمت چشمه كه وضو بگيريم، ديدم صداي داد و بيداد مردم داره مي آد، نگران شدم. رفتم ديدم سي، چهل تا زن جمع شدن دور يه كپر دارن گريه مي كنند. گفتم: چه خبره؟
گفتن: آقا معلم! يه دختر بچه شش، هفت ساله شديد تب كرده، داره مي ميره!
هرجور كه بود همه رو از كپر بيرون كردم، ديدم اين بچه داره تو تب مي سوزه، گفتم: آب خنك و پارچه بياريد، پاشورش بديم، ببينيم چي مي شه. ديدم تبش قطع نمي شه، گفتم: ماشين اين دور و بر هست؟
گفتن: يه ماشين نيسان هست، اين هم نمي ده كه ما بچه رو ببريم.
گفتم: بريد بگيد بياد.
ظاهراً خارج بشاگرد كار مي كرد، حالا اومده بود سر بزنه. عصباني اومد، گفت: من ماشينم رو نمي دم.
دانش آموزهاي بشاگردي كه ديدن من ناراحت شدم، نفري يه سنگ برداشتن، دور تا دور كپر وايستادن، منتظر بودن يه حرف بدي بزنه، يا من اشاره كنم. اين بنده خدا رو بزنن! با هر زحمتي بود بچه ها رو آروم كردم، ردشون كردم رفتن، بعد نشستم با اين بنده خدا صحبت كردم و بالاخره راضيش كردم باهاش مريض رو ببريم.
به مادر و خواهر بچه گفتم بشينن جلو، خودم رفتم عقب، رفتيم خميني شهر. درمانگاه خميني شهر تو يه اتاق بود. دكتر سلامي زاده بود و خوشبختانه سه تا دكتر هم به عنوان مهمون اومده بودن. يكيشون جراح دندون پزشك بود، يه متخصص بيهوشي، يه متخصص داخلي.
اومدن بچه رو ويزيت كردن. ديدن پشتش يه غده چركي درست شده. همون جا توي اتاق بي حس كردن و غده را درآوردن! گفتن اگر ديرتر بچه رو آورده بوديد، تلف مي شد، عفونت مي زد به قلبش و از بين مي بردش.
اين بچه مال يكي از فقيرترين خونواده هاي روستا بود. يه بار رفتم تو كپرشون، ديدم تاريكه، گفتم: چرا تو تاريكي نشستيد؟
مادرش گفت: آقا معلم! فانوسمون فتيله نداره!
با يك تيكه پارچه و يه كم از فتيله فانوس همسايه شون فانوس رو درست كردم، گفتم حالا استفاده كنيد.
پدر اين ها يه پيرمرد هفتاد ساله بود، يه شب رفتم ببينم غذا چي مي خورن. ديدم پيرمرده روغن ريخت تو يه ظرف، پياز و زردچوبه رو توش سرخ كرد، بعد آب ريخت توش و گذاشت جلو بچه هاش! حاج آقا والي كه اين ها رو برد تحت پوشش و بهشون ارزاق رسوند وضعشون بهتر شد.
با اين كه ما از طرف آموزش وپرورش آمده بوديم، اما همه كارهامون با كميته امداد بود، چون تنها كساني كه در منطقه حضور داشتن، آقاي والي و دوستانشون بودن. زماني كه هنوز كار دو تا اتاق مسجد كه قرار بود مدرسه رو ببريم توشون ساخته نشده بود، دو تا كپر داشتيم، تو يكيش زندگي مي كردم، يكيش هم مدرسه بود. يه بار يه نفر از مسئولين آموزش وپرورش با يكي، دو نفر همراهشون اومدن براي بازديد. موقعي رسيدن كه مدرسه تعطيل بود، يه نگاهي تو كپر مدرسه انداخت و بنا كرد به ايراد گرفتن. حالا يه نفر داشت براش توضيح مي داد كه اين منطقه خيلي محرومه، صعب العبوره ولي اين باز ايراد مي گرفت، من هيچي نگفتم، بردمشون تو كپر خودم و براي شام نگهشون داشتم. اول چايي گذاشتم دم كشيد، دادم بهشون. خودم هم شروع كردم به غذا درست كردن. غذام خيلي ساده، كشك بادمجون بود. اون جا مجبور بودم خودمون كشك رو بسابيم. من هم با كمال پررويي كشك ساب رو گذاشتم جلوي اين مسئولي كه اومده بود. گفتم بي زحمت كشك بساب تا بفهمي ما چقدر تو بشاگرد سختي مي كشيم. اين همراهش يه پوزخندي زد، بعد بهم گفت: چرا اين كار رو كردي؟
گفتم: يه فردي كه مسئوله، وقتي مي آد تو بشاگرد بايد بدونه معلم با چه سختي اي اين جا داره كار مي كنه. اگر واقعاً ايرادي هست بگه، اما ديگه بهانه جويي نكنه1.
حاج عبدالله قصد داشت به هر نحوي مدارس رو ايجاد كند. براي اين امر دو كار بايد انجام مي شد. هماهنگي با آموزش و پرورش و قانع كردن آنها براي پذيرش اين كار، چون ارسال معلم تنها از دست آنها برمي آمد. از طرف ديگر هم بايد با روستاها صحبت مي شد تا مسئله جاي مدرسه را حل كنند و خودشان مشتاق درس خواندن فرزندانشان شوند.
حاج محمود والي: حاجي خيلي دلش براي اين بچه ها مي سوخت، مي گفت اينها گناه دارن، همه بي سوادن، رفت تو فكر مدرسه. شروع كرد به ارتباط گرفتن با آموزش و پرورش ميناب، چپ و راست مي رفت پيششون كه بتونه براي بشاگرد معلم بگيره. اون قدر پيگيري كرد تا موفق شد. حاج عبدالله گفت ما امكانات به معلم ها مي ديم، شما به كل ادارات آموزش و پرورش بخشنامه كنيد كساني كه مايلند بيان بشاگرد تدريس كنن، كميته امداد يه رقمي علاوه بر حقوق بهشون مي ده و امكانات هم بهشون مي ده. آموزش و پرورش قبول كرد و اين بخشنامه براي كل كشور رفت، توش درباره بعد معنوي كار هم نوشته بودند كه منطقه چه محروميتي داره و چقدر به معلم احتياج داره. اين كار جواب داد و همون سال اول بيست نفر معلم از جاهاي مختلف اومدن بشاگرد. جالب بود كه تقريباً هيچ كدوم از معلم ها از خود استان و منطقه نبودن. از فارس، كرمان، خراسان، يزد، اصفهان و جاهاي ديگه بودن2.
در آن شرايط، مدارس بايد در كپر راه مي افتاد تا به تدريج امكان ساخت مدرسه در روستاها فراهم شود. براي گرفتن كپر و آماده كردن روستاها، خود حاج عبدالله و آقاي جماليان به روستاها رفتند و با بزرگان روستا صحبت كردند، تا مقدمات آماده شود.
آقاي حسن جماليان: تو هر روستايي بزرگانشون رو جمع مي كرديم و قضيه مدرسه رو در ميون مي گذاشتيم. حاجي مي گفت كسي حاضره كپر بده؟ اگه نمي خواين عيب نداره، بسازيد، من پولش رو مي دم. اكثراً قبول مي كردن و خودشون مي ساختند، يه تعداد محدودي رو هم خود حاجي پول داد ساختن. جاي مدرسه رو با خودشون مي رفتيم مي ديدم و تعيين مي كرديم. كپرها كه آماده شد، آموزش و پرورش يه تعدادي نيمكت و تخته سياه تحويل ما داد، خودمون آورديم داديم به روستاها.
خب تا اون موقع كه مدرسه اي به اون صورت وجود نداشت، بچه ها همه بي سواد بودن، حاج آقاي والي كلي دوندگي كرد تا تونست با موافقت وزير مجوزي از طريق اداره كل آموزش پرورش هرمزگان بگيره كه طبق اون، تنها جايي در كل كشور كه مي شد مقطع سني رو براي كلاس اول ابتدايي لحاظ نكرد بشاگرد بود. بچه ها ازهفت سال تا ده، دوازده سال اومدن براي كلاس اول! چند روز قبل از اول مهر سال شصت و پنج قرار بود معلم ها بيان مدرسه ها رو تحويل بگيرن و از بچه ها ثبت نام كنن. من رفته بودم مرخصي، وقتي برگشتم، حاجي گفت: آقاي جماليان! يه خبر خوش برات دارم.
گفتم: خوش خبر باشيد حاج آقا.
گفت: نه! اين جوري كه نمي شه بايد مژدگاني بدي.
گفتم: حاج آقا ما در خدمتيم. هر چي شما بفرماييد.
گفت: معلم كلاس دوم ابتداييت اومده بشاگرد.
گفتم: آقا مهاجري؟
گفت: بله، قراره معلم بهتيش باشن، الآن هم رفتن تا روستا و برگردن.
ايشون تو بردسكن معلم ما بودن، بعد رفته بودن مشهد و تو يه مدرسه شاهد درس مي دادند. تعجب كردم كه با اون كهولت سنشون چه جوري اومدن!
وقتي برگشتن رفتم به استقبالشون، دستشون رو بوسيدم. گفتم: آقاي مهاجري! اين جا چي كار مي كنيد؟
گفت: جماليان! وقتي بخشنامه رو خوندم دلم سوخت، گفتم بگذار اين آخر عمري يه كار خيري هم من بكنم. جماليان! باورم نمي شد يه همچين جايي با اين وضعيت وجود داشته باشه!
خيلي ناراحت بود، بغض كرده بود، به من گفت: يه كاري برامون بكن، دانش آموزهاي من هيچ امكاناتي ندارن!
گفتم: نگران نباشيد. ان شاءالله امكانات رو بهتون مي رسونيم.
ثبت نام كه كرديم، ليست دانش آموزان روستا معلوم شد. اون سال حدود دويست و پنجاه تا دانش آموز داشتيم، تو بيست و چند تا روستا. آمار كه معلوم شد، دادن امكانات و وسايل رو شروع كرديم، كتاب رو آموزش و پرورش داد، كيف و دفتر و لوازم تحرير رو هم ما مي داديم. براي پسرها كفش و پيراهن و شلوار، براي دخترها، كفش و مانتو و شلوار.
يه خاور بود تو امداد، اسم راننده اش آقاي غريب بود، ما مسيرها رو تعيين مي كرديم طبق ليستمون امكانات روستاهاي هر مسير رو بار مي زديم، مي نشستيم كنار راننده و راه مي افتاديم. گاهي دو، سه روز تو راه بوديم و روستا به روستا وسايلمون رو توزيع مي كرديم. تمام اين امكانات رو حاجي از خيرين مي گرفت. دانش آموزها وقتي اين وسايل رو مي گرفتند انقدر خوشحال مي شدن كه حد نداشت، صداي خنده شون روستا رو برمي داشت. روزهاي اول مهر بهترين روزهاي ما بود. حاج محمودآقا هم خيلي به روستاها علاقه داشتن و قسمتي از كار توزيع رو ايشون انجام مي دادن.3
حاج محمود والي: با يكي از بچه ها مي رفتيم تو روستاها و خودم وسايل بچه ها رو توزيع مي كردم. خيلي به اين كار علاقه داشتم. مي رفتيم تو روستا، يكي يكي بچه ها مي اومدن انگشت مي زدن و وسايلشون رو مي گرفتن. كفش و لباس خيلي مي برديم، با حوصله مي نشستم تا هر كدومشون قشنگ يه لباس اندازه تنشون بردارن. چهار، پنج جفت كفش هم پاش مي كرد، اوني رو كه مي خواست برمي داشت. من كه «محمود عشق روستا» بودم، بچه ها هم نزديك مهر ما رو مي ديدن، گل از گلشون مي شكفت. كمك هم فراوون بود، انبار ما پر دفترچه مي شد، گاهي وسط سال هم مي برديم پخش مي كرديم!
دانش آموزها يه حالي داشتن، سر و دست مي شكوندن كه بيان سر كلاس. بچه هاي شش ساله هم گريه زاري مي كردن كه بيان سر كلاس، ما به اين ها هم لباس مي داديم!
من از قديم دوست داشتم معلم بشم، سال اول براي روستاي «بن ريز» معلم نداشتيم، به حاجي گفتم من درس مي دم. حاجي قبول نكرد، گفت نه! تو رو من نياز دارم، نمي شه بري. معلم جور مي كنم. جور هم كرد. از سال بعدش مرتب تعداد معلم ها بيشتر مي شد و اكثر روستاها مدرسه دار مي شدن.4
بعد ديگر كار، رسيدگي به معلمين است. دانش آموزان به يك امكان جديد رسيده اند و به نحوي زندگي شان متحول شده است، اما معلمين هر كدام از محل زندگي شان ساعت ها دور شده اند. آن ها هر كدام شان از جايي آمده اند كه امكانات اوليه زندگي فراهم بوده است و رفاهي نسبي داشته اند. حالا در محيطي قرار گرفته اند كه امكاناتش زير صفر است و گويا دنياي جديدي است كه سال ها از دنياي خودشان عقب است. نه خانه، نه برق، نه آب، نه تلفن، نه يك هم زبان و رفيق، نه خانواده، نه غذاي مناسب. حاج عبدالله به بچه هاي امداد توصيه مي كند كه تا مي توانند به معلم ها برسند و كمكشان كنند.
حاج محمود والي: وسايل اوليه اي كه معلم ها براي زندگي تو روستاها لازم داشتن امداد مي داد. چادر، حصير براي زيرانداز، چند تخته پتو، چراغ خوراك پزي، فانوس، ظرف و ظروف و انواع موادغذايي، قند و شكر، چاي، آرد، برنج، روغن و كنسرو و چيزهاي ديگه، ولي گوشت و مرغ نمي تونستيم بديم، تا خراب نشه. هر ماه مي اومدن سهميه موادغذايي شون رو مي گرفتن. آخر سال هم به معلم ها يه فرش مي داديم. اگه دو سال مي موندن يه موتور مي داديم، همه اين ها هم از پول خيرين، به خصوص هيئت خدمتگزاران بود.
آخر هفته ها هم خميني شهر مال معلم ها بود! معمولا قبل از ظهر پنج شنبه مي اومدن تا جمعه غروب مي موندن. حاجي گفته بود بچه هاي خودمون اين دو روز حموم نرن. تا معلم ها راحت تر بتونن برن. حاج عبدالله گفته بود پنج شنبه، جمعه ها غذاهاي خوب بديد، اين ها تو طول هفته انقدر كنسرو خوردن اذيت شدن. ما معمولا پنج شنبه ظهر قيمه مي داديم، شب كتلت يا كوفته، جمعه ناهار هم مرغ بود. با معلم ها خيلي رفيق بوديم، اين دو روزي كه مي اومدن سعي مي كرديم بهشون برسيم. باهاشون فوتبال و واليبال بازي مي كرديم تا روحيه شون عوض بشه. وقتي مي خواستن برن، اگه وسيله اي، چيزي نياز داشتن مي گرفتن و مي رفتن تا هفته بعد.5
مسئول هماهنگي بين كميته امداد و معلمين، واحد فرهنگي، آقاي جماليان است. با سفارش هاي حاجي در مورد معلمين، مرتب به مدارس سر مي زند و سعي مي كند امكانات بهتري به آن ها برساند. كار ديگر، اجراي برنامه هاي فرهنگي براي مدارس است.
1-مصاحبه با آقاي حسن مهدوي، شهر بابك استان كرمان، 9/8/1388
2-مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب، 22/8/1388
3.مصاحبه با آقاي حسن جماليان، بردسكن، 18/9/1388
4. مصاحبه با حاج محمودوالي، ميناب، 22/8/1388
5. مصاحبه با حاج محمودوالي، ميناب، 22/8/1388

پاورقي


 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14