(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 4 شهریور 1391 - شماره 20289

شعر امروز
درسنگ رازي بود
قطار ايستاده
مثل گنجشك
گل آفتابگردان
به آرميتا دختر شهيد رضايي نژاد
اطلسي ها مي خوان بيان رو دامنت
هديه
نماز؛ قطره قطره آب شدن جرعه جرعه نوشيدن


شعر امروز

درسنگ رازي بود

محمد كاظم مزيناني
پرنده در من خواند،
آوازهايش را.
درمن نهاد و رفت.
او رازهايش را
¤
دريا صدايم زد.
خود را به من آويخت.
راز عميقش را،
چون موج در من ريخت.
¤
بغض اناري سرخ،
درمن شبي تركيد.
پاشيده شد رازش.
جان و تنم لرزيد.
¤
درمن دويد اسبي.
افشاند يالش را.
شيهه كشان پرسيد،
از من سؤالش را
¤
درسنگ رازي بود.
- درخار، درگل نيز.
من نيز چون آنها،
از رازها لبريز.
¤
من كيستم؟ يك سنگ؟
يا اسب، يا دريا؟
گل ، خار، اناري سرخ
يا يك پرنده يا...

 


قطار ايستاده

ماندي سر اين قرار تا كي؟
در نوبت انتظار تا كي؟
مانديم و نيامدي و مرديم
از بابت من فرار تا كي؟
اين كهنه خزان سزاي ما نيست
در حسرت نو بهار تا كي؟
هستيم قطار ايستاده
سنگ آمده بر قطار تا كي؟
همخانه ي انتظار تا چند؟
با ياد تو هم جوار تا كي؟
بيرون بزن از نقاب يارا
در پرده پس حصار تا كي؟
هم قافيه تنگ، هم دل ما
دلتنگي بي شمار تا كي؟
پايان غزل كلام آخر
اين دوري بي بهار تا كي؟
مرضيه اسكندري (رها)
 


مثل گنجشك

مي خواستم شعري بگويم
شعري كه خيلي ساده باشد
شعري كه تصوير دل من
در آب آن افتاده باشد

مي خواستم گنجشك ها هم
معناي شعرم را بدانند
تا هر سحر در باغ گل ها
با جيك جيك آن را بخوانند

مي خواستم گل هاي شعرم
با جانمازم دوست باشند
تا در دعا عطر خدا را
بر دست هاي من بپاشند

من يك سحر بعد از نمازم
تا باغ گل ها پر گشودم
شعر دلم را مثل گنجشك
با جيك جيك آنجا سرودم
محمد عزيزي(نسيم)
 


گل آفتابگردان

جعفر ابراهيمي (شاهد)
پيراهن زرد را نگاه كرد رعنا. آفتاب در آن سوي پنجره مي درخشيد. هواي بوي گل آفتابگردان مي داد و پيراهن بوي پونه هاي صحرايي.
كسي در زد. پيراهن زرد را تا كرد رعنا و در بقچه قرمز پيچيد. آرام به راه افتاد. در را گشود. پدر پشت در بود. رعنا سلام كرد. پدر آرام سر تكان داد. پدر به خانه آمد. پيشاني اش عرق داشت. كلاه از سر برداشت. موهاي پشت گوشهايش يكسره سپيد بود. رعنا انگار براي اولين بار پدرش را ديد كه داشت پير مي شد.كلاه را از دست پدر گرفت. پدر آرام و مهربان نگاهش كرد و انگار براي اولين بار فهميد كه دخترش بزرگ شده است. خانه در نظر پدر تاريك مي نمود. خورشيد، اما در آن سوي پنجره مي درخشيد. رفت و نشست و خستگي اش را به ديوار بخشيد. آب خواست رعنا آرام رفت و از كوزه آب سرد آورد. در كاسه مسين. پدر دست بر سر گذاشت و آب را يك نفس نوشيد. گفت: «هوا خيلي گرم بود. بي حالم كرد.»
رعنا كاسه را گرفت و رفت. پدر راه رفتن دخترش را ازپشت تماشا كرد. رعنا آرام گام برمي داشت، درست مثل جواني هاي مادرش. پدر آهي كشيد. چشم هايش را لحظه اي بست و به سالهاي دور انديشيد. به روزهاي جواني خود و مادر رعنا. كه ديگر نبود. بعد از او پدر بود و رعناي كوچك. چند بهار و تابستان را همراه رعناي كوچك پشت سرگذاشت و همه در رنج و درد، و رعنا كم كم قد كشيد و چشم هايش و ابروهايش را و راه رفتنش روز به روز، ياد مادر را در دل پدر زنده مي كرد، و تنها دلخوشي اش شد نگاه هاي پاك و معصوم رعناي كوچك كه ديگر كوچك نبود. اگر او مي رفت، پدر تنها مي شد، تنهاي تنها! بدون رعنا او از غصه دق مي كرد. رعنا آينه مادرش بود و حالا وقتش رسيده بود كه برود، برود به جايي دور، به جايي ديگر، در پشت كوه هاي بلند.... خانه ديگر از بوي رعنا خالي مي ماند.
ناگهان چشمانش را گشود. رعنا را در برابر خود ديد كه سر به زير و در سكوت ايستاده بود. گويي رعنا فكر پدر را خوانده بود. كنار پدر زانو زد و نشست. دستش را به روي زانوي پدر گذاشت. پدر به انگشتان كشيده و بلند رعنا نگاه كرد و آرام دستش را بر دست فرزندش گذاشت. دستهايي كه زندگي را براي او شيرين مي كردند. رعنا ناگهان به گريه درآمد:
- پدر من تنهايت نمي گذارم. بي تو پا از اين خانه بيرون نمي گذارم!
پدر سر به زير افكند و در دل گريست.
- دختركم، دختر نازنينم! گيرم كه امروز نروي، فردا نروي، بالاخره روزي خواهي رفت و پدر را تنها خواهي گذاشت.
رعنا برخاست و درحال گريه به اتاق ديگر دويد و در كنار بقچه قرمز زانو زد. عاجزانه گريست. به يادش آمد از وقتي كه كودك بود، پدرش مي گفت: «دخترم، فقط يك آرزوي بزرگ در اين دنيا دارم، اگر به اين آرزويم برسم، ديگر غمي نخواهم داشت. آرزويم اين است كه تو آن قدر بزرگ شوي كه پيراهن زرد مادرت اندازه تنت بشود. مادرت اين پيراهن را فقط يك روز، فقط يك روز پوشيده است. آن هم در روز عروسي اش و موقع مرگ آن را براي تو باقي گذاشت.»
رعنا اشكريزان بقچه قرمز را گشود و پيراهن زرد را بيرون آورد. برخاست و ايستاد، پيراهن را مثل بغضي زير گلويش گرفت، اگرچه كمي بلند به نظر مي رسيد، اما تقريبا اندازه اش بود.
پدر سر به زير انداخته بود و غمگين بود. به روزهايي مي انديشيد كه با دخترش زندگي
خوشي داشت. شبهاي زمستان را زير كرسي مي خوابيدند و او براي رعنا قصه مي گفت. تابستانها او را به گردش مي برد و در شبهاي پاييزي با هم به صداي باران گوش مي سپردند. و در زير سقف كوتاه خانه خوشبختي را در نگاه هاي يكديگر جست وجو مي كردند و در روزهاي بهار رعنا در باغچه كوچك خانه شان گل آفتابگردان مي كاشت. و پدر فكر مي كرد رعنا هميشه در كنارش خواهد بود، اما حالا خانه بي رعنا مي شد.
ناگهان رعنا بر آستانه در نمايان شد. مثل يك گل آفتابگردان شده بود. لباس زرد مادر بر تنش بود.
برخلاف تصور رعنا، پيراهن كاملا اندازه اش بود.
پدر لحظه اي از پشت پرده اشك قامت رعنا را تماشا كرد. لحظه اي پنداشت كه بيست ساله شده است و بوي بهار را در زير پوستش احساس كرد. جواني خود و مادر را در قامت رعنا ديد.
رعنا آرام آرام آمد و كنار پدر ايستاد. خم شد و با دستهاي مهربانش اشك هاي گرم پدر را پاك كرد.
پدر شرمگين سر به زير انداخت و زمزمه كرد: «پير شوي دخترم! خوشحالم كردي. مرا به آرزويم رساندي. حالا ديگر غمي ندارم.»
رعنا ولي مي دانست كه پدر غمي بزرگ بر دل دارد، غمي به سنگيني ابرهاي زمستاني.
پدر لبخند مهرباني بر نگاه اشكبار رعنا زد و گفت: «حالا برو و برايم كاسه اي ديگر آب بياور!»
رعنا بغضش را فرو خورد و آن را براي تنهايي اش نگهداشت و به راه افتاد. پدر از پشت او را در لباس زرد تماشا كرد. رعنا با كاسه آب برگشت. پدر كاسه را گرفت و همچنان كه نگاهش بر رعنا بود، آب را نوشيد. كمي از آب را در كاسه باقي گذاشت. كاسه را خم كرد و كمي آب بر كف دستش ريخت و آرام بر سر رعنا پاشيد. چنانكه بخواهد بيهوشي را به هوش آورد. رعنا كودكانه خنديد و خود را پس كشيد. پدر هم خنديد. در خنده اش اما غمي تلخ موج مي زد. گفت: «رعنا از اين پس، اسم تو را مي گذارم گل آفتابگردان... چطور است؟»
رعنا خنديد. نگاهش را به سوي پنجره چرخاند تا پدر اشك هايش را نبيند و آن سوي پنجره آفتاب مي درخشيد.
 


به آرميتا دختر شهيد رضايي نژاد

اطلسي ها مي خوان بيان رو دامنت

وحيده افضلي
آرميتا! بباف موهاتو! تا همه نگات كنن
همه ي فرشته هاي آسمون صدات كنن
هي بزن چرخ... بزن چرخ... بشين روي چمن
تا كه گنجيشكا بيان گريه رو شونه هات كنن
توي چشماي سياهت پر خنده... پر اشك
چي مي شد گلوله ها نگا به گريه هات كنن
مي دوني نقاشي هات، تاريخ كشورم مي شن
يه روزي مياد كه قهرمان قصه هات كنن
آرميتا ! اطلسي ها مي خوان بيان رو دامنت
خودشونو قربون حالت خنده هات كنن
دوس دارم بالا بري بالاتر از ستاره ها
هي بري بالاتر و زمينيا نگات كنن
شك نكن يه روز مياد... يه روز كه خنده هاي تو
همه ي قاتلاي دنيا رو كيش و مات كنن
آرميتا! موهاتو كوتاه نكني! كبوترا
اومدن لونه توي قشنگي موهات كنن
تو مي خواي حضرت آقا رو «پدر» خطاب كني
حضرت آقا مي خوان تو رو «پري» صدات كنن
 


هديه

اون روز دلهره زيادي داشتم: اگه برم جلوي ويترين آيا اون پيراهن هست يا اين كه تن اون مانكن يه لباس ديگه پوشوندن.
صبح كه بيدار شدم با دلهره صبحانه خوردم و لباس مدرسه پوشيدم هول و هولكي بند كفشمو بستم و از مامان خداحافظي كردم .بدون اين كه لقمه بردارم و پول رو از زير فرش ايوون بردارم از خونه زدم بيرون. اين قدر تند دويدم تا وقتي به بوتيك رسيدم بتونم حداقل دو يا سه دقيقه اون لباس رو ببينم و بعد به مدرسه بروم.
اون روز خيلي اضطراب داشتم وقتي به اون بوتيك رسيدم اول چشمامو بستم وقتي باز كردم اون لباس سرجاش بود.
خيالم راحت شد وقتي به مدرسه رسيدم زنگ اول رو بدون غذا گذروندم اما زنگ دوم ديگه نتونستم تحمل كنم.
داشتم از گرسنگي مي مردم دلم قورقور صدا مي كرد و بالاخره به خانه رسيدم.
مامان رو درحالي ديدم كه داشت چيزي رو لاي كاغذ كادو مي پيچوند ازش پرسيدم :اون چيه؟
يه جوري نگام كرد و گفت: مگه يادت نيست؟ امروز روز تولد مهتا دختر خاله ته. اينم كادوشه.
گفتم: مامان مي تونم ببينمش؟ مامان نگام كرد و گفت: نه! اصلا چرا اينجا ايستادي پاشو پا شو برو حمام مثلا امروز بايد بري جشن! منم بي حوصله بلند شدم .
رفتم حمام وقتي آمدم بيرون مامان داشت آماده مي شد .چون ما بايد زودتر مي رفتيم تا به خاله افسر كمك مي كرديم من زود لباس پوشيدم تا مامان نگه« زود باش بچه مي چاي! مي خواي سرما بخوري؟!» به مامان گفتم: الآن مي خواي كجا بري؟
گفت: خونه خاله گفتم: زود نيست؟ تو كارت نوشته ساعت دو بعدازظهر بعد مامان گفت: «مثلا يك بريم چي مي شه؟»
گفتم: عيب نداره ولي كلاس داره تازه سر ساعت بريم بي كلاسي است. زودتر بريم فكر مي كنند اومديم جا بگيريم. مامان يه نگاه پرمعنا كرد و گفت: نه كه خيلي پول داريم! بايد كلاس بذاريم؟!
منم حالم گرفته شد و رفتم لباس صد قرن پيشي رو كه به قول بعضي ها لباس پلوخوري بود پوشيدم و مامان موهامو شونه كرد و خرگوشي بست و كفش قرمز پاپيون دار رو كردم تو پام و كيفم رو تو دستم گرفتم و راهي شديم. به اون جا كه رسيديم گلومو صاف كردم زنگ زدم و رفتيم تو ، جشن شروع شد موقع كادو كه شد دلهره پيدا كردم مامان كه كادو رو داد به مهتا دلم هري ريخت و سرم رو آوردم بالا واي!... اون لباسي كه من مي خواستم تا چند روز ديگه بايد تن مهتا ببينم اما تونستم سرم رو پيش همه بالا نگه دارم.
آرزويي كه براي خودم داشتم براي يكي ديگه برآورده شد.
تكتم قمري 13 ساله
كانون پرورش فكري آمل
 


نماز؛ قطره قطره آب شدن جرعه جرعه نوشيدن

نجمه پرنيان
شميم ناب اذان نفس هاي آسمان شهر را آماده ي عروجي شكوهمند مي كند.
غنچه هاي نوراني عشق مي خندند و حضرت دوست سبد سبد بهار را هديه مي كند به قدوم شاعرانه ميهمانان و تو نيز ميهماني...
در مشرق عرفاني عروجت به نيت وصال جرعه ي شراب «رحمان» را مي نوشي تا با تو «رحيم» باشد. نرم تر از نسيم سحرگاه پس از يك شب باران خورده ي بهاري و صميمانه تر از لبخند غنچه هاي شور «حمد» را ترنم مي كني.
باران انوار «رب» بر سرزمين آينه خيز بندگي مي بارد. بلور باش و بشكن.
عطر آينه بندان نقره اي ركوع پيچيده است. بگذار غرورت تكه تكه شود برابر سبوح تا مفتخر شوي به خلافت قدوس. چشمانت را به نظرگاه سبز «سلام» بدوز تا جشن شوق آميز عاشقي شروع شود. تو بدان! شمع آنچنان كه مي گويند سقوط نمي كند.
لاله هاي نور وجودش را به آسمان مي فرستد. بگذار آسمان مهر قلبت را در بگيرد تا سرچشمه ي آفتاب شوي. زير خم ابروي يار افتادني عروج آميز را با نوشيدن شبنم «اعلي» تجربه كن. محراب به فرياد مي رسد...
وقتي زير قدم هايت جاده ي «مستقيم صراط» را حس مي كني آخرين نقطه ي نبودن را هم حس كن تا پا به عرصه ي وجود نهي.
او، همان كه بي صداترين فريادها را از نفس تو مي شنود، منتظر آخرين گام توست تا تمام گام هاي مانده ي جاده را بردارد. هرچه آمده اي فقط براي همين يك قدم آخر آب شدن است. پا بگذار بر هر چه «هست».
در سجده گاه خاموش پروانگان سوخته خلوت قلوب افروخته را با جوشش آتشين اشك بياراي. طليعه ي صبح انگيز انتظار را بخوان و خود را براي طلوع سرخ عشق آماده كن.
مستانه با سي مرغ وجودت پرواز كن تا سيمرغ عروج را دريابي. نگاه درك ناشدني يار منتظر توست. پرواز كن. آنجا كه مي روي يادت باشد دل نوشته هايي اينجا بود كه از دلي شكسته برمي خاست.
آسمان اين روزها چقدر عطر پرواز دارد. براي بال هاي يك خلبان مجروح هم دعا كن...
تمام آرزويم اين است كه نمازت را معطر كنم به عطر بي نهايت گل هاي بهشتي. بوي بهشت مي آيد.
«الحمدلله رب العالمين»
 


(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14