(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 11 شهریور 1391 - شماره 20295

اقليتي كه جزو اكثريت بود

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir


اقليتي كه جزو اكثريت بود

سال شصت و پنج تغييري در مديريت كميته امداد استان هرمزگان اتفاق افتاد كه براي بشاگرد و حاجي فايده هاي زيادي داشت. حاج حسين بحيرايي دوست قديمي حاج عبدالله مدير امداد هرمزگان شد. او از ستاد استقبال حضرت امام تا كردستان و بنياد جنگ زدگان با حاجي همراه شد و نزديك ترين يار حاجي در كميته امداد بود. حاج حسين هر مسئوليتي كه داشت، ارتباط با حاج عبدالله برقرار بود. او چند بار همراه مسئولين كميته يا تنها به بشاگرد آمده بود و كاملاً در جريان بشاگرد قرار داشت.
امداد بشاگرد به خاطر ويژگي هاي خاص خود؛ مانند وسعت منطقه و شدت فقر، برخلاف نقاط ديگر كشور، مستقيماً به مركز وصل بود و مستقل از هرمزگان عمل مي كرد. اما بازهم رابطه كاري زيادي بين بشاگرد و بندرعباس بود كه باآمدن حاج حسين، استان توانست كمك بيشتري به بشاگرد كند.
حاج محمود والي: موقعي كه حاج حسين مدير استان هرمزگان شد، خيلي باهاش كار داشتيم. هر وقت از بندرخريد داشتيم بهش مي گفتيم، گاهي پول كم مي آورديم، مي رفتيم سراغ حاج حسين. گاهي حاجي بي سيم مي زد كارها رو مي سپرد كه حاج حسين انجام بده، خيلي به هم نزديك بودن. موقعي كه مي خواستيم از بازرگاني استان جنس بگيرم برامون نامه مي زد، كلي كار راه انداخت برامون. حاج حسين هم مثل حاجي بود، روز و شب در حال كار بود، اصلاً آروم و قرار نداشت. هرجا مشكلي پيش مي اومد، آقاي نيري حاج حسين رو مي فرستاد. برو فلان جا سيل اومده، اون جا زلزله اومده و...، كارها رو راه مي انداخت و دلسوز بود.1
حاج حسين بحيرايي حاج عبدالله را الگوي خود مي داند، از او درس مي گيرد و سعي مي كند هرچه در توان دارد به او كمك كند.
آقاي حسين بحيرايي: ما از ابتداي فعاليت هامون حرف ها و رازهايي براي هم داشتيم و حرف هايي كه در دلمون مي موند به همديگه مي زديم. حاجي كه بشاگرد موندگار شد، وقتي مي خواست بياد تهران، روز قبلش از ميناب تماس مي گرفت مي گفت من فردا دارم مي آم تهران، كجايي؟ يا من مي رفتم پيشش، يا اون مي اومد پيش من، شروع مي كرد به تعريف كردن از بشاگرد و كارها. من كه رفتم بندرعباس، ديگه مشكل نداشتيم، همش با هم در تماس بوديم و يه سري مشكلات رو با هم حل مي كرديم، چون من علاوه بر اين كه مديركل استان بودم، تداركات چي بشاگرد هم بودم و مشكلات بشاگرد رو در ارتباط با استانداري و اين ها حل مي كردم. ارتباط ما يه ارتباط روحي و معنوي بود.
حاجي عاشق بود و اين عشق تو بشاگرد نگهش داشته بود. حتماً يه چيزي اين جا ديده بود كه اون رو نگه مي داشت. وقتي با هم مكه رفتيم، اون جا مالارياش عود كرد و چند روز حسابي اذيتش كرد، تو مكه بستري بود. موقعي كه برگشتيم، گفتم تو مريض شدي، بسه ديگه، بلندشو برو تهران، من كار اين جا رو انجام مي دم.
گفت: آره بايد برم، مي رم، ديگه نمي آم.
مي رفت، چند دقيقه بعد مي اومد مي گفت: نه، نمي رم، بايد بمونم.
بهش گفتم: من مي دونم تو نمي توني بري، يه عشق ديگه اي تو رو نگه داشته. بشاگرد يه فرهنگي داشت كه غريبه رو نمي پذيرفتند. اما حاجي رو كاملاً از خودشون مي دونستند چون حاجي مثل خودشون زندگي مي كرد، باهاشون بود، با ادبيات خودشون باهاشون صحبت مي كرد. مديرت حاجي براي اون جا خوب بود. با استفاده از مردم، سعي كرد تاحد ممكن، كمترين نيرو رو از خارج منطقه بياره. به مردم آموزش مي داد و باهاشون كار كرد، اعتقاد حاجي اين بود كه تنها راه نجات و توسعه منطقه ايجاد شغل هاي كوچك و پايداره. مي گفت اگه اين مردم درآمد داشته باشن مي تونن خودشون بشاگرد رو بسازن و آباد كنن. حاجي طوري با بشاگردي ها برخورد كرده بود كه وقتي مي رفت تو يه كپر، اون خانواده، حاجي رو جزو خودشون مي دونستن و شروع مي كردن به دردل دل كردن، حاجي هم با لهجه بشاگردي باهاشون صحبت مي كرد. اين رابطه طوري بود كه اختلافات بين خودشون، يا اختلافات خانوادگيشون رو مي اومدن پيش حاجي مطرح مي كردن تا مشكل رو حل كنه. تازه كارهاي روزانه اش كه تموم مي شد مي اومدن حاجي رو صدا مي كردن تا بياد اختلافات و دعواها رو حل كنه. اگر يه مشكل جدي پيش مي اومد و مردم با هم درگير مي شدن. تنها كسي كه مي تونست صلح بده حاجي بود، همه داوري حاجي رو قبول مي كردن. حتي اگه عليه شون رأي مي داد. مثل پدر بود براشون، مي گفتن اگه حاجي بگه بمير، من مي رم مي ميرم.2
كساني كه از قديم حاج عبدالله رو مي شناسند، ديد ديگري به او دارند، آن ها كه شجاعت او را در جريانات انقلاب و بعد در كردستان ديده اند، تواضعش را در بشاگرد درك مي كنند و مجذوب اخلاقش مي شوند. يكي ديگر از نيروهاي دفتر عمران كردستان كه به بشاگرد مي آيد آقاي داوود حسين پور است. آقا داوود مكانيك است و از كردستان با حاج عبدالله و حاج امير آشنا مي شود، مدتي به تهران مي آيد تا به پيشنهاد حاجي به بشاگرد وارد مي شود. تعداد ماشين ها زياد شده اند و با اين وضعيت جاده زود آسيب مي بينند. تا قبل از آمدن آقا داوود مجبور بودند ماشين ها را براي هر تعمير به ميناب يا بندر ببرند، اما او كه در جبهه هم كار كرده، با اين ماشين ها آشناست و اين مشكل حاجي را حل مي كند.4
آقاي داوود حسين پور: ما با حاجي و حاج آقاي بحيرايي و حاج امير كردستان بوديم. حاجي به من مي گفت بيا بريم فلان منطقه و جبهه، پشت خط كار كنيم، اما وقتي مي رفتيم خودش مي رفت تو دل خطرناك ترين جاهاي جبهه، تا وقتي رفت بشاگرد و اون جا موند. من يكي، دو سال بعدش برگشتم تهران، تو نمايندگي شورلت كار مي كردم. يه روز حاجي اومد گفت: مي آي يه سر بريم بشاگرد؟
گفتم: حاجي بشاگرد كجاست؟
گفت: يه جاييه خيلي بدتر از كردستان.
گفتم: بدتر از كردستان مگه مي شه؟ يعني مردم هيچي ندارن بخورن؟
گفت: خب بيا ببين.
با خود حاجي و حاجي امير و چند نفر ديگه راه افتاديم، شب رسيديم به خميني شهر، من تو جبهه بدترين جاها رو رفته بودم، اما اين جاده ها يه چيز ديگه بود! صبح كه بلند شدم، تازه ديدم كجا اومدم. گفتم خدايا اين جا ديگه كجاست؟! بالاخره صبحونه رو خوردم، حاجي كارها رو نشونم داد، شروع كردم به كار. يه بيست روزي اون جا بودم و كارها رو انجام دادم بعد برگشتم تهران.
حاجي اومد پيشم، گفت: قرارداد بنويسم؟ يه سال خوبه؟
گفتم: حاجي، يه سال زياده، ما هم بالاخره زن و بچه داريم.
گفت: خب برو مرخصي. فرض كن جبهه اي.
گفتم: حاجي اون جا ازمنطقه هم بدتره.
گفت: ثواب داره.
بعد هم يه صحبتي با ما كرد كه ديگه رومون نشد نه بگيم، قبول كردم و اومدم مشغول شدم.
من كارم مكانيكي بود، ولي بشاگرد جوري بود كه همه، همه كار مي كردن، گاهي با آقاي جماليان و بچه ها براي دادن پوشاك و لوازم التحرير مي رفتيم. سه شب هم تو روستاها و بين راه مي خوابيديم، گاهي بنايي مي كرديم، بار خالي مي كرديم. تو همه كارها هم حاجي نفر اول بود، خودش هم مدير بود، هم كارگر. ماشين هاي راه سازي كه خراب مي شدن، اگه مشكل ساده بود مي تونستم حل كنم، يا قطعه ساده اي رو عوض كنم، اما خيلي وارد نبودم، اگه ايراد اساسي پيدا مي كرد ديگه كار من نبود.3
خراب شدن ماشين هاي راه سازي، به خصوص بولدوزرها براي حاج عبدالله اتفاق ناگواري بود، به خصوص اگر مشكل به راحتي حل نمي شد، آن وقت مجبور بودند، روزها و گاهي هفته ها كار را متوقف كنند تا ماشين را به جاي ديگري منتقل كنند، يا تعميركار را از نقاط ديگر بياورند. در بين كار سنگين راه سازي يكي از بولدوزرها شروع مي كند به جوش آوردن، طوري كه از كار مي افتد، خود بچه هاي بشاگرد هرچه تلاش مي كنند، مشكل را تشخيص نمي دهند، از بندرعباس يك تعمير كار بولدوزر مي آورند، اما او هم مشكل را تشخيص نمي دهد. حاج عبدالله بسيار ناراحت است، در نهايت با تهران تماس مي گيرد.
حاج امير والي: حاجي زنگ زد به من، گفت: امير! اين بولدوزر 155 خراب شده هي جوش مي آره، بچه ها رادياتش رو باز كردن نفهميدن چشه. يه مكانيك خوب از تهران پيدا كن بردار بيار بشاگرد.
گفتم: چشم. من از طريق شوهر عمه ام كه راننده سنگين بود با آقا نوريك آشنا شده بودم، نوريك ارمني بود، تعميرگاه ماشين هاي سنگين داشت، ماشين هاي امداد رو مي برديم پيشش. رفتم تعميرگاهش، گفتم: آقا نوريك، يه بولدوزر داريم اين جوري شده.
گفت: من كه مكانيك بولدوزور نيستم برو پيش لئون اينها تو «دره تنباكويي»اند.
آدرس رو گرفتم رفتم اون جا، سه دهنه مغازه بود، فقط تعمير بولدوزر و گريدر. رفتم و گفتم: آقا لئون كيه؟
يكي شون اومد جلو، گفت: بله.
خيلي هيكل درشتي داشت. سلام عليك كرديم، زياد تحويل نگرفت. گفتم: آقا لئون، من رو نوريك فرستاده، يه بولدوزر داريم، تو منطقه بشاگرد خراب شده.
گفت: بشاگرد كجاست؟
گفتم: نزديك بندر عباسه.
گفت: آها! بلدم، بلدم.
فكر كردم واقعا بلده ديگه، خوشحال شدم، گفتم: آره اين دستگاه خراب شده مي خوايم بياي يه نگاهش بكني.
لئون يه نفر رو صدا كرد، روبرت! برو اين دستگاه رو نگاه كن.
روبرت اومد، حس كردم خيلي كم سن و ساله، گفتم: نه، آقا لئون خودت بيا، كار اين نيست.
گفت: آقا! اين رو بردار برو، درستش مي كنه.
شروع كردم به توضيح دادن كه بولدوزرمون جوش مي آره. اين جوري شده و اين ها.
روبرت گفت: عيب نداره مي ريم.
گفتم: خيلي خب، اسمت رو بده برات بليط هواپيما بگيرم.
گفت؛ روبن شاهورديان.
گفتم: اين كه مي گه روبرت.
گفت: سر كار بهم مي گن روبرت.
گواهينامه اش رو گرفتم كه براش بليط بگيرم. گفتم: فردا ساعت هشت بيا فلان جا بريم فرودگاه. اون هم قبول كرد، خيلي راحت. نه حرف قيمت زدن، نه چيزي. وقتي رفتم بليط بگيرم تو گواهينامه اش ديدم سنش از من هم بالاتره، اما چهره اش كوچيك نشون مي ده. صبح قبل از ساعت هشت اومد. رفتيم فرودگاه بندرعباس و اومديم ميناب. رفتيم تو ساختمون ميناب خوابيديم كه بريم بشاگرد. حاج عبدالله ميناب بود، وقتي ديدش، جلوش چيزي نگفت، ولي يه گيري داد به من! گفت اين همه مكانيك، برداشتي يه بچه آوردي؟!
گفتم: حاجي، چي كار كنم، گفتن خيلي وارده، اين بنده خدا از من بزرگ تره، چهره اش اين طوريه، اما نمي دونم چرا شاگردشون رو فرستادن. من هنوز فكر مي كردم روبن شاگرده، نگو خودش اوستا كاره و از همشون هم واردتره، خيلي حاجي پكر بود.4
روبن نفر اصلي تعميرگاه بود و از جمله اقليت هاي مذهبي كه به امام و انقلاب علاقه داشتند. او قبل از آمدن به بشاگرد هم با كميته امداد رابطه داشت و به نهادهاي انقلابي كمك كرده بود.5
آقاي روبن شاهورديان: ما تو كردستان و جبهه هاي ديگه مي رفتيم ماشين هاي راه سازي رو تعمير مي كرديم. جبهه فاو هم مي رفتيم كه كميته امداد ايستگاه صلواتي زده بود، ما رفتيم موتور برقشون رو تعمير كرديم. وقتي خواستن ما بريم بشاگرد، من اصلا نمي دونستم بشاگرد كجاست. رفتيم ميناب و صبح از اون جا راه افتاديم، خيلي راه خراب بود.8
حاج امير والي: من و روبن راه افتاديم سمت بشاگرد، اول راه گفت: چقدر راهه؟
خواستم سر به سرش بگذارم. گفتم: نيم ساعت، يه ساعت. اين هم پشت سرهم سيگار مي كشيد. چند ساعت طول كشيد تا رسيديم به در پهن. گفت: آقا چقدر ديگه مونده؟
گفتم: نيم ساعت حداكثر.
گفت: ببين، من تو اين بيابون ها زياد اومدم، به من بگو چقدر راهه؟
گفتم: نيم ساعت، يه ساعت ديگه مي رسيم.
ديگه هيچي به من نگفت تا شب رسيديم خميني شهر. ظهر كه تو گشيراز وايساديم ناهار بخوريم، بهش يه تن ماهي دادم، خودم چون تن دوست نداشتم نون و پنير و هندونه خوردم، روبن هم تن نخورد، نون و پنير خورد. هر چي بهش گفتم تن بخور قبول نكرد، ديدم خيلي خاكيه، خوشم اومد ازش. تا شب هيچ صحبتي نكرد كه اين جا كجاست؟ چرا طول كشيد و اين حرف ها. وقتي رسيديم خميني شهر فقط مي خنديد، مي گفت: نيم ساعت راه بود؟!
صبح رفت بولدوزر رو نگاه كرد، روشن كرد، بلافاصله عيبش رو فهميد. گفت: كولر موتورش خراب شده. درستش كرد، گفت روشنش كن. ماشين كه روشن شد، گذاشتيم يه روز كار كرد، هيچ مشكلي نداشت. نيم ساعته فهميد، دو ساعته تعميرش كرد! بعد دلش برامون سوخت، يه تراكتور خراب داشتيم، تعمير كرد. سه، چهار روز موند، هر كاري داشتيم انجام داد. من وقتي ديدم انقدر اوستاس خيلي ازش خوشم اومد، باز بهش گفتم شاگرد خوبي هستي!
اين هم نمي گفت من باهاشون شريكم، مي گفت: آره ما هنوز شاگرديم.
وقتي ديدم اين جوريه جريان بشاگرد و كارهاي حاجي رو براش تعريف كردم، اين هم فقط گوش مي داد.
1- مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب، 27/8/1388
2- مصاحبه با آقاي حسين بحيرايي، تهران، 14/9/1386
3- مصاحبه با آقاي داوود حسيني پور، 26/8/1388، بشاگرد
4- مصاحبه باحاج امير والي، بشاگرد، 26/8/1388
5- عكس شماره 188
- مصاحبه با آقاي روبن شاهورديان، تهران 3/10/1388
پاورقي

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14