(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 11 شهریور 1391 - شماره 20295

شعر امروز
ديداري صميمي با بچه هاي يكي از روستاهاي ورزقان
اينجا كسي از زلزله نمي ترسد!
احساس باراني
بچه هاي مسجد ما
براساس خاطره اي از شهيد عليرضا كريمي
آخرين ديدار


شعر امروز

به ياد دوستانم
شاعر : مريم هاشم پور
دوباره يادم افتاد
شبي كه خانه لرزيد
شبي كه بوي گريه
ميان كوچه پيچيد
¤¤¤
تمام شهر آن شب
پر از فرياد غم بود
عروسك هايمان سوخت
ميان آتش و دود
¤¤¤
نشستم گريه كردم
به زير نور مهتاب
چه غمگين ماهي ام مرد
درون حوض پر آب
¤¤¤
نديدم بعد از آن شب
سه تا همبازي ام را
كجا رفتند آخر
(نسيم و ياس و زهرا)
¤¤¤
به ياد دوستانم
كشيدم توي دفتر
سه تا شاخه گل سرخ
سه تا بچه كبوتر
بابا و جبهه
شاعر : نوشين نوري
بابا به جبهه مي رفت
وقتي كه بچه بودم
هر شب به انتظارش
مهمان كوچه بودم
¤¤¤
او بود و شوق رفتن
من بودم ودلي تنگ
در فكر من فقط او
در فكر او فقط جنگ
¤¤¤
هر بار نامه هايش
از عطر خاك پر بود
از بوي تند باروت
از رنگ و آتش و دود
¤¤¤
هر بار مي نوشتم
بابا تو كي مي آيي؟
او مي نوشت : فردا
با مژده ي رهايي!
¤¤¤
من هم اگر نباشم
همراه توست ايران
بايد براي ميهن
حتي گذشت از جان
¤¤¤
بابا نيامد و باز
اين شعر نا تمام است
من بچه شهيدم
باباي من امام است


ديداري صميمي با بچه هاي يكي از روستاهاي ورزقان

اينجا كسي از زلزله نمي ترسد!

وحيد بلندي روشن ـ خبرنگار صفحه مدرسه
به طور اتفاقي قرار شد با پدرو مادرم براي همدردي و كمك به روستاي «چوپانلار» كه از روستاهاي «ورزقان» است برويم. از موقعي كه زلزله آمده خيلي دوست داشتم به هموطنانم كمك كنم و حالا خدا خواسته و خيلي خوشحالم. از قبل 200 هزار تومان پول از طريق فاميل جمع شد تا همه اش را وسايل بخريم. مايع ظرفشويي، پودر لباسشويي، صابون ووسائل بهداشتي و بيسكوئيت، تمام اقلام خريداري شده است.
تا ورزقان حدود يك ساعت فاصله داريم. پوتين و شلوار كوهنوردي ام را پوشيدم و سوار ماشينمان شديم.
در 70 كيلومتري اهر و ورزقان حس مي كنم كه هوا دارد سرد مي شود. خنكي باد از پنجره پايين كشيده شده ماشين به گونه ام مي خورد و شادم مي كند.
وقتي در جاده ورزقان كه جاده بزرگي هم نيست ماشين ها با سرعت از كنار هم مي گذرند چشمم چند بار تابلوي اورژانس 115 را مي بيند و با خودم مي گويم، اي خدا يعني چند بار اين روستايي ها به اورژانس زنگ زدند؟
در كنار يك مزرعه چند تا خانه اند كه فقط ترك برداشته اند. روي يك تابلو نوشته:بنگاه، قراردادهاي املاكتان را با ما انجام دهيد. اما زلزله اين بار مشتري بنگاهي ها شد!
نزديك روستاي «باجه باشلي» مي شويم، از دور كاميونها، ماشينها و بولدوزرها را مي بينم. وقتي روستاي «باجه باشلي» را كه در دره و عمق زمين است مي بينم، بهت و تعجب و بغض سراسر وجودم را تسخيرمي كند ؛ روستا ويران شده!
اصلا چيزي به نام روستا وجود ندارد. بوي خاك و كاهگل بيني ام را آزرده كرده. به هلال احمري ها و مردم كه در چادرهاي سفيد اسكان گزيده اند نگاه مي كنم. در دل با آنها همدرد مي شوم.
از روستاي «باجه باشلي» وارد روستاي «چوپانلار» كه روستاي مادرم است شديم. روستاي به اين زيبايي هم ويران شده. دو سال پيش كه به اين روستا آمده بودم خيلي قشنگ بود. منظره هاي زيبايي داشت اما زلزله...
به طرف چادرها مي رويم و وسائل را بين اهالي روستا پخش مي كنيم.
يواش يواش جمعيت زياد مي شود. بچه ها هم مي آيند. از فرصت استفاده مي كنم و آنها را به كنار ماشين مي كشم و مي نشينم و صميمانه با آنها صحبت مي كنم. البته بچه هاي روستا كمي خجالتي اند. به هر كدام بيسكوئيت مي دهم تا صميمي تر شويم.
اسمهايشان را مي پرسم. علي، هادي، فائزه هادي و علي! تعجب مي كنم! اسم دو تايشان علي است ودو تا هم هادي. كلا روستايي ها ارادت خاصي به ائمه اطهار (ع)دارند.
فائزه كه دندان هاي جلوييش تازه درمي آيند، خيلي خجالتي اما بازيگوش است. علي كوچولو كلاس اول مي رود و بقيه بچه ها كلاس دوم. هادي كه يك بوق عروسكي دارد مدام به بوق مي زند و با دوستانش شوخي مي كند. چون فقط او بوق دارد بقيه بخصوص علي كوچولو دوست دارند كه كمي هم آنها بوق بزنند.
علي كلاس دوم مي رود. از او مي پرسم وقتي زلزله آمد كجا بودي؟!
مي گويد: داشتم تلويزيون نگاه مي كردم وقتي زلزله آمد دويدم بيرون!
باز مي پرسم: نترسيدي؟
مي گويد: نه
پسر زرنگي به نظرم آمد. گفتم: مي تواني صلوات بفرستي؟ و يك صلوات فرستاد.
با بچه هاي ديگر گرم صحبت مي شوم.
يكي از بچه ها گفت: آقا وحيد (اسمم را گفته بودم) چرا برايمان اسباب بازي نياورده ايد؟
و من خيلي ناراحت شدم. اما سريع رفتم سراغش و سؤال هايم را پرسيدم:
- شبها چند تا ستاره تو روستا مي بيني؟ چه آرزويي داري؟
فائزه كه ديد از قافله عقب افتاده با ناراحتي گفت: آقا از ما سؤال بپرسيد ديگه.
خلاصه با بچه ها گرم صحبت بودم اما چون وقت نبود از آنها خداحافظي كردم. كمي جلوتر چند تا نوجوان سوار الاغ شده بودند. از آنها هم عكس گرفتم.
اين روستاهايي ها واقعا كم توقع، مهربان و غيرتمندند. از خدا مي خواهم كه صبر و نعمتش را از آنها دريغ نفرمايد.
والسلام.


احساس باراني

اين حس و حالم را دوست دارم. يعني هر وقت كه مي خواهد باران ببارد اين حس در من به وجود مي آيد. حس و حال آسمان را هم دوست دارم. وقتي كه ابرها قرمز مي شوند و به هم برخورد مي كنند و صداي رعدي كه دل من و قطعا دل آسمان را به وحشت مي اندازد. آرام قدم مي زنم، حيف است اين حالم را به بهانه ي سرماخوردن يا چيزهاي الكي خراب كنم. آرام قدم مي زنم. روي نيمكت مي نشينم. برگي از يك درخت كنارم مي افتد. مي خندم. آرام به برگ مي گويم: «حتماً تو هم تنها بودي، يا دنبال يك هم دل مي گشتي. خب، من همون فرشته اي هستم كه با تو گفت وگو خواهم كرد. قول مي دهم راز دلت را به هيچ كس نگويم.» بادي آمد و برگ را با خود برد. دلم شكست. حتي يك برگ هم با من همكلام نشد. باران نم نم مي بارد. از روي نيمكت بلند مي شوم.
هوا كمي سردتر شده است. ديگر كسي در پارك نمانده است. تنها در پارك قدم زدن هم عالمي دارد، آن هم وقتي كه باران ببارد و خيس باشي. آن طرف ، پشت درخت دو كبوتر سفيد ، روي نيمكت نشسته اند و با هم حرف مي زنند. حالم خراب تر مي شود. يك برگ با من هم كلام نشد حالا اين ها، در اين باران نشسته اند و دارند حرف مي زنند. بوي نمي كه بلند شده است را خيلي دوست دارم.
تلفن همراهم مي لرزد. برايش پيامك آمده، شايد هم براي من.
خوش حال مي شوم. دست در جيبم مي كنم و تلفن همراهم را درمي آورم.
به اسمش نگاه نمي كنم فقط محتوا را مي نگرم.
«اندكي در زير باران بمان.»
«ابر را بوسيده ام تا بوسه بارانت كند.»
احسان تركمن/ تهران


بچه هاي مسجد ما

اينجا تهران خيابان خاوران ، پايين آن خيابان شهيد علي اكبر صادقي كه مابين اين خيابان، مسجدي با نام زيباي خانم حضرت زهرا(س) مي باشد. مسجدي كه سه نوبت در آن نماز مي خوانند، مسجدي كه هر روز با نمازگزاران مومن نماز به پا داشته مي شود و امام جماعت آن حاج آقاي صادقي نماز مغرب و عشاء مسجد را به پا مي دارد . بچه هاي مسجد باذوق و شوق به مسجد مي آيند و نماز مي خوانند . بعد از خواندن نماز به دوستم مهدي مي گويم كه نوارخانه را باز كند تا سي دي هاي مذهبي را بفروشد. و از طرف ديگر مسئول كتابخانه احسان كه با ذوق و شوق كتابها را مرتب كرده و به نمازگزاران كتاب تحويل مي دهد. شب هاي جمعه بچه ها دور هم جمع مي شوند و هر يك از آنها تصميم مي گيرند كه به كجا بروند مهدي كه مي گويد به هيئت برويم چون بعد از هيئت سفره ي اطعام برقراره. احسان مي گويد كه فوتبال برويم، هر يك نظر خود را مي دهند. بچه هاي مسجد ما در زمينه هاي فرهنگي فعاليت خوبي دارند .همه با هم صميمي و مهربان هستند . از آن طرف آقا سيد را معرفي مي كنم.بله آقاسيد مسئول گروه فرهنگي «صف» را مي گويم كه به بچه ها در زمينه هاي فرهنگي دست ياري مي دهد. بچه ها با مسئول فرهنگي رابطه ي خوب و صميمي دارند .هنگام نماز همه بچه ها وضو مي گيرند و نماز را به جماعت مي خوانند . خلاصه سرتان را به درد نياورم بچه هاي مسجد ما خيلي صميمي و دوست داشتني هستند. راستي اگر روزي گذرتان به اين طرف ها افتاد سري به مسجد باصفاي ما بزنيد. منتظرتان هستيم.
مهرداد ضيايي
ازمسجد الزهرا سلام الله عليها


براساس خاطره اي از شهيد عليرضا كريمي

آخرين ديدار

محسن بغلاني
عليرضا وارد جاده شد. كف جاده از سنگفرش پوشيده شده بود. در اطراف آن درختاني سبزقامت، سر به فلك كشيده و در اوج آسمان سر بر شانه هاي يكديگر نهاده بودند. اشعه تابش نور خورشيد از لابه لاي درختان بر سنگفرش هاي كف جاده مي تابيد. عليرضا در افق، رنگين كماني را ديد كه مانند نور خورشيد در غروب، گلگون بود. عليرضا با شادماني به سوي افق مي رفت. ناگهان صدايي شنيد. صدا را مي شناخت به پشت سر نگاه كرد. مادر را ديد كه مضطرب او را به سوي خود مي خواند. به سوي مادر دويد ولي هر چه مي دويد به او نمي رسيد. تمام نيروي خود را جمع كرد تا با يك گام بلند خود را به او برساند كه ناگهان سراسيمه از خواب پريد. رسول از او پرسيد: چي شده؟ عليرضا پاسخ داد: چيزي نيست خواب بدي ديدم.
صبح زود عليرضا سراغ برادر خسروي رفت و آن قدر اصرار كرد تا از وي مرخصي گرفت. برادر خسروي از او پرسيد: تو كه از اين عادت ها نداشتي. چي شده كه اين قدر اصرار مي كني؟ عليرضا گفت: خواب مادرم را ديدم حتماً به من نياز دارد. مي روم و زود برمي گردم. برادر خسروي گفت: بالأخره مواظب باش از قافله عقب نماني. صبح زود زنگ در خانه مشهدي باقر به صدا درآمد. مادر در را كه باز كرد، عليرضا با همان لبخند دلنشين هميشگي پشت در بود. مادر عليرضا را در آغوش گرفت و درحالي كه سرشك اشك از ديدگانش جاري بود گفت: علي جان دو روزه دارم دعا مي كنم كه تو برگردي. آخه امشب عقدكنان خواهرته. همه اش دعا مي كردم خودتو برسوني.
عليرضا پابه پاي اهل خانه مشغول كار شد. غروب وقتي خواهرش را ديد او را به كناري كشيد و گفت: آباجي جون خيلي مواظب باش زندگيت با گناه شروع نشود. به كسي اجازه نده تو مجلس شادي شما گناه بكند. اگر به احكام خدا عمل كني خدا هم شما را ياري مي كند.
مادر از آشپزخانه عليرضا را صدا كرد. عليرضا به آشپزخانه رفت. مادر يك دست كت و شلوار و يك جفت كفش نو براي او خريده بود. به او داد تا در مراسم عقدكنان خواهرش بپوشد. عليرضا روي مادر را بوسيد و از او تشكركرد. بعد لباس و كفش ها را درون پلاستيك گذاشت و به مادر گفت: براي نماز مي رم مسجد و برمي گردم. سوار بر دوچرخه به مسجد رفت. وقتي برگشت، مادر ديد عليرضا به جاي لباس هاي نو، كت و شلواري را كه از قبل در خانه داشت، پوشيده است. مادر پرسيد: علي جان لباس هايت را چه كردي؟ علي گفت: مادرجان شما لباس ها را براي من خريده بوديد، من هم دادم به كسي كه بيشتر از من به آن ها احتياج داشت. براي اين يك شب همين لباس خوبه.
مراسم عقد برگزار شد و در پايان مراسم عليرضا به تنهايي به اتاقي رفت و براي عروس و داماد دعاي توسل خواند. آخر وقتي عليرضا پيشنهاد دعا را داد بعضي ها او را مسخره كردند كه: مگر عروسي هم جاي دعاست؟!!
شب از نيمه گذشته بود. مادر از خواب برخاست، ديد عليرضا با تمام خستگي راه و زحمتي كه در مراسم خواهرش كشيده بود، در حال نماز شب است. مادر به تماشاي فرزند نشست. با خود گفت: خدايا شكرت. ببين چه نمازي مي خونه تمام پهناي صورتش از اشك خيسه. اصلاً انگار تو يه عالم ديگه است. طوري با خدا راز و نياز مي كنه كه انگار خدا را مي بينه و درحال عشق بازي با معشوقه.
نماز عليرضا كه تمام شد مادر به سوي او رفت. صورت عليرضا مانند گل سرخ محمدي گلگون شده بود. مادر دستي از روي محبت بر چهره او كشيد. ناگهان احساس كرد فرزند دلبندش تب دارد. گفت: چي شده مادر. مريض شدي؟ دارو برات بيارم؟ عليرضا گفت: نه مادر، چيزي نيست از خستگيه. كمي بخوابم خوب مي شم. مادر بعد از نماز خوابيد. دو ساعت بعد كه از خواب بلند شد عليرضا هنوز خواب بود. دستي به صورت او كشيد. هنوز تب داشت.
مادر رفت تا براي او چيزي آماده كند. وقتي برگشت ديد عليرضا قبراق و سرحال لباس بسيجي به تن كرده و درحال بستن بند پوتين است. مادر گفت: علي جان كجا؟ هنوز مريضي، بايد استراحت كني. عليرضا گفت: مادر الآن خواب امام را ديدم. دستي بر پيشاني ام كشيد و گفت: بلند شو. حركت كن. مادر دست بر پيشاني علي كشيد، هيچ اثري از تب نبود. عليرضا را در آغوش گرفت و بر صورت او بوسه زد. هنگامي كه علي از در بيرون رفت، مادر خواست بار ديگر او را در آغوش بكشد ولي چيزي مانع از آن شد. پس با صدايي كه از غم مي لرزيد گفت: علي جان كي برمي گردي؟ عليرضا درحالي كه لبخندي زيبا بر لب داشت گفت: ما مسافر كربلاييم، راه كربلا كه باز شد برمي گرديم.
14 سال گذشت. حميدرضا به خانه مادر رفت. زنگ را كه زد مادر با خوشحالي جلوي در آمد و گفت: حميدجون بيا تو پسرم. داداشيت اومده، عليرضا برگشته. حميدرضا گفت: مادرجون چرا نمي خواهي باور كني؟ عليرضا شهيد شده. همه رفيقاشم شهادت اونو تأييد كردن. مادر گفت: ساكت باش. عليرضا اومده خونه، خسته بود، بعد از سلام و احوالپرسي گفت: مادرجون خيلي خسته ام. پتوشو برداشت و رفت بخوابه. حميدرضا با خود گفت: پيرزن بيچاره حتماً خيالاتي شده يا خواب ديده. ناگهان ياد پتوي عليرضا افتاد، با خود گفت: خدايا پتوي عليرضا را من به خاطر دلتنگي هاي مادر داخل انباري زير همه رختخواب ها مخفي كرده بودم، نكنه راستي عليرضا برگشته؟
حميدرضا به سرعت وارد اتاقي كه مادر مي گفت عليرضا در آن خوابيده شد. رنگ به رخسار نداشت. عرق كرده بود و قلبش به شدت مي زد. وقتي به اتاق وارد شد با ديدن پتوي عليرضا در وسط اتاق درحالي كه گوشه اي از آن را كنار زده بودند و اثري به اندازه يك سر برروي بالش بود، پاهايش شل شد و به روي زمين نشست. بوي عطر عليرضا را حس مي كرد. مادر گفت: عليرضا كو؟ كجا رفته؟ حميدرضا به حياط رفت. اصلاً حال خودش را نمي فهميد. بوي عليرضا تمام خانه را پر كرده بود.
مادر راديو را روشن كرد. اخبارگو مي گفت: اولين گروه از خانواده شهداي گرانقدر دفاع مقدس وارد كربلا شدند. مدتي بعد اعلام كرد روز جمعه پس از نماز جمعه تهران پيكر تعدادي از شهداي هشت سال دفاع مقدس تشييع مي شوند. پانزده دقيقه بعد خواهر حميدرضا زنگ زد. مرتب گريه مي كرد فقط توانست بگويد: حميد، عليرضا برگشته.
روز جمعه پيكر عليرضا در تهران تشييع شد و چند روز بعد يعني در روز تاسوعا در اصفهان، به خاك سپرده شد. مادر گفت: خودش گفته بود وقتي راه كربلا باز شد، برمي گردم.
انتخاب از كتاب قصه هاي شنيدني از بچه هاي خوب
ناشر: مؤسسه ي فرهنگي هنري قدر ولايت


(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14