(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 18 شهریور 1391 - شماره 20301

داستان منظوم
حسنك و مهمانهاي ناخوانده
براساس خاطره اي از زندگي شهيد عباس بابايي
باباي مدرسه
حرف هاي آسماني
نياز من
نينجا و آقاي ناظم
مشق شب تابستاني
نويسندگان فردا
من و پرواز پرستو
توضيح
دوستانه


داستان منظوم

حسنك و مهمانهاي ناخوانده

محمد عزيزي «نسيم»
گفت: «بع... بع... بع... بع...»
بره پشمالو
«من علف مي خواهم
حسنك، شامم كو؟»
¤
بعد از آن يك باره
ناله سگ برخاست
آن سگ غمگين نيز
شام خود را مي خواست
¤
حسنك در آن شب
گرم بازي شد شاد
گاو و بره، سگ را
حسنك برد از ياد
¤
اين طرف سوباسا
شاد گرم بازي
آن طرف تر كمبا
گرم تيراندازي
¤
ماه زيبا را، او
با تفنگش مي زد
امتياز تيرش
رفت بالا، شد صد!
¤
حسنك غمگين شد
رفت يك گوشه نشست
ماه وقتي جان داد
دلش از غصه شكست
¤
گفت كمبا: «به! به!
شادم و خوشحالم
امتيازم بالاست
من به خود مي بالم!»
¤
حسنك دلخسته
رفت پيش سوبا
تا بگويد با او
درد دلهايش را
¤
گفت: «سوبا! ديدي؟
او دل ما را زد!
زير نور مهتاب
ماه زيبا را زد!»
¤
گفت سوبا: «بله!
من خودم مي بينم
فكر من اينجا نيست
من به فكر تيمم
¤
تيم شاهين فردا
عصر بازي دارد
من نباشم حتماً
تيم ما مي بازد!
¤
پس برو تا من هم
بزنم «روپايي»
تا كه شايد فردا
بزنم گلهايي»
¤
حسنك با اين حرف
باز هم غمگين شد
چشم هاي خيسش
ناگهان سنگين شد
¤
حسنك خوابش برد
ديد خوابي تاريك
خواب راهي را ديد
راه تنگ و باريك
¤
ديد گرگي دارد
مي درد گاوش را
مانده در تنهايي
بره اش در صحرا
¤
سگ پرمهرش هم
شده بود آواره
حسنك هي مي گفت:
«اي سگ بيچاره!»
¤
حسنك زد فرياد:
«آي، گرگ نامرد!
بره جان! آنجا نه
زود اينجا برگرد...»
¤
با اذان قوقولي
غنچه گل وا شد
حسنك شد بيدار
زود از جا پا شد
¤
توي قاب چشمه
حسنك خود را ديد
با وضويش چشمه
شاد- قل قل- خنديد
با نسيمي خوشبو
باز شد سجاده
حسنك ديد دلش
يك سبد گل داده
¤
در دعايش او گفت:
«اي خداوند بزرگ
تو نگهدار مرا
از نگاه بد گرگ!»
¤
او نمازش را خواند
از خدا ياري خواست
ديد مهمان دارد
زود از جا برخاست
¤
يك سماور آورد
تا بخواند قل قل
بعد با ظرفي رفت
شاد سوي آغل
¤
ناگهان آنجا ديد
آغلش غم دارد
از نگاه گاوش
غصه ها مي بارد
¤
بره پشمالو
گوشه اي افتاده
حسنك با خود گفت:
«نكند جان داده!»
¤
سگ او با غصه
چشمهايش را بست
حسنك ديد سگش
لاغر و بي حال است
¤
ياد ديشب افتاد
ياد آن بازي ها
ياد تير كمبا
ياد توپ سوبا
¤
داس خود را برداشت
رفت سوي صحرا
در سر او پيچيد
عطر و بوي صحرا
¤
مي درخشيد از دور
نور داسسش در دشت
او علفها را چيد
سوي آغل برگشت
¤
گاو و بره خوردند
حسنك خندان شد
چشم هايش از شوق
خانه باران شد
¤
حسنك داسش را
روي ديوار آويخت
گاو خود را دوشيد
توي ظرف سگ ريخت
¤
بعد از آن هم او باز
گاو خود را دوشيد
شير بر روي اجاق
قل قلي زد، جوشيد
¤
حسنك از آن ريخت
توي ليوان هايش
بعد با سيني برد
پيش مهمانهايش
¤
ديد مهمانهايش
هر دو تا بيدارند
با تفنگ و با توپ
باز گرم كارند
¤
حسنك سيني را
برد سوي سوبا
گفت سوبا: «اين چيست؟
نه، نياور اينجا!»
¤
حسنك گفت: «چرا؟
اين كه شيرين عالي است!»
گفت سوبا: «در آن
جاي موزي خالي است!»
¤
حسنك با سيني
رفت پيش كمبا
گفت: «توي ليوان
شير داغ است، بيا!»
¤
در جوابش كمبا
گفت: «اين ديگر چيست؟
شام و صبحانه من
چند دانه باطري است!»
ادامه دارد
 


براساس خاطره اي از زندگي شهيد عباس بابايي

باباي مدرسه

محسن بغلاني
پاييز سال 1341 پاييز سردي بود. هوا ناگهان به سردي گراييده و ديگر صداي چهچهه پرندگان خوش آوا به گوش نمي رسيد و جاي آن را صداي قارقار كلاغ ها پر كرده بود. صداي خش خش برگ هاي پاييزي كه رنگ هاي زيباي آن ها به تيره گي گراييده بود، در زير پاي بچه هاي مدرسه، به گوش مي رسيد.
آقاي مدير وارد مدرسه شد. سري به منبع هاي آب مدرسه زد ولي آن ها، به خوبي از آب پر نشده بودند. آقاي مدير با عصبانيت مش حيدر را صدا زد. مش حيدر با عجله خود را به او رساند و سلام كرد. آقاي مدير بدون اين كه پاسخ سلام او را بدهد با همان غرور و تكبر هميشگي سر او فرياد زد: مرديكه خجالت نمي كشي. هر روز بايد به تو بگويم كه بايد چه غلطي بكني؟ چرا اين منبع ها خوب پر نشده؟ اين بار آخري است كه به تو تذكر مي دهم، دفعه ي بعد به بيرون پرتت مي كنم.
مش حيدر كه از كمر درد نمي توانست سرپا بايستد در حالي كه صدايش از ترس مي لرزيد گفت: ببخشيد آقا. راستش اين كمر درد لعنتي بدجوري امانم را بريده، زنم بنده خدا خيلي سعي مي كند كارهاي مرا درست انجام بدهد ولي خوب مدرسه بزرگ است، و نمي تواند به تنهايي همه ي كارها را انجام بدهد، ولي شما ناراحت نباش قول مي دهم كه ديگر تكرار نشود. مدير گفت: من اين ننه غريبم بازي ها سرم نمي شود اگر يك بار ديگر تكرار بشود جور و پلاست را بيرون مي ريزم. وقتي مدير رفت، مش حيدر سرايدار و باباي مهربان مدرسه كه براي چندمين بار در مقابل كودكاني كه هر يك مانند فرزند او بودند تحقير شده بود، در حالي كه چشمانش از اشك پر شده بود سر را به زير انداخت و به سوي اتاق سرايداري برگشت.
دو سه هفته اي بود كه مش حيدر دچار كمر درد شده بود و عصب سياتيك پاي راست او تحت فشار بود و اين باعث شده بود تا نتواند مثل گذشته به مدرسه برسد. آقاي مدير هم هرگز لنگيدن اخير او را از شدت درد نديده و شايد هم نخواسته بود ببنيد. شايد فكر مي كرد اگر متوجه درد مش حيدر شود بايد به او اجازه بدهد تا چند روزي را استراحت كند.
مش حيدر و همسرش چند سالي بود كه به اين مدرسه آمده بودند. آنها به همان يك اتاق شش متري سرايداري كه مدرسه به آن ها داده بود، دل خوش كرده بودند. تمام اثاثيه ي آنها به سختي مي توانست آن اتاق را پر كند و همين بهترين دليل براي بيان فقر مالي آن ها بود. حالا مش حيدر ناراحت بود كه مبادا همين اتاق چند متري را هم از دست بدهند. تازه اگر آقاي مدير او را از كار خارج مي كرد، آن وقت كار از كجا پيدا مي شد؟ در همين افكار غوطه ور بود كه قطرات اشك از چشمانش بر گونه هايش جاري شد. هنگامي كه مش حيدر صداي پاي همسرش را كه به سوي اتاق مي آمد شنيد، اشك هايش را پاك كرد. همسرش وارد خانه شد و گفت: باهات بد اخلاقي كرد؟ خدا ازش نگذرد، آمده بود توي دفتر طوري كه من بشنوم گفت اين طوري نمي شود بايد يك كاري بكنيم. با اين سرايدار آبي توي مطبخ ما گرم نمي شود. مش حيدر گفت: خودخوري نكن خدا بزرگ است. اين بنده خدا هم راست مي گويد بايد بيشتر بجنبم. همسرش گفت: آخه اين از خدا بي خبر يك بار آمده بگويد مشهدي تو چرا داري پايت را زمين مي كشي؟ يا يك دو روزي استراحت كن تا خوب بشوي.
آن روز گذشت. مش حيدر و همسرش تا جايي كه مي توانستند نظافت اتاق ها و راهرو را انجام دادند ولي باز هم مقداري از كارها باقي ماند. صبح روز بعد آسمان آبي زيبا با نور طلايي رنگ خورشيد جلوه اي دو چندان پيدا كرده بود. وقتي همسر مش حيدر از خواب برخاست تا كارهاي نظافت مدرسه را تمام كند ديد همه جا تميز و مرتب شده حتي منبع هاي آب هم پر از آب شده بود. از تعجب فرياد كشيد: آقا حيدر، آقا حيدر. مش حيدر با عجله به حياط آمد و گفت: بله چه شده؟ چرا جيغ مي كشي؟ و همسرش پاسخ داد: اين جاها رو نگاه كن.
مش حيدر گفت: كجا را؟ چه شده؟ همسرش پاسخ داد: اي بابا حياط را ببين مثل يك دسته گل شده، همه ي راهروها و كلاس ها تميز و مرتب شده اند، منبع هاي آب پر از آب است.
مش حيدر با تعجب گفت: يعني چه كسي اين همه كار را كرده است؟ همسرش پاسخ داد يعني تو نمي داني؟ مرا خواب كردي و آمدي تا صبح كار كردي؟ آخه چرا لجبازي مي كني؟ چرا به فكر خودت نيستي؟ من كه گفتم صبح زود بلند مي شوم همه ي كارها را مي كنم. مش حيدر گفت: اي بابا يه كمي صبر كن حرفم را بزنم اصلا من كاري نكرده ام، من قبل از تو خوابم برد. همسرش پرسيد: يعني تو مي خواهي بگويي اين ها كار تو نيست؟ مش حيدر گفت: نه خانم، من اگر مي خواستم باز هم نمي توانستم تا صبح اين همه كار كنم.
هر دو با تعجب به يكديگر نگاه مي كردند، آن ها نمي دانستند چه كسي اين لطف بزرگ را در حق آن ها كرده است ولي دعاي خير آن دو تنها لطفي بود كه مي توانستند در حق او بكنند.
آن روز آقاي مدير به همه جا سركشي كرد. وقتي كه ديد هيچ بهانه اي براي برخورد با سرايدار وجود ندارد رو به معاون مدرسه كرد و گفت: با اين قماش آدم ها بايد همين طور برخورد كرد. ببين اين جاها چقدر تميز و مرتب شده؟ همسر مش حيدر وقتي صبحانه ي معلم ها را آماده كرد به اتاق سرايداري برگشت و گفت: آقا حيدر فكر مي كني چه كسي اين كارها راكرده؟ مش حيدر گفت: من نمي دانم چه بگويم، توي اين دوره و زمانه كسي از اين جور كارها براي كسي نمي كند. ولي يك فكري كردم. امشب كشيك مي كشم ببينم اين جا چه خبر است. فعلا تو به كسي چيزي نگو تا ببينيم چه مي شود. همين كار را انجام دادند، ولي نزديك اذان صبح هر دو به خواب رفتند. صبح با صداي زنگ مدرسه از خواب پريدند. مش حيدر گفت: بلند شو زن بدبخت شديم بچه هاي مدرسه دارند زنگ مي زنند و ما خوابيم. همسرش با عجله درب مدرسه را باز كرد و بچه ها وارد حياط مدرسه شدند خوشبختانه آن روز مدير مدرسه ديرتر آمد و با ديدن وضع خوب مدرسه يك راست به دفتر رفت.
همسر مش حيدر بعد از بردن چاي براي آقاي مدير، نزد همسر خود رفت و به او گفت: خدا را شكر باز هم دوست ناشناسمان همه ي مدرسه را تميز كرده بود، وقتي مدير آمد هيچ عيبي نتوانست بگيرد، تازه چايي او را كه بردم مثل آدم جواب سلامم را داد. تو امروز استراحت كن. هر كاري كه باشد من مي كنم، شايد ان شاءالله همين استراحت كردن حالت را بهتر كرد.
آن شب دو باره تصميم گرفتند تا نگهباني دهند، اين بار ساعت را كوك كردند و بعد از نماز صبح به كشيك نشستند. هوا گرگ و ميش بود، در حالي كه از بي خوابي چشمان آن دو به سوزش افتاده بود، ناگهان سايه اي بر روي ديوار توجه آن ها را جلب كرد. در كمال شگفتي يكي از شاگردان مدرسه را ديدند كه از ديوار بالا آمده و به درون حياط پريد. او پس از برداشتن جارو و خاك انداز مشغول نظافت حياط شد. مش حيدر به همسرش گفت: تو برو بيرون ببين كيه من هم دنبال تو مي آيم.
همسر مش حيدر آرام به حياط رفت. با ديدن پسر بچه مطمئن شد او را مي شناسد. ولي اسم او را نمي دانست. پسر بچه با ديدن او، با شرم و حيايي خاص سرش را پايين انداخت و سلام كرد. همسر مش حيدر جواب او را داد و با مهرباني پرسيد: پسرم اسمت چيه؟ پسر جواب داد: عباس بابايي.
در همين هنگام مش حيدر كه با سختي خود را به حياط رسانده بود او را در آغوش گرفت و باچشماني اشك بار از او تشكر كرد. همسرش نيز در حالي كه بغض گلويش را گرفته بود و گريه امانش نمي داد از بابايي تشكر كرد و گفت: پسرم از تو خواهش مي كنم ديگر اين كار را نكن، اگر يك وقت پدر و مادرت بفهمند پسرشان به جاي درس خواندن مدرسه را نظافت مي كند، هم از تو ناراحت مي شوند و هم ممكن است از ما شكايت كنند. آن وقت مي داني چه مي شود؟
بابايي جواب داد: من كه به شما كمك كنم خدا هم به من كمك مي كند تا درس هايم را بهتر بخوانم. اگر شما به پدر و مادرم چيزي نگوييد من هم كه نمي گويم پس آن ها هم نمي فهمند، اجازه بدهيد من كمكتان كنم، من دوست ندارم آقاي مدير باز هم با شما بداخلاقي كند. مش حيدر و همسرش با شنيدن لحن كودكانه و معصوم عباس چه مي توانستند بگويند جز اين كه از او تشكر نمايند. كمك عباس بابايي به مش حيدر و همسرش تا بهبودي كامل سرايدار مهربان مدرسه ادامه يافت.
انتخاب از كتاب قصه هاي شنيدني از بچه هاي خوب مؤسسه فرهنگي، هنري قدر ولايت
 


حرف هاي آسماني

نياز من

گاهي در اوج تمنا بايد نخواست و در اوج نياز بايد بخشيد.
بايد بخشيد به دنيا همه ي هستي ات را بي آن كه قسمت را به ورق خوردن نقش هايش قسم داد. گاهي ساز دنيا، نوايش بي نوايي است و تو در اوج دارندگي نياز را تجربه مي كني و مي آموزي كه خواستن هميشه توانستن نيست.
بهانه ي همه ي نوشته هاي من، تويي!
تويي كه روزهاست انتظار آمدن بي بازگشتت را مي كشم. تويي كه بقچه هاي دل تنگي من به اميد باز شدن گره هاي كورشان با سر انگشت هاي تو، روزهايشان را سر مي كنند و بذرهاي اميدم با قدم هاي تو به سر آغاز رويش مي رسند و بي تو زير گرد و غبار دل بستگي هايم به خواب مي روند، به خوابي كه مقصدش تلألو و درخشش چشم هاي توست؛ چشم هايي كه هرگز مژه بر هم زدنش را در بيداري به چشم نديده ام.
زمزمه هاي شبانه ي من، عازم ديار آسمانند تا اجابت كنند نياز مرا.
اجابت نياز من لبخند توست، و لبخند تو نياز من!
من اين جا كنار آسمان ماتمزده اي كه زل مي زند بر خموشي ساحل با دست هايي كه گره مي زنند بقچه هاي تنهايي را، براي تو بي قافيه ترين سرودها را به دستان باد مي سپارم تا بي قراري هايم را در هجوم تلخ زمان بگسترانند.
من ماتم زده ي طوفانم، گر گرفته از حرارت شعله هاي زمان كه برخواسته از دياري است غريب؛ سرزميني كه خورشيدش پشت ابرهاي هميشگي تابيدن را از ياد برده است.
سرزمين قلب من، سرزمين دل تنگي هاست.
سرزميني كه بارانش براي باريدن، غريب زماني ست كه سر در گريبان است و تو اي باران من، ببار كه چشمه هاي اميد من، بي مقصد در تكاپوي زمان درگير و دارند و تمام هستي من، درگير دست هاي مهربان تو و دست هاي تو همه ي هستي من.
هانيه لشني زند از ايلام


نينجا و آقاي ناظم

دويدم و دويدم
به مدرسه رسيدم

يك دفعه توي حياط
لاك پشتي گنده ديدم

گفتم: شما كي هستيد
كه راه من رو بستيد؟

گفتش: من نينجا هستم
صاحب اينجا هستم

دلم هميشه شاده
چون كه زورم زياده

من لاك پشتي زرنگم
من اومدم بجنگم!

گفتم: آقاي نينجا
زودتر برو از اينجا

نينجا نرفت و لج كرد
دست و پاهاشو كج كرد

همين كه بالا پريد
آقاي ناظم رو ديد

دست و پاهاشو گم كرد
نانچيكو هاشو گم كرد

آقاي ناظم پرسيد:
اين جا چيزي مي خواستيد؟

نينجا خجالت كشيد
يك دفعه بالا پريد

رفتش توي آسمون
رسيد به شهر كارتون
شعر از عمو زنجيرباف
 


مشق شب تابستاني

دوستمانمان آمده بودند به مدرسه سري بزنند. محمد حيدري، علي نهاني، احسان تركمن و مهرداد ضيايي آمدند و حسابي كمك مان كردند.
قرار بود به برندگان مسابقات جدول رمزدار مدرسه زنگ بزنيم و نشاني شان را بگيريم.
با تقسيم بندي مسئوليت ها، مهرداد و احسان رفتند براي خريد جايزه ها و محمد و علي هم شروع كردن به زنگ زدن.
محل جمع شدن ما هم توي كيهان بچه ها بود. در آنجا آقاي رياضي حسابي تحويل مان گرفت و با آمدن آقاي فردي همه خوشحال شديم از لبخند مهرباني و خوش آمدگويي گرم ايشان.
به پيشنهاد من بچه ها دست به قلم بردند و چند خط مي نوشتند. بندگان خدا بچه هاي مدرسه آمده بودند سري بزنند و بروند اما نمي دانستند اينجا مدرسه باز است و مشق شب هميشگي!
اي كاش مي شد دوباره دور هم جمع شويم!
مسئول صفحه مدرسه


نويسندگان فردا

من و پرواز پرستو

من و پدرم تابستان را به روستايمان رفته بوديم. من وقتي از مهماني دوستان پدرم برگشتم، رفتم به صحرا، البته به اتفاق پسر عموهايم.
در آنجا لانه ي پرندگان بسيار زيبا و قشنگ بود. يكي از لانه ها نظرم را جلب كرد. ديدم پرستويي از لانه بيرون آمد و دوباره به لانه برگشت مرتب اين كار را انجام مي داد.
ديدم چيزي به نوك مي گيرد و به لانه مي برد تا شكم فرزندانش را سير كند. وقتي دقت كردم ديدم چيزي مثل چوب است.
در آن موقع بود كه متوجه شدم چه كار مي كند؛ او داشت لانه ي پيشين خود را مرتب مي كرد از آن درخت رفتم بالا ديدم چقدر لانه را زيبا درست كرده است.
اين همه توانايي را از كجا يافته بود؟ آيا شما مي دانيد اين قدرت را چه كسي به پرستوها داده است؟ بله آن كه جهان بزرگ را آفريده است.
من از اين موضوع نتيجه مي گيرم كه «پروردگار» چقدر نعمت و زيبايي به ما و حيوانات داده است.
محمدحسن صادقي ميانكوشكي
كلاس سوم
دبستان تربيت/ تهران
 


توضيح

مدير مسئول محترم روزنامه كيهان
با سلام
احتراماً ضمن تشكر از آقاي وحيد بلندي روشن خبرنگار صفحه مدرسه كه در تاريخ شنبه 11شهريور91 در صفحه9 مطلبي را با عنوان «اينجا كسي از زلزله نمي ترسد!» را تهيه كرده است به استحضار مي رساند كه روستاي باجه باج وچوبانلار جزو روستاهاي شهرستان هريس مي باشند و نه ورزقان.
لذا خواهشمند است دستور فرماييد نسبت به درج اصلاحيه اقدام فرمايند تا نسبت به اطلاع رساني صحيح خللي وارد نشود.
با تشكر
مهدي دعاگويي
خبرنگار شهرستان هريس
 


دوستانه

سلام جناب آقاي عزيزي
خدا قوت، خسته نباشيد
مدرسه هنوز هم بازارش داغ است گرچه بچه ها به ظاهر عوض شده اند، هنوز هم گاهي مدرسه بهانه شنبه و سه شنبه ماست.
مدرسه اي كه نامه نوشتن رو حداقل براي من خاطره انگيز كرد، چون به جز مدرسه هيچ جاي ديگري پل ارتباطي اش براي من شيرين تر از نامه نبود. اميدوارم هنوز هم مدرسه براي ما جا داشته باشد.
با آرزوي بهترين ها
هانيه لشني زند
 


(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14