(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 19 شهریور 1391 - شماره 20302

حاج داوود كريمي به روايت نيمه پنهانش
پاي حرف هاي همرزمان حاج احمد متوسليان
به نماينده بني صدر گفت اگر نروي صبح جنازه ات كف خيابان است!


حاج داوود كريمي به روايت نيمه پنهانش

هدي مقدم
طبعي بسيار آرام و متين داشت و متانت و آرامش او، انگار كه مسري باشد، من را هم در بر گرفته بود. خيلي صميمي گفت: من چيز خاصي ندارم كه تعريف كنم! اصلاً نمي دانم همسران شهدا كه اين همه خاطره دارند؛ چطور يادشان مانده!
خوب البته حق داشت! بعد از اين همه سال، كسي كه نمي شناسي بيايد و از تو بخواهد راجع به نيمه پنهان خودت حرف بزني! آن هم درباره مردي كه زندگي پر اوج و فرودش، ناگفته هاي فراواني دارد و شايد بسياري ترجيح دهند ناگفته نيز بماند...
ولي بالاخره هم محله اي بودن؛ كار خودش را كرد و رفته رفته فاصله ها كم شد... اين سطور؛ بزرگداشت داوود كريمي نيست. اين سطور ياد داشت شهيدي نيست كه 16 شهريور 8سال قبل، ملكوتي شد... اين سطور، روايت نيمه پنهان داوود كريمي است از او... روايتي از مهري فجرك؛ مادر مريم، ميثم، محمدصادق و محمدمحمود كريمي. دلاور زني كه مومنانه، پا به پاي همسر شيميايي اش سوخت و درد كشيد و ...
از قديمي هاي نازي آباد!
برايم جالب بود كه چرا بعد از شهادت حاج داوود، از محل رفته اند. حاج خانم با لحني گيرا و شمرده گفت: حاجي خيلي نازي آباد را دوست داشت. خانواده پدري ما هم با وجودي كه اوائل نازي آباد زندگي مي كردند؛ ولي بعدها، به شهرآرا رفتند. ازدواج ما قبل از انقلاب بود. سال 49؛ تنها زماني كه 17سال داشتم به عقد حاج داوود كه آن روزها آقاداوود بود، درآمدم. مردي كه كارگر ساده تراشكاري بود ولي در
عين حال روحيات مذهبي قوي داشت. خاطرم هست اوائل عقدمان، خيلي پياده روي مي كرديم. آن روزها هم بنا به وضعيت قبل از انقلاب، بي حجابي مرسوم بود. حاجي هر وقت ناخودآگاه نگاهش به يك زن بي حجاب مي افتاد، به شدت ناراحت مي شد و باحالت خاصي مي گفت: تف!
رشته كلامي كه از دست مي رفت!
حاج خانم فجرك، بسيار مبادي آداب است و حتي زماني كه جسته گريخته چيزهايي تعريف مي كند؛ يادش نمي رود كه به رسم قديمي ها، مدام تعارف به خوردن كند! و همين تعارف هايش، رشته كلام را از دستش خارج مي كند! با خودم گفتم اي كاش ماه مبارك بود! براي اينكه دوباره وارد بحث شويم گفتم: مريم خانم متولد چه سالي هستند؟ خيلي مهربان جواب داد: مريم متولد 1350 است. بعد از او ميثم است كه سال 55 به دنيا آمد. محمد صادق سال 60 و محمدمحمود سال 62. پرسيدم: با اين اوصاف بايد صاحب نوه هم باشيد حاج خانم! گفت: بله! مريم خانم سه تا بچه داره! با رندي گفتم: آن قدر كه شيرين از اين بچه ها صحبت مي كنيد، حتماً بايد از دامادتان هم راضي باشيد! بحث كاملاً احساسي شده بود و روي احساسات مادرانه متمركز. مهري خانم لبخندي زد و جواب داد: بله! ايشون از نيروهاي خود حاجي بودند كه بعدها مامور به خدمت در نيرو انتظامي شد و الان هم بازنشسته هستند. شما چرا چيزي ميل نمي كنيد؟ و دوباره رشته كلام از دست رفت!
جمعه سياه
حاج خانم گفت: ناراحت نشويد! شما جوان هستيد و ما پير شديم! تاريخ ها و خاطرات خيلي در ذهنم نيست. به ندرت چيزي با دقت تمام در خاطرم مانده. شايد آلزايمر كه مي گويند همين باشد! حرفهاي
حاج خانم قلقلكم مي داد! چون تحليل هاي خوب و قوي مي كرد و علاوه بر آن مي دانستم حتي اگر خاطره اي كم رنگ و يا بيرنگ شده باشد، بايد از جايي وارد آن خاطره شد و بعد رفته رفته تمام زواياي آن روشن مي شود. گفتم: شما خودتون قبل از انقلاب، كارهاي انقلابي مي كرديد؟ با متانت خاصي گفت: كار انقلابي كه نمي شه گفت! اين كارها مختص خود حاجي بود كه حتي چند وقت قبل از انقلاب، بدون خبري ناپديد شد و بعدها فهميديم كه براي ديدن دوره هاي نظامي، خارج از كشور هست! ولي سعي مي كردم حداقل در راهپيمايي ها شركت كنم. منزل ما اوائل ازدواج، سمت ميدان خراسان بود. 17شهريور سال 57، مريم كلاس اول بود و ميثم تازه دوساله شده بود. همه مي دانستند كه جمعه، ميدان ژاله، قرار به راهپيمايي هست و رژيم تهديد سختي كرده بود. من هم صبح دست بچه ها را گرفتم و به سمت ميدان راه افتادم. خيلي شلوغ بود. نرسيده به ميدان، يك گاردي قوي هيكل در حالي كه باتوم بزرگي دستش بود، به من نزديك شد و گفت: تو براي چي با اين بچه ها پاشدي اومدي؟! به غيرت ديني ام برخورده بود. ناخودآگاه جواب دادم: امام حسين(عليه السلام) هم وقتي كربلا مي رفت؛ با زن و بچه هاش رفت! بعد بدون اينكه انگار اتفاقي افتاده باشد، به راهم ادامه دادم! چند قدمي كه دور شدم يك لحظه به خودم آمدم و گفتم: تو واقعاً كي هستي كه خودتو با زن و بچه امام حسين قياس مي كني؟ هر چه فكر كردم كه چرا آن لحظه چنين جوابي دادم، چيزي به ذهنم نرسيد ولي آنقدر به كاري كه مي كردم ايمان داشتم كه وقتي با اين لحن قاطع، با آن گاردي صحبت كردم، او هم جوابي براي گفتن نداشت.
هرچه به ميدان نزديك تر مي شديم، بر جمعيت اضافه مي شد. يك باره صداي تير بلند شد و مردم شروع به دويدن كردند. صداي تيربار و جيغ مردم در هم شده بود. يك نفر داد زد: بريد تو كوچه ها، گارديا تو خيابان اصلي هستند. به همراه جمعيتي كه مي دويد، من هم وارد يك كوچه شدم. در تمام خانه ها باز بود. يك مغازه كله پزي كركره خودش را نيمه باز كرده بود و مردم به سرعت وارد آن مي شدند. منم با بچه ها و زن ها و مردهاي ديگر، به سختي خودم را وارد كردم. صداي تيراندازي به اوج خودش رسيده بود و حس بدي داشتم. نزديك ظهر بود كه صداها خوابيد و ما بيرون آمديم. خيابان پر از رد خون بود. آثار تيراندازي كاملاً مشهود بود. جوان ها دستشان را توي خوني كه گوشه و كنار ريخته بود مي زدند و روي ديوار مي كشيدند و مي نوشتند: اين سند جنايت پهلوي است. خيلي ترسيده بودم. نمي دانم چطور از آنجا خودم را به شهرآرا رساندم. وقتي زنگ خانه پدرم را زدم، انگار هنوز صداي تيراندازي را مي شنيدم. وارد خانه كه شدم، به خودم آمدم و متوجه شدم اين سمت شهر انگار نه انگار! تلويزيون داشت فوتبال پخش مي كرد و برادرانم در حال تماشاي آن بودند و از هيچ چيز خبر نداشتند. به قدري ناراحت و عصباني شدم كه ناخودآگاه شروع كردم به داد و بيداد!
بلند بلند مي گفتم: مردم رو سلاخي كردن و شما با خيال راحت فوتبال نگاه مي كنيد؟!
بريده جرايد آرشيو شده
حاج خانم دوباره لبخند زد و گفت: من كه چيز خاصي يادم نمي آيد! اجازه بده ببينم از روزنامه ها و عكسهايي كه داخل آلبوم گذاشتم، چيزي ذهنم را ياري مي كند يا نه! و دو آلبوم بزرگ را باز و شروع به ورق زدن كرد. برايم خيلي جالب بود كه تمام جرايدي كه نامي از حاج داوود كريمي در آن بود، با دقت تمام بريده شده و اين همه سال نگهداري شده بود. قديمي ترين آنها، تكه روزنامه زرد شده اطلاعات سال 60 بود كه مصاحبه حاج داوود در آن كار شده بود. با ظرافت آن را درآورد و گفت: آن زمان حاجي فرمانده سپاه تهران بود.
ديدن تيترهاي آن تكه روزنامه، مرا با خودش برد به روزهايي كه هنوز به دنيا نيامده بودم! وسط صفحه، عكسي از آيت الله العظمي خامنه اي بود و بالاي آن نوشته بود: امام جمعه تهران بيمارستان را ترك كرد. يادم افتاد شش تير همان سال، در مسجد ابوذر به ايشان سوء قصد شده بود. با خودم گفتم يعني تا 18مرداد بيمارستان بوده اند؟ بالاي صفحه تيتر خورده بود: سرتيپ فلاحي پس از ديدار با امام : خبرهاي خوبي در ماه آينده براي امام و امت داريم. در دلم صلواتي نثار روح بلند شهيد فلاحي فرستادم. پشت صفحه، به صورت يك ستون بلند، مصاحبه با داوود كريمي، فرمانده سپاه منطقه 10(تهران) انجام شده بود و محوريت آن برنامه هاي آتي سپاه بود. بين آن اظهار نظرها، اين قسمت نظرم را جلب كرد:
«فرمانده سپاه تهران افزود: طرح هاي تشكيلاتي با تجديد نظر جديد سازماندهي و در حال پياده شدن هستند و در مورد مسائل عقيدتي نيز با ارتباطي كه با حوزه هاي علميه قم بر قرار كرده ايم، بنا شده كه پاسداران دروه هاي آموزشي در اين موارد بگذارند و در نظر داريم حوزه را در حقيقت محل تنفس و تغذيه سپاه كنيم. از سوي ديگر چون اعتقاد سپاه بر اين است كه بايد زير نظر ولايت فقيه باشد تا مانند ديگر سپاهيان در گذشته به انحراف نرود؛ لذا زير چتر عقيدتي سياسي و نظامي ولايت فقيه حركت مي كنيم و همين امر نيز انگيزه تجمع برادران در سپاه است.»
بيشتر جرايد، مربوط به بعد از شهادت او بود. اظهار نظرهاي سايت هاي مختلف و حتي پيام هاي تسليت و تشكري كه خانواده حاجي چاپ كرده بودند نيز ديده مي شد. كمي كه دقت كردم، متوجه شدم مدارك درماني حاج داوود هم بين اين اسناد است. نگاهي كردم و گفتم: حاج خانم! سال 82 كه ايشان براي درمان به آلمان فرستاده شدند؛ شما همراه ايشان بوديد؟ جواب داد: نه! با برادرشان رفتند. البته كار از كار گذشته بود و وضع ايشان مدام وخيم تر مي شد. ايشان به خاطر اينكه تركش ها، باعث فلجي و خونريزي شده بود، اعزام شدند؛ درحالي كه عوارض شيميايي هم عود كرده بود و علت شدت گرفتن بيماري ايشان هم بيشتر همين مسئله بود. هرچند كه نزديك 50 تركش در بدن حاجي بود كه در عملي كه سال 82انجام شد، 30 تركش بيرون آوردند ولي شيميايي كار خودش را كرده بود. تركش ها، سوغاتي عمليات مرصاد بود. زماني كه حاجي مثل يك بسيجي عادي براي دفع فتنه منافقين به كرمانشاه رفته بود.
برايم مهم بود بدانم چرا حاج داوود اين قدر دير اقدام به معالجه كرده است. پرسيدم: اگر ايشان در عمليات فاو شيميايي شدند؛ چرا زودتر مراحل درماني را طي نكردند؟ حاج خانم با غرور خاصي گفت: شايد خودش هم نمي دانست كه وضع اين قدر وخيم خواهدشد. شايد هم راضي نبود كسي بفهمد. حتي تا اين اواخر كه بيماري پيشرفت بدي كرده بود؛ دنبال وضعيت جانبازي هم نرفت و در نهايت دوستان اقدام كردند.
عكس عروسي مريم
آلبوم ورق مي خورد و خاطرات حاج خانم مرور مي شد. حاج داوود شاد و خندان كنار بچه ها بود. حتي در يك عكس، انگار كه بخواهد چهار دست و پارفتن را به كودكي ياد بدهد، خودش و بچه هاي بزرگ تر كنار كودك نوپا، در حال شيطنت بودند! پرسيدم: اهل كمك كردن به كار خانه هم بودند؟ مهري خانم تاملي كرد و گفت: نه! شايد وقتشو نداشت! البته اگر كاري مي خواستي، حتماً انجام مي داد. به هرحال حتي اگر كاري هم نمي كرد، زبان شيريني داشت و خودش را عزيز مي كرد! ولي با بچه ها خيلي عياق بود. هميشه اسم كوچك آنها را با لفظ خانم و آقا خطاب مي كرد و حتي وقتي وارد اتاق مي شدند؛ به احترام آنها بلند مي شد! وقتي مي پرسيدم چرا اين كار را مي كني؟ مي گفت به بچه بايد احترام گذاشت تا احترام گذاشتن را ياد بگيرد. با اينكه بعد از سن مدرسه، خيلي در جريان وضعيت تحصيلي بچه ها نبود ولي قبل از دبستان، خيلي با آنها بازي مي كرد و بازي محبوبشان اسب سواري بود! حاجي اسب بچه ها مي شد و خانه پر مي شد از صداي جيغ و داد!
عكس ها يكي يكي ورق مي خورند تا عكسي نظرم را جلب كرد. عكس مريم كه لباس عروسي بر تن داشت در كنار مردي با لباس مشكي. خيلي عجيب بود؛ چون آن مرد خود حاج داوود كريمي بود! حاج خانم خودش بي درنگ گفت: مريم سال 69 ازدواج كرد ولي حاجي حتي به خاطر عروسي مريم حاضر نشد مشكي اش را دربياورد. مي گفت ما به خاطر ارتحال امام، هنوز عزاداريم. البته ما همگي از فقدان امام در عزا بوديم، ولي او حالت هاي خاصي داشت. خاطرم هست وقتي امام رفت؛ انگار همه ما چيزي گم كرده بوديم و يك جا بند نمي شديم. خانه ما آن روزها، اصلاً شبيه خانه نبود و كسي از كسي خيلي خبر نداشت. دست مريم را مي گرفتم و از اين سمت به آن سمت مي رفتيم و دائم حالت بغض داشتيم. انگار همه كسمان را از دست داده بوديم و اين باور كردني نبود. مدام با خودمان مي گفتيم: مگر بعد از امام مي شود زنده ماند؟!
صوت داوودي
حاج داوود واقعاً صوت داوودي داشت! حاج خانم فجرك، بعد از گفتن اين جمله چند لحظه اي سكوت كرد و بعد ادامه داد: صبح ها، با صداي مسحور كننده اي قرآن مي خواند و بارها به خاطر اين صدا براي نماز بيدار شدم. به قدري زيبا الحان مذهبي را مي خواند كه ناخودآگاه تمام هوش و حواس خود را به او مي دادي. با وجودي كه چنين صداي خوبي داشت؛ اما هيچ وقت آواز نمي خواند. حتي اگر زماني تلويزيون در حال پخش آهنگ بود و مرا مقابل آن مي ديد، ناراحت مي شد و مي گفت: اين چيزها؛ چقدر به درد آخرت آدم مي خورد؟
مهريه اي كه اضافه شد
به شوخي گفتم: حاج خانم! ماشااله خودتان كه همه چيز تمام هستيد. اين قدر هم خوب صحبت مي كنيد و دلنشين هستيد كه اگر خدابيامرز حاج آقا زنده بود، مي رفتيم خدمتشون تا سفارش كنيم مهرتونو زياد كنن!
خنده اي كرد و گفت: نيازي به سفارش شما نبود! خودشون اين كارو كردن! پرسيدم: چطور؟ از كشو، كپي قباله ازدواجشان را درآورد و صفحه آخر را نشان داد. با خودكار قرمز نوشته بود: 1. منزل مسكوني يك باب؛ 2. سكه بهار آزادي به هر ميزان 3. زيارت مكه و عتباب عاليات 4. تمام اموال زندگي خانواده و پايين آن به تاريخ 30/7/1371 امضا شده بود! واقعا تعجب كردم. حاج خانم دوباره لبخند زد و گفت: البته منزل را كه به نامم زد. ولي من مانده ام اين سكه به هر ميزان را از چه كسي بگيرم؟!
پنجشنبه؛ بهشت زهرا؛ هشتمين سالگرد
حوالي ساعت شش بود كه به گلزار رسيدم. كنار قطعه29 صندلي ها به صورت منظمي چيده شده بود و قاري در جلوي بنر بزرگ از چهره حاج داوود؛ درحال قرائت قرآن بود. حاج خانم تا مرا ديد؛ متواضعانه بلند شد و حال و احوال كرد. بعد از اينكه تشكر كرد، عروس و دخترش را نشانم داد. در پنج دقيقه؛ از خطبه متقين و خصوصيات اهل حق؛ گريزي به حاج داوود پيرو حق زد و با دعايي، حرفش را تمام كرد. كنار مزار رفتم. بنري به تازگي نصب شده بود. عكس حاج داوود بود و پيام مقام معظم رهبري:
«شهادت سردار رشيد اسلام، آقاي حاج داوود كريمي را به خانواده و بازماندگان گرامي و به همه همرزمان و دوستانش تبريك و تسليت مي گويم. اينجانب آن مرد با ايمان و ايثارگر را در همه دوران پس از انقلاب داراي صدق و صفا شناختم و آزمايش دشوار الهي در دوران ابتلا به عوارض دردناك آسيب شيميايي را براي او هديه اي معنوي براي رشد و اعتلاي روحي آن شهيد عزيز مي دانم. خداوند او را با شهداي صدر اسلام محشور فرمايد. والسلام عليكم و رحمه الله سيد علي خامنه اي »
يادم افتاد كه حاج خانم راجع به ايشان گفتند:« حال اين سيد دوست داشتني است » و كلاسي كه در شخصيت ايشان هست، در كسي نيست!
 


پاي حرف هاي همرزمان حاج احمد متوسليان

به نماينده بني صدر گفت اگر نروي صبح جنازه ات كف خيابان است!

سيد محمدمشكوه الممالك
براي تهيه خبر و گزارش از سي امين سالگرد به اسارت درآمدن حاج احمد متوسليان به كردستان رفته بودم ،بعد از برنامه يادبود با جمعي از دوستان و هم رزمان حاج احمد آشنا شدم و شب براي مصاحبه و يادآوري خاطرات پيش آن ها رفتم تعدادشان به 15نفر مي رسيد.وقتي به آن ها نگاه مي كردم بي آنكه حرفي بزنند ياد جبهه ،جنگ و رشادت مي افتادم،هنوز بوي آن روزها را مي دادند! بعد از سلام و احوالپرسي و معرفي خودم خواستم كه خاطراتي از روزهايي كه با حاج احمد متوسليان سپري كردند بگويند و من خاطراتشان را ضبط كنم . آن قدر خاطراتشان شيرين بود كه متوجه گذر زمان نشدم و وقتي به خودم آمدم هنگام نماز صبح بود و ما چند ساعتي مشغول گفت وگو بوديم . جالب اين كه ديگر زائرين هم مشتاق وبا اشتياق به صحبت هاي آن عزيزان گوش مي دادند. انگار كه مصاحبه نبود و به شب خاطره تبديل شده بود، حاصل اين شب پرخاطره در ادامه آمده است.
زودتر از همه بني صدر را شناخت
محمدعلي درويش معروف به حسين درويش درباره حاج احمد متوسليان گفت: حاج احمد به قدري زيرك و با هوش بود كه با اينكه هنوز ماهيت بني صدر مشخص نشده بود او را شناخته بود و از اين كه آدم منافقي به نام بني صدر رئيس جمهور و فرمانده كل قوا بود خيلي ناراحت بود .حدوداً 20 روز از جنگ گذشته بود و ما نگهباني فرماندهي مريوان را بر عهده داشتيم كه يك نفر به درب فرماندهي مريوان آمد و گفت از طرف رئيس جمهور و فرمانده كل قوا آمده ام و قرار است به نيابت از رياست جمهور مسائل جنگ را زير نظر داشته باشم و در حال حاضر هم نياز به جايي براي استراحت دارم. ما به فرماندار گفتيم و آمد حكم او را ديد و اتاقي به او داد. شب بود ساعت 10 كه در حال نگهباني بوديم حاج احمد متوسليان فرمانده سپاه مريوان آمد داخل و با ما روبوسي كرد، خسته نباشيد گفت و پرسيد چيزي احتياج نداريد؟پرسيد اين آقايي كه به نيابت از فرمانده كل قوا آمده كجاست؟گفتيم در آن اتاق مشغول استراحت است، رفت وگفت شما براي چه آمديد؟گفت من نماينده بني صدر هستم و آمدم مسائل جنگ مريوان را تحت نظر داشته باشم، حاج احمد خيلي مؤدبانه گفت شما فردا وسايلتان را جمع مي كنيد و به تهران مي رويد، اينجا به وجود شما نيازي نداريم. آن آقا گفت نه من بايد اينجا باشم و به فرمانده كل گزارش دهم. حاج احمد گفت پس حالا طور ديگري با شما برخورد مي كنم فردا صبح اگر از اينجا نرفتي جنازه ات كف خيابان است.نماينده بني صدر هم صبح اول وقت وسايلش را جمع كرد و رفت.
او در ادامه گفت: برادر احمد هنگام جنگ از بهترين دانشجوهاي دانشگاه بود كه پدرش از امكانات مالي خوبي برخورداربود اما بنا به فرموده امام درس و زندگي در رفاه را رها كرده و به كردستان ، به بيابان و سختي براي دفاع از انقلاب آمد، چون او تابع محض ولايت فقيه بود. با دشمنان اسلام ، انقلاب و ولايت فقيه به سختي و شدت برخورد مي كرد و با دوستان اسلام و انقلاب بسيار رئوف ، مهربان و خالصانه برخورد مي نمود.
اخلاقش گرفتارمان كرد
علي اصغر حاجي زاده از آشنايي خود با حاج احمد ميگويد: آشنايي ما به زماني برمي گردد كه من به بهداري سپاه كردستان آمدم و فرمانده مستقيم ما شهيد ممقاني و فرمانده اصلي ما حاج احمد بود.
تازه يك ماه از آمدن من گذشته بود.آن روزها شيطنت بنده زياد بود. يكي از دوستان به نام محسن نوراني ماشيني را تحويل گرفته كه در جاده راه خون ماشين خراب شده بود و چون آتش سنگين بود او ماشين را رها كرده وآمده بود. به من گفت برو ماشين را بياور.گفتم نمي روم ناراحت شد.گفتم دو هزار تومان بده مي روم .اين پول آن زمان معادل يك ماه حقوق سپاه بود. بنده شوخي كردم اما به او برخورده و رفته بود به برادر احمد گفته بود برادر احمد هم مرا صدا زد. ترسيده بودم. رفتم دفتر سپاه ،حاجي به حالت عصباني گفت جريان از چه قرار است؟ گفتم اين دوست ما بيت المال را برده و در تيررس دشمن گذاشته من هم گفتم دوهزار تومان مي گيرم و ماشين را مي آورم. چون آسايشگاه ما شيشه ندارد مي خواهم با اين پول شيشه براي آسايشگاه بخرم. حاج احمد يك لبخندي زد و گفت من به بچه ها مي گويم شيشه بندازند شما هم برو ماشين را بياور.
حاجي زاده ادامه داد: درعمليات سليمانيه وقتي 30 كيلومتر از خاك سليمانيه را گرفتيم به من خبر دادند كه يكي از راننده هاي آمبولانس به مشكل برخورده و ماشين را نزديك سليمانيه گذاشته و آمده ،چون تعداد ماشين هاي ما كم بود مجبور شدم اجازه بگيرم و تنهايي بروم و ماشين را بياورم. در راه كه مي رفتم به بچه هاي سپاه بومي برخورد كردم آن ها گفتند اگر شبانه بخواهي ماشين را بياوري عراقي ها هم ماشين و هم خودت را مي زنند.تصميم گرفتم بعد از نمازصبح بروم. برنگشتن من باعث نگراني شهيد ممقاني وحاج احمد شده بود. با اينكه من يك نيروي بسيجي بودم اما به دليل توجه بيش از حد حاج احمد نسبت به نيروي زير دستش گفته بود كه برويد حاجي زاده را پيدا كنيد، اگر پيدا نكرديد برنگرديد. آن شب تا صبح شهيد قوجه اي كه فرمانده دزلي بود با دو فرمانده ديگر و نيروهايشان سمت سليمانيه دنبال من گشته بودند. خود حاجي هم پا به پاي آن ها تا صبح نخوابيده بود. حالا من تا صبح راحت خوابيدم! صبح رفتم آمبولانس را آوردم وقتي آمدم حاج احمد گفت كجا بودي؟ داستان را تعريف كردم گفت اگر شب رفته بودي كه زنده بر نمي گشتي.
همچنين او درباره روحيات حاجي گفت:همان خلق و خوي و ايمان حاجي ما را گرفتار كرده بود. طوري كه مأموريت من يك ماه بود ولي بعد از گذشت سه ماه وقتي شهيد ممقاني گفت مأموريتت تمام شده نمي روي؟ گفتم نه! نمي توانستم از اين آدهاي خوب دل بكنم. حالا هم بعد از چندين سال به عشق حاج احمد و خاطراتمان گاهي به مريوان مي آيم.
داش مشدي بود!
حبيب شهبازي دليل آشنايي و ماندن كنار حاج احمد را اخلاق نيكوي حاجي مي داند او مي گويد:در همان برخورد اول شيفته اخلاق حاج احمد شدم خيلي اخلاق خوبي داشت به قول ما داش مشدي بود و همين باعث شد به اين گروه پيوستم. وقتي در مريوان ارتفاعات و شهرها را يكي پس از ديگري آزاد مي كرديم همه بچه هايي كه در گروه حاجي بودند هركدام مسؤليتي قبول كرديم ،هرشب تا صبح مي رفتيم روستاهاي اطراف را آزاد مي كرديم و صبح برمي گشتيم در شهر و هركس سر كار خود مي رفت. من آن زمان كار آذوقه رساندن به روستاها را بر عهده گرفتم كه حاجي هم خيلي روي اين مسئله تأكيد داشت و مي گفت هر طور مي توانيد به روستاييان رسيدگي كنيد. نگران بود كه كوتاهي نشود تا روستايي پاكسازي مي شد ما به توصيه حاج احمد مي رفتيم و در شهر تعاوني باز مي كرديم،كوپن درست كرده بوديم و به مردم كوپن مي داديم و آن ها مي آمدند و اجناس مورد نيازشان را تهيه مي كردند.
شهبازي به دليل اينكه راننده حاج احمد بود بيشتر اوقات را در كنارحاجي سپري كرده بود و خاطره اي از آن دوران نقل كرد: سال 59 يك شب حاجي آمد مقرّ و گفت: حبيب من را برسان پادگان كه با برادران ارتش جلسه داريم. به پادگان كه رسيديم حاجي رفت داخل چون محرمانه بود من دو سه ساعتي بيرون بودم، حاجي آمد گفت شما برو مقر، جلسه طولاني شده اينجا بماني اذيت مي شوي. جلسه كه تمام شود يكي از بچه هاي ارتش من را مي رساند. ناگفته نماند كه ما از شهر به پادگان و بالعكس را با چراغ خاموش مي رفتيم چون ارتفاعات دست دشمن بود،در راه برگشت پيچ بزرگي بود كه جاده پيچيد و ماشين نپيچيد! به بيراهه رفتم وكنترل ماشين از دستم خارج شد همزمان چراغ روغنش هم روشن شد من هم اسلحه و وسايلم را برداشتم و پياده به طرف مقر راه افتادم ديدم بچه ها خوابند، يك كيسه خواب برداشتم و رفتم يك گوشه در اتاق كمپرسي خوابيدم. پيش بچه ها نرفتم كه مزاحم خوابشان نشوم. من خوابيدم. ظاهراً يك ساعت بعد كه حاجي برمي گردد ماشين را وسط جاده مي بيند كه درهاي ماشين باز است ومن نيستم، خيلي نگران مي شود.چون من تنها متأهل اين گروه بودم، حاجي به من علاقه خاصي داشت.آن شب فراموش كردم روي ماشين نامه اي براي حاجي بگذارم.خلاصه حاجي تا اين صحنه را ديده بود به پادگان آمده و همه بچه ها را بيدار مي كند و مي پرسد: حبيب شهبازي كجاست؟ همگي دنبال من مي گردند ومن در كيسه خواب در اتاق كمپرسي خوابيده بودم. شهر، ارتفاعات، همه جا را تا سحر گشته بودند ،وقت اذان صبح بود صداي مناجات را كه شنيدم از خواب بيدار شدم آمدم ديدم بچه ها نيستند واز دور همه ي بچه ها مسلّح مي آيند رفتم جلو بپرسم درگيري شده كه همه رفتند؟! ديدم همگي به من مي خندند كه آن ها فكر كرده بودند من اسير شده ام و من هم فكر مي كردم كه از عمليات برمي گردند.
به خانه كوموله و دمكرات هم مي رفت
سيف الله منتظري از جمله كساني بود كه پس از شنيدن پيام امام كه فرمود جبهه ها را پر كنيد آذر 58 به كرمانشاه رفته و براي اعزام نيرو ثبت نام كرد و آنجا بود كه با حاج احمد متوسليان آشنا شد و خواست كه به گروه آنها بپيوندد كه حاج احمد پذيرفت و او مدت هفت ماه بدون مرخصي همراه حاج احمد و ديگر دوستان در پاوه در آن زمستان هاي عجيب و پربرف روستاها را آزاد مي كردند. بعد از هفت ماه به سنندج آمدند و مدتي را تحت نظر شهيد ولي جناب آموزش ديده و آماده شدند براي رفتن به مريوان كه خاطرات آن روزها را برايمان اين طور يادآوري مي كند:
وقتي به مريوان آمديم همه ارتفاعات اطراف پادگان را كوموله و دمكرات گرفته بودند.در همان ابتدا تپه هاي اطراف پادگان را گرفتيم شرايط سختي را مي گذرانديم آذوقه نداشتيم اما هيچ يك از بچه ها خم به ابرو نمي آوردند.
پس از آن به ارتفاعات فيل قدس رفتيم ،آن روز نتوانستيم ارتفاعات را بگيريم برگشتيم پادگان، شب چهار كوموله آمدند و تسليم شدند. گفتند ما شما را دقيقاً با تير مي زديم ،هرچه شليك مي كرديم به شما اصابت نمي كرد! ما حقانيت شما را فهميديم وآمده ايم تسليم شده و با شما همراهي كنيم! عجيب بود واقعاً دست خدا را حس مي كرديم چون آنها روي بلندي لابه لاي بوته ها بودند و به ما اشراف داشتند.پس از آن دوباره به ارتفاعات فيل قدس رفته و آنجا را گرفتيم وفقط يك شهيد داديم به نام شهيد ولي جناب،از آن جا به شهر سرازير شديم و راحت ترين عملياتي كه در اين دوسال انجام شد گرفتن مريوان بود ، بدون هيچ درگيري در شهر مستقر شديم كه همه اين ها بعد از لطف خدا تدبير حاج احمد بود.
چهره حاج احمد را همه جا خشن توصيف مي كردند در حالي كه حاجي خيلي مظلوم و مهربان بود. به ياد دارم هر نيرويي چه كرد يا فارس كه شهيد مي شد حاجي گريه مي كرد . چون خيلي با نيروها رفيق بود. هيچ وقت پشت نيروها را خالي نمي كرد. هميشه حامي ما بود. تمام مشكلات مردم شهر به دست او حل مي شد و به راحتي از كنار مردم نمي گذشت من مسئول موتوري ترابري بودم و حاجي دستور داد كه ماشين هاي مردم را هم در تعميرگاه سپاه تعمير كنيم.او به خانواده كومله و دموكرات سر مي زد مي گفت مردهاي اين ها با ما رودررو شدند خانواده هايشان كه گناهي ندارند و خيلي از كومله و دموكرات ها به خاطر همين روحيات و كارهاي حاج احمد برگشته و تسليم مي شدند.
خبررسيد كه گروه حاج احمد بايد به جنوب بروند. وقتي قرار شد ما از مريوان به جنوب برويم بنده تازه عقد كرده بودم و به بچه ها گفتم كه من نمي آيم و اين بين بچه ها پيچيده بود .حاجي شب در جلسه اي كه گذاشته بود گفت يك عده را حب دنيا و عده اي را حب زن و فرزند گرفته و عيش و نوش خود را به مصالح مملكت ترجيح مي دهند! من از بين جمع بلند شدم گفتم حاج احمد اگر منظور شما من هستم حاجي ببخشيد غلط كردم نوكرت هم هستم من مي آيم كه آن شب، شبي به يادماندني بود.
منتظري از جمله كساني بود كه در لبنان هم همراه حاج احمد بود و از خاطرات رفتن به لبنان ميگويد: ابتدا به دمشق رفتيم همان روز كه رسيديم موهايمان را كوتاه كرديم ، نام هر كس را با عبارت صادره از دمشق روي يك كارت نوشتند و قرار شد اين كارت هميشه همراهمان باشد. با لباس نظامي و سينه زنان رفتيم حرم حضرت زينب و مشخص شد كه ايراني ها وارد سوريه شدند. چون نتوانسته بوديم همراه خود ماشين ببريم، بعداز چند روز سه نفري به همراه يك بلد به طرف لبنان رفتيم كه ماشين بخريم.رفتيم به لبنان و دو تا مزدا 1600 نو خريديم هنگام برگشت بلدچي گفت همين راه را برگرديد به مرز و سوريه مي رسيد. اولين ايست بازرسي ما را گرفتند فهميديم اين ها سازمان امل نيستند بلكه فالانژ هستند ، كارت ها را ديدند فكر كردند ما اهل سوريه هستيم و سوار فولكسي ابتدا جلوي خانه باغي پياده كردند و بلاخره ما را به شهر بعلبك بردند و به سازمان امل رفتيم و داستان را براي آنها گفتيم و به ما ماشين دادندكه به سوريه برگرديم. در راه كه مي آمديم در دره ب قاع حاج احمد را در يك ماشين ديديم. پياده شديم نيم ساعتي با هم صحبت كرديم گفتند كه براي شناسايي مي روند و آنها رفتند، ما نيز به سوريه برگشتيم و بعد خبردار شديم كه ايشان را اسير كردند. چند روز بعد ما به فرموده حضرت امام برگشتيم ايران كه براي عمليات رمضان آماده شويم.
هميشه دشمن را غافلگير مي كرد
غلامرضا خسروي نژاد از اولين برخورد خود با حاج احمدتعريف كرد:
سال 60 به ما مأموريت داده و به سنندج آمديم، شهيد محمد بروجردي براي ما صحبت كرد و گفت شما به مريوان و نزد برادر احمد مي رويد كه هر چه درباره ايشان بگويم كم است. بهتر است كه خودتان با ايشان آشنا شويد. وقتي فرداي آن روز ما وارد مريوان شديم من لباس پلنگي به تن داشتم ، عينك دودي هم زده بودم و در شهر كارهاي فرهنگي مثل شعار نويسي روي ديوارها را انجام مي داديم.يك روز فرمانده گردان مرا صدا زد كه برادر احمد شما را ديده و گفته ما كماندوي فرانسوي كه نياورده ايم! به اين برادري كه لباسش اين طور است بگوييد لباس عادي بسيجي بپوشد. گذشت تا بنده در عملياتي كه فتح قله قوچ سلطان بود برادر احمد را ديدم و پيشنهادي براي آنجا را دادم كه نشد و قرار شد صبح برويم و جاي ديگري را ببينيم. اولين آشنايي نزديك ما همان روز بود با يك راننده سه نفري رفتيم در راه يك پيرمردو پيرزن كرد را كنار جاده ديديم. به راننده گفت بايست و ما پياده شديم آنها را سوار ماشين كرد و من و خودش به قسمت عقب رفتيم. از آنجا تا دزلي حدود 20 كيلومتر بودوقتي پياده شديم سر و رويمان حسابي خاكي بود به همراه فرمانده ژاندارمري مريوان و مهندس شيخ عطار مسؤل دفترفني استانداري راه افتاديم به سمت قله رسالت و ارتفاعي را بالا رفتيم حدود چهار ساعت را در تيرماه راه رفته بوديم و عطش زيادي داشتيم من در اين راه حدود 30-40 تا ليوان آب خوردم ولي نديدم كه برادر احمد حتي يك ليوان آب بخورد. وقتي به بالاي ارتفاع رسيديم مسؤل آنجا شربت خاكشير درست كرد و يك ليوان براي حاج احمد آورد اما ايشان نخورد . برايم تعجب برانگيز بود كه تشنگي نياز طبيعي بدن است چطور ايشان نمي خورد .هر چه اصراركردند گفت شما برف آورده و آب كرديد و با زحمت براي خودتان اين آب را فراهم كرده ايد من از اين آب نمي خورم! وقتي پايين بروم آب مي خورم. آنجا بود كه فهميدم چقدر شخصيت والايي دارد،واقعاً كه خودسازي كرده است. به من گفت براي اين جا اين دستگاه را ميخواهيم، ميزنيد؟ گفتم بله،پيشاني من را بوسيد و به پايين رفت. دردلم نفوذ عميقي به جا گذاشت.بعداً متوجه شدم با هركس كه برخورد مي كرد اين علاقه و عشق در دل آن فرد نسبت به حاج احمد جان مي گيرد.
از او درباره نبوغ وتدبير حاج احمد پرسيدم كه چرا بهترين عملكرد را داشت،او معتقد بود چون در كارهايش خلوص داشت هدف او فقط كسب رضايت خدا بود درنتيجه خداوند توفيق را نصيب او مي كرد. نبوغ فوق العاده اي داشت و هميشه دشمن را غافلگير مي كرد ، از يك اصل به خوبي استفاده مي كرد و آن اين بود كه ضعف دشمن را شناسايي و از آنجايي كه دشمن فكر نمي كرد وارد عمل مي شد و دشمن را مي شكست.حتي در ابتداي جنگ كه دشمن به ما حمله كرد و تجاهل بني صدر سبب پيشروي دشمن شد ،آن زمان هنوز بني صدر برقرار بود حاج احمد طرح ريخت و يكي از مناطق استراتژيكي به نام ارتفاعات قوچ سلطان را از دست دشمن آزاد كردكه اولين منطقه اي بود سپاه اسلام توانست آن را از دست دشمن آزاد كند.حاج احمد خيلي مدبّرانه عمل مي كرد مثلاً در يك منطقه مي گفت بلدوزري كار كند كه دشمن را فريب دهد و آن ها گمان كنند آنجا محل عمليات است و نيروهايشان را به ان نقطه بياورند .هميشه نبوغ حاج احمد حرف اول را ميزد وقتي به جنوب براي عمليات فتح المبين رفت ابتدا فرمانده سپاه دزفول را ديدو گفت چه كسي بهتر از همه اين مناطق دشت عباس و..كه دست عراق افتاده را مي شناسد ،گفتند چوپاني است كه خيلي خوب به اينجا آشنا است.حاج احمد با آن چوپان سه روز به مواضع عراقي ها 45مي رود. منطقه و توپخانه را شناسايي مي كند و سه گردان مي فرستد كه در هرگردان يك گروهان موكت با خود مي بردند تا در رودخانه هاي خشك هنگام عبورسرو صدا ايجاد نشود و كمين عراق متوجه نشود آن ها مي روند و توپخانه را مي گيرند.هيچ كس باور نمي كرد كه اين اتفاق بيفتد.وقتي ما رفتيم ،دنيايي از مهمات را در فتح المبين ديديم آنقدر اين عمليات موفقيت آميز بود كه صدام براي روحيه دادن به قواي نظامي اش شخصاً به مقر سوم عراق آمد.
عمل بدون بيهوشي
آقاي خسروي نژاد از روحيات برادر احمد جبهه ها مي گويدكه در عمليات بيت المقدس به شدت مجروح شده بود،وقتي حاجي را براي عمل بردند اجازه نداد بيهوشش كنند. گفت من اطلاعات نظامي وسيعي دارم كه ممكن است در حالت ريكاوري آن ها را به زبان بياورم و عاملي از دشمن اينجا باشد و بهره برداري كند، با هر سختي كه بود بدون بيهوشي زخم عميق را عمل كردند.


(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14