(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 20  آبان  1391 - شماره 20353

يك قطره شبنم
داستان
پرواز
سيبستان
در پيشگاه خدا چگونه اي؟
چيستان


يك قطره شبنم

حضرت علي (ع): راز خود را به كسي كه امانتدار نيست مسپار.
(غررالحكم و دررالكلم )
 


داستان

طمع گرگ
يك روز يك مرد روستايي يك كوله بار روي الاغش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود. خر پير و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پاي الاغ به سوراخي رفت و به زمين غلتيد. بعد از اينكه روستايي به زور الاغ را از زمين بلند كرد معلوم شد پاي خر شكسته و ديگر نمي تواند راه برود .
روستايي كوله بار را به دوش گرفت و الاغ پا شكسته را در بيابان ول كرد و رفت. الاغ بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فكر مي كرد كه «يك عمر براي اين بي انصاف ها بار كشيدم و حالا كه پير و دردمند شده ام مرا به گرگ بيابان مي سپارند و مي روند.» الاغ با حسرت به هر طرف نگاه مي كرد و يك وقت ديد كه راستي راستي از دور يك گرگ را مي بيند.گرگ درنده همين كه الاغ را در صحرا افتاده ديد ، خوشحال شد و فريادي از شادي كشيد و شروع كرد به پيش آمدن تا الاغ را از هم بدرد و بخورد. الاغ فكر كرد«اگر مي توانستم راه بروم، دست و پايي مي كردم و كوششي به كار مي بردم و شايد زورم به گرگ مي رسيد ولي حالا هم نبايد نااميد باشم و تسليم گرگ شوم. پاي شكسته مهم نيست. تا وقتي مغز كار مي كند براي هر گرفتاري چاره اي پيدا مي شود.» نقشه اي را كشيد، به زحمت از جاي خود برخاست و ايستاد اما نمي توانست قدم از قدم بردارد. همين كه گرگ به او نزديك شد ؛ الاغ گفت:«اي سالار درندگان، سلام .»
گرگ از رفتار الاغ تعجب كرد و گفت:«سلام، چرا اينجا خوابيده بودي؟« الاغ گفت: »نخوابيده بودم بلكه افتاده بودم، بيمارم و دردمندم و حالا هم نمي توانم از جايم تكان بخورم. اين را مي گويم كه بداني هيچ كاري از دستم بر نمي آيد، نه فرار، نه دعوا، و درست و حسابي در اختيار تو هستم ولي پيش از مرگم يك خواهش از تو دارم .»
گرگ پرسيد:«خواهش؟ چه خواهشي؟ »
الاغ گفت:«ببين اي گرگ عزيز، درست است كه من الاغم ولي الاغ هم تا جان دارد جانش شيرين است، همان طور كه جان آدم براي خودش شيرين است البته مرگ من خيلي نزديك است و گوشت من هم قسمت تو است، مي بيني كه در اين بيابان ديگر هيچ كس نيست. من هم راضي ام، نوش جانت باشد. ولي خواهشم اين است كه كمي لطف و مرحمت داشته باشي و تا وقتي هوش و حواس من به جا هست و بي حال نشده ام در خوردن من عجله نكني و بيخود و بي جهت گناه كشتن مرا به گردن نگيري، چرا كه اكنون دست و پاي من دارد مي لرزد و زوركي خودم را نگاه داشته ام و تا چند لحظه ديگر خودم از دنيا مي روم. در عوض من هم يك خوبي به تو مي كنم و چيزي را كه نمي داني و خبر نداري به تو مي دهم كه با آن بتواني صد تا الاغ ديگر هم بخري .»
گرگ گفت:«خواهشت را قبول مي كنم ولي آن چيزي كه مي گويي كجاست؟ الاغ را با پول مي خرند نه با حرف .»
الاغ گفت:«صحيح است من هم طلاي خالص به تو مي دهم. خوب گوش كن، صاحب من يك شخص ثروتمند است و آنقدر طلا و نقره دارد كه نپرس، و چون من در نظرش خيلي عزيز بودم براي من بهترين زندگي را درست كرده بود. آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود، طويله ام را با آجر كاشي فرش مي كرد، تو بره ام را با ابريشم مي بافت و پالان مرا از مخمل و حرير مي دوخت و به جاي كاه و جو هميشه نقل و نبات به من مي داد. گوشت من هم خيلي شيرين است حالا مي خوري و مي بيني. آن وقت چون خيلي خاطرم عزيز بود هميشه نعل هاي دست و پاي مرا هم از طلاي خالص مي ساخت و من امروز تنها و بي اجازه به گردش آمده بودم كه حالم به هم خورد. حالا كه گذشت ولي من خيلي الاغ ناز پرورده اي هستم و نعلهاي دست و پاي من از طلا است و تو كه گرگ خوبي هستي مي تواني اين نعلها را از دست و پايم بكني و با آن 100 تا الاغ بخري. بيا نگاه كن ببين چه نعلهاي پر قيمتي دارم !»
همان طور كه ديگران به طمع مال و منال گرفتار مي شوند گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل الاغ را تماشا كند. اما همين كه به پاهاي الاغ نزديك شد خر وقت را غنيمت شمرد و با همه زوري كه داشت لگد محكمي به پوزه گرگ زد و دندانهايش را در دهانش ريخت و دستش را شكست. گرگ از ترس و از درد فرياد كشيد و گفت:«عجب الاغي هستي !»
الاغ گفت:«عجب كه ندارد، ولي مي بيني كه هر ديوانه اي در كار خودش هوشيار است. تا تو باشي و ديگر هوس گوشت الاغ نكني !»
گرگ شكست خورده ناله كنان و لنگان لنگان از آنجا فرار كرد. در راه روباهي به او برخورد و با ديدن دست شل و پوزه خونين گرگ از او پرسيد:«اي سرور عزيز، اين چه حال است و دست و صورتت چه شده، شكارچي تيرانداز كجا بود؟ »
گرگ گفت:«شكارچي تيرانداز نبود، من اين بلا را خودم بر سر خودم آوردم .»
روباه گفت:«خودت؟ چطور؟ مگر چه كار كردي؟ »
گرگ گفت:«هيچي، آمدم شغلم را تغيير بدهم و اين طور شد، كار من سلاخي و قصابي بود، زرگري و آهنگري بلد نبودم ولي امروز رفتم نعلبندي كنم !»
فرستنده : آزاده احمدي از سبزوار
 


پرواز

مي گويند ارزش مكان ها به انسان هايي است كه در آن زندگي كرده اند وگرنه خاك و سيمان كه به خودي خود ارزش ندارد.
مي خواستيم به دياري برويم كه خاكش بارها و بارها شاهد بالاترين درجه ي عبوديت بوده است؛ شاهد از خود بريدن ها و به خدا پيوستن ها.
نمي دانم كه آماده بوديم يا نه ولي بار سفر بستيم و راهي شديم. زماني طولاني در ماشين نشستن كار آساني نيست ولي چيزي در دل ما مي جوشيد كه ناممكن ها را ممكن مي كرد. بچه ها آن قدر سرحال بودند كه اصلا خودمان هم باورمان نشد14 ساعت در اتوبوس بوديم. فرصت خوبي بود براي تفكر و يافتن دليلي براي آمدن، اما بالاخره رسيديم. حواسمان بود كه موقع پياده شدن ابتدا پاي راست را بر اين خاك مطهر بگذاريم.
شب، پادگان شهيد كلهر در منطقه ي دوكوهه بوديم. فضايي كه معطر به انفاس مطهر انسان هايي است كه خود را وقف خدا كرده بودند و حتي لحظه اي عملي را بدون رضاي او انجام ندادند.
شب سراسر نور آن جا را به سحر رسانيدم و صبح اولين منطقه ي جنگي كه آغوش خود را به روي ما گشوده بود، شرهاني بود.ماجراي لاله اي كه در آن جا روييده بود شنيدن دارد؛ برايمان نقل كردند از خاطرات گروه تفحص كه قريب به يك هفته خاك منطقه را در جستجوي شهدا زيرورو كرده بودند، اما بي نتيجه. شب نيمه ي شعبان متوسل به وجود مقدس مولود اين شب در اوج نااميدي هنگامي كه درصدد جمع آوري وسايل بودند، لاله اي نظر يكي از اعضاي گروه را به خود جلب كرد. تصميم گرفت آن را با خاك هاي اطرافش بردارد و با خود ببرد. بيل كه در دل خاك فرو رفت، كاشف به عمل آمد، سرخي لاله وام دار خون شهيدي است كه در دل آن خاك آرميده است. وقتي پلاك شهيد شناسايي مي شود، اعضاي گروه تفحص شهيد را با اشك ديدگان خود غسل مي دهند، نامش مهدي منتظر، منتظر قائم بود.
غروب خورشيد را در پادگان شهيد مسعوديان نظاره گر بوديم. پادگان بزرگي كه قرارگاه كربلا نام داشت، اتاق فكر جنگ در آن برگزار مي شد و در سوله هاي خود مجروحين را جاي داده بود. خوب كه گوش مي كردي هنوز صداي دعا و مناجات و استمدادشان را از خدا
مي شنيدي. هواي آن جا آن قدر پاك بود كه انگار با هر نفست دلت را صفا مي دادي.
صبح راهي شلمچه شديم. از وقتي كه پا بر خاكش مي گذاري ؛ نوازش ملائك را بر صورتت احساس مي كني. نمي دانم كه ما پا به آسمان گذاشته ايم يا قطعه اي از آسمان خود را به زمين رسانده است .
نگاه مهربان حضرت زهرا (س) بر اين خاك موج مي زند و چه دلنشين است زير بارش پر محبت حضرت فاطمه (س) چرخ خوردن؛ چه قدر لذت بخش است همراه حضرت امام حسين (ع) به زيارت شهدا رفتن، همراهي با حضرت امام رضا(ع) در گريستن به عشق دلدادگان خدا چه آرام بخش است؛ چه قدر شلمچه خوب است و چه خوش گفت آقايمان كه شلمچه قطعه اي از بهشت است.
در آسماني شلمچه را بستند و ما را به هويزه بردند. شهيد علم الهدي و يك گروه 300 نفري. چه عشقي بود در وجود اين شهدا به حسين (ع) كه لحظه لحظه ي عروجشان با شهادت72 تن كربلا شباهت داشت؟ اگر در كربلا اسب بر بدن ها تاختند، اين جا تانك بر
بدن هاي بي سرشان راندند. لبان اين شهدا نيز مانند سالارشان تشنه بود. اي شهيد كه جانت را تحفه ي ناقابلي دانستي به پيشگاه اباعبدالله، اي وجيه در نزد خدا، جان ما را شافع باش در يوم الورود.
شب آخر دوباره پادگان شهيد كلهر بوديم.موقع نماز مغرب داشت ، باران مي آمد. برنامه ي اختتاميه بچه ها ، غوغا كرد. چراغ ها كه روشن شد، چشمي نبود كه از بارش باران عشق سرخ نشده باشد.خيلي سخت بود دل كندن از زلال اين مناطق و دوباره پاگذاشتن به سراسر ظلمت شهر.
شهدا! چه قدر دوستتان دارم، سراسر وجودتان را نور گرفته است و چه طور مي توان نور مطلق را دوست نداشت؟
قربان شما! دستانتان در دست عمويم عباس (ع) است و ما كه سراسر نيازيم تا به
بين الحرمين برسيم، جز شما به كه متوسل شويم؟
عزيزان! خودتان طلبيديد، خودتان هم گوشه چشمي داشته باشيد به ما ....
فاطمه سادات فاطمي/ ري
 


سيبستان

اتل متل ...
اتل متل يه مورچه
قدم مي زد تو كوچه
اومد يه كفش ولگرد
پاي اونو لگد كرد
مورچه پا شكسته
راه نمي ره نشسته
با برگي پاشو بسته
نمي تونه كار كنه
دونه هارو بار كنه
تو لونه انبار كنه
مورچه جونم تو ماهي
عيب نداره سياهي
خوب بشه پات الهي
شاعر ناشناس
 


در پيشگاه خدا چگونه اي؟

امام باقر عليه السلام فرموده اند:
اگر خواستي بداني كه در تو خيري هست يا نه به دلت بنگر :
اگر اهل طاعت خدا را دوست داشت و از اهل معصيت بدش مي آمد، در تو خيري هست و خداوند تو را دوست مي دارد.
اما اگر دلت از اهل خدا بدش مي آيد و اهل معصيت را دوست مي دارد در تو هيچ خيري نيست و خداوند تو را دوست ندارد و هر انساني با كسي است كه او را دوست دارد.
( اصول كافي، ج3، ص192 )
 


چيستان

جواب چيستان چهارشنبه17 آبان :
آن چيست كه خودش مي نويسد؛ امّا نمي تواند بخواند؟
جواب : قلم
آن چيست كه اگر انگشت در چشم هايش كنيم دهان باز مي كند.
جواب : قيچي
حالا جواب اين چيستانها را پيدا كنيد :
مي رود و سرش به سنگ مي خورد؟
آن چيست لباس سياهي به تنش، كلاه سبزي به سرش ؟
چه حيوان درنده اي است كه از هر طرف نگاهش كنيد آدم را مي درد؟
 


(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14