پروین مقدم عزل بنيصدر خطها يكييكي سقوط ميكرد، آبادان در محاصره
بود، امام دستور شكست حصر آبادان را دادند. رأي به اسلام محمدعلي دو زانو
نشست مقابل امام، ساده و فروتن، حس غريبي داشت، هميشه وقتي ميآمد محضر امام،
همين حس را پيدا ميكرد، شادي؟ خضوع؟ دلواپسي؟ آرامش؟ عشق؟ اشتياق؟
بيتابي؟... همه اينها بود و نبود، هر چه بود محمدعلي اين حس را دوست داشت. مثل
هميشه به راننده گفته بود: «منو سر خيابون امام پياده كنين، حالا كه سعادت
ندارم همه راه رو پياده برم، اين تنها كاريه كه ميتونم واسه دلم انجام بدم.»
و بعد بقيه راه را پياده آمده بود و حالا دو زانو مقابل امام نشسته بود، مراسم
تحليف بود، تحليف رئيس جمهور. مجلس، بنيصدر را استيضاح كرده بود، بنيصدر از
رياست جمهوري عزل شده و كار به انتخابات دوباره كشيده بود. مردم محمدعلي را انتخاب
كرده بودند و محمدعلي به همه گفته بود: «اين رأي به من نيست، اين رأي به اسلام
است. مردم به من رأي دادند چون فكر ميكنند رجايي در خط اسلام است، اگر همينها
لحظهاي متوجه شوند من حداقل در بيان طرفدار اسلام نيستم، مطمئناً درودها
برميگردد به سمت يكي ديگر كه داراي خصوصياتي باشد كه مردم ميخواهند.» و
محمدعلي اين را ميدانست چيزي كه بنيصدر ملتفت نشد حتي وقتي كه بنيصدر پشت سر هم
از آراي خودش حرف زده بود و امام در جواب فرموده بود: «تو اشتباه ميكني، اين
آرايي كه تو ميگويي، رأي تو نيست، رأي اسلام است، مردم به اسلام رأي ميدهند،
به شخص رأي نميدهند.» حكم محمدعلي را فرزند امام ميخواند; سيداحمد خميني،
محمدعلي ساكت مانده و به نقطهاي خيره بود و چيزي از ذهنش ميگذشت، زير لب با خودش
زمزمه كرد: سر به سرت گذاشتيمكلاه سرت گذاشتيم فكر كردي پادشاهيهمان
غلام سياهي شعر كودكي بود، بازي شاه و وزير و غلام سياه. و بعد با خود
انديشيد: «محمدعلي! حواست رو خوب جمع كن، درسته كه رئيس جمهور شدي ولي در
حقيقت تو مثل اون غلام سياه هستي كه بايد به مردم خدمت كني، اينا همه موقتي و
گذراه.» حكم خوانده شده بود، محمدعلي سر بلند كرد و به نگاه مهربان امام چشم
دوخت، نگاه معصوم يك پسر در چشمان يك پدر. امام فرمودند: «اين رأيهايي كه
مردم به تو دادهاند، به خاطر صداقت و خدماتي است كه از تو سراغ دارند و تو در
برابر تكتك رأيها مسئول هستي، هر چه تعداد رأيي كه به تو دادهاند بيشتر باشد،
مسئوليت تو بيشتر است.» محمدعلي نگاهي به جمعيت كرد، چقدر جاي بهشتي خالي بود،
از جريان هفتم تير و بمب گذاري كمتر از يك ماه ميگذشت، 11 مرداد 1360، محمدعلي
برخاست، حكم را گرفت و بر دست امام بوسه زد و گفت: «خدايا! چه بسا نعمتهايي
كه من لايق آن نبودم و آن نعمتها را تو به من عطا فرمودي، خدايا... اينك خود را
در مقابل لطف و رحمت تو آنچنان ناچيز قرار داده و آنچنان در اختيار قرار ميدهم كه
مبادا لحظهاي مرا به حال خودم واگذاري.اي خدا! خالق من! مرا درياب و در مقابل
لغزشگاههايي كه در مقابل هر كس كه به قدرت رسيده، وجود دارد، مرا حفظ كن.» و
بعد زير لب دوباره زمزمه كرد: «محمدعلي! مثل هميشه يادت باشه كار دنياس! اين
قدرت، اين مقام، اينا همه موقتي و گذراس.» عشق چراغ هنوز روشن بود، به
نظر ميرسيد پوران به خواب رفته است. محمدعلي آرام پا به حياط گذاشت اما پوران
خواب نبود، در سايه روشن ماه، پشت به ديوار داده و آرام و كند براي بچهها حرف
ميزد. بچهها دمبهدم پلكهايشان سنگين و سنگينتر ميشد. با وجود اين گوش به
حرفهاي مادر داشتند، پوران از سرشب گفتنيها را گفته بود، همه آنچه را كه آنها
بايد از پدرشان بدانند، را گفته بود، انگار كه قصه بود اين حرفها! و انگار كه
مادرها بهتر از هر كسي ميتوانند قصه بگويند. اين را ميشود يقين كرد كه يكي از
خوشايندترين لحظههاي زندگي يك زن وقتي است كه از مردي حرف ميزند كه باورش دارد،
چه آن حرفها، همه آرزوهاي او را هم در خود دارد. - درسته كه پدرتون اون مقام
داره، اما اين مقام براش ذرهاي ارزش نداره، واسه همينم هميشه ميگه دعا كنين
هيچوقت عوض نشم. دعا كنين اين ميز رياست منو نگيره و من ميز رو بگيرم.يعني اين
كه مقام منو برده و اسير نكنه. و بعد به ياد خاطرهاي افتاد... - يه بار
صداوسيما خواست از زندگي پدرت فيلمبرداري كنه تا مردم بدونن رئيس جمهورشون ماشين
شخصي نداره، غذاي ساده ميخوره، لباس ساده ميپوشه، واسه اينكه توي اين روزاي
جنگ خيليها ميخوان مردم رو نسبت به مسئولين بدبين كنن! بعد به ما گفتن حالا كه
قراره از اينجا فيلمبرداري كنيم، خوبه شما خونهتون رو رنگ بزنين، پدرت اول
موافقت كرد و گفت كه از حقوق خودم خونه رو رنگ بزنين اما بلافاصله پشيمون شدن و
گفتن كه اين كار باعث ميشه تا اوني كه همين سقف رو هم نداره احساس بدي بكنه. يه
رئيس جمهور بايد مثل مردمش زندگي كنه اگه همه ماشين شخصي سوار بشن، ما هم ميشيم،
اگه همه داشتن غذاي خوب بخورن ما هم ميخوريم. اگه همه بنز سوار شدن ما هم
ميشيم! عشق! مگر عشق چه ميتوانست باشد؟ گاهي خود آدم عشق است، بودنش عشق
است، رفتن و نگاه كردنش عشق است. لباس پوشيدن و غذا خوردنش عشق است. دست و قلبش
عشق است و عشق براي پوران اينگونه بود، عشق گاهي همان ياد دستهاي گلآلود محمدعلي
بود كه خاك باغچه را زيرورو ميكرد. - دايي جان! شما ناسلامتي وزير آموزش و
پرورشيد! - خب باشم بعضي كارها رو بايد آدم خودش انجام بده! عشق گاهي همان
ياد لباس محمدعلي بود كه همه سال را با آن سر ميكرد. - محمدعلي! آخه شما
نخستوزير مملكت هستين، اين كت و شلوارتون رو عوض كنين و لباس مناسبي بپوشين.
ـ آبجي عزيزم! دعا كنين خدا به من لطف كنه و من عوض نشم، دعا كنين كت و شلوارم هم
عوض نشه! من دو دست كت و شلوار دارم. نيازي ندارم كه كت و شلوار اضافهتري
بگيرم; چون شايد داشتن بيش از دو دست كت و شلوار، نفس منو قلقلك بده و وسوسهام
كنه و چيزهاي بيشتري ازم بخواد... و عشق گاهي همان ياد لبخند سبزي بود كه كنار
سفره سادهاش مينشست. ـ آقاي رجايي شما ديگه شورش رو درآوردين! حالا گيريم
قبلاً اينطوري بودين كه نداشتين بخورين، حالا كه رئيس جمهورين و امكان غذاي بهتري
دارين، چرا نميخورين؟ - خب اين عدس پلو مگه چه اشكالي داره؟ يه شب خدمت
امام بودم، ايشون نون و سيب زميني خالي داشتن، ميبينين چقدر غذاي ما از غذاي
رهبر انقلاب مفصلتر و بهتره؟ اين غذا واقعاً براي ما زياد هم هست! صداي آرام
محمدعلي از حياط آمد، نگاه پوران جان گرفت. «خدارو شكر، به سلامت اومد!»
شب بود، تاريك و روشن. پوران برخاست و با چشم تر به چشم محمدعلي نگاه كرد، نگاه
مردش مثل هميشه مهربان بود. خيلي وقت بود كه يك دل سير نديده بودش، محمدعلي پيش
آمد، حالا قد و قامت محمدعلي را زير نور ماه ميديد. آراسته مثل هميشه، انگار نه
اينكه ساعتها پيش رفته بود، نسيم موهاي كوتاهش را لرزاند و لبهاي محمدعلي به خنده
شكفت. پاورقی
|