(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 14 شهريور 1388- شماره 19454
 

شعري براي امام حسن مجتبي عليه السلام
رازها - قسمت اول
مژده
قاب كتاب
نامه اي به آقاي حاتمي كيا
معلم
دليل اين ايميل
پيرمرد كشاورز
زيباترين غزل
قاصدك
من و تو



شعري براي امام حسن مجتبي عليه السلام

دست كريم
ظهر است و من در كوچه ام
تنهاي تنها، بي غذا
در كوچه تنها مانده ام
تا اين كه مي بينم تو را
¤
تا سفره را انداختي
شد خانه ات مهمان سرا
در خانه ات مهمان شدند
مردم، غريب و آشنا
¤
دست كريمت از بهشت
صدها سبد گل چيده بود
در جاي جاي خانه ات
عطر خدا پيچيده بود
¤
هركس غذا را خورد گفت:
«اين سفره اي بود از بهشت»
اي كاش مي شد قصه اي
از سفره ي پاكت نوشت!
محمد عزيزي (نسيم)

 



رازها - قسمت اول

جلال فيروزي
از آن بچه بالا شهري هايي بود كه كافي بود فقط براي چيزي لب تر كند. يا آن چيز برايش مهيا مي شد يا پول آن. پدرش صاحب كارخانه بود و دنيايش را به پاي دختر دردانه اش مي ريخت و از ماديات دنيا چيزي برايش كسر نمي گذاشت. مريم هم هيچگاه احساس كمبود نداشت. هر وسيله اي را كه مي خواست به راحتي تهيه مي كرد.
تابستان بود و فصل فراغت از تحصيل. بيشتر وقت پدر و مادرش در كارخانه مي گذشت. كمتر زماني بود كه اواسط صبح به كارخانه بروند و قبل از غروب باز گردند. كارشان طوري بود كه حتي بيشتر جمعه ها هم بايد به كارخانه مي رفتند. او هم هميشه در خانه تنها بود. به همين دليل روزهايش با انواع كلاسها پر بود و شبهايش با دوستان و فيلم ها و وسايلي كه داشت. در روزها و ساعتهايي هم كه كلاس نداشت، يا به كارخانه پيش پدر و مادرش مي رفت يا با دوستانش بود.
آن روز جمعه بود. هيچ كلاس و برنامه اجباري اي نداشت. ديشب تا دير وقت بيرون بود و بعد آن هم فيلم نگاه كرده بود. نزديك ظهر بود كه از خواب بيدار شد. همانكه سرش را از بالشت بلند كرد؛ احساس كرد كه سرش كمي درد مي كند. از جايش بلند شد. مي دانست كه طبق معمول پدر و مادرش كارخانه اند و يا يك نامه كنارش- روي ميز رايانه اش- گذاشته اند يا تا چند لحظه ديگر زنگ مي زنند و مي گويند كه چه بكن و چه نكن. مدتي نشست. بعد بلند شد و نامه را برداشت. همانطور كه از اتاقش بيرون مي آمد، نگاهي هم به نامه كرد. به آشپزخانه كه رسيد نامه را روي اپن گذاشت و با خودش گفت: «اي كاش من هم مي دونستم كه فايده اين جلسه ها چيه كه حتي روزهاي جمعه رو از شما گرفته». شير آب را باز كرد و آبي به دست و صورتش زد. ليواني برداشت و به سمت يخچال رفت. قوطي شير را برداشت و ليوانش را پر كرد. چند تكه كيك صبحانه برداشت و پشت ميز نشست. صبحانه اش كه تمام شد دوباره به سمت يخچال رفت. يك قرص خورد و دوباره به اتاقش برگشت. بيشتر اوقاتي كه حوصله اش سر مي رفت به دوستانش زنگ مي زد و با هم قرار بيرون رفتن- يا دور هم جمع شدن- را مي گذاشتند. تا هم هوايي بخورند و هم تفريحي بكنند.
گوشي را برداشت و به چند نفر از دوستانش زنگ زد. بيشترشان يا چند روز پيش به مسافرت رفته بودند يا ميهمان داشتند و نمي توانستند از خانه بيرون بيايند. گوشي چند نفرشان هم خاموش بود.
حوصله اش سر مي رفت. نمي دانست چه كند. به موسيقي هاي مورد علاقه اش گوش داد. مدتي پاي ماهواره نشست. دوشي گرفت و مدتي هم با رايانه اش مشغول شد. اما انگار عقربه هاي ساعت با قوت هميشگي شان حركت نمي كردند. به تخت خوابش برگشت و دراز كشيد بلكه خوابش ببرد. اما خوابش نمي برد. نمي دانست چرا اما حوصله اش سر مي رفت. كلافه بود و حس خوبي نداشت. ياد دوست جديدش سارا افتاد كه چند روز پيش در كلاس زبان با او آشنا شده بود.
مادرش دكتر و پدرش مهندس بودند. برادر بزرگتري هم داشت كه بيشتر بيرون خانه بود. هنگامي هم كه در خانه بود در لاك خودش بود. سارا هم بيشتر سعي مي كرد تا با فاميل ها و دوستان و كتاب هايش باشد تا از تنهايي درآيد.
گوشي را برداشت و شماره گرفت. كمي كه صحبت كرد، فهميد كه حوصله او نيز سر رفته است. مريم گفت:
- نظرت چيه امروز رو با هم بگذرونيم؟
- فكر خوبيه. من هم تنهام. حالا من بيام خونتون يا تو مياي خونمون؟
- اونش زياد مهم نيست. فقط مي دونم كه اگر من بخوام بيام خونتون عصر ميشه.
- چرا؟ مگه مهمون داريد؟
- نه. چون تازه از خواب بيدار شدم؛ هنوز كسلم. يه خورده هم سرم درد مي كنه. از صدات معلومه كه تو سرحال تري. تو پاشو بيا خونمون. آدرس رو الآن برات مي فرستم.
- صبر كن. تا كي با هم باشيم. اگه زياده به بابام زنگ بزنم كه نگران نشه.
- تا آخر شب خوبه؟
سارا كه تعجب كرده بود با لحني متعجب گفت:
- اين همه مدت. مگه مي خواييم چي كنيم؟
- نترس بابا. تاچشم رو هم بذاري تموم شده. اولش با هم يه ناهار درست مي كنيم. بعد هم يكي دو تا فيلم مي بينيم. عصر هم به سينما مي ريم. بعد سينما هم ليست بلند بالايي كه مامانم داده رو تهيه مي كنيم تا مهمون هاي فردا شب حسابي كيفور بشن. براي شام هم ميريم رستوران و از اون طرف براي پياده روي ميريم پارك. برنامه ريزي رو كيف كردي.
- دور و بر من كه چوب نيست ولي اگر نزديكت تخته هست بزن بهش. ولي حالا چرا ناهار رو خودمون درست كنيم. نميشه از بيرون بگيريم. خريد رو هم سفارش بده تا بيارن.
-از بيرون هم مي شه بخريم. ولي براي اينكه يه خورده وقت بگذرونيم و هم خودمون كاري كرده باشيم بهتره كه خودمون درست كنيم. بذار ثابت كنيم كه اگر آشپز دوتا باشه غذا طوريش نمي شه. بخش قشنگ برنامه هم قسمت خريدشه. اگر قرار باشه كه خريدرو هم يكي ديگه بياره كه كل روز رو بايد مهمون خونه خودمون باشيم. پس خودمون چي كنيم.
-خيلي خوب. ملتفت شديم. آدرس رو برسون كه خودم رو برسونم.مريم مكثي كرده و گفت:
-مي خواي بيام دنبالت. از اونطرف هم يه چيزايي براي ناهار بگيريم. تو اين هفته چندبار مهمون داشتيم و يخچال تقريباً خالي شده. من هم حوصله نداشتم خريد برم يا به قول سركار سفارش بدم.
سارا كه كمي خنده اش گرفته بود، خنده كنان و با لحني تمسخرآميز گفت:
-شما زحمت نكشيد. تا بخواهيد بياييد اينجا برسيد عصر شده. اون وقت بايد بريم بيرون يه چيزايي براي عصرونه بگيريم نه براي ناهار. اگر مي خواي خريد كني بيا همين الان بريم. از اون طرف هم مي ريم رستوران. اگر هم نمي خواي، چيزايي كه براي ناهار مي خواي رو بگو تو راه بخرم.
-دست شما درد نكنه. تيكه ميندازي.
-نه بابا! تيكه كدومه. وصله ميندازم. اين وصله ها هم كه به شما نمي چسبه. حالا بگو مي ياي بريم خريد يا نه؟
-الان نه. سرظهره. هوا يه خورده گرمه. من هم حال و حوصله درست و حسابي ندارم. شما هم اگر زحمتي نيست به سليقه خودتون خريد كنيد. يه نوشابه و يه سس و يه خورده خرت و پرت ديگه. با اسپاگتي كه مشكلي نداري؟
-نه فقط شماره رستوران و اورژانس رو دم دست داشته باش كه به درد مي خوره.
-رستوران رو مي شه فهميد اما اورژانس براي چي؟
- خوب معلومه. رستوران براي اينكه گرسنه از دنيا نريم و اورژانس هم براي اينكه سالم از دنيا بريم.
- دست شما درد نكنه. يعني دست پخت ما اينهمه قابل تعريفه كه خودمون خبر نداريم.
- نه عزيز جان. وقت شمارش جوجه ها معلوم ميشه كه چندتاشون قابل شمارش نيستند.
¤¤¤
مريم خداحافظي كرد و آدرس خانه را به سارا پيام كرد. فاصله خانه هايشان تنها چند خيابان اصلي بود. سارا هم حاضر شد و تماسي با پدرش گرفت و ماجرا را گفت و به راه افتاد. در بين راه وسايلي را هم كه لازم داشتند خريد.
¤¤¤
مدتي گذشت. مريم بلند شد تا برود دندانهايش را مسواك بزند. وقتي مي خواست مسواك بزند، خميردندان را نگاه كرد. مقدار كمي - براي چند بار استفاده- مانده بود. دندانهايش را كه شست به آشپزخانه برگشت تا ببيند خميردندانشان تمام شده است يا نه. در حال جستجو بود كه زنگ خانه به صدا درآمد. به سمت آيفون رفت. سارا بود. در را باز كرد و به داخل دعوتش كرد. سارا ماشينش را به حياط آورد و وسايل را برداشت و از پله هاي انتهاي حياط بالا آمد. مريم در را باز كرد. با هم دست دادند و به داخل خانه آمدند. سارا نشست و مريم براي درست كردن شربت به آشپزخانه رفت. سارا به در و ديوار خانه نگاه مي كرد و به سر حيواناتي كه روي ديوارها بودند. به ساعت آونگي بسيار بزرگي كه در گوشه اي از حال بود. چشم به يك مجسمه كه در كناري از حال قرار داشت، دوخته بود كه مريم با دو ليوان شربت آمد. شربت را كه تعارف كرد، گفت:
شربت رو كه خوردي بي معطلي بايد بريم و يه فكري به حال شكم كنيم. وگرنه دكترا بايد يه فكري به حال صاحب شكم كنند.
سارا در حالي كه ليوان شربت را بهم ميزند، خنده اي كرد و گفت:
من يكي كه به غير نيمرو و سفارش غذا تخصصي در آشپزي ندارم. ولي اگر بخواي ميتونم به عنوان پادو كنارت باشم.
مريم لبخندي زد و گفت:
ا... پس مطمئن باشيم كه با دوندگي هاي شما امروز هم غذاي رستوران رو مي خوريم.
هر دو كمي گفتند و خنديدند. بعد هم به آشپزخانه رفتند تا ناهار درست كنند. هر طور بود ناهاري درست كردند و خوردند. بعد از آن هم فيلم نگاه كردند و كمي با هم صحبت كردند. بعد هم مدتي اينترنت رفتند.
عصر شد. تصميم گرفتند تا حاضر شوند و عصرانه شان را هم بيرون بخورند. مريم كليد خانه را برداشت و در حالي كه از خانه خارج مي شدند- و به حياط مي رفتند- روبه سارا كرد و گفت:
- با ماشين شما بريم يا ماشين ما؟
- زياد فرقي نداره. با همين بريم كه ديگه آخر شب مزاحم نشم.
- اين حرفا چيه. فقط من يه پيام به ددي جان بدم و بريم.
مريم همانطور كه گوشي در دستش بود بدون اينكه سرش را بالا بياورد گفت:
- برنامه رو كه يادت نرفته. سينما و عصرونه، يه چرخ تو شهر، خريد، رستوران، پارك و پياده روي.
- سعي مي كنم همين رو حفظ كنم. چون مي ترسم اگر يادم نمونه، دفعه بعد كه مي خواي يادم بياري دو سه قسمت ديگه به برنامه اضافه كني و تا صبح بيدارمون نگه داري.
هر دو خنديدند و به راه افتادند. در بين راه كمي نوشيدني و خوردني گرفتند و به سينما رفتند.
ادامه دارد

 



مژده

به نام او كه احساس را آفريد، به نام او كه اگر نخواهد اين قلب نمي زند، به نام او كه هر لحظه اراده كند مي تواند زمين و زمان را زير و رو كند.
آه كه خداوند عالم چقدر قدرت دارد، آيا مي توان از اين همه قدرت چشم پوشي كرد؟ چگونه مي توان پاسخ نعمت هاي فراواني كه خداوند عالم با اين همه قدرت نصيب ما كرده؛ را داد؟ چگونه؟!
حال ما مهمان ماه مبارك رمضان هستيم بهترين ماه خدا، بهترين ماه سال، بهترين ماهي كه خداوند ما را ميهمان خوش قرار داده؛ پس بايد به خاطر همه چيز شكرگزار الطاف فراوان خداي تبارك و تعالي باشيم. اين بهترين فرصت است تا از خداوند متعال بابت تمام نعمت هايي كه به ما داده قدرداني كنيم؛ پس بياييد با هم در هنگام سحر و افطار از خداي مهربان طلب بخشش كنيم و بابت همه ي نعمت هايي كه به ما داده تشكر و قدرداني كنيم.
شيما پيروز منش- قم

 



قاب كتاب

گره آرزو
امامزاده خلوت است
حياط او پر از سكوت
كنار حوض كوچكش
خميده يك درخت توت...
سروده ي:
افسانه شعبان نژاد
انتخاب از كتاب
شيشه ي آواز
ناشر : كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان

 



نامه اي به آقاي حاتمي كيا

آقاي حاتمي كيا، سلام.
نوشته بوديد «اين ايام شوخي و جدي ازم آدرس حاج كاظم و سلحشور و اصغر و سلمان و عباس رو مي گيرن. عزيزم من مثل شما گاهي وقتا اونارو مي بينم از شما چه پنهون يه وقتايي فهميدم كه شونه به شونه هم وايستاديم ولي ساكت. بياييد گيوه هاي مكاشفه رو ور بكشيم و بريم تعقيبشون. ببينيم كجا مي رن؟ با كي نشست و برخاست دارن؟ حرف دلشون چيه؟ حال و روزشون چطوره؟ نكنه دارن آژانس 2 رو مي سازند و ما بي خبر نشستيم. ممنون تون مي شم منو از دلشورگي در بيارين.»
براي من كه با آژانس شيشه اي كلي خاطره داشتم خيلي جالب بود، جالب بود كه بدونم حاج كاظم اگه اين روزها بود چه مي كرد، عباس چي!؟ و... نشستم و چند باره فيلم رو ديدم. ديالوگ هايي كه حفظ كرده بودم دوباره از جلوي چشمم عبور كرد... ديالوگ هايي كه بعضي وقت ها با علي اجرايشان مي كرديم. فرقي نداشت، خيابان يا مغازه يا اتوبوس...
الآن چند ساعتي از ديدن فيلم مي گذرد و كلي تحليل توي ذهنم وول مي خورد... اگر حاج كاظم بود... آژانس شيشه اي امروز چه طور شكل مي گرفت: حاج كاظم توي انتخابات شايد اصلا به احمدي نژاد راي نمي داد. شايد به نخست وزير «دهه»اش رأي مي داد، شايد حتا به فرمانده اش راي مي داد و شايد حتا تر به رئيس اسبق بنياد شهيد.
اما اين ها اصلا مهم نيست... مهم نيست كه به چه كسي راي مي داد، مهم براي شما- كه گيوه هايتان را اشتباها داديد دست كساني كه هنوز مهم برايشان راي به نفر است- حاج كاظم بعد از انتخابات است... حاج كاظم، مربي دوران جنگ بعد از انتخابات چه مي كرد؟
آقاي حاتمي كيا...
حاج كاظم من، حاج كاظمي كه من شناختم، دلش هنوز در گروي همان «پير جوون زخم خورده»اي است كه روزگار پيرش كرده، شايد پيرتر از «پيرمراد»ش!
حاج كاظم هنوز مي داند كه كارها به دست «دست خط آقا» (همان جمله اي كه در فيلم نامه بود و در فيلم، نه!) حل مي شود. هر چند سلحشورها (كه اين روزها صندلي رياستشان به لرزه افتاده) براي فرار از اين واقعيت داد بزنند «اما اين يه فاكسه... اصلش كو؟»
حاج كاظم، هنوز خيبري است، همان كه سوز دارد... هنوز دود موتوري ها حاج كاظم و عباس را خفه مي كند. همان موتوري هايي كه اين بار به جاي كمك به عباس ها به خوابگاه ها ريختند، به نام عباس ها...
هنوز عباس قصه ما توقعي ندارد. هنوز عباس ها را سركوفت مي زنند و حاج كاظم ها براي دفاعش به پا مي خيزند،
حاج كاظم ها هنوز مي دانند امنيت ملي اش را عباس ها تأمين مي كنند و تا وقتي عباس ها هستند اين امنيت ملي پايدار است و هستند هنوز سلحشورها كه در گرو بي بي سي و سي ان ان اند... «هر كي قبله خودش»
سلمان هنوز پدرش را نشناخته، نه سلمان، كه سلمان ها... «دهه» سلمان هنوز شروع نشده، هنوز براي آينده اش برنامه ريزي نكرده، هنوز نمي داند رابطه نسل خودش با پدرش را... هنوز نمي داند چرا براي عباس بايد ماشين، منبع معيشت شان فروخته شود. هنوز نمي فهمد «تو و مادرت و ابوذر مديون عباسيد» يعني چه؟...
و اما اصغر... اصغر مستأصل شده نمي تواند بخندد و بخنداند. «لعنت به من كه نمي تونم توي بد مشهدي رو بخندونم...» سرش درد مي كند براي اين جور كارها مي ترسد اما... مي ترسد اين بار سر پيري مشكلي برايش پيش بيايد... مي داند كسي براي مردنش در اين راه اشك نمي ريزد، و اين عذابش مي دهد...
احمد كوهي هم، شايد سالم تر از بقيه باشد... هنوز مجبور است با سلحشورها، كساني كه پشت خط بودنشان كمتر از جبهه نبوده، سر و كله بزند و... و خب، بالاخره يادي از قديم، براي دوستان قديم... شايد بعدها گذرش بيفتد به حاج كاظم، حاج كاظم كه شكسته تر شده... گذرش بيفتد به عباس، روي تخت بيمارستان، كه اين بار همه بدنش «لمس مي ره»...
آقاي حاتمي كيا...
آژانس 2 هيچ وقت ساخته نمي شود. نه حاج كاظم ديگر رمقي براي اين پهلوان بازي ها دارد، نه عباس زباني براي دفاع از خودش و نه اصغر حال و حوصله اي براي به دردسر انداختن خودش. بگذار اين ها كه «كمند، ولي هستند» با خودشان بسوزند و بسازند...
امروز دور دور سلحشورهاست.... سلحشورها نه، دور دور همان «شاهد»ي است كه مي گفت: «طيبا طاهرا؛ حاج آقا التماس دعا داريم»
و هنوز نوبت به سلمان و ابوذر نرسيده است... نوبت به نسلي كه نسل قبل از خودش را نمي شناسد...
محمد حيدري/ قم

 



معلم

انسان آفريده شده و خداوند معلم ثانيه هاي ابهام انگيزش گرديد. چندي بعد رسولش را نيز با نام معلم به عنوان چراغي راهنما در چهار راه غفلت بشريت نهاده.
امروز معلم هاي ديگر را در دو خط موازي رسيدن به هدف هاي آدم هاي برگزيده معلم هايي كه برانگيخته شدند تا در مدرسه عشق سرود انسانيت را بياموزند و يادمان دهند محبت ها مضرب مشترك دل هايند، خنده ها حاصل تقسيم صداقت عشق اند و لحظه هاي سخت تفريق مجموعه زندگي مان هستند.
معلم برانگيخته شد تا بفهماند جغرافياي زندگي تصويري از فراز و نشيب هاي هندسه زندگي است و آيين روح قاب گرفته ما طالب اين جغرافياي حقيقت است.
پريوش كوهپيما 17 ساله

 



دليل اين ايميل

سلام آقاي عزيزي. راستش وقتي ديشب مطلبتان را خواندم فكر كردم كه در مورد داستان رازها صحبت مي كنيد. اما وقتي دوباره (البته تا حالا شده چند باره!) مطلب را خواندم فهميدم چه مسئوليتي بر دوش من بينوا گذاشته ايد! آخه يكي نيست بگه... صبر كنيد. چند خطي از داستان را تا همين حالا نوشته ام! (از اين همه علامت تعجب تعجب نكنيد!) راستش از امروز (الان ساعت يك و نيم نيمه شب چهارشنبه است) به مدت دو سه روز مي خواهم به روستايمان بروم. يك فرصت مناسب براي اتمام داستان. فرقش با رازها و ديدار هم اين است كه شكل اصلي قضيه به طور كامل در ذهنم آمده و فقط مي ماند تحرير و تايپ وكمي هم رسيدگي.
اما دليل اين ايميل، راستش با موضوعات سفارشي زياد رابطه خوشي ندارم. يعني زياد خوشم نمي آيد. اما اين يك فرق مي كند. اين يكي از آن موضوعات بكري است كه با ذهن كار ندارد. با قلب كار دارد. چرا استقبال نكنم. حرف دوستم را زمين بينداز. عمراً راستش خواستم بگويم كه دعايم كنيد تا خوب از كار در بيايد.
خداوند دو جور به انسان لطف مي كند. يكي از راه جهد و تلاشي كه خود فرد انجام مي دهد و ديگري هم از راه خواسته هايش يا همان دعاها. حالا اگر دعاي ديگران هم ضميمه اش بشود كه بهتر . دعا كنيد كه خوب از آب در بيايد و خوب تمام شود و كار ساز باشد. راستي وقتي به دوست جانبازتان رسيديد دو تا كار كنيد. يكي اينكه سلامم را به طور ويژه به او برسانيد و دوم اينكه ازش بخواهيد تا برايم دعا كند. دعا كند كه قلمي منتقد داشته باشم نه منتقم قلمي كه از ارزشها دفاع كند و با ضد ارزشها بجنگد. بگوييد برايم دعا كند تا آخر كار رو سفيد باشيم. اين طرف كه ميگذره. دعا كنيد كه اين روزها بدجوري هواي دلم گرفته و نمي دونم چرا باروني نميشه؟
جلال فيروزي- ساوه

 



پيرمرد كشاورز

امروز از كنجكاوي ام بود كه بروم. چون فهميده بودم فاصله اي
ده دقيقه اي با جايي كه شبيه به بهشت است ندارم. يعني همان زمين هاي كشاورزي؛ وقتي به آنجا رسيدم. زمين هاي بزرگ كشاورزي را ديدم كه در هرزميني چيزي كاشته شده بود. البته بيشترشان زمين هاي كشاورزي سبزيجات بودند. و كمي هم سيب زميني - پياز-گوجه فرنگي و كدو و همچنين گل (كه اسمشان را نمي دانم) بوي سبزي مي آمد. ريحان- تره- گيشنيز- كرفس- كاهو- شويد-كلم و...!پيرمرد كشاورزي را ديدم كه داشت ريحان ها را از زمين كشاورزي جدا و بسته بندي مي كرد. جرات كردم وجلو رفتم. با او صحبت كردم. من به فارسي و او به تركي. از همه در با او صحبت كردم. و خلاصه اينكه او از شغل سختش اما پر طراوتش گفت واينك خوشحال است هر صبح و ظهر و شام غذاي سالم مي خورد. نان و تازه و تنوري داغ با ماست و پنير تازه غروب درحال آمدن بود و من بايد مي رفتم. از پيرمرد خداحافظي كردم. خواستم دستش را ببوسم كه دستش را عقب كشيد من هم سريع پيشاني اش را بوسيدم.
بين دو لبانم شور بودند. براي اولين بار طعم سختي و تلاش و عشق را چشيدم.
جاي شما خالي!
وحيد بلندي روشن - تبريز

 



زيباترين غزل

اي تنها تكيه گاه خستگي هايم، سلام!
اي زيباترين غزل زندگي ام.
بدان تمام وجودم تو را مي طلبد.
اي كه ذكر تو زمزمه دلنواز لب هاست، وقتي دستانم را براي دعا كردن بالا مي برم، حضورت را كنارم احساس مي كنم.
از تو مي خواهم ياري ام كني. اي تنها پناه همه انسان ها، ما را درياب.
الهام ملكي

 



قاصدك

قاصدك آمد و از دور درخشيد
و مرا حسي بود
حس گفتن از دل بر پرك ناز و سپيد
و مرا شوقي بود
شوق پرواز به او لمس آن نقطه نور
درك آن گفته پنهان در او
قاصدك خواند مرا
من در انديشه آن لحظه ناب
وقت زيباي شنيدن از يار
نازنين قاصدكم خيره به من
و تمناي وصال...
ناگهان باد وزيد
حس گفتن از دل
شوق پرواز به او
درك آن گفته پنهان در او
همه يكباره پريد...
و منم خيره به او
و فقط
موج اشكي در باد...
رقيه حاجي باقري

 



من و تو

و من و تو خوابيم
خواب غفلت
به اميد اينكه عطش پيوند دو دست
من و تو را از اين خواب بيدار كند
و بكشاند به سوي نور
نوري كه ببرد اين خواب را از سر
دست ياري در دستم بگذارد
و ما را بيدار كند از خواب
سر انگشتان آفتاب
طاهره پارسايي

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14