(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 17 شهريور 1388- شماره 19457
 

باز هم قابيل
پرواز
غرق در عشق خدا
راز ها
به مناسبت شهادت حضرت علي(ع) آسمان اشك مي ريزد امشب
خاطره اي از يك دوست
خوب باشيم و نماد خوبي ها



باز هم قابيل

كوفه امشب ساحل غم مي شود
غرق در درياي ماتم مي شود
كينه هاي كهنه سر وا مي كند
لكه بردامان آدم مي شود
باز هم قابيل و آن غوغاي دور
گرچه اين بار ابن ملجم مي شود
مي شكافد تيغ فرق ماه را
قطره هاي خون شبنم مي شود
لاله اي گل مي كند در باغ شب
جاي پاي ماه محكم مي شود
قصه مي پيچد ميان كودكان
كاسه هاي شير مرهم مي شود
مي تپد دل در ميان سينه ها
انتظار امشب دمادم مي شود
مي رود مردي و انگار از زمين
سايه صد آسمان كم مي شود
زهرا- علي عسكري

 



پرواز

يا علي! اولين امامي تو
خودماني ترين سلامي تو
توي نهج البلاغه ي سبزت
باغبان گل كلامي تو
¤
در دل شب كه نور كمياب است
روشني بخش ماه تاباني
نان و خرما به دوش آهسته
عازم خانه ي يتيماني
¤
تق، تق در- كه بود مادرجان؟
- مادر! آن مرد ناشناس آمد
خانه مان شاد وگرم و روشن شد
همه گفتند: عطر ياس آمد
¤
گل باغ هميشه سبز غدير!
همنشين امين پيغمبر!
در ركوع نماز بخشيدي
به تهي دست خسته انگشتر
¤
در دل كعبه نقش بسته هنوز
يادگار طلوع زيبايت
مانده در چاه، توي نخلستان
اشك هاي غريب و تنهايت
¤
حيف شد يك سحر پرنده شدي
ناگهان از ميان مان رفتي
با دو بال شكسته وخونين
پر زدي سوي آسمان رفتي
محمد عزيزي (نسيم)

 



غرق در عشق خدا

شب زلال بود
در ميان آسمان ها
تك ستاره اميد سوسو مي زد.
من نگاه مي كنم.
كار من نوميديست.
پيشه ام عاشقي و خانه ام مي خانه!
مادر آه ام و پدرم اندوه است
دوستانم همه از تبار عشاق و من ام ساقي آن مي خانه.
تك ستاره اميد در هوا مي چرخيد،
با خدا مي خنديد.
غرق در عشق خدا،
خدا را مي نگريست.
همچنان خيره بودم.
او خدا را داشت و من هيچ كس را
او اميد را داشت. ومن اندوه را.
كفش هايم را پوشيدم،
سرشار از شادي و شور
از نردبان آسمان بالا رفتم
معبود يكتا، آن عشق بي همتا
با دستان سبزش مرا مهمان مهرباني اش كرد.
محدثه ابراهيم زاده / تهران

 



راز ها

فيلم كه تمام شد از سينما بيرون آمدند. مريم نشاني فروشگاهي كه قصد خريد از آن را داشت، به سارا گفت. سوار ماشين شدند و تصميم گرفتند تا گشتي در شهر بزنند. شروع به بحث درباره فيلم كردند. هركدام نظري مي دادند. مريم درباره بازيگران مي گفت و سارا درباره پايان فيلم. با هم حرف مي زدند كه سارا- به طور ناگهاني- راهنما زد و كنار خيابان ايستاد.
مريم كه سعي مي كرد حرف خودش را به كرسي بنشاند، نگاهي به اطراف كرد. حرفش را قطع كرد و گفت: چرا اينجا وايستادي. هنوز كه تا فروشگاه يه كم راه مونده.
سارا - درحالي كه كمربندش را باز مي كرد-گفت:
تا بريم فروشگاه به اون بزرگي رودور بزنيم و ليست شمارو تموم كنيم شب شده و بنده هم از گرسنگي هلاك شدم. حالا بريم يه چيزي بخوريم تا بعد.
مريم هم درحالي كه با دو دلي كمربندش را باز مي كرد ،گفت:
مي ترسي تو فروشگاه به اون بزرگي چيزي براي خوردن گير نياد؟
سارا نگاهي به آينه كرد وهمانطور كه سر و صورتش را ورنداز مي كرد، گفت:
چيز كه زياد پيدا ميشه. اما هيچ كدومش آيس پكهاي اينجا نميشه. يه خورده هم ما برنامه ريزي كنيم چي ميشه. اصلا بيا ببين كجا مي برمت.
سارا برگشت و كيفش كه روي صندلي عقب بود را برداشت. داخل آن را نگاهي كرد و گفت: تا دير نشده بجنب.
سارا پياده شد و مريم با نگاه مبهمش او را دنبال كرد. ابروهايش را تكان داد و او هم پياده شد.
هر دو به كافي شاپ رفتند و مدتي هم آنجا نشستند و گپ زدند.
¤¤¤
ازكافي شاپ كه بيرون آمدند، هوا رو به تاريكي مي زد. مدتي بود كه خورشيد ديده نمي شد و آخرين پرتوهاي آن هم كم كم از بام خانه ها رخت مي بست و پائين مي آمد. هر دو به ماشين برگشتند و به سمت فروشگاه حركت كردند.
مريم دوباره سر صحبت را باز كرد و گفت: - آيس پكش كه حرف نداشت. اما تلافيش رو براي شام در ميارم. حالا هم زودتر بريم خريد كه دلم براي فروشگاه تنگ شده.
- فروشگاه هم دلش براي تو تنگ شده. بريم كه پشت در نمونيم.
كم كم نزديك فروشگاه شدند. سارا همان طور كه اطراف را براي پيدا كردن جاي پارك مي ديد، گفت:
- به فروشگاه هم رسيديم. ديگه چي؟
- براي اين يه قسمت استثنا هيچي. چون از اين يه قسمت خيلي خوشم مياد.
- از خريد كردن خوشت مياد؟
- آره. مگه چيه؟
- هيچي. فقط عقلت رو از دست دادي.
مريم درحالي كه هر لحظه صدايش بيشتر در خنده اش گم مي شد، گفت:
- پس بدو بريم يه خورده هم عقل بخريم كه الآن تموم مي شه.
سارا هم خنده اش گرفت. هر دو پياده شدند و به سمت فروشگاه رفتند. مريم كه هنوز لبخند روي لبش بود، گفت:
- ميگم شما عقل نمي خواييد براتون بخريم. آخر شبه ها. ارزون ميدن رو دستشون نمونه.
- دست شما درد نكنه. كيفيت جنسي كه قبلا خريديد كاملا مشخصه. ما از مارك ديگه اي استفاده مي كنيم.
مريم كه از شدت خنده به سختي مي شد متوجه حرفش شد، بريده بريده گفت:
- ا... پس تو هم... از اين حرف ها بلدي؟
- نه پس فكر كردي فقط عقل خودت زياده. بنده هم بعضي وقت ها به خريد ميرم ديگه.
هر دو دوباره خنديدند و به داخل فروشگاه رفتند. مريم چرخي برداشت و ليست خريدش را به دست گرفت. آرام و آهسته در فروشگاه قدم مي زدند و هر كجا كه جنسي در ليست خريد بود آن را برمي داشتند. گاه كنار قفسه ها مي ايستادند و براي انتخاب يك جنس، روي مارك هاي مختلف آن و گاه براي خريد يك جنس كه در ليست خريدشان نبود، با هم بحث مي كردند.
همان طور چرخ به دست در قسمت هاي مختلف فروشگاه راه مي رفتند و با هم صحبت مي كردند. از يك قسمت به قسمت ديگري مي رفتند و گاهي هم حرف هايشان آنها را به قسمت قبلي مي برد تا جنسي را دوباره ببينند. و گاه در يك قسمت مي ايستادند و قيمت آنها را مي پرسيدند.
مدتي گذشت و خريدشان تمام شد. به صندوق آمدند. مريم كارت خريدش را داد و خريدش را تحويل گرفت. سارا هم كمك كرد تا جنس ها را به ماشين ببرند. به ماشين كه برگشتند، سارا گفت:
- خب حالا به كجا بريم؟
- به يك رستوران بسيار خوب. از اين طرف راهمون دور مي شه. همين خيابون رو برو پايين تا بهت بگم.
سارا ماشين را روشن كرد و به راه افتاد. كمي كه گذشت مريم با ذوق و شوق گفت:
ا... ماشين عروس. سارا برو بريم دنبالش.
سارا با دقت بيشتري به داخل ماشين نگاه كرد و گفت:
- اونكه عروس نداره. فقط يه نفر توشه. بريم دنبالش كه چي؟
- خب عيبش چيه. احتمالا آقا داماده از آرايشگاه در اومده و رفته ماشين رو تحويل گرفته. حالا هم ميره دنبال عروس خانوم.
- ول كن بابا تو هم دلت خوشه. اصلا يك نگاه به ماشينشون بنداز. اون ماشين تو بالا شهر چي مي كنه؟ من يكي كه حاضرم كل خيابون هاي اينجا رو پياده برم ولي سوار اون ماشين نشم.
مريم لحظه اي سكوت كرد . انگار كه چيز تازه اي كشف كرده باشد با ذوق زدگي گفت: خب تو هم يه خورده دلت رو خوش كن . آقا ديده نمي تونه از خجالت عروس خانوم دربياد، ماشين عروس رو برداشته آورده بالا شهر يه حالي به ماشين بده و بهش بگه بيا و امشب مردونگي كن و آبرومون رو نگه دار.
هنوز حرف مريم درست و حسابي تمام نشده بود كه سارا زير قهقهه زد. مريم كه انگار هنوزهم مي خواست حرف قبلي اش را ادامه دهد- گفت:
- مگه چي گفتم. حالا برو دنبالش چهارتا بوق بزن صفا كنيم. شايد پرنسس خانوم رو هم ديديم. كلاس و فرهنگ رو هم براي چند لحظه بي خيال. اكي ميسيز.
- باشه. فقط براي چند لحظه ها.
مدتي گذشت. چندخيابان و چند چهار راه به دنبال ماشين رفتند. سارا- كه با بي حوصلگي- بيشتر به بيرون نگاه مي كرد تا جلويش، گفت:
- ببين ما رو به كجا كشوندي. همون محله هاي خودمون چه عيبي داره كه اومديم اينجا دور بزنم؟
- اه... كشتي ما رو با اين ادا و اطفارات. خب دور بزن.
سارا كه ديد مريم از حرفش ناراحت شده، لحني حق به جانب گرفت و گفت: آخه دختر خوب، دنبال ماشين عروس بيفتيم كه چي؟ از كجا بدونيم كه عروس كجاست و آقا كي مي خواد بره دنبالش. اصلا اين وقت شب داماد تو خيابان چي مي كنه. الان كه كم كم وقت شامه.
مريم كه كمي ناراحت شده بود رويش را به سمت پنجره كرد و همانطور كه خيابانها را مي ديد، گفت:
خيلي خب. راه بالا شهر رو بگير بريم كه انگار آب و هواي اينجا با تو يكي نمي سازه.
مريم دور زد و به همان راهي كه مريم گفته بود برگشت. چند بار زيرچشمي مريم را نگاه كرد. مريم از شيشه پهلويي بيرون را نگاه مي كرد. سارا مي خواست سرصحبت را باز كند تا دلجويي كند. با خودش من و من مي كرد. اما دلش را به دريا زد و گفت:
- خب مريم خانم نگفتي. براي تابستون چه برنامه اي داري؟ تا به حال چند نفر رو سركار گذاشتي؟
مريم انگار ميل به جواب دادن نداشت. اما مي دانست سارا براي چي سؤال كرده است. با بي ميلي - و براي اينكه چيزي گفته باشد- گفت:
- كار خاصي انجام نمي ديم. چندتا سفر با خانواده و چند تا هم مجردي. چند تا هم كلاس. درضمن بنده نه كسي رو سر كار مي ذارم و نه سركار ميرم. افتاد.
- اون كه بعله. ولي اي بي معرفت. نمي خواي با ما يه برنامه سفر بذاري. چندتا رفيق دارم كه فابريك خودت هستند. اگر باهاشون همسفر بشي... واي...
- باشه. يه زنگ به منشيم بزن و وقت قبلي بگير تا در خدمتتون باشم.
سارا با دستش به شانه مريم زد و همانطور كه مي خنديد گفت.
- اي ول. مطمئنم اينقدر خوش سليقه اي كه از رو زمين انتخابش نكردي.
- آره بابام براي تولدم از مريخ آورده بود. ولي ازش خوشم نمياد. اگر بهترشو سراغ داري بگو تا به بابام بگم تو سفر بعدي كه به فضا ميره يكيشون رو بياره.
سارا كمي مكث كرد. لبخندي زد و با لحني مبهم و حق به جانب- كه در واقع بيشتر تمسخرآميز بود- گفت:
از قديم گفتن دندون اسب پيشكش رو نمي شمارند. تو هم مراقبش باش كه شايد آدم فضايي ها...
هنوز حرف سارا تمام نشده بود كه مريم رويش را برگرداند و با چهره اي متعجب وسط حرف سارا پريد- و در حالي كه دست چپش را بالا آورده بود و تكان مي داد- گفت: -نگه دار... نگه دار.... زود باش نگه دار.
سارا كه حسابي متعجب و شگفت زده شده بود، با چشماني باز وبهت زده به مريم نگاه مي كرد، گفت:
-چي شده دختر. مگه عقرب گزيدتت. چرا بال بال مي زني؟
-خوب شد يادم انداختي.فكر كنم خمير دندونمون تموم شده. اونها، اونجا يه مغازست. تا رد نشديم نگه دار كه چندتايي بخرم. وگرنه يادم ميره.
سارا بازدمي- به طوري كه صدايي شبيه سوت شنيده شد-كرد و دست بر پيشانيش زد. و درحالي كه سرش را تكان مي-داد گفت:
واي... واي... واي... واي. قربون اون ذهنت برم كه تو يه ساعتي كه تو فروشگاه بوديم يادش نيومد ولي حالا همه چيز روبه ياد مياره. عجب ذهن سيالي داري ها. از من ميشنوي يه رشته مديريتي برو. شك ندارم كه اگر در حد تيم ملي نشي درحد تيم هنرمندا مي شي. گفتي به هنرمندا هم علاقه داري ديگه ، نه؟
- خوب بابا. نمكدون بازي روتموم كن. از مغازه هم يه خورده رد شديم. نگه دار تا يادم نرفته چندتايي بخرم بيام.
- نترس، من يادت ميندازم. اصلا جنس هاي اينجا كيفيت نداره. فردا كه مي خوام برم خريد، يه زنگ بهت مي زنم كه بياي و با هم بريم. تو هم به جاي چند تا، چند كارتون بخر.
- عجب آدميه ها. جنس جنسه ديگه. فرقش چيه. اصلا بذار يه بار هم ارزون بخريم.
-كشتي مارو. صبر كن دور بزنم برو بگير. فقط زود بيا كه گرسنم شده.
سارا دور زد. روبروي مغازه چند ماشين پارك شده بود. سارا هم جلو رفت و كناري پارك كرد. مريم درحال پـياده شدن بود كه سارا دوباره زود آمدن را به او تاكيد كرد.
¤¤¤
مريم از ماشين پياده شد و به سمت مغازه آمد. مغازه نسبتا بزرگ وتميزي بود.
وارد مغازه شد. چند نفر بار به دست ايستاده بودند تا نوبتشان شود و پول خريدشان را بدهند. صاحب مغازه و شاگردش هم بارها را دانه دانه نگاه مي كردند و قيمتشان را به ماشين حساب مي زدند. سلامي داد وپرسيد: مي بخشيد خمير دندونها كدوم قسمته؟
صاحب مغازه بدون اينكه سرش را بالا بياورد، دست چپـش را -به نشانه اشاره - بالا آورد و گفت: انتهاي همين قفسه ها. لطف كنيد خودتون بريد و برداريد.
آرام و آهسته جلو رفت. نگاهش به قفسه ها بود تا جاي خمير دندانها را پيدا كند.
خمير دندانها را كه ديد چند تايي برداشت. برگشت و به كناري ايستاد تا نوبت حسابش بشود. درهمين لحظه بود كه يك آقا و خانم به همراه پسر كوچكشان وارد مغازه شدند. پدرموقع بالا آمدن از پله مغازه، دست پسرش را گرفت و به آرامي گفت:
-يا علي. آ ماشالا پسرم. حالا برو خوراكي فردات روبردار. سلام حسن آقا. شب بخير.
حسن آقا بدون اينكه سرش را بالا بياورد گفت:
- سلام آقا. شب شما هم هم بخير.
مادر به كناري ايستاد و پدر با پسرش به انتهاي مغازه رفتند. پسر كيكي برداشت وپدرم هم از يخچال- كه دست پسرش به آن نمي رسيد- شيري برداشت كه آن را به پسرش داد. پسر با گامهاي كودكانه اش جلوتر از پدرش به راه افتاد. پدر- كه پشت پسرش مي آمد- با لحني كودكانه گفت: ماشالا پسرم. بريم خونه تا پسرم بخوابه و فردا بره كلاسش.
پاي صندوق كه رسيدند، هنوز هم سر حسن آقا درحساب بود. پدر دست در جيبش كرد و رو به حسن آقا- كه سرش پائين بود و قيمت جنس ها را حساب مي كرد - گفت: حسن آقا اين پونصد تومن. چارصد تومن پول اينا. صدتومن هم از ديشب مونده بود. ميزارم اينجا بردار. شب بخير.
حسن آقا سرش را بالا آورد و نگاهي به جاي پول كرد وگفت: دستت درد نكنه.
به سلامت.
مريم به راه رفتن پسرك نگاه مي كرد كه همراه خانواده اش درحال خارج شدن از مغازه بودند. آنها از مغازه خارج شدند. مريم هنوز هم به راه رفتن - كه حالا بيشتر شبيه دويدن شده بود-پسرك نگاه مي كرد كه با يك دست، دست پدرش و با دست ديگر، خوراكي هايش را محكم گرفته بود و داشتند از عرض خيابان عبور مي كردند.
درهمين زمان حسن آقا گفت:
خانم مي بخشيد براي شما همين چند تا خمير دندونه؟
مريم به خودش آمد. نگاهي به حسن آقا كرد. انگار متوجه نشده بود كه چه گفته است. نگاهي مبهم به دستانش كرد و با لحني كه انگار شك داشت، گفت: بله؟ بله هميناست.
و دوباره به خيابان نگاه كرد. اما هرچه نگاه كرد و سرش را كمي چرخاند تا فضاي بيشتري از خيابان را ببيند، ديگر پسر كوچك و خانواده اش را نديد.
نويسنده: جلال فيروزي
مرداد 88/شهرستان ساوه

 



به مناسبت شهادت حضرت علي(ع) آسمان اشك مي ريزد امشب

شب قدر نزديك است. چه بگويم خداي من؟ چه كلماتي را برزبان جاري كنم تا اين شب قدر هم مثل سال هاي قبل بگذرد. چه خواسته هايي را از تو بخواهم كه بعد برآورده كني؟ نه... عادلانه نيست كه خواسته هاي نفساني خود را اول بگوييم بعد... اصلاً خواسته ها در دعا و نيايش معنايي ندارند. مهم عشق به توست. اشك ريختن براي توست. آسمان غمگين است. نوشته ها شيون مي كنند و آهنگ ناقوس ديگر به گوش نمي رسد. دليلش را مي دانم. غم انگيز است امشب. به اين شب كه فكر مي كنم بغضش راه گلويم را مي بندد و نفس هايم با حرارت خارج مي شوند. وقت براي گريه است. خالي كردن غم ها و گناه از تن خسته شستن. من امشب غصه دارم، براي تو، اي اميرالمؤمنين(ع). حالا ذره ذره غصه ات را به كام دلم مي كشم. غمت، غم قلبت خنجر زهرآگين بر قلبم وارد مي كند چون ذره ذره آب شدنت را باور دارم و همچنين غمت را مثل يك شمع. از اين سوختن قرن هامي گذرد اما آسمان هنوز دلتنگ حضور قدم هاي توست. فرشته ها اشك مي ريزند. تو غريبانه رفتي آن شب كه شهادت خدا را لبيك گفتي. شقايق ها همه مردند. آسمان باريدن گرفت تا شايد شدت اشك هاي زينب پنهان بماند. سخت است باور ازدست دادن بزرگ مرد و سروري مثل تو، اي امير بزرگ. پس بر تو صبر باد اي زينب. بهشت بر تو گوارا باد اي علي(ع) و عظمت الهي بر تو سايه افكند. باشد تا شفيعي باشي براي ما در قيامت.
حميده بقالي- 15ساله

 



خاطره اي از يك دوست

اول سال تحصيلي سوم راهنمايي بود و هر كس در كلاس كنار دوست صميمي اش نشسته بود. اما مدتي كه گذشت براساس معدل ها، بغل دستي هاي ما را جابه جا كردند و من كه معدلم 12/19 بود نشستم پهلوي اكرم. دختر ساكت و كم حرفي كه بسيار درسش ضعيف بود و معدلش به زور به 14 مي رسيد. معلمها شاگردان ضعيف را پيش زرنگها نشاندند تا هم با يكديگر دوست شوند و هم رقابت درسي كنند و بچه هاي ضعيف خودشان را بالا بكشند و اشكالات خود را از بغل دستي ها بپرسند و سطح نمره ها بالا برود. اكرم اصلاً حرف نمي زد. سرش را داخل دفترش مي برد و به من حتي نگاه هم نمي كرد. هرچه مي خواستم به او درسي را توضيح بدهم و يا اشكالاتش را بگيرم. آن قدر سرد رفتار مي كرد كه من را منصرف مي كرد. نمره هاي نيم ترمش پائين بود و براي امتحان ترم اصلاً به سراغ من نمي آمد تا او را راهنمايي كنم و يا با هم درس بخوانيم. امتحان اول رياضي بود. بعد از امتحان، معلم سر كلاس ورقه ها را صحيح مي كرد و ميز اولي ها آمار نمره ها را به بچه ها مي دادند. اكرم رياضي را 20 شد باورم نمي شد. گفتم حتماً اشتباه شده .من 19 شدم و او 20 شد؟ امتحان دوم زبان بود. من 5/19 شدم اكرم 20 شد. امتحان هاي بعدي را هم نه تنها از من كمتر نشد بلكه همه را 20 شد. از تعجب داشتم شاخ درمي آوردم. معلمها وقتي نمره او را مي ديدند مرا تشويق مي كردند و از من تشكر مي كردند و قول يك مثبت و جايزه را به من مي دادند. و من نمي توانستم بگويم كه من واقعاً كاري نكرده ام. و اكرم نيز چيزي نمي گفت. و اين درحالي بود كه من يك كلمه هم با او كار نكرده بودم و او اين قدر پيشرفت كرده بود. چقدر تودار، غمگين، كم حرف و مظلوم بود. يكروز زنگ تفريح به او گفتم: اكرم جون راستشو بگو تقلب مي كني؟ گفت: نه به خدا. گفتم: چطور ممكنه اون نمره هاي پائين يهو تبديل بشه به 20 و حتي 19 هم نه فقط 20 بگيري؟ زد زير گريه و خواست برود. گفتم: اكرم جون تورو خدا اگه حرف بدي زدم منو ببخش مگه چي شده؟! اكرم مثل بمبي كه منفجر شود حرف زد. درددل كرد و به من گفت كه پدر و مادرش مي خواهند او را به زور شوهر بدهند و شرط گذاشتند كه اگر معدلش 20 شود او را شوهر نمي دهند و او شبانه روز درس مي خواند تا ازدواج نكندو شرط پدر و مادر را عملي كند و تازه فهميده بود كه درس خواندن آن قدرها كار مشكلي نيست و تازه عاشق درس خواندن شده بود . آرزويش هم پزشكي بود. اكرم حرف زد براي اولين بار و حرفهايش پر از غم و فرياد بود. اكرم شده بود زبانزد مدرسه و هر روز سر صف به عنوان پيشرفتي و شاگرد نمونه به او جايزه مي دادند. او تا آخر سال ديگر نمره ي كمتر از 20 نگرفت. او هر روز با محدثه دختر همسايه شان به خانه مي رفت و محدثه را هم تشويق به درس خواندن مي كرد. ترم آخر كارنامه اش را كه گرفت ديدمش. معدلش 20 شده بود ولي من 30/19 شدم. خوشحال بودم براي اكرم و براي رسيدن به آرزوهايش. برايش دعا كردم.
يك روز در تابستان به محدثه زنگ زدم تا ببينم در كدام دبيرستان ثبت نام كرده است. ناگهان ياد اكرم افتادم و گفتم: از اكرم چه خبر؟ كدوم دبيرستان ميره؟ محدثه گفت: راستي يادم رفت بهت بگم دو هفته پيش، اكرم عروسي كرد و رفت. وا رفتم و گفتم: چي؟ مگه پدر و مادرش قول ندادند كه اگر معدلش ...20 محدثه گفت: دروغ گفته بودند آخه اونا فكر نمي كردند اكرم بتونه معدل20 بگيره. پسره هم پولدار بود اونا هم به زور اكرم رو مجبور به اطاعت كردند. گفتم: تو اكرم رو ديدي؟ محدثه گفت: من عروسيش دعوت داشتم آخه همسايه مونه . از اول تا آخر اكرم بغض داشت و غمگين بود. دلم براي اكرم سوخت. آخه اكرم با همه ي دخترها فرق داشت. اون هدفش رو پيدا كرده بود. اون دلش مي خواست درس بخونه. اون هنوز بچه بود و سني نداشت كه بار مسئوليت زندگي رو به دوش بكشه. نمي دونم مادر و پدرش چرا اين قدر بي رحمانه درمورد او قضاوت كردند. اكرم جان !اگر نتوانستي به آرزويت كه دكتري است برسي ولي اميدوارم در زندگي هميشه شاد و خوشبخت باشي.
فاطمه كشراني 15ساله
عضو تيم ادبي هنري مدرسه

 



خوب باشيم و نماد خوبي ها

اگر يك سال معاون مدرسه مان بداخلاق بود، مي گوييم: معاون ها بداخلاقند. اگر مدير جدي ديديم مي گوييم، همه مديرها جدي اند و صميمي نمي شوند. ما يكي ديده ايم و همه را مصداق قرار مي دهيم؛ و همين يكي يكي هاست كه به گروهي لقب مي دهند. بعضي خوب مي شوند و ديگران بد.
راستي؛ چه شد كه چادري ها از جامعه ما رانده شدند؟ چه شد كه هر روز روزگار، بر حزب اللهي ها سخت مي گذرد؟!
شايد بودند و البته هنوز هم هستند معدود كساني كه چادر مي پوشند و رفتار و اخلاق خوبي از خود نشان نمي دهند. جامعه آنها را مي بيند و به عنوان نمادي از يك زن چادري مي پذيرد و از همه آنان عينكي مي گيرد كه امروز، همه گير شده است؛ و حال، اگر چادر بپوشي و لبخند بزني، همه از قاب چشم هاشان تو را عبوس و اخمو مي بينند. پس، رويشان را از تو برمي گردانند و نه اينكه تو را نمي پذيرند كه از خود دورت مي كنند.
امروز، هر مردي كه بخواهد دين و عقيده و ريش و ريشه خود را حفظ كند، بايد نگاه هاي سنگين مردم را هم بپذيرد. بايد بپذيرد كه كمتر ماشيني از مسير او گذر مي كند و كمتر اتوبوسي برايش صندلي خالي دارد. بايد زير باران ماندن، با زن و بچه كوچك را بپذيرد؛ تا كسي دلش به رحم آيد و او را به خانه برساند. همه اين مشكلات شايد به خاطر همان دليل ها و همان نمادهايي است كه ناخواسته نماد شدند. آنها كه به ضرر دين كار كردند. همه ما خواسته يا ناخواسته نماديم و مسئوليتمان سخت است. و به راستي چه مسئوليتي سخت تر از نماد خوبي ها بودن؟! پس چقدر بايد بسنجيم رفتارها و گفتارهايمان را!
«زهرا قدوسي زاده، 14 ساله، قم»

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14