(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 24 شهريور 1388- شماره 19463
PDF نسخه

شاهد نياز نيست كه در محضر آورند
شبانه هاي بي قرار در ضيافت غزل
اصلاح فرهنگ
چشم سوم
طنز سوم
نقد سوم
ديدي چقدر زود دير شد...



شاهد نياز نيست كه در محضر آورند

مرتضي اميري اسفندقه
ايران من بلات مهل بر سر آورند / مگذار در تو اجنبيان سر برآورند
در تو مباد ميهن مستان و راستان / تزوير را به تخت به زور زر آورند
چيزي نمانده است كه فرزندهاي تو / از بس شلوغ حوصله ات را سرآورند
يك هفته است زخمي رعب رقابتي / در تو مباد حمله به يكديگر آورند
همسنگران به جان هم افتاده اند و سخت / در تو مباد حمله به همسنگر آورند
با دست دوستي نكند راويان فتح/ از آستين خويش برون خنجر آورند
فرزانگان شيفته خدمتت مباد/ تشنه مقام بازي قدرت در آورند
افتاده اند سخت به جان هم و تو را/ چيزي نمانده است به بام و درآورند
چيزي نمانده است قيامت به پا كنند/ خسته شكسته ات به صف محشر آورند
تا حل كنند مشكل آسان خويش را / چيزي نمانده اجنبي داور آورند
وجدان بس است داور ايراني نجيب / شاهد نياز نيست كه در محضر آورند
در تو براي هم وطن مرد من مخواه/ ياران روزهاي خطر لشگر آورند
بردار و در كليله و دمنه نگاه كن / در تو مباد فتنه سر مادر آورند
در تو مباد مكر شغال و صداي گاو/ همسر شوند و حمله به شير نر آورند
نه نه مباد هيچ اگر بوده پيش از اين / در تو به جاي شير شغال گر آورند
نه نه مباد باز امير كبير من / «بهر گشودن رگ تو نشتر آورند»
نادر حكايتي است مبادا كه بر سرت / ياران بلاي حمله اسكندر آورند
ساكت نشسته اي وطن من سخن بگو / چيزي نمانده حرف برايت در آورند
در تو مباد جاي بدن هاي نازنين / از آتش مناظره خاكستر آورند
نه نه مباد مغز جوانان خوراك جنگ / فرمان بده كه كاوه اهنگر آورند
پاي پياده در سفر رزم اشكبوس / فرمان بده كه رستم نام آور آورند
سيمرغ را خبر كن و با موبدان بگو / تا چاره اي به دست بيايد پر آورند
با اين يكي بگو كه خودت را نشان بده / خوارت مباد در نظر و منظر آورند
با آن دگر بگو سر جاي خودت نشين / كاري مكن كه حمله بر اين كشور آورند
همسنگران به جان هم افتاده اند و گرم / تا نان براي مردم ناباور آورند
مردم كه آمدند به اعجاز راي خويش / از لجه هاي رنگ، جهان گوهر آورند
مردم در اين ميانه گناهي نكرده اند / مردم نيامدند تب بر برآورند
ايران من بلند بگو ها بگو بگو / مردم نيامدند كه چشم تر آورند
مردم نيامدند كه بر روي دست ها / از حجم سبز، دسته گل پرپر آوردند
مردم نيامدند كه از انفجار سرخ / از خون عاشقان وطن ساغر آوردند
مردم نيامدند خدا را عوض كنند / مردم نيامدند كه پيغمبر آوردند
مردم نيامدند بلا شك تلف شوند / مردم نيامدند يقين تسخر آورند
مردم نيامدند كه بازي خورند و باز / آه از نهاد طبع پشيمان برآورند
مردم نيامدند دو دسته شوند و باز / حمله بهم به دمدمه، سر تا سر آورند
مردم نيامدند سر پي تن اي دريغ / مردم نيامدند تن بي سر آورند
مردم كه هر هميشه فرو دست بوده اند/ تا بر فراز دست يكي سرور آورند
مردم نخواستند كه از فتح سومنات / با خود ولو حلال زن و زيور آورند
مردم نخواستند به بزم مفاخره / هميان نقره خلطه سيم و زر آورند
مردم نخواستند بساطي به هم زنند / مردم نخواستند كه نامي برآورند
مردم كه پاسدار شكست و درستي اند / ناظر به هر چه خير به هر چه شر آورند
مردم كه داوران كهنسال و كاهنند / نه مهره هاي پوچ كه در ششدر آورند
مردم كه فوتشان سخن و فنشان غم است / مردم كه آمدند سخن گستر آورند
مردم كه هيچشان هنري غير عشق نيست / مردم كه آمدند هنر پرور آورند
كوزه گران كوزه شكسته كه قادرند / با يك كرشمه كوزه و كوزه گر آورند
مردم كه آمدند چراغ اميد را / در ظلمت شبانه به هر معبر آورند
مردم كه آمدند كتاب و كلاس را/ از پايتخت جانب ابيدر آورند
مردم كه آمدند سر سفره همه / فصل بهار شبچره نوبر آورند
مردم كه آمدند كه ايران پاك را/ بار دگر به نطق سر منبر آورند
همسنگران به جان هم افتاده اند و مات - گيج/ تا از كدام سنگر گم سر در آورند
ايران من بلند به اين مؤمنان بگو / غافل مباد جاي شما كافر آورند
از راز پاك تو كه همان اسم اعظم است / غافل مباد اهرمنان سر درآورند
از دست تو مباد برون بي ملاحظه / ياران موج تفرقه انگشتر آورند
چاقو نگفت دسته خود را نمي برد / كاري بكن فرو به رفاقت سر آورند
كاري بكن كه دست رفاقت دهند و پاك / نام تو را دوباره فرا خاطر آورند
در باختر به ياد تو محفل به پا كنند / نام تو را به زمزمه در خاور آورند
هنگام نطق، بعد سرآغاز نام ها / نام تو را در اول و در آخر آورند
ايران من به عرصه ديد و شنيد قرن / كورت مباد هرگز و هيچت كر آورند
در تو مباد تهمت نكبت به آن پسر / در تو مباد حمله بر اين دختر آورند
در تو مباد خيل صراحي كشان شب/ هنگام روز محض ريا دفتر آورند
در تو مباد روضه خون خدا غريب / در تو مباد حمله به دانشور آورند
ايران من قصيده برايت سروده ام / با شاعران بگوي از اين بهتر آورند
تكرار شد اگر به دو سه بيت قافيه / فرمان بده قصيدگكي ديگر آورند
تكرار قافيه به تنوع خلاف نيست / خاصه كه در حمايت شعر تر آورند
از شاعران بپرس كه در شعر مي شود / جر را به حكم قافيه يا جر جر آورند
يا زنگ قافيه همه هر آب رفته را / در شعر مي شود كه به جوي و جر آورند
در شعر مي شود سر و افسر كنار هم / باشند و گاه افسر و گاهي سر آورند
گاهي سر آورند و نيارند افسري / گاهي نياورند سر و افسر آورند
يعني يكي دو بيت به اين شيوه مي شود/ سر را به لطف قافيه پشت سر آورند
افسار نيز قافيه افسر است گاه / در شعر گاه قافيه ديگرتر آورند
موسيقي كناري افسار افسر است/ از شاعران بپرس كه نيكش درآورند
ايران من قصيده برايت سروده ام / مدح تو را قصيده مهل ابتر آورند
بستم به بال باد و سپردم به ابرها / از تو خبر براي من مضطر آورند
يزدان پاك يار تو باد و فرشتگان / از ايزدت به مهر فروغ و فر آورند
اين خانه باغ هر چه درخت رشيد و شاد / نقش غمت مباد كه بر سر در آورند
از نفيره هاي سنگ به جاي گل و گياه / پرچين ترا مباد كه بر سر در آورند
آيينه تمام قد عشق پيش تو / ياران چگونه سر زخجالت برآورند
اين شاخه هاي سر به در ريشه در خزان / در محضر بهار چه برگ و بر آورند
من عاشقانه صوفيم و شاعر وطن / بيرون مرا سخره كه از چنبر آورند
اسفندم و به پاي تو بيتاب سوختن / چشم بد از تو دور بگو مجمر آوردند
من رآي داده ام به تو و مي دهم هنوز / از كاسه چشم هاي مرا گر در آورند

 



شبانه هاي بي قرار در ضيافت غزل

كريم اهل بيت(ع) خيلي خيلي عزيز است كه سالهاست شب هاي معطر به تولد او جمعي از صحابي فرهنگ ميهمان فرزانه رهبري مي شوند كه خود اهل خطه سرسبز فرهنگ است...شبانه هاي عاشقانه اهل دل اين مرز و بوم هميشه بدر «ماه مبارك» را متبسم كرده است و ماه در چنين شبي با اشتياق سرك مي كشد به خانه آقا. امروز برخي شكرپاره هاي اين بزم شاعرانه را برايتان دستچين كرده ايم؛ از قصيده اسفندقه كه سلول سلول پيكر ميهمان و ميزبان را به وجد آورد تا سپيد تلخ جعفريان كه قرار شد بر سر در بنياد جانبازان طلاكوب شود، اگرچه بايد بر دل مسئولان زركوب شود و نه...از خط توليد روسري سعيد بيابانكي تا اين دوبيتي سيار: بي تاب تر از جان پريشان در شب/ بي خواب تر از گردش هذيان بر لب/ بي رؤيت روي او بلاتكليفم/ مثل گل آفتاب گردان در شب...
اين شراب هاي شيدايي شاعران وطنم نوش جانت در اين گرماي بندگي حق!فرشته نيست...پري نيست...

شبيه باد هميشه غريب و بي وطن است
چقدر خسته و تنها، چقدر مثل من است
كتاب قصه پر از شرح بي وفايي اوست
اگرچه او همه ي عمر فكر ما شدن است
چه فرق مي كند عذرا و ليلي و شيرين؟
كه او حكايت يك روح در هزار تن است
قرار نيست معماي ساده اي باشد:
كمي شبيه شما و كمي شبيه من است
كسي كه كار جهان لنگ مي زند بي او
فرشته نيست، پري نيست، حور نيست؛ زن است
دو.
پري نبوده ام از قصه ها مرا ببرند
پرنده نيستم از گوشه ي قفس بخرند
زنم حقيقت پرتي پر از پريشاني
پر از زنان پشيمان كه تلخ و دربه درند
چرا به شاخه ي خشك تو تكيه مي دادم؟
به دست هات كه امروز دسته ي تبرند؟
بگو به چلچله هاي چكيده بر بامت
زنان كوچك من از شما پرنده ترند
بهار فصل پرنده است، فصل زن بودن
زنان كوچك من گرچه سر بريده پرند،
در ارتفاع كم عشق تو نمي مانند
از آشيانه ي بي تكيه گاه مي گذرند
¤
به خواهران غريبم كه هركجاي زمين
اسير تلخي اين روزگار بي پدرند،
بهار تازه! بگو سقف عشق كوتاه ست
بلندتر بنشينند... دورتر بپرند...

مژگان عباسلو
سايه ي تك سوار چشمانش

آسمان بي قرار چشمانش
صبح، آيينه دار چشمانش
در زمستان اگر چه مي آمد
موج مي زد بهار چشمانش
چشم گفتم به خاطرم آمد
چشمه ي بي غبار چشمانش
چشمه گفتم گريستم از شوق
در پي چشمه سار چشمانش
چشمه چشمه نگاه من شد رود
رود شد آبشار چشمانش
آبشاري كه طرح آن را ريخت
سال ها انتظار چشمانش
مثل طرح دريچه اي به ظهور
سايه ي تك سوار چشمانش
بي تعارف چقدر زيبا بود
گردش روزگار چشمانش

محسن حسن زاده ليله كوهي
فرياد مي زد آسمان: «نور علي نور»

اوصاف تو از ابتدا تا انتها نور
آيينه اي آيينه اي سرتا به پا نور
آيينه اي و خلق حيران صفاتت
تابيده بر جان تو از ذات خدا نور
چشمي كه توفيق تماشاي تو را داشت
جسم تو را جان ديده و جان تو را نور
در حلقه ي عشاق تو اي صبح صادق
بر هر لبي گل كرده «يا قدوس»، «يا نور»
قرآن وصفت سوره سوره با شكوه است
«فرقان»، «نبا»، «يوسف»، «قيامت»، «هل اتي»، «نور»
از كعبه تا مسجد مسير روشن توست
از آسمان تا آسمان از نور تا نور
خورشيدي و بر شانه ي خورشيد رفتي
فرياد مي زد آسمان: «نور علي نور»
تو بوتراب و همسر تو مادر آب
اصل شما وصل شما نسل شما نور
پايان كار دشمنان توست با نار
آغاز راه دوستان توست با نور
در مدح تو چشم غزل روشن كه ديده است
وصف تو را از ابتدا تا انتها نور

محمد جواد شرافت
خط توليد روسري داريم

شكر ايزد فن آوري داريم
صنعت ذره پروري داريم
از كرامات تيم ملي مان
افتخارات كشوري داريم
با نود حال مي كنيم فقط
بس كه ايراد داوري داريم
وزنه برداري است ورزش ما
چون فقط نان بربري داريم
مي توانيم صادرات كنيم
بس كه جوك هاي آذري داريم
گشت ارشاد اگر افاقه نكرد
صد و ده و كلانتري داريم
خواهران از چه زود مي رنجيد
ما كه قصد برادري داريم
ما براي اثبات اصل حجاب
خط توليد روسري داريم
اين طرف روزنامه هاي زياد
آن طرف دادگستري داريم!
جاي شعر درست و درمان هم
تا بخواهي دري وري داريم
حرف هامان طلاست سي سال است
قصد احداث زرگري داريم
ما در ايام سال هفده بار
آزمون سراسري داريم
اجنبي هيچكاك اگر دارد
ما جواد شمقدري داريم
تا بدانند با بهانه طنز
از همه قصد دلبري داريم
هم كمال تشكر از دولت
هم وزير ترابري داريم

سعيد بيابانكي
اين واژه ها كم اند

اين آفتاب مشرقي بي كسوف را
اي ماه! سجده آر و بسوزان خسوف را
«لاتقربوا الصلاه » مخوان و به هم مزن
اين مستي به هم زده نظم صفوف را
نقاره ها به رقص كشاند اهل زهد را
شاعر نمود وصف تو هر فيلسوف را
مي ترسم از صفاي حرم باخبر شود
حاجي و نيمه كاره گذارد وقوف را
اين واژه ها كم اند براي سرودنت
بايد خودم بچينم از نو حروف را
روح القدس! بيا نفسي شاعري كنيم
خورشيد چشم هاي امام رئوف را

محمد مهدي سيار

 



اصلاح فرهنگ

عرض شد كه اگر از معبر امواج زنده و زاينده «فرهنگ» به مسائل، مشكلات و معضلات كشور نگاه كنيم نه تنها راه حل نهايي كم هزينه تر و بهينه تر است بلكه ماناتروكاري تر هم هست. درواقع به جاي درمان مسكن گونه به درمان عمقي پرداخته ايم تا تنها يك 365 روز را به شعاري و كاري گره نزنيم و سال هاي سال بر مدار اصلاح رشد كنيم و قد بكشيم؛ وقتي بيماري را با مسكن و آرام بخش، سرگرم مي كنيم تنها زمان درمان را عقب مي اندازيم و حواسمان را از درد به جايي ديگر پرت مي كنيم و دقايقي بعد دوباره درد سروكله اش پيدا مي شود و اين يعني فريب خود براي يك استراحت چندساعته، يك غفلت چندروزه و يك حواس پرتي مدت دار...
كمي به اطراف نگاه كنيم؛ فرهنگ «امروزنگري» رفته رفته دارد در كنار فرهنگ « جبر مداري » به روشي پذيرفته شده- چه از سوي مجريان و چه از سوي مردم- تبديل مي شود؛ چه آنكه اكثر طرح هاي ملي و گاه بومي درحال حاضر بر روي همين دو خط موازي ريل اجرايي در حركت است؛ «نياز امروز و جبر در اجرا».
يادتان هست كه رئيس پليس راهنمايي و رانندگي از بي توجهي محض رانندگان به تابلوهاي راهنمايي- رانندگي گلايه كرده بود؟! يادتان هست كه در اوج آلودگي تهران، نيروهاي پليس همراه با قفل هاي زردرنگ چرخ ماشين، شاخص هواي پاك را در پايتخت تنظيم كردند؟ يادتان هست كه كمربند ايمني در... مصرف بنزين آزاد... خريد نان صنعتي... ديگر تقريبا برايمان عادي شده اجراي هر طرحي را با يك اهرم اجبار ببينيم و بپذيريم! آن هم وقتي مي دانيم تأثير و مانايي چنين طرح هايي در حد «وجود ناظر و رفع نياز» متوقف مي شود! درحالي كه فرهنگ به سان آب و هوايي است كه نياز آدمي را براي هميشه تأمين مي كند و هيچ بني بشري نمي تواند بگويد از اين حياتي ترين نيازهاي يك عمر خود بي نياز و يا به آن بي توجه است.
بر همين اساس اگر الگوهاي فرهنگي در كشور به سامان برسد، همه دردهاي پيكره ايران عزيز، از جمله «الگوي بي الگوي مصرف» هم به طور كامل درمان مي شود؛ شايد البته ضعف هايي بماند كه ديگر به خاطر ويروسي شدن برخي جوارح پيكر است و نه تمام بدن! راستي شما فكر مي كنيد علت هجوم ساليانه 8 ميليون پرونده قضايي- واقعا بايد از اين رقم رقت بار تأسف خورد اگر نگريست- به دادسراها و دادگاه ها و مجامع حل اختلاف چيست؟ جز اينكه ما از فرهنگ اصيل اسلامي و اخلاق و منش ديني فاصله گرفته ايم؟ جز اينكه آستانه تحمل مردم پائين آمده است و «گذشت» و «ايثار» در تاروپود زندگي ماشيني گم شده است؟ كتمان نمي كنيم كه اين دردهاي پيكره كشور با شرايط اجتماعي- اقتصادي بي ارتباط است ولي تاريخ نشان مي دهد ملت ما در شرايطي به مراتب بدتر از برهه هاي كنوني و در بحبوحه ناداريي ها و نقص ها و فشارها، با تكيه بر همان اصول اعتقادي و دين مداري، از گردنه ها به سلامت عبور كرده است به هر حال ما دوراني بدتر از روزها و شب هاي دفاع مقدس كه نداشته ايم! اگر بپذيريم كه «فرهنگ» مجموعه اي از اعتقادات، ارزش ها، نگرش ها، آداب و رسوم است بايد قبول كنيم كه امروز ايمان و اعتقاد ما و عمق فرهنگ ديني ما مخدوش شده است و اين البته به شرايط سياسي كشور هم مرتبط است اما ورودي هاي فرهنگي، ايستگاه هاي توليد و توزيع فرهنگ، كارخانه هاي محرك ايده و فكر و ترميم روحي و معنوي جامعه هم بي ترديد در كاهش نفوذ فرهنگ بر زندگي امروز ايراني تأثير گذاشته است؛ دانشگاه هاي عظيمي چون صدا و سيما، ويترين هنرهاي هفت گانه، مساجد، حوزه هاي علميه و جريان هاي فرهنگ ساز همچون مطبوعات و كتاب، بدون شك در تنزل اين نگاه فرهنگي خرد و كلان در جامعه موثر بوده است.
امروزه در كوچكترين نزاع خياباني، درگيري و فحاشي چونان «آب و هوا» در فضا منتشر مي شود؛ چرا؟ اسراف تغيير نام داده است و شده است: مصرف! تجملات و غيرضروريات خانواده، اوجب واجبات شده است! حرص و طمع به يك آنفلوانزاي فراگير تبديل شده و همه مردم در هر طبقه و محله اي مي خواهند همان چيزهايي را داشته باشند كه مردم بهترين طبقه و محله شهر!
در سال هاي ابتدايي انقلاب، «فرهنگ قناعت» در كنار تفاخر به زندگي عادي، رمز حيات بانشاط جامعه بود؛ و بي سوادي به عنوان يك معضل فرهنگي شناسايي و به دست طبيب سپرده شد؛ اما كم كم بيماري جديدي وارد كشور شد كه هيچ كلاس نهضتي تا امروز نتوانسته براي رفع آن موثر باشد؛ «بي فرهنگي» كه صدها برابر مخرب تر از بي سوادي است چرا كه بي فرهنگي، فقر فرهنگي مي آورد و فقر هم عامل ابتدايي و اصلي «سقوط» يك ملت است؛ چه فقر فرهنگي، چه فقر اقتصادي... چه آنكه فقر اقتصادي قابل مشاهده است اما فقر فرهنگي از آنجا كه ديده نمي شود، بيماري هم محسوب نمي شود و در نتيجه مراجعه اي به طبيب نمي شود و...
قارچ سمي «فقر» چنان خود را بين جامعه گردن مي كشد كه مردم به عنوان قاعده اصلي يك جامعه بي آنكه خود متوجه باشند به «سرطان فقر فرهنگي» مبتلا مي شوند آنگاه علاقه به خريد روزانه 2 عدد لپ لپ و ساليانه يك عدد كتاب خيلي عادي مي شود! خواندن تيترهاي مطبوعات از پشت دكه و صرف 8 ساعت زمان در يك روز براي تماشاي تلويزيون با تبليغات ميان برنامه اي به هيچ وجه درد محسوب نمي شود... تيراژ ميليوني گوشي تلفن همراه و 1200 نسخه اي كتاب در كشور اصلا اهميت پيدا نمي كند و... مبناي 14هزار سكه بهار آزادي به عنوان مهريه چيست؟ جز بي سوادي فرهنگي كه طرفين ازدواج را يك معامله پاياي مي بينند و در قبال اين مهريه 30 ميليون تومان جهيزيه طلب مي كنند...بي جهت نيست كه بسياري از انديشمندان معاصر جهاني شدن را «تحول فرهنگي» معنا كرده اند چرا كه زندگي در دهكده جهاني نمي تواند حركت بر مدار «هوس، عادت و بي فرهنگي» باشد!
محسن حدادي

 



چشم سوم

مريم نوري
همه چيز از تلفن يه دوست شروع شد. زنگ زد گفت، آقا امشب با يه سري از نخبگان و دانشجويان ديدار دارن؛ منم يه كارت اضافه دارم كه نصيب شما شده گفتم شوخي نكن. آخه من كجا، مهموني ... تازه من كه نه دانشجوام نه نخبه (چون من درس طلبگي مي خونم). با دوستان محترمه رأس ساعت سر قرار حاضر بوديم. 10 دقيقه اي بعد از ما اون دوستي كه برگه عبورها دستش بود رسيد و همگي راهي حسينيه امام خميني (ره) شديم.
اين اولين بارم نبود كه به بيت مي اومدم. چند سال قبل، يه بار تو ايام فاطميه... تو ذهنم مرور مي كردم كه الان دم در تلفن همراه ها رو مي گيرن و كيف ها رو بعد از بررسي بهمون مي دن و بعد خودمونو بازرسي بدني
مي كنن و تمام. اما نمي دونستم اين بار با دفعه هاي قبل فرق داره و هفت خوان رستمي در انتظارمونه. در ابتداي راه خيالمونو از بابت حمل بار اضافي راحت كردن و كيف و تلفن همراه ها رو با هم تحويل گرفتن. كساني كه نويسندن يا كساني كه عاشق نويسندگي ان، هميشه يه دفتر يادداشت كوچيك با يه خودكار همراهشون . من كه خودمو به جرأت جزء دسته اول مي دونم! دفتر يادداشتم و با يه خودكار تو جيبم گذاشتم و همراه دوستان راهي درب ورودي بيت شدم.
با نشون دادن كارتهامون از در اصلي رد شديم و رفتيم براي بازرسي بدني. اساساً جنس اين گشتن با گشتن هاي ديگه فرق داشت؛ چرا كه بازرس محترمه جاييو براي نگشتن باقي نذاشت. با خودم مي گفتم ديگه گيتي(در)، وجود نداره و برنامه ها رديفه و مي تونيم وارد حسينيه بشيم. بي خبر از اينكه اينجا تازه اول راهه. مأموري كه منو بازرسي مي كرد با ديدن دفتر يادداشت و خودكارم گفت:« در ورودي حسينيه نمي ذارن اينا رو با خودت ببري، خودكارتو كه حتماً مي گيرن. بهتر اينا رو با كفشات تحويل كفشداري بدي.» كفري شده بودم كه آخه دفتر بدون خودكار چه كارآيي مي تونه داشته باشه!؟
به كفشداري رسيديم و من دو جزء جدا نشدنيم (دفترچه يادداشت و خودكار)، رو با اعتماد به نفس كامل تحويل ندادم و با دوستان به سمت در ورودي رفتيم. وقتي كفش ها رو تحويل داديم، يكي از بچه ها گفت از هر گيتي كه رد مي شيم بارمونو كمتر و كمتر مي كنن؛ داريم سبك بال سبك بال
به سمت بهشت مي ريم. بعد از كفشداري، با گيت ديگه اي مواجه شديم. اونجا بود كه فهميدم در ورودي تنها گيت نبوده و بازرسي بدني همچنان ادامه داره. طبق پيش بيني مأمور محترمه درب اصلي، به دفتر و خودكارم گير دادن و گفتن هر دو رو تحويل بده و رد شو. هرچي التماس كردم فايده اي نداشت. ديگه واقعاً سبك بال شده بودم. به بازرس مكرمه گفتم اين دفتر يادداشت حكم تمام زندگيمو داره و فقط خدا مي دونه كه چه مطالب مهمي توش نوشتم؛ تازه غير از خودم كسي ازش سر در نمي ياره. جون شما و جون اين دفتر (البته موقع برگشتن معني واقعي اين جمله رو هم فهميدم؛ وقتي مجبور شدم دفترمو از بين صدها كاغذ و قلم و... كه گرفته بودن به زحمت پيدا كنم).
خوش خوشانك به سمت در حسينيه مي رفتيم كه متوجه شديم باز هم بايد بازرسي بدني بشيم. در اين قسمت، مأمور محترمه از خجالت ما در اومد و هر جايي كه در گيتهاي قبلي احتمال مي داد جا مونده باشه حسابي گشت. اينجا ديگه واقعاً خوان هفتم بود. با عبور از اين بخش همگي نفس راحتي كشيديم و وارد حسينيه شديم. ورود به حسينيه مصداق بارز اين آيه شد:
« فن مع العسر يسرا»، و براستي كه ن مع العسر يسرا.
وارد قسمت خواهران شديم و هر كدام يه جايي براي نشستن پيدا كرديم و مستقر شديم. جايي كه من نشسته بودم پشت ستون بود و اصلاً آقا رو نمي ديدم به همين خاطر كلي دمغ بودم. اشتياقي خاص در بين جوانان حاكم بود و همه سرا پا چشم بي صبرانه منتظر حضور آقا بودن. عده اي از برادران محترم دانشجو دم گرفته بودن و اشعاري در مورد امام حسين (ع) و امام زمان (عج) مي خوندن و حالت معنوي خاصي به مجلس داده بودن. بالاخره آقا تشريف آوردن. همگي به احترام ايشون بلند شديم و جمعيت مشغول
شعار دادن شدن. موقع نشستن با تعجب ديدم كه ديگه از ستوني كه جلوم بود خبري نيست و من دقيقاً جايي هستم كه آقا رو از نزديك مي بينم. از خوشحالي تو پوست خودم نمي گنجيدم.(معجزه فشار جمعيت!)
با اجازه آقا دوستان دانشجو يك به يك اومدن و حرف زدن و رفتن (در مورد اين قسمت آخر مطلبم عرايضي دارم)، و نكته جالب و البته مهم در جمع سخنرانان اين بود كه تقريباً همگي در صحبتهاشون خواهان اجراي عدالت بودن، اما اكثراً خودشون اين امر مهمو زير پا گذاشتن. مجري، در اول برنامه اعلام كرد هركس فقط 5 تا 7 دقيقه وقت صحبت داره، ولي غير از يكي
دو نفري كه فقط در مورد دغدغه دانشجوها حرف زدن بقيه اين قضيه رو جدي نگرفتن و رعايت نكردن و نتيجه آن هم اين شد كه علاوه بر اينكه حق ديگرانو ضايع كردن، سبب كوتاه شدن زمان سخنان آقا هم شدن.
بعد از فرمايشات آقا، موقع اقامه نماز شد و بعد از آن نوبت افطار. بالاخره پلو مرغ هايي كه رضا امير خاني تو كتاب داستان سيستانش در موردشون نوشته بود نصيب ما هم شد و انصافاً هم كه چقدر چسبيد. ن شاء الله خدا قسمت همه آرزومندان بكنه.
ما بعد التحرير: اول از همه بگويم كه اصلاً دوست نداشتم اين حرفها را بزنم و دوست داشتم مطلبمو شاد تموم كنم ولي... . ولي احساس كردم اگر نزنم در حق بچه هاي نخبه و دانشجو ظلم كردم. در تمام مدتي كه جوانان عزيز نخبه حرف مي زدن با خودم فكر مي كردم كه چرا اين جوانان شبي رو كه مي شه به شيرين ترين شب براي همه تبديل بشه با صحبتهاشون تلخ مي كنن و چرا با لحن دستوري و بازخواستي با رهبر عزيزمون حرف مي زنن؟ چرا جوانان ما اينقدر ساده از كنار چنين موقعيتهاي نابي مي گذرن؟ مگر حضور در محضر آقا چند بار تو زندگي آدم پيش مياد؟ آيا اينا مي دونن كه كساني هستند كه آرزوي بودن تو لحظه لحظه اين ديدار رو دارن؟ در اول مطلبم گفتم كه من از قشر طلبه ام. اتفاقاً تو اين ديدار به غير از دوستان همراهم كه همگي طلبه اند دو سه دوست طلبه ديگه هم حضور داشتن. بچه هاي طلبه در حسرت يه ديدار دوستانه با رهبرن. مبالغه نيست اگه بگم در ثانيه ثانيه اين ديدار آرزو مي كردم كاش به جاي دانشجوياني كه رعايت محضر آقا رو آن طور كه بايد و شايد نمي كنن و به خودشون اجازه مي دن كه به جاي آقا اظهار نظر كنن، همه بچه هاي طلبه حوزمون نشسته بودن. اتفاقاً اين حرفو يكي از دوستان موقع برگشت بهم گفت و گفت اگه بي احترامي در برابر رهبر نمي شد بلند مي شدم و درخواست ديدار آقا با بچه هاي طلبه رو مي كردم. اشتباه نشود نمي خواهم حوزه و دانشگاه رو از هم جدا ببينم ولي همانطور كه آقا گفت دانشجويان حاضر نماينده همه دانشجوها نبودن.
اما حرف آخر: انتظارم به عنوان يك جوان ايراني و نه تنها يك طلبه از نخبه مملكتم اين است كه من بعد قدر اين لحظات طلايي رو كه شايد تو زندگي يكبار براي هميشه اتفاق بيفته بهتر از اين بدونن.

 



طنز سوم

ارژنگ حاتمي
موضوع انشاء: «خلاقيت را توصيف كنيد»
پيش بابايي رفتم و از او خواستم تا در نوشتن انشاء به من كمك كند، بابايي وقتي موضوع انشاء رو متوجه شد گفت: من آخر خلاقيت و نوآوري هستم! بابايي براي اثبات ادعايش مراسم عروسي با مامان را مثال زد و گفت: از اونجايي كه ما مي خواستيم مراسم عروسي مون منحصر به فرد باشه من دست به يك خلاقيت زدم و شام به جاي مرغ و كباب و اينجور چيزا به مهمونها آبگوشت داديم! وقتي بابايي اين جمله رو گفت صداي جيغ ماماني اومد و ماماني در حالي كه داشت گريه مي كرد، گفت: هي به من مي گفتي ايده آبگوشت يك ايده خلاقانه است و مراسم عروسي مون توي شهر تك ميشه! اما بعدا متوجه شدم تو هدفت از دادن آبگوشت فقط و فقط اين بوده كه هزينه هاي مراسم عروسي بياد پايين! بعدش هم اون غذا فقط اسمش آبگوشت بود، كسي كه اون شب گوشتي نديد، آب و نخود بود!
بابايي كه انگار از يادآوري اين حادثه خلاقانه كمي تا قسمتي پشيمون شده بود قسم خورد كه نيم كيلو گوشت براي آبگوشت اون شب خريده بوده!
ماماني بهم گفت پسرم اصلا بيا پيش خودم تا برات بگم خلاقيت چيه! ماماني خيلي آروم به طوريكه بابايي نشنود، گفت: من در زندگي روزانه خيلي خلاقيت به خرج ميدم، خيلي از خانوما وقتي مي خوان شوهرشون رو مجاب كنند كه براشون يك گردنبند و يا دستبند بخره از راههاي سنتي همچون درست كردن غذاي دلخواه شوهرانشان بهره مي برند كه به دليل استفاده مكرر چنين راهكارهايي ديگر جوابگو نيست؛ اما من هر دفعه يه راه حل جديد رو امتحان مي كنم، مثلا اين دفعه آخر با پدرت نشستم و برنامه نود رو تماشا مي كردم و حتي به برنامه نود اس ام اس هم زدم و بعد از برنامه و در خلال بحث در مورد فوتبال و وقتي كه پدرت خيلي با هيجان داشت از سيستم بازي تيم محبوبش صحبت مي كرد، درخواست خودم رو يه جوري به پدرت گفتم كه خودش هم نفهميد چه طوري قبول كرد و برام اين گردنبند رو خريد ... ببين! در حالي كه ماماني داشت اين حرفها رو مي زد داداشي در قابلمه رو برداشت و بعد از مقداري نق زدن گفت: مامان! بازم توي غذا درست كردن خلاقيت به خرج دادي؟! آخه كي خورشت بادمجون رو با شلغم و كلم و هويج و كدو درست مي كنه؟!
به داداشي گفتم: من امروز فهميدم مامان و بابا خيلي خلاق هستند، داداشي تو هم تا حالا در كارهات خلاقيت داشتي؟! داداشي به مامان و بابا اشاره كرد و گفت: البته من هم به نوبه خودم خلاقيت هاي بسيار زيادي داشتم اما خيلي هاشون محرمانه هستند، و بعد به من اشاره كرد بريم توي اتاقش تا اونجا برام از كارهاي خلاقانه اش بگه؛ داداشي گفت: من از همون بچگي خلاقيت داشتم، وقتي خانم معلممون بهمون كلمه هاي سخت رو ديكته مي گفت، اونهايي كه بلد نبودم رو نمي نوشتم و در نتيجه هميشه بيست مي شدم، اصلا فكر مي كني ايده خلاقانه چسبوندن آدامس به زنگ خونه ها رو براي اولين بار كي اختراع كرد؟! خب معلومه من!!
به داخل حياط رفتم، بابابزرگ در حال خوندن روزنامه بود، بعد از اينكه فهميد موضوع انشاي من در مورد خلاقيت است، گفت: معتادها خلاق ترين افراد هستند، ببين توي روزنامه نوشته پوست قورباغه رو خشك مي كنند و مي كشند، حتي اينها وقتي مواد گيرشون نمي ياد از سوسك و بنزين و ... هم استفاده مي كنن!
مامان بزرگ كه داشت سبزي خورد مي كرد به بابابزرگ گفت: اين حرفا چيه به بچه ميزني بد آموزي داره! و بعد مامان بزرگ بهم گفت كه كشور ما پر است از دانشجوها و محقق هاي خلاق بطوري كه صبحي كه رفته بوده كافي نت توي يكي از سايت ها خونده محققان و دانشمندان ايراني توانسته اند ماهواره اميد رو به فضا پرتاب كنن. من با تعجب به مامان بزرگ گفتم: يعني ديگه عمو اميد ماهواره نداره؟! مامان بزرگ در حالي كه مي خنديد گفت: يه وقت توي انشات ننويسي عمو اميد ماهواره داره ها!!
خانم معلم شما گفته بوديد كه چون موضوع انشاء خلاقيت است شما اين بار به شيوه نوين كه همانا وجب كردن انشاء است نمره مي دهيد و من هم چون موضوع انشاء خلاقيت بود خلاقيت انجام دادم و هر كلمه از انشاء رو توي يك صفحه نوشتم و متن انشام به اندازه سه تا دفتر صد برگ شد، و چون ديگه دفتري در خونه نداريم همين جا انشايم را به اتمام مي رسانم، با تشكر از اهالي خانه كه در نوشتن انشا به من كمك كردند!

 



نقد سوم

با عرض سلام خدمت آقاي نجف زاده! اميدوارم كه حالتان خوب باشد.
من يكي از شهروندان شهرستان گچساران تامين كننده يك سوم نفت ايران هستم و از شما گله اي دارم. اميدوارم كه اين حرفا باعث پيشرفت شما در كارتان شود.
شما در 30:20 در جواب آن پسر بچه در يكي از روستاهاي بوشهر گفتيد كه ما در تهران سرب مي خوريم ولي صدايمان در نمي آيد و من حالا مي خواهم جواب شما را بدهم.
حالا جواب شما:
شهر ما با اينكه از نظر اقتصادي شهر مهمي براي ايران به شمار مي رود ولي متاسفانه هيچ توجهي به آن نمي شود. مثلا همين قضيه گرد و غبار.
وقتي گرد و غبار وارد شهر ما شد هيچ يك از مسئولان چاره اي براي رفع آن نكردند با اينكه گرد و غبار در شهر ما طوري بود كه ديد ما به 50 متر و يا كمتر هم رسيد و حتي مدارس و ادارات ما را هم تعطيل نكردند و يا حتي مثل شماها به ما ماسك رايگان هم ندادند حالا ما ماسك رايگان را هم نخواستيم حداقل گزارشي از شهر ما تهيه مي كردند ولي اين كار هم صورت نگرفت و ما باز هم سكوت كرديم. تا اينكه ذره اي از گرد و غبار وارد پايتخت ايران عزيزمان شد و آنوقت تمام مسوولان همه تلاششان را براي راه حلي براي اين موضوع كردند و 12 ساعته تهران را نشان مي دادند با اينكه ديد شما 600 متر بود!
آقاي نجف زاده! اگر شما فقط سرب مي خوريد خوب است كه ياد آور شوم كه اين سربي كه شما مي خوريد به خاطر اين همه امكانات و كارخانه است و من اگر جاي شما بودم شكر گزار بودم چون ما اينجا آلودگي هاي ناشي از نفت را مي خوريم دريغ از يك ذره امكانات و تازه ما بايد خون دل اين را هم بخوريم كه سهم نفت شهر ما دو در هزار است ولي ما باز هم سكوت كرديم.
و مورد ديگر كه ما هميشه در بعضي از گزارش ها مي بينيم اين است كه شما طوري با شهرستاني ها رفتار مي كنيد كه انگار يكسري بي فرهنگ و عقب افتاده اند در صورتي كه اكثر مسئولين مهم تهران اول شهرستاني بوده اند بعد به اين مقام رسيده اند. و يا همين شهروندان تهران اگر شما تحقيق كنيد مي بينيد كه فقط 25درصد از اهالي تهران اصليتشان تهراني است و بقيه از شهرها و شهرستان هاي ديگر وارد تهران شده اند.
آقاي نجف زاده! شما چون در پايتخت هستيد همه امكانات را در اختيارتان گذاشته اند در حالي كه شهر ما يك منبع مهم اقتصادي است هيچ امكاناتي در اختيار ما نمي گذارند درست است كه ما هيچ امكاناتي نداريم ولي اين دليل نمي شود كه شما هر توهيني كه خواستيد به شهرستان ها كنيد.
حالا خود قضاوت كنيد. شما در تهران فقط سرب مي خوريد و صدايتان در نمي آيد اما ما اينجا نفت و سرب و مواد سمي ناشي از استخراج نفت و آلودگي و گرد و غبار و خون دل را همه با هم مي خوريم و صدايمان در نمي آيد.
جواب آقاي نجف زاده:
چشم پيگيري مي كنيم.
ولي اين كه نشد جواب آقاي نجف زاده.
لطفا اين نامه را به مسئولان برسانيد تا شايد آنها پيگيري كنند.
با تشكر يك شهروند گچساراني

 



ديدي چقدر زود دير شد...

ديدي چقدر زود دارند سفره را جمع مي كنند...
آه اي زيباترين طلوع زندگي من در سحرهاي معطر به نام تو...
آه اي بنفشابي ترين غروب هاي دلم پاي نان و ريحان افطار با تو...
آه اي نازترين دردانه هاي اشكم فرش نگاه تو در يلداي رحمانيتت...
مرا درياب!
درياب در اين واپسين لحظه ها...شايد تا عرفه عمري نماند!
راستي ديده اي سفره را كه جمع مي كنند خرده نان ها گوشه اي كپه
مي شود و بعد «دستي كريم» براي گنجشك ها غذاشان مي كند كنار
شاهي هاي باغچه؟
خدا ي من! خداي ما! خداي خوبي هاي بي منتها! ما گنجشك هاي آستان رحمت تو! خرده نان ها را برايمان بپاش! محتاج ذره اي از آن
خرده نان هاي اين ضيافتيم...
تحريريه نسل سوم

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14