(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


پنجشنبه 2 مهر 1388- شماره 19470
 

يك خشاب كتاب نماز شب، معمولي است
ببخشيد كه جنگيديم! گفت وگو با شاعر جانباز محمدحسين جعفريان
دختركم!
نفهميديم چطور خودمان را رسانديم بالاي گلدسته ...



يك خشاب كتاب نماز شب، معمولي است

نام كتاب: جشن حنابندان
نويسنده: محمدحسين قدمي
ناشر: سوره مهر
¤ ¤ ¤
صداي زوزه قارقاركي درهوا توجهم را جلب مي كند، وقتي به آسمان تاريك خيره مي شوم رد سرخي از موشك هاي دوربرد اهدايي شوروي به صدام را مي بينم كه به سوي تهران مي رود.
با بچه ها براي تماس با منزل به مخابرات رفته ايم. همتي يك مشت پول يك توماني و دو توماني صلواتي در دست دارد و مرتب سكه مي اندازد و بچه ها به نوبت شماره مي گيرند و صحبت مي كنند. نوبت به صالحي مي رسد.
از تغيير چهره ولحن صحبتش مي فهمم خبر ناگواري شنيده مي گويد: به مدرسه ديوار به ديوار منزلمان موشك زدند.
وقتي فرقاني تماس مي گيرد، درحالي كه گوشي را در دست مي فشارد، با اضطراب رو به ما مي گويد:«همين الان يه موشك اومد تو محلمون، منيريه.»
خانواده لايقي و همتي هم گفتند:«ما الان مشغول جمع كردن شيشه هاي شكسته خونه هستيم.» اهل منزل ما هم به منزل پدر پناهنده شده بودند؛ چون يكي از آن موشك هاي «الحسين» به اطراف ميدان امام حسين خورده، شيشه خانه ما را هم شكسته بود.
همتي مي گويد:«حالا كي هوس تهرون به سرش زده؟ لواساني جواب مي دهد كه: مگه ديوونه ايم. اينجا كه امنيتش بهتره، تهرون موشك بارونه!
¤¤¤
نيمه هاي شب است. همه خوابيده اند. نمي دانم چرا خوابم نمي برد. غرق در فكر و خيال هستم. به فرداي بچه ها مي انديشم. صداي خروپف بعضي ها آدم را ياد سمفوني شيرهاي خفته مي اندازد. مي خواهم از جا بلند شوم تا بيرون از ساختمان قدم بزنم. ناگهان پرده ورودي كنار مي رود و شبحي، فانوس به دست، داخل مي شود. همه را برانداز مي كند. خودم را به خواب مي زنم. زير نور كم رنگ فانوس، نمي توانم قيافه اش را بشناسم. چند لحظه مي گذرد همين طور ايستاده نگاهش دور مي زند. يعني چه كار دارد؟ شايد دنبال جاي خالي مي گردد تا بخوابد يا به دنبال پتوي اضافه است و مي خواهد تك بزند. حركاتش مشكوك است. پاورچين پاورچين حركت مي كند. پتويي را كه روي اكبري كنار رفته به رويش مي كشد. چند پتوي ديگر را هم جا به جا مي كند و خارج مي شود. دوست دارم او را بشناسم. پشت سرش بيرون مي روم؛ ولي هيچ اثري از او نيست. خدايا، جرقه اي از اخلاص و ايثار اين بسيجيان را بر جان ما هم بيفكن.
حالا كه خوابم نمي برد، بهتر است كمي قدم بزنم و با مهتاب و ستاره ها خلوت كنم. يك نفر، بقچه در بغل، به قصد حمام به سرعت از كنارم مي گذرد و در تاريكي گم مي شود. آن طرف تر به نگهبان خسته نباشي مي گويم. صداي كسي كه، آفتابه به دست، به دستشويي مي رود، سكوت شب را مي شكند.
- اهه... اهه...
اولي...دومي.... سومي... بالاخره چهارمي خالي است.
يك نفر كنار منبع آب وضو مي گيرد. با وضو بودن در اينجا جزء كارهاي معمولي است . اگر بي وضو باشي تعجب دارد. اين جمله يادم نمي رود كه برادري گفت:«درجبهه نماز شب خواندن كار خارق العاده اي، نيست بلكه يك عمل معمولي است.»
به چادر حسينيه ذوالفقار نزديك شده ام. صداي ناله و گريه مي آيد. رفتم تا سركي بكشم و اين زاهد شب را شناسايي كنم! داخل شدم. الله اكبر! بيش از 40نفر خود را با كلاه اوركت و چفيه استتار كرده بودند و نماز شب مي خواندند استغفار مي كردند و اشك مي ريختند. بي اختيار مي نشينم و به حال زار خودم اشك مي ريزم. لحظاتي بعد، وقتي كه صداي ملكوتي قرآن از بلندگوي تبليغات بلند مي شود. ناله آن بسيجي هاي عاشق هم قطع شده قبل از وقت اذان و روشن شدن چراغ هاي حسينيه يكي پس از ديگري، در حالي كه دستشان را جلوي صورت گرفته بودند تا شناخته نشوند، از چادر خارج مي شوند. من هم طوري بيرون آمدم كه كسي مرا نشناسد!

 



ببخشيد كه جنگيديم! گفت وگو با شاعر جانباز محمدحسين جعفريان

محمد صرفي
اگر بخواهم دراين مقدمه اشاره اي به گوشه هايي از زندگي اش كنم، آنوقت مقدمه طولاني تر از مصاحبه خواهدشد. به قول خودش: «اول راهنمايي بودم، ما در محله مان مثلا شبها كشيك مي داديم، درمساجد اتاقكي بود كه بچه هايي كه كشيك مي دادند، مي خوابيدند، اول برنو و ام يك (M-1) و بعد هم كلاش؛ برنو، اندازه قدم بود. آدمها را مي گشتيم و با همان وضع امنيت محله را تامين مي كرديم. آن نسل خيلي زود مرد شد، آن نسل به كتاب خواندن و دانسته مكتوب خيلي اهميت مي داد و اين خيلي موثر بود.»
خيلي فكر كردم كه او را چه بنامم، رزمنده، جانباز، شاعر، هنرمند، نويسنده، روشنفكر؟ همه است و هيچكدام نيست! مردي كه از خانواده اي محروم برمي خيزد و تا سطح كارشناسي ارشد اقتصاد مي رود و به قول خودش به راحتي مي توانست استاد دانشگاه شود اما در مي يابد اين راه او نيست و بايد برود دنبال دلش.
جنگ او را پخته تر مي كند و البته زخم هايي هم برايش به يادگار مي گذارد. پايان حنگ براي او بازگشت به شهر نبود و سفر آغاز مي شود. «افغانستان و تاجيكستان، كشمير و كوزوو و لبنان و عراق و... خلاصه در دنيا سرگردان شديم!»
اگر بگوييم يكي از نزديكترين دوستان ايراني شهيد احمدشاه مسعود بوده است، سخني به گزاف نيست. به افغانستان و مردم رنج ديده اش دلبستگي عميقي دارد. كمتر آدمي در دهه پنجم عمرش چنين آرمانخواه است و به همين دليل لحني صريح و گاهي به ظاهر تلخ دارد. لحني كه در سروده اخيرش- عاشقانه هاي يك كلمن- هم موج مي زند. وقتي رمضان امسال شعرش را در محضر رهبرمعظم انقلاب خواند، ايشان فرمودند بايد اين شعر را خوشنويسي كرد و در بنياد جانبازان و ايثارگران آويخت.
«درحاشيه شط»، «پنجره هايي رو به دريا»، «فريادي پشت پنجره جهان» و «شانه هاي زخمي پيامبر» از كتابها و «بوي جوي موليان» (سفر مقام معظم رهبري به سيستان و بلوچستان)، «شير دره پنجشير» (زندگي احمدشاه مسعود)، «نسل گمشده» (درباره بوسني) و «لعل بدخشان» (درباره افغانستان) از ساخته هاي مستند محمدحسين جعفريان است.
.... سرمايه من كلمات است
گردانم مجنون را حفظ كرد
يكصد و شصت كيلومترمربع تا پنجاه و سه حلقه چاه نفت
اما بعيد مي دانم تختم
يكصد و شصت سانتي متر مساحت داشته باشد
چند بار از روي آن افتادم
يكبار هم خودم را انداختم
بنا بود براي افتتاح يك رستوران ببرندم!
¤ با اينكه شعر «عاشقانه هاي يك كلمن» لحني معترض دارد، به نظرتان چرا آقا از اين شعر استقبال كردند و گفتند بايد خوشنويسي شود؟
- تلقي جماعتي كه بيرون از اين جلسات شعرا با حضرت آقا دارند خيلي نادرست است. ظرفيت ايشان براي شنيدن شعر چنان بالاست كه بعضي ها تا اين اشعار از تلويزيون پخش نشود باور نمي كنند اينها در محضر ايشان خوانده شده است. به نظرم نگاه آقا به شعر نگاهي دقيق و ظريف است و ما حسرت اين را داريم كه اي كاش مديران فرهنگي هم اين نگاه را به ادبيات داشتند.
من قبل از خواندن آن شعر اين مسئله را مطرح كردم كه شعر اكنون دوران نزع و افول خود را مي گذراند و جاي درخوري در رسانه هاي تصويري و مكتوب ما ندارد. اين مثال را هم زدم كه بنده الان مي دانم خانم فلان فوتباليست چند ماه قبل دو قلو زايمان كردند و مي دانم كه مجتبي جباري رباط صليبي پايش پاره شده است. از بس كه رسانه ها در اين موارد اطلاعات به مخاطب مي دهند اما نمي دانم بر سر احمد عزيزي در كرمانشاه چه آمده است! يا جديدترين كتاب علي معلم دامغاني چيست، كه ايشان صحبت من را كاملا تأييد كردند و فرمودند اين ايراد وجود دارد و بايد برطرف شود.
من حدود 18 سال است كه در اين جلسه شركت دارم و اشعار خيلي تلخ تر و معترض تري هم خوانده شده كه گاهي اصلا حرف شاعر حق هم نبوده و نبايد آن شعر خوانده مي شده اما برخورد ايشان بسيار بزرگوارانه و از سر پدري بوده و به نظرم اين برخورد طبيعي است و اگر غير از اين بود جاي تعجب داشت.
البته من خيلي خوشحالم كه ايشان اين استقبال را كردند تا صداي جانبازاني كه علاوه بر رنج هايي كه روزگار بر آنها روا داشته سختي هايي هم كه از سوي تشكيلات بر آنها تحميل مي شود، شنيده شود. من در واقع خواستم حنجره اي باشم براي اين عزيزان.
¤ من شعر را چندين بار خواندم و نمي خواهم اينجا نقد ادبي و محتوايي كنيم. بحث ما دفاع مقدس است. از اين باب در شعر شما تصاوير زيادي مي بينيم. آيا اين تصاوير
ما به ازاي خارجي داشته و شما با كنار هم چيدن آنها به اين شعر رسيديد يا اينكه دغدغه و مفهومي را به عنوان مظلوميت بچه هاي جانباز در ذهن داشتيد و آنوقت شروع به تصويرسازي كرديد؟
- خب من سالهاي سال با بچه هاي حوزه ادبيات كار كردم و در دو دهه گذشته تقريبا جنگي در جهان نبوده كه ما آنجا نباشيم. اينها باعث شده من با فضاي جنگ كاملا آشنا باشم. بخشي هم مربوط به مسائلي بوده كه خودم مستقيما با آنها درگير بوده ام. همه اينها شرايط و حسي را به وجود آورد تا اين شعر متولد شود. شما اين را در تقديمي شعر هم مي بينيد. در دوره اي كه من با كلينيك درد بيمارستان خاتم الانبياء سر و كار داشتم خيلي چيزها ديدم. تحقيري كه بچه هاي جنگ مي شدند. در حالي كه در تمام دنيا چه تقديري از بازماندگان جنگ مي كنند. تنديسشان را مي سازند، به آنها احترام مي گذارند، در كتابهاي رسمي خاطراتشان را مي آورند. بدبختانه اينجا در حد همان قانون هم به بچه ها توجه نمي شود. كادر پزشكي از آنها خسته شده اند و يك جوري درصددند آنها را دك كنند! شما آنجا احترام يك بيمار عادي را هم نداريد و به ديده تحقير و آدمي معلوم الحال با شما برخورد مي شود. من خاطره اي تلخ از اين برخوردها دارم. چند ماه قبل بود كه بعد از آن هم اين شعر گفته شد. مشكلي پيدا كردم با آمبولانس من را بردند آنجا. بيمارهاي ديگري هم آنجا بودند. جايي براي نشستن نبود و آنوقت وضع من بدتر بود و با واكر حركت مي كردم. به خانم منشي گفتم اگر ممكن است دكتر مرا زودتر ببيند. در حالي كه طبق قوانين بيمارستان مجروحين اولويت دارند اما ايشان برخورد خوبي نكرد. من هم منتظر ماندم. از حال رفتم و اين حالت هيچ تاثيري در خانم منشي نگذاشت و با چنان نخوتي با من حرف زد كه با وجود درد بسيار شديد تحمل نكردم و به خانمم گفتم برويم. خانمم يك وانت بار كرايه كرد تا من بتوانم عقب دراز بكشم و به خانه مان در جنوب شهر برويم. اين تعبير باغ وحشي به نام كلينيك درد را من آنجا عميقاً حس كردم.
¤ چرا كلينيك درد؟
- كساني كه از درد مي برند به آنجا مي روند. وقتي شما به آنجا مي رويد يك جزوه روانشناسي به شما مي دهند. بيست- سي تا تست روانشناسي مي دهند. من از شدت درد همه را گزينه چهارم زدم! دكتر گفت براساس اين تست شما هيچ مشكلي نداري. برو خانه ات! گفتم آقاجان من كه بيكار نيستم در اين شهر سيزده ميليوني از ته نواب بيايم اينجا. من دارم از درد مي ميرم.
متاسفانه وقتي مي فهمند جانبازي برخوردها بدتر مي شود. ما انتظار توجه ويژه نداريم. همان توجهي كه به بيمار معمولي مي شود. ديالوگ هاي آژانس شيشه اي هميشه در ذهنم هست. وقتي مي خواهند آن جانباز را براي درمان به خارج ببرند آن جماعت مي گويند رفتي جنگيدي يخچالت را گرفتي، حقوقت را گرفتي. يكي هم مي گويد اين آقا كه از من سالم تر است و فردايش آن جانباز شهيد مي شود.
وضعيت جانبازان كلينيك درد اين طوري است. اگر عكس هاي ستون فقرات من را ببينيد تعجب مي كنيد. هر لحظه امكان دارد خرد شده و قطع نخاع شوم و تمام! خب مردم عادي نمي دانند و نمي فهمند اما آن پزشك كه مي داند. شما لااقل از آن پزشك انتظار برخورد بهتري داري. به عنوان يك انسان. لذا من هر وقت مي روم دكتر، جانباز بودنم را پنهان مي كنم. مي گويم تصادف كرده ام. خيلي مهربان تر برخورد مي كنند. به هر حال اين مشكل هست و خواستم با اين شعر اين حرفها را بزنم.
¤ پس عاشقانه هاي يك كلمن بازتاب واقعيات جامعه ماست.
- بله! چند وقت پيش يكي از شبكه هاي ماهواره اي فيلمي پخش كرد. فيلمي مستند. يك آقايي از آمريكا برگشته بود ايران و خانمي هم در خانه اش كلفتي مي كرد. دوربين همراه اين زن به خانه اش مي رود و پسر جانبازش را نشان مي دهد كه پايش مصنوعي است.
يعني پس از بيست سال بعد از جنگ مادر من بايد كلفت آن كسي باشد كه از آمريكا برگشته؟ اين چيزي بوده كه شعر مي خواسته به آن بپردازد و فريادش بزند. گردان ما مجنون را حفظ كرد با 160 حلقه چاه نفت اما من امروز به اندازه 160 سانتيمتر مربع از اين سرزمين سهم ندارم. به اين اندازه به ما بها نمي دهند. اصلا بيا مادي نگاه كنيم. آن چاه هاي نفت را كه ما نگاه داشتيم. انگار جانباز بودن يك ايراد و نقطه منفي شده است.
جالب است اين خاطره را هم برايتان بگويم. من مشهد به دنيا آمده ام و اصالتاً دامغاني هستم. زياد به مشهد مي روم و به دليل شرايط بدنم فقط بايد هوايي بروم. وقتي خواستم از گيت رد شوم پرسيد جانبازي گفتم بله. گفت كارتت؟ گفتم بگرد چكار داري اصلا من تصادفي ام! خلاصه گشت و بعد من كارتم را نشانش دادم. وقتي بليطم را ديد گفت كارتت خالي بنديه؟ گفتم چرا؟ گفت بليطت نيم بها نيست! گفتم عجيبه؟ باورش نمي شد. همان وقت هم با يك وسيله اي كه افراد مشكل دار را سوار هواپيما مي كنند با چند خانم همراه شدم. خانم ها شروع كردند به طعنه و كنايه كه بله شما چنين و چنان كرديد. گفتم ببخشيد كه ما رفتيم جنگيديم و دست و پايمان را داديم و اين طور شديم!
خب شما انتظار داري وقتي سروكارت به بنياد مي افتد آنجا حداقل فضا فرق كند. من مدتها از امكانات بنياد استفاده نمي كردم تا اينكه مخارج درمانم آنقدر زياد شد كه ديگر چاره اي نبود و براي تجديد نظر در درصد جانبازي ام به كميسيون رفتم. همه گفتند نرو. نمي دانستم چرا اين طور مي گويند. وقتي مي روي آنجا انگار آمده اي دزدي و مي خواهي زياده از حقت بگيري. البته برخي
سوء استفاده هايي هم مي كنند اما اين جواب امثال ما نيست. اگر در مملكت به اين بچه ها نرسند به چه كسي مي خواهند برسند؟ از اين بچه ها مظلوم تر كيست؟ اغلب هم كه شهيد شده اند.
¤ فكر نمي كنيد درآن مجموعه ها هم همه مثل هم نيستند؟
-مطمئنا اگر هنوز شعله و فروغي در دل بچه ها مانده به خاطر همين جماعت دلسوز است. خدا پدرشان را بيامرزد و خودشان را با همين بچه ها و شهدا محشور كند. مشخصاً من اينجا مي خواهم از دكتر عباسپور ياد كنم. ايشان كه از اعضاي بنياد است تصادفي دربيمارستان با ما آشنا شد و شماره اش را به ما داد و من حتي ساعت 2 نيمه شب هم مزاحم ايشان شدم و به داد من رسيد و هر كاري از دستش مي رسيد براي من انجام داد و بايد از ايشان تشكر كنم.
اگر چه اين شعر سرشار از درد و اندوه وگلايه است اما بي شك به معناي راندن همه با يك چوب نيست و هستند بزرگواراني كه قلبشان براي بچه هاي جانباز مي تپد و به آنها خدمت مي كنند.
¤ اگر اجازه بدهيد مي خواهم وارد حيطه اي ديگر شوم. آقا يك بحث مهمي را با عنوان جنگ نرم مطرح كردند.نظرتان نسبت به اين جبهه جديد چيست؟
- خدا خيرت بدهد كه اين سوال را پرسيدي! اميدوارم روزنامه تاب بياورد و اين حرفها منتشر شود. نمي دانم حرفهاي آقا را كامل شنيديد يا نه.واقعاً از سراندوه بود. نقل به مضمون فرمودند من از همان ابتدا خطر جنگ نرم را گوشزد كردم اما چه كسي گوش مي كند؟!
آدم بغض مي كند. اين بدبختي سالهاست گريبان ما را گرفته. مسئولين فرهنگي هميشه دنبال سمينار و همايش و گزارش كار بوده اند و به همين اكتفا كرده اند. شما ببينيد ايشان چند وقت قبلش درباره مشكلات حوزه علوم انساني حرف زدند. ما واقعاً داريم به كجا مي رويم. خب ما ماهواره اميد پرتاب كرديم و تكنولوژي هسته اي و هزار و يك پيشرفت ديگر. اما درحوزه علوم انساني كه جبهه جنگ نرم است چه كرديم؟چه توليدي داشتيم؟ من فوق ليسانس اقتصاد خوانده ام. اساتيد شش تيغه و كراواتي آمريكايي كه آدام اسميت و بازار آزاد و كاپيتاليسم درس مي دادند رفتند و به جايشان اساتيد ريش دار تربيت مدرس آمدند و باز هم آدام اسميت و كاپـيتاليسم درس دادند! متون تغييري نكرد فقط آدمها عوض شدند. اين انقلاب براساس علوم انساني اتفاق افتاده است. حالا ما بايد همان چيزهايي را بخوانيم كه قبلاً مي خوانديم و ديگران مي خوانند؟ اگر ما به اندازه برنامه هاي آشپزي درباره ادبيات انقلاب و دفاع مقدس برنامه داشتيم الان وضعمان بهتر بود و امروز كتاب «دا »برايمان معجزه نبود. صد تا كتاب دا داشتيم.
درهمين حوزه هنري يك زماني فيلمي را با هزينه يك ميليارد تومان ساختند كه پول اكرانش هزينه بيلبوردهاي تبليغاتي اش را هم درنياورد اما وقتي قرار شد دا را فيلم كنند از حوزه هنري 15 ميليون به خانم حسيني دادند اما ايشان پول را پس داد و نگرفت و گفت من خاطراتم را نمي فروشم.
خدمتتان عرض كردم. من الان كوچكترين مسائل استقلال و پرسپوليس را مي دانم و اينكه تراكتورسازي كجاي جدول است چون يك شبكه اختصاصي دارد آنها را پوشش مي دهد. عيبي ندارد اما چرا اين اتفاق در حوزه فرهنگ و ادبيات نبايد باشد؟ ولي فقيه و رهبر اين كشور حداقل سالي يك بار با شعرا جلسه مي گذارد. شعرها و حرفهايشان را مي شنود. كدام مسئول فرهنگي و وزير ارشاد ما چنين جلسه اي گذاشته است؟
متاسفانه فرهنگ غريب افتاده و اگر توجه جدي به آن نشود اين بچه هايي هم كه در گوشه و كنار هستند از دست مي روند. اينها چيزي نيست كه جبران شود. اينها انرژي هاي تجديد ناپذيرند!
يك خاطره اي هم بد نيست اينجا بگويم. سال 84 بنده از آقاي احمدي نژاد دفاع مي كردم و راديوهاي بيگانه هم خيلي با من مصاحبه مي كردند. يكبار كه خيلي براي ايشان سنگ تمام گذاشتم بعد از چند روز آقاي بذرپاش با من تماس گرفت و گفت از اين به بعد شما به عنوان سخنگوي ستاد با راديوها مصاحبه كن. گفتم من اين كار را نمي كنم. من به عنوان آدمي مستقل و براساس باورهايم حرف مي زنم فقط تو اين تلفن را يادت باشد و اگر ان شاء الله آقاي احمدي نژاد رئيس جمهور شد من يك وقت يك ربعي مي خواهم تا تجربيات و نظرهايم در حوزه افغانستان را با ايشان مطرح كنم. به هرحال من افغانستان را خوب مي شناسم و با آنها زندگي كرده ام و مسئوليت داشته ام و ناگفته هايي دارم. اصلا پسوند نام من جعفريان افغان است! اگر چيزي هم جز افغانستان گفتم مرا بيرون كنيد!
اين را داشته باشيد. ايشان رئيس جمهور شدند. آقاي بذرپاش را كه ديگر ما پيدا نكرديم. نشان به آن نشان كه ايشان دور دوم هم انتخاب شد و من هنوز نتوانسته ام حرفهايم را به ايشان برسانم! درحالي كه از آن وقت تا به حال چهار بار رهبر انقلاب را ديده ام و حتي يك ساعت ونيم خصوصي با ايشان درباره افغانستان جلسه داشتم. ايشان دستور دادند كارهايي هم انجام شود و فرمودند با آقاي متكي جلسه اي داشته باشم كه آن هم نشد!
اين را گفتم كه بدانيد هيچكس مثل آقا پاي حرف ما فرهنگي ها نمي نشيند. اين طوري است كه فرهنگ مهجور مي شود و كسي جدي اش نمي گيرد.
¤ من فكر مي كنم هنرمندان در ابتداي انقلاب ايثار بيشتري داشتند. خودشان دنبال كار بودند. منتظر دعوتنامه و كف و سوت نبودند. خودجوش و گمنام كار مي كردند اما الان گويا دچار روشنفكري بيمار شده اند. اين طور نيست؟
- اين منصفانه نيست. هنرمند مخاطب مي خواهد. وقتي مخاطب را بگيرند با هوا نمي شود حرف زد. مخاطب را با رسانه مي دهند و مي گيرند. رسانه چه مي كند؟ رسانه دنبال همراه و حتي خادم است. يك مثال بزنم. چند ماه پيش از شبكه چهار رفتند سراغ دوستي جانباز. فيلم گرفتندو قرار شد به برنامه «دو قدم مانده به صبح» هم برود.گفتند بيا حوزه هنري و با عصايت راه برو تا فيلم بگيريم. گفته بود براي من مقدور نيست و آنها هم گفتند پس به سلامت! انگار كه دارند امتيازي مي دهند. پس مي روند دنبال كسي كه گوش به حرفشان باشد. رسانه بايد برود دنبال كسي كه حرفي براي گفتن دارد. حتي اگر ناز هم كرد نازش را بكشد. نبايد با اين نسل اين طور رفتار كرد. نسلي كه جنگيده و هزار فراز و نشيب را پشت سرگذاشته و اينك خسته است. حتما بايد از يك جناج سياسي باشي تا به تو فرصت بدهند.
من را نبايد فقط براي بريدن روبان و را ي گيري و افتتاح بخواهند. همان چيزي كه در شعر آمده و منعكس است. به خدا قسم اگر قبل از جلسه با آقا اين شعر را به هر روزنامه اي داده بودم منتشرش نمي كردند. تاب نمي آوردند. اما آقا همين شعر را مي شنود و تشويق هم مي كند. ايشان اين را اعتراض نمي بيند. دغدغه مي بيند. دغدغه اي كه لازم است باشد.
¤ خب من اين انتقاد را به روشنفكر و هنرمند متعهد كردم اما يك مورد هم درباره طرف مقابل بگويم. آن هم اينكه متاسفانه عده اي از هنرمندان اين كشور وارد گود انقلاب و جنگ نشدند. در واقع همان بچه هايي كه جنگيدند، بعد از جنگ آمدند شعر گفتند، داستان نوشتند، فيلم ساختند. مثل شما و كسان ديگري مثل احمد دهقان، حاتمي كيا و حبيب احمد زاده و خيلي كسان ديگر. در حالي كه در ساير كشورها نويسندگان دنبال چنين محمل ها و تجربه هاي گرانقدري هستند. در واقع مي خواهم بگويم غالب طيف هنرمند و روشنفكر ما به جنگ اداي دين نكرد و آيندگان در اين باره قضاوت خواهند كرد. چقدر با اين حرف موافقيد؟
- كاملاً موافقم. اين مسئله بعد از جنگ نبود. زمان جنگ هم همين طور بود. ما هم بايد در خاكريز و جبهه مي جنگيديم و هم پشت جبهه. آدم هايي بودند كه همان زمان جنگ، عليه دفاع مقدس مي نوشتند و مي سرودند و ما بايد جوابشان را با همان زبان خودشان مي داديم. البته بچه ها كم كم ابزار و روش ها را هم ياد گرفتند و در خيلي از موارد آن طيف را جا گذاشتند و از آنها جلو زدند. بايد به اين بچه ها توجه كرد. اين طور نشود كه همان آدمها حالا بيايند و عزيز و حتي طلبكار شوند و بچه هاي جنگ از اينجا رانده و از آنجا مانده شوند. نه نهادها تحويلشان بگيرند. آن دسته از هنرمندان و روشنفكران هم كه تكليفشان معلوم است از اول ما را ناديده مي گرفتند و با ما مشكل ريشه اي و عميق داشتند و دارند.
¤ به عنوان آخرين سئوال، با توجه به اينكه شما به كشورهاي مختلفي رفته ايد به نظرتان رفتار آنها با جنگ و بازماندگانش چطور است؟
- شما به اين جنگ ويتنام نگاه كنيد. آمريكا به خاك اين كشور تجاوز مي كند اما بازماندگان اين جنگ را در آمريكا قهرمان و اسطوره معرفي مي كنند. بقيه جنگ ها را هم ببينيد هيچكدام مثل جنگ ما اعتقادي نبوده. حداكثر ميهني بوده است و از خاكشان دفاع مي كردند. فقط جنگ ما بود كه هر دو ويژگي شگفت را داشت.
يك بخش اين سئوال
برمي گردد به حفاظت فيزيكي از بقاياي جنگ. در پايتخت كشورهاي اروپاي شرقي، خيلي از خانه هاي ويران از جنگ را كاملاً دست نخورده نگه داشته اند. وسط يك خيابان مدرن و تر و تميز يكدفعه شما خانه اي كاملاً ويران و مخروب اما محافظت شده در شيشه مي بينيد. وقتي جوان آن كشور از آن خيابان مي گذرد با ديدن آن خانه مي فهمد كه اين شهر روزگاري چه بوده و چه شده است و چطور نسل گذشته اش آن را حفظ كرده اند و برايش
جنگيده اند. اين قرينه باعث
مي شود جوان بتواند مقايسه كند و نتيجه بگيرد. حالا من مي پرسم چند تا موشك به همين تهران خورد؟ يكدانه از اين آثار را نگه داشتيم؟ وقتي من در اين باره حرف مي زنم كجا را به جوان نشان بدهم تا فكر نكند اينها افسانه نبوده است. خيلي خيلي محدود در چند شهر مثل خرمشهر و آبادان. حفظ فيزيكي اولين گام و كوچكترينش است كه اين وضعيت ماست.
مورد بعدي آدمهاي جنگ هستند. اينها كه نشانه هاي زنده و شعائر جنگند. در كشورهاي ديگر كه جنگشان اصلاً مختصات ما را نداشته چنان تاريخ جنگ را با مدرسه و دانشگاه و زندگي شان پيوند داده اند كه فرصت زدوده شدنشان از اذهان از بين رفته است. در روسيه بعد از نيم قرن رمان جنگ مي نويسند چون اين مسئله هنوز زنده است. اينها هزينه نيست، سرمايه گذاري است. اگر خداي نكرده روزي كشور دچار خطري شود اين فرهنگ و اين درس هاست كه مي تواند مردم را به مقاومت دعوت كند و باعث پيروزي بشود. نبايد با بازماندگان جنگ طوري رفتار كرد كه نسل جديد بگويد خب اينها كه اوضاعشان اين طور است من چرا جانم را به خطر بيندازم و بعدش مثل اينها شوم. جنگ نرم همين است. اگر دقت نكنيم بلعيده مي شويم همانطور كه خيلي از كشورها شدند. كشور مظلوم افغانستان را ببينيد كه چطور معصومانه در برابر شوروي ايستادند اما چون نبودند كساني كه از اين مقاومت حفاظت كنند، گرفتار آمريكا شدند و به آن رزمندگان مجاهد مي گويند جنگ سالار.
چه خوب است بروند و ببينند كشورهاي ديگر چطور از بازماندگان
جنگ هاي كوچك خود قدرداني مي كنند.

 



دختركم!

زنبق نوشكفته ات را
روي سينه ام
درست روي قلبم سنجاق كن؛
هيچ تيري به آنجا كارگر نيست
و قهقهه هاي معصومت را
در دامنم بريز
ما مهمات كم داريم.
كتاب «شعرهاي ممنوعه
آمريكاي لاتين»
شعرهاي بومي و فولكلور مردم كوبا در سالهاي جنگ و مبارزه

 



نفهميديم چطور خودمان را رسانديم بالاي گلدسته ...

نيشمان تا پس گوشمان باز بود و از منتهااليه حنجره فرياد مي زديم الله اكبر ... حالا حسابش را بكنيد اين الله اكبر با خنده و آن نيش باز و فرياد از ته حجره قاطي شده باشد... بالا و پايين مي پريديم. با بچه ها از بالا باي باي مي كرديم، پرچم را رقص مي داديم... خودمان هم نمي فهميديم چه مي كنيم آن هم بعد از آن حجم تكرار ناشدني جنگ و جهد، چند ثانيه گذشت تا اينكه ريتم فريادها يكي شد؛ آرام شده بوديم. بالا و پايين نمي پريديم، الله اكبر مي گفتيم اما ... مثل مادر مرده ها اشك مي ريختيم... بالاخره همان بالا نشستيم و سير گريه كرديم! خيلي از بچه ها بين ما نبودند، اما مسجد بود!

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14