(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


دوشنبه 6 مهر 1388- شماره 19473
 

داستان عكس يك كيهان چه بود؟ مسافران قله هاي افتخار
هيروشيماي كوچك به خاطر خدا ما را فراموش نكنيد
گفت و گو با حسين شمس درباره روستايي كه تمام اهالي اش شيميايي هستند
امام(ره) تنها اشاره اي كرده بود...



داستان عكس يك كيهان چه بود؟ مسافران قله هاي افتخار

عكس بالا را يادتان هست؟ اولين روز هفته دفاع مقدس (سه شنبه هفته قبل) عكس صفحه اول روزنامه بود. رزمندگاني خندان كه از زير آيات قرآن رد مي شوند و تو گويي عازم بهشت اند.
اما هر عكس داستاني دارد. داستاني كه يك لحظه اش را عكاس در قاب دوربين خود براي هميشه جاودان كرده است. ما و شما توفيق اين را داشتيم كه داستان شورانگيز اين عكس را بدانيم و اين توفيق را مديون علي سهيلي هستيم كه خود در گوشه اي از آن عكس جاخوش كرده است.
زنگ زد و گفت داستان اين عكسي را كه چاپ كرده ايد مي دانيد؟ گفتيم نه! و او براي ما گفت...
¤¤¤
آن روز 14 آبان ماه سال 1362 و آنجا منطقه دره شيلر در خاك عراق است. (استان سليمانيه- پنجوين). من آن روزها 16 ساله و دانش آموز بودم. اينها رزمندگان گردان حمزه از لشگر 27 محمد رسول الله(ص) تهران هستند به فرماندهي حسن زماني كه بعدها شهيد شد.
يك نكته جالب در اين عكس خنده بچه هاست. آن رزمنده اي كه كلاه آهني به سر دارد، با شعارهاي خاصي بچه ها را مي خنداند و به آنها روحيه مي داد. انگار نه انگار كه تا ساعاتي ديگر بايد به مصاف مرگ بروند. چند دقيقه قبل از اينكه اين صحنه ثبت شود، حاج محمد كوثري در جمع بچه ها سخنراني كرده بود. به گمانم آن موقع فرمانده طرح و عمليات لشگر بود. آن روحاني خنده رو هم روحاني گردان بود و متاسفانه نامش را به خاطر ندارم.
روبوسي ها و وداع ها كه تمام شد سوار كمپرسي شديم. ايستاده و فشرده! رفتيم به سمت نقطه رهايي. اواسط راه ماشين ها ايستادند. دو ساعت تمام. بچه ها خسته و كلافه شده بودند. تصورش را بكن؛ دو ساعت تمام با تجهيزات كامل جنگي در فضايي بسيار تنگ ايستاده باشي! گفتند عمليات لغو شده، بايد برگرديم. همه دمغ شدند. حال همه گرفته شده بود. ظاهراً عمليات لو رفته بود.
برگشتيم به مقرمان كه تعدادي چادر بود. شب با دل دردي شديد از خواب بيدار شدم. كسي داخل چادر نبود. تعجب كردم. رفتم بيرون و ديدم بله! همه در صف دستشويي ايستاده اند! ستون پنجم در غذاي بچه ها مواد شوينده ريخته بود! لطف خدا بود كه عمليات نكرديم والا همه قتل عام مي شدند. چه كسي مي توانست با آن اوضاع بجنگد؟
چند شب بعد قرار شد عمليات كنيم. بچه ها هم خوب شده بودند. قرار بود قله كاني منگا را بگيريم. كله قندي و 1904 هم به آن مي گفتند. عمليات خيلي دشواري بود. من 50 متري قله از پشت تركش خوردم و به رو افتادم. هوا گرگ و ميش بود و دشمن با تير تراش همه را زمين گير كرده بود. تعداد كمي از بچه ها توانسته بودند خودشان را به نزديك قله برسانند اما همانها هم جرات نمي كردند سرشان را بالا بياورند. در همين حين ناگهان حسن زماني بلند شد و ايستاد و شروع كرد به رجز خواني! گفت: بچه ها يادتان هست حسين حسين مي كرديد؟ حالا وقتش است! ديگر چيزي نمانده، دارد هوا روشن مي شود، اگر قله را نگيريم دو جناح چپ و راست قتل عام مي شوند.
حرف هاي زماني خوني در رگ بچه ها دواند و نيروها به سمت قله يورش بردند و قله فتح شد. درگيري ها ادامه داشت. دشمن مي خواست قله را پس بگيرد و من همچنان روي زمين افتاده بودم. با كمك دو نفر از بچه ها به سمت پايين حركت كردم. در ميانه راه روحاني گردان را ديديم. گردنش تركش خورده بود و زخمش ناجور بود. پرسيديم كجا مي روي؟ گفت مي روم عمامه ام را بياورم كه از سرم افتاده! به زور راضي اش كرديم كه بيخيال عمامه شود و با ما بيايد. پايين كه رسيديم، چشممان به چند تانك خورد. خوشحال شده بوديم كه ناگهان شروع كردند به شليك سمت ما! فهميديم دشمن هستند و كوه را محاصره كرده اند. خودمان را به شياري رسانديم. تعدادي ديگر از بچه ها هم آنجا پناه گرفته بودند. بي سيم زديم به لشگر. حاج همت دستور داد نيروهاي سالم بيايند عقب و مجروح ها بمانند. در دلم گفتم چرا چنين دستوري داده؟ كمي ناراحت شدم. سنم كم بود و احساسي فكر مي كردم. بعد فهميدم گردان كميل قرار بوده همان شب عمل كند و مجروح ها را هم بياورد عقب. يكي دو نفر از نيروهاي سالم براي حفاظت از مجروحين ماندند و ما راه افتاديم.با آنكه مجروح بودم اما مي توانستم با زحمت حركت كنم.
12-10 ساعت طول كشيد تا توانستيم از محاصره خارج شويم. داستان فرار از اين محاصره خودش يك كتاب است! چند تا مجروح هم سر راهمان ديديم كه آنها را هم با خودمان برديم عقب و نجات پيدا كردند. به بيمارستان سنندج منتقل شدم و بعد از مدتي هم بيمارستاني در تهران. دو روز بعد از مرخصي از بيمارستان، فهميدم برادرم شهيد شده است. احمد علي هم در گردان خودمان بود و همان شب در كاني مانگا شهيد شد اما من نفهميده بودم. پيكرش را آوردند اما پيكر بعضي ها هم جاماند. مثل شهيد رحمتيان كه كنار هم مي جنگيديم و سال ها بعد پيكرش را آوردند... اين بود داستان آن عكس!

 



هيروشيماي كوچك به خاطر خدا ما را فراموش نكنيد
گفت و گو با حسين شمس درباره روستايي كه تمام اهالي اش شيميايي هستند

ليلا كريمي
هنوز چند سالي از پيروزي انقلاب نگذشته بود كه رژيم بعثي عراق جنگ تحميلي عليه ايران به راه انداخت و تجاوز و حملات خود را از راههاي هوايي، زميني، دريايي به مرزهاي ايران شروع كرد. اين جنگ به زودي ابعاد گسترده تري يافت تا جايي كه به بمب باران شيميايي شهرها و مرزهاي ايران انجاميد و اثرات فاجعه آوري باقي گذاشت به طوري كه هنوز بسياري از مناطق مرزي مان آلوده به بمب هاي شيميايي است و روستاهاي مرزي با اين مسئله دست و پنجه نرم مي كنند. درست در تاريخ
31 تيرماه 1367 مصادف با عيد قربان ساعت 6 صبح روستاي (زرده- بابايادگار) اسلام آباد غرب (و نسار ديره) گيلان غرب مورد اصابت موشك هاي شيميايي قرار گرفتند و به دليل مراسم مذهبي و انبوه جمعيتي كه در اين مكان گردهم آمده بودند آمار شهدا افزايش يافت به طوريكه تاكنون بيش از 267 نفر شهيد و 1146 نفر جانباز هستند. و روز به روز به آمارشان افزوده مي شود.
آن روز صبح سحر، مردم زرده در امامزاده روستا (بابا يادگار) گرد هم آمده بودند. ابتدا صداي هواپيماهايي كه از بالاي سر مي گذشتند شنيده شد. البته اين صداها براي روستايي كه در دامنه كوهي غبارآلود در مرز ايران و عراق واقع است پديده تازه اي نبود.
امروز همه به ياد مي آورند كه صداي انفجار تا چه حد خفيف بود و به هيچ وجه با مرگ و ويراني گسترده اي كه به بار آورد تناسب نداشت. هر هواپيما چهار بمب، هر كدام به وزن 250 كيلوگرم، رها كرد. دود ناشي از آن زرد، سبز، قرمز و سياه بود. يكي از اهالي مي گويد، مثل رنگين كمان بود و يكي ديگر آن را به آسماني كه با پرده اي رنگين پوشانده شده باشد تشبيه كرد.
اول پرندگان از درخت ها افتادند و بعد آدم ها يكي يكي نقش بر زمين شدند.
دويست و هفتاد و پنج نفر صبح آن روز در امامزاده جان باختند- خيلي هايشان زنان و كودكان بودند.
ساكنان زرده مي گويند: بويي چون ادويه گنديده فضا را پر كرد، بوي غريبي كه از مرگي ناآشنا خبر مي داد.
آنها مي گويند: داستان حلبچه را همه مي دانند اما روستاي ما چه؟ به خاطر خدا ما را فراموش نكنيد.
نه سال طول كشيد تا پزشكان محلي تشخيص دادند كه تقريباً كل جمعيت روستا از آثار ماندگار گاز خردل و گاز عصبي رنج مي برند.
هيچ كس نمي داند كه آسيب هاي زيست محيطي آن بمباران چقدر است يا عواقب آن براي آيندگان چيست. هرچه باشد اين نخستين جنگي بود كه در آن از گازهاي عصبي استفاده شد.
21 سال از بمباران شيميايي زرده مي گذرد، مردماني كه از پس قرن ها، هنوز نيز از اثرات بمب هاي شيميايي درامان نيستند. بيماري هاي ريوي، پوستي و اعصاب در ميان بازماندگان آن فاجعه شيوع دارد.
«فرانسس هرسيون» خبرنگار بي بي سي چندي پيش گزارشي نوشت با عنوان «منتظران عدالت در ايران»، او به بخش هايي از فاجعه اشاره كرده است.
بي شكBBC به نمايندگي از سوي دولت هاي غربي به روستاي بابا يادگار نيامده بود تا از اقدامات شركت هايي كه سلاح هاي شيميايي در اختيار صدام حسين مي گذاشتند، گزارشي از فجايع آن تهيه كند، آمده بود تا اين روباه پير بار ديگر انقلاب و جمهوري اسلامي را زير سؤال ببرد اما اين بار هم همين مرزنشينان بودند كه همچنان با پايمردي از دين و نظام اسلامي لب به شكايت نگشودند و از بي مهري هايي كه نسبت به آنها شده و بعد از جنگ ناديده گرفته شده اند سخني به ميان آورند (بيشتر مردم زرده حتي دفترچه تأمين اجتماعي ندارند و نامشان به عنوان مجروح جنگي ثبت نشده است) و آنها بار ديگربا صبري زياد و وصف ناشدني گزكي به دست اين دشمن پير ندادند در غير اين صورت اين دشمن ديرينه در بوق و كرنا مي كرد.
در اين ميان يكي از مستندسازان و عكاسان دفاع مقدس، حسين شمس آريان حدود سه سال پيش بعد از خبرنگار بي بي سي پا به اين روستا گذاشت و گزارشي از اوضاع و احوال اين مرزبانان تهيه كرد و به تصوير كشيد كه با وي پيرامون اين موضوع گفتگويي انجام داده ايم كه مي خوانيد:
¤ از كارهايتان در زمينه دفاع مقدس بگوييد:
-در حوزه دفاع مقدس عكاسي و مستندسازي كرده ام. از سال 75 شروع به كار عكاسي دفاع مقدس كردم و اولين كارهايم تصويربرداري از مزار شهدا بود و كم كم دوربين فيلمبرداري به دست گرفتم. در سال 1380 اولين مستندي كه ساختم در مورد قاچاق بنزين در سيستان و بلوچستان بود. دومين مستندم در رابطه با دو جانباز شيميايي در مشهد بود كه در بيمارستان حدود چهار روز بستري شدند و بعد از آن به شهادت رسيدند.
بيشتر كارهايي كه در حوزه دفاع مقدس انجام داده ام به صورت انتقادي است.
¤ انتقاد به چه چيز؟
- حقيقت؛ الان از حقيقت حرف زدن نوعي انتقاد است. به مرور زمان جذب گروه تفحص شهداي سي و يك عاشورا در منطقه طلايه، فكه، شلمچه، پاسگاه زيد شدم. گروهي بوديم كه دژ پاسگاه زيد را باز و در اين مكان بيشتر كار عكاسي انجام دادم؛ داخل خاك عراق به همراه داشتن دوربين عكاسي ممنوع بود اما در خفا كار كردم.
مدت زماني هم در دفتر مشاور فرهنگي رياست جمهوري (دولت نهم) مستندهايي از سفرهاي استاني در دفتر آقاي احمدي نژاد ساختم؛ اما به دلايلي از اين دفتر خارج شدم. سفري كه به كرمانشاه داشتم؛ قرار بود كه گزارشي از مشكلات جانبازان منطقه تهيه كنم؛ اين كار را تحويل دادم.
¤ شما در اين سفر بود پي به وجود اين «روستاي شيميايي» برديد؟
-حميد داوودآبادي يكي از دوستان خوب من هستند كه مدتها پيشنهاد مي دادند كه در مورد اين روستا يك كار مستند انجام دهم.
آقاي داودآبادي از بچه هاي جنگ و از نويسندگان و عكاسان دفاع مقدس است و مدت زماني در نشريه فكه بودند و در حال حاضر هم مسئول سايت ساجد (بنياد حفظ آثار و ارزشهاي دفاع مقدس) است.
ايشان اطلاعاتي در مورد روستاي شيميايي شده زرده دادند و اطلاعات را پيگيري كردم؛ بنابراين در سفري كه به اين روستا داشتم؛ متوجه شدم اولين كسي كه قبل از ما ايرانيها به آنجا رفته است؛ خبرنگار بي بي سي، فرانسيس هرسيون بوده است و گزارشي تحت عنوان «منتظران عدالت در ايران» نوشته است.
از روستاييان در مورد اين خبرنگار پرس وجو كردم، اكثر روستاييان مي گفتند به منزل ما آمده است. وقتي اين موضوع را فهميدم به تك تك خانه هاي روستا سر زدم.
¤ مردم روستا از ماجرا چه مي گفتند؟
-داستان از اين قرار بود كه در تاريخ 16 تير1367 كه مصادف با عيد قربان بوده است همه روستاييان در مقبره بابا يادگار گردهم آمده بودند. چند تا هواپيماي جنگي 4 تا بمب 250 كيلوگرمي پرتاب مي كنند. يكي از اين بمب ها را به آب مي اندازد و مردم روستا مي گفتند روي آسمان يك توري به رنگهاي مختلف زرد و سفيد، سياه بود و بوي تعفن مي آمد و حالت خفگي به ما دست داد. به سمت آب مي روند كه متوجه مي شوند؛ آب هم آلوده شده است.
¤ چه نوع بمب هاي شيميايي در روستا استفاده شده بود؟
-بمب هاي شيميايي سيانور، خردل و گاز اعصاب بوده است. سه سال پيش آمار شهداي اين روستا 276 نفر شهيد و جانبازان به 1146 نفر مي رسيد؛ اين تاريخ به سه سال پيش برمي گردد و الان اين آمار افزايش يافته است.
¤ در مورد ساكنان شيميايي روستا حرف بزنيد و عكس هايي كه گرفته ايد.
خانمي بود كه در اثر گاز شيميايي و بمب ها؛ ناراحتي اعصاب گرفته بود و در روز چندين بار به بچه هايش حمله ور مي شود؛ به طوريكه آنها را مي خواهد خفه كند. جوانان آنان به علت اثرات بمب هاي شيميايي نمي توانستند ازدواج كنند.
در فضاي باز روستا، در حال تصويربرداري بودم كه از راه دور ديدم يك دختر بچه در حال آوردن يك سيني است؛ به نظرم رسيد كه براي ما ميوه آورده است؛ به قدري ما خوشحال شديم، گفتم چيزي آورده تا بخوريم وقتي كه نزديك رسيد، ديدم داروهاي پدرش است كه در منزل بستري بود. اوضاع و احوال ساكنان روستا خيلي خراب بود.
¤ با توجه به ديده ها و شنيده هايتان از مردم روستاي بابايادگار، بعد از اثابت بمب هاي شيميايي به اين منطقه؛ اين مردم شيميايي از چه كمك هايي بهره مند شدند!
-با توجه به شواهد؛ اگر كمكي به اين روستاييان شده بود؛ الان بايد اين جانبازان شيميايي كه مرزبانان ما هستند بايد حداقل داراي پرونده باليني باشند اما مدركي دال بر شيميايي شدن (اين روستاييان) در دست ندارند و حتي آنها از كپسول اكسيژن كه قيمتي هم ندارد، محروم هستند. يك كپسول اكسيژن براي دولت ما هزينه اي ندارد.
¤ زماني كه بمباران شد هيچ كمكي به اين اهالي روستا نشد؟
نه؛ هيچ اتفاقي نيفتاد.
¤ بعد از ديدن اين وقايع و تصويربرداري از مردم روستا، چه كار كرديد؟
-زمانيكه در روستا كارم تمام شد با آقاي خاتمي، مسئول هلال احمر حضوري و تلفني راجع به روستاي شيميايي صحبت كردم. همچنين با آقاي لنكراني صحبت كردم، اما هيچ اتفاقي نيفتاد.
¤ پس اطلاعات ارائه شده در مورد روستا كه 4 تا بمب اصابت كرده، از چه نوع بمب هايي استفاده شده و... اين اطلاعات توسط چه كساني به ثبت رسيده است؟
-اين مردم، مردم جنگ هستند؛ اين مردمان، كردنشيناني هستند كه مرزبانان اين كشورند. چند سال بود؛ اين مردمان لحظه به لحظه در جنگ حضور داشتند.
¤ در حقيقت هيچ كمك دولتي صورت نگرفته.
-در مورد اين موضوع بايد خود دولت جوابگو باشد. بنده به عنوان يك مستندساز كه آنجا رفتم؛ هيچ اتفاقي نيفتاده بود. و جالب اينجاست كه در آن ايام فرماندار «دالاهو» در مراسمي سخنراني راجع به اين روستاييان كرده بود، عنوان كردند كه «آزمايشات اسپرومتري و اچ آر سي تي» نياز به يك مبلغ چند ده ميليوني دارد و افرادي كه مدعي مصدوميت هستند، بروند اين آزمايشات را انجام دهند و اگر ثابت شد؛ بنياد جانبازان هزينه اش را مي دهد. اين مردم كه مدعي نيستند. شما اگر به دستان سياه اين زنان و دختران نگاهي بيندازيد، متوجه مي شويد كار اين مردم پوست كني گردو است و از هر گردو 10 ريال پول دريافت مي كنند. شما فكر كنيد از روستا تا شهر كرمانشاه كه اين افراد مي خواهند براي معالجه و دوا و درمان بروند بايد چقدر هزينه كنند.
¤ در صحبتي كه با هم داشتيم عنوان كرديد، يكي از افراد شيميايي اين روستا به دادگاهي در كشور آلمان رفته و... پس اين فرد از چه طريقي شناسايي شده و به دادگاهي در آلمان رفته است؟
-افرادي كه در شوراي روستا وجود دارند، خيلي فعال هستند، از طريق اين افراد رفته اند. مسئولين تاكتيكي ما اين منطقه را مي شناسند، هنوز منطقه پاك سازي نشده است.
¤ شما از كجا مي دانيد كه منطقه هنوز پاك سازي نشده است؟
-ما وقتي رفتيم به روستا، يك بچه 12 ساله اي را به بيمارستان آوردند؛ گفتند كه فلان منطقه روستا بازي مي كرده است؛ خورده زمين؛ و بعد از مدتي پاهايش تاول تاول شده است. منطقه هنوز بعد از اين همه سال آلوده است.
¤ پس بر طبق شواهد شما، اين منطقه هنوز آلوده است.
- اصلا من دارم راجع به اين موضوع دروغ و كذب مي گويم. مسئولين بايد به سراغ اين افراد بروند، ببينند كه من دارم درست مي گويم ياكذب. داروي جانبازان هزينه اش خيلي بالاست. يكي به اين افراد بگويد چگونه دارو تهيه مي كنند. در روستا زني بود كه شوهرش جانباز بود و پرونده باليني هم نداشت و مجبور بود در منازل ديگران كار كند و همسر اين خانم، موجي بود. در زمان جنگ، رزمنده هاي ما به اين فكر نبودند كه پرونده باليني تهيه كنند، به محض دوا و درمان دوباره راهي جبهه مي شدند. الان مي گويند مدرك باليني ات را بياور، كي گفته بري جبهه.
من با اين خانم به بنيادرفتم. گفتند خانم، هركسي كه فرستاده اش جبهه، حالا هم جوابگو باشد. اين خانم هم در اثر كار زياد كليه اش را از دست داده و حتي هزينه درمان خودش را هم ندارد. يك نفر بايد اين زن را پرستاري كند.اما اين زن هم پرستار خودش است و هم شوهر و بچه هايش.
الان جانبازي هست كه شهيد شده است و به علت اينكه پرونده باليني نداشته به عنوان يك جانباز دفن نشده است.
در واقع اين موضوع جانبازان و مسائل آن ها خيلي جاي كار دارد، بايد دوستان مستندساز اين مسائل را به تصوير بكشند.
¤ شما از بچه هاي جنگ، از جمله آقاي داودآبادي مطلع شديد كه اين منطقه شيميايي شده است و به اين روستا رفتيد، سال 67 كه اين مردم شيميايي شدند و هيچ كمكي به اين روستاييان نشد، پس اين مردم چه كار كردند؟
-سال 67 مردم چه كار كردند. بايد از آقايان مسئولين بروند آنجا و به اين روستاييان بگويند، شما چه كار كرديد.
¤شما به عنوان كسي كه با اين مردم صحبت كرديد، فيلم گرفتيد؛ از روزگار اين مردم باخبريد مي خواهيم از زبان شما اين موضوع را بشنويم.
-وقتي كه اين مردم شيميايي شدند؛ در آن ايام بچه هاي سپاه به صورت گذري به اين روستاييان سرمي زدند اما حالا بايد ديد بعد از پايان يافتن جنگ و در حال حاضر احوالي از اين افراد پرسيده مي شود.
جالب اين بود كه من عكس يكي از رئيس جمهوران قبلي را بر روي تانكر ديدم ولي محبت اين رئيس جمهور به اين مردم نرسيده بود.
درختان اين منطقه خشك شده بود، آب آنجا آلوده بود. وقتي من مي گويم، آب منطقه، زمين و... آلوده است، شنيدن اين ها خيلي راحت است. بايد از نزديك بوديد و لمس مي كرديد. حتي غذايي كه برايمان آوردند، ترسيدم بخورم. بايد مسئولين بروند و ببينند و نبايد در مورد آن فقط صحبت شود.
¤راجع به وقايعي كه در روستا ديديد، صحبت كنيد.
-بدون اينكه اول به شوراي روستا مراجعه كنم، داخل روستا رفتم. مردم به قدري عصبي بودند و با عصبانيت صحبت مي كردند، ترسيده بودم.
اولين خانه اي كه رفتم، پيش يك دخترخانمي كه شيميايي بود و با مادرش زندگي مي كرد. مي گفت ما پرونده داريم. اما بنياد گفته وقتي كه پرونده باليني ات را آوردي، بعد از آن ما با شما صحبت دارو را مي كنيم. خيلي داستان اين روستاييان پيچيده است. 8 سال پيش اين افراد، مرزبان، رزمنده و برادر بودند اما حالا چي؟
¤ نظر شوراي روستا نسبت به اين مشكلات و موضوعات به وجود آمده چيست؛ آيا اين شورا جايي رفته اند و مشكلات را بازگو كرده اند؟
-شوراي روستا از دو نفر از اهالي هستند. يك نفر از افراد شورا زن و بچه هايش در همان سال 67 شهيد شده اند و خودش هم داغدار و رنج كشيده است. اين افراد خيلي پيگير هستند. اين دو نفر خيلي تعجب كرده بودند كه ما رفتيم به اين روستا، به ما در واقع التماس مي كردند كه صدايشان را به گوش مسئولين برسانيم.
بعد از اين كه از اين مكان تصويربرداري كردم. مستقيما با آقاي خاتمي، رئيس هلال احمر، دكتر لنكراني تماس گرفتم.و همچنين نامه اي به شخص آقاي احمدي نژاد به همراه گزارشي از منطقه روستاي بابايادگار نوشتم و در جلسه اي كه با ايشان داشتيم، خودم شخصا نامه را به دست دكتر احمدي نژاد دادم.
بعد از مدتي رونوشتي از حوزه رياست جمهوري به تاريخ 8/7/1376 به دست من رسيد. اين نامه سودي براي من ندارد. اصلا به من ربطي ندارد كه به من نامه بزنند.
¤ بعد از نامه و گزارشي كه به شخص رئيس جمهور زديد، اطلاع نداريد كه كاري صورت گرفته يا نه؟
-روال كار اين است كه اگر كاري درخصوص روستا صورت گرفته باشد، بايد رونوشت بعدي هم برايم فرستاده شود. مثلا من اين ميز را خراب مي كنم شما مي بينيد كه اين ميز خراب شده؛ قبلا هم روستايي را در سبزوار شناسايي كردم كه آب و برق و... نداشت و به آقاي احمدي نژاد گفتم و نامه اي نوشتم و دست رئيس جمهور دادم و رونوشتي برايم ارسال شد كه به آقاي الهام گفته بودند كه موضوع سريعا رسيدگي شود.
راجع به اين روستاي سبزوار چهار رونوشت برايم فرستاده شد، 70 كيلومتر آسفالت كشيده بودند؛ آب و برق منطقه درست شده بود و...
اما برايم راجع به موضوع اين روستا رونوشتي نيامده است نه به خاطر اينكه كاره اي هستم؛ فقط به خاطر اين است كه نشان داده شود كه اين كار روي روال و نظم است.
با توجه به اين موضوعاتي كه گفتم؛ هنوز كاري براي روستاي زرده (بابا يادگار) انجام نگرفته است. چيزي كه واضح و روشن است، اين روستائيان مرزبانان ما بودند و هشت سال بچه بسيجي ها در منازل آنها مخفي شدند و از مساعدت اين مردم برخوردار بودند.
¤ وضعيت اقتصادي و مالي روستائيان اين منطقه به چه صورت است.؟
-وضعيت مالي اين مردم كاملا به هم ريخته است. اين مردم كارهاي فصلي انجام مي دهند. دختر خانمي بود، وقتي كه گردو پوست مي كند هر از گاهي يك چاقو به خودش مي زد. اين دختر خانم از اوضاع و احوالش ناراحت بود و صورتش در اثر شميايي شدن، بيرون ريخته بود.
¤ خبرنگار بي بي سي كه به روستا رفته بود، از مردم چه سؤالاتي كرده بود؟
-خبرنگار بي بي سي، در رابطه با روزي كه بمب شيميايي خورده است پرسيده؛ و سؤالاتي در رابطه با جنگ و اينكه آيا از جنگ 8 ساله راضي بودند و اينكه از جمهوري اسلامي راضي هستيد يا نه!
اين مردم دلير و روستايي، حرف جسورانه اي به زبان نياورده اند اگر حرفي مي زدند، اين خبرنگار در گزارشش به طور صريح چاپ مي كرد. خبرنگار بي بي سي، آقاي هرسيون از بي مطلبي آمده است، موقعيت جغرافيايي منطقه را چاپ كرده است.
¤ با مردان روستا صحبت كرديد؟
-اكثرا مردهاي روستا جلوي دوربين نمي آمدند و حاضر به صحبت كردن نبودند. پيرمرد جانبازي بود كه از رفت وآمد خسته شده بود و داروها و پرونده هايش را روي زمين ريخته بود و اين خودش گويا بود و نيازي به حرف زدن نبود. اين مردم از بس كاغذبازي كرده اند، خسته شده اند.
¤ مستندي كه شما از روستا گرفته ايد جايي ارائه كرده ايد.
-نه؛ هنوز اين كار را نكرده ام.
¤آقاي آريان، شما به عنوان كسي كه به اين روستا رفته و از نزديك شاهد درد و رنج اين مردم بوده ايد به نظر شما تصوير گوياتر است يا يك نوشته و گزارش مكتوب. شما اگر اين فيلم را به مسئولين ارائه مي داديد شايد تا به حال كاري صورت مي گرفت.
-اگر مسئولي، مرد كار باشد، گزارش مكتوب و عكس و فيلم بايد برايش يكي باشد.
بالاخره تصوير گوياتر است، با تصوير حرفهايي را مي توان انتقال داد كه در گزارش مكتوب نمي توان. هزينه ساخت فيلم مستند كم نيست؛ اگر تهيه كننده اي اعلام آمادگي كند؛ اين فيلم را مي سازم.
¤ تاكنون اين طرح را جايي ارائه داديد؟
-بله، من اين طرح را به مركز «مستندسازي سيما» ارائه دادم. يك سري ايراداتي از طرح گرفتند، دوباره طرح توسط آقاي داودآبادي بازنويسي شد و دوباره طرح را به مركز مستندسازي سيما دادم و حدودا شش ماه هفته اي 2 الي 3 بار زنگ مي زدم و جوياي كار مي شدم. بعد از 6 ماه كميسيون گفتند؛ آقا ما معذوريم از انجام اين طرح؛ بنابراين خودم با هزينه شخصي به اين روستا رفتم و تصويربرداري كردم.
ساخت اين طرح شوخي نيست. چطور اين آقايان وقتي مي خواهند به يك شهرستان بروند بايد با هواپيما بروند و... به تازگي از زماني كه آقاي احمدي نژاد آمده اند، يك سري از معادلات آنها به هم ريخته است و مجبورند با اتوبوس بروند.
در عرصه دفاع مقدس ما نيازمند يك صاحب آگاه و بامعرفت هستيم كه درد و رنج اين مردم را از نزديك ديده باشد.
مؤسسه شاهد شق القمر كه نمي كند، كار داخلي انجام مي دهد. هر وقت آمدند مستند جهاني و بين المللي ساختند، مي توانند ادعا كنند، كه در زمينه دفاع مقدس كاري كرده اند.
مگر با ساختن يك روايت فتح مشكل مستندسازي جنگ ما حل مي شود. مراسمي با عنوان شب يادبود مرتضي آويني در دانشگاه لندن- انگليس- براي دانشجويان برگزار شد؛
3 فيلمي از مرتضي آويني مي گذارند؛ فيلم اول از دفاع مقدس بدون موسيقي مي گذارند؛ فيلم دوم فقط صداي مرتضي آويني و در فيلم سوم هم صدا و هم موسيقي و هم تصوير (فيلم تدوين شده) را مي گذارند.
بعد از يك نظرسنجي، اكثريت دانشجويان فيلم «صداي مرتضي آويني» را انتخاب مي كنند و مي گويند صدا، صدايي كه با وجود ما بازي مي كرد. چرا هنوز اين آقايان به اسم بقيه نان مي خورند.
وقتي مي خواهيد كار مستند كنيد، همين كه دوربين دست مي گيري، مي روي سر مزار يك شهيد صد تا صاحب پيدا مي كند. بنياد شهيد مي گويد بايد معرفي نامه بياوري حراست همين طور و...
الان اين روستا صاحبي ندارد، همين كه صاحبي پيدا كند بايد با معرفي نامه به اين روستا برويد. اصلا دوربين را همين كه به سمت كلمه دفاع مقدس مي خواهيد روشن كنيد؛ هزاران صاحب پيدا مي كند.
¤ راه حل چيست؟
-دفاع مقدس نياز به يك پدر دارد. پدري از اين قشر دردمند و دردكشيده كه در مسير درستي حركت كند و بقيه را هم به دنبال خود بكشد؛ الان يك حلقه اي درست كرده اند و نمي گذارند مستندسازان ديگر در اين عرصه حضور يابند و كار ارائه دهند.

 



امام(ره) تنها اشاره اي كرده بود...

همان اشاره كافي بود تا مرداني از جنس ايمان و اراده،
فرشته وار خاك هاي بي جان جنوب و غرب را چنان به وجد آورند كه هنوز بعد از دو دهه عطر بال هاي اين فرشتگان، نقطه نقطه ايران را معطر مي كند...اعتماد بي مثالي ميان آنان كه جنگيدند و براي جنگ جان فدا كردند با رهبر و مقتدايشان بود؛ دستشان خالي اما دلشان لبريز از «اطاعت» بود...
روح الله را امام زمان مي دانستند و همين هم رمز مقاومت و سلحشوري شان بود حتي اگر گلوله باران
مي شد اين اعتقاد آرماني باز هم «امام» برايشان مي ماند و نفس حق او. در و ديوار دلشان را زير و رو هم كه مي كردي، نقش روح الله چنان آهنگ ضربان قلبشان بود و نفس هاشان با نفس او چاق مي شد كه ...كه حتي اگر 80 سال ديگر هم بزم عشاقانه شان در خاكريزها و كانال هاي خاكي ادامه مي يافت، مي ماندند و در زمزمه هاي كميل و توسل، فقط و فقط سلامتي امامشان را مي خواستند...فصل مشترك خطوط نوراني وصايايشان را ببين! امام است و اطاعت و نگراني...نگراني از اينكه مبادا فرمان او زمين بماند؛ فرمان چيست؟ مبادا در دل حرفي داشته باشد كه تو حس كني و برايشان جان ندهي...
در و ديوار شهر را هم اگر گلوله باران مي كردند غمي نبود وقتي كسي بر دلها حكمراني كند، در و ديوار دل است كه برايش جان مي شود و سرباز امرش...در و ديوار شهر كه گل است! حالا بايد بهتر بفهمي وقتي مي گفتند: هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود...

 

(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14