(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 14 مهر 1388- شماره 19480
 

به ياد خانه ي قديمي مادربزرگم خانه كاهگلي
جاده
ثبت نام
اشك ها و لبخندها
من و دوستم
اي كاش فرزند روستا بودم!
دوست تازه
وطنم ايران
زعفرانيه



به ياد خانه ي قديمي مادربزرگم خانه كاهگلي

به سراغش رفتم
از خيابان محبت كه گذشتم
داخل كوچه نور
سوي بن بست طلايي
پي درب سبز چوبي خاطره ها مي گشتم
حيف و افسوس نبود
اثري از در چوبي
و حياط خانه
و نبودش خبري
از در و ديوار گلي
ناگهان قلبم ريخت...
توي شبتاب دلم
سوز سردي آمد
سرمن داغ شد
و لب من
شوري اشكم رو چشيد
خاطراتم توي ذهنم پاشيد
ناگهان رفت نگاهم به پلاك خانه
پلاك125
پلاكش نو شده بود
و كنارش
در شيشه اي و فانتزي بي خاطره
كه به رويش حتي
نمي شد
بامداد شمعي
خطي از روي علامت بكشي
و به ياد همه ي
خاطره ها افتادم
ياد آن در چوبي سبز
كه پر از شكل و خط و خاطره بود
ياد ديوار گلي
كه با پاشيدن آبي به آن
بوي خوبش تا ته كوچه مي رفت
ياد بوي گل مريم كه توي باغچه بود
و همه ي اهل محل مست مي شدند
از بوي عطر اين گل
مادرم هميشه مي گفت:
اگه روزي خودت رو گم كردي
ياد اينجا كه بيفتي
باز همون مي شي و اسمت
بوي خوشبختي مي ده
نفست مثل نسيم
و صدات مثل بهار
و نگات مثل يك شبنم باشه
روي موهات هميشه
يك گل مريم باشه
تا كه تو يادت نره مال اين خاك بودي
خاطرت باشه كه هرجا كه بري
هرجاي دنيا و اون دورا بري
باز مال همين محل و اينجايي
نكنه بري و اونوقت نيايي
حالا من اومده ام
اما كو خونه ي پر مهر و وفا
حالا كو كوچه ي لبريز صفا
جاي اون خونه ي خوب كاهگلي
حالا يك آپارتمان جانشينه
اما توي قلب من
اون خونه مثل نگين نازنينه
فاطمه كشراني/ منطقه 14 تهران

 



جاده

چشمان بي فروغم طولاني بودن اين جاده بي انتها را باور ندارد و شانه هاي نحيفم تاب و تحمل بار سنگين جدايي را. خسته ام؛ خسته از انتظار.
پاهايم ناتوان و دست هايم خالي است
اما شايد با اين همه ناتواني بتوانم به وصال تو برسم.
الهام ملكي- تهران

 



ثبت نام

نگاه زن روي تابلويي كه پشت سر خانم مدير روي ديوار نصب شده بود ثابت مانده بود: نيازمندي مردم به شما نعمتي است الهي. پس هرگز از آن خسته نشويد. (بحارالانوار، جلد 8، حديث...) سي، چهل دقيقه اي مي شد كه منتظر بود. خانم مدير مشغول صحبت كردن با تلفن بود. خانم ناظم يك برگ كاغذ دست خانمي كه روبرويش ايستاده بود داد و گفت: اين مدارك را كامل كنيد. اين مبلغ را هم به اين شماره حساب بريزيد و بياوريد. زن به چشم گفت و تشكر كرد و از دفتر مدرسه بيرون رفت. زن كه روي صندلي نشسته بود از جايش بلند شد و جلوي ميز خانم ناظم رفت. دخترش با خجالت چادر مادر را چسبيده بود و او را رها نمي كرد.
زن گفت: خسته نباشيد خانم. اين ها مدارك ثبت نام دخترم است براي كلاس اول. اگر مي شود زحمت بكشيد و اسمش را بنويسيد. خانم ناظم با اوقات تلخي گفت: مي نويسم خانم... چند دقيقه صبر كنيد... زن با شرمندگي گفت: آخر الان خيلي وقت است كه منتظرم... خانم ناظم وسط حرفش پريد و گفت: مي بينيد كه... بيكار نيستم. بفرماييد بنشينيد. زن با ناراحتي دست دخترش را گرفت و كناري ايستاد. خانم ناظم در حالي كه مشغول مرتب كردن پوشه هاي روي ميز بود رو كرد به خانم مدير و گفت: راستي خانم محتشمي چرا ديروز كلاس ايروبيك نيامديد؟ اگر بدانيد چقدر عالي بود. خانم مدير گفت: اي بابا شما كه مي دانيد من يكشنبه ها مي روم استخر. تازه كلاس موسيقي و ورزش پسرم كل وقتم را پر مي كند. خانم ناظم گفت: آهان راست مي گوييد. يادم نبود. اما خانم... كلاسش خيلي خوب است. حسابي آدم را سر حال مي كند. زن كمي اين پا و آن پا شد ولي چيزي نگفت. همين موقع آقايي با سر و وضع آن چناني وارد دفتر شد و سلام كرد. خانم مدير و ناظم تمام قد در مقابلش بلند شدند و كلي احترام گذاشتند.
مرد بعد از احوالپرسي معمول در حالي كه دسته چكش را بيرون مي آورد ،گفت: خوب خانم محتشمي من در خدمت شما هستم. شما دستور بفرماييد.... خانم محتشمي با لبخند گفت: اختيار داريد... من به خانمتان هم عرض كردم كه فعلا عجله اي براي پرداخت شهريه نداشته باشند. مرد روي كاغذ چك مبلغي نسبتاً طولاني نوشت. از جايش بلند شد و در حالي كه چك را به مدير مي داد گفت: كافي است؟ اگر نيست بفرماييد تا آن را تصحيح كنم. مدير با اظهار خجالت چك را گرفت و به آن نگاهي انداخت و گفت شرمنده مي فرماييد. انشاءالله براي دخترتان جبران مي كنيم. مرد در حالي كه مشغول شماره گيري با تلفن همراهش بود خداحافظي كرد و رفت. خانم ناظم زود پيش مدير رفت و با ديدن مبلغ چك با ذوق گفت: عجب آدم دست و دلبازي! خانم مدير گفت: چي فكر كرديد خانم...! اين چك، يك هفته پول توجيبي بچه اش هم نمي شود. خيلي وضعش خوب است.
زن نزديك ميز خانم مدير رفت و گفت: الهي خير ببينيد خانم. اگر مي شود لطفاً اسم اين بچه را بنويسيد تا من بروم. بچه كوچكم را به همسايمان سپرده ام. حتما الان بي تابي مي كند. مدير نگاهي به او و دخترك انداخت و گفت: خانم ببينيد كار اين خانم چيست؟ ناظم با دلخوري پوشه را از دست زن گرفت و مشغول بررسي مدارك شد. درهمين لحظه سرايدار مدرسه با يك سيني چاي و بيسكويت وارد شد. مدير گفت: آخ... دستت درد نكند. چقدر به موقع. خانم مرادي بيا يك چايي بخور. خسته شدي.
بعد رو به سرايدار گفت: راستي آقاي غلامي... بالاخره وضعيت انگشت شصت پاي چپتان چي شد؟ بعد رو به خانم مرادي گفت: چند روز پيش كه شما كيش رفته بوديد آقاي غلامي كولر دفتر را درست مي كردند كه از نردبان افتادند. آقاي غلامي گفت: دكتر گفت بايد استراحت كنم. اما مگر مي شود خانم؟ خانم مرادي گفت: طفلك آقاي غلامي...
دختربچه در حالي كه چادر مادرش را مي كشيد گفت: مامان خسته شدم. پس كي اسمم را مي نويسند؟ مادر گفت: همين الان مادرجان. صبركن. مي خواهي چند لحظه بيرون بازي كني؟ دخترك از كيف كوچكش ليواني بيرون آورد و گفت: نه. من فقط مي روم آب بخورم مامان. مي خواهيد براي شما هم بياورم؟ زن گفت: بياور. آقاي غلامي گفت: آب سردكن خراب است. برو آبخوري آخر حياط.
وقتي دخترك از دفتر بيرون رفت زن از ناظم پرسيد: مدارك دخترم چيزي كم ندارد؟ ناظم كاغذي به دست زن داد و گفت: اين شماره حساب آموزشگاه است. مبلغ چهارصد هزار تومان به حساب واريز كنيد و فيش را بياوريد. ديگر كاري نداريد.
زن كه انگار دود از سرش بلند شده بود با حيرت پرسيد: چه خبر است خانم؟ مگر اين جا مدرسه دولتي نيست؟ مدير گفت: خانم! مدرسه ما به صورت هيئت امنايي اداره مي شود.
زن گفت: آخر همسر من يك كارمند ساده است. ناظم گفت: خوب مي توانيد چك بدهيد. يا قسط ببنديد. زن گفت: خواهش مي كنم اگر راهي دارد اين مقدار را كمتر كنيد. مدرسه نزديك منزلمان به خاطر كمي دانش آموز بسته شده و من علاوه بر هزينه
لوازم التحرير و لباس و چيزهاي ديگر، بايد كلي هم هزينه سرويس مدرسه بدهم. مدير گفت: اين ديگر مشكل شماست خانم... مدرسه شمس هزينه كمتري دارد. دخترتان را آن جا ثبت نام كنيد.
زن با درماندگي گفت: آن جا خيلي دور است. نمي توانم دخترم را آنجا بفرستم. مدير گفت: گفتم كه هيئت امناي مدرسه به ما اجازه ثبت نام با اين شرايط را نمي دهند.
در همين لحظه دخترك با ليواني كه آب از آن سرريز بود وارد دفتر شد. و با نگاهي معصومانه آب را به طرف مادر دراز كرد و پرسيد: مادر اسمم را نوشتي؟ مادر در حالي كه بغض گلويش را مي فشرد گفت: مي نويسم مادر، مي نويسم.
بيا برويم. اشك از چشم دخترك جاري شد و گفت مامان تو به من قول دادي كه امروز ديگر اسمم را مي نويسي. زن مدرك را از دست ناظم گرفت. دست دخترش را گرفت تا بيرون برود. در دست دخترك كاغذي مچاله شده بود. زن پرسيد: اين چيست؟ دخترك گفت: نمي دانم. داخل حياط روي نيمكت گذاشته بودند. زن كاغذ را روي ميز مدير گذاشت و گفت بفرماييد شايد مال شما باشد. سپس نااميدانه و با چشمي اشك بار همراه دخترك از دفتر بيرون رفت. اشك از چشم دختر مي باريد. و قطره هاي آب از ليوانش.
در اين موقع مردي با حالتي عصباني وارد دفتر شد. ناظم ايستاد و سلام و خسته نباشيد گفت. مرد زير لب جواب سلامش را داد. مدير با حالتي خودماني احوالپرسي كرد و گفت: خب؟ چه خبر؟ توانستي اسم پسرمان را بنويسي؟
مرد با عصبانيت پوشه اي را رو ميز او انداخت و گفت: بفرما خانم! با آن شازده پسري كه تربيت كردي. هر جا رفتم با اين معدل و اين تيپ و قيافه به قول شما شيك و موهاي فشني و هزار كوفت و زهرمار ديگر اسمش را ننوشتند.
گفتم هر چقدر لازم باشد پول مي دهم، قبول نكردند. از فردا خودت مي داني و پسرت. و بعد با عصبانيت بيرون رفت.
مدير گيج و مبهوت روي صندلي نشست. سرش را در دستهايش گرفت گفت: خدايا مگر من چه كار كرده ام كه اين طوري مجازات مي شوم؟ ناگهان چشمش به كاغذي كه دختر بچه آورده بود افتاد. آن را برداشت و با اندوه فراوان آن را خواند.
بر روي تكه كاغذ كوچك نوشته بود:
مي آيد آن كسي كه غمم را دوا كند
صدها فرشته بوسه بر آن دست مي زنند
كز كار خلق يك گره بسته وا كند
محبوبه قاسمي

 



اشك ها و لبخندها

من و كلمه ها با هم در يك روز به دنيا آمديم. كاش كلمه ها را نمي شناختم. از اين همه نوشتن و حرف زدن و دوستي با كلمات، ديگر خسته شده ام.
خداوندا! مي خواهم با وجود همه كلمه هايي كه در قلبم دارم سكوت كنم تا تو هر روز مرا بخواني. اگرچه اينجا هر چه هست عشق است و بوي خوش زندگي و عطر نفس هايي كه مي تواند به من عمر طولاني ببخشد.
اما در انتظارم. در انتظار فرداهايي كه در امتداد آينده جوانه خواهد زد. فرداهايي كه دوباره نگاه يخ بسته ام را با آفتاب آشنا خواهم كرد. فردا دوباره لبريز از شعر خواهم شد. مي خواهم شمع باشم تا با سوختنم، درد دل عاشقي را تسكين دهم. مي خواهم بهار باشم تا پس از زمستاني سرد به زمينيان، رنگي تازه ببخشم. به خود مي گويم: زمان دلتنگي و غم، اندكي به ماه بنگر. پلك هايت را برهم بگذار و براي مدتي با او به صحبت بنشين. هنوز ماه به كنج آسمان چسبيده و آبشار نورش از قبله گاه جريان دارد. هنوز آخرين ستاره در آسمان خودنمايي مي كند و از كرانه شرق آسمان، خط روشن و سفيدي، تيرگي را آرام آرام پس مي راند. زمين از رويش سبزه به وجد آمده است و جامه سبز و زردي به تن دارد. پنجره هاي رنگ و رو رفته چوبي خانه ام نم گرفته اند. در اين سكوت شبانگاهان، به مهتاب چشم دوخته ام و از ستاره ها درباره تو اي خداوند مهربان! مي پرسم. قاصدك هاي خيالم به آسمان خاطره ها پرواز مي كنند، سرزمين خاطراتم جايي ست كه طلوع و غروب آفتاب در آن رنگ ديگري دارد. وقتي اشك از ديدگانم فرو مي ريزد دلم مي خواهد در امتداد جاده خيال، شعر شوم و در حافظه بلند شب بوها گم گردم. مي داني كه چشم وقتي زيباست كه مملو از اشك باشد. اشك وقتي زيباست كه براي عشق باشد. وقتي چشم هاي من مي بارد؛ عشق چقدر ملكوتي مي شود. اي كاش! من همچون آسمان بودم و قطرات اشكم را نثار زمينيان مي كردم.
اما... اما شكوفه ها در انتظارند تا ميوه دلشان را از شيريني لبخند من بگيرند. پس، از تو مي خواهم به من فرصت شاد بودن را عطا كني. روح لبخندم را بايد به همه ببخشم؛ تا دست هايم پر از شادي شود. ناني به شكل عشق، كوزه اي پر از لبخند و سبدي پر از محبت را بر سفره زندگي ام مي گذارم تا ديگران از آن سير و سيراب شوند. شايد يك روز دنياي روياهاي من رنگ بگيرد و براي كاكتوس ها از لطافت لبخند بگويم و براي آدم هاي ديگر از شكوه عشق.
بيژن غفاري ساروي از ساري

 



من و دوستم

مواظبم كه در جيبم خيس نشود. اين تنها يادگاري ازاو براي من است. باد سردي مي وزد. و من بيرون روستايم. بوي باران همراه با بوي گل هاي رز يكي شده است. از ميان گل هاي زيباي رز مي گذرم. تاريكي شب و نور ماه و ستارگان درخشان با رنگ قرمز گل ها حالتي روحاني به و جود آورده است. باران امشب فضاي ديگري در ده ايجاد كرده.
باران بويش را با خاك يكي نموده و عطر خوشبويي به وجود آورده، عطري كه برايم خيلي خوشايند مي آيد. هميشه هم همين جور بوده؛شايد به دليل باران باشد. باراني كه پاك است و از آسمان نازل مي شود و مي آيد و پاك مي كند كثيفي ها را! يا براي خاك است كه من از آن به وجود آمده ام. هر چه باشد در من تاثير گذاشته است. چشمانم را باراني كردم. كاش باران بند نمي آمد و باران چشمم را مي شست.
بار ديگر دست در جيب شلوارم مي كنم و يادگاري مان را لمس مي كنم. خيس است! بيرونش مي آورم به عكس نگاه مي كنم.
اشك هايم سرازير مي شوند. واي بر من! چرا حواسم را جمع نكردم؟
تنها يادگاري دوستم، همان عكسي كه با يكديگر انداختيم خيس شده و من بر اين بي دقتي غصه مي خورم.
¤¤¤
بعد از مدت ها،يعني بعد از دوازده سال پسر عمويم را ديدم. عمو از نيامدن و بي توجهي ما از بابا سوال كرد. به صحبت آنها توجه نداشتم حواسم به تنها پسر دايي ام بود. مثل اين كه او هم به صحبت عمو فكر نمي كرد...
گذشت و كمتر از يك هفته من و او رفيق شديم. او از احساسش گفت و من از دوستانم. همين جور تفريح و بازي كردنمان گذشت تا اينكه آخرين بازي را نموديم.
بازي من و او هميشه قايم موشك بود آن هم دو نفري، آخر در آن روستاي كم جمعيت من تنها هم سن او بودم.
او رفت و قايم شد. ناگهان صداي انفجار آمد. به نزديكي اش رسيدم. ترسيده بودم. اتفاقي كه نبايد بيفتد، افتاد كاش نصيحت دايي را گوش مي دادم. كاش به زمين هايي كه احتمال مي رفت در آن مين وجود داشته باشد نمي رفتيم اي كاش ...
¤¤¤
عكس را مي بوسم و در جيبم مي گذارم. از خدا خواستم كه زنده بماند.
¤¤¤
دستش را مي گيرم و بالا مي كشم هر دو در قاب پنجره جا مي شويم.
دومين يعني آخرين عكس امسال را با يكديگر مي اندازيم. بابا مي گويد بگوييد سيب و عكس را مي اندازد. عكس انداختن كه تمام مي شود. سريع دستش را مي گيرم و كمكش مي كنم بيايد پايين. با اينكه بايد روي ويلچر بنشيند اما هميشه در دل و جانم هست. خدا را شكر كه زنده مانده است.
وحيدبلندي روشن

 



اي كاش فرزند روستا بودم!

اي كاش فرزند روستا بودم. جايي كه به جاي نهر آب، زلال چشمه ها را دارد. جايي كه به جاي هر پارك، باغ و بوستاني دارد. اي كاش فرزند روستا بودم.
آنجا كه در شبهاي پر ستاره اش كافي است تا دست دراز كني و ستاره ها را بچيني،نه شهري كه آسمان ناپاكش را خانه ها و كاشانه ها غصب نموده اند.
گويي نيلگون بي رنگ شهر با قامت اين ديوارها در جدال اند.
اي كاش خانه ام در روستا بود تا گلهاي شقايق ميهمان بام خانه كاه گلي مان مي شدند.
و من هر صبح قبل آنكه خورشيد ميهمان آسمان پاك روستا شود پا بر پلكان چوبي مي گذاشتم و به بام خانه مان مي رفتم و به شقايق ها سلام مي كردم.
بعد آن كوه ها را در قالب چشمانم جاي مي دادم و عطر نسيم صبحگاهي را با جانم آشنا مي كردم تا جاني دوباره بگيرم.
و بعد هم پرچين پشت خانه كه سبزه زار آن با هر صداي باد به رقص مي آيند. و بعد گله گوسفندان را مي ديدم كه مه صبحگاهي آنها را به چرا بدرقه مي كند.
اي كاش فرزند روستا بودم تا اين همه زيبايي را از پشت بام كوچك خانمان در چشمانم جاي مي دادم.
اي كاش روستايي بودم تا هرگاه خنده با لبانم غريبه مي شد ، رقص خرچنگهاي مردابي را مي ديدم و خود به شب نشيني جيرجيركها مي رفتم و با ترانه سرايي غوكان، شب را به سپيده سحر مي دوختم.
اي كاش روستا زاده اي بودم و فصلهاي عمرم را روستا پر مي كرد تا رنگ فصل ها را ببينم. نه همچو شهر كه به سرمايش گرما مي آيد و به گرمايش سرما، نه چو شهر عرياني كه چهار فصل خدا مي گذرد و جامه اي از تن بدر نمي آورد. شهر كه جامه اي ندارد كه بخواهد با جديد تر از آن مانوس شود.
آري، كاش فرزند روستا بودم تا لبخند سبز طبيعت را مي ديدم ؛ آنگاه كه نويد بهاري خوش يمن را مي دهند و صداي پرستوها كه خبر از آمدن تابستان دارند.
و غروبهاي زيبا و فصل خنكايي كه آغاز مي شود و صداي كلاغ ها كه به اتفاق، ميهمان هميشگي پائيز هستندو زمستان؛ زمستاني كه خود حكايت ها دارد.
شوق كودكانه و دانه هاي ريز برف كه هديه اي بزرگ براي كودكان روستا هستند.
اي كاش روستا زاده بودم تا از غريو رودها درس زندگي مي گرفتم.
آنها كه مي خروشند و آنگاه كه زندگي را زير سطح فسرده و منجمد خود جاي مي دهند.
و اي كاش من هم از اهل روستا بودم. جايي كه مي توان قاب آسمان را آنگونه كه هست در آغوش كشيد.
جلال فيروزي

 



دوست تازه

سلام
سلامي گرم به تمامي دوستانم در مدرسه ي كيهان!
از اولين باري كه صفحه شما را خواندم و به آن علاقه مند شدم مدت زيادي مي گذرد اما در طول سال تحصيلي فرصت نشد ايميلي به شما بزنم . تابستان هم آن قدر زود گذشت كه مجال فكر كردن به علاقه مندي ها را از من گرفت .چندين بار هم تصميم گرفتم برايتان چيزي بفرستم اما تا امروز عزمم براي اين كار اين قدر راسخ نشده بود ! خلاصه اين كه با كمال ميل شرايطي را كه براي ورود به مدرسه لازم است قبول مي كنم و اميدوارم شما هم با ثبت نام من در مدرسه تان موافقت كنيد !
با احترام فراوان
هانيه سادات حسيني زاده / 15 ساله / شاهرود

 



وطنم ايران

دو نوجوان كه چند لحظه پيش در دشتي از گل ها ي لاله و رز به بازي و شادي مشغول بوده وحال به سوي اتاقي كاه گلي شتافته اند تا با بوي ديوار هايي كه با زحمت وريختن عرق پدري مهربان بنا شده است جان از كف برهانند وچون هميشه به سمت پنجره ي كوچكش مي روند و به سوي آسمان آبي مي نگرند تا آزادي را كه سال ها ست دست در دست ايمان، عشق و وحدت به سرعت سوي آينده هاي درخشان مي شتابد نظاره گر باشند . در اين حال است كه لبخند اميد بر چهره ي معصومشان نقش مي بندد لبخندي كه هزاران حرف را با عكاسان، فيلمبرداران و به خصوص با رسانه هاي غرب دارد. لبخندي كه مي خواهد بگويد آسمانمان از روز قبل آبي تر است وصداي مهيب بمب وموشك هايي كه شما 20 سا ل پيش با توطئه و به وسيله ي بازيگر خوش كارتان به راه انداختيد خاموشي سنگيني به خود گرفت و جاي خود را به آواي خوش عندليب نغمه خوان داد.
لبخندشان مي گويد بدانيد هنوز كه هنوز است جوا نانمان وحتي سالخوردگانمان چون زمان جنگ وانقلاب، بسيجي در راه ميهن و عاشق ومطيع رهبري اند. آري لبخند ساده و بي آلايش اين دو پسر در چشم لاشخوران دنيا بدتر از مرگ نمايان مي شود زيرا بي باكي و صداقت در دين و آرامش را در چشمان پر تلا لويشان مي بينند و با مشا هده ي آن دو گل شقايق بر پشت بام آن خانه ي كاه گلي متوجه مي شوند اين دو نوجوان كه نمادي از تمام نوجوانان ايراني اند چون اين دو شقايق از زمان ريشه تركاندن در دل اين خاك سخت با هم پيمان برادري بستند و تاكنون كه سر به نور آورده اند همچنان در كنار هم استوار و پايدار مانده اند و تا زماني كه بهار است با هم مي مانند ونمي گذارند كه حتي اين خانه هاي كاه گلي روزگاري با رعد و برق دشمنان از پاي درآيند.
معصومه دريس 15 ساله/هنديجان

 



زعفرانيه

دختر نوجواني ،دستش رو گچ گرفته بود و دردمندانه گوشه اي از خيابان چهار زانو نشسته بود. لباس هايش پاره و كثيف و صورتش هم پر از دوده بود. غم عجيبي در صورتش بود كه فقر را از چهره اش نمايان مي كرد.آنقدر عاجزانه و مغموم نگاه مي كرد كه ترحم هر رهگذري را به خود جلب مي كرد و در اكثر مواقع اين ترحم با دادن پول همراه مي شد، و اين باعث خوشحالي دخترك بود.
به طوري كه كسي او رو نبينه و به طرز ماهرانه اي،نيم نگاهي به صفحه ي موبايل قديمي و رنگ و رورفته اش (كه از قبل روي حالت بي صدا گذاشته بود) انداخت و sms خبري! برادرش را كه دو تا چهارراه پايين تر همكار او بود خواند، خبر اين بود: پدرش در حال تكدي گري سكته ي بسيار خفيفي زده بود و الان در خانه به سر مي برد.
انگار دنيا روي سر دختر خراب شد،بايد هر چه زودتر خود را به خانه مي رساند ؛ نفهميد چطور بدون تغيير دكوراسيون و با همان لباس هاي كهنه و پاره ، خود را به سر خيابان رساند،جلوي يك تاكسي را گرفت : زعفرانيه؟! . .
فاطمه شهريور(باران)
(عضو تيم ادبي و هنري مدرسه)

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14