(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 14 مهر 1388- شماره 19480
PDF نسخه

مواد لازم براي اشتغال پارتي و }...{
اين خارجي هاي لامذهب!
خم پاره ي چهارم منفجر شد
مكالمه علمي
ساعت 25
تكه يخي كه عـاشق ابــر عذاب مي شود
پيشنهاد چي؟؟؟!
كارگاه روزنامه نگاري نسل سوم



مواد لازم براي اشتغال پارتي و }...{

بايد سرت بيايد تا طعمش را از عمق جان و با تك تك سلول هايت حس كني، بايد تا به حال در به در خيابان ها و روزنامه ها و تلفن هاي عمومي شده باشي، بايد زير فشار نداشتن پول كرايه تاكسي بوده باشي تا بفهمي كارگيرآوردن و كاركردن و دريافت نخستين حقوق ماهيانه چه طعمي دارد!بايد از خجالت نداشتن پول و به دنبال آن بيرون نرفتن با دوستانت و يا رفتن و ناتواني از «خرج كردن» آب شده باشي تا بفهمي چه مي گوييم. بايد روبروي چشمان منتظرت، اقوام و دوستان رييس را ببيني كه چه آسان بر صندلي كه حق توست مي نشينند و با فخر لبخندت مي زنند. بايد حس كرده باشي كه چگونه بعد از قبولي آزمون ،نامت يكدفعه خط مي خورد و تمام خوشحالي ها و روياهايت در يك لحظه مثل بادبادكي رها در باد، از دستت
مي رود. بايد به خاطر اعتقادات و پوشش و وقارت، تحقير شده باشي تا بفهمي وقتي مي داني از همه سر تري اما عروسكي در صف، با عشوه ها و خنده هايش دل رييس را مي دزد و بعد هم شغلي كه تو براي آن ساخته شده بودي...آنقدر دل مان زخم دارد از اين داستان «بيكاري» اهل كار و كارمندي «بي هنران»، آنقدر عمق دارد اين زخم ها كه اگر بگويند هر هفته براي اين معضل «شايسته سالاري بر باد رفته» بنويسيد، مي توانيم بنويسيم آن هم با سند و مدرك و نشاني نه از روي خيال و شعر و قصه. امروز هم به افتخار يك همكار جديد كه واژه هايش را با تمام جان مان لمس كرديم، صفحه را تقديم مي كنيم به همه آنها كه زخم خورده «پذيرش» هاي بودار و استخدام هاي «حرف دار» شده اند، همه آنها كه نه تنها پارتي نداشتند بلكه براي يك لقمه نان خودشان را «نفروختند» و گفتند ما آن يك قلم جنسي كه شما مي خواهيد، نداريم؛ يعني «سر و زبان و روابط عمومي بالا!»
غم دارد اين نوشته ها و نمي شود همه چيز را كه نوشت؛ فقط بايد دعا كرد كه ما با ديدن و اطلاع از برخي نقصان هاي جامعه تنها به سنگر دعا پناه
مي آوريم و سنگيني دل مان را با خداي خويش قسمت مي كنيم... به اميد روزي كه همه ما آنجا كه بايد باشيم، باشيم و آنها كه جايشان ايني نيست كه امروز هست، به زودي با بدترين شكل ممكن، از صندلي غصبي خود بركنار شوند كه اين «قاعده» سنت الهي است.
تحريريه نسل سوم
برداشت اول: معرف شما كي بود؟
منصوره حقيقي ـ الان ديگر
مدت هاست كه در مراجعه به اين خبرگزاري و آن خبرگزاري از نزديك ديده ام و لمس كرده ام آنچه حرف اول و وسط و آخر را مي زند چيزي است غير از «استعداد».
مي دانم اصلا وقت نمي گذاريد اين حرف ها را بخوانيد، چون حتما براي شما هم چيزي جز استعداد، حرف اول را مي زند، اما با اين حال مي گويم، براي صفحه اي مي گويم كه جور ديگري مي ديدمش روزي.
من دانشجوي مترجمي زبان فرانسه هستم در مقطع
كارشناسي ارشد، از بهمن ماه گذشته تا چند وقت پيش مشتاقانه و پيگيرانه و خودكشانه و هر جور مصرانه تر ديگري كه فكرش را بكنيد، دل دادم به ترجمه خبر، كلي اطلاعات سياسي ام را بالا بردم، شدم يك روزنامه خوان حرفه اي، تا آن جا كه مي توانستم، اخبار ايران و جهان را وحشتناك جورانه(!) دنبال كردم، شخصيت هاي سياسي اين كشور و آن كشور و ... ملاحظات سياسي و مباحث روز و ... خلاصه دردسرتان ندهم در ترجمه خبر، خبره شدم در حد خودم، آن وقت خوشحالانه و كلي اميدوارانه و بي خبر از اصل «بدون معرف كلات پس معركه س» به سوي يك خبرگزاري وزين كه اصلا قيافه ش به اين حرف ها نمي خورد كه
پارتي بازي لاي درزش گير كند و با هماهنگي تلفني براي
تست دادن، راهي شدم.
خانم مسئول كلي برخوردش خوب بود و خبري داد ترجمه كنم، ترجمه را كه ديد چند بار وراندازش كرد و گفت: نه، خوبه! خيلي خوبه! البته بايد يك خبر ديگر هم ترجمه كنيد. از آن يكي خبر بيشتر از اولي راضي بود؛ حتي برگشت به من گفت چه روزهايي دانشگاه نداريد و نگاه رضايتمندانه اي به سرتا پايم انداخت. با خودم گفتم ديگر همه چيز حل است و خودم را در آينده نه چندان دوري در آن محيط كاري تصور كردم، البته از خدا كه پنهان نيست از شما چه پنهان با خودم گفتم وجدانم هرگز به من اجازه نخواهد داد مثل خانم هاي محترم مشغول به كار در آن خبرگزاري آن هم با شدت و حدتي وحشتناك كه جگر آدم برايشان كباب مي شد؛ طفلك ها چرا اين قدر سخت كار مي كنند و اصلا هر پنج دقيقه يك بار نمي كنند يك قوطي تنقلات فرد اعلا يا ميوه هاي از پيش قطعه قطعه شده يا فلاسك چايي چيزي از يك جاي ميز عريض و طويلشان رو كنند و محض رضاي خدا هم كه شده يك كم خستگي در كنند توي آن اتاقي كه يك وقت فكر نكنيد خيلي بزرگ بود با سيستم
خنك كننده خفن و صندلي هاي كاملا راحت...من كه وجدانم
نمي گذارد اينقدر سخت كار كنم!
القصه همان خانم محترم شماره مرا گرفت كه زنگ بزند به من كه اگر به شما زنگ زد به من هم زد! شايد هم زرنگي كرده بوده ضد زنگ زده بوده جلوتر اصلا كلا زنگ نزند! بعد از گذشت يك ماه گفتم لابد خواسته كلاس بگذارد من زيادي به خودم مغرور نشوم، خودم زنگ زدم، خودم يادش آوردم و: «خانم حقيقي جان از نظر من حله، شما فقط يه كم ايراد داري كه چندان مهم نيس، زنگ بزن به مسئول فلان جا ببين استخدام مي كنن يا نه...؟»
زنگ زدم به همان آقاي فلاني: شما اصلا براي چي مستقيم رفتي تست دادي؟ بايد اول درخواست مي دادي. حالا درخواستتو بده ببينيم چي مي شه!
بعدش دوباره به همان خانم زنگ زدم كه اين بار كمي برخوردش فرق كرده بود و مي گفت: آره ديگه بايد اول درخواست مي دادي و... اصلا انگار يادش رفته بود كه وقتي بار اول به ش زنگ زدم براي درخواست كار، خودش گفته بود بروم تست بدهم و هيچ حرفي از درخواست نزده بود، بگذريم. من درخواستم را دادم به انضمام شماره تلفن كه آقاي حاج آقا لطف كنند بخونن و زنگ بزنن به ما.
يك ماه گذشت و خبري نشد، باز خودم زنگ زدم به منشي حاج آقا و خودم يادش آوردم و پيگير شدم كه چي شد حاج آقا؟ درخواست مرا خواندين؟ فرمودند: نه. وقتي گفتم حاج آقا چه زماني منت مي گذارند و درخواست مرا مي خوانند. خانم منشي فرمودند: شايد اصلا حاج آقا نخوننش...
اين جا بود كه خشكم زد، بعدش بهتم زد، بعدش يخ كردم و خلاصه انبوهي از احساس هاي متضاد و مترادف بر سرم آوار شد كه همه در اين نكته مشترك بودند؛ دپرس شدم! و طنين نصايح دلسوزانه اطرافيان كه هميشه گفته بودند و نشنيده بودم و حالا در گوشم موج برداشته بود: بيخودي وقتتو هدر نده، بدون آشنا و پارتي عمرا جايي كار گير بياري، خودتو خسته نكن!
القصه نمي دانم چند وقت بعد دوباره زنگ زدم و دوباره منشي فرمود خبري نيست و چند وقت بعدتر كه زنگ زدم به آن خانم
تست گيرنده، اين دفعه اساسا تغيير كرده بود و گفت ترجمه تان خيلي ايراد داشت و بايد خيلي روش كار مي شد و بعد از كلي تو سر مال زدن دست آخر حرف دلش را زد كه: اصلا معرف شما كي بود؟ اونجا بود كه زهرخندي روي لب هام شكل گرفت با غصه هر چه تمام و نجوايي در دل كه خانم ناحسابي! از اول مي گفتيد استعداد و كاربلدي و مدرك همه اش كشك است... و اين بود آخرين تماس من با خبرگزاري مذكور...
فكر نكنيد من به همين يك جا بسنده كردم براي قضاوت در مورد نظام اشتغال و ارتباط آن با معرف و باند مافيايي پارتي كه تمامي ندارد، خير! من با انگيزه تر از اين حرف ها بودم! رفتم يك آژانس خبري وزين و معروف ديگر، البته بعد از تماس تلفني و اينكه خودشان گفتند بيايم، آقاي مسئول پس از سلام و احوالپرسي كاملا سرد، با قيافه اي كاملا جدي گفت: ببينين اينجا يه محيط كار حرفه ايه همراه با كار سخت، آموزشگاه نيست و بچه ها همه سخت مشغول كارن! داخل پرانتز بگويم از حق نگذريم نسبتا سخت مشغول كار بودن و مثل خبرگزاري قبلي نيامده بودند صفا سيتي! آقاي مسئول همچنان ادامه مي داد: شما اصلا چقدر كار بلدين؟ اگر
اهل كار نباشين شش ماه نشده مي ذاريد مي ريد.
همين طوري داشت تخت گاز
مي رفت وداشت مي رسيد به اين كه اصلا اين كار به درد شما
نمي خورد! دير جنبيده بودم خداحافظي هم كرده بود، انگار اصلا من آنجا حضور نداشتم و هيچ لزومي نداشت كه من هم به عنوان متقاضي حرفي بزنم! اصولا گويا برخي نهادها براي رد كردن آدم ها به يك جلسه نياز دارند و آن هم يك جلسه يك طرفه است! تازه اين آقا اين حرف ها را پاي تلفن هم
مي توانست بزند و براي چي گفت بروم آنجا؟ در همين فكرها بودم كه يكدفعه پريدم وسط حرف هاش و كلام گهربارش را قطع كردم و گفتم اصلا يك نمونه كار از من ببينيد... و في الفور يكي از خبرهايي كه همراهم بود را دادم بخواند، چند بار بالا و پايينش كرد به اميد اينكه ايرادي پيدا كند كه نكرد و اعتراف كرد كه خيلي خوب و عالي ترجمه و تنظيم شده است. بعد در حالي كه نگاهي معني دار به چادر من
مي كرد زير لب
مي گفت من منظورم از يك نظر ديگر بود كه اين كار به درد شما نمي خورد و دست آخر براي خالي نبودن عريضه گفت يك فرم پر كنم بگذارم تا با من تماس بگيرند كه با تلخندي گفتم از همان تماس هايي كه هيچ وقت نمي گيرند كه هول شد و گفت: نه! چرا نگيرن، دير و زود داره، سوخت و سوز نداره...
البته هنوز دير و زود دارد!
داستان كاريابي من تمام نشده، اين بار رفتم سراغ يك محيط جدي تر، گفتم مرگ يك بار و شيون هم يك بار! زنگ زدم، آقايي پشت خط بود و وقتي گفتم هيچ سابقه كاري ندارم، انگار بهش توهيني چيزي شده باشد شديدا از كوره دررفت و گفت: چطور فكر كردين بدون سابقه كار مي تونين اينجا كار كنين؟! اينجا كه آموزشگاه نيس، بچه هاي ما شديدا مشغول كارن و وقت ندارن به يه تازه وارد كار ياد بدن!
از اينجا به بعدش را خودم از حفظ بودم اگر حتي او بر زبان نمي آورد: خانوم محترم شما تا معرف نداشته باشين عمرا كاري از پيش ببرين، اينجا فقط جا براي نورچشمي ها و توصيه شده ها و معرفي شده ها و ايناس نه شما كه هيچ معرفي ندارين، استعداد و مدرك و كاربلدي و شايستگي رو هم بذار در كوزه آبشو بخور، اينا همش با معرفي يه آدم سرشناس خود به خود حله، بچه هاي پارتي دار ميان اينجا، اونقدر آزمون و خطا مي كنن و اونقدر ترجمه هاي افتضاح مي دن تا دستشون بياد چجوري بايد ترجمه كنن، تازه بعضي هاشون هنوزم دستشون نيومده و شايد هيچ وقتم دستشون نياد، ولي اين جورياس ديگه، ناراحتي برو شمام يه معرف پيدا كن واسه خودت...
القصه اين آقا هم در نهايت گفت بعيد مي دانم بدون معرف اينجا قبولتان كنند.
...اين بود شرح قصه پر غصه كار پيدا كردن ما كه هنوز هم از تلخي يادآوريش، تلخي حرف هايي كه شنيدم و باورش برام واقعا سخت بود، واژه نفرت انگيز «معرف» و از همه تلخ تر اينكه بايد باور مي كردم هر قدر هم تلاش كنم و وانمود كنم باز هم قصه همين است. به جرأت مي گويم به همه خبرگزاري ها سر زدم و از همه همين واژه نفرت انگيز را شنيدم؛ آن هم آميخته با لبخندي كه حالم را بد مي كرد، نه كسي به استعدادت اهميت مي دهد و نه به انگيزه ات و نه حتي به اينكه چقدر اين رفتارهاي بي شرمانه تو را سرخورده مي كند و منزوي... اين شد كه الان دو ماهه دور همه چيز يك خط قرمز پررنگ كشيدم تا فراموش كنم همه تلخي ها را، تا اصلا به روي خودم نياورم اين همه به اين در و آن در زدم براي كار به خاطر چه نتوانستم كار پيدا كنم؛ به خاطر نداشتن پارتي و معرف و }...{ راستي مگر همه آنهايي كه الان سر كار هستند و در استادي شان بسيار جاي تامل است، از ازل استاد بوده اند؟
برداشت دوم: بيكارگري
مليحه اخباري - معضل بيكاري و علل آن، پيامدهاي چينن و چنان بيكاري و آمار رو به افزاييش آن و ...همه و همه عباراتي است كه مدت هاست آن را مي شنويم و درباره اش بحث مي كنيم و چه بسا با آن درگيريم. اما امروز من
مي خواهم بگويم كار هست و معضل بيكاري با علل و پيامدهاي چنين و چنانش و افزايش روز افزونش همچنان پا برجا!
بيائيد ابتدا از خودمان شروع كنيم و بيانديشيم كه اساسا توقع ما از شغلمان چيست؟ كداميك از ملاك هاي ما پررنگتر و مهمتر است؟ براي اين كار بيائيد ويژگي هاي يك شغل خوب و مناسب را در نظر بگيريم و آنها را اولويت بندي كنيم. حالا اگر از بيرون نگاه كنيم، مي توانيم منصفانه آنها را تعديل كنيم.
1- آنچه باعث بيكارماندن يا بيكار شدن ما مي شود توقع ما از شغل ماست كه گاهي وقت ها بيجاست. بيكار ماندن از آن جهت كه ايده ال پروري و عدم فكر منطقي و عدم روشن بودن و الويت بندي ملاك ها كار انتخاب شغل مناسب را سخت و ما را دچار ترديد بيشتري مي كند. و بيكارشدن
از آن جهت كه
مقايسه هاي بي مورد و رفاه شغلي كه با هيچيك از اصول منطقي يك شغل مناسب نسبتي ندارد متاسفانه گاهي باعث رها كردن آن شغل مي شود و...البته نارضايتي از شغل مسئله اي نيست كه بيكاري تنها پيامدش باشد اما اين وجيزه مجال پرداختن به آن را ندارد!
يكي از عوامل موثر در تعيين ملاك ها و اولويت ها؛ اعتقادات شخصي است و در همين رابطه عرف آن شهر يا جامعه مطرح است كه امروزه طالبان كار مجبورند كمتر به آن توجه كنند و اين اغماض خود در آينده به يكي از عوامل نارضايتي شغلي تبديل مي شود.
مثلا يك نفر ليسانس كامپيوتر دارد و در يكي از مدارس ابتدايي شهر كاشان، معلم كامپيوتر است بعلاوه، كارهاي كامپوتري مدرسه را هم بر عهده دارد. او از يكي از مراجعاتش جهت پيداكردن كار صحبت
مي كند و اعتقاد دارد اين روزها به خانم هايي كه ظاهري فريبنده دارند بيشتر نياز است(!) تا
خانم هاي محجبه و ساده - البته از لحاظ پوششي - مي گويد:«به
مغازه اي در مركز شهر كه آگهي داده بود به يك خانم جهت كارهاي كامپيوتري نياز دارد مراجعه كردم، خودم را معرفي كردم و منتظر شدم تا در مورد كاري كه از من
مي خواهند، توضيح بدهند. خانمي كه پشت ميز نشسته بود، آرايشي نسبتا غليظ و لباسهاي غير رسمي به تن داشت. قبل از هر صحبتي كشوي ميزش را باز كرد و يك بسته سيگار خارجي بيرون آورد كه جعبه فلزي طلايي رنگ زيبايي داشت. گفت: مي بيني چقد زيباس! نكه فكر كني من سيگار مي كشم ها! نه. چون خيلي قشنگ بود خريدمش.
از رفتار و حركاتش فهميدم كه
مي خواهد بگويد قبل از هر چيز بايد بداني كه اينجا بر خلاف ظاهر موجه اش چه طور جايي است. ديدن اين چيزها برايت عادي باشد و اين كه تازه اين اولش است...
فهميدم اشتباه آمده ام. عذر خواهي كردم و از آنجا زدم بيرون. چون نمي توانستم جايي كار كنم كه از من مي خواهند روي اعتقادات عرفي و چه بسا در آينده شرعي ام پا بگذارم.
2 - بياييد بيشتر در مورد كاشان صحبت كنيم: رئيس اتاق بازرگاني كاشان در ديدار با نماينده اين شهرستان در مجلس گفت ...لطفا از عبارت «معضل بيكاري» استفاده نكنيد آنچه كه در شهر ما وجود دارد معضل «بيكارگري» است نه بيكاري...
معضل بيكارگري بجاي معضل بيكاري امروز مشكلي است كه نه تنها بيكاري بسياري از كارگران در متن آن ديده مي شود بلكه بسياري از كارفرمايان نيز به طور جدي با آن دست به گريبان اند. اين مسئله بعضي كارفرمايان اين شهر را وادار كرده تا به واگذاركردن منزل شخصي به 27نفر از كارگران از توابع(؟) شهر جهت انجام كار در كارخانه خود روي بياورند. از آنجا كه قاليبافي صنعت غالب شهرستان كاشان است كارخانجات فرش با مشكل جدي تري روبه رو هستند. در ميان كارگران يك كارخانه بافندگي؛ بالغ بر 2درصد بافندگان را كارگران افغاني تشكيل مي دهند كه رقم بسيار بالا و قابل توجهي است. به طور كلي 15درصد كارگران اين شهرستان، غير بومي هستند كه اين آمار خود شاهد محكمي بر ادعاي بيكارگري بجاي بيكاري است.
پاي صحبت يكي از اين كارفرمايان مي نشينم. مي گويد: نه تنها من بلكه هيچ كارفرمايي حاضر به پذيرش كارگر معتاد يا كارگري با عدم تخصص علمي و عملي لازم و كافي نيست. با توجه به كم آبي و وضعيت جغرافيايي منطقه ما بسياري از روستائيان زمينهاي زراعي را رها كرده و به شهر مي آيند.
آقاي انصاري كه مدتي در اداره كار و امور اجتماعي فعاليت داشته و به قوانين كار آگاه است با تاييد «معضل بيكارگري بجاي معضل بيكاري » ادامه مي دهد: جاي بسي تاسف است كه بيمه بيكاري به وسيله اي براي دامن زدن به بحران فقدان كارگر در كاشان تبديل شده است. بيمه بيكاري براي زماني قرار داده شده كه كارگر بيكار شده و براي تامين معاش به آن نياز دارد اما متاسفانه برخي كارفرما را وادار به اخراج آنها مي كنند تا بدين وسيله از بيمه بيكاري استفاده كنند. !
ما نميخواهيم با بيان اين مسئله كارگران عزيز و زحمت كش اين شهر را زير سوال ببريم بلكه هدف بيان واقعيت تلخي است كه متاسفانه دامنه اش روز به روز درحال گسترش است.
وي اعتقاد دارد در اين شهر كسي كه در كار مهارت دارد، مطمئنا به هيچ وجه بيكار نمي ماند. و
خاطره اي شيرين در همين زمينه نقل مي كند: سالها پيش به دلايلي مجبور به تعطيلي كارخانه و اخراج كارگران و كارمندان شدم. به يكي از مهندسانم گفتم حالا كه من تو را اخراج كرده ام ميتواني مدتي از بيمه بيكاري استفاده كني. قبول نكرد گفتم چرا؟ اين حق توست. گفت من اين حق را نمي خواهم من مي خواهم كار كنم. واين حرف او و حرفهاي مشابه از سوي برخي كارگران و كارمندانم مرا وادار كرد تا دوباره كارگاه را راه اندازي كنم!
كارگر ماهر، كار فرما را مجبور
مي كند تا او رابكار بگيرد اين دقيقا همان چيزي كه است كه مانع بيكاري او مي شود. كارفرما هم هميشه از چنين كارگري راضي است.
3 - مسئله مهم ديگري كه حتي خانواده ها هم از آن گله مندند تقاضا براي كار آسان است. بسياري از خانم ها از اين خواسته همسرانشان ابراز نگراني و نارضايتي مي كنند و آن را عامل اصلي بيكاري شوهرانشان مي دانند. حتي در مسئله ازدواج هم اين مهم ديده
مي شود؛ آقاياني كه براي
راحت تر شدن كارشان و نه براي افزايش رفاه خانواده تمايل به ازدواج باخانم هاي شاغل دارند.
در كنار اين مسئله نكته
سوال برانگيزي در صحبت هاي آقاي انصاري وجود داشت كه
مي گفت: يكي از علل بيكاري يا بيكارگري نداشتن مهارت و تخصص است. به كارگري كه براي كار من مهارت كافي ندارد مي گويم ميتواني 2ماه در اينجا بماني و مهارت لازم را بدست بياوري؟ نه فقط من بلكه بسياري از كارفرمايان اين كار را انجام مي دهند. و بسياري از كارگران فعلي ما هم همين طور مشغول به كار شده اند اما در اين ميان هستند كساني كه حاضر اند كارهاي سخت تر و سطح پائين تر انجام بدهند ولي اين پيشنهاد را نپذيرند!
اين مسئله درست در مقابل «تقاضا براي كار آسان» قرار مي گيرد و علل آن جاي بحث جدي دارد.
در نتيجه: استفاده غير ضروري از بيمه بيكاري، تقاضا براي كار آسان، اجبار كار فرما براي زير پا گذاشتن اعتقادات عرفي و حتي شرعي كارگر و توقع بالاي شغلي همه از ناگفته هايي است كه در كنار علل مهم و اصلي بيكاري جامعه ما، باعث افزايش تمايل به بيكاري مي شود و در همين راستا، رويش شغل هاي كاذب و درآمدهاي بادآورده و بادبرده...

 



اين خارجي هاي لامذهب!

¤ آدم بعضي وقت ها به اين خارجي هاي لامذهب حسوديش مي شود. آنقدر كه دلش مي خواهد جاي خودش را با يكي از آن بامذهب هايشان(!) عوض كند. فيلم هاي خارجي را ديده ايد؟ طرف مي رود خانه دوستش تا حالش را بپرسد. دوستش هم كه آن موقع اعصاب درست و حسابي ندارد در را باز
مي كند و بدون اينكه او را به داخل خانه تعارف كند، ازش تشكر كرده و ت قي در خانه را مي بندد! طرف هم مي رود. بدون اينكه خم به ابرويش بياورد يا ناراحت شود. يا مثلا برادري مي رود خانه خواهرش(سانسور است ديگر من چه مي دانم واقعا خواهر و برادرند يا نه). آن ها سر ميز شام هستند و حتي به خودشان زحمت نمي دهند از جايشان بلند شوند. برادر هم مي رود توي آشپزخانه تا چيزي براي خوردن پيدا كند. بعد هم صاحبخانه با كلي بحث سر اينكه اتاق اضافه در خانه ندارند، رضايت مي دهد مهمان در اتاق پذيرايي روي كاناپه بخوابد! به همين سادگي! فيلم هست ولي فيلم هم برگرفته از جريان زندگي آدم هاست ديگر.
حالا آنها را مقايسه كنيم با خودمان. اينقدر الكي با هم رودربايستي داريم؛ اينقدر بي جهت به هم تعارف تكه پاره مي كنيم. اصلا راه دور نمي روم و صغري و كبري هم نمي چينم؛ مهمان مامان را كه همه تان ديده ايد. انعكاسي از زندگي پر از تعارف ايراني است. مادر خانواده، بيچاره تا دو تا مهمانش را پذيرايي كند، سكته مي زند. بگذريم كه ما مثل هميشه، بعد از تماشاي فيلم از خلقيات خوب ايرانيان تعريف كرديم و اينكه ما چقدر به به و چه چه هستيم و به هم كمك مي كنيم و حال هم را درك مي كنيم و آبرو داري و انداختن سفره رنگين از اين سر اتاق تا آن سر اتاق و ... انصافا اين مهمان نواز بودن به آن همه استرس و سكته زدن مي ارزد؟
در روز چقدر مواظب رفتارمان هستيم؟ چقدر مراقب هستيم كه كسي را نرنجانيم، براي كسي قيافه نگيريم و دنبال پرونده سازي براي كسي نباشيم، يك كلاغ چهل كلاغ نكنيم و اشتباه جزئي را چماغ توي سر و چوب لاي چرخ كسي نكنيم؟
اصولا چقدر اهل دردسرسازي هستيم؟ دردسرهايي كه به مرور زمان آنقدر بهشان عادت مي كنيم كه مي توانيم مثل يك بند باز حرفه اي از رويشان بدون آسيب عبور كنيم...
¤ آدم بعضي وقت ها به اين خارجي هاي لامذهب حسوديش مي شود. آنقدر كه دلش مي خواهد جاي خودش را با يكي از آن بامذهب هايشان(!) عوض كند. طرف توي فيلم از كار بي كار شده. بعد توي شهر دوره افتاده تا همه كساني را كه هم تخصص او هستند، بكشد تا بتواند براي خودش كار پيدا كند. بعد هم تا آخر فيلم 5-4 نفر را نفله مي كند. نه اينكه ما به اين مردك قاتل حسودي كنيم ها! اما اگر اين مرد توي ايران زندگي مي كرد، قاتل
مي شد؟ كافي بود يك عدد پارتي پيدا كند و خودش را توي اداره اي جا كند. بعد هم به جاي اينكه افراد هم تخصص خودش را براي حفظ شغلش بكشد كافي بود، زير آبشان را بزند و با پنبه سرشان را ببرد. تازه با ظاهر موقري كه هيچ كس هم به ش شك نكنند و همه روي اسم ش قسم هم بخورند. انصافا با اين شرايط حتي حاضر نمي شد مورچه اي را زير پايش له كند چه برسد به سلاخي آدم ها.
حالا نه اينكه آن لامذهب ها زيرآب زني نداشته باشندها. فقط تعداد زيرآب زني ها آنقدر زياد نيست و سلسله مراتب رشد و ترقي در سيستم اداري شان هم آنقدر كشكي نيست كه بشود گفت زيرآب زني عنصر لاينفك ترقي است. حسودي ما به آن خارجي است كه چنين فضايي را درست كرده كه پيدا كردن كار و پيشرفت در آن براي برخي ها فقط با رد شدن از روي جنازه ديگري ممكن مي شود.
توي اينجا فرقي نمي كند چطور وارد كاري شده باشي با پارتي و بدون پارتي تا دو سه بار زيرآبت نخورد و آب بندي نشوي، ياد نمي گيري چطور در محيط كار دوام بياوري. پيشرفت و اين حرف ها هم بماند...
¤ آدم بعضي وقت ها به اين خارجي هاي لامذهب حسوديش مي شود. آنقدر كه دلش مي خواهد جاي خودش را با يكي از آن بامذهب هايشان(!) عوض كند. طرف توي فيلم رفته فروشگاه، 2 دلار و 25 سنت داده يك كلاه پركلاغي، گذاشته روي سرش و آمده خانه. همسرش او را مي بيند و بهش مي گويد: عزيزم من به تو افتخار مي كنم! بهش افتخار مي كند فقط به خاطر اينكه سر خودش كلاه گذاشته!! حالا ما؛ كدام شخصي حاضر است به همسرش به خاطر گذاشتن يك كلاه 2 دلار و 25 سنتي افتخار كند؟! صبح تا شب در حال كلاه گذاشتن سر خودمان و ديگران هستيم يا اينكه كلاهشان را بر مي داريم و بعد به هم غـر مي زنيم كه تو چقدر بي عرضه هستي، نتوانستي كلاه گشادتري مثلا تا روي زانو سر طرف بگذاري.
بنشينيد يك دو دو تا چارتايي پيش خودتان بكنيد، ببنيد در روز براي خريد كدام كالاست كه نبايد از تقلبي بودنش بترسيد؟ به چند نفر اطمينان
مي كنيد كه بهش وكالت بدهيد كارتان را انجام دهد يا او را ضمانت كنيد؟ چقدر از سرقت ادبي و بي ادبي واهمه داريد؟ اصلا چندتا آدم معتمد
دور و برتان مي شناسيد؟
¤ آدم بعضي وقتها... اصلا ولش كن اين خارجي هاي لامذهب را كه ما كلي دستور زندگي راحت و بدون تكلف و ساده و مدينه فاضله توي
اسلام مان داريم. كلي حديث و دستور كاربردي كه تنها سپرديم شان به نهج البلاغه و نهج الفصاحه و بحارالنوار و صحيفه سجاديه و ... همه ازش خوب حرف مي زنيم اما در عمل چيز زيادي مشاهده مي شود. اصلا تازگي ها همه فقط خوب حرف مي زنند كه كمي تازگي ترها بعضي ها فقط حرف مي زنند و «خوب» هم بلد نيستند حرف بزنند!
ليلا باقري

 



خم پاره ي چهارم منفجر شد

به هر حال لنگه كفش در بيابان غنيمت است همانطور كه در فضاي مرده فعاليت هاي فرهنگي حوزه دفاع مقدس - غير از برگزاري جشنواره هاي آبدار - يك عده جوان خوش ذوق و تنها، بروند كار طنز بكنند! در همين راستا شماره پاييزي خم پاره، اولين و تنها نشريه طنز هنر و ادب پايداري منتشر شد.
تركش اول، ديده بان، سنگر، معبر، پورتال جامع سينماي جنگ، و اما فلسطين، گراي 360 درجه و خشاب كتاب از جمله بخش هاي اين خمپاره خوشمزه است. معرفي كتاب «آنا هنوز هم مي خندد»، كاريكاتورهايي از كارلوس لاتوف، داستان «ماسك شميميايي مش رجب» نوشته ي اكبر صحرايي، شعر «عاشقانه هاي يك كلمن» اثر محمدحسين جعفريان و خاطرات شيرين سيد مسعود شجاعي طباطبايي از عمليات نصر 7 نيز از ديگر بخش هاي اين ويژه نامه است.
نشريه خم پاره در قطع جيبي، در يكصد صفحه ويژه هفته دفاع مقدس، با شمارگان 30هزار نسخه و با قيمت 400 تومان توسط واحد طنز مركز علمي فرهنگي شهيد آويني قزوين به چاپ رسيده است.
متقاضيان دريافت يا اشتراك اين نشريه مي توانند به سايت خم پاره به نشاني wwwkhomparecom مراجعه نمايند. ما از همين جا براي اين دوستان هورا مي كشيم!

 



مكالمه علمي

بچه شتر: مادر جون چند تا سوال برام پيش آمده است. آيا مي تونم ازت بپرسم؟
شتر مادر: حتما عزيزم. چيزي ناراحتت كرده است؟
بچه شتر: چرا ما كوهان داريم؟
شتر مادر: خوب پسرم. ما حيوانات صحرا هستيم. در كوهان آب و غذا ذخيره مي كنيم تا در صحرا كه چيزي پيدا نمي شود بتوانيم دوام بياوريم.
بچه شتر: چرا پاهاي ما دراز و كف و پاي ما گرد است؟
شتر مادر: پسرم. قاعدتا براي راه رفتن در صحرا و تندتر راه رفتن داشتن اين نوع دست و پا ضروري است.
بچه شتر: چرا مژه هاي بلند و ضخيم داريم؟ بعضي وقت ها مژه ها جلوي ديد من را مي گيرد.
شتر مادر: پسرم اين مژه هاي بلند و ضخيم يك نوع پوشش حفاظتي است كه چشم هاي ما را در مقابل باد و شن هاي بيابان محافظت مي كنند.
بچه شتر: فهميدم. پس كوهان براي ذخيره كردن آب است براي زماني كه ما در بيابان هستيم. پاهايمان براي راه رفتن در بيابان است و مژه هايمان هم براي محافظت چشمهايمان در برابر باد و شن هاي بيابان است.
بچه شتر: فقط يك سوال ديگر دارم...
شتر مادر: بپرس عزيزم.
بچه شتر: ببخشيد پس ما در اين باغ وحش چه غلطي مي كنيم؟!

 



ساعت 25

روزي لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند مي دهم كه كامروا شوي.
اول اينكه سعي كن در زندگي بهترين غذاي جهان را بخوري!
دوم اينكه در بهترين بستر و رختخواب جهان بخوابي.
و سوم اينكه در بهترين كاخ ها و خانه هاي جهان زندگي كني.
پسر لقمان گفت اي پدر! ما يك خانواده بسيار فقير هستيم چطور مي توانم اين كارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد:
اگر كمي دير تر و كمتر غذا بخوري هر غذايي كه مي خوري طعم بهترين غذاي جهان را مي دهد.
اگر بيشتر كار كني و كمي ديرتر بخوابي در هر جا كه خوابيده اي احساس مي كني بهترين خوابگاه جهان است.
و اگر با مردم دوستي كني و در قلب آنها جاي گيري، آنوقت بهترين خانه هاي جهان مال توست.

 



تكه يخي كه عـاشق ابــر عذاب مي شود

سر قـرار عـاشقي هميـشـه آب مي شود
به چشم فرش نخ نما سقف كه مبتلا شود
روز وصال شان كسي خانه خراب مي شود
كـنـار قـله هاي غـم نخوان براي سـنـگ ها
كوه كه بغض مي كند سنگ، مذاب مي شود
بـاغ پر از گلي كه شب نظر به آسـمـان كند
صبح به ديگ مي رود؛ غنچه گلاب مي شود
مـريـض چشـم هاي تـو بـه عـلـت نـفـوذ آن
به هر مطب كه مي رود زود جواب مي شود
چه كرده اي تو با دلم كه از تو پيش ديگران
گلايه هم كه مي كنم شعر حساب مي شود
كاظم بهمني

 



پيشنهاد چي؟؟؟!

سالهاست سالن اصلي مجموعه تئاتر شهر تهران در اختيار نسل اول تئاتري هاست و نسل سومي ها جرات حضور در اين سالن را نداشتند، اما حالا يكي از همين جوان اول هاي تئاتري سالن را قبضه كرده براي اجراي يك نمايش كبير! يعني «رومولوس كبير» آقايان، خانم ها، بشتابيد براي ديدن يك نمايش ديدني از فردريش دورنمات با كارگرداني نادر برهاني و بازي عده اي از بهترين هاي تئاتر كشور البته نسل سومي هايش...هر روز غروب ساعت 20 و پانزده دقيقه تالار اصلي تئاتر شهر، دانشجويان هم مي توانند يك جورايي با تخفيف و اينا بروند و تئاتر را نوش جان كنند. مي دانيد كه تئاتر هنر جان دار است و شما نفس به نفس بازيگران از يك رويداد فرهنگي لذت مي بريد. حالا كه دست رفقا را گرفته ايد و داريد مي رويد به ميهماني هنر و فرهنگ، سري هم به سينما بزنيد و «بي پولي» و «ترديد» را تماشا كنيد؛ از ديدن اولي به شكل غير قابل توصيفي به زندگي اميدوار و كمي هم چاق مي شويد و از ديدن دومي به رازهاي زندگي اطرافتان خصوصا مافياي اقتصادي و تب وحشتناك قتل و غارت به خاطر يك مشت دلار به فكر فرو مي رويد؛ سينما اين روزها با وجود بي پولي دارد پولدار مي شود. تماشاي فيلم هايي از حميد نعمت الله و واروژ كريم مسيحي در ابتداي پاييز شديدا فاز مي دهد؛ دونفره و سه نفره و اتوبوسي رفتنش با خودتان، مهم از دست ندادن تنفس در هواي فرهنگ است!
در ضمن تماشاي «مسافران فضا» و «شمس العماره» را هم فراموش نكنيد. كاري نداشته باشيد كه تلويزيون در جذب مخاطب به خودش هم رحم نمي كند و فقط پول خرج مي كند!

 



كارگاه روزنامه نگاري نسل سوم

از دوستاني كه زحمت كشيدند و مطالب را سر موقع ارسال كردند سپاسگزاريم. آنهايي هم كه يادشان رفت و يا نخواستند ما «انصراف» تلقي كرديم و جايگزين برايشان آورديم. اما باز هم چند نكته بايد گفته شود قبل از آنكه اسامي خوانده شود!
اول اينكه برخي دوستان هنوز كار را جدي نگرفته اند و با شوخي از زير كار فرار كرده اند مثلا براي ما نوشته اند غلط ها را به بزرگواري ببخشيد يا اينكه به آمار دسترسي نداشتيم هميني كه هست، يا اينكه ما گزارش بلد نيستيم و من يك يادداشت نوشتم و ...آيا براي پذيرش در يك اداره هم اينگونه رفتار مي كنيد؟ آيا مقاله نويسي و طنزپردازي يعني كار مطبوعاتي و همان معناي گزارش را مي دهد؟ اصولا مگر مي شود بدون زحمت و دردسر و تلاش به جايي رسيد؟ ...ببخشيد اين يك مورد را فاكتور بگيريد چون تازگي ها خيلي كارها بدون خيلي كارها شدني است ولي هنوز ما بر همان روال قبلي هستيم. جالب است برخي دوستان زحمت يك دور روخواني مطلب خودشان را هم به خودشان ندادند! تازه انتهاي مطلب هم نوشته اند ما كه با هم نداريم !!! برخي هم علني اعلام كردند ما گزارش نمي دانيم چيست به جايش اين ها كه نوشتيم بخوانيد اميدواريم پذيرفته شود! حالا گزارش بماند؛ آيا يك مطلب مطبوعاتي نبايد تيتر و اشاره و ميان تيتر و ...داشته باشد؟
با اين همه اين اسامي خودشان را براي كارگاه آماده كنند:
زهرا عبداللهي/ صالح شخصي/ سيد عماد اعرابي/ طيبه سادات مولايي/ سميه كاووسي/ منصوره حقيقي/ محمد تقي كرامتي/ زهرا كيايي/ مليحه اخباري/ سيده نجمه موسوي/ فاطمه مرسلي/ رقيه حاجي باقري.
اين افراد هم تا 5شنبه مي توانند تكليف خودشان را با ارسال ايميل به ميرزا مشخص كنند كه بعدها ديگر جاي گلايه نماند: محدثه رزم خواه/ محمدرضا سنگ سفيدي/ مريم نوري/ عطيه سادات حسيني/ مريم حاجي علي/ سجاد حريري/ سعيد توكلي.
آقايان و خانم هاي كارگاهي براي روز جمعه با دست پر تشريف بياورند؛ يعني يك نقد درست و درمان از صفحه نسل سوم؛ نقدها در جلسه خوانده ميشود پس موجز و مفيد باشد، لطفا!
كارگاه روزنامه نگاري روز جمعه 17 مهر ساعت 15 در محل موسسه كيهان آغاز مي شود. حضور همه دوستان الزامي است. برنامه ريزي براي برگزاري كارگاه و همچنين تشريح جزئيات در اين روز به سمع و نظر همكارانمان مي رسد؛ مدت زمان اين كارگاه 3 ساعت است.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14