(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 28 مهر 1388- شماره 19490
 

لحظه ها
در هواي يك غروب روستا
هميشگي
خاطره اي از يك رزمايش كه افتخار حضور در آن را داشتم رزمايشي از نور
يادي ازحاج عبداله والي بزرگ مرد ناجي بشاگرد
سنگري ديگر براي خدمت
در جواب «اي كاش من فرزند روستا بودم» نوشته جلال فيروزي اي كاش من فرزند شهر بودم
داستانك
بفرماييد اول شما
نگاه مدرسه اي به فيلم سينمايي بي پولي



لحظه ها

لحظه ، لحظه هاي شهر
-مثل عابران بي تفاوت پياده رو-
از كنار هم عبور مي كنند
لحظه ها
بي سلام و تند مي رسند
تند و ناشناس مي روند
¤
ياد لحظه هاي روستا بخير!
محمد عزيزي (نسيم)

 



در هواي يك غروب روستا

بازهم غروب مي شود
باز هم
پلك روستاي من پر از خيال مي شود
بچه هاي گرم روستا
روي لحظه هاي داغ كوچه ها
رنگ تيره ي سكوت مي زنند
با غروب آفتاب روستا
بچه ها غروب مي كنند
هاي و هوي بره هاي بازگشته از چرا
در هواي گرگ و ميش كوهپايه
موج مي زند
برگ هاي سبز
زير سايه ي غروب
كم كمك سياه مي شود
كوه هاي روبه روي روستا
نرم نرم زير چادر غروب مي روند
قارقار چند تا كلاغ
روي صورت سكوت روستا
چند تا خراش مي كشد
جنب و جوش قهوه خانه سرد مي شود
نغمه هاي تند رودخانه، بيشتر به گوش مي رسد
چشم هاي نيمه باز روستا
مثل چشم هاي خسته ي پدربزرگ
رفته رفته بسته مي شود
شب دوباره مي رسد
نور «گردسوز»ها
از نگاه چشم پنجره
روي دست هاي خاك مي چكد
عرفان نظرآهاري
به نقل از مجله ي «زن روز» شماره ي 1319
(15تيرماه 1370)

 



هميشگي

پشت تمام آبي بودن ها
زرد مي شويم گاهي
اتفاق هاي بد مي افتند
و هيچ وقت نمي توانم
تو را ميان آبي ها پيدا كنم!
ياسمن/ رضائيان/ 17ساله از تهران
همكار افتخاري مدرسه

 



خاطره اي از يك رزمايش كه افتخار حضور در آن را داشتم رزمايشي از نور

سه شنبه 22 دي 83 بود.باران آرامي مي باريد. ساعت تقريبا 9 شب بود كه رسيديم به محل رزمايش. استقبال سربازان وافسران سپاه ما را دلگرم كرد، و خستگي راه را از تنمان بيرون كرد. چون حدود سه ساعت بود كه توي ميني بوس نشسته بوديم.به
هر حال پياده شديم.سربازان ما را به صف كردند و با نظم و ترتيب خاصي به چادر هايمان راهنمايي شديم. مساحت كف چادر حدود 15 متر بود و كف آن را كه شن و ماسه بود با پتو پوشانده بودند. در وسط چادر يك لامپ 100 آويزان بود كه چادر را روشن كرده بود. تابيدن نور زرد رنگ لامپ در تاريكي شب كوير، به ديواره هاي چادر جلوه اي خاص بخشيده بود.هر هشت نفر توي يك چادر مستقر مي شدند. من و هفتا ديگه از بچه ها رفتيم توي چادر. تقريبا يك ساعت ونيم گذشته بود كه يه نفر با بلند گو گفت: برادرا همه وسط ميدان جمع بشن. وقتي همه از چادرها بيرون آمديم و دور هم جمع شديم، شايد در حدود 800 نفر بوديم. صحنه عجيب و در عين حال جالبي بود.
800 نفر با لباس يك دست خاكي وارگال با نظم خاصي در يك محوطه جمع شده بودند. نظم بود و سكوت وشب كوير .عجب حال و هوايي بود. چند دقيقه بعد يكي از برادران كه لباسش همرنگ لباس ما بود جلوي صف ايستاد و گفت: سلام، خسته نباشيد، رزمايش از فردا و به مدت سه روز برگزار ميشه. اميدوارم كه توي اين سه روز به شما خوش بگذره و چيزايي رو كه بايد، ياد بگيريد. به هر حال اگر كاري داشتيد من در خدمتم، حالا هر كسي جلوي چادر خودش وايسه تا جيره پتو، آفتابه، وبرنامه نگهباني ها رو بهتون بدن. شب اول من و دوستم پشت چادرها نشستيم و تا نزديكي هاي صبح با هم حرف زديم.
حرف زدن با يه دوست توي يك شب سرد زمستاني اونم توي كوير، با ستاره هاي بي شمارش كه تمام محوطه رو روشن كرده بود خيلي لذت بخش بود. به هر حال نمي دونم چطور گذشت ولي متوجه شدم كه صداي اذان صبح بلند شد، سربازا مي رفتند جلوي چادرا و بچه ها رو براي نماز بيدار مي كردند. براي من قرار گرفتن توي همچين محيط صميمي و دوست داشتني خيلي لذت بخش بود. نماز رو كه خونديم به چادرا بر گشتيم. محيط گرم چادر بعد از وضوئي كه با آب سرد گرفته بوديم و نمازي كه زير آسمون خدا خونده بوديم جاي خيلي خوبي بود. صبحانه برايمان آوردند. تقريبا نيم ساعت بعد از صرف صبحانه بيرون جمع شديم و ورزش كرديم. خيلي لذت بخش و انرژي زا بود. تقريبا 800 نفر باهم وبا حركات هماهنگ ورزش مي كردند. صحنه جذابي بود،در دلم احساس غرور مي كردم و با تمام قدرت حركات ورزشي را انجام مي دادم.تقريبا ساعت هفت بود كه ورزشمان تمام شد. فرمانده اعلام كرد:ساعت 9 اولين برنامه اجرا مي شود و بايد چند كيلومتري تا محل اصلي رزمايش پياده بريم. در يك چشم به هم زدن ساعت 9 شد وآهسته آهسته به راه افتاديم. دسته هاي 4 يا 5 نفري با هم حركت مي كردند و پشت سر فرمانده كه جلو بود مي رفتند. من هم با بچه هاي چادر گرم صحبت بودم.همه دور هم بوديم. پياده روي ساده و صميمي بود. كم كم صداي بلند گو به گوش مي رسيد. نواي گرم حاج صادق آهنگران از دور شنيدني بود: (جاده واسب مهياست بيا تا برويم... كربلا منتظر ماست بيا تا برويم)
صداي حاج صادق، رنگ لباس بچه ها، تپه هاي خاكي، بوي خاك، بوي عطري كه صبح زده بوديم،سنگيني اسلحه، همه و همه منو به فكر جبهه ها مي انداخت.يعني جبهه هم همين جوري بوده؟ راستي كه چه حال وهوايي بود. كم كم به محل اصلي نزديك تر شديم. شور و هيجان خاصي داشتم. نمي دانم يك بار ديگر در عمرم از نزديك چنين هيبتي را خواهم ديد يا نه... وقتي نزديك تر شديم از دور انگار كف زمين را فرش كرده بودند، با نقش و نگارهاي زيبا. تا به حال چنين جمعيتي را يكجا نديده بودم. فرمانده سپاه استان در سخنرانيش اشاره به حركت بي سابقه بسيجيان كرد وجمعيت را در حدود 10/000 اعلام كرد. خيلي برايم عجيب بود.
10/000 نفر بسيجي آنهم توي استان يزد. شايد توي مغز كوچكم اگر همه مردم يزد را يكجا تصور مي كردم،چنين عظمتي نداشت.همه مرتب و منظم ايستاده بودند وما مي رفتيم تا به آنها ملحق شويم. اطراف مسير را تابلوهاي زيبايي مزين كرده بود... لبخند بزن بسيجي، لبخند گلها زيباست........ در گوشه و كنار ايستگاه هاي صلواتي شربت و چاي مي دادند. در بين بچه ها رفت و آمد و هيجان عجيبي بود. مطمئن نيستم ولي شايد گوشه اي از حال و هواي جبهه ها را درك كردم،شايد هم نه، ولي چيزي كه مطمئنم اين است كه همين بچه هاي بسيجي و سپاهي بودند كه با ياري آقا امام زمان انقلاب كردند وآن را تا الان نگهداري كردند. با خودم گفتم چرا عده اي با اسلام و انقلاب دشمني مي كنند؟ شايد انقلاب خيلي چيزهاي بد را از آنها گرفته... مهم نيست، ولي چيزي كه مهم است اين است كه مهمترين وظيفه ما ادامه راه آن عزيزان و پاسداري از خون شهداست... آن سه روز در سراسر ايران مانور بسيجيان بود.بعد از تمام شدن رزمايش در پايگاه بوديم كه رئيس پايگاه اعلام كرد: وزير دفاع آمريكا بعد از ديدن اين رزمايش بزرگ گفته، مشكل ما با ايران از راه نظامي حل نمي شود... همين يك جمله براي ما كافي بود كه خستگي آن سه روز از تنمان در برود....»
احمد طحاني از يزد

 



يادي ازحاج عبداله والي بزرگ مرد ناجي بشاگرد

دقيقاً روز و ماهش را يادم نيست. ولي يادم مي آيد روز بزرگي بود. توي محله اي كه آدمهاي بزرگ و شخصيتهاي ورزشي- سياسي و هنري زيادي رو به جامعه تحويل داده كه امروزه در هر عرصه اي مي درخشند. محله ما توي محدوده اي بين سرآسياب دولاب و آب موتور است. آن روز من هنوز 12ساله نشده بودم و درحال و هواي كودكي به سر مي بردم و از خانه ما تا خانه مادربزرگ كه راهي كوتاه بود را پياده درحال طي كردن بوديم. از خيابان كرمان ترافيك شلوغي بود. به چهارراه ميرلطيفي كه رسيديم از شدت شلوغي خيابان ها را بسته بودند و حتي چند سرباز پياده ها را هم به سمت ديگري راهنمايي مي كردند. كل خيابان پر بود از بسيجي و سپاهي و نظامي، از صدا و سيما هم چند تيم آمده بودند. مگر چه خبر شده بود؟ جمعيت همه به سمت مسجد گلستان مي رفتند و در آنجا اوج تجمع مردم بود. از لابه لاي جمعيت به سمت خانه مادربزرگ راه افتاديم. خيابان ها تا آن مسير همه شلوغ بود. همه مشكي پوشيده بودند و عده اي گريه مي كردند. درست مثل روز عاشورا. خدايا چه شده؟ چرا ما بي خبريم؟ مثل اينكه كسي فوت كرده؟! حتماً فردي بزرگ و سرشناس بوده است! خانه مادربزرگ در كوچه داود رحيمي بود، درست ابتداي كوچه. آنجا هم شلوغ بود سبدهاي گل فراواني با وانت سر كوچه ايستاده بود. عكسي آشنا روي سبد گلي ديدم. گويي يكي دوبار ديده بودمش. دم مسجد گلستان. چقدر چهره اش معصوم بود و نجيب، نگاهش نافذ بود و مهربان.
درست روبه روي خانه مادربزرگ دري بزرگ و كرم رنگ بود كه پارچه سياه و بزرگي بالاي در زده بودند و عكس آن مرد مهربان هم وسط آن پارچه مي درخشيد. مردم دسته دسته وارد آن خانه مي شدند. صداي قرآن در كوچه طنين انداز بود. وارد خانه مادربزرگ شديم او هم گريه مي كرد و با ناراحتي به ما گفت كه، حاج عبداله والي فوت كرده است من و مادرم او را نمي شناختيم. اما چرا نفهميديم او كه بود. تا روزي كه بالاي اعلاميه اش نوشته بودند: «والي بشاگرد به سوي خدا رفت» يعني چه؟ بشاگرد چيست؟ ما حتي تلفظش را هم بلد نبوديم چه برسد به اينكه بدانيم بشاگرد كجاست؟ اما با رفتن آقاي والي همان همسايه كه نمي شناختيمش و فقط يكي دوبار جلوي مسجد محل ديده بوديمش، تازه متوجه شديم كه حاج عبدالله چندين سال براي آباداني منطقه محروم بشاگرد و بردن آب و برق و جهادسازندگي و... چه خدمتهايي انجام داده و خيلي ها از آن بي خبر بودند. حاج عبدالله از خودش و خواسته ها و رفاه خودش گذشت تا عده اي مردم محروم رنگ تاريك شبهاشون سفيد باشه.دنياي جهل و بي سوادي شون تبديل به دنياي علم و دانش بشه. حالا ديگه هرچند وقت يكبار بسيج محل يك اردو براي بشاگرد مي گذاره تا ما بفهميم هم محله اي مون توي فكر كي ها بوده و ما هنوز اندر خم يك كوچه ايم. وقتي نجمه پرنيان از آن سر ايران درباره بچه محل ما نوشت از خودم خجالت كشيدم كه كتاب (ماه عسل مجرده) كه درونش از خاطرات آقاي والي نوشتند رو نخوندم. خجالت كشيدم از اينكه اعتراف كنم. آقاي والي كه ايران با اون آشنا بوده، همسايه روبه رويي مادربزرگم بوده و خانواده مون فقط درحد يك سلام و عليك با ايشون آشنايي داشت. اما چرا ما آدمها بايد يكي رو از دست بدهيم تا قدرشو بدونيم. كاش يك كمي چشمامونو باز كنيم و دورو اطرافمون رو ببينيم و از زنده ها چيز ياد بگيريم. نه اينكه بعد از مردن انسانهاي بزرگ حسرت بخوريم و فقط خاطراتشون را مرور كنيم. حاج عبداله والي نيازي به فاتحه خوندن ما نداره چون اون باقيات صالحاتي براي خودش به جا گذاشته كه تا ابد ثوابش به روح پاكش مي رسه و درجات اونو توي بهشت بالاتر مي بره. اما به خاطر دل خودم و حق همسايگي از هر كي كه اين مطلبو مي خونه خواهش مي كنم كه يك فاتحه براي روحش بفرسته. و از جوونهاي عزيز مي خوام از اين غربزدگي و مدگرايي و الگوهاي خارجي دست بردارند و الگوهاي خودمونو سرمشق خود قرار بدهند مثل حاج عبداله و امثالهم توي هر كوچه و محلي هست فقط كافيه چشمامونو باز كنيم تا با الگوبرداري از بزرگمردهاي شهر و ديارمون هم دنيامونو آباد كنيم هم آخرتمونو. انشاءالله
فاطمه كشراني- دبيرستان طوبي منطقه14 تهران

 



سنگري ديگر براي خدمت

فاطمه وارد روستا شد. با اولين كسي كه برخورد كرد پرسيد: اينجا مدرسه دارد؟ پيرزن با چشم هاي خسته اش كه معلوم بود پر از تجربه است به او نگاه كرد و گفت: آره، اونجاست. فاطمه دو دست پيرزن را گرفت، به يك اتاق رسيد، اتاقي كه معلوم بود روزگار فراموش و فرسوده اش كرده است. فاطمه از آن اتاق يك عكس گرفت. ناگهان متوجه دو شاخه شقايق بالاي سقف اتاق شد كه شايد آن شقايق ها مظهر كساني بودند كه رفتند تا همين يك اتاق كوچك كه شايد درونش حرف هاي بزرگ و درس هاي بزرگتري ياد مي دهد پابرجا بماند پايين تر از شقايق ها يك بمب عمل نكرده بود شايد بمب هم خجالت مي كشيد آشيونه علم را ويران كند. حتما آن هم كلاس درس بود كلاس نفرت از جنگ. كم كم بچه هابا شوق وارد اتاق مي شدند. فاطمه با لبخند كوچكي به آنها نگاه مي كرد و آنان را تا درون اتاق همراهي كرد.بيش تر بچه ها با زيرچشمي فاطمه را نگاه مي كردند. يك دفعه يك دختر كوچولوي بانمك بلند شد و پرسيد: خانم شما معلم جديديد؟ فاطمه لبخندي زد و گفت: مگه. پسركي حرف فاطمه را قطع كرد و نگذاشت او حرفش را تمام كند ما معلم جديد نمي خواهيم آقامعلم گفته: زود مي آيد.
فاطمه دوباره شروع به صحبت كرد و گفت: من معلم جديد نيستم ولي معلم شما كجاست؟ دوباره همون پسر جواب داد: دوباره حالش بد شده، آخه اون هم تو جبهه بوده، شيميايي شده. براي فاطمه جالب بود جانبازي كه هنوزم كه هنوزه دست از مبارزه برنداشته و بعد از سنگر مبارزه با استكبار سنگر مبارزه با جهل را انتخاب كرده است. فاطمه بعد از چند لحظه پرسيد خوب اگه معلم نداريد چرا مي آييد مدرسه؟همينطور كه منتظر جواب بود همه بلند شدند و گفتند برپا. فاطمه به پشت سرش نگاه كرد و دو نوجوان را ديد كه به نظر نمي رسيد كه سن زيادي داشته باشند. تو همون سلام و احوال پرسي فاطمه متوجه شد كه اسم يكي از آن پسرها حسن و اسم آن يكي حسين است. بعد خودشون توضيح دادند كه تا وقتي كه معلمشان برگردد آنها به بچه ها درس مي دهند. فاطمه آن روز با اجازه بچه ها در كلاس درس حضور داشت. فاطمه متوجه شوق بچه ها براي فراگيري درس شد و خيلي برايش تعجب آور بود كه چگونه بچه هايي در مناطق محروم اين گونه با عشق درس مي خوانند فاطمه جواب را پيدا كرده بود. شقايق هاي پرپر شده، شقايق هايي كه مظهر خون شهيدان جنگ بود، بچه ها آن شقايق ها را مي ديدند و درس مي گرفتند.
فاطمه در همين حال و هوا بود كه متوجه شور و شوق بچه ها شد. از يكي از بچه ها پرسيد چي شده است؟
يك پسر كوچولو داد زد: آقا معلم مي خواهد بياد. فاطمه وقتي دليل شور و اشتياق بچه ها را ديد، به حالشان غبطه مي خورد.
نزديك غروب شده بود غروب نداي وداع را مي داد فاطمه در آخرين لحظات از دو معلم كوچك كه قلبي بزرگ و احساس وظيفه اي بزرگ تر داشتند يك عكس يادگاري گرفت و خداحافظي كرد و رفت.
زينب السادات حدادي
14 ساله /قم

 



در جواب «اي كاش من فرزند روستا بودم» نوشته جلال فيروزي اي كاش من فرزند شهر بودم

عباس احمدي
درلابه لاي روزنامه به مطلبي برمي خورم از آقاي فيروزي كه افكارم به هم ريخت و بر آن شدم تا چند سطري دراين مورد بنويسم و اما موضوع «اي كاش من فرزند روستا بودم»
من يك فرزند روستا هستم روستايي كه ديگر در آن چشمه اي وجود ندارد و يا اگر هم هست درحال خشك شدن است همه باغهايي كه شما بچه هاي شهر در آرزوي آن هستيد تبديل به زمينهاي خشكي شده اند كه فقط از سروهاي خشك سر به فلك كشيده آن مي شود فهميد اينجا زماني باغي سرسبز و شاداب بوده است.
آسماني كه نوشته بوديد اگر صاف و پرستاره هم باشد ديگر درنظر آن جوان روستايي كه به خاطر خشكسالي و كمبود امكانات و بيكاري مجبور است ازصبح زود تا پاسي از شب درخانه جوان شهري برايش باغباني و اسباب كشي ونظافت كند پرستاره نيست.
بربام خانه هاي روستايي ديگر هيچ شقايقي نمي رويد تا شما بچه هاي شهر در آرزوي آن باشيد اي كاش سقف خانه ما به جاي شقايق ايزوگام داشت تا وقتي باران اين نعمت الهي شروع به باريدن مي كند به جاي شادي غمگين باشيم و اينكه مجبور نباشيم شب تا صبح بجاي خواب ناز از كار سخت روزانه به صداي قطرات آبي كه چكه مي كند گوش دهيم و اي كاش به جاي آسمان آبي پرستاره آسماني پر از دود ماشين و دودكش گاز شهري منازل داشتيم تا مجبور نبوديم درپاييز و زمستان نگران نفت و گازي باشيم كه هر روز به يك دليل كم و گاهي ناياب مي شود و براي اينكه به اولين مركز بهداشتي و درماني برسيم كيلومترها راه را پياده طي كنيم.
اي كاش به جاي باغهاي روستا كه خشكي رو به افزايش آنها هميشه آزاردهنده بوده است يكي از باغچه هاي شهر شما را داشتم تا با آب تصفيه شده به آن شادابي و سرسبزي مي بخشيدم و وقتي غروب خسته از كار روزانه به خانه برمي گشتم با خانواده دركنار آن باغچه كوچك روي تختي چوبي به آرامشي هرچند موقت مي رسيدم.
از گله گوسفندي گفته بوديد كه با مه صبحگاهي به چرا ميروند گوسفنداني كه شما بچه هاي شهر هميشه از كنار آن بي تفاوت مي گذريد و اگر هم زماني درمسافرتهاي ماهيانه و ساليانه خود كه ما بچه هاي روستا در آرزوي آن هستيم با گله اي از گوسفندان كه در كنار جاده اي درحال چرا هستند برخورد مي كنيد شيشه اتومبيلهاي گران قيمت خود را بالا برده و بيني خود را مي گيريد.
اي كاش بچه روستا بوديد تا مي دانستيد كه ديگر نمي شود خنديد با وجود مردابي كه به علت نبود بهداشت تبديل به فاضلاب شده و هيچ خرچنگي در آن زندگي نمي كند و هيچ قورباغه اي در آن آواز نمي خواند و جيرجيركهايي كه ديگر با كسي شب نشيني نمي كنند و مردم را ميهمان صدا و زيبايي خويش نمي سازند.
شوق كودكانه، غروبهاي زيبا، لبخند سبز طبيعت ديگر موضوعي شده براي سرفصل كتابها و روزنامه ها و اگر هم وجود دارد براي بچه ها و جوانان روستايي كه مجبورند به خاطر كمبود امكانات تفريحي و پاركهاي مجلل و مجهز به بازيهاي مختلف و كمك به امرار معاش خانواده دركنار جاده اي كه در همان نزديكي هاست پفك و سيگار و تخمه بفروشند ديگر معنايي ندارد.
اصلا اين مطالبي كه شما در مورد فضاي روستا نوشته بوديد براي بچه هاي روستا يادآور رنج است بچه هايي كه با وجود استعدادهاي فراوان خدادادي به علت نبودن امكانات و حتي كمي جمعيت يك روستا كه به خاطر همين امكاناتي كه شما نسبت به آنها اظهار نارضايتي مي كنيد از روستا كوچ كرده و به شهر رفته اند از همه نعمتها و جايگاههاي اجتماعي كه در آينده مي توانستند و استحقاقش را داشتند دست يابند محروم شده اند.
درپايان اينگونه مي نويسم «اي كاش من بچه شهر بودم» با تمامي امكانات رفاهي و كليه حقوق و امتيازهاي شغلي و شهروندي كه شما امروز در شهرتان از آن بهره مند هستيد.
نمي دانم شايد من هم امروز مثل شما خسته مي شدم و مي نوشتم «اي كاش من فرزند روستا بودم»

 



داستانك

عطر سبز
وقتي معلم وارد كلاس شد، چشمانش به ميزهاي خالي افتاد. هيچ كس در كلاس نبود به جز يك نفر! دفتر حضور و غياب را باز كرد و نام او را نوشت. بعد لحظه اي در فكر فرو رفت، گويا مشكلي وجود داشت. به تخته نگاهي كرد و بعد... در حيرتي كامل نگاهش به نيمكت ها دوخته شد. همه دانش آموزان در كلاس بودند غير از همان يك نفر! معلم كه اشك در چشمانش جمع شده بود با قدم هايي لرزان به سوي تخته رفت و با گچ قرمز نوشت: شهيدان، با گچ سفيد نوشت: هميشه، و با گچ سبز به درشتي نوشت: زنده اند!
هانيه سادات حسيني زاده
15 ساله از شاهرود

 



بفرماييد اول شما

پنجشنبه ساعت 7 صبح محل كار بابام:
داشتن به هم تعارف مي كردن بابام رو مي گم با همكارش. حدوداً يك ساعتي بود داشتن به هم تعارف مي كردن اونم سرچي- آسانسور! آقا شما بفرماييد-استدعا مي كنم شما بفرماييد و... انگار نه انگار كه بيستا آدم معطل اونا بودن خلاصه با كلي اعصاب خوردي آدم ها و داد بي داد اونا با هم رفتن داخل آسانسور.
سه شنبه ساعت 6 صبح يكي از خيابان هاي شهر؛
بابام بدجوري با يه ماشين داشت كلنجار مي رفت. نه اون به بابام راه مي داد نه بابام به اون راه مي داد.
توي خيابان انگار با هم مسابقه گذاشته بودن. چند باري به بابام گفتم بگذر. مي گفت: مي خوايي از حقم بگذرم. و شروع كردن به تيكه انداختن به هم. عمرابهت راه بدم-اينو باش به من مي گن و... يك دفعه چشم بابام به چشم راننده خورد. طرف هموني بود كه اونروز سر اين كه كدامشون اول بروند داخل آسانسور داشتن به هم يك ساعت تعارف مي كردن! هر دوتايي با كلي خجالت و شرمندگي به هم سلام كردند و از هم جدا شدند. با خودم گفتم: اينا اون روز براي چيزي كه فرقي هم نمي كرد كدوم زودتر بره داخل آسانسور اين همه داشتن تعارف مي كردن اما حالا سر رانندگي كه داشتن با جونشون بازي مي كردن، به هم راه نمي دادن! توي اين فكرا بودم كه تابلوي ايست پليس كه احتمالا مي خواست بابام رو جريمه كنه- حواسم رو به خودش جلب كرد.
عباس شاه علي (اول دبيرستان)
مركز پرورش استعدادهاي درخشان ملاصدرا ناحيه 3 شيراز

 



نگاه مدرسه اي به فيلم سينمايي بي پولي

بي پولي دومين ساخته سينمايي حميد نعمت اله كه برنده ي جوايزي چند از جشنواره فيلم فجراست
بي پولي كه با آنونس هاي تبليغاتي متكي بر صحنه هاي كميك و به تصوير كشيدن بازيگران طنز، كه راوي بخش كوچكي از اين درام اجتماعي بود، قشر وسيعي از علاقه مندان اين ژانر را به پاي گيشه كشاند، عده ي زيادي از آن ها را هنگام روشن شدن سالن، در حالتي بهت زده بدرقه
مي كرد كه چه غم انگيز بود و افسوس كه چرا فيلم شادتري را براي رهايي از غصه هاي روزمره زندگي انتخاب نكرديم.
بي پولي داستان فقر نيست، ماجراي كهنه بيكاري و عرق شرم پيشاني از دستان خالي نيست. بي پولي قصه ي غرور است. فرياد تجمل و ظاهرپرستي است. تومار آدم هايي است كه مردانگي را به زنجير چهره اسير كرده اند و كوچكي خود را در پس كالبد تنومند آن پنهان.
ايرج (بهرام رادان)، تازه داماد ، هنگام رانندگي با نگاهي رقت انگيز به دو كارمند شهرداري كه پشت ماشين حمل زباله مشغول گپ و گفت هستند، به دوست خود مي گويد: «از بدبخت ها بدم مي آد.» و اين ديالوگ ـ به عقيده ي من ـ آغاز قصه ي بي پولي و فقر ايرج است. ايرجي كه از پشت پرده تكبر، دنياي غبارآلوده اش را زيبا و ابدي تصور مي كرد و از همين هنگام بود كه زندگي رفته رفته آن روي سكه خوشبختي را برايش جلوه گر ساخت.
بي پولي قصه ي مردي است كه آنقدر غرق در نمود آينه ي خودبيني شده بود كه همسرش گدايي عشق
مي كرد و او بي واهمه لبخندي هم نثارش
نمي نمود.
بي پولي داستان مردماني است كه تازگي ها در جامعه رو به فزوني مي روند. شكل اغراق آميزي از «صورت خود را با سيلي سرخ نگه داشتن». زندگي مردي كه حاضر است بدهكار هر كس شود، مخفيانه پلاك طلاي سنجاق شده به پيراهن دخترش را بردارد، مروتش را به قيمت پول از جيب افتاده ي رهگذري بفروشد، اما ذره اي دست از تجمل برندارد تا اين جماعت ظاهربين پي به حباب رنگين وجودش نبرده و غرور كاذبش را با رگبار طعنه به يغما نبرند.
و سوالي كه تماشاگر را در طول قصه مدام به تأمل
وامي داشت اينكه به راستي دليل سردي رابطه شكوه و ايرج چه بود؟ چه مسئله اي توجيه ازدواج ايرج از قشر پايين شهري و شكوه از طبقه ي ثروتمند جامعه بود؟ هميشه عشق را توجيه شكست موانع اين گونه ازدواج هاي خارج از عرف
مي دانستيم ولي حال كه عشق در اين بين براي بيننده نمود خارجي ندارد چه عاملي را مي توان سبب پيوست اين رابطه دانست؟
و بي پولي قصه ي شكست است. شكست بت غرور. داستان خرد شدن جواني است كه تاوان رفتار و كلام نابجاي خود را پس مي داد، منع «نداري» كرد، گرفتارش شد، محبتش را احتكار كرد، به نقطه اي رسيد كه وجودش، يخ زده ي زم حرير نگاه همسرش شد. بي پولي قصه ي ابدي «دنيا: دار مكافات» است. و سرانجام هنگامي كه ايرج پا روي هوس هاي ظاهرپرستانه اش گذاشت، وقتي از ژست «جيب خالي و پز عالي» بدر آمد، وقتي كه شكست و به «بزرگي» رسيد... تصوير روي چهره ي رضايتمند رادان بسته شد.
نعمت اله، گرچه شايد نتوانست ارضاكننده ي همه ي تماشاگراني باشد كه از دريچه ي طنز، چشم بر پرده ي سينما دوخته بودند، اما خيلي خوب از پس به تصوير كشيدن مشكلي كه مي رود امروزه به معضلي اجتماعي تبديل شود، برآمده و زبان نصيحت گونه را به شيوه اي تأثيرگذار به كار گرفته است. به اميد اينكه مخاطب اصلي داستان، همزادپنداري موفقي با كاركتر اصلي داشته و كارگردان را در رسيدن به هدف متعاليش ياري رساند.
رقيّه حاجي باقري از تهران

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14