(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 9 آبان 1388- شماره 19499
 

سفرنامه ي تبريز - تهران ديدار
راضي به رضا
روز بسيج دانش آموزي
سفره ي دل
مادرم كوه درد است



سفرنامه ي تبريز - تهران ديدار

ماجرا از آنجايي آغاز مي شود كه پدرم براي تمام كردن كارهاي عقب افتاده اش مي خواهد برود تهران. روز رفتن او شنبه شب بود. پدرم راننده تاكسي است. و تاكسي روآ زرد رنگي دارد. چون نمايشگاه مطبوعات تهران، تا سه شنبه داير بود و همچنين براي ديدن دوستانم تصميم گرفتم در اين سفر پدرم را همراهي كنم.
¤¤¤
سفر ما با توكل و استعانت از خدا شروع شد.
قرآن را بوسيديم و
بسم الله گويان سوار بر تاكسي زرد رنگ شديم و به سوي شهر تهران حركت كرديم.
حركتمان نصف شب بود؛ساعت12. اتوبان خيلي خلوت بود. با سرعت مجاز 110 تا 120 مي رفتيم. صدا فقط صداي جاده بود و باد كه به شيشه ها مي خورد. ستاره ها را تماشا مي كردم.
ستاره ها در اتوبان واضح تر ديده مي شدند اما در شهر كم بودند. چون اين اتوبان از دسترس دودهاي
خفه كننده كارخانجات صنعتي به دوراند. و كوه ها و سبزه ها و درخت ها ؛آن نواحي را پوشش داده است. به ستاره ها نگاه مي كردم. و
گاه گداري تخمه مي شكستم. ما تبريزي ها به تخمه ،چيمشقا
(اگر كلمه را درست نوشته باشم) يا چيتا مي گوييم. تخمه ها سياه و سفيد و توپولو بودند. تخمه شكستن و به آسمان نگاه كردن لذت داشت!
ستاره ها نوراني بودند. ستاره ها كنار هم توي سياهي شب كه برايشان مثل سفره بود نشسته بودند. بچه كه بودم مي گفتند
هر كسي ستاره اي دارد.
راست مي گويند. آخر ستاره ها روزي عمرشان به پايان مي رسد. ستاره اي در آسمان نورش كم نور شد و رفت!
¤¤¤
ساعت 8 صبح است و رسيده ايم تهران. خوابيده بودم. بلند كه شدم از خواب؛ اتوبان آزادگان را شناختم. كمي جلوتر خانه ي قبلي مان بود. بين كيانشهر و دولت آباد. براي احوال پرسي و خرده حساب اجاره و پول آب و برقي كه با صاحبخانه و مستاجري كه جاي ما نشسته بود مي رفتيم تا مشكلات را بعد از 2 ماه پشت گوش انداختن حل كنيم.
شايد درست نباشد بعضي مسائل را باز كنم ولي دلم از دست بعضي چيزها ناراحت است. دوست ندارم دوست داران صفحه مدرسه را ناراحت كنم و حرفاي تلخ بزنم. امّا بعضي تلخي هاي جامعه براي عبرت گرفتن مفيد اند.
صاحبخانه قبلي ما انساني بود كه بعضي رذايل اخلاقي وبيماري ها را داشت. مثل دروغگو بودن و وعده سر خرمن دادن. آدمي كه بد قولي با او دوست بود. و در كنار يكديگر زندگي مي كردند.
او 250 هزار تومان ناقابل بدهكار است(بماند كه با چه بدبختي پول هايي كه قبلا قرض گرفته بود را از او پس گرفتيم) ولي طلبش را نمي دهد كه هيچ
وعده هاي تو خالي هم مي دهد. مستاجر ي هم كه جاي ما نشسته بچه ي پاك و تميزي است. خانمش ناراحتي كليه دارد. آنها بزرگ شده افغانستان هستند. چون ما بايد از آنجا مي رفتيم و صاحبخانه پولي نداشت تا به ما بدهد تا ما از آنجا برويم مجبور شديم براي گرفتن يك ميليون مانده حساب پول پيش به اين مرد كه حسين نام دارد اعتماد كنيم. و سفته اي از او بگيريم. بنده خدا قول تقريبا 15 روزه داد كه پول را به حسابمان مي ريزد اما اين 15 روز به 2 ماه كشيد و تنها توانست 700 هزار تومان از پول را خرده خرده بريزد. خودش هم علت تأخير پرداختن را مشكلات مالي مي گفت. و ما هم بدون دعوا فرصت به او مي داديم. روز آخر براي دادن 300 هزار تومان باقي مانده،تقاضا كرد كه پدرم به تهران بيايد و سفته ها را به او بدهد و باقي پول را بگيرد. كه همين هم شد.
يعني ما از اتوبان آزادگان يك راست به شهرك قبلي مان رفتيم و از آنجا هم به خانه ي او اما چون او سركار بود منتظر مانديم. از همين فرصت استفاده كرديم و به خانه ي صاحبخانه قبلي رفتيم. در زديم. مي دانستم كه خانم صاحبخانه براي زيارت به كربلا ي معلي مشرف شده. و پسر نوجوان و صاحبخانه در خانه مسكن گزيده بودند. پسرش در را باز كرد. پسر صاحبخانه ماكاروني را جلويش گذاشت بود و ما را با سلامي سرد به اتاق مذكور راهنمايي كرد. و نشست و ماكاروني اش را پشت به ما تناول كرد.
اتاق كمي كثيف بود. در آن ساختمان همه ي واحدها تنها يك اتاق خواب دارند با يك هال بزرگ كه مي شد از آن اتاقي ساخت. تنها واحدي كه دو اتاق دارد خانه ي صاحبخانه است.
با ماژيك آبي رنگي روي در اتاق دو بيت شعر عاشقانه نوشته بودند. در زديم و داخل شديم. اتاق كوچك و به هم ريخته بود. صاحبخانه دراز كشيده بود و لحاف و تشك به كناري، و سفره اي كه نان خشك تا حدود زيادي ،كنار لحاف و تشك جا خوش كرده بودند. صاحبخانه با زير پيراهن سفيد و موهاي درهم و با سري از وسط طاس كه تو ذوق
مي زد از جا بلند شد و سلام و احوال پرسي كرد. لاغر بود و چشماش
بي خواب. به تلويزيوني كه روي زمين بود تكيه داده بود. نامه اي كه رضايت ما از او بود و از دادگاه گرفته بوديم را به او نشان داديم. خوشحال شد. از او 250 هزار تومان را طلب نموديم. اما باز حرف خودش را زد كه زمينم را بفروشم امروز ، فردا مي دهم. ما هم كه فهميديم دارد دروغ مي گويد بي خيال شديم و خداحافظي كرديم. چند بار تعارف به چاي كرد؛ ولي رفتيم. پسر صاحبخانه با شلوار كردي سفيد رنگ تك و تنها داشت ماكاروني مي خورد به نظرم براي شام ديروزشان بود. او هم به چاي دعوتمان كرد. اما رفتيم.
همسايه هاي ديگرمان هم دست كمي از صاحبخانه نداشتند. هركدامشان از جايي آمده بودند. مروت و سالم زيستن و عشق و پاكي در هيچ كدامشان نبود. هفت سالگي كه آنجا زندگي كردم تنها كسي كه در آن شهرك به خصوص در آن ساختمان مسجد مي رفت خودم بودم چون مسجد فاصله ي 20 دقيقه اي با شهرك دارد و برايم سخت بود اما صفاي مسجد و طراوتي كه بسيج و نماز جماعت داشت برايم زيبا بود.
هم محلي هاي نوجوان من را: حاج آقا، بسيجي، دلاور و تك آور صدا مي زدند و مي خنديدند. بيشترشان اين گونه بودند. اما من كم نياوردم و توانستم چند تايشان را حداقل چندبار مسجد ببرم. و چند تا حديث برايشان بگويم.
خانه هايي كه آنجا بنا شده بود مشكلاتي زيادي داشت. كه من با سختي آنها را تحمل مي كردم. مشكلات ساختمان هاي آنجا اين بود كه هر دو طرف شهرك باز بودند و چون شهرك به خيابان باز مي شد. تا به حال چندين بار روز روشن و شب دزدي ها و سرقت شده بود. از ضبط ماشين تا النگوي دختربچه ي كوچك و كفش دزدي. مشكل ديگر سگ ها بودند كه به دليل وجود گاراژ بزرگ ايران خودرو و باغي كه در مجاورت شهرك بود شب ها پرسه زنان مي آمدند به خصوص دم صبح. از مشكلات ديگر بلند بودن سقف خانه كه از نظر روانشناسي باعث دوري و كدورت در خانواده مي شود. ساخته شدن توالت ها رو به قبله،رعايت نكردن بهداشت،نبود مسجد،پارك،نانوايي،ميوه فروشي، بي توجهي همسايه ها به يكديگر و بي تفاوت بودن، وجود اشرار و فروختن مواد مخدر به سادگي آب خوردن، رعايت نكردن مسائل اخلاقي، وجود بي بند و باري و... اينها همه اش در اين شهرك بوده و هستند.
همه ي اينها باعث شدند من و چند نفر ديگر كه هوشيار بوديم براي شهرك هئيتي راه بيندازيم تا بچه هاي كوچك و خودمان از آلودگي در امان باشيم. متاسفانه هيچ كس به اين هئيت هم اكنون و آن موقع توجهي ندارد. جمعيت شهرك به هزار نفر مي رسد اما در هئيت13تا 17 نفر خردسال و نوجوان بيشتر نمي آمدندو هئيت ما اول در پاركينگي كثيف تاسيس شد. سپس بعد از چند ماه همت كرديم و ديوار نم گرفته را ،گچ گرفتيم.پارچه هاي سياه زديم و بعضي ها كه كثيف بودند ريكا خريديم و در لگن و در حياط شستيم.پرچم هاي يا زهرا(س) و امام حسين(ع) آورديم. من خودم با فونت هاي زيبا
« بسم الله ... » و » يا حسين و...» تايپ كردم و پرينت آ4 گرفتم. مهتابي از اينها كه فكر كنم مدادي مي گويند خريديم و بلند گو و دادن چاي و شيريني.
از همان اول برنامه ي هئيت بر اين برنامه ريزي شد كه روح بچه ها را تميز كنيم. برنامه هابه اين طريق بود كه اول نماز جماعت مي خوانديم سپس روان خواني قرآن و كمي هم آموزش آن و حفظ قرآن هم داشتيم و براي آنهايي كه آيت الكرسي و چند سوره اي كه انتخاب مي شد جايزه مي داديم. جايزه ها را بيشتر عليرضا و كمي هم من تهيه مي كرديم . سعي مي كرديم جايزه ها متنوع و زيبا و ساده باشد و بتوانيم پول كمتري نيز خرج كنيم. من خودم از قبل كتاب هاي كودكان داشتم و خودكارهاي سالم و تميز، عليرضا هم منچ و پازل و خودكار و عطر و كتاب داستان و سي دي نوحه
مي آورد. هر كسي كه مي توانست صحيح بخواند برايش جايزه
مي داديم. سپس دوستمان عليرضا كه يك سالي مي شد ازدواج كرده و از محله به شهرك مطهري كه با ما 10 دقيقه فاصله داشت رفته بود ، سخنراني كند. او بچه ي منظم ، پاك و مؤمني است. مسئول كاروان زيارتي قم و جمكران است و هميشه هر سه شنبه قم و جمكران مي رود. خوش به سعادتش! هر پنج شنبه هم در جلسات استاد شجاعي شركت مي كند( نام اين استاد محمد شجاعي است ساكن قم و متولد شهر ري و سخنران مذهبي. تا كنون سخنراني ها و كتاب هايي از ايشان چاپ شده اند. ايشان هم اكنون در مرقد ملكوتي حضرت عبدالعظيم عليه السلام روزهاي پنچ شنبه دو مبحث را جداگانه براي زائران و شاگردانشان باز مي كنند. يكي شرح زيارت عاشورا و ديگري
اسماء الله مي باشد.
بله برايتان مي گفتم: عليرضا سخنراني هايي را براساس عقل و فكر و مشكلات كودكا ن و نوجوانان ها تنظيم مي كرد و به سخنراني
مي پرداخت. سپس زيارت عاشورا و سينه زني و مداحي در آخر هم دادن چاي و اگر هم مي توانستيم شكلات و شيريني.
¤¤¤
منتظر حسين، همان كه پول بدهكار بود، مانديم. كمي طول كشيد ولي عيبي نداشت حسين آمد و پولها را داد و گرفتيم و اين قضيه حل شد. از آنجا پدرم رفت خط سامانه ي 2 اتوبوس هاي تندرو جايي كه قبلا كار مي كرد.
مي خواستيم مديريت را يعني آقاي نيساني را ببينيم. قبلا من آقاي نيساني را ديده ام. جواني تقريباً 30 ساله و مؤدب؛ مديريت خوبي دارد و توانسته مشكلات بي آر تي 2را حل كند. مثل مشكلات اتوبوس هاي سامانه 2 در ميدان خراسان. همچنين گذاشتن ايستگاهاي مناسب و آوردن اتوبوس هاي دو كابين مدرن و... .
خيلي سريع با منشي صحبت شد و آقاي نيساني با اينكه داشتند صبحانه ميل مي كردند ما را دعوت به نشستن نمودند. داخل اتاق مديريت شديم و با استقبال اين مدير مهربان مواجهه شديم پدرم و آقاي نيساني از هر دري صحبت كردن از گذشته ها و كارهاي خوبي كه صورت گرفته،خاطرات روزهاي همكاري يكديگر و... .
شخصيت مهندس نيساني برايم خيلي جالب است. مديريت او و صحبتش طوري ديگر است. مهربان و خوش برخورد و جدي. صورتي بشاش دارد. و البته بسيار تميز و پاكيزه. خدا از اين مديرها زياد كند. شايد روزي از صفات اين شخصيت در داستانم استفاده كنم.
آخر سر خداحافظي كرديم و بيرون آمديم. وقتي مي خواستيم برويم. مهندس نيساني جا سوئيچي و دفترچه اي كه آرم شركت واحد داشت را به عنوان هديه اي به من تقديم كرد. من هم آنها را به پدرم هديه دادم.
از آنجا خانه ي خاله ي پدرم رفتيم تا بعد از صرف نهار و استراحت ساعت 3 برويم نمايشگاه مطبوعات.
حتماً عنوان مطلب را خوانده ايد كه ديدار است. ديدار من و دوستم. دوستاني كه همدگير را از نزديك نديده بوديم. نمي گويم چه كسي است. فقط اينكه چند بار مطلب در همين صفحه ي مدرسه چاپ كرده است.
¤¤¤
از قبل به آقاي عزيزي (مسئول صفحه مدسه)زنگ زده بودم و قرار ملاقات گذاشته بوديم تا ساعت 3 يا 4 هم ديگر را در كيهان ملاقات كنيم كه نشد و ما نتوانستيم بعد از 3 يا 4 ماه همديگر را ببينم.
¤¤¤
ساعت 3 است و ما با مترو
آمده ايم مصلي، اگر مي خواستيم با ماشينمان بياييم، اصلا به نمايشگاه نمي رسيديم. چون خانه ي خاله ي پدرم در مولوي است . و مولوي هم بدترين جا براي موتور سوارها كه و بي مراعاتي كنند. در همين سامانه 2 يا همان اتوبوس هاي بي آر تي انواع موتورها بدون خجالت و ترس راه خودشان ، از اين خط ويژه
مي آيند. واقعا خنده دار است كه ببيني هر يك ثانيه دو موتور از كنارت بگذرند! صحنه ي خنده دار و دردناكي است. شلوغي خيابان ها و دود و ديدن خستگي و بي حالي مردم. با مترو سريع تر توانستيم به مصلي برسيم.
¤¤¤
دوستم نيم ساعتي بود كه در نمايشگاه منتظر مانده بود. زنگ زد و گفت در غرفه ي كيهان است. بدو بدو خودمان را به غرفه ي كيهان رسانديم. همسايه هاي مطبوعاتي كيهان خبرگزاري ها و روزنامه هاي ديگر بودند كه محل تجمع دانشجويان و جوان و نوجوان هاي متعرض شده بود. و با هم بحث و جدال مي كردند درباره ي انتخابات و... .
زنگ زدم به دوستم تا پيدايش كنيم. پدرم از همان اول صبورانه با من همراه شده بود و اين براي من آرامش مي داد.
-الو كجايي؟
- شما كجايي؟
-من نزديك غرفه كيهانم.
- آهان ديدمت.
او آمد و فهميدم كه آن كه باز مي آيد دوستم است او من را
مي شناخت چون تصويرم در روزنامه كيهان چاپ شده بود.دست داديم و روبوسي و سلام عليك. دوست من محمد جواد رحماني است.
شروع كرديم به بازديد از غرفه ي كيهان از كيهان بچه ها شروع كردم خانم منيژه نقي زاده در غرفه ي كيهان بودند. رفتم جلو و گفتم: ببخشيد شما خانم مونيژه نقي زاده نيستيد؟
با نجابت خنديدند و گفتند: منيژه نه مونيژه!
خودمم هم خجالت كشيدم و هم خوشحال شدم خوشحالي بابت برخورد خوب خانم نقي زاده .خودم را معرفي كردم و گفتم كه چند بار با آقاي عزيزي آمده ام دفتر كيهان
بچه ها و شما بايد مرا يادتان بيايد.
همين كه اينها را گفتم خوشحال شدند. و يادشان آمد و
خوش آمد گويي و چاق سلامتي كرديم. سپس رفتن و مجلدي از كيهان بچه ها آوردند كه آرشيو كيهان بچه ها از مهر ماه تا آذر ماه سال 1387 بود. برايم امضايش كردن و نوشتند: با تقديم و احترام به دوست خوبمان جناب آقاي وحيد بلندي روشن ؛ شانزدهمين نمايشگاه مطبوعات:
3/8/88
خانم نقي زاده از دست خطشان كه زيبا بود معذرت خواستند و گفتند: ببخشيد ديگر به دست خط شما نمي رسد! اما من دست خطم اصلا خوب نيست و دست خط ايشان خيلي زيبا ست.
از ايشان خداحافظي كردم. به غرفه هاي ديگر كه سر مي زديم يواش از جواد پرسيدم دوست داشتي الان چه كسي را ببيني اول آقاي عزيزي را گفت ولي گفت كه الان نمي شود و ايشان سر صفحه هستند و بعد گفت دوست داشت جلال فيروزي را ببيند.
جلال تا حالا براي صفحه مطالب زيبايي فرستاده از شعر و داستان تا نقد. چون با جلال در ارتباطم و مي دانم كه نمي توانست از ساوه بيايد نتوانستم او را دعوت كنم. جلال الان مشغوليتهايي دارد ؛ به قول خودش حتي نمي تواند سرش را بخاراند!
در ضمن داستان آشنايي من با جلال و محمد جواد از اينترنت شروع شد چون آنها در اينترنت به ترتيب وبلاگ و سايت دارند و من خودم پا پيش گذاشتم و ارتباط برقرار كردم و...
در همان ابتدا ي نمايشگاه بازيگران و بازيكنان و مربيان به نمايشگاه آمده بودند از سرمربي تيم ملي آقاي قطبي و مربي كشتي و...پدرم گوش زد كرد كه بايد هر چه سريعتر برويم و از من و دوستم معذرت خواست. خيلي از غرفه ها را دوست داشتم بروم غرفه ي سلام بچه ها - دوچرخه-شاهد نوجوان-دوست-و مجله ها ي ديگر و با آنها گپ بزنم و اطلاعات جمع كنم. اما نمي توانستم و تا اينجايش هم خيلي پدرم به من لطف كرده بود كه گذاشته بود تا همين جايش هم بيايم. و حداقل كيهان بچه ها را ببينم از جواد هم ممنونم كه تحملم كرده بود. جواد پسري مهربان و با صفاست. سكوت و آرامش هميشه در چهره اش است. خانواده اي مذهبي دارد . كه تحصيلات حوزوي دارند.
لحظه ي خداحافظي خيلي سخت بود اما خودم را نگه داشتم و با او خداحافظي كردم.
آخر خداحافظي ام گفتم: بازم ببينمت!.
¤¤¤
در ماشين مجلد كيهان بچه ها را باز كرده ام و قسمت نامه ات رسيد را مي خوانم. چيزي كه بسيار جالب بود نام خانم ياسمن رضائيان در
نامه ات رسيده بود آن هم 1 نامه نه حداقل 6 تا! خانم رضائيان در صفحه ي مدرسه هميشه با شعرهايشان گل مي كارند و بيشترين مطلب را در صفحه مدرسه نسبت به ديگران دارند.
داستان پري نخلستان كه
دنباله دار در كيهان چاپ مي شد را خواندم. داستان براي كودك و نوجوان است و درون مايه ي تخيلي دارد. زمان قصه سال هاي اول جنگ است. زماني كه خرمشهر سقوط مي كند.
داستان دنباله دار ديگر هم گرگ ها از برف نمي ترسند آقاي محمد رضا بايرامي بود كه تصميم گرفتم كتابش كه مي دانستم چاپ شده را تهيه و در وقت معيني مطالعه كنم.
¤¤¤
روز است و خورشيد در آسمان مي تابد الان در شهر زنجانيم و از داخل شهر زنجان راهمان را انتخاب كرده ايم. از جاده اي كه
مي گذشتيم. سمت چپ كوه هاي نصف و نيمه، شبيه به سيب. و سمت راست چمن و درخت و گل و سبزه جايشان را تثبيت كرده بودند.
انواع درختان ميوه ده و پسران و دختران روستايي را
مي ديدم.
هنگام حركت ماشين سمت راستم نگاهم با نگاه نوجوان روستايي يكي شد. به يكديگر خيره شديم. او به اين فكر مي كرد كه اگر شهر بيايد برايش خوب است و من به اينكه اگر بيايم روستا.
¤¤¤
به خانه رسيده ايم. شب دوشنبه است.نيمه دوم بازي تراكتورسازي تبريز و پيروزي است و تراكتور زيبا باز ي مي كند. اما نتيجه نمي گيرد. پيروزي با يكي دو حمله توانست تيم شهرم را با 2 گل ببرد البته يكي از گل ها را جبران كرديم. اگر بازي را ديده باشيد حتما تراكتور را تحسين مي كنيد تماشاگران تبريزي با حضورشان و تشويق هاي
بي نظريشان كه حتي با گل خوردن هم ادامه داشت وصف ناپذير است.
¤¤¤
مي خواهم اين نوشته را با شعري از شاعر تبريزي ، آقاي عبدالمجيد نجفي شده به پايان برسانم كه در شماره ي 2612كيهان بچه ها چاپ شده است :
از سركوچه ي باران
برف هم آمدني ست
باغ ها مي دانند
پشت ديوار و در ساكتشان
رد پاي گذر رهگذري نيست
كه نيست
¤
جلوي آلاچيق
توي پيت حلبي
آتش افروخته ام
ماه از مزرعه ي ابري خود
به ملاقات زمين مي آيد
و مرا مي بيند
بي خيال سرما
دل خود را مثل مشتي اسفند
باز هم سوخته ام
تا مگر خواب درختان
شب آلوده ي باغ
از دم و دود خوش خاطره ها
پر باشد...
برف مي بارد، اما
شعله ها رقص كنان مي گويند
كه بهار آمدني ست
وحيد بلندي روشن
چهارشنبه 6 آبان
آذربايجان شرقي (تبريز)

 



راضي به رضا

به نام آن قلم كشم كه با نامش جان دهم. دل به محبت باري تعالي نهم و با سيمرغ خيال تا بلنداي سرزمين توس پرواز نمايم و اينگونه، رسم عاشقي را آغاز نمايم. گام به بهشت گيتي گذارم و نامه ام را اينچنين نگارم :
الهي، دو بالم بخش تا بر بلنداي نيلگون توس بروم و ز اين نيلگون كه ديگر تنها نامي از آن باقي مانده، برهم. به گلشن رازي قدم گذارم كه جز امان چيزي را در آن نيابم و آنجا آوازي سر دهم كه ملائكه را به بشر نبودن حسرت آيد.
جان و چشم تقديم بر شه ولاد فرشتگان. آنجا كه خارش نيز باشد گلستان. و درود بر هشتمين اختر تابناك كه به اشاره اش، بر زير پاي او شويم خاك.
اي مولايم!
اي كاش به شهر توس روزگار مي گذراندم تا هميشه به نزد بهشتت مي ماندم. آنقدر رسم عاشقي را فرا مي خواندم كه ديگر نامي از ليلي و مجنون نماند.
يا غريبي كه بدور از زادگاهت مامن قريبان گشتي، از تو سوال مي نمايم كه از خداي عز و جل خجلم. و دور ماندم از اصل و سر منزلم و تو را مي خوانم كه تويي نور اميد به اين سيه دلم.
با خود انديشيده بودم كه تا قلم به دست آوردم تا آنجا بنويسم كه ديگر كاغذي نماند. اما اكنون مي بينم كه از بزرگيت نمي دانم كه چه بايد بگويم. آنقدر بزرگواري كه تمام خواسته هاي بزرگم را فراموش نمودم.
نمي دانم كه بايد بگويم كه اي كاش به زمان شما مي بودم يا اي كاش شما به زمان من
مي بوديد. لكن اين بدانم همانكه ز ديدارتان غفلت نموده ام و من و اعمالم حجابي به اين بين گرديده، مرا بس است. گاه به خود مي آيم و با خود
مي گويم كه چرا بهشت را نيك مي پندارم و مرگ را نه. اما اندكي كه بيشتر مي انديشم ، به خود مي گويم كه حال كه مرگ را نخواهي به فكر بهشت باش. اما باز نيز ژاژ مي خوايم كه چرا بهشت توس را هنوز درك ننموده ام. بهشت آن خطه توس است كه امان آن از رضاست و بنده راضي به رضاي خداست.
يا امام رضا!
خواهم حالم را وصف نمايم تا درماني يابم. اما قصورم اين است كه حال خويش را نيز درنيافته ام. آنقدر به تحمل كوه سيئات اصرار مي ورزيم كه بي وزني را فراموش نموده ايم. از براي قلمي با زمين و اهل زمين آشنا مي شويم؛ اما بدا به احوالمان كه آن همه شناختيم و اين يكي....
و به نهايت چنين بانگ سر دهم كه اي مولاي من، اي سرورم. اي زينت اين زبان؛ مرا ز اين درياي مواج برهان و ساحل عشق را بر چشمانم بنشان و اين نفس را به آرامش خاطر برسان تا كشتيم بر آن پهلو گيرد كه غير اين هلاكت و پندار غير، جهالت است.
جلال فيروزي / ساوه

 



روز بسيج دانش آموزي

همه مي دانيم كه چرا روز 8آبان به عنوان روز بسيج دانش آموزي نام گذاري شده. خب كاملاً واضح است «به خاطر شهادت حسين فهميده».
حسين فهميده اي كه در ذهن ما به عنوان يك دانش آموز رزمنده مطرح است. بعضي ها هم فكر مي كنند كه او به غير از بسيج بودن همانند بقيه يك دانش آموز ساده بود اما اين گونه نيست.
هدف او فراتر از اهداف ما امروزي هاست. حسين فهميده اين را به خوبي مي دانست كه يك دانش آموز فقط براي درس خواندن و نمره گرفتن نبايد به مدرسه برود، و همچنين مي دانست كنار درس خواندن بايد به فكر سرافرازي ميهن و خاك و ريشه ي خود باشد به همين دليل هم بود كه به جبهه رفت.
پس بياييم در ذهن ديدگاه ها و اهداف هايمان را بزرگ تر از اين كه هست جلوه بدهيم و براي وظايفي كه برعهده داريم ارزش بيشتري قائل شويم.
نويد درويش(قاصدك) تهران

 



سفره ي دل

پدر آمد از راه
دستهايش خالي
كودكان چشم به دستان پدر
سفره خالي را
پدر از پنجره بيرون انداخت
سفره قلبش را بار ديگر گسترد
بچه ها آن شب هم
-مثل ديگر شب ها-
يك شكم سير محبت خوردند !
سيد حسن حسيني
از كتاب هم صدا با حلق اسماعيل
دوست مدرسه اي !
قلمت را بردار و نظرت را درباره ي شعر
زنده ياد استاد سيد حسن حسيني بنويس .

 



مادرم كوه درد است

هر لحظه مي خوانم از چشم هايش دردها و غصه هايش را. كوچكم ولي درك مي كنم دغدغه هايش را. مادرم كار مي كند، بغض مي كند، خدا را صدا مي كند، دعا مي كند در تمام لحظات دلواپسي. از سختي هاي كارش نمي گويد مرا فقط در شادي هايش سهيم مي كند. من اما مي بينم رنج هايش را از دست هايش. مادرم، مادر است، پدر است، خواهر است، دوست و همدم است، همه كس است. مثل كوه استوار مي ايستد و جاي خالي همه را برايم پر مي كند. مادرم كوه است؛ كوه مشكلات و صبر. مادرم در تمام سال ها با تنهايي هايش زندگي كرد و پابرجا ماند. خوب مي فهمم از درون ترك برداشت اما كمر خم نكرد. تنها براي من؛ براي خنده هاي من كه بر لب هايم نميرند و شور نوجواني از چشم هايم پر نكشد. مادرم استوار ماند براي اينكه مي دانست هر شب چشم به راهش مي مانم تا بيايد و برايش حرف بزنم از شادي ها و غم هايم. مادرم كودكي نكرد. نوجواني نداشت. جواني را لمس نكرد... مادرم از خودش گذشت تا من كودكي كنم و نوجواني داشته باشم. تا من بفهمم جواني چيست. مادرم آنقدر در سختي ها و صبوري ها غرق شد كه خودش را فراموش كرد. حالا نمي تواند بازگردد به خودش. من برايش گريه مي كنم. گريه مي كنم در تنهايي هايم، كه دنبال خودش مي گردد و پيدايش نمي كند. از خودم شكايت مي كنم كه با كوچك ترين سختي ها گله مي كنم و مادرم با كوه دردهايش هيچ حرفي نمي زند. از خودم شكايت مي كنم كه صبر كردن را بلد نيستم و مادرم آنقدر صبوري كرد كه شكست!
به خدا مي گويم: بهشت براي مادرم كم است كه زيرپايش باشد. آخر او با همه مادرها فرق مي كند و بعد گريه ام مي گيرد كه بهشت همين جا كنارم است و من قدرش را نمي دانم...
ياسمن رضائيان
17 ساله از تهران
همكار افتخاري مدرسه

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14