سه شنبه 26 آبان 1388- شماره 19514
اشك
ترانه
ستاره، صداقت و باران
جنگ
آنگاه كه مي آيي
اشك
تيشه زد به ريشه اش
خاك اشك ريخت
سبزي دفن شد، نفسش بريد
تكه تكه
جدا جدا
چطور دلت آمد؟
توباغبان بودي آخر!
رقيه حاجي باقري/ تهران
ترانه
صبح بود و پرتوهايي كه از پنجره به درون اتاق مي تابيدند، صورتم را قلقلك مي دادند. چشمانم را باز كردم و به ساعت مچي ام نيم نگاهي كردم. باز هم با نيم ساعت تاخير از خواب بيدار شده بودم. تخت خوابم را مرتب كردم و به طرف حياط حركت كردم. آنقدر آهسته قدم برمي داشتم كه گهگاه حس مي كردم، ايستاده ام. در اين فكر بودم كه اگر اجبار در كار نبود حتماً بيشتر مي خوابيدم، ولي افسوس. هنوز آهم را به صورت كامل نكشيده بودم كه با ديدن خانم ميلاني كه روي پله ها ايستاده بود و نگاهش را به من دوخته بود آهم ميان گلويم گير كرد.
سلام كردم ولي خانم ميلاني بدون اينكه جواب سلامم را بدهد با ترشرويي گفت: عروس مي بردين؟ بعد هم چشم غره اي به من رفت و راه پله ها را در پيش گرفت. نمي دانم چرا هميشه در برخورد با خانم ميلاني (مددكار پرورشگاه) فكرم به صورت كامل مختل مي شد و هميشه مقابل صورتم تابلو سكوت را مي ديدم. سكوتي كه ناخواسته روي لب هايم نقش مي بست. پنج دقيقه بعد روي صندلي در سالن غذاخوري نشسته بودم. بيشتر بچه ها صبحانه خورده بودند و در حال رفتن بودند. هنوز چند لقمه بيشتر نخورده بودم كه متوجه اطرافم شدم. سالن غذاخوري خالي شده بود و من تنها در سالن غذاخوري نشسته بودم. از سالن غذاخوري خارج شدم و به طرف حياط رفتم. حياط پرورشگاه ما نسبتاً بزرگ بود و در اطرافش باغچه هايي مربعي شكل درست كرده بودند و گل هاي ياس و رز زينت بخش باغچه ها بودند.
چند صندلي هم به شكل تنه ي درخت دور حياط چيده بودند و ديوارهاي حياط را هم نقاشي و طراحي كرده بودند كه اغلب بچگانه بودند.
قرار بود آن روز من به طبقه بالا بروم، همان اتاقي كه خانم سپهري مشاور پرورشگاه نامش را اتاق نوجوانان گذاشته بود. به ياد آوردم كه هنوز وسايلم را جمع نكرده ام. با عجله به خوابگاه برگشتم. براي اولين بار احساس دلتنگي كردم. انگار سال ها از آن خوابگاه شلوغ دور بوده ام. روي تخت نشستم. تختي كه تنها شنونده حرف هايم بود و تنها رطوبت قطرات اشكم را شب ها احساس مي كرد.
تختي كه هر شب وجود خسته ام را در آغوش مي كشيد و مرا به سوي عالم روياها بدرقه مي كرد و سكوت شب، سكوت، يگانه واژه اي كه به عمق وجودم راه دارد و پيچ و تاب لحظه ها را برايم هموار مي كند. با سكوت هر شب در ميان انبوه كلمات غوطه ور مي شوم و به آغوش فريادپناه مي برم. باسكوت بر بال خيال مي نشينم، بر دستان عشق بوسه مي زنم و كنار فانوس غم مي ميرم. يادم هست هر شب اتوماتيك وار اين جمله ها را تكرار مي كردم و اشك مي ريختم. بغض گلويم را مي فشرد و اشك هايم آماده جاري شدن بودند. از جا بلند شدم و باعجله وسايلم را جمع كردم. روي تختم دراز كشيدم، چشمانم را بستم و خاطرات گذشته را مرور كردم. خاطراتي كه زادگاهشان خوابگاه بود.
- خوابي؟
براي يك لحظه نفسم از ترس بند آمد. بي شك تا مرز سكته رفته بودم.
آرام چشم هايم را باز كردم. خانم سپهري به صورتم كه از سفيدي به گچ ديوار دهن كجي مي كرد خيره شده بود. نفس عميقي كشيدم و آرام گفتم:
- خانم سپهري شما هستيد؟
- ببخشيد، ترسيدي؟
فقط به كلمه ي نه اكتفا كردم. تا حالا دروغ به اين واضحي نگفته بودم.
خانم سپهري خنديد و گفت: مي بينم. اصلا نترسيدي!
قيافه اي حق به جانب گرفتم و گفتم: پس چي فكر كردين، من و ترس؟ عمراً
خانم سپهري يك ابرويش را بالا برد و بعد گفت: مي بينم، ترانه جان من آمده بودم كه بپرسم اگر حاضر هستي، بريم طبقه بالا.
- بله، حاضرم. بريم. بعد هم ساكم را برداشتم و به دنبال خانم سپهري راه افتادم.
هنوز چند قدمي به درب اتاق مانده بود كه ناخودآگاه ايستادم، برگشتم و به تمام اتاق نگاه كردم به بچه ها كه غرق در بازي بودند، به تخت ها و پنجره ها، به سايه درختاني كه روي پرده ها بازي مي كردند. مثل اين كه اولين بار بود كه به اتاق نگاه مي كردم، برايم ناآشنا بود اما دوست داشتني. بچه ها تازه متوجه رفتن من شده بودند، همه به طرفم آمدند هر كدام چيزي مي گفتند و من تنها به اين فكر مي كردم كه چه قدر، اين بچه ها را دوست دارم.
وقتي وارد اتاق جديد شدم، احساس عجيب و غيرقابل وصفي داشتم. همه چيز با اتاق قبلي متفاوت بود. بچه ها دور تا دور اتاق نمي چرخيدند. صداي جيغ و دعوا و گريه هم شنيده نمي شد. فقط سكوت حكمفرما بود.
خانم سپهري به درب اتاق تك ضربه اي زد. همه بچه ها به ما خيره شدند.
خانم سپهري بعد از سلام و حرف هاي معمولي به من اشاره كرد و گفت:
بچه ها اين هم ترانه كه تعريفش را كرده بودم. اميدوارم دوست هاي خوبي براي هم باشيد.
بعد هم از من و ساير بچه ها خداحافظي كرد و رفت. (فقط همين) آن طور كه معلوم بود خانم سپهري قبلا مرا معرفي كرده بود و همه با من آشنايي داشتند. و من تنها كسي بودم كه در آن جمع از همه جا بي خبر بودم و اين بي خبري مرا آزار مي داد. از يك طرف نگاه سنگين بچه ها را احساس مي كردم و از طرف ديگر حس غريبي بر وجودم چنگ مي زد. مانده بودم بايد چه كنم كه دختري تقريبا هم قد و اندازه من دستش را به طرفم دراز كرد و گفت: ترانه جان، من گلناز هستم. خيلي خوش آمدي.
من هم به رسم ادب به او دست دادم و به كلمه خوش وقتم اكتفا كردم. مرا به سمت تخت كنار پنجره برد و گفت اين تخت شماست. بي شك در آن لحظه برايم فرشته نجات بود. به ياد جمله اي كه چند لحظه پيش در ذهنم گفته بودم افتادم «فرشته هاي آسماني! كمكم كنيد» لبخند روي لب هايم نشست.
براي دختري با ويژگي هاي اخلاقي من چنين عكس العملي آن هم در برخورد اول غيرقابل هضم بود. به طرف پنجره رفتم و از بالا حياط را نگاه كردم. تا آن زمان حياط پرورشگاه را از آن ارتفاع نديده بودم. گلناز كنارم ايستاد و شروع به حرف زدن كرد. نمي دانم چرا حرف هايش قند در دلم آب مي كرد و چشمان مشكي اش كه با مژه هاي بلند و سنگين قاب گرفته شده بودند به من آرامش مي داد. و اين آرامش برايم چقدر لذت بخش بود. گلناز خيلي زود از زندگي اش برايم تعريف كرد. تا آن جا كه تنها چهل و هشت ساعت گذشت تا از تمام زندگي اش باخبر شوم.
گلناز چهارده ساله بود و از من دو ماهي بزرگتر بود و گويا پدر و مادرش را در تصادف از دست داده بود. بعد از تصادف، هيچ يك از آشنايان سرپرستي گلناز را قبول نكرده بودند و گلناز ناچار به پرورشگاه آمده بود. بغض صداي گلناز را مي لرزاند و اشك هايش هر لحظه زمين تشنه صورتش را سيراب مي كردند. من هرگز پدر و مادرم را نديده بودم و نمي دانستم چه طور بايد گلناز را آرام كنم. اما خوش بختانه گلناز خيلي زود خودش را كنترل مي كرد. زودتر از آن چه كه تصور مي كردم با گلناز صميمي شدم. صبح ها با صدايش از خواب بيدار مي شدم و شب ها با تصويرش به خواب مي رفتم. روزهاي تابستان رو به پايان بود و من مشتاقانه به روزهاي تقويم چشم مي دوختم. بالاخره روز موعود فرا رسيد و من و گلناز با هم راهي مدرسه شديم. روزها به سرعت از يكديگر پيشي مي گرفتند. روزها جاي خود را به ماه ها دادند و ماه ها سال ها را رقم زدند. حرف هاي گلناز به گونه اي در من اثر مي گذاشتند، كه شهامت پيداكردم تا مرغ آرزوهايم كه مدت ها كنج دلم لانه كرده بود را به پرواز درآورم.
حالا سال ها با پرتو چهارده ساله فاصله گرفته بودم و آماده كنكوري مي شدم كه در پيش رو داشتم. همه چيز طبق برنامه ريزي من و گلناز پيش مي رفت تا آن روز كه خبر آوردند كه عموي گلناز براي ديدنش به پرورشگاه آمده است. برايمان غيرقابل هضم بود كه چه طور بعد از اين همه سال به ياد برادرزاده اش افتاده است. در تمام مدتي كه گلناز در طبقه پايين مشغول صحبت كردن با عمويش بود، من طول و عرض اتاق را متراژ مي كردم و به سؤالاتي كه در مغزم رژه مي رفتند فكر مي كردم. بعد از يك ساعت انتظار گلناز با صورتي رنگ پريده وارد اتاق شد.
به صورتش خيره شده بودم و منتظر بودم كه اين سكوت طلسم شده در لحظه ها را بشكند.
بالاخره گلناز با يك جمله سكوت را شكست. «براي بردن من آمده» لبخند زدم و با خوش حالي گفتم: خوب، اين كه غصه نداره، يك تفريح چند روزه مي كني و بعد هم برمي گردي. همين.
به چشمانم خيره شد و گفت: به همين راحتي؟ ترانه ، مي فهمي من چي مي گم؟
شانه هايم را بالا انداختم و گفتم: اصلا به من چه، مي خواي برو مي خواي نرو.
هلالي از اشك چشم هايش را پوشاند آرام گفت: براي هميشه، نه فقط يك مدت.
تمام بدنم به يكباره بي حس شد. تمام انرژي ام را جمع كردم و گفتم: گلي تو چي گفتي؟
من من كنان گفت: هيچي، هنوز هيچ چي. بعد هم صدايش ميان هق هق گريه اش گم شد.
بعد از چند روز بالاخره گلناز تصميم به رفتن گرفت. از لحظه اي كه تصميم نهايي اش را گرفت تا لحظه رفتنش تمام لحظه هاي ما با اشك گره خورده بود. بزرگترين مشكل ما، منزل عمومي گلناز بود كه در شهرستان بوده ديگر شور و شوق كنكور و دانشگاه در من به خواب رفته بود. اميد از دلم پر گشوده بود. شايد در آن لحظه ها مرغ آرزوهايم در حال جان دادن بود، اما ديگر براي من آرزو معنايي نداشت. باز گلناز به ياري ام آمد و خاطرات گذشته را برايم مرور كرد. از روياها و آرزوهايم گفت. از دنيايي كه در ذهنم ساخته بودم و هر شب به آن جا سفر مي كردم. به گلناز قول دادم تا مثل هميشه، طبق برنامه ريزي كه كرده بوديم درس بخوانم. گلناز رفت و من با لحظه هاي تنهايي جا ماندم، تنهايي كه دوباره مستأجر قلبم شده بود. تازه معناي دلتنگي را احساس كردم. بعد از رفتن گلناز يك هفته مدام فكر كردم.
به آرزوهايم، به فرداها. به ياد آوردم كه چه قدر با مسئولين پرورشگاه صحبت كرده بوديم تا قانع شوند مخارج تحصيلمان را متقبل شوند. بايد تلاشم را مي كردم تا در دانشگاه هاي تهران قبول شوم. اين تنها شرط مسئولين پرورشگاه بود. از شانس خوبم در دانشگاه تهران قبول شدم. واي خداي من اين اولين باري بود كه آنقدر از زندگي و زندگي كردن لذت مي بردم. تمام طول روز را از شادي اشك مي ريختم و در ذهنم براي فرداي فرداها برنامه ريزي مي كردم. من با شور و شوقي وصف ناپذير وارد دانشگاه شدم. تمام مدت تحصيلم را به اميد مستقل شدن و كار در بيمارستان گذراندم. بالاخره بعد از مدت ها انتظار به عنوان يك پرستار در بيمارستان مشغول كار شدم.
تمام انرژي ام را صرف كارم مي كردم. لحظه اي از كار دست نمي كشيدم و تمام فنوني كه طي دوره تحصيلم آموخته بودم را به كار مي بردم. خستگي برايم معنايي نداشت و غم هايي كه هر لحظه قلبم را به لرزه درمي آوردند زير نگاه مهربان بيماران مدفون مي شدند. همه چيز خوب پيش مي رفت تا آن روز، آن روز مثل هميشه به موقع وارد بيمارستان شدم.
براي دادن داروها به تك تك اتاق هاي بخش سر مي زدم. در يكي از اتاق ها زن ميانسالي كه گرد پيري زودتر از سايرين روي صورتش نشسته بود توجه مرا جلب كرد. با اولين نگاه احساس كردم قلبم در سينه ام بي قراري مي كند. براي اولين بار احساس كردم دستانم مي لرزند. اين اولين باري بود كه نسبت به بيماري چنين احساسي داشتم. بعد از اتمام داروها از يكي از همكارانم درمورد بيمار تازه وارد پرس و جو كردم. حال زن بيچاره اصلاً خوب نبود. دلم به حالش سوخت.
چند روزي از حضور آن زن در بيمارستان مي گذشت، اما دريغ از يك دوست و آشنا كه به ملاقاتش بيايند. حس دلسوزي و ترحمم باعث شده بود بيش از يك پرستار احساس مسئوليت كنم. هر روز چند بار به او سر مي زدم و اغلب كارهاي شخصي اش را انجام مي دادم. اما حس كنجكاوي، ديوانه ام كرده بود. قلبم، روحم، وجودم همه از من يك سؤال مي پرسيدند «چرا آنقدر اين زن مهربان تنهاست؟» كم كم كلافه شده بودم يك روز تصميم گرفتم هر طور شده سؤالم را مطرح كنم.
مثل هميشه با لبخند وارد اتاق شدم. روي صندلي كنار تختش نشستم. بعد از جويا شدن از احوالش من من كنان سؤالم را مطرح كردم. چشمانش پر از اشك شد. در دل به خودم لعنت فرستادم كه چرا بايد چنين سؤالي را مي پرسيدم؟ اما خوب مي دانستم كه چه قدر محتاج پاسخ اين سؤال هستم. سكوت كردم و منتظر شنيدن پاسخ سؤالم شدم.
از همسرش «مسعود» شروع كرد. همان مسعودي كه به جرم نداشتن خانواده مورد مخالفت شديد خانواده اش قرار گرفته بود. مي گفت: بعد از ازدواج با مسعود براي هميشه با خانواده ام خداحافظي كرده ام. از مسعود دلخور بود. مسعودي كه به دليل طمع زياد وارد كار خلاف شده و بالاخره هم در مرز هنگام قاچاق عتيقه كشته شده بود. از زندگي حرف مي زد كه حتي ويرانه هايش را هم طلبكاران به حراج بردند. از كودكش مي گفت. كودكي كه بعدها براي به ثمر رسيدنش او را به پرورشگاه سپرده بود. همان دختري كه نامش را با سنجاق به لباسش چسبانده بود تا حداقل نام كودكش را خودش گذاشته باشد. «ترانه»
با شنيدن نام ترانه قلبم لرزيد. از اين كه شايد من هم ترانه باشم قلبم شروع به تند تپيدن كرد.
آنقدر ضربان قلبم بالا بود كه صدايش را خودم مي شنيدم. ديگر نمي توانستم فضاي اتاق را تحمل كنم. اتاقي كه احساس مي كردم ديوارهايش به سمتم هجوم مي آورند. از جا بلند شدم و به بهانه كارهايم از اتاق خارج شدم. تمام طول روز را به حرف هايش فكر كردم. بالاخره تصميم گرفتم تا به اتاقش بازگردم تا تاريخ آن روز و آدرس پرورشگاه را از او بگيرم. از شنيدن خواسته ام اول كمي جا خورد اما بعد از ديدن خونسردي ظاهري ام، آدرس و تاريخ دقيق آن روز را روي تكه كاغذي نوشت و به دستم داد. وقتي آدرس را خواندم نزديك بود سكته كنم، آدرس آدرس پرورشگاه ما بود. فوراً به طرف پرورشگاه حركت كردم. پرونده ام را با اصرار از بايگاني گرفتم. بعد از مقايسه تاريخ پرونده با كاغذ خشكم زد.
حس كردم ديگر زمان در حركت نيست. ديگر قلبم نمي تپد و خون در رگ هايم در جريان نيست. با عجله خودم را به درب پرورشگاه رساندم. در فضاي نامحدود خيالم به پرواز درآمده بودم كه خانم سپهري را مقابلم ديدم. سلام كردم و با شور و شوق فرياد زدم «مادرم را پيدا كردم» بعد هم گونه اش را بوسيدم. بيچاره خانم سپهري مات و مبهوت به صورتم چشم دوخته بود با صدايي لرزان گفت: ترانه، خوبي؟ خنديدم و گفتم: خيلي خوبم، از اين بهتر نمي شد. بعد هم با عجله به طرف بيمارستان به راه افتادم. بيست دقيقه بعد مقابل مادرم ايستاده بودم. مادري كه حالا از شادي اشك مي ريزد و زير لب خدا را شكر مي كند و من مقابلش ايستاده ام و خاطرات گذشته را در ذهنم ورق مي زنم. و مي بينم كه خدا در تمام لحظات كنار من بوده است و حالا معناي واقعي اين جمله را درك مي كنم.
«و خدايي كه در اين نزديكي است»
هانيه لشني/15ساله خرم آباد
(عضو تيم ادبي و هنري مدرسه)
ستاره، صداقت و باران
به ديروزهايم مي انديشم. به آن زماني كه تمام ستاره ها را از آن خود مي دانستم. اما حيف! احساس چيدن ستاره ها در آغوش خسته ي باد فراموش شد. مي خواهم سبز باشم؛ سبز به رنگ صداقتي كه خدا به من بخشيده است.
چه خوب مي شد اگر صداقت آخرين حرف دل انسان بود. چه باشكوه و رؤيايي ست آنگاه كه با وضوي عشق، به صداقت و خلوص اقتدا مي كنيم.
از نگاه هاي ماه فهميدم كه او هم مثل همأ شقايق ها، باران را دوست دارد. هواي دلم ابري و آسمان نگاهم باراني ست.
ستاره، صداقت و باران واژه هايي هستند كه بايد از آن سرمشق گرفت تا كوير به آن ها بينديشد.
بيژن غفاري ساروي/ ساري/ همكار افتخاري مدرسه
جنگ
مي خواهم به جنگ برم بايد آماده باشم بايد كلي سلاح بردارم. بايد ايمان، توكل، صبر، اميد، اخلاق نيك و خلاصه كلي تجهيزات بردارم. مي خواهي بدوني به جنگ كي مي روم؟ به جنگ بزرگترين دشمنم، دشمن قسم خورده ام. آره اسمش شيطونه همون كه مي خواهد من رو از رفتن به سوي خوبي ها منصرف كنه. اون با يك عالمه سلاح اومده مي دوني سلاحش چيه؟ بله درسته كبر، غرور، خودپسندي، حسد، مكر و نيرنگ و خلاصه كلي صلاح. من نمي تونم به تنهايي به جنگ اين دشمن برم؛ براي همين از خداي بزرگ درخواست كمك مي كنم و تنها از او كمك مي خواهم دوست دارم توي اين جنگ پيروز بشم، آخه پيروزي من برابر است با رسيدن به تنها اله هستي «خدايا مرا كمك كن و در ميدان مبارزه تنهايم نگذار!»
مريم توكلي/ مشهد
آنگاه كه مي آيي
«چه جمعه ها كه يك به يك غروب شد، نيامدي
چه بغض ها كه درگلو رسوب شد، نيامدي
خليل آتشين سخن، تبر به دوش و بت شكن
براي ما كه خسته ايم و دل شكسته ايم، نه
ولي براي عده اي چه خوب شد نيامدي
تمام طول هفته را به انتظار جمعه ام
دوباره صبح، ظهر، .... نه غروب شد، نيامدي»
جمعه ها از پي هم مي گذرند، مولاي من، نمي دانم كدامين آدينه مي آيي؟
نمي دانم كدامين روز، انتظار بي پـايانم را پاياني خواهي بود تا ديده دل را به نور جمالت نوراني كنم
آقاي من
مولاي من
نمي دانم آنگاه كه مي آيي، آن لحظه اي كه از آسمان سبز بهار شكوفا مي شوي، زنده ام يا در انبوهي از خاك غربت زنداني شبهاي تنهايي خويشم ولي بدان كه دل به عشق ديدارت سپرده ام و با هر جمعه «ندبه اي» سر مي دهم و درهر صبحي نداي دلنشين (اللهم رب النور العظيم» زمزمه مي كنم تا با همه احساس دروني خويش، خود را مهياي ديدارت نمايم
مولاي من!
اي پاره تن فاطمه (عليها السلام)
اي سرو بستان گلستان محبت
اي منتقم خون حسين (عليه السلام)
اي تكسوار وادي عشق
اي سبزينه پوش سرو قامت
بيا كه منتظريم .