(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 10 آذر 1388- شماره 19525
 

زنگ انشا علم بهتر است يا ثروت؟
جمله ها و نكته ها
گفتگو
دوست دارم تو را ببينم اي خدا
دنيا
زمستان
پليس يعني آرامش
شيطنت
اردو
بهترين سرآغاز



زنگ انشا علم بهتر است يا ثروت؟

گاهي وقتا احساس مي كنم كه بعضي دوستان بيشتر تحويل گرفته مي شن، اونم به خاطر پول زياد يا داشتن پارتي. حقير هم كه هيچ كدام از دو اصل معروف پ را ندارم، با مشكلات دست و پنجه نرم مي كنم، و گاهي كمر ناراحتي ها را تا مي كنم، البته بيشتر اوقات آنها بيني مرا به خاك مي مالند!
از قضا روزي به خاطر حجم زياد درس، شب را نخوابيده و كار مي كردم. صبح چشمانم از بي خوابي كاسه خون شده بود، با اين حال تلو تلو خوران خود را به مدرسه رساندم. آنجا يكي از دوستان مرفه را ديدم كه او هم چشمانش كاسه خون گشته و مدام تلو مي خورد! جلو رفتم و بعد از سلام و احوال پرسي سبب را پرسيدم، كه گفت تازه از خواب بيدار شده! من كه اول بار به دليل مشاهده حالش كمي شاد شده بودم و احساس مي كردم هم دردي پيدا كردم، بعد از شنيدن حرفش خود را تك و تنها يافتم و احساس نااميدي كردم. بدتر از همه اين بود كه هر كس ما را مي ديد، هر دومان را يك جور مي پنداشت، در حالي كه حقير تا صبح پلك به هم نزده بودم و دوست مرفهم، برعكس، تا آخرين لحظه خوابيده بود.
گذشت و زمان ارائه كار فرا رسيد.
معلم گرامي يك به يك اسامي را صدا مي زد و كارهايشان را مي ديد. من به خود و كارم اطمينان داشتم و از وضع دوست مرفهم اطلاع كافي... مي دانستم او چيزي از درس بهره نبرده، حتي به اندازه كشيدن يك خط ساده (در معماري...) اين شد كه با خيالي آسوده و اندك بادي در غب غب، منتظر ماندم تا معلم عزيز نامم را بخواند. چند وقتي گذشت كه آقا معلم بانگ برآورد: فلاني... در حالت نيمه چرت بودم كه از بلندي صداي ايشان ميخ شدم، كارها را برداشتم و با عجله به طرف ميز دويدم. در حالي كه بين خواب و بيداري بودم كارها را جلويشان گذاشتم. ولي با كمال ناباوري ديدم ايشان از يك به يك كارها ايراد مي گيرد، در حالي كه نزد خود بر اين باور بودم كه كارها در صحت و ظرافت تمام است. خلاصه معلم عزيز، بعد از كلي ايراد و نصيحت و آبروريزي جلوي بقيه دانش آموزان، از من خواهش كرد كه آشغال هايم را از ميزش برداشته و گم شوم سر جايم!
در راه برگشت بودم كه باز معلممان بانگ زد: بماني... و اين بار دوست مرفهم بلند شده، و با چند تكه كاغذ در دست، راهي ميز ايشان شد... در اين فكر بودم كه وقتي با كار من كه تا صبح نخوابيدم چنين كرد با كار اين بيچاره چه خواهد كرد كه با صداي به به و چه چه آقا معلم رشته افكارم تكه و پاره شد، وقتي به خود آمدم ديدم جناب معلم با هر بار ورق زدن كارهاي دوستم، كلي احسنت و مرحبا نثارش مي كند!
كارها تمام شد و دوستم با لبخند رضايتي كه چهره خواب آلودش را دلرباتر از قبل! كرده بود آمد تا بنشيند. من انگشت تعجب به دهان با صدايي لرزان پرسيدم: چگونه كارها را كشيدي؟ نگاه عاقل اندر سفيهي به سر تا پايم انداخت و گفت: خودم كه نكشيدم، دادم شيتي هفت هزار و پانصد، برايم كشيدند!
اين حرف كه از لاله گوشم عبور كرد و به مغزم رسيد، چشمانم سياهي رفت، حالت وحشتناكي پيدا كردم، سرم گيج مي رفت، گويا كائنات دور سرم با شتاب نامتعارف مشغول چرخش بود. در اين حال و احوال ياد سؤال معروفي افتادم كه روزگاري از من پرسيده بودند كه: علم بهتر است يا ثروت؟ و من در جهالت تمام جواب داده بودم: علم...
مي خواستم اين دم آخري كاغذ و قلمي بردارم و وصيت كنم:
كه جواني كردم، نفهميدم، ثروت همه چيز است
اما ...

احمد طحاني/ يزد

 



جمله ها و نكته ها

1- انسان مي تواند به كمك اراده ي خود مسير زندگي اش را تغيير دهد و به سوي هدفي شريف تر و عالي تر و باشكوه تر به پيش برود.
2- ما بيشتر از حماقتها، اشتباهات و جهالت خود رنج مي بريم تا از كم لطفي هاي بخت موهوم.
3- هرچه در زندگي روي مي دهد طبق حكم و مشيت الهي به وقوع مي پيوندد.
4- مردان بزرگ كم مي گويند و بسيار مي كوشند.
5- آنچه شما را مي آزارد مشكل دروني تان است كه تنها شما مي توانيد آن را دريابيد و تنها شماييد كه مي توانيد آن را اصلاح كنيد.
6- امروز يك باب مدرسه باز كردن در حكم آن است كه بيست سال ديگر درب يك زندان را ببنديد.
بيژن غفاري ساروي / ساري
همكار افتخاري مدرسه

 



گفتگو

گريه كردم و گفتم، نمي خواهم وارد دنياي ناپاكي شوم
گفتي: آرام باش عزيزم، تو بايد خوب و بد را تجربه كني اما خوب بماني .
گفتم: من در كنار تو به آرامش مي رسم.
گفتي: همه انسان ها موقع رفتن همين را مي گويند، اما بعد فراموش مي كنند كه من نيز هستم.
گفتم: در زماني كه تو از من دوري، از غصه هايم با كه سخن گويم؟
گفتي: دوري من از تو معنا ندارد، من هميشه در كنار تو هستم.
گفتم: برايم از دنيا بگو! بگو آنجا چه خبر است؟
گفتي: عده اي مشغول نماز، گرم راز و نياز و عده اي سرگرم بازي و به دنبال بهانه سازي.
گفتم: نمي خواهم از گروه دوم باشم.
گفتي: هستي
گفتم: نمي خواهم باشم.
گفتي: مي تواني نباشي. اما تو مرا فراموش مي كني.
گفتم: و تو...
گفتي: و من تو را مي بخشم.
گفتم: واگر فراموشت نكردم چه؟
گفتي: واگر بخشيدم...
گفتم: يعني مي گويي بايد هميشه تو را سپاس گويم؟
گفتي: سپاس زياد لازم نيست، يك شكراًلله تو را بس است.
گفتم: و اگر نگفتم
گفتي: بازهم دوستت دارم.
گفتم: واقعاً دوستم داري؟
گفتي: نه عاشقت هستم.
گفتم: پس چرا از خود جدايم مي كني؟
گفتي: برخواهي گشت، به زودي.
گفتم: چه قدر تا زمان بازگشت من مانده است؟
گفتي: تا چشم برهم زدني.
گفتم: من كه هنوز نرفته ام.
گفتي: قول مي دهي فراموش نكني؟
گفتم: قول مي دهم...
گفتي: پس برو، بنده من اميدوارم قولت را فراموش نكني.
و من آمدم و فراموشت كردم و به دنبال آرامش مي گشتم و يادم نيامد كه تو خود آرامشي. غصه هايم را به ديگري گفتم و ندانستم كه تو خود بهترين مرهم براي دردهايم هستي.
پس تو به قولت عمل كن!
اي بخشنده ببخش بر اين بنده ناچيز.
سؤال
خواستم بپرسم: چرا من را آفريدي؟
ديدم در ازاي لطف كريم چه كسي را ناسپاسي كنم.
خواستم بپرسم: چرا تنهايم گذاشتي؟
ديدم زماني كه تو از رگ گردن به من نزديك تري، اين سؤال بي معناست.
خواستم بگويم: اگر تو مرا دوست داري، چرا مشكلات را بر سرم آوار كردي؟
ديدم هزار مشكل داشته باشم، هزاران برابر نعمت دارم.
خواستم بپرسم؛ پس چرا نمي توانم ببينمت؟
ديدم، اگر تو هم ديدني بودي، چگونه باچشم هاي گناه آ لود تو را مي ديدم.
خواستم بپرسم، تو كه همه ما را دوست داري، پس چرا مرگ را آفريدي؟
ديدم اگر مرگ نبود، چگونه به تو مي رسيديم و اگر اين گذرگاه را نداشتيم، چگونه تو را باور مي كرديم؟
خواستم بپرسم: چرا با من حرف نمي زني؟
ديدم تمام حرف هايت را در يك جا و در يك كتاب برايم گفته اي!
خواستم بپرسم: آيا اين انصاف است كه من بدون ديدن تو، تو را بپرستم؟
ديدم، نشانه هايت در تمام عالم فراگير شده، چه نياز به ديدن.
در آخر به يك سؤال رسيدم. من در مقابل ا ين درياي بي كران محبت چه كرده ام؟
هيچ جوابي نتوانست قانع ام كند.
نگاهي به آسمان كردم، نسيمي روي صورتم وزيد، اشكي روي صورتم سرخورد و خداوند دست نوازشش را به رويم كشيد و دلم آرام گرفت.
اما هرچه با خود فكر كردم. جوابي براي سؤالم پيدا نكردم.
شاعر پانزده ساله: فاطمه عبداللهي. دبيرستان عالي شهيد مطهري

 



دوست دارم تو را ببينم اي خدا

يكي بود يكي نبود. زيرگنبد كبود دختري تو دهكده رو چمن نشسته بود. چشماي قشنگ اون خيره شده به آسمون.
گفت خدا تو بالايي تو ابرا، كجايي مامان مي گه تو قلب من. تو هستي هميشه در كنار من نشستي كاشكي مي شد تو رو مي ديدم خدا دست و پا تو رو من مي بوسيدم خدا.
دستاي اون شروع مي كرد به لرزش. انگاري كه مي كرد اونو نوازش، دوتا بال روي شونه هاش. صدايي زيرگوش او گفت يواش بيا با هم سمت تماشا بريم سمت سپيده با خدا بريم.
دختره هم بلند و بال گشود فرشته اي هميشه مهربون بود فرشته برد دختره رو ابرا پيش همون ابرسياه بالا.
دختره گفت: ابرگل مهربون روي زمين كي مي زني تو بارون ابرسياه گفت كه صدا مي رسه وقتي كه فرمان خدا مي رسه بعد به او گفت عزيزم بدون آرزوي ماست همون مهرون.
دختره گفت خداي من الان كجاست؟
اين جا يا اون جا يا هنوز اون بالاست گفت بايد اون بالا پيداش كني ببيني و غروب تماشاش كني.
دختره گفت مي روم پيش ستاره شايد از خدا خبر بياره رسيد و به ستاره گفتش سلام ستاره با دختره شد هم كلام.
دختره گفت:
ستاره جون اون كجاست؟ اينجا يا اونجا يا هنوز اون بالاست؟ ستاره گفت: دختره اين رو بدون بي خودي تو مي گردي تو آسمون
نمي خوادش تو آسمون بگردي بري تو ماه و كهكشون بگردي خدا پيشت بوده هميشه هرجا بال به تو داده اومدي اين بالا
اون به تو مهربون من دل داده دست و پا و خونه و منزل داده اوني كه نان داده و تو خورده اي نعمتاي اونو تو نشمرده اي
دوست تموم بچه هاي دنياست هم اين جا و هم اون جا و هم بالاست اگه تو خوب باشي مي ري تو بهشت خدا برات اين كلمات رو نوشت.
فاطمه سعيدي
مدرسه راهنمايي پونه رونقي

 



دنيا

پيرزن مثل هميشه زانوانش را بغل كرده بود و به گوشه اتاق خيره شده بود. هيچ چيز و هيچكس نمي توانست نگاه خيره كننده اش را پاره كند. اتاق مملو از جمعيت بود. فرزندان، نوه ها و نتيجه ها در كنار او مشغول كاري بودند، يكي با ديگري صحبت مي كرد، آن يكي تلويزيون تماشا مي كرد و بچه ها هم طبق معمول هميشه درحال بازي و از سر و كول هم بالارفتن، بودند. اما پيرزن همچنان سكوت اختيار كرده بود و به گوشه اتاق زل زده بود.
شايد به دوران پررنج جواني خود بازگشته بود كه چگونه چهار طفل يتيم را با سختي و مكافات بزرگ كرده بود ولي الان مورد بي مهري و بي توجهي آنان قرار گرفته است. شايد به دنبال علت اين بود كه مگر مي شود در دنيايي كه به كسي خوبي كرده اي، بدي پاسخ بگيري؟
شايد فكر مي كرد كه اگر فردا مرگش فرابرسد، آيا فرزندانش حاضر خواهند شد در مراسم تشييع، تدفين و ترحيمش شركت كنند؟ يا اينكه از آن هم مضايقه خواهند كرد؟ مگر من پيرزن، يكه و تنها كاري بايستي براي فرزندانم انجام مي دادم كه نكردم و به نظر آنان كوتاهي كرده ام؟
اينان فرداي قيامت در مقابل خداوند نسبت به بي توجهي به من چه جوابي خواهند داد؟
آيا نمي دانند اگر من آنها را عاق نمايم، روزگارشان سياه خواهد شد؟ ولي من اهل اينجور نفرين كردن ها نيستم، بگذار زندگي شان بدون من به خوشي وسلامتي در كنار زن و فرزندانشان بگذرد.
همين براي من كافي است و خوشحالم از اينكه مي بينم زندگي بي دردسر دارند.
پيرزن همچنان با آن نگاه خيره كننده اش در افكار خود غوطه ور بود. يكي از نتيجه هايش كه متلفت موضوع شده بود، پرسيد: «ننه جان! به چي فكر مي كني؟» پيرزن با خنده معنادار و چهره هميشه مهربانش كه گويي هيچ غمي ندارد، گفت: «عزيزم به اين كه دنيا به هيچكس وفا نداره.»
محسن؟/ قزوين
ارسال شده ازطرف بانك اطلاعات نشريات كشور

 



زمستان

به نام خدايي كه زيبايي فصل ها و ماه ها و روزها و ساعت ها همه از آن اوست. از هركس مي پرسم كه كدام فصل ها را مي پسندد؟مي گويد: بهار را.
چرا؟ چرا فقط بهار؟
همانا هنگامي كه برف مانند شنلي سفيد روي زمين افتاده است و كوه ها مقاوم واستوار در برابر سرما ايستاده اند و كلاهي سپيد و نقره گون به سر گذاشته اند و با سرما ستيزه مي كنند.
و درختان جامه خود را درآورده اند و آماده استقبال از برف وباران هستند و پرندگان جرأت بيرون آمدن از لانه خود را ندارند و با حسرت به كوچ همنوعان خود مي نگرند و آمدن بهار را درگوشي زمزمه مي كنند. و تنها آوازه اي كه شنيده مي شود صداي باد است كه با لطافتي خاص گوش را نوازش مي دهد.
زيبا نيست! زيبا نيست كه يخ زدن آب رودخانه درس زندگي را به ما مي آموزد و به ما اميد زيستن مي بخشد.آسمان مي بارد و مي بارد و مي بارد تا بهاري جاودان به ارمغان آورد. آيا زمستان سرچشمه زيبايي هاي بهار نيست او خود را كريه و ناپسند نشان مي دهد تا در كنارش بهار زيبا و خوش آيند جلوه شود. و همانا در كنار زشتي ها، زيبايي ها نمايان مي شود. و اگر زشتي ها نباشند زيبايي ها هرگز به چشم نمي آيند.
فائزه غلامحسيني
مدرسه راهنمايي پونه رونقي
منطقه 15 تهران

 



پليس يعني آرامش

شب سرد و يخ زده اي ست. از پشت پنجره به خيابان نگاهي مي كنم . يك مرد، يك مرد سبزپوش و مهربان درست زيربارش ايستاده است تا من شبها آرام و در سكوت به خوب روم. آن مرد در شبها در سكوت مرگبار و پراز ترسهاي واهي با آن دستهاي گرمش و با نگاهي مهربان با غول شبها دست و پنجه نرم مي كند . وقتي همه خواب هستند او بيدار مي ماند و اطمينان را براي اين خواب شيرين فراهم مي كند. او در گرگ و ميش شب هم مواظب ماست او كنار ماست.
در روزها بازهم وقتي از پشت پنجره به او نگاه مي كنم كه آنجا ايستاده است تا من بي دغدغه بنشينم و آوازهايم را بخوانم آرامش و اطميناني خاص و عجيب تمام وجودم را فرا مي گيرد آرامشي كه از او از نامش از نگاهش سرچشمه مي گيرد.
نامش پليس است. او هر روز و هر شب زيرنور سوزنده خورشيد و شلاق هايش ايستاده تا جان ما به خطر نيافتد او جان خود را فروخته تا جان ما را بخرد او نيز به صفت از جان گذشته معروف است.
پليس يعني آرامش يعني آزادي تا وقتي او در كنار ماست آرامش براي ماست آزادي كنار ماست راستي كه اين بيت شايسته پليس است.
تا خلق ازو رسد به آسايش
هرگز به عمر خويش نياسايد
پليس نامي مقدس نامي آشنا نامي ماندگار او هميشه در كنار ماست او آن جاست تا دست كودكان را مثل يك دوست قديمي و مهربان بگيرد و با نگاه كردن به چراغ راهنمايي آرام آرام به آن سوي خيابان ببرد اين كوچكترين وظيفه ي اوست.
حال بياييم به احترام او به خاطر ايستادگي به حرمت آن همه مهرباني پنهان در نگاهش ترانه هايمان را برايش بلند بخوانيم حالا بايد او بنشيند و ما به رسم دوستي و احترام پيش پايش بايستيم و بلند برايش بخوانيم:
مرد قانون
يادآور مهر و محبت
مرد مردان
با تو بودن مايه ي آرامش ماست
ياد تو در ياد ماهاست
اي كه يادت در دل ماست
ياروياورت خداوند
فاطمه ثباتي كلاس 3/3
مدرسه راهنمايي پونه رونقي
منطقه 15 تهران

 



شيطنت

يك خاطره كودكي من كه هيچوقت فراموش نمي كنم و هميشه با من است اين است كه كلاس اول دبستان بودم. دختري شيطان و بي قرار. خانم معلم كه به او پروين خانم مي گفتيم، تذكر مي داد كه بنشين و هر بار من مي گفتم چشم ولي بعد از چند دقيقه فراموش مي كردم و ناخواسته از جايم بلند مي شدم باز مي گفت بنشين تا اينكه از دست من خسته شد و گفت برو بايست كنار ديوار! من هم رفتم. من كه معلم خود را خيلي دوست داشتم ناراحت شدم و دلم شكست. پيش خودم گفتم من از بس معلمم را دوست داشتم در بحث كلاس شركت مي كردم و همه اش اجازه مي گرفتم تا پاسخ دهم و در كلاس مشاركت داشته باشم ولي او از من ناراحت شده و تنبيه مي كند. خلاصه تا آخر زنگ يك دست بالا و يك پا بالا، كنار كلاس ايستادم و گاهي يواشكي جاي پاي خود را عوض مي كردم تا خسته نشوم. زنگ خورد پيش خود فكر كردم ديگر مدرسه نمي آيم مدرسه خوب نيست و... كه خانم معلم بچه ها را از كلاس بيرون كرد و آمد نزديك من و گفت: خوب عزيزم ديگه نبينم كه بدون اجازه بلند شوي بايستي دفعه آخرت باشه و دستي بر سر من كشيد و گفت: چون دوستت دارم و مي دانم به كلاسه علاقمندي و شيطنتت عمدي نيست اين دفعه را مي بخشم ديگر تكرار نشود. با صحبت معلم دوباره نوري تازه بر قلبم تابيد و خوشحال شدم و تصميم گرفتم دختر خوبي باشم و هنوز مهر و محبت آن آموزگار در قلبم زنده است و هر وقت به يادش مي افتم خوشحال مي شوم.
مهناز آهنگر
دبير مدرسه ي راهنمايي پونه رونقي/ منطقه 15 تهران

 



اردو

يك روز برگه هايي را در كلاس پخش كردند. همه نگران بوديم كه چه شده و براي چه اين برگه ها را مي دهند، تا اينكه ديدم به اسم من هم يك برگه دادند نگاه كردم ديدم نوشته اردوي قم و جمكران. خيلي خوشحال شدم و از شوق به هوا پريدم. با گروه همسالان به اردو رفتن خيلي برايم لذت بخش بود. ناگاه روز و تاريخ اردو را كه نگاه كردم فهميدم كه نبايد خيلي خوشحال باشم چون دبير رياضي نمي گذارد بروم اردو، چون روز سه شنبه ما رياضي داشتيم اما با خود گفتم حالا خدابزرگ است! تا دبير رياضي آمد سر كلاس و گفت: تكاليفتان را روي ميز بگذاريد. بچه ها گفتند خانم ما روز سه شنبه مي خواهيم برويم اردو فقط چند نفر از بچه ها در كلاس هستند. دبير رياضي گفت: بي خود! هر كسي برود اردو و به كلاس نيايد از نمره رياضي اش كم مي كنم . التماس كردم كه خانم خواهش مي كنيم ما اردو رفتن را خيلي دوست داريم ولي گفت: اصلا تو اگر بروي قم- قم كجا برود؟ بايد بيائيد مدرسه و من گريان و نالان رفتم پيش معلم پرورشي و گفتم خانم اسم من را خط بزنيد من نمي توانم بيايم گفت: چرا؟ گفتم علتش را، و او گفت: نه عزيزم تو به خاطر فعاليت هاي تربيتي انتخاب شده اي و اين جايزه توست من با او صحبت مي كنم و شما هم مي آيي. من خيلي خوشحال شدم و به اردو رفتم اين خاطره هيچوقت فراموشم نمي شود. اما ناگفته نماند كه تا چند هفته معلم رياضي اول از من درس مي پرسيد و اگر بلد نبودم من را جريمه مي كرد!
مريم محمدي
دبير مدرسه ي راهنمايي پونه رونقي/ منطقه 15 تهران

 



بهترين سرآغاز

زنگمان را كه زدند مادرم رفت تا در را باز كند. چند دقيقه بعد درحالي كه يك پاكت نامه در دستش بود آمد. پاكت را كه باز كرد معلوم شد كه دعوت نامه اي است از دانشگاه براي جشن فارغ التحصيلي برادرم. جان دلم برايتان بگويد كه دانشگاه سنگ تمام گذاشته بود؛ 4 صفحه آچار به رنگ آبي روشن كه در بالاي صفحه اول آن، سمت راست، آرم آن دانشگاه به همراه كلاه و لباس و چند شاخه گل و در سمت چپش تاريخ، شماره و پيوست نوشته شده بود و در كل 4 صفحه هم پر از نوشته براي چگونه شركت كردن در اين جشن و همچنين خواستن مبلغ 35000 تومان از دانشجو و 15000 تومان از همراهش؟! البته كه ما براي آپولو هوا كردن هم اين كارها را نمي كنيم و اما اصل مطلب اين كه: راستش يك چيزي در بالاي صفحه اول كم بود. فكر نكنيد كه اين چيزي كه مي گويم كم بود سليقه شخصي است. نه، من با ذكر يك سري مسائل ديگر كه حجت الاسلام قرائتي به آنها اشاره كرده اند دليل كمبودش را مي گويم.
مسجدي كه گنبدي بزرگ به نام اسلام دارد اما يك وضوخانه ندارد، يا ما مدعي هستيم كه قرآن كتاب زندگيمان است و آن را در شب قدر بر روي سر مي گذاريم اما در كل زندگيمان از رهنمودهاي آن بي بهره ايم و بيشتر اكتفا كرده ايم به برگزاري همايش و مسابقاتي جهت زيبا و درست خواندن قرآن نه فهميدن و به كار بردن معاني اش در زندگي. اين كه در اتاق هر اداره يك سري شعار و حديث مبني بر اينكه كار خلق خدا را راه انداختن عبادت است و يا اسباب رياست تحمل است و قدرت. اما در بيشتر اوقات باطن كار در ادارات راستش را بگويم يك جور سردواندن است و اسباب رياست هم غير از اين شعار است بيشتر اسباب رياست رفاه طلبي و... باطن را كه نداريم اقلاً ظاهر را كه مي توانيم داشته باشيم. نمي توانيم؟
جشن فارغ التحصيلي به خودي خود چيز بدي نيست. اما تا وقتي كه اين جشن به اهداف اصيل خود نرسد بي خود و بي جهت است. جشن فارغ التحصيلي يعني ديدن ثمره علم و دادن انگيزه براي دوره هاي ديگر علم آموزي. ثمره علم بندگي است. اين را امام علي (عليه السلام) مي فرمايند و بندگي بي نام و ياد خدا آيا ممكن است؟
بگذاريد از اصل مطلب دور نشويم و با ذكر حديثي از حضرت محمد(ص) بگويم كه در بالاي آن صفحه اول دعوت نامه چه چيزي كم بود. پيامبر مي فرمايند: هركاري كه با نام خدا آغاز نشود ابتر است يك به نام خدا يا باسمه تعالي كه در ابتداي هرچيزي بايد نوشته يا گفته شود و تا انتهاي آن كار در لحظه لحظه آن با افراد همراه باشد.
نجمه پرنيان / جهرم

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14