(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 10 آذر 1388- شماره 19525
PDF نسخه

براي حاج احمد
ما كه نبوديم...
زنده ايم تا فراموشتان كنيم
كارت سفارت
پيشنهاد چي؟؟؟!
ده هزار و يازده
حاج احمد، نيا!
آبي ترين تصوير شعر بي ريايم!
حرف دگري نيست...
ساعت 25
حيرت زده ام، تشنه يك جرعه جوابم



براي حاج احمد

سميه كاوسي
از سكوت و سكون صخره ها كه مي گذشتي، آسمان با تو بود و تارهاي طلايي نور كه بر روي برف هاي قله آرام گرفته بودند. اينك افق در امتداد نگاهت جاي گرفته بود.
آنجا در انتهاي آسمان و زمين، جايي كه يا زمين آسماني مي شد و يا آسمان، زميني. گفته بودي كه پرچمت را آنجا به اهتزاز در خواهي آورد. و رفته بودي...
از بيابان هاي گرم طلائيه و دهلاويه كه مي گذشتي، شهر در انتظار تو بود. خانه هاي ويران شده اش، كوچه هاي سوت و كورش و دلتنگي مسجدش تو را انتظار مي كشيدند. خواب چندين شبت را به شهر هديه دادي و تدبير فرماندهيت را نثارش كردي. تا او هم اذان گلدسته اي مسجدش را به تو هديه كند. گفته بودي كه خونين شهر بايد خرمشهر شود. و رفته بودي...
ازميان آسمان كه مي گذشتي، ابرها همراهيت مي كردند و تو به معراج
مي انديشيدي و سرزمين مقدس. به ياد آوردي شب قبل از عمليات فتح المبين را، آن هنگام كه نااميدي سراپاي وجودت را فرا گرفته بود، از كمي امكانات در رنج و نگراني بودي، گرماي دستي را بر شانه ات حس كردي. پاسدار جواني بود كه تا آن لحظه او را در ميان بچه هاي لشگر نديده بودي و او گفته بود: » به چه فكر مي كني، همه چيز را به خودش بسپار، تو در اين عمليات پيروز خواهي شد و در عمليات ديگري به نام بيت المقدس آزادي خرمشهر را خواهي ديد و پس از آن به لبنان خواهي رفت و آنجا آغاز ديگري است...»
بيافتي، اين را خود گفته بودي. و رفته بودي...
قرباني به قربانگاه نزديك شده بود. شميم دلنواز عروج از لابه لاي برگهاي درختان زيتون صورتت را نوازش مي داد. در بيروت هر قدمي كه برمي داشتي غم كودكان صور و صيدا با تو بود كه ديگر شهري نداشتند.
و آن هنگام كه از خيانت ورزي ها، همان مسلمانان حامي اسراييل دلتنگ مي شدي، ارواح پاك كودكان كودكستان امام موسي صدر عزم تو را براي مبارزه افزون مي ساخت.
امام فرموده بود: «راه قدس از كربلا مي گذرد.» زمان به سرعت مي گذشت و تو «حاج احمد» منتظر تحقق وعده بودي. آخرين نفر را كه راهي كردي، دوباره به شهر برگشتي و اين آخرين خبر از توست.
دلم مي خواهد بگويم: بيا حاج احمد دلم براي تو تنگ است. اما نمي گويم، چون احساس مي كنم دل تو براي ما تنگ نيست.
فقط آرزو مي كنم كه به آرزويت رسيده باشي و تنها مي گويم: سلام خداوند مهربان و بزرگ و برگزيدگان و پاكان درگاهش بر سردار رشيد اسلام حاج احمد متوسليان.

 



ما كه نبوديم...

مريم حاجي علي
خانه اي تازه ساز بود. حوالي ميدان 16 واقع در محله نارمك. اين ميدان را خوب مي شناختم. تا به در خانه برسم و خود را از لابلاي جمعيت كثيري كه ازدحام كرده بودند، بيرون بكشم و به گوشه مناسبي بروم تا بتوانم شاهد كل مراسم باشم، كلي از خاطرات كودكي ام مرور شد...
شايد باور نكنيد ولي من حتي
مي دانستم اين ميدان چند نيمكت دارد. چند ميز شطرنج دارد.
چشم بسته مي توانستم جاي تمام صندلي ها را بگويم. از فرهنگسراي كوچكش هم كلي خاطره داشتم. از فضاي بازي كه مناسب ترين مكان بود براي بازي بدمينتون و واليبال...خصوصا عصرهاي تابستان كه مدرسه ها تعطيل بود اين ميدان خيلي شلوغ مي شد و رسما
مي شد پاتوقمان. ميدان دنج و زيبايي بود...
از خانه نوساز مي گفتم. فكر مي كنم درش سبز رنگ بود.چون آن روز تمام كوچه را پارچه زده بودند. روي در را هم از عكس و پوستر پر كرده بودند. عجيب بود، يك شبه چقدر عكس و بنر آماده شده بود!
جمعيت مدام صلوات مي فرستاد. با اينكه چند سالي مي شد از آن محل رفته بوديم، ولي تقريبا اهالي را مي شناختم. رئيس جمهور كه آمد، همه جا يكدفعه شلوغ شد. بعدها در عكس ها هم پيدا بود. بالاخره رئيس جمهور حق همسايگي را به جا آورده! برعكس من و خيلي هاي ديگر...
وقتي خبر درگذشت پدر «حاج احمد» را يكي از هم دانشگاهي ها برايم ارسال كرد با ديدن آدرس شوكه شدم!
باورم نمي شد خانه پدري حاج احمد در اين محل بوده باشد. ناراحت شدم! ناراحت از اين همه غربت! از اين همه بي مهري! يعني ما نمي توانستيم يك بار براي دل جويي هم كه شده به اين خانواده سر بزنيم؟
در آن لحظات دائم با خودم كلنجار مي رفتم؛ از خودم بدم آمده بود؛ دوست داشتم خدا از عمر من كم كند تا در عوض اين پدر و پسر همديگر را ببينند...
مداح مدام مي گفت: «حاج احمد جات تو مراسم تشييع پدرت خاليه! بچه هاي تيپ 27 لشگر محمد رسول الله اينجا هستن....منتظرت هستيم.»
نمي دانم، انگار همه انتظار داشتند در چنين روزي حاج احمد بر گردد...
پيرمرد در چشم انتظاري از دنيا رفته بود. داخل خانه اي كه فقط از حالت كلنگي در آمده بود. مثل همه خانوده هايي كه فرزندشان اسير يا مفقود شده، خانه را عوض نكرده بودند، تا مبادا يك روز حاج احمد بازگردد و ببيند كسي منتظرش نيست...
¤¤¤
ما كه نبوديم. اما آنها كه بوده اند اوايل تابستان سال 61، تعريف مي كنند خانه پدر حاج احمد شده بوده پاتوق بسيجيان لشگر. بسيجياني كه يا براي گرفتن خبر و يا دلداري به خانواده احمد به آنجا مي رفتند. ظاهرا چند روزي از بازگشت نيروها از لبنان مي گذشت؛ همان نيروهايي كه با حمله اسرائيلي ها به لبنان و مواضع نظاميان سوريه به فرمان حضرت امام(ره) و با فرماندهي حاج احمد متوسليان براي كمك به مردم سوريه و لبنان به آن كشور عزيمت كرده بودند؛ اما هنوز از احمد خبري نبود...
تقريبا آن زمان اين خبر به گوش همه رسيده بوده كه احمد همه نيروها را تا پاي پلكان هواپيما بدرقه مي كند و خودش به همراه كاردار سفارت، عكاس خبرگزاري و راننده اش براي آخرين سركشي ها به سفارت ايران در بيروت بازمي گردد.
حوالي ظهر روز 14 تير 61 به سفارت نرسيده در يك ايستگاه ايست و بازرسي متوقف و دستگير مي شوند. و اين در حالي است كه هر چهار نفر مصونيت ديپلماتيك داشتند!
آن روزها شايد هيچ كسي تصور نمي كرد اين انتظار بيش از بيست و چند سال به درازا بكشد! از آن روز به بعد هر گاه زمزمه مي كنم: «اللهم فك كل اسير» چهره حاج احمد جلوي چشمم مي آيد!
انگار اين رسم روزگار است كه هميشه بايد منتظر خوب ها بود! اين بار هم چشم انتظار مرداني هستيم كه اگر بازگردند ديگر نخواهيم گفت: «كجايند مردان بي ادعا؟»
مرداني كه اگر بودند امروز كشورمان اين همه از وجودشان خالي نبود! شايد هم اگر بودند گمنام تر از امروز مي شدند!
¤¤¤
مثل ماتم زده ها گوشه اي ايستاده بودم و با خودم مي گفتم چه مي شد اگر الان حاج احمد پشت بلند گو مي آمد و از همه شركت كنندگان در مراسم تشييع پدرش تشكر مي كرد...
فقط يك اميد آرامم مي كرد. اميد اينكه اين پدر رنجور، ديگر چشمش به دنيا نباشد و الان كه از هر زماني بيناتر است به احوال فرزند خويش آگاه شود و آتش درونش با لقاءالله خاموش شود!

 



زنده ايم تا فراموشتان كنيم

سيد محمد عماد اعرابي
اينجا ديار فراموشي است. امروز، فردا، همه معناي ديروز را مي دهند و ديروز يعني خاطره، يعني فراموشي. كجاست آن پير مرد كه 13 سال انتظار فرزندش را كشيد؟ اين روز ها او حتي در خاطره ها هم پيدا نمي شود.
14 سال از رفتنش مي گذرد اما او از همان شب چهلم فراموش شد 1. تو هم فراموش مي شوي. دير يا زود، خواسته يا نا خواسته. پدر و مادري را
مي شناسم كه نزديك به 24 سال انتظار عزيزان فراموش شده خود را كشيدند 2. شايد آنها نمي دانستند كه گرد و غبار زمان سنگين تر از حافظه انسانهاست...
كدام انتظار؟ كدام عزيز؟ اينجا مردم يادشان نمي آيد صبحانه چه خوردند! اكنون 3 سال است كه آنها نيز فراموش شدند. زياد سخت نيست؛ از مراسم تدفين شروع مي شود، وقتي به شب هفت مي رسد ديگر همه چيز تمام شده و حالا بايد براي يادآوري خاطره ها به ذهنت رجوع كني، تا شب چهلم آن هم از بين خواهد رفت...
اينها حقيقت است. اگر باور نمي كني لااقل قبولش كن. هنوز سالگرد پدر حاج احمد متوسليان نشده، او هم فراموش شد. حتي حضور رئيس جمهور هم نتوانست مانعي باشد بر سر راه فراموشي ما.
متأسفيم اما واقعيت است؛ سيد محسن موسوي، احمد متوسليان، كاظم اخوان، تقي رستگار مقدم، سالهاست كه اسير فراموشي اند. و ما متهم رديف اول دادگاه واقعيت.
ما هزاران شهيد را فراموش كرديم، آنها كه تنها چهار نفرند. اين روز ها فراموشي همه گير شده حتي همه گير تر از آنفولانزاي نوعA .
27 سال دل بستيم به دادگاه هاي بين المللي و سازمان ملل اما به قول
حاج احمد: سگ زرد برادر شغال است3.
اين روز ها حتي سمير جع جع 4 هم حوادث جاده طرابلس - بيروت را فراموش كرده. كاش زمان با فالانژيست ها همدست نمي شد! كاش وسعت حافظه ما به اندازه 27 سال بود! كاش حقيقت اينطور نبود اما؛ ما زنده ايم تا فراموشتان كنيم! راستي خوش به حال شما كه ستاره هاي اقبالتان در آسمان تاريخ ايران درخشيده و نور افشاني مي كند...
..............................
1 . سال 1374 وفات رضا اخوان پدر كاظم اخوان.
2. سال 1384 وفات پدر تقي رستگار مقدم. 1385 وفات راضيه قديمي
مادر سيد محسن موسوي.
3. آخرين سخنراني حاج احمد متوسليان فرمانده قواي محمد رسول الله(ص)
در پادگان زبداني واقع در خارج از شهر دمشق.
4. رهبر فالانژيست هاي لبنان (فالانژيست: مزدوران مسيحي صهيونيست ها)

 



كارت سفارت

جنوب بيروت ـ خرداد 1361
گلوله هاي آتشزاي تانك ، سينه بلند ساختمان ها را مي درد. دركوچه و خيابان، تك و توك جنبنده اي به چشم مي خورد. جسدي در كنار جوي آب افتاده است . سگ ها، به دنبال آن ازهم سبقت مي گيرند. كماندوهاي اسرائيلي، زودتر به جنازه مي رسند. در يك چشم برهم زدن ، لباس هاي جنازه كه پيرمردي سالخورده است و سر در بدن ندارد، پاره پاره مي شود. هرآنچه دارد به يغما مي رود. سرباز اسرائيلي، تسبيح را كه از جيب او در مي آورد، تعجب مي كند. تسبيح را با خنده دور مچ دست خود مي اندازد، وحشيانه قهقهه مي زند و اسلحه «ام 16» خود را به طرف جنازه نشانه مي رود. ناگهان از آن سوتر، صداي گريه بچه اي به گوش مي رسد. سرباز اسرائيلي به آن طرف نگاه مي كند. از كنار جنازه زني جوان ، دختر كوچكي كه شيشه خاك گرفته شير در دست دارد، بر مي خيزد و به طرف سرباز مي آيد. كماندوي صهيونيست مي خندد و باحركاتي بچه گانه به دخترك اشاره مي كند كه به طرفش بيايد. بچه كه گريه كنان پناه مي جويد، خنده سرباز را كه مي بيند به طرفش
مي آيد. دريك چشم برهم زدن ، گلوله سرخ ، شيشه شير را درصورت
دختر بچه متلاشي مي كند و دود خون رنگي از كله بچه برمي خيزد. صداي گريه اش ساكت مي شود. خون و شير درهم مي آميزند و بر روي خاك نقش مي بندند. قهقهه كماندوي صهيونيست، دركوچه هاي بيروت مي پيچد.
دره بقاع ، بعلبك ـ تير 1361
حاج احمد همراه با سيدمحسن موسوي سرپرست سفارت ايران در بيروت، تقي رستگار و كاظم اخوان عكاس - خبرنگار جمهوري اسلامي، از ديگران خداحافظي مي كنند و سوار ماشين بنز سفارت ايران كه نمره ديپلماتيك دارد، مي شوند. دوجيپ نظامي متعلق به الدرك (ژاندرمري ) لبنان كه افراد مسلح داخل آن نشسته اند، درعقب و جلو آنان را اسكورت و حفاظت
مي كنند. خبر مي رسد كه جاده بعلبك به بيروت توسط اسرائيل مسدود شده است . ماشين سفارت به همراه اسكورت ها، به طرف «اشتوره» و از آنجا به سوريه مي رود و از آن طرف به شهر «حمص» در شمال سوريه رفته و از آنجا وارد خاك لبنان مي شود. ماشين ها از جاده طرابلس به طرف بيروت حركت مي كنند.
تهران ـ فرودگاه مهرآباد ـ خرداد 1361
عكس امام آويزان برسينه رزمندگان مي خندد. چشم ها را برقي زيبا گرفته است . بر روي پيشاني بندهاي سبز نوشته شده «يا قدس اننا قادمون»
(اي قدس ما خواهيم آمد) كاظم اخوان كه دوربيني به گردن دارد و ساكي
بر دوش ، حاج احمد را كه مي بينيد به طرفش مي شتابد. او را در آغوش
مي گيرد و مي بوسد. حاجي دستش را مي فشارد و مي گويد: خدا خيرت بده ، شنيدم توي خرمشهر خوب عكس گرفتي ...
تقي رستگار وسط حرف شان مي آيد. با كاظم و حاجي دست مي دهد. رو به حاجي مي گويد: بچه ها سوار هواپيما شدن، اگر خدا بخواد دو سه ساعت ديگه توي دمشق هستيم.
بيروت ـ كاخ رياست جمهوري بعبدا ـ تير 1361
بشير جميل رهبر حزب كتائب، با آرييل شارون ، وزير دفاع رژيم
صهيونيستي ، در كاخ رياست جمهوري لبنان «بعبدا» بر سر يك ميز
نشسته اند. گيلاس ها از شراب سرخ پر مي شوند. همه خندانند. قهقهه اي مثل همان كه در كوچه هاي بيروت به گوش مي رسيد، فضاي سالن را پركرده است . همه سرمست مي شوند. تلويزيون تصاويري از جنازه هاي زن و بچه ها را نشان مي دهد. جميل و شارون، با ديدن صحنه هاي
بمباران هوايي شهرهاي لبنان ، دست هاي شان را درهم مي فشارند و
مي خندند. جميل رو به شارون مي گويد: جداً تبريك مي گم ، اين بهترين راهي بود كه از شر مسلمان ها و فلسطيني ها راحت بشيم . مطمئن باشيد اين خدمت شما را فراموش نخواهيم كرد...
جاده طرابلس ، بيروت ـ پست بازرسي برباره 14 تير 1361
دو جيپ ژاندرمري و بنز سفارت ايران ، در مقابل تابلويي كه آرم درخت كاج (ارز) روي آن است و زيرش نوشته شده «الكتائب اللبنانيه »، متوقف
شده اند. مردان مسلح ، با قيافه هاي خشن و نگاه هاي تند، در حالي كه از گرما پيراهن خود را درآورده و نوارهاي فشنگ و تجهيزات را برخود آويزان كرده اند، اطراف ماشين مي چرخند. تقي رستگار كه پشت فرمان نشسته ، چشم در چشم يكي از آنان كه آدامس مي جود، مي دوزد. مردفالانژ دست
بر قبضه ام 16 خود مي فشارد و آن را به تقي نشان مي دهد. اخوان درحالي كه دوربين عكاسي را زير پاهايش پنهان كرده است، رو به حاج احمد
مي گويد: كاشكي مي شد يك عكس ازشون مي گرفتم . درست مثل جنايتكاران جنگي آمريكا توي ويتنام شدن.
حاج احمد مي خندد و مي گويد: تو فكر عكس گرفتن از اين وحشي ها هستي ، من فكر اينم كه الان رفقاي همين ها توي بيروت ، چي برسر مردم ميارن.
موسوي نگاهش به فرمانده پست بازرسي است كه با بي سيم صحبت
مي كند و نگاه تندي به آنها مي اندازد. برمي گردد رو به حاج احمد و مي گويد: فكركنم اوضاع خراب باشه. اين جور كه پيداست قصد ندارن ولمون كنن ...
اخوان به او مي گويد:خب آقاسيد، كارت سفارت رو نشونشون بده و بگو كه ما مصونيت سياسي داريم . همه جاي دنيا حتي وسط جنگل هاي آفريقا هم مصونيت سياسي سرشون ميشه ...
موسوي نگاه معني داري به او مي كند و مي گويد: اونجا جنگل هاي آفريقاس و اينجا بيروته و اينها هم سگ هاي وحشي فالانژيست كه براي خوش آمد اسرائيل اين همه جنايت در حق هموطنان خودشون روا داشتن. مصونيت سياسي چه مي فهمن ...
بيروت ـ منطقه شيعه نشين ضاحيه ـ تير 1361
انفجاري عظيم ، تكه هاي بدن اجساد را به اطراف پرت مي كند. صداي
جيغ و داد به گوش مي رسد. هواپيماهاي اسرائيلي كه مأموريت بمباران را به اتمام رسانده اند، در آسمان اوج مي گيرند. در دوردست ، در بيروت غربي ، اجسامي كوچك ، در آسمان چرخ مي خورند. به زمين كه مي افتند، همه جا را آتش و انفجار فرا مي گيرد و زمين مي لرزد.
شارون ، بشير جميل را درآغوش مي گيرد و درحالي كه سوار بر هلي كوپتر نظامي اسرائيلي مي شود، از پشت شيشه ، دو انگشت خود را به علامت پيروزي به او نشان مي دهد و پس از آن ، هر دو دستش را به عنوان اتحاد، بالاي سر خود درهم مي فشارد و مي خندد... پرچم آمريكا برفراز ساختمان سفارت در بخش غربي بيروت دست خوش باد، شادمانه مي رقصد.
جاده طرابلس به طرف شمال ـ 14 تير 1361
دوجيپ نظامي گروه حفاظت ژاندارمري لبنان درحال برگشت هستند. در دوردست ، بنز سفارت ايران ديده مي شود. درهاي ماشين باز است ولي كسي در آن به چشم نمي خورد. آن سوتر، چند نيروي فالانژ، زن جواني را كه همراه بابچه اش مي خواهد از بيروت خارج شود، با زور به داخل مقر خود
مي كشانند. زن جيغ مي زند و از ديگر نيروهاي فالانژ كه اطرافش ايستاده اند استمداد مي طلبد. آنها برايش دست تكان مي دهند و به فريادهاي او
مي خندند. لگدي بر بازوي زن مي خورد و كودك نقش برزمين مي شود. صداي جيغي در شمال بيروت منطقه تحت سلطه فالانژيست ها، مي پيچد.
كارت ديپلماتيك سفارت ايران كه عكس موسوي روي آن نقش بسته ،
بر روي زمين افتاده است . فالانژي آن را برمي داد، درجيب خود مي گذارد و سيگارش را دود مي كند. لاستيك هاي ماشين پنچر و بدنه اش از گلوله سوراخ شده است . هيچ چيز از وسايل و خود سرنشينان به چشم نمي خورد. مزدورفالانژ، با قهقهه اي كريه، رگباري روي ماشين مي بندد...
حميد داودآبادي

 



پيشنهاد چي؟؟؟!

فرهاد كاوه - اصولا ما اصولگراها و كمي جزئي تر بچه حزب اللهي ها هنوز فضاي سايبر را به عنوان يك رسانه فراگير و تاثيرگذار و البته جذاب، باور نكرده ايم و فعاليت الكترونيك را در حد يك سايت خبري - تحليلي با محتوايي ضعيف و سطحي مي دانيم و بارها هم از همين دريچه آسيب ديده ايم اما تنها به يك خبر تكراري بسنده كرده ايم كه مثلا بهائيت روزانه فلان قدر مطلب در اينترنت قرار مي دهد و يا وهابي ها بهمان تعداد سايت عليه تشيع راه اندازي كرده اند؛ فكر مي كنيم ذكر اين اخبار نوعي ارائه توانمندي است! در حالي كه آنها فعالند و در جنگ نرم پيش رو؛ خب ما چه كرده ايم؟ كدام خبرگزاري رسمي ما واقعا محل رجوع انگليسي زبان هاي دنياست؟ زياد برايمان اهميت ندارد كه زبان دوم خبرگزاري هايمان را درست كنيم! »حقوق« مان نيز همين گونه حمايت مي شود؛ در فضاي وسيع وب بگرديد درباره نقد آثار مكتوب دفاع مقدس يك صفحه مطلب پيدا كنيد؛ عمرا! يك سايت پيدا كنيد كه عكس هاي خوبي از علماي زنده و علماي از دست داده را با كيفيت مناسب داشته باشد؛ عكس نخواستيم؛ يك سايت بيابيد كه دو تا سخنراني و چهار تا يادداشت از علما و مراجع داشته باشد...فقط شعار آن هم در هر تريبون و مجلسي...همه هم در آخر مي گويند براي اين عزيزان و انقلاب و نظام و شهدا كاري نكرديم؛ كي قرار است كاري بكنيم خدا مي داند...در اين وانفسا بايد دست و پاي اين چند دانشجويي را كه رفته اند و هزينه كرده اند و يك سايت براي مظلوميت و معرفي چهار ديپلمات اسير در خاك لبنان راه اندازي كرده اند، بوسيد. يك سايت قابل دفاع كه تقريبا همه چيز دارد؛ حداقلش اين است كه ديگر اگر كسي بگويد داستان اين چهار نفر چه بود و عكس شان كو و مقالات و كتاب و... يك چيزهايي براي نمايش داريم... زندگينامه، اخبار، روزشمار، مصاحبه و گزارش، مقالات، آلبوم تصاوير، ادب و هنر، صوت و فيلم، چهار ديپلمات در اينترنت و...از بخش هاي اصلي اين سايت است. در بخش ادب و هنر نسخه كامل چند كتاب مرتبط با اين موضع و در بخش گالري هم مجموعه عكس هايي كه از اين افراد وجود دارد به نمايش درآمده؛ فايل هاي صوتي كه براي نخستين بار منتشر شده را هم اضافه كنيد به اين تلاش ارزشمند اگرچه اين فايل هاي صوتي نيازمند پياده شدن و تبديل شدن به متن است و جزء نقص هاي سايت است. حالا اينكه چرا سايت هاي اصولگرا و خيلي عاشق شهدا و ارزش ها(!) لينك اين سايت را كنار سايت هاي پربازديدشان (به ادعاي خود) نگذاشته اند،
برمي گردد به همان بند ابتدايي يادداشت. ما كه به بچه هاي جنبش دانشجويي 14 تير مي گوييم خدا قوت! پنجره مجازي پرواز به آسمان اين چهار ديپلمات عزيز را در اين نشاني مشاهده كنيد: www4diplomatsnet

 



ده هزار و يازده

يگانه آويني
هنوز خبر دقيق ندارم از چند و چون برنامه اي كه مؤسسه ميثاق قرار است برگزار كند، ولي دقيق اش مي شود 10011 روز دوري و غربت! مي دانيد كه حاج احمد خيلي دقيق بوده و خيلي هم حساس. نمي شود فقط ذكر و ياد آن ها را بهانه كرد و دقيق نبود...
قرار است فقط بهانه اي كنيم تاريخ و روزي را تا به ياد ديپلمات هاي ربوده شده سرزمين مان بيفتيم. روزي را درباره آن ها بخوانيم و به آن ها فكر كنيم و از آن ها بشنويم و در ياد و ذهن مان مرور كنيم زندگي مرداني را كه گاه كارهايشان به افسانه شبيه است و خيلي دست نيافتني.
اما نمي دانيم كه اين ماييم كه از آن ها دور شده ايم به اندازه سال هاي نوري و همين دورشدن ما از خيلي چيزها و غرق شدن در روزمرگي ها آن ها را براي ما دست نيافتني كرده است وگرنه آن عزيزان در زندگي خود هرگز براي خود امتيازي قائل نبوده اند.
قرار است در قاب چشمانمان عكس هايشان جاي بگيرد و گوش مان خاطره هايي درباره آن ها بشنود و بعد آن حرف ها و آن تصاوير در روح و جانمان ته نشين شود و رسوب كند و در جايي از جانمان كه هرچقدر هم از بعضي چيزها دور شويم و هرچقدر در روزمرگي ها گرفتار شويم آن يادهاي رسوب شده مانند رگه اي از طلا در وجودمان بدرخشد و گاه در لحظه هاي تنهايي و در پرتگاه هاي زندگي دستمان را بگيرد و نگذارد كه بلغزيم كه سعي كنيم مانند آن ها بشويم و سعي كنيم كه واقعاً مثل آنها بشويم. نام و ياد آن ها فقط بهانه اي است تا ما خودمان را با آن ها محك بزنيم و غبارها را از تن و جانمان بزداييم و به اندازه توان و ظرفيت مان به ايشان نزديك شويم!
10 هزار روز گذشت !روزهايي كه هر روزش سالي گذشته است، 10هزار عددي براي افتخار و عددي براي شرمندگي.عددي براي افتخار، افتخار براي خانواده هايشان براي داشتن چنين مرداني، براي ما براي داشتن چنين هموطناني كه براي آرمان و اهداف خود سخت ترين راه را برگزيدند.
افتخار براي داشتن آن ها تا با هم گاهي، فقط گاهي اعمال و رفتار خودمان را با آن ها بسنجيم. مايي كه سال هاي نوري با آن ها فاصله داريم.
عددي براي شرمندگي، شرمنده براي نشناساندن آن ها، براي نشناختن آن ها و براي همتي كه براي آزادي آن ها نداشته ايم.
شرمنده از تصور همه رنج ها و سختي هاي آن ها، از همه بي خبري هاي آن ها از شادي هاي عزيزانشان و از روزهاي غم و اندوه براي خانواده هايشان، شرمنده از همه روزها، از همه عاشورا و ايام فاطميه و همه اعيادي كه بدون آن ها سپري كرده ايم، از همه روزهايي كه جاي خالي آن ها بدجوري برايمان بغض گلوگير شده بود.
10 هزار عددي است تا گاهي اوقات كه نمي دانيم چه كنيم به اين عدد فكر كنيم و آن را تبديل به هفته، ماه، سال، دقيقه و ثانيه بكنيم تا بدانيم اين همه مدت بي خبري و دوري را اگرما بوديم، چگونه مي توانستيم تحمل كنيم.
امروز كه شما اين مطلب را مي خوانيد 10011 روز از اسارت سيد محسن موسوي، حاج احمد متوسليان، كاظم اخوان و محمد تقي رستگار مقدم مي گذرد و همه اين سطرها هم براي اين است كه مبادا آن ها را فراموش كنيم و نبايد بگذاريم كه فراموش شوند؛ هركس به قدر همت خود. فقط همين!

 



حاج احمد، نيا!

مليحه اخباري
اين بار دعا هايم با هميشه فرق
مي كند؛ گلهاي دعايم حال و هواي خوبي ندارند. اين روزهاي سالگرد اسارت؛ همه بيشتر از قبل دعا مي كنند باز گرديد اما من... امروز مي خواهم ساز مخالف بزنم. مي خواهم زير باران اشكهايم سازم را مخالف كوك كنم و بنوازم با خيال ديگري از جنس
بي خيالي. اصلا بياييد همه مان خوش خيال شويم و فكرهاي خوب آزادي مهمانمان شود؛ فكرهايي خوب سرشار از اندوه و شرم...
فكر كنيم روز رهايي رسيده و داستان، داستان كبوتراني است كه در قفس برويشان باز شده و در راه باز گشت به اميد ديدار آشيانه اي كه با خون دل ساختند و حفظ كردند و به امانت نهادند... روزهاي سختي پيش روي ماست؛ نه؟ آخر خانه آني نيست كه بايد باشد و سوال هايي كه از پي هم مي آيند...كه چرا؟ بگذاريد من براي شما كه تازه از راه رسيده ايد و با يك نگاه غرق اندوه شده ايد، بگويم... بگويم كه خيلي چيزها عوض شده، خيلي اتفاقها افتاده و خيلي ها نيافتاده.
بگذاريد آسمان و ريسمان بهم بافته را پاره كنم و رك و راست اصل ماجرا را بگويم. اصل ماجرا اين است كه ما خسته شده بوديم و هستيم از بودنتان، از نبودتان، از داستان تكراري شما و ديگرانتان. بهتر است شما پي اسارت و شهادت و جانبازي و مكتب روح الله(ره) برويد و دست از سر ما برداريد و بگذاريد ما هم زندگيمان را بكنيم. به خودتان نگاه كنيد بعد از آن همه سال مبارزه حالا آمده ايد و مي بينيد كه چقدر آسان و ارزان پيروزي هايتان را مي فروشند... اصلا مي دانيد ما در اين فكر پر مشغله مان براي شما جا نداريم؛ فكرمان پر از پول و فرمول است؛ پر از زن و بچه و زندگي راحت. پر از بي خيال. ما وقت نداريم فكر كنيم شما كه بوديد و كجا بوديد. كجا بردنتان؟ و چه بر سرتان آوردند؟ ما حتي وقت نداريم بفهميم اين چند سال شما خوش گذرانديد يا با اسارت شما، ديگران خوش گذراني كردند. ما حوصله نداريم به داستان هاي غم انگيز غم انگيزاني مثل شما گوش كنيم؛ آخر امروز ديگر گوش هاي ما خريداران بهتري پيدا كرده است؛ امروز عصر خوانندگان رپ و راك است، عصر رقص باربي و چت و فيس بوك! دوره شما خيلي وقت است به كتابهاي تاريخ پيوسته است، ما
مي خواهيم راحت باشيم، آزاد باشيم؛ آن قدر آزاد كه هر كاري دلمان خواست بكنيم و در هرج و مرج و پول و فساد و عشق و حال غلت بزنيم...
مي بينيد تفاوت ميان ما و شما از زمين تا آسمان است. شما گوشه زندان اسارت فقط براي آزادي رنج كشيديد ولي ما در ميدان آزادي بر سر قله رهايي در اوج آرامش و غفلت براي آزاد شدن
له له زديم فرياد كشيديم شعار داديم اجتماع كرديم و ياد يار دبستاني...
امروز ديگر مرگ سرخ رمز آزادي و راز زندگي نيست! امروز سياه، رنگ عشق است و رمز آزادي و
راز زندگي پيش اسكناس هاي سبز و آبي معنا پيدا مي كند.
مرگ سرخ از مد افتاده! ما دوست داريم غرق در اسكناس هاي رنگي بميريم. ما نمي خواهيم...اصلا وقت نداريم و حوصله مان
نمي رسد...ما...اصلا ببخشيد شما!؟
بله مي دانيم كه پس از سالها از غار اسارت بيرون زده ايد؛ تهران امنيت ندارد. بالتان را مي چينند؛ تهران خار در چشم و تيغ در گلو است. حالا كه از قفس بيرون زده ايد جان و بالهاي زخمي تان را برداريد و برويد آنجا كه حداقل گربه صفتي ها و خيانت در امانت هاي ما را نبينيد. جايي كه وقت و حوصله داشته باشند...
حا ج احمد نيا! يارانت را هم نياور كه ما خيلي عوض شده ايم.
حاج احمد نيا كه روي سر بلند كردن نداريم. آبروي نداشته مان را در خيابان هاي بي عفتي و تن فروشي فروخته ايم؛ آخر زندگي خرج دارد! پارتي داشتن خرج دارد اختلاس و رانت و رشوه خواري خرج دارد، شهرت، خرج دارد. نان ارزان شد، آب ارزان شده اما مدرك گران است، عشق، گران است، موتور 1000گران است...درد كه خيلي گران شده است؛ گران تر از درد اسارت شما!
گرد فراموشي، مبارزه را در گورستان غربزدگي و مد دفن كرده است. ظالم، محرم شده و مهربان....! هواي تهران از نفس متعفن دشمن، آلوده شده و بوي گند مي دهد و صداي قهقهه نفرت انگيزش از دل عروسك هاي محبوب كودكانمان گوش ها را پر كرده است. در يك كلام، تهران در خواب است...
همه اينها را گفتم چون مي بينم آن لبخند حزين و چمشان پر از اشكتان را از غم يا شادي لحظه باز گشت، در همين روزهاي نزديك.

 



آبي ترين تصوير شعر بي ريايم!

برگرد، مي ميرد بدون تو صدايم
هر شب به ياد لحظه هاي غربت تو
لبريز باران مي شود دست دعايم
گفتي كه از عشق و غزل، هر آن چه داري
يك روز مي ريزي تمامش را به پايم
كي مي رسي اي حنجرت لبريز آواز؟
كي شعرهاي تازه مي خواني برايم؟
احساس باراني! غريب خسته ي من!
كي مي گذاري سر به روي شانه هايم؟
بگذار تكفيرم كنند آري، ولي من
تنها نگاه عاشقت را مي سرايم

انسيه موسويان

 



حرف دگري نيست...

طيبه سادات مولايي
از «تو» چه بگويم؟!
هنوزم كه هنوز ست،
از «تو» خبري نيست...
مرغ سفرم؛ بي كس و بي يار؛
اندوه زده از دل پرواز،
بالي و پري نيست!
ما حبس در اين شب،
آزرده ز ظلمت،
- انگار نه انگار -
اينجا «سحري» نيست...
دل ها همه تنگند؛
از غرش تقدير،
بر بارش اندوه؛
ديگر «سپري» نيست...
آخر چه بگويم؟ به كه گويم؟
كه بگردم...
از «احمد» لشكر، خدايا!
اثري نيست...
«من» گرچه ز «امروز»؛
از نسل تو، دورم...
در باور من،
- جز غم نامت -
حرف دگري نيست...
در چشمه ي دوران،
هر كو كه بگرديم
هم چون «تو» و «همت»
ديگر گهري نيست!

 



ساعت 25

احمد طحاني
دمدماي غروب بود و نمايشگاه صنايع دستي بوديم. غرفه معرق...
ديدم دوستم خيره شده به يكي از تابلوها. قيمتش خيلي زياد بود و من به شوخي گفتم: چيه، مي خواي بخريش؟ گفت: مي داني يعني چه؟
حديث معروفي بود: «كل يوم عاشورا و كل ارض كربلا...»
گفتم: يعني هر روز عاشوراست و همه جا كربلا...
نگاهي به من انداخت و گفت: معني ظاهري اش را نگفتم، معني باطني اش را مي داني؟
گفتم: خوب... خوب معلوم است يعني به ياد كربلا و امام حسين (ع) باشيم.
گفت: ديگر؟
كمي فكر كردم، چيزي به ذهنم نرسيد. گفتم: نمي دانم، تو بگو!
گفت: هر روز عاشوراست. يعني هر روز حق و باطل در مقابل هم صف كشيده اند. و همه جا عاشوراست، يعني جاي خاصي نمي خواهد، همه جا ميدان نبرد است، ميدان نبرد حق و باطل.
حرفش بدجوري به دلم نشست. گفتم: يعني...
حرفم را قطع كرد و گفت: يعني بايد جبهه حق و باطل را پيدا كني، فكر مي كني ساده است؟
كمي فكر كردم. ترسيدم جواب بدهم! گفتم: خودت بگو!
گفت: ساده نيست، بايد چشممان را باز كنيم. بايد بصيرت داشته باشيم. بايد بفمميم.
كمي تامل كرد و بعد با بغضي كه سعي در پنهان كردنش داشت؛ ادامه داد: اگر خوب گوش كني صداي هل من ناصر ينصرني را هم مي شنوي!
اين را كه گفت دلم لرزيد. بي اختيار اشك از چشمانم جاري شد. برگشت و نگاهي به صورتم انداخت، دستم را گرفت، رو به قبله ايستاديم و سلام داديم...
«السلام عليك يا ابا عبد الله...»

 



حيرت زده ام، تشنه يك جرعه جوابم

اي مردم دريا، برسانيد به آبم
آيا پس از اين دشت رهي هست؟ دهي هست؟
يا اين كه به پيراهه دويده ست شتابم
من كوزه به دوش آمده ام چشمه به چشمه
شايد كه تو را- اي عطش گنگ- بيابم
آهي و نگاهي و...- دريغا كه خطا بود
يك عمر كه با آينه ها بود خطابم
چون صاعقه هر بار كه عشق آمد و گل كرد
يك شعله نوشتند ملايك به حسابم
مي نوشم از اين تلخ، اگر آتش، اگر آب
حيرت زده ام، تشنه يك جرعه جوابم

سيدعلي ميرافضلي

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14