(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 22 آذر 1388- شماره 19533

نقش خواص در ماجراي سقيفه

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir




نقش خواص در ماجراي سقيفه

لغزش خواص ّ در برابر دنيا
تصميم گيري خواص در وقت لازم، تشخيص خواص در وقت لازم، گذشت خواص از دنيا در لحظأ لازم و اقدام خواص براي خدا در لحظأ لازم كه بايد حركت لازم را انجام داد، اينهاست كه تاريخ را نجات مي دهد. ارزشها را نجات مي دهد، ارزشها را حفظ مي كند. در لحظأ لازم بايد حركت لازم را انجام داد. اگر گذاشتيد، وقت گذشت، ديگر فايده ندارد.
رهبر معظّم انقلاب اسلامي
غدير و منزلت علي
« خلافت و جانشيني پيامبر اسلام طبق عقيدأ شيعه، يك منصب الهي است، كه از جانب خداوند تبارك و تعالي به داناترين و فاضلترين فرد از امت واگذار مي شود.
رسول گرامي اسلام از آغازين روزهايي كه دعوت خود را آشكار كرد، مأمور شد خويشاوندان را نسبت به رسالت خود آگاه كرده، از عذاب قيامت بترساند. در همان جلسه نيز مسأله جانشيني خود را نيز مطرح كند. به منظور ابلاغ اين حكم الهي، علي عليه السلام از سوي رسول خدا مأمور تدارك غذايي شد و 54 نفر از بني هاشم، خويشان پدري حضرت رسول به صرف شام دعوت شدند.
پيامبر اكرم ضمن سخناني در مورد رسالت خود فرمودند: «نخستين كسي از شما جمع حاضر كه دعوت مرا بپذيرد و ياري ام كند، برادر، وصي و جانشين من خواهد بود. »
به شهادت تاريخ، جز علي بن ابي طالب، كسي از آن جمع برنخاست و پذيرش نبوّت و ياري ايشان را اعلام نكرد. لذا پيامبر اسلام در جمع حاضران فرمود: «اين جوان برادر، وصي و جانشين من است. »
اين ماجرا در ميان مفسران و محدّثان، به حديث «يوم الدار» و «بدءالدعوه » مشهوراست.
بعدها در فراز و نشيبهاي
32 سالأ دوران رسالت، پيامبر اكرم به مناسبتهاي پيش آمده، مسأله خلافت و وصايت ، را به امت گوشزد نموده است و مقام او را از همه بالاتر و برتر قرارداده است. از مهمترين امتيازهاي ويژه اي كه
علي عليه السلام به دريافت آنها نائل آمد و باعث شادي دوستداران حق و حسادت فرصت طلبان شد، حديث « منزلت» است، كه پيامبر ، را نسبت به خود، چون هارون نسبت به موسي دانست.
ديگر، «حديث سدابواب» است. پس از مدتي كه از باز شدن در خانه بزرگان صحابه به مسجد پيامبر در مدينه مي گذشت، رسول خدا فرمان يافت به اصحاب اعلام كند همأ درها بايد بسته شود و فقط در ورودي خانه ، به مسجد مي تواند باز باشد. همچنين حديث «اخوت» در جريان عقد اخوّت اصحاب در مدينه است كه پيامبر اسلام همأ مهاجر و انصار و خود و ، را با يكديگر برادر اعلام كرد.
به علاوه، حديث ابلاغ «پيام برائت» در سورأ « توبه»، نيز از افتخارهاي منحصر به فرد ،بخصوص در برابر ابوبكر است؛ چنان كه بالاتر از همه، خداي متعال در جريان مباهلأ مسيحيان نجران در آيات (95-16)
«آل عمران»، را بمنزلأ نفس رسول معرفي مي نمايد.
و سرانجام، آشكار تر از همأ حديث « غدير» است، در بازگشت از آخرين حجي كه رسول گرامي اسلام در سال دهم هجري گذارد. »
پيامبر اسلام در سال دهم هجري پس از آن كه در ميان صدهزار نفر از امّت خود، آيين ابراهيمي حج را به جا آورد و تمامي قوانين جاهلي را لغو كرد، به سوي مدينه بازگشت. هنوز از مكه چند منزلي دور نشده بود كه اين آيه نازل شد: «يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته» (مائده72) فرماني مهم كه عدم اجراي آن مساوي با عدم ابلاغ رسالتش بود. گويا اجراي اين فرمان، خطرهايي در پي داشت كه پيامبر اسلام را به تفكر و تدبير فرو بوده بود. لذا در ادامه همين آيه خداوند قادرمي فرمايد «وا لله يعص مك م نالنّاس» خداوند تو را از آزار مردم حفظ خواهد كرد. »
نزول اين آيه با صراحتي كه داشت، تكليف را براي پيامبر يكسره كرد.
دستور توقف صادر شد. اين درحالي بود كه حاجيان به سه راهي كه مسافران مدينه و مصر و عراق را از هم جدامي كرد، نزديك مي شدند: «امين وحي در پي نزول آيه اي با شما سخن خواهد گفت!» اين سخني بود كه همراهان دهها هزار نفري حضرت رسول، در بازگشت از حج به يكديگر خبر مي دادند. سرانجام در «بركأ غديرخم» كاروان به يكديگر رسيدند. هوا گرم بود. مردم بي صبرانه انتظار ابلاغ فرمان جديد را مي شنيدند و با لباسهاي خود، زيرانداز و سايبان درست مي كردند. بالاخره انتظار به پايان رسيد و پيامبر اسلام در ميان هزاران نفر از اصحاب و مسلمانان حجاز، بر بالاي جايگاهي كه از جهاز شتر تهيه شده بود، قرار گرفت. رسول خدا نگاهش را به سيل جمعيت پيرامون انداخت، سكوت بر محيط حاكم شد و نگاهها در هم آميخت. رسول خاتم شروع به سخن كرد. حمد و ثناي خدا را گفت و از مردم در صدق گفتار خود نظر خواست. فرياد گريه و زاري به پا خاست. آن گاه در ميان جمعيت نظر انداخت، ، را طلبيد و امام بر بالاي جايگاه دركنار پيامبر خدا ايستاد.
در اين حال، رسول گرامي اسلام فرمود: «اي مردم! هركسي من مولاي او هستم علي نيز مولاي اوست. خداوندا كساني كه علي را دوست مي دارند، دوست بدار و با كساني كه علي را دشمن مي دارند، دشمن باش. » اين سخنان در حالي گفته شد كه پيامبر اسلام دست ، را بالا برده بود. پس از پايان سخنان پيامبر اسلام، سايباني براي ، برپاكردند و مردم گروه گروه به عنوان خلافت بعد از رسول خدا با او بيعت كردند. در اين جلسه «حسان بن ثابت» صحابي، با كسب اجازه از پيامبر خدا اشعاري سرود كه در تاريخ ضبط شده است.
اگر گذاشته بودند كه رسول خدا آن وصيّت را بنويسند؟!
ماه صفر سال يازدهم هجري از نيمه گذشته بود. رسول گرامي اسلام پس از بيست وسه سال تلاش بي وقفه، اندكي پس از بازگشت از زيارت كعبه، در بستر بيماري افتاده بود.
طبق اخبار رسيده، روميان براي هجوم به مرزهاي مسلمانان آماده مي شدند. رسول خدا براي مقابله با اين تهديد، سپاهي از مهاجر و انصار فراهم كرد و «اسامه ابن زيد»، جوان هجده ساله را به فرماندهي اين لشكر برگزيد.
ايشان براي تحريض و تشجيع سپاه، با دست خود براي اسامه پرچم بست و سران و شيوخ اصحاب چون ابوبكر، عمر، ابوعبيده، سعد وقاص و. . . را به اسم نام برد كه در سپاه و تحت فرماندهي ايشان به سوي دشمن حركت كنند.
اسامه «جرف» را لشكر گاه خود قرارداد و گروههاي مجاهدان به اين اردوگاه پيوستند.
در اين ميان، دستهايي مرموز در حركت سپاه اخلال ايجاد كردند. از جمله ايرادهايي كه برخي مطرح مي كردند، اين بودكه پيامبر، جواني نورس را بر بزرگان و پيران صحابه، براي فرماندهي ترجيح داده است.
اين سخن، بخوبي نشانگر ارزشهاي نظام قبيله گري كه در رگ و پوست پيران قوم ريشه داشت و در سال بيست و سوم از بعثت هنوز معيار ارزشي آنان بود. عامل اصلي در ساختار قدرت نظام قبيله گري «من» است. فرمانده ورئيس قوم بايد ريش سفيد آنان باشد و فضيلت، توانايي، علم و تقوا در مراتب بعدي انتخاب جاي دارد.
رسول خدا چون در بستر بيماري، با اين دسيسه برخي صحابه مواجه شد، در حالي كه دستاري به سر بسته بود، راهي مسجد شد و پس از حمد و ثناي خداي تعالي فرمودند:
«اي مردم! من از تأخير حركت سپاه سخت ناراحت هستم، گويا فرماندهي اسامه براي گروهي از شما گران آمده است و زبان به انتقاد او گشوده ايد. سرپيچي شما تازگي ندارد؛ قبلاً از فرماندهي پدرش زيد، نيز انتقاد مي كرديد. به خدا سوگند! هم پدر او شايسته اين مسؤوليت بود و هم خودش لايق اين مقام است. من او را خيلي دوست دارم. »
از منبر پايين آمدند و راهي بستر بيماري شدند.
در زمان بيماري هر گاه صحابه به عيادتش مي آمدند، مي فرمودند: «سپاه اسامه را حركت دهيد!» و به اسم از پيران صحابه نام مي برد كه مدينه را براي پيوستن به لشكر ترك كنند. آن گاه چون شنيد برخي تعلّل مي كنند، آن كارشكنان را لعنت كرد.
امين وحي باز هم با قلب مهربان خود در پي هدايت مردم آرام نداشت.
در يكي از روزهايي كه پيامبر در بستر، از درد بيماري و كار شكنيهاي برخي صحابه، بشدّت آزرده شده بود، چشم باز كرد و متوجه شد برخي از اصحابي كه قرار بود در سپاه اسامه حركت كنند، به عيادتش آمده اند. او كه از انگيزأ اين گروه آگاهي داشت و قصد آنان از ماندن در شهر را مي دانست، ابتدا نگاهي عميق به چهرأ آنان نمود. سپس سرش را به زير انداخت و مدتي در همين حال ماند. آن گاه به آرامي سر برداشت و دوباره به حاضران نظر انداخت.
مجلس در سكوتي سنگين فرو رفته بود و همه منتظر بودند تا شايد رسول خدا سخني بگويد. اين لحظه ها برهمگان به سختي گذشت؛ تا آن كه سرانجام پيامبر لب به سخن گشود:
«قلم و كاغذي بياوريد تا مطلبي برايتان بنويسم كه بعد از من منحرف نشويد!»
به روشني پيدا بود اين فرمان رسول خدا به آينده مسلمانان، پس از رحلتش مربوط مي باشد و چه بسا تمام رشته هاي فرصت طلبان را پنبه خواهد كرد.
عمر بن خطّاب بدون درنگ در ميان بهت و حيرت همگان گفت:
«مرض بر اين مرد غلبه كرده و هذيان مي گويد. كتاب خدا ما را كفايت مي كند و احتياج به نوشته اي ديگر ندارم!!!»
در پي اين سخنان عمر، مجلس به هم ريخت و گروهي گفتند فرمان رسول خدا حتماً بايد اجرا شود. عمر و همفكرانش عليه اينان سخن گفتند و مجادلأ دو طرف در حضور پيامبر خدا بالاگرفت.
برخي زنان پيامبر كه از پشت پرده شاهد اين گستاخي و بي ادبي برخي صحابه در برابر فرمان رسول خدا بودند، گفتند: «چرا پيامبر را اذيت مي كنيد و دستورش را اجرا نمي كنيد!»
عمر اين بار سخن خود را متوجه زنان پيامبر كرد و گفت:
« شما زنان ياران يوسف هستيد، هر موقع پيامبر بيمار شود، ديدگان خود را براي او مي فشريد و وقتي بهبود يافت بر او مسلّط مي شويد. »
بدين شكل زنان را نيز خجالت زده و خاموش كرد.
پيامبر اسلام از جسارتي كه در محضر ايشان انجام گرفت، چهره در هم كشيدو از آنان خواست از اتاق بيرون روند. اين بار عمر خواستار اجراي اين سخن رسول خدا شد و گفت: «سريع اطراف پيامبر را خالي كنيد كه اذيب نشوند!!!»
به خاطر اسلام از اين كار جلوگيري كردم!!
و اين چنين بود كه اقدام رسول خدا براي تثبيت جريان حق در جامعأ اسلامي و تداوم نبوّت در ولايت علوي، از سوي برخي از صحابأ ناآشنا با حقيقت دين درهم شكست و پيامبر اسلام در حالي كه چشمان اندوهگينش را به اهل بيت غريبش دوخته بود، سر بر سينأ ، گذاشت و به آرامي تمام چشمان نافذش را براي هميشه از اين دنيا برهم نهاد و چنان كه در ايّام بيماري اش در مسجد مدينه فرمود ابرهاي تيره و تار فتنه، بر مدينه سايأ مرگبار انداخت و محور گردش حق در گوشه اي انزوا گرفت.
« ابن عباس» بعدها از ماجراي «يوم الخميس » كه برخي مانع نوشتن دستور پيامبر اسلام شدند، بشدّت مي گريست و مي گفت: «تمام بدبختيها از روزي آغاز شد كه نگذاشتند پيامبر خدا فرمانش را بنويسد. »
عمر بن خطاب خود در ايّام خلافتش، با تصريح به اين مطلب كه پيامبر اسلام ، را به عنوان وصي پس از خود معرفي نموده بود؛ داستان ممانعتش از كتبي شدن اين فرمان را اين چنين بازگو مي كند:
« ابن ابي الحديد به نقل از كتاب » تاريخ بغداد» به طور مستند نقل مي كند كه ابن عباس گفت: زماني در خلافت عمر بر وي وارد شدم، او به خرما خوردن مشغول بود و مرا دعوت به خوردن كرد. من خرمايي برداشتم. از من پرسيد »عبدا لله از كجا مي آيي»؟ گفتم از مسجد. گفت: »پسر عمويت را چگونه ترك كردي»؟ من گمان كردم مقصودش عبدا لله بن جعفر است. اما او گفت كه مقصودش «عظيم اهل بيت » است. من گفتم كه مشغول آبياري نخلهاي بني فلان بود و در همان حال قرآن مي خواند. عمر پرسيد: »آيا در سر او هنوز دربارأ خلافت انديشه اي هست»؟ گفتم: »آري»! گفت: »آيا بر اين باور است كه رسول خدا اورا منصوب كرده است. » گفتم: »آري»! به علاوه من از پدرم عباس در اين باره پرسيده ام و او نيز تأييد كرد. عمر گفت: »آري از رسول خدا دربارأ علي مطلبي بود كه حجت نتواند كرد! پيامبر اسلام در هنگام بيماري قصد داشت تا به نام او تصريح كند؛ اما من به خاطر اسلام ! از اين كار ممانعت كردم!!! زيرا هيچ گاه قريش بر او اجتماع نمي كردند. اگر علي سركار مي آمد، عرب از سراسر نقاط به مخالفت او مي پرداخت !! رسول خدا از تصميم دورني من آگاه شد و از اين كار خودداري كرد. »
فتنأ خواص درحالي كه بدن مطهر
رسول خدا بر روي زمين بود!
آن روز كه رسول خدا با تكيه بر بازوان ، و «فضل» از مسجد بازگشت، عايشه بستر رسول خدا را در خانأ خودپهن كرد و پيامبر با اظهار رضايت ساير زنان، در خانأ عايشه بستري شد. عايشه با اين اقدام خود مانع از رفتن پيامبر خدا به خانأ دخترش فاطمه شد، تا از هرگونه اقدامي آگاه شود. شاهد بهره گيري او از اين كار، زماني است كه بيماري رسول خدا شدّت يافت و به حاضران فرمودند: «كسي را بفرستيد ، علي را پيش من آورد. » عايشه بي درنگ گفت: «اي رسول خدا! چه مي شود اگر ابوبكر را بخواني. » حفصه؛ چون اين سخن را شنيد، گفت: «اي رسول خدا! چه خوب است عمر بيايد. » و لحظاتي بعد هر سه نفر در برابر پيامبر خدا حاضر شدند! حضرت وقتي سه نفر را ديد، از رازي كه مي خواست فقط با علي در ميان گذارد چشم پوشي كرد و فرمودند: «برويد، اگر حاجتي بود شما را خبر مي كنم». چنين شد كه فضاي خانأ ناامن گرديد تا هنگام رحلت نبي مكرم فرارسيد.
همچنين در لحظه اي كه مرض بر امين وحي غلبه يافت، قاصد زنان بسرعت خود را به منطقأ اردوگاه لشكر رساند و ابوبكر را به شهر فراخواند. اين قاصد برخلاف دستور صريح رسول گرامي اسلام كه با زحمت فراوان اين افراد را از مدينه خارج ساخته و روانه سپاه اسامه كرده بود، عمل مي نمود. چنان كه حوادث بعدي معلوم كرد اين قاصد بخشي مهم از نقشأ فعاليت سياسي قريش مدينه در آستانه رحلت پيامبر اكرم بود. بدين سان آن گونه كه رسول گرامي اسلام در آخرين روزهاي حياتش فرمود، مدينه از جانب گروهي از خواص آبستن حوادث شد و ابرهاي تيرأ فتنه فضا را ظلماني كرد. در ميان اين رفت و آمدهاي جهت دار كه از سوي مخالفان اهل بيت در جريان بود، روح ملكوتي پيامبر خاتم به آسمانها عروج كرد و پرده هاي پنهان فتنه را كنار زد. اهل بيت، بني هاشم و مؤمنان مدينه در تلخترين حادثأ تاريخ، غرق در شيون و ماتم، پيرامون پيكر بي روح حبيب خدا حلقه بستند.
در گوشه و كنار شهر نيز افرادي در مورد استفاده از اين حادثه در حال مذاكره بودند؛ عمر و ابوعبيده جرّاح در مسجد مذاكره مي كردند. عمر به ابوعبيده پيشنهاد خلافت داد و او ابوبكر را مناسب دانست. قاصد پسر خطاب دو بار سراغ ابوبكر آمد و سرانجام او را از ميان عزاداران با خودهمراه كرد. آنچه پيدا بود، در خارج از حلقأ ماتم بني هاشم، برخي از اصحاب و خواص شهر، بخصوص قريش، در ستيز كسب قدرت وانتقال امامت جامعه از اهل بيت برنامه داشتند. انصار كه دعوت كنندگان و حاميان دين اسلام بودند نيز آگاه از كشمكشهاي سياسي قريش، براي تثبيت موقعيت خود در كانون قدرت آينده، به دنبال جاي پايي، « سقيفأ بني ساعده» را براي تجمع و رايزني انتخاب كرده بودند. نشانه هاي خصومت با اهل بيت پيغمبر، در احضار ابوبكر از كنار جسد مطهّر رسول خدا و دعوت نكردن از خويشان رسول گرامي اسلام آشكار بود. اين سه بسرعت خود را به جمع انصار رساندند و ابوبكر به نمايندگي آغاز سخن كرد. در مذاكرات انصار و اين سه نفر از مهاجرين، برتري با انصار بود؛ چون جمعيت غالب شهر را تشكيل مي دادند و پيامبر را درحالي كه سيزده سال در ميان قوم خود قريش تنها و مظلوم مانده بود، به شهر خود آوردند و حاميان اصلي دين و پيامبر اسلام و پناه دهندأ مهاجران بودند. آن جا كه ديگر سخنان تند و پرخاشگرانأ انصار مي رفت تا كار را يكسره كند، ابوبكر ضمن پذيرفتن همه فضايل و برتريهاي انصار، گفت: «خويشاوندي ما به پيامبر خدا نزديكتر است و عرب خلافت را جز براي اين خانواده نمي شناسد. » در ادامأ اين سخن، عمر گفت: «چه كسي است كه بتواند دربارأ جانشيني پيامبر با ما ستيزد؛ در حالي كه ما اوليأ و خويشاوندان او هستيم؟!»
اين استدلال، باعث سكوت انصار و اعلام پذيرش خلافت خويشاوندان رسول شد. اگر استدلال اين دو صحابي در برتري حق حكومت براي خويشاوندان رسول خدا، توانست انصار را قانع كند، هر انسان با انصافي را نيز مي آزارد كه آنان خود لحظاتي بعد، روشي متناقض در برابر اهل بيت و خويشاوندان حقيقي رسول خدا 6 اتخاذ كردند و مانع روي كار آمدن ايشان شدند و خلافت را ميان خود به تعارف گذاشتند. ابوبكر دستان عمر و ابوعبيده را بلند كرد و گفت با هركدام مايليد بيعت كنيد و آنان از شيخ خواستند خود دست بگشايد تا با او بيعت كنند. و شيخ نيز دست گشود و هر دو با وي بيعت خلافت كردند. سپس وي را با سلام و صلوات به مسجد آوردند و عوام مدينه، فارغ از انديشه و تحليل وقايع، درحالي كه هنوز جنازأ رسول خدا دفن نشده بود، در دام اين حركت ناپخته و بي اساس افتادند و در ميان غوغا و فرياد جمعي خواص فرصت طلب، با ابوبكر بيعت كردند. در روز اوّل، بيشتر صحابأ بزرگ مهاجران و انصار حاضر نبودند و بيعت نكردند. گرچه اصحاب صاحب نام رسول خدا چون سلمان فارسي، ابوذرغفاري، عمار ياسر، مقداد. . . و آنان كه فارغ از انديشه هاي جرياني و جناحي، به اسلام و وصاياي نبي مكّرم در حق اهل بيت مي نگريستند، كاملاً غافلگير شدند. لذا براي جبران تيري كه از سوي برخي خواص پرتاب شد وامواج آن عوام را تسخير كرد. شب هنگام جمعي از شاخص ترين اصحاب و گراميترين مردم روزگار، در محله «بني بياضه» تجمع كردند تا وصيت رسول گرامي اسلام، مبني بر ولايت ، را احيأ كنند.
اما طرّاحان خلافت ابوبكر، صبح فردا به مسجد آمدند و با طرح بيعت مجدّد، اصحاب كبار را در مقابل عملي انجام شده قراردادند. پس از اين، اكثريت تودأ عوام و مردم حاضر در شهر، به دور از رأي و نظر بزرگان صحابه و اهل بيت، با ابوبكر بيعت كرده بودند. علي (ع) به دور از اين قضايا مشغول تجهيز بدن رسول خدا بود. عباس در مقابل جنازه، دست به سوي علي(ع) دراز كرد و گفت: «برادرزاده! دست بگشا تا با تو بيعت كنم تا مردم بگويند عموي پيامبر با پسر عموي پيامبر بيعت كرد، ديگر دو نفر با تو مخالفت نخواهند كرد. » علي (ع) گفت: «عموجان ما به كار رسول خدا مشغوليم. » در اين وقت، چيزي براي امام، مهمتر از اجراي وصيت در تجهيز ودفن بدن مطهر رسول خدا نبود، و جز آن به چيزي نمي انديشيد. اين حداقل انتظاري بودكه از ساير خواص، اصحاب و بزرگان مدينه نيز مي رفت كه پيش از تدفين اشرف مخلوقات و كسي كه هرچه عزّت، شرف و هدايت داشتند، از او بود، دست از ستيزه گري و كشمكش بردارند.
عباس مأيوس از جلب توجه برادر زاده بيرون رفت و به همراه «ابوسفيان» رئيس قريش بازگشت. ابوسفيان دست دراز كرد و گفت: «ابوالحسن دست بگشا تا باتو بيعت كنم؛ چرا كه همان توسزاوار آن مي باشي!» امام فرمود: «اين مطلبي نيست كه دربارأ آن نگراني باشد!» عباس اصرار كرد و حضرت فرمود: «عموجان نمي خواهم اين كار در پشت در بسته باشد؛ بيعت بايد در برابر چشم مردم انجام گيرد. »

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14