(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 22 آذر 1388- شماره 19533

گزارشي از شب خاطره اي پاييزي
بياييد به آسمان سري بزنيم



گزارشي از شب خاطره اي پاييزي
بياييد به آسمان سري بزنيم

صنوبر محمدي
زمان حدود سه بعدازظهر را نشان مي دهد. افراد زيادي در محوطه حوزه هنري تالار انديشه در حال رفت وآمد هستند كه بيشتر آنها را جوانان و نوجوانان تشكيل مي دهند.گروهي هم مسئول هماهنگي و تداركات هستند و سعي دارند با ايجاد نظم، علاقه مندان به برنامه را به داخل سالن دعوت كنند.
در برنامه شبهاي خاطره كه پنج شنبه اول هر ماه در حوزه هنري تالار انديشه برگزار مي شود، تعدادي از رزمندگان گردهم مي آيند تا با هم تجديد ديداري كنند و خاطرات روزهاي جنگ را براي كساني كه آن روزگاران را نديده اند به ديده بكشانند. مدعوين و علاقه منداني هم كه براي تماشاي برنامه آمده اند جمعيتي تقريبا يكدست هستند.
يكي از مدعوين برادر بسيجي «جوزي» است كه خاطراتش را اينطور بيان مي كند:در دي ماه 1366 در ضلع غربي شهر مائوت، منطقه اي كوهستاني و بسيار صعب العبور قرار داشت كه رزمندگان در عمليات بيت المقدس2 توانستند اين منطقه را به تصرف خود در بياورند.
درقسمتي كه ما وارد عمل شديم لشكر 10سيدالشهداء و قسمتي از لشكر عاشورا وارد عمل شدند و از روي پل عبور كردند و مواضعي را به تصرف خودشان درآوردند.در ابتداي كار، تقريبا اوايل دي ماه كه در منطقه مستقر شديم هوا بسيار سرد و قسمتهايي از منطقه هم برف سنگيني نشسته بود. من به عنوان بسيجي در واحد طرح عمليات لشكر 10سيدالشهداء مشغول به خدمت بودم. چيزي حدود بيست روز ما براي شناسايي به پايين رودخانه رفتيم و برگشتيم. شهر مائوت در كنار رودخانه اي به نام «قلعه چولان» واقع شده بود و چون دشمن به ما ديد داشت هر شب هوا كه تاريك مي شد براي شناسايي مي رفتيم و قبل از طلوع آفتاب هم برمي گشتيم. ما تقريبا 8-7 كيلومتر بالاتر از مكاني كه اين پل نصب شده بود قرارداشتيم و دشمن تصورش اين بود كه هر نيرويي كه بخواهد به آنها نزديك شود بايد از اين پل بگذرد. ولي ما جايي را براي عبور خودمان درنظر گرفته بوديم كه از پشت سرعراقي ها سر در بياوريم و به عقبه دشمن دسترسي پيدا كنيم و حالا براي عبور از اين پل، رودخانه خروشان كه در فصل زمستان بسيار پرآب و ارتفاع رودخانه با شيبي حدود 70-60 درجه كه ما بايد پلي را نصب مي كرديم كه نيروهاي خودي از آن عبور كنند . طول پل حدود 100 بود و معمولا 50 متر از روي رودخانه ارتفاع داشت و عرض آن 80 سانتيمتر بود و نيروهاي خودي بايد از اين پل عبور مي كردند و خودشان را از پشت به نيروهاي عراقي مي رساندند. بعداز شناسايي هاي متعددي كه شد ما امكان اينكه بخواهيم پل را در ارتفاع پايين تري نصب كنيم وجود نداشت و شيب آن گاها به 90 درجه مي رسيد و براي نيروهاي رزمنده اي كه در آن موقع از مياندوآب در سرماي زمستان به طرف منطقه مائوت بيايند و از آنجا پياده كيلومترها شبانه راهپيمايي كنند و خود را به ارتفاعات «قميش» برسانند و از اين طريق جاده را ببندند، براي كساني كه براي بار اول به اين منطقه مي آمدند مسير بسيار سختي بود ولي براي كساني كه به منطقه آشنايي داشتند كمي راحتتر مي نمود. اين پيشنهاد نهايي بود و چاره اي نداشتيم. بعد از بررسي هاي متعددي كه شد بنده خودم داوطلب نصب اين پل شدم و به اتفاق برادر بسيجي شهيد «رامين عبقري» پاي كار رفتيم و يك شب تا صبح اين پل را نصب كرديم. خطر ديده شدن ما توسط دشمن و بدتر از آن سرما بود. ازطرفي براي نصب پل حتي نمي توانستيم از دستكش استفاده كنيم. از اين 100 متر حدود 6-5 متر مانده بود كه يكي از سيم ها پاره شد و پل به صورت واژگون درآمد و چيزي نمانده بود كه عمليات لغو شود ولي به كمك نيروهاي اطلاعات عمليات و بي سيم چي كه همراه ما بود و خيلي اصرار داشت كه تماس بگيرد و اعلام كند كه عمليات لغو شده ولي با مقاومت و مخالفت شديد من روبرو شد. من به نيروهاي اطلاعات - عمليات قول دادم كه اگر يكي- دوساعت به من فرصت بدهيد اين پل را تمام مي كنم كه خوشبختانه پل به حالت اوليه درآمد و شهيد «رامين عبقري» كه در عمليات بسيار سخت كوشي از خود نشان داد. ايشان جوان بسيجي 18 ساله اي بود كه براي خود من هم هميشه مايه تعجب بود كه اين جوان 18 ساله كه همه گونه رفاه و آسايشي در اختيارش بود چطور از جبهه سردرآورده و چطور به اين منطقه و به صورت داوطلب اين كار را نيز با اصرار فراوان گرفت و البته مزدش را هم كه شهادت بود از خداوند دريافت كرد. به هرحال پل به شكل اول در آمد و اولين گرداني كه موفق به حضور و عبور از روي اين پل شد گردان حضرت علي اكبر بود. در همانجا غاري بود كه حدود 300نفر از نيروها دراين غار تا شب مستقر شده بودند و بعد از عمليات ما ديديم كه نيروهاي عراقي كه بالاي سر ما قرارداشتند با كاتيوشاها دهانه غار را مورد هدف قرار مي دادند. تعدادي از بچه ها در درون غار مستقر شدند و فردا به طرف ارتفاعات حركت كردند و دشمن را غافلگير كردند و تعدادي از نيروهاي عراقي را به اسارت گرفتند كه نيروهاي آموزش ديده و كاملا ورزيده اي بودند. وقتي آنها را به عقب مي آورديم مي ترسيدند از اين پل عبور كنند چون ارتفاع آن بسيار زياد بود و خطر پرتاب شدن آنها داخل رودخانه بود. آنها وقتي مي ديدند كه نيروهاي بسيجي ما چطور از اين پل عبور مي كردند به ما مي گفتند كه اينها نيروهاي كماندويي هستند و تعليمات كماندويي ديده اند؟ به هرحال نيروهاي ورزيده عراقي مي ترسيدند كه از اين پل بگذرند ولي نيروهاي ما به راحتي از اين پل رد شدند و با دشمن پنجه در پنجه جنگيدند و درگير شدند و عده اي از نيروهاي عراقي كه خواب بودند به اسارت درآوردند.
¤¤¤
روحاني جواني را ديدم كه در زير آتش دشمن مشغول خاكريززدن براي بچه ها بود. به عنوان يك روحاني 16 روز تمام براي بچه ها سنگر ساخت، حديث خواند و عرق ريخت.بعدها فهميدم كه بارها و بارها بدون دريافت حقوق ناچيز بسيجي به جبهه آمده است و اين آخرين ديدار ما با او بود. بعدها به راز زيبايي از زندگي و مرگش پي بردم. نامش «محمدباقر علمي» بود. طلبه مدرسه پنجمين آفتاب در قم. پنجمين فرزند خانواده بود كه جاودانه شد.
¤¤¤
بعداز آن سروده اي از «ميثم نجفي» توسط خود شاعر قرائت شد كه شنيدن آن خالي از لطف نيست:
«ابتدا خاطره اي را برايتان بازگو مي كنم و غزلي را كه در رثاي رهبر انقلاب گفته بودم و خواب ديدم كه اين شعر را در محضر ايشان مي خوانم.
چندسالي گذشت توفيقي حاصل شد كه شبي در كمال ناباوري در منزل شهيدي بوديم كه «آقا» به آنجا تشريف آوردند. از ايشان خواستم اجازه بدهند كه غزلي را كه تحت عنوان «ولايت عشق» برايشان سروده ام تقديم كنم. ايشان فرمودند مگر شما مي دانستيد كه من مي آيم. گفتم: عين اين واقعيت را من درخواب ديده بودم.»
و اما غزل:
شبي به ياد گل روي او سحر كردم
به عكس ماه دل آراي وي نظر كردم
به چهر يار مي ديدم غبار تنهايي
دراين حديث غم افزا، دو ديده تر كردم
شنيده بودم از آن استخوان در حلقوم
به قلب خويش ز غصه نيشتر كردم
كمي زغربت و مظلومي امامان را
ز گفته هاي دلش زهر بر جگر كردم
هزار دشمنش ار مي كنند قصد فتنه گري
به تيرهاي جفا سينه را سپر كردم
زبير و طلحه اگر تيغ كين به كف دارند
به جنگ غيرخودي تيغ ها خبر كردم
الا سلاله زهرا تو نيستي تنها
بضاعتم به دعا، دفع شر كردم
منم بسيجي و برگرد تو چو پروانه
زغيرتم همه اغيار در به در كردم
به يك اشاره انگشتت اي «ولايت عشق»
تمام هستي ام آماده خطر كردم
بدان اميد كه «ميثم» شود فدايي تو
هماره خويش مهياي ترك سر كردم
و اما خاطره اي كه ايشان به صورت قصيده براي حضار قرائت كردند.
مثنوي روزگاران
امشب از غم ميزباني مي كنم
ياد دوران جواني مي كنم
خاطراتم را مصور مي كنم
ظلمت دل را منور مي كنم
برفراز يادها پر مي زنم
روزگار خويش را سر مي زنم
روزگار مستي و دلدادگي
عشق بازي، بي دلي، آزادگي
روزگاران سربه داران خمين
عاشقان زاده زهرا، حسين
امشب اين غمباده رنگين مي كنم
مرهمي بر بغض سنگين مي كنم
من ز حلقوم تمام لاله ها
فاش مي گويم غم آلاله ها
من زبان لكنت پروانه ام
مانده اي از ره در اين ويرانه ام
كشف اسرار نهاني مي كنم
با قلم هم مهرباني مي كنم
من كيم جامانده اي از كاروان
در پي اين كاروان، با سر روان
هم قطاران ديده ها را تر كنيد
با من اينك ناله را از سر كنيد
هم قطاران آه من آه شماست
درد من از درد جانكاه شماست
راوي فتحيم و غوغا كرده ايم
عشق را در خون تماشا كرده ايم
عشق خونين، عشق بي سر، عشق ناب
عشق مجنون، عشق غلطان در تراب
خون دل، خون عطش، خون جنون
خون خونخواهان غائب تا ظهور
خون مظلوميت هابيل ها
زخم دار دشنه قابيل ها
ما محبت را تناول كرده ايم
ما به خون ياس ها گل كرده ايم
ياس ها تصوير عشق حيدرند
ياس ها گلبوسه پيغمبرند
ياسها احرام نيلي بسته اند
از فدك صورت به سيلي بسته اند
خاك را با ناله آذين كرده ايم
جبهه ها را مهد آئين كرده ايم
ما محبت را تناول كرده ايم
ما زخون ياس ها گل كرده ايم
ما خروش ناله هاي بي سريم
سينه سرخان ولاي حيدريم
دانش آموزان عشق و غيرتيم
درلباس اهل بيت عترتيم
وارث صدها ضمير خسته ايم
ميهماندار دل بشكسته ايم
ما بسيجي هاي بي سر ديده ايم
ارباً اربا نعش اكبر ديده ايم
فاتحان بدر و خيبر ديده ايم
قاسم و عباس پرپر ديده ايم
از عطش ما جرعه ها نوشيده ايم
حنجر خونين گل بوسيده ايم
حنجر خون خدا در كربلا
حنجر اصغر دبيح نينوا
كربلاي پربلا در قلب ماست
كربلا ني ناله هاي دردهاست
درد گفتم دردهايم تازه شد
سوز دردم بي حد و اندازه شد
ياد دارم روزگار درد را
جذبه شيران رزم آورد را
ياد دارم لاله هاي تشنه را
قامت در خاك و خون آغشته را
ياد دارم نخل هاي سوخته
كودكان چشم بر در دوخته
ياد سرداران نيلوفرنشان
سبزپوشان زمين و آسمان
دفتري بود و شهادت نامه اي
باده نوشان را مي و پيمانه اي
ياد باد آن روزگاران ياد باد
سرزمين لاله زاران ياد باد
ياد از آن پير قيامت خيز باد
ياد از آن چشمان سحرانگيز باد
يادباد از آن ابرمرد زمان
آنكه ويران كرد كاخ بت گران
آنكه مي در ساغر توحيد داشت
آنكه در دل ها گل اميد كاشت
ساقي مي خوارگان حق پرست
مي فروش باده ناب الست
آنكه مستان سوي او بشتافتند
بهر ياري سر زپا نشناختند
كاروان سالار خيل عاشقان
محي دين، نايب صاحب زمان
بعد از او بيچاره و حيران شديم
در غروب ماه سرگردان شديم
واي من غمباره باران شد دلم
سرزمين دشنه كاران شد دلم
باب تذوير و دورويي باز شد
لاف هاي هرزگي آغاز شد
پاي در قلب خداجويان زدند
آتشي كردند و بر ايمان زدند
هرچه با ما نفس بدكردار كرد
فتنه ها گر دشمن غدار كرد
گر زباطل حق شناسي مشكل است
گر به ظاهر سعي ها بي حاصل است
گر سياست را جدا خواهد ز دين
دشمن بيچاره در اين سرزمين
ليك تنها رمز پيروزي ولي است
مردمان را دست بيعت با علي ست
گر خميني امتي را وانهاد
گر قلم از دست روح اله فتاد
روح حق را جانشيني بر حق است
امتش را او ولي مطلق است
هركه را عشق خميني بر دل است
هركه را هجران رويش مشكل است
سيد مظلوم را ياري كند
در مسير قرب حق كاري كند
حال بايد اين كله قاضي كنيم
يا كه نفس خويش را راضي كنيم
بارها گفتيم كوفي نيستيم
در عمل معلوم گردد كيستيم
¤
و خالي از لطف نيست يادي كنيم از آن روح جاويد و آن سيد شهيدان اهل قلم كه چه زيبا گفت:
«جنگ برپا شده بود تا از جبهه هاي ما دروازه هايي به كربلا بازشود و شهداي ما خود را به قافله سال 61 هجري اباعبدا... برسانند.»
¤¤¤

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14