(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 15 دي 1388- شماره 19551
 

خط خوش
باغبون
راستي
ادب، واژه گمشده
جان در مقابل عشق
وقتي مي بينم ...
بسيجي واقعي؟...
فقط شما دو نفر!
مكانيك سياه و سفيد
هورمون عواطف يا آدرنالين
جمله ها و نكته ها



خط خوش

دردل خط خوش و جوهر ناب
مي توان شوق نوشتن را ديد
كه چگونه كلمات
با نواي قلمم مي رقصند
و چون آئينه روح
عكس انديشه زيباي مرا
منعكس مي سازند
اي معلم هر روز
با من از راز خط زيباگو
فرصت خوب نوشتن، واگو
مشق را در حد و اندازه بده!
درس خوش خطي ما را بر خوان
تا زتكرار تو،خط خوش ما ديده شود
خط خوش همدم ديرينه شود!
كاوه تيموري
به ياد: استاد رضا قنبري مسئول زحمتكش و پرتلاش كانون شهيد مطهري كه سالهاي سال در اين كانون به پرورش گلهاي انقلاب پرداخت تا به مرز بازنشستگي رسيد.

 



باغبون

عاشق گلهاي گلدون؛ باغبون
غنچه هاي شاد و خندون، باغبون
گل ياد تو واسه يادگاري
مي چينم از باغ كانون، باغبون
باغبون، خدانگدار باغبون
به اميد وقت ديدار باغبون
¤¤¤
باغبون چشمه رو جاري مي كني
باغ گلها رو بهاري مي كني
براي گل دادن بنفشه ها
روز و شب لحظه شماري مي كني
باغبون، خدانگهدار، باغبون
به اميد وقت ديدار، باغبون
¤¤¤
سبزي، سبزه ها از لطف شماست
چون كه شامل شما لطف خداست
حاصل زحمت روز و شب توست
باغ گلها كه پر از عشق و صفاست.
باغبون، خدانگهدار، باغبون
به اميد وقت ديدار، باغبون
¤¤¤
باغبون، چشما همه بارونيه
مرغ دل كنج قفس زندونيه
كي ميگه درد فراغ و عاشقي
يا جداشدن به اين آسونيه
باغبون، خدانگهدار، باغبون
به اميد وقت ديدار، باغبون
مهدي احمدپور

 



راستي

نمره رو بيست شدم ولي شاد نشدم نخنديدم
چون سر امتحان يواش جواباي تو رو ديدم

به اين ميگن تقلب و كسي قبولش نداره
به جاي شادي و خوشي واست خجالت مياره

خوبه كه وقت امتحان درسارو فوت آب باشي
تا كه ديدي سؤالارو آماده جواب باشي

من شب امتحان همش رفته بودم بازي گوشي
همش تو فكر بازي و همش تو فكر شيك پوشي

حالا به من شما بگيد بيست كلك حق منه؟
مامان براي تشويقم خوبه واسم دست بزنه؟

حالا به بچه ها مي گم كه بيست من دروغيه
شما بگيد معلما! نمره اصلي ام چيه؟

معلم رياضي گفت: دودوتا كه چارتا مي شه
مشت آدماي كلك يه روزي بد جور وا مي شه

بعدش به من گفت پسرم حالا تو يه بيست مي گيري
چون كه دروغ گو نشدي خيلي شجاع و دليري

برو بازم درسو بخون دوباره امتحان بده
به شيطوني و تنبلي قدرتتو نشان بده
مرضيه اسكندري

 



ادب، واژه گمشده

عباس احمدي
دراين روزها به دنبال مطلبي براي نوشتن بودم هرچه فكر مي كردم كمتر نتيجه اي حاصلم مي شد كه آيا مي شود چيزي نوشت؟ غرق در افكار خود درحال حركت در خيابان ها بودم كودكاني را ديدم پرتحرك كه درحال بر پا كردن تكيه اي بودند و با چادرهاي سياه مادران خويش آن را تزيين مي كردند و پرچم هايي سبز درگوشه گوشه اين تكيه به چشم مي خورد كه بروي هر كدام نام يكي از شهداي بني هاشم نقش بسته بود. در گوشه اي از تكيه به پرچمي خيره شدم نوشته بود «يا عباس بن علي».
با چشماني پراشك به مناظر نگاه مي كردم و به شور و حال كودكاني اين چنين عاشق غبطه مي خوردم. انديشه اي به سراغم آمد كه آيا پس از هزار و چند سال سياه پوشي و عزاداري از كربلا چيزي آموخته و به فرزندانمان منتقل كرده ايم؟ اصلا تا به حال به كربلا و عاشورا فكر كرده ايم يا همانند شاگرداني هستيم كه فقط به فكر سياه كردن دفتر مشق خود هستند و درآخر نمي دانند كه چه نوشته اند؟
ما اگر به واقعه عاشورا درست بنگريم متوجه خواهيم شد كه عاشورا نه تنها يك اتفاق بلكه يك فرهنگ بزرگ است و كربلا نه تنها يك سرزمين بلكه دانشگاهي است به وسعت كره خاكي و به قدمت تاريخ بشريت كه دانش آموختگانش مدارك عالي خود را با مهر و امضاي رئيس دانشگاه آن يعني سرور و سالار شهيدان امام حسين(ع) دريافت نموده اند.
اصلا ادبيات كربلا با تمامي ادبيات دنيا متفاوت است كربلا يعني درست زندگي كردن رشد كردن اوج گرفتن تا آنجايي كه غيراز خالق كسي و چيزي را نبيني.
از درس هاي اين دانشگاه از شجاعتها، فداكاريها و شهادتها بسيار شنيده ايم ولي چيزي كه در كربلا بسيار به چشم مي خورد و خيلي كم در مورد آن صحبت مي شود و به جرأت مي توان گفت در هيچ جاي تاريخ بشريت نظير ندارد و اگر تمامي قلمها در مورد آن مطلب بنويسند بازهم حق مطلب را ادا نكرده اند واژه اي كه در عصر ما بسيار كم رنگ و در بعضي موارد كاملا بي رنگ و فراموش شده است.
مگر مي شود كسي تشنه باشد و از كنار آب تشنه باز گردد؟ مگر مي شود كسي در تمامي عمر خويش برادر را به نام نخوانده باشد و اينكه مادري نسبت به فرزندان شهيدش بي تفاوت باشد؟ بله همه اينها امكان پذير است.
زماني كه عباس(ع) با جنگي نمايان نفس گير و دلاورانه وارد شريعه فرات شد و دستها را پر از آب به لبهاي خشك خود نزديك كرد، چيزي يا حسي مانع نوشيدن آب شد. او مي دانست كه اطفال امام بيشتر از او تشنه اند. با لباني تشنه و مشكي پراز آب به سوي خيمه ها حركت كرد و زماني ديگر كه با ناجوانمردي دشمن با دستهاي بريده و فرق شكافته از اسب بر زمين افتاد امام بر بالين برادر آمد. خوني كه چشمانش را احاطه كرده بود مانع شده بود تا امام خود را براي آخرين بار ببيند ولي وقتي عطر امام را در علقمه احساس كرد تلاش مي كرد تا تمام قد در برابر امام و مولاي خود بايستد.
آري (ادب) واژه اي است كه ما در كربلا بسيار مشاهده مي كنيم و امروز در پيچ و خم زندگي خود به دنبال آن هستيم زماني در كتابهاي زمان كودكي مان نوشته بود ادب از كه آموختي از بي ادبان.
چرا، چرا در ادبيات خود تفكر نمي كنيم؟
اي كاش در كتابهايمان مي نوشتيم و به كودكانمان مي آموختيم كه ادب از كه آموختي؟ از عباس عليه السلام.

 



جان در مقابل عشق

ظهر بود و آفتاب ديوانه وار در آسمان مي درخشيد و هراس ميان خيمه ها پرسه مي زد.
فرات آن روز به تكاپو درآمده بود و آرامش را از چشم ها ربوده بود. اشك خيمه ها را به هم پيوند زده بود و آه سكوت را در هم شكسته بود. بيابان آشفته و چشم ها نگران. همه چيز خبر از حادثه اي تلخ مي داد. دور از خيمه ها كركس ها به انتظار نشسته بودند. لحظه ها بي تاب بودند و اشك ها بي وقفه، هر لحظه صداي پاي مرگ نزديك تر مي شد. مرگ در كمين نشسته بود.
ستارگان زميني با قلبي مالامال از عشق به استقبالش مي رفتند. گويا هراس از مرگ در خيمه ها به خواب رفته بود. تيرها رشته هاي آسمان را گسستند، تيرهايي كه حاملان مرگ بودند و ستارگان به سوي مرگ شتافتند و دنيا در حيرت فرو رفت. لب هاي تشنه ي كوير با خون سيراب شد و خاك با خون وضو گرفت. خون روي خاك جاري شد و غم روي چهره غبارآلود آسمان نشست و غبار روي تمام صفحه هاي عشق را پوشاند. آن روز مسافران با كوله بار عشق بار سفر بستند. آن روز دوباره ستارگان به آغوش آسمان پناه بردند و زمين بي فروغ شد. بدون اينكه لب هاي تشنه سيراب گردند و قلب هاي پاره پاره تسكين يابند، و آتش ماند و خيمه، اشك ماند و حسرت و سرسطرها پر شد از واژه حسرت. حسرت آنان كه رفتند. آنان كه عشق را با خون نوشتند. آنان كه حيات آزادي را با خون خريدند. آزادي كه در حال جان دادن بود و نفس هايش از زير سنگيني بي شرمي ها و سياهي ها به شمارش افتاده بود. و باز افسوس پا بر جاي ماند. افسوس از دست دادن كساني كه قلبشان زادگاه مقدس عشق و جايگاهشان بهشت بود. از آن روز به بعد كربلا با بهشت گره خورد و عشق با حسين(ع) معنا گرفت.

هانيه لشني زند/ خرم آباد

 



وقتي مي بينم ...

من ]فاطمه امجديان 19ساله از ملاير[ تصميم گرفتم كه نامه اي را به جناب آقاي دكتر احمدي نژاد تقديم كنم كه اين نامه حرف دل من و تمامي جوانان با ايمان و با غيرت كشورم است كه براي رسيدن به معاني والاي زندگي و اهداف بزرگشان به دنبال الگوها و چهره هايي مورد اعتماد و با تقوا هستند.
لذا از شما خواهش مي كنم نامه مرا در روزنامه پرطرفدارتان چاپ كنيد تا هم اينكه تشكري باشد از رئيس جمهور محبوبم و هم پيامي باشد براي ديگر جوانان. از اينكه قبول مي كنيد و نامه اين بنده حقير را مي پذيريد تشكر مي كنم.
نامه اي به معلم عشق و اميد
تقديم به رئيس جمهور محبوب كشور محبوبم ايران:
تا ديروز معناي درست زندگي رو خوب درك نمي كردم و زندگي كردن براي من يه عادت شده بود در واقع اين مسئله اي است كه براي اكثر مردم وجود داره همه زندگي مي كنيم اما نمي دونيم براي چي. براي اينكه فقط صبح رو به شب برسونيم و دوباره تكرار و تكرار و تكرار نمي دونم چرا از اين تكرارها خسته نمي شيم. اصلا شايد هم خسته مي شيم و به روي خودمون نمي آريم اين درحالي است كه حضرت علي(ع) فرمود: خدا رحمت كند هر آنكس كه بدانداز كجا آمده،در كجا قرار دارد و به كجا رهسپار است.
مدت ها بود كه سؤال هايي ذهنم را به خودش مشغول كرده بود، اين كه چرا بايد زندگي را در عين تكراري بودنش پذيرفت؟ و اينكه مفهوم سخن اميرالمؤمنين علي(ع) چيست؟ و هزاران چراهاي ديگر كه براي پاسخشون به دنبال شخصي مي گشتم كه مورد اعتماد باشه و به گفته هاش اول از همه خودش عمل كنه، در واقع عالم با عمل باشه تا اينكه با شخصيت و منش شما آشنا شدم. اول كارها و تلاش هايي رو كه انجام مي داديد برام بي مفهوم بود اما به مرور زمان درس هاي زيادي ياد گرفتم.
آقاي احمدي نژاد شما معلمي هستيد كه درس هايي را كه مي خواهيد آموزش دهيد ابتدا خود به آن عمل مي كنيد و من شاگردي هستم كه پاسخ سوالاتم را نپرسيده از شما گرفتم.
آقاي دكتر احمدي نژاد وقتي مي بينم كه در اوج قدرت مملكتي هستيد و در عين حال در كنار پيرزن معلول
مي نشينيد و به درد دل هايش گوش مي دهيد. وقتي مي بينم كه هر وقت كودكي رو براي ديدار با شما مي آورند دستتون رو روي قلبش مي ذاريد و دعايي مي خونيد. وقتي مي بينم كه با محبتي نه از سر ترحم بلكه از روي محبت پدرانه و وظيفه دستي روي سريتيمي مي كشيد و به او توجه مي كنيد. وقتي مي بينم كه صداي گريه كودكي ، شما رو چنان ناراحت مي كند، كه در ميان انبوه جمعيت اطرافتان توجهتان به او جلب مي شود. وقتي مي بينم كه از خوانده نشدن سهوي نامه پيرزني آن هم از روي فراموشي بسيار ناراحت مي شويد. وقتي مي بينم كه به طور خستگي ناپذيري شب و روز پيگري كارهاي مردم را مي كنيد. وقتي مي بينم جلوي هدر رفتن خون شهداي عزيزمان را مي گيريد و نمي گذاريد كه، انسان هاي كوچك و سست ايمان با نام آزادي، آزاديمان را از ما بگيرند.
وقتي مي بينم در تلويزيون مي گوييد: تمام اهانت هايي كه به من شده را ناديده مي گيرم اما نمي گذارم كه ذره اي حق مردم خورده شود. وقتي مي بينم كه حقوق زنان را چنان گرامي مي داريد كه ذره اي به كرامت آنان اهانتي نمي شود. وقتي مي بينم كه رابطه خود با رهبر فرزانه و عزيز كشورم را رابطه فرزند و پدري مي خوانيد. وقتي مي بينم كه در كشور كفار و ظالمان و گرگ هاي درنده دوران در ميان انسان هايي كه لحظه اي از انسانيت بويي نبرده اند و با تمام اهانت هايي كه به شما مي كنند در آنجا با آرامش تمام و اعتماد به نفس كامل و ايمان و تقواي الهي با آنان طوري صحبت مي كنيد كه تمام نقشه هايشان نقش بر آب مي شود. وقتي مي بينم كه در سازمان ملل طوري صحبت مي كنيد كه كاخ هاي پوشالي مستكبران را درهم مي شكنيد. وقتي مي بينم كه ابتداي سخنتان هميشه مددگرفتن از امام زمانمان است.
آن هنگام است كه شيفته تان مي شوم و به خود مي گويم كه ما براي همين خلق شده ايم كه در اين چنين كارهايي از هم سبقت بگيريم و به معرفتي دست پيدا كنيم كه لايق آن هستيم، معرفتي كه شايسته (خليفه الهي) باشد.
فاطمه امجديان 91ساله ملاير

 



بسيجي واقعي؟...
فقط شما دو نفر!

دلم گرفته است، خيلي. گفتم با تو درددل كنم شايدسبك شوم. ابراهيم عزيز! من تو را هيچ وقت نديده ام، اما شنيده ام كه جوي چشمانت هميشه روان بود و مژه هايت خيس خيس. حالا چطور؟ هنوز هماني؟ از آقا مهدي چه خبر؟ همان آقاي شهردار سابق. مي داني، شما دو نفر اين روزها خيلي سرشناسيد. خيلي ، باور نمي كني؟ حتي كساني شما را مي شناسند كه امام شما را نمي شناسند، تازه، به درجه بسيجي واقعي هم مفتخرتان كردند. مباركتان باشد. با خودم گفتم: تعجبي ندارد، چراكه ما معروفيم به مرده... ببخشيد، به شهيدپرستي، اما ديدم، شهيد كه زياد داريم، پس دليلش شهادت نيست. بعد گفتم، خوب همه كه فرمانده نبودند، همه كه معروف نبودند، باز ديدم كه مثلاً همين حاج احمد خودمان كه هم فرمانده بود و هم معروف، آنقدر كه حتي اسرائيلي ها هم او را مي شناسند. پس دليلش شهرت هم نيست. پس چرا شما دو نفر؟
راستي، از حاج احمد چه خبر؟ بگذار يك خاطره در رابطه با او برايت بگويم. آن اوايل جنگ كه حاج احمد فرمانده تيپ رسول الله(ص) بود، آقا مهدي ما، برادرم را مي گويم، جبهه بود. به مرخصي كه مي آمد، گفتني هاي زيادي برايمان سوغاتي مي آورد و از حاج احمد زياد مي گفت و من كه تا آن روزگار هرچه حاجي ديده بودم، آدم هاي ميانسال چاقي بودند با شكم هاي برآمده، با هر «حاج احمد» گفتن او مردي اين چنيني راتصور مي كردم، و وقتي براي اولين بار عكس او را ديدم، جواني بود با سر و ريش مشكي و لاغر لاغر، حيرتم قابل اندازه گيري نبود. حاج احمد، از حيرت هاي بزرگ زندگي من است.
راستي ابراهيم! يك سؤال ازت بپرسم جواب مي دهي؟مي داني چرا حاج احمد و خيلي هاي ديگر، نتوانستند بسيجي واقعي بشوند؟ قول مي دهم به كسي نگويم.
اما،اگر مرا قابل نمي داني كه جواب بدهي، آهسته و پنهاني به حاج علي هم بگويي خوب است. درست حدس زدي، حاج علي فضلي را مي گويم. مي داني؟ او هم نتوانست مدرج شد. حتي چشم جامانده اش درآن سوي خاكريزها هم نتوانست برايش كاري كند و هم چنان بسيجي واقعي، فقط شما دو نفر.
زهرا- علي عسكري

 



مكانيك سياه و سفيد

چندسالي پيشتر از اين ها به طريقي گذرمان افتاده بود به رشت. موقع نماز مغرب و عشا بود و ما هم نگهداشتيم تا نمازمان را درمسجد بخوانيم. ماشين مان را درجايي پارك كريم كه خيلي پيدا نباشد. يكي از بچه ها هم ماند توي ماشين براي مراقبت. وضوخانه و نمازخانه مسجد به هم وصل بود. وقتي به وضوخانه رسيديم من يكهو احساس خستگي شديدي كردم. به زور و التماس و پا زمين كوبيدن از دست خواهرم كه محكم مرا گرفته بود فرار كردم و گفتم من خوابم مي آيد، مي خواهم بروم توي ماشين بخوابم.
جانم برايتان بگويد كه ما رفتيم و رفتيم و رفتيم؛ ولي هرچه چشم انداختيم ماشين خودمان را نديديم. كم كم گريه ام گرفته بود. جلوتر كه رفتم، چشمم به يك تلفن عمومي افتاد. خوشحال شدم و از كسي كه همان اطراف بود 10 توماني گرفتم. همين كه صفر اول شماره موبايل پدرم را گرفتم صداي خانمي را شنيدم و يادم آمد كه بابا! تلفن عمومي كه موبايل نمي گيرد. بدتر از آن اين كه تلفن عمومي جلوي قهوه خانه مانندي بود كه تويش تعداد زيادي معتاد درحال سيگار و قليان كشيدن بودند. به نظر مي آمد كه جنابي كه از او 10 توماني گرفته بودم هم جزء همين ها بوده. از ترس داشتم مي مردم. جلوتر رفتم و ديگر جلوي اشكم را را هم نمي توانستم بگيرم. چند تا مغازه ديدم. يكهو ذوق كردم و گفتم از تلفن آن ها حتما مي توانم با گوشي بابا تماس بگيرم. راستش بازهم مي ترسيدم از اين كه صاحبان مغازه ها آدم هاي بدي باشند و مرا بگيرند و... توي همين فكرها بودم كه فهميدم جلوي يك مكانيكي ام و جناب مكانيك هم با مهرباني زيادي نگاهم مي كرد و مي گفت: بيا؛ بيا ببينم چي شده؟ ديگر نمي شد كه در بروم. دل به دريا زدم و جلو رفتم و برايش تعريف كردم كه چه شده. او هم گوشي را برداشت و براي بابا زنگ زد. از آن طرف بابا كه گوشي را برداشته بود نتوانسته بود لهجه رشتي مكانيك را بفهمد. گوشي را داده بود دست يكي از رشتي ها و او هم حرف هاي همشهري مكانيكش را ترجمه كرده بود و الخ...
يادم هست در تمام مدتي كه توي مكانيكي بودم دست هاي سياه مكانيك مرا مي ترساند و حرف هاي سفيدش اميدم مي داد.
همه اش روي سرم دست مي كشيد و مي گفت: ناراحت نباش. گريه نكن. الان مي آيند دنبالت.
از اين باوفاها درشهرها كم نيستند. كساني كه با تمام مشكلات خودشان هميشه در پي حل مشكلات بقيه اند. هيچ گاه نسبت به ناراحتي بقيه بي تفاوت نيستند و كمك به ديگران سرلوحه تمام كارهايشان است. شايد كه اين چند خط تشكري باشد صميمانه از همه آدم هاي خوب و با وفا.
نجمه پرنيان/ جهرم
(عضو تيم ادبي و هنري مدرسه)

 



هورمون عواطف يا آدرنالين

ارديبهشت 75 بود و آخراي سال. معاون مدرسه خيلي دلش مي خواست از نزديك تدريس دبيرها را ببيند، آخه همه سال اول خدمتشون بود و تازه نفس و پرانرژي. روي همين اصل سركلاس بعضي از همكارها با اعلام قبلي و هماهنگي وارد مي شد و سركلاس بعضي ديگه به صورت غيرمنتظره. چون با ما ادعاي رفاقت زيادي داشت، يواشكي قبل از ورود من سركلاس حاضر شده بود و طوري پشت سر بچه ها قرارگرفته بود كه من متوجه حضورش در كلاس نشدم. (البته بچه ها فكر مي كردند ميخواد كار معلم ها را كنترل كنه و از اونها ايراد بگيره.)
آن روز درس كتاب دوم راهنمايي در كتاب هاي قديمي بحث هورمون ها بود و من براي اينكه تاثير هورمون ها را به بچه ها بهتر منتقل كنم، نيازمند يك نمايش كلاسي بودم.
مشغول تدريس بودم كه ناگهان نگاهم به نگاه آقاي معاون گره خورد كه ديگه فراموش كرده بود خودش را پنهان نگه داره و محو تماشا و شنيدن درس بود و اين درست لحظه اي بود كه بايد نمايش اجرا مي شد. ديگه هيچ فرصتي نبود و من هم با خونسردي به تدريسم ادامه دادم و ناگهان دانش آموزي را كه رديف اول كلاس نشسته بود، مورد بازخواست قرار دادم و با عصبانيت او را از جا بلند كرده و همراه با داد و فرياد از كلاس فرستادم بيرون. همه بچه ها و آقاي معاون از اين حركت ناگهاني و بي موقع من شوكه شده بودند ولي حقيقتا كسي جرأت حركت كردن نداشت و مخصوصا آقاي معاون كه با دهاني نيمه باز، هاج و واج مانده بود و مي خواست بداند خطاي دانش آموز (كه اتفاقا دانش آموز با انضباطي هم بود) چه بوده كه مرا چنين عصباني كرده است. دراين لحظه اخم هايم را باز كرده و دست دانش آموز را كه حالا از شدت ترس گريه نيز مي كرد، گرفتم و به كلاس آوردم و دست يكي از بچه ها را گرفته و روي قلب او گذاشت تا تپش قلبش را بهتر احساس كند. گرچه چهره برافروخته و چشمان گريانش نمايانگر همه چيز بود و بدين ترتيب ادامه دادم: بله بچه ها هورمون آدرنالين يا عواطف اين گونه اثر مي كند كه...
آقاي معاون از جا بلند شد و به آرامي از كلاس خارج شد و صداي قهقهه خنده بچه ها بود كه او را بدرقه مي كرد...
حسين شمس (مربي آزمايشگاه مركز تيزهوشان)

 



جمله ها و نكته ها

1- اگر بر ناتواني خشمگين شوي، دليل بر اين است كه قوي نيستي.
2- تهي دست بودن و شكايت نداشتن بسيار دشوار است ولي توانگر بودن وغرور و تكبر نداشتن آسان است.
3- در دنيا سه طبيب حاذق هست: آرامش، امساك و نشاط، هميشه به اين سه طبيب رجوع نماييد.
4- يك آدم خوشخو و خنده رو با اشتهاي بهتري غذا مي خورد.
5- اگر مردم مي دانستند هريك در غياب هم چه مي گويند به طور قطع چهار نفر دوست در دنيا باقي نمي ماند.
6- اين يك حقيقت روشن و كهن است كه اگر تنهايي مثبت وجود نداشت هيچ اثر هنري و علمي آفريده نمي شد.
7- افتخار درخشك كردن قطره اشك است نه در جاري ساختن سيل خون.
8- هركه با مردم منازعه بسيار كند انسانيت و مروتش زائل مي شود.
9- افسوس كه جوان نمي داند وپير نمي تواند.
بيژن غفاري ساروي ساري

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14