(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 15 دي 1388- شماره 19551
PDF نسخه

وقتي دشمنان داخلي و خارجي زودتر از زمستان به خواب مي روند
يك محرم دو عاشورا
دعواي دنباله دار
...اتاق انتظار
ساعت 25
نقد سوم- 2
نقد سوم- 1
شعر
پيشنهاد چي؟؟؟!



وقتي دشمنان داخلي و خارجي زودتر از زمستان به خواب مي روند
يك محرم دو عاشورا

غائله ها را به نام تو
ختم مي كنيم
ليلا باقري
مي دانم كه گاه آمدن تو آدم آبرو گرفت، اصلا قصه آدميت از همانجا آغاز شد. زمين كه بستر درد آلودي بود براي جاهلان و داغ ننگ به كام كشيدن دختران زنده را به پيشاني داشت، چقدر از آمدنت مسرور گشت و خورشيد كه بدون تو تب دار و داغ، صبح به صبح رخت عزاي مرگ آدميت را از تن آسمان بيرون مي آورد، از آمدنت آسوده گشت. تو و ياران اندكي كه ويران كرديد بناي ظلم را و بر آوارش خشت، خشت آدميت روي هم نهاديد و بنايي استوار ساختيد كه مامن و ملجائي باشد براي زيستن روح.
اما اگر حضور و ساده زيستي و رحمت بودنت، زهر هلاهل بود به كام تنگ نظران و بخيلان آدم نما، چون ساده بودي و بي پيرايه و ما، يعني آدم، همان موقع هم مثل حالا از كنار «ساده»، ساده گذشت. بي اينكه در معنايش فهم كند.
مي داني آخر ساده در قاموس
زر پرستان و زورگويان و متزوران جايي ندارد.
مي داني دلم خيلي گرفته! نه از آنهايي كه تو و ساده زيستي ات را خطر مي پندارند، دلم از كساني گرفته كه نداي پيرو بودنت را دارند، اما به گمانم هيچ از آنچه دم مي زنند، نفهميدند و بويي نبردند. گويي با تويي كه دنيا را پشت سر انداخته اي مي خواهند به دنيا برسند. چه قصه ي غم انگيزي! تو دنيا را پشت سر انداخته اي و عده اي به ظاهر در پيروي از تو، پشت سرت حركت مي كنند، براي برداشتن دنيايي كه تو ... همان منافقان زمان خودت كه ريشه دوانده اند تا بدين عصر تا ريشه شريعتت را بخشكانند. چقدر سخت است
بي تو ... اين شريعت ... و ساختن با اين گلوله آتش كف دست ...
مي دانم كه خوب مي داني، رهروان حقيقي ات چه مي كشند. آن ها كه در خفا، فرياد و
حرف هايشان نم كشيده از پس بغض شان روي گونه مي دود و تنها تازيانه سكوتي مي شود بر لبان
تب دارشان. و ما كه مفتخريم به كباده كشي دين تو(!) و ما كه گاه در به خطر افتادن دنيامان
قسم جلاله مي خوريم به نامت و با توسل به اسمت، تبرا مي جوييم از فقدان دنيامان... و گويي با اين كارمان صدها بار بيشتر و بدتر سنگ داغ مي گذاريم بر سينه سميه ها.
مي دانم آمدي و الفباي آدميت و عشق آموختي. سرمشق زندگي كردن برايمان گرفتي كه خوب بنويسيم اما نمي دانم چرا ما گاهي فقط و فقط تنها كارمان اين است كه تمام غائله ها را به نام تو ختم كنيم...
مي داني كه به جز گله كار ديگري ندارم پيامبر رحمت! گلوله آتش كف دست امانم را بريده. كاش ظلم سنگ داغ بود بر سينه ام، كاش ظلم سنگ در فلاخن شان بود كه گاه و بيگاه پاي خسته ام را از رفتن باز مي داشت و رمق از دلم مي برد. كاش اميدم بود براي رسيدن به سايه سار خنك عدالت كه اين روزها سراب لحظه هاي سربي شده... اما آتشي در جان من است كه هر لحظه زبانه مي كشد و داشته ها و نداشته هايم را به كام مي كشد. هرلحظه كه تشخيص ظلم از عدالت برايم سخت است...و مي دانم در اين روزگار نامرادي ها، نام تو و نام فرزندان تو و نام حسين تو سلام الله عليه؛ آرام جان است...
روسياهان بهار را
نمي بينند...
مريم حاجي علي
زمستان هم مي گذرد و روسياهي اش به ذغال مي ماند! مثل پاييز كه گذشت و جوجه هاي شمرده نشده اش باقي ماند! اين روزها زياد اهل حساب و كتاب نيستيم! از اول هم بلد نبويم مصداق « حاسبو قبل ان تحاسبو» باشيم! همين مي شود كه جوجه هاي شمارش نشده داريم آخر هر پائيز و روي سياه، آخر هر زمستانيم!
بهار را با اين روي سياه تحويل مي گيريم و همه مان مي شويم «بابا نوروز»...
بچه كه بوديم بس كه برايمان قصه ننه سرما را گفته بودند، واقعا منتظر « ننه سرما» مي شديم كه بيايد و بقچه گلدارش را پهن كند وسط حياط و برف و سرما شروع شود! مثل اين روزها نبود كه منتظر اخبار هوا شناسي و توده هاي هواي سرد و گرم باشيم! فقط ننه سرما را مي شناختيم! جالب اينكه يك روز از خواب بيدار مي شديم و مي ديدم همه جا سپيد پوش است! آن وقت بود كه مادر
مي گفت: ننه سرما ديشب كه شما خواب بوديد آمد! اگرنه مگر ما از صرافت ديدن ننه سرما
مي افتاديم!
ناراحتيمان هم با ذوق برف بازي و يك آدم برفي كه هميشه لبخند
مي زد فراموشمان مي شد! به همين سادگي ما بچگي مي كرديم و به دل نمي گرفتيم هيچ سرد و گرمي را...
آن روزها خيلي حواسمان بود وسط قهرها و دعواهاي كودكانه به زبان نياوريم «قهر قهر تا روز قيامت» هميشه مي ترسيديم بيشتر از سه روز با هم قهر كنيم! بالاخره يك در ميان غرورمان را زير پا
مي گذاشتيم و با هم آشتي
مي كرديم!
مثل اين روزها نبود كه اين مسايل به نظرمان «بچه بازي »بياد! آن روزها عين بزرگواري بود كه كسي براي آشتي پيش قدم بشود! آن روزها آخر پنهان كاري مان خوردن برف بود و ته اذيت و آزارمان انداختن گوله هاي برف تو يخه هم بازي ها...
مثل اين روزها نبود كه هيچ گناه و خطايي را پنهان نمي كنيم و اول آزار و اذيتمان شكستن ارزش ها و زير پا گذاشتن مقدسات است! آن روزها خيلي اهل حساب و كتاب بوديم! لي لي كه بازي مي كرديم نوبت را رعايت مي كرديم! دوچرخه سواري، قايم باشك و...همه جا به نوبت! كافي بود يك نفر جر زني كند! همه باهم فرياد مي زديم: «جر زني ممنوع!»
اين روزها هر كسي جر زني
مي كند، خطا مي كند، حق را زير پا مي گذارد، تقصير را مي اندازد گردن ديگري..نمي دانم دنيا بزرگ شده يا ما آدم ها ديگر به نشستن پاي كلاس شيطان نياز نداريم!
... مي ترسم اين زمستان هم بگذرد و رو سياهي اش بماند به ذغال! من كه اصلا دوست ندارم همه «بابا نوروز» بشوند! قشنگيش به تك بودنش است مثل ننه سرما!
مبادا اين زمستان هم بگذرد و ما بلا تشبيه مثل خرس به خواب غفلت فرو برويم و سكوت و سكون را به حركت ترجيح دهيم! آن عده هم كه كل فصل ها جيك جيك مستانه شان براه بود و ياد زمستان
نمي كردند، به بهار نمي رسند چه رسد به رو سياهي آخر زمستان! چرا كه روسياه شدند در برابر خلق الله...
واگذارشان كنيم
رقيه حاجي باقري
اين تويي؟ نه! باور نمي كنم. هيچ گاه اين گونه ديدنت را تصور
نمي كردم. چه مي گويي؟ زبان تو به نفرين باز شده؟ بدنت چرا
مي لرزد؟ تپش لب هايت... رنگ پريده ات... چرا دهانت باز مانده؟ حرف بزن! شوكه اي؟ چه ديدي مگر؟ نه... تو رو خدا حساب هيچ كسي را به حسين(ع) واگذار نكن. صبر كن... بگو...
¤¤
واي... چه وقاحتي! ببينم... چرا زمين دهان باز نكرد؟ چرا تكرار تاريخ را به خود ديد و باز سكوت كرد؟ يادم افتاد. تو امروز بود كه آخرين بار زبان به نفرين گشودي وقتي به حرمت، عاشورا مي خواندي و لعن مي كردي اولي را كه ستم كرد بر اين خاندان و زبان گرفتي تا به آخرين كه تبعيت كند نخستين را. ولي امروز كه نوحه مي خواندند اينقدر منقلب نشدي. سعي مي كردي قدر هر قطره اشكت را بداني كه غنيمت بود. چه راحت اشك مي ريزي اكنون؟! چه سئوالي... آخر صبح، تو نديده بودي؛ در تصورت
نمي گنجيد كه با چه دلي، با هر تير كه فرود مي آمد بر پيكر حسين(ع)، هلهله سر مي دادند... كف مي زدند...
بزن! زار بزن! بكوب بر سرت كه امروز ديدي به چشمانت دود برخاسته از خيمه ها را. ديدي هروله زينبيان را از بي تابي شكستن حرمت آل الله...
خدايا! به كدام آبروي ما
ستون هاي لرزان آسمان را دعوت كردي به آرامش، استوار كردي باز به رسم چهارده قرن پيشت كه تاب بياورد و نيفتد از اين مصيبت بر زمين... به آبروي آن مسيحي كه هميشه نذر حسينت كرده يا آنكه شفا از عباست گرفته؟ به تقلاي آن زرتشتي در بر سينه كوفتن ها، يا دستان آن كليمي كه وقفش كرده بر پذيرايي عزاداران در دهه حرمت. تو از وجود آن اشهد نگفته ها وساطت كردي آسمان ناظر بر اين شيعيان پايكوب و رقصان بر پيكر حسين را؟ يا رحم كردي بر ما به قداست اشك هاي آخرين حجتت كه مهمانش بوديم امروز در سوگواري جدش؟
¤¤
باور نمي كنم. هيچ گاه اين گونه ديدنت را تصور نمي كردم! حق
مي گويي. باز كن زبانت را به لعن... واگذار كن حسابشان را به حسين(ع) كه خوب از پس حسابشان بر مي آيد...
صداي تپش يك نسل
سيده نجمه موسوي
عده اي بيعت خود با امامشان راشكستند. عده اي از ياران پيامبر(ص) و علي(ع) در سپاه دشمن ديده شدند. عده اي سوت و هلهله به راه انداختند...
اينجا كربلاست!
ما گوشه هايي ازصحنه عاشورا را مرور كرديم. كوفيان زمان را شناختيم و چه زود، حق از باطل روشن شد و منافقان شناخته شدند. عده اي كه در روز حسين(ع) و در روز رستاخيز حق طلبي، پرچم عزاي حسين(ع) را تكه تكه كردند. عده اي كه كمي قبل تر، عكس روح الله زمان و بت شكن معاصر را پاره كردند.
حرمت عاشورا را شكستند و همراه شاميان سوت زدند و هلهله كردند. جاي تعجب نيست، تاريخ پيوسته تكرار مي شود! تا وقتي كه حسين (ع) به سود آنها و منافعشان بود، پرچمش را بردستان برهنه خود مي گرفتند و فاصله رسيدن به اهداف شومشان را يك ياحسين مي دانستند اما حال كه حسين(ع)سدراهشان گشته و تازه فهميده اند كه ايشان مرگ با عزت را بر زندگي با ذلت ترجيح داده است به بيرق عزاي حسين(ع)
بي حرمتي مي كنند! چه احمقانه با مكتبي كه ريشه در قلب ها دارد در افتاده اند...
تاريخ پيش روي ماست... سر از تن حسين(ع) جدا كردند، عزيزانش را به شهادت رساندند، خيمه خانواده اش را آتش زدند، اهل بيتش را به اسارت گرفتند اما هنوز و در پس گذر قرن ها، نهضت حسين (ع) پابرجاست.
امروز روز آزمون است؛ بايد به نداي امام لبيك گوييم: اگر دين نداريد لااقل آزاده باشيد! هنوز مي توان جوانمرد بود. هنوز مي توان أرّگونه هجرت كرد...فرصت هنوز هست.
و اما صف لبخند به لب دشمن بداند كه اين انقلاب، از رهگذر عاشورا بر اين جغرافيا سايه گسترانيده و براي قد كشيدنش «خون» هديه شده، اكنون همان خون با همان شور حسيني و با همان عشق به ولايت، در رگ هاي ما نسل سومي ها جاري است...رگ رگ اين خون براي انقلاب مي تپد؛ ديديد كه! ما استقلال و آزادي خود را مديون پرچم سبز و برافراشته ولايت مي دانيم و اكنون كه نه تا آخرين نفس، تا پاي جان براي اهتزاز هميشگي اين پرچم در آسمان جهان، ايستاده ايم...

 



دعواي دنباله دار

دعواي فدراسيون فوتبال با تيم هاي ليگ برتري بر سر رقم قراردادها، دعواي وزارت بازرگاني با نانواها و نانوايي ها بر سر قيمت و كيفيت و عرضه نان، دعواي سازمان بازرسي با ميادين ميوه و تره بار سر موضوع دلال بازي و كم فروشي و...، دعواي شهرداري و دولت بر سر اعتبارات و كمك ها و ... و صدها دعواي ديگر كه سال هاست در كشور ما وجود دارد و گويا تمام شدني نيست!
¤ ¤ ¤
از كودكي در شعرهامان آموختيم كه پليس هميشه بيدار است براي حفظ امنيت مردم؛ از كودكي آموختيم كه فداكاري پليس، عامل احترام مردم به اين قشر از مسئولان است و يونيفرم او را مقدس كرده است. از كودكي آموختيم كه در كوچه و خيابان، در هر زمان و با هر سن و هر لباسي، مي توانيم پليس را به بهاي يك لبخند، مامور راهنمايي خودمان كنيم؛ لبخندي كه از همان كودكي آن هنگام كه آقاي پليس، دست ما را مي گرفت تا از خيابان شلوغ ردمان كند يا براي عبور پيرزني، راه باز كند، بر حافظه مان نشست و شايد همين لبخند بود كه وقتي به خواست معلم برمي خاستيم و مي خواستيم سوالش را در خصوص آينده و شغل آينده پاسخ دهيم، در فصل مشتركي از پاسخ ها، مي گفتيم مي خواهيم پليس شويم...
خاطرات كودكي ما به همان زمان منحصر نشد و سالهاست «رابطه مردم و پليس» فارغ از هرگونه جناح بندي و شرايط خاص سياسي و روزمرگي هاي اجتماعي، يك رابطه دوطرفه ي قابل احترام باقي مانده است... سالهاست كه مردم پليس را مرجع ابتدايي و اصلي رفع مشكلات خود مي دانند و همواره خود را در پناه همان يونيفرم مقدس قرار مي دهند و زندگي مي گذرانند؛ بر همين اساس هم «حق شهروندي» خود را ابتدا از پليس طلب مي كنند و معتقدند پليس بايد حافظ حقوق شهروندي شان باشد؛ چه وقتي در خيابان هستند و عابر و سواره اند، چه زماني كه در مسافرت اند و خانه و كاشانه شان را به اميد حضور پليس رها مي كنند و چه وقتي كه در جاده ها به قصد سياحت و زيارت، امنيتي مي خواهند براي شيرين شدن اوقات فراغتشان؛ حال اين امنيت چه در جاده تامين شود و چه در خودرو، همه را از پليس طلب مي كنند.
حق هم دارند اگر به حضور پليس در چند سال اخير دقت كنيد، متوجه مي شويد كه پليس جور تمام كم كاري هاي نهادها و دستگاه ها را كشيده است و از قضا دستمزدي جز «توهين و بي توجهي» از سوي همان دستگاه ها دريافت نكرده است؛ به نوعي پليس مرغ عزا و عروسي در كشور ماست كه بايد همه كم كاري ها را جبران كند و دست آخر هم يا توبيخ شود كه چرا دخالت كرده و يا با بي اعتنايي بگويند اگر نمي آمدي هم كسي حرفي نمي زد!
البته لذت يك لبخند كودكانه و دعاي خير همان پيرزن، براي پليس كافي است تا در هر ماجرايي با قوت تمام كار را ادامه دهد، اما برخي اوقات دعواي فرسايشي ميان برخي نهادها با پليس، اعتماد مردم به پليس را خدشه دار مي كند و آنها را به واكنش وامي دارد كه: «اي بابا! اين ها دعواي زرگري است و از دست پليس هم كاري ساخته نيست...اين ها دستشون تو يه كاسه اس...كسي به فكر مردم نيست!»
نمونه چنين برخوردي را مي توان در نزاع كهنه راهنمايي و رانندگي با خودروسازان مرور كرد؛ توقف توليد برخي خودروهاي غير استاندارد، بحث از رده خارج كردن خودروهاي فرسوده، داستان دوگانه سوز كردن خودرو ها و كمبود منبع ذخيره گاز، رفع مشكل پژو405، نصب ترمز اي بي اس و...از اين دست بودند كه به تازگي و با نمود رفتار عملي پليس در خصوص نصب ترمز اي بي اس بر روي پژو روآ و 405 شاهد عقب نشيني خودروساز بوديم.
خوشحالي مردم درباره اين اتفاق - عقب نشيني خودروساز در برابر مقاومت پليس- از اين لحاظ قابل تامل است كه مردم در عمل ديدند 12 روز مقاومت پليس در برابر فشارهاي متعدد «رسانه ملي، برخي نمايندگان مجلس، برخي نهادها و مسئولان و همچنين خودروسازان» باعث شد خودروساز كه در ابتدا با توجيهات بسيار، قصد مغالطه و جوسازي رسانه اي داشت، بالاخره به تصميم و تاكيد پليس تن بدهد چرا كه ديدند و چشيدند راهنمايي و رانندگي در صيانت از حقوق مردم و دلسوزي در بحث حفظ جان و امنيت مردم، شماره گذاري خودروهاي مذكور را 12 روز متوقف كرد تا به نوعي اعلام كند؛ اين دفعه ديگر با دفعات قبل تفاوت دارد.
به هر حال عقب نشيني خودروساز و يا به ظاهر عقب نشيني پليس در اين داستان؛ يك شادي و غمگيني توامان دارد؛ شادي از آن جهت كه پليس كشور بر سر جان و امنيت جاني مردم و يا بهتر بگويم رفاه اجتماعي ملت، با كسي معامله نكرد، حتي اگر خودش به عنوان يكي از مشتريان دائم همين خودروسازان وطني باشد و غمگين از آن جهت كه خودروسازان بي رقيب در كشور ما تنها با توسل به جبر و رفتار عملي«پليس كشور» حاضر به اجراي قوانين و احترام به مردم و حقوق ايشان شدند...
¤ ¤ ¤
و البته بايد گفت بعد از سال ها كشمش در برخي معضلات و مشكلات ميان مردم و خودروسازان بالاخره «روياي كرنش خودروساز در برابر پليس كه خود مجاز از قانون است، به حقيقت پيوست».
البته به قول بابابزرگ؛ اين دعواها براي ما نان و گوشت نمي شود! خب راست مي گويد گوشت كيلويي 15 هزار تومان كه به قول دوستي معلوم نيست گوشت چي هست حالا(!) اين دعواها سر سفره ما نمي آيد...
فرهاد كاوه

 



...اتاق انتظار

مهديه وجيهي - نوشته بوديد دوستي ساعت 12 خودش را به روزنامه رسانده بود و نمي دانيم يك ساعت و نيم بعدش را چگونه در اتاق انتظار گذراند... اين دوست به همراه پدرجان مسافر كوهساران البرز بود و زود رسيد، به وقت اذان ظهر. نمازش را همانجا در اتاق انتظار خواند، ناهار مختصري و تا ساعت يك و نيم انتظار را مشق كرد.
منتظر بودن سخت است خيلي. تا صداي پايي مي آمد، سر مي چرخاندم ببينم كيست، چه خبري است، كسي آمده، آشنايي هست... دقايقي نشستم حال انتظار را يادداشت مي كردم، حوصله ام تمام شد، رفتم بيرون از اتاق به سالن سركي كشيدم، كتابهاي چاپ شده را نگاهي انداختم ...باز هم تنها بودم، باز هم كسي نيامد... سخت بود... رفتم به محوطه از نگهبان ها پرسيدم: آقا! ساعت يك ونيم تهراني ها يعني چند؟ خنديدند، گفتند: يعني دو و نيم! من هم خنده ام گرفت... برگشتم به اتاق انتظار...دو بار هم با خانه تماس گرفتم و گزارش احوالات را دادم. به انتظار نشستن طاقت فرساست، ساعت كه يك و نيم شد، اولين آشنا كه آمد دوست شديم - براي من انگار او آشنا بود - و تمام آن لحظات سخت فراموشم شد...
داستان ايام غيبت ما هم همين است با يك نكته طلايي. اگر بفهميم و بدانيم منتظر چه كسي هستيم، اگر به ما مي گويند انتظار، بهترين اعمال است چه انتظاري را مي گويند؟
در انتظار بي قرار و بي تاب مي شويم؛ طاقت نشستن و ماندن از كف
مي دهيم، چون نشستن مساوي است با منفجر شدن! از هر كسي كه
مي دانيم مي داند پرس وجو مي كنيم، سرك مي كشيم اينجا و آنجا، صلوات مي فرستيم تا زودتر كسي بيايد. تازه نكته طلايي اينجاست اگر بدانيم كسي كه ما منتظر او هستيم سليقه اش چيست؟ از ما چه مي خواهد؟ خود را مي كشيم تا عين آن سليقه شويم. او از دروغگويي بدش مي آيد، دروغ نمي گويم. دوست دارد خانه دلم جاي اغيار نباشد، اغيار را بيرون مي كنم. نمازش را اول وقت
مي خواند، نمازم را اول وقت مي خوانم، زيارت عاشورا را دوست دارد، زياد
مي خوانم و... اين مي شود انتظار سازنده كه بهترين اعمال ناميده اند.
از آن طرف چون مولاي ما كريم است و مهربان، زود به داد دل خسته ما
مي رسد. راست است كه مي گويند آقا حاضر است و غائب مائيم. اگر هر كدام ما، خود من، اين شور با شعور انتظار را چند صباحي داشته باشيم، منتظر باشيم به معناي واقعي آنوقت خود آقا مي آيند كه چرا ناراحتي دختر شيعه! پسر شيعه! چرا پريشاني؟ آرامت اينجاست، منتظرت اينجاست! حالا اگر از شادي غالب تهي كرديم به مرگ جاهليت نمرده ايم.
امام ما! شرمساريم، غل و زنجير هاي اين اتاق انتظار جانمان را فرسود، نفسي! راه ما از تو دور نيست اگر بخواهيم. جداً يك بار اين طور در اتاق انتظار بنشينيد بعد كه خيلي خسته شديد ياد امام بيافتيد كه نكند او منتظر ما باشد... آنوقت تاب و طاقت مي آوري كه ببيني مولايت مشتاق و دلتنگ توست و آن قلب دريايي تپنده اش چه تنهاست و بي ياور!
مشكل ما اين است كه اتاق انتظار ما را مشغول كرده، زرق و برقش زياد است و نمي گذارد نبود او، و انتظار او ما را به فكر فرو ببرد، فراموش
مي كنيم، اما چاره دارد اين روزمرگي؛ در اين روزها خرجش يك يا حسين-عليهم السلام- است و سوارشدن بر اين كشتي نجات. اشتباه ما اين است كه به انتظار نشسته ايم، بايد برخاست. روي دل به سوي حضرتش مي داريم و از اعماق جانمان به ايشان عرضه مي داريم حضرت آقا! دير به يادت افتاديم اما مي دانيم دعاي توست كه ناجي ما در اين فتنه هاست. اين قلب و اين بهار جواني به نام تو، تا ابد. مگر كودك ناتوان، پناهي غير از خانه پر مهر پدر و مادر دارد؟
¤¤¤
نسل سوم علاقمند است اين ستون با همين نام به صورت ثابت در صفحه بماند؛ خوانندگان و عاشقان حضرت صاحب، چراغش را روشن نگه دارند كه ما هر چه داريم از ناز نگاه حضرتشان است...

 



ساعت 25

زهرا كيايي
برخي باور ندارند كه درون دريايي مواج و متلاطم زيست مي كنند، باور ندارند كه جهان يك درياي پهناور با امواج متلاطم است؛ آرامش دارد و طوفان هم، برخي هنوز شلاق امواج را از هر سوي برتن خود احساس نكرده اند. برخي باور نكرده اند كه خشم و براي برخي آزمايشات خداوند ديگر با غضب هاي آنچناني يا مسخ و طوفان و زلزله خيلي كمتر رخ مي دهد. باور نكرده اند كه خشم و آزمون خداوند در قرن 21 با طوفان و سيل دروغ ها و سحرها و باطل ها مي آيد و نه جسممان بلكه روح و جان و قلبمان را با خود مي برد.
برخي گمان مي كنند اكنون كه آسوده در خانه هايشان مي آسايند، ديگر دردي نيست، جنگي نيست دشمني نيست و در يك كلام شيطان ديگر قسمش را براي گمراهي انسان پس گرفته است و در صلح و دوستي با انسان زندگي مي كند شايد هم درست فكر مي كنند اما اين صلح و دوستي نه از كوتاه آمدن شيطان و شياطين بلكه از كوتاه آمدن انسان از آدميت است! در واقع شايد ديگر نيازي به شيطان نباشد و خود انسان ها...
اما اين برخي حداقل مي توانند امواج از هرسوي برخاسته را كه همگي شبيه يكديگرند اما هر يك به سويي مي كشانندت ببينند، چندصدايي ها را بشنوند... حداقل مي توانند گوش كنند، فكر كنند، ببينند و بعد تصميم بگيرند، ببينند فريادهاي مدعي حركت به سوي ساحل نجات چقدر فراوانند و با ظاهري مشابه! اما كداميك حقيقتا تو را نجات خواهد داد و به آرامش مي رساند، آنسوتر كه خداوند منتظر بازگشت توست تنها يك راه دارد پيدايش كن!
آيا اين فرياد ها همان هجوم امواج نيستند؟ و اين بار امواج رسانه اي است كه جان را مي خراشد و جان را درميان خود غرق مي كند. چرا برخي آگاهانه و ناآگاهانه در اين هجوم هاو طوفان ها اصرار دارند، پسر نوح باشند؟ كشتي نوح را نيابند يا نخواهند بر آن سوار شوند؟ چرا مي خواهند پسر نوح باشند و پاسخ نوح پيامبر در كشتي نجات نشسته را اينگونه بدهند؟ كه «من خود راه را مي دانم و به آن قله بلند پناه خواهم برد...»
اين شرح حال كسي است كه طوفان را ديده و آنان كه در ميان اين گروه، اكثريت هستند، غافلند كه امواج نامرئي شيطان، آنان را با خود مي برد و غرق مي كند اما غرق مي شوند و از غرق شدن خود آگاه نمي شوند! باور كنيد و باور كنيم كه طوفان نوح است و همگان براي نجات به آن كشتي نوح نيازمنديم و كشتي نوح تنها يكي است به بزرگي تمامي ملتمسان نجات، سوار اگر شدي هيچ، موجي حتي سهمگين ترينش تو را از مقصدت كه قله كمال الهي است، دور نخواهد كرد اما واي بر آن روز كه خود فرياد كني: من راه را مي دانم و قله را مي شناسم!

 



نقد سوم- 2

سيد محمد عماد اعرابي
نكته: اين متن براي اولين جلسه كارگاه (همان كه برگزار نشد) و باتوجه به درخواست آميرزا مبني بر موجز و خلاصه بودن و در فضاي آن موقع نوشته شده است.
فرمودند نقدي بفرماييد موجز و خلاصه چرا كه مجال كم است و صحبت بسيار، ما هم اطاعت امر فرموديم و مثل همه نقادان گرامي پس از روزها تحقيق و تورق در كتب مختلف! و ساعت ها تفكر و گوشه نشيني! چنين نتيجه گرفتيم.
ابتدا سر تسليم را فرود آورده كه قصد نقد محتوايي نداريم چرا كه نقد محتوايي در مجال كم كارساز نمي افتد و بايد شامي يا ناهاري و يا حداقل يك صبحانه كاري در خدمت دوستان باشيم تا به نتيجه برسيم. و اما نقد:
1- اولين انتقاد اين حقير سراپا تقصير به موضوع و محور قرار دادن نسل سوم و پافشاري بر روي اين تقسيم بندي است. همان طور كه مي دانيم عزيزان فرنگي نشستند و فلسفه اي بافتند با اين مضمون كه نسل سوم هر انقلاب از آن انقلاب رويگردان شده و به مبارزه با آن بر مي خيزد و براي خود مثالهايي آوردند چون انقلاب فرانسه و شوروي، غافل از آنكه اين دو مورد حتي به نسل دوم هم نرسيدند چه رسد به نسل سوم1! و بسيار در بوق فرمودند كه نسل سوم اين انقلاب چنين و چنان مي باشد. شايد نام نسل سوم براي خطاب قرار دادن عده اي در جامعه مناسب باشد اما پافشاري روي آن و
تقسيم بندي هايي اينگونه همان طور كه مقام معظم رهبري اشاره كردند ممكن است موجب تفرقه و يا شكاف بين نسل هاي مختلف انقلاب شود و همان طور كه فرمودند اين گونه تقسيم بندي را نمي پسندند2 .
2- هميشه اين سؤال براي بنده مطرح بوده و هست كه چرا يك صفحه؟ آيا صفحه نسل سوم نمي توانست در قالب يك مجله، مثل مجله خودرو و يا مجله عكاسي كه به عنوان ضميمه كيهان منتشر مي شوند، انتشار يابد؟ البته همه مي دانيم كه اين دو مجله مخاطبان مليوني در سراسر جهان دارد! و مؤسسه كيهان به خاطر احترام به اين مخاطبان است كه همچنان بر انتشار اين مجلات پا فشاري مي كند و يا ممكن است بگويند اين مجلات براي ما بار اقتصادي دارد كه در اين زمان بايد آهي از اعماق وجود بكشيم كه در مؤسسه وزين كيهان هم كار اقتصادي بر كار فرهنگي غلبه مي كند. بيچاره فرهنگ اين مملكت!
3- و اما كلام آخر؛ از جمله مشكلاتي كه در تمامي صفحات روزنامه كيهان مشاهده مي شود، عدم استفاده از يك كارشناس هنري براي صفحه آرايي اين روزنامه مي باشد. البته از صفحه نسل سوم انتظار داشتيم با توجه به خلاقيت جوانانش اين مشكل را لااقل در اين صفحه بر طرف كند اما اوج خلاقيت دوستان فقط به تغيير رنگ كادرها انجاميد. خدا را شكر مي كنيم كه حداقل اين صفحه جزء صفحات رنگي روزنامه مي باشد تا دوستان بتوانند اينچنين به ابراز خلاقيت بپردازند. البته اين روزها در اكثر ادارات و مؤسسات، هزينه هاي هنري و زيباسازي را اسراف مي پندارند و ترجيح مي دهند به جاي اين سوسول بازي ها كار ديگري كنند بالاخره دو تا آگهي بيشتر، درآمد بيشتر و ... و خلاصه مثل هميشه بي خيال اين جمله آقا كه فرمودند: يكي از نقاط ضعف مطبوعات ما ضعف كارهاي هنري است.
.......................
1- سخنراني در جمع دانشجويان دانشگاه صنعتي اميركبير - 9/12/1379
2- ديدار با دانشجويان - 4/6/88
حاشيه شيرين بانو: مخاطب ميليوني رو خيلي خوب اومدي؛ راستي غلط املايي مي دوني يعني چي؟

 



نقد سوم- 1

عطيه سادات حسيني
صحبت از صفحه اي ست كه به تنهايي مسئوليت يك نشريه را بر عهده گرفته است. از گفتگو و گزارش از موضوعات روز و نقل سخنان بزرگان گرفته تا شعر و طنز و فراخوان و آگهي (از نوع معرفي كتاب و برنامه و فيلم!) و ... صفحه اي كه وقتي باز مي شود با نگاه به تيتر هر ستونش، صفحه هاي ديگري در ذهن مخاطب ورق مي خورد. صفحه اي به سبكي يك برگ، و به سنگيني دغدغه هاي يك نسل! صفحه اي از جنس كاه و از جنس حرف هاي ته دل مانده سه نسل! صفحه اي با رنگي كم فروغ، اما آذين بندي شده با آرمان هاي يك ملت! صفحه اي همچون آيينه كه مي خواهد حوادث تابيده شده تاريخ را (كه منشأش از چشم اين نسل فاصله ها دارد) تماماً بازتاب دهد، بدون هيچ انحراف زاويه اي! اينها همه صحبت از صفحه ايست كه «مي خواهد» اينگونه باشد...
مي خواهد تمام اين حرف ها را از هرچه كليشه و شبهه و يأس و ظن و توهم و غرور است بشويد، چشم بصيرت تيز كند، و با تراشه مصلحت، تنديس ظريفي از حقيقت ناب بتراشد، و با نور معرفت، ايمان و عشق جلايش دهد...
پيداست كه عظمت چنين صفحه اي، بدليل ظرافتش چقدر محتاج به مراقبت و پرورش است.
¤ معمول ترين و حجيم ترين قسمت صفحه گاهي اوقات مربوط به مصاحبه يا گفتگوست. براي من زيبايي و جذابيت اين گفتگوها تا به حال، بيشتر متوجه فرد مصاحبه شونده بود كه اغلب از ميان خود ما نسل سومي هاست. كساني كه با فراز و نشيب هاي متفاوت به شاهراه هايي رسيده اند كه تا از زبان خودشان نشنوي باورت نيست كه كسي از جنس تو قدم در اين راه گذاشته و دارد مي پيمايد. و بارها شده كه از حضور اين افراد در همين صفحه دلگرمي و انگيزه گرفته ام. به نظر من گفتگوها تقريبا به روش معمولي صورت مي گيرد. ضعف محسوسي در پرسش ها و نحوه گفتگو مشاهده نمي شود اما خب تازه و متفاوت با ديگر گفتگوها در ديگر صفحه ها هم نيست. و اما اين قسمت حجيم گاهي از نقد و دفاع از برپايي يك نمايشگاه مي نويسد و بعضا به اندازه طول نمايشگاه كش مي دهد مطلب را، گاهي از وبلاگ نويسي و حواشي آن مي نويسد (انصافا من به شخصه از اين موضوع استفاده كردم، هرچند ناتمام ماند)، گاهي رخصتي مي گيرد و فقط برايت غزل هاي خالص مي سرايد و گاهي هم دست هايش را مي گذارد زير چانه اش، مي نشيند روبروي تو و صميمانه و خودماني سر يك موضوع با تو حرف مي زند! از ميان تمام اين گفتني ها و خواندني ها، من مطالبي را كه مربوط به «حاكم حاضر شيعه» بود، چه بيانات، چه سفرنامه ها و چه خاطرات و ...را دوستشان دارم و محفوظشان داشته ام و هر از چند گاهي نگاهي دوباره به آنها مي اندازم.
¤ خوب يادم نيست كه «خشت اول» از اول چه روالي داشت اما بنظر من همين گزيده سخنان بزرگان، خوب جاي خود را در صفحه پيدا كرده است، جايش تنگ نشود لطفا!
¤ در ميان طنزهايي كه در گذشته در صفحه مي آمد و به نظرم آنچنان نسل سومي هم نبود، يك سري طنزها اما جايشان خاليست، همچون آثار استادميرزا! با وجود اين زبان طنز مثلا براي انتقاد از صدا و سيما كند و بعضا بي نمك بود. جساراتا! من معتقدم طنز نوعي مطرح كردن يك موضوع است كه سليقه هاي متفاوت را حول آن موضوع متمركز مي كند و بعد همچون كودكي شيرين زبان، پيام خود را صريح، با نمك كلام، به كام مخاطب مي نشاند و حتي مي تواند موشكافانه به ابعاد قضيه بپردازد.«كنايه» آرايه اي ا ست كه گمان مي كنم در نقد هاي طنز اميز شما هنوز قوت نگرفته است.
همانطور كه بعضي از دوستان هم اشاره كردند، جاي يك ستون در كنار همه ستونها خاليست؛يك ستون ثابت،يك ستون كم «حرف» اما پر«درد»...ستوني كه با يك دم عميق آغاز شود، در حبس سينه ها خوانده شود، و با يك بازدم عميق تر و بسته شدن پلك ها، همراه با چشمه چشم ها در روح و جان يك نسل سومي «منتظر» جريان يابد، ستوني مختص سرور مكان و صاحب زمان(عج).
حرف، سوال، نقد، پيشنهاد زياد است، فرصت زبان تنگ است و گرنه «يك سينه حرف موج مي زند در دهان ما...» اگر سعادت ديداري دوباره نصيب ما شد، يقينا اين صفحه از گزند گفتار ما در امان نخواهد ماند!
حاشيه شيرين بانو: بميرم براي ميرزا كه اينقدر هواخواه داره اما...ضمنا دفعه آخرتون باشه كه ما رو با باقي صفحه ها مقايسه كردين، ما خودمون يك كيهان مترقي هستيم؛ ويراش دوم كيهان اصلا مائيم البته اين ويرايش دوم فقط سه شنبه ها منتشر مي شه!

 



شعر

پاييزم و بهار مرا قبضه كرده اند
بي تابم و قرار مرا قبضه كرده اند
دستم تهي شد از طپش سرخ يك حضور
بقال ها انار مرا قبضه كرده اند
پرواز را بلد شده بودم ولي چه سود
هنجارها حصار مرا قبضه كرده اند
بيهوده زخم قلب مرا بخيه مي كنيد
اين قلب وصله دار مرا قبضه كرده اند
جا مانده از هزاره نو سنگي ام مگر؟!
كاين گونه روزگار مرا قبضه كرده اند
از كهكشان شهر شما طرد شد دلم
بي شرم ها مدار مرا قبضه كرده اند
مردم! براي گريه من كم بهانه نيست!
چشمان سوگوار مرا قبضه كرده اند
فرهاد صفريان

 



پيشنهاد چي؟؟؟!

يك مجموعه خبره، با تيمي زبده در خصوص جرائم برنامه ريزي شده كه نفس خيلي از سايت هاي مستهجن و ضد انقلاب را گرفته و برخي برنامه ريزي هايشان را هم در نطفه خفه كرده است...«گرداب» جايي است كه دشمنان پنهان و آشكار اين نظام عزيز را در خود غرق مي كند و بيدار و آگاه و مسلط در پي براندازي اتاق هاي مجازي و گاه غير مجازي برخي بدخواهان و فريب خوردگان است...گرداب وابسته به مركز جرائم سازمان يافته با ماجراي برهم زدن خواب سايت هاي مستهجن و برخي سايت هاي ترويج بهائيت كار خودش را آغاز كرد و وقتي كارش گرفت؛ اين جهاد مقدس را ادامه داد. بايد برويد و حجم كارهاي انجام شده و بدور از هياهوي رسانه اي اين دوستان را ببينيد تا ضمن دعاي خير برايشان به خود بلرزيد كه پشت پرده مثلا فضاي مجازي؛ چه جنگ تمام عياري برپاست و چه ديده باني قوي و جهاد سهمگيني مي طلبد.
گرداب، اخيرا هم با انتشار عكس حرمت شكنان روز عاشورا در تهران، خواستار همكاري مردم در شناسايي اين افراد است؛ كاري كه در جريان حوادث تلخ پس از انتخابات هم انجام داد و خيلي خوب به افشاي چهره برخي دشمنان و فريب خوردگان منجر شد. حتما بايد سري به گرداب بزنيد تا به غرق شدن هتاكان و حرمت شكنان عاشورا كمك كنيد و از نتايج برخي تحقيقات نيز مطلع شويد؛ بالاخره خطر در همسايگي ماست و وسوسه هم كه مانند نفس كشيدن با ما همراه مي شود... wwwgerdabir را از دست ندهيد!

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14