(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 20 دي 1388- شماره 19555 

واكنش جالب اشعري به درخواست مردم براي بيعت با علي (ع)
ببينيم از اين پس چه پيش آيد !

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir




واكنش جالب اشعري به درخواست مردم براي بيعت با علي (ع)
ببينيم از اين پس چه پيش آيد !

ابقا در حكومت كوفه
چنان كه گذشت، پس از آن كه مردم كوفه، حاكم منتخب عثمان را از شهر بيرون كردند، يكجانبه ابوموسي اشعري را به جاي او برگزيدند و خليفه نيز او را ابقا كرد. اين حكم تا زمان روي كار آمدن امام علي (ع) در سال 35 هجري ادامه يافت.
منابع تاريخي آورده اند كه امام علي (ع) قصد عزل ابوموسي را داشت؛ اما مالك اشتر در بارأ او با امام صحبت كرد و امام پذيرفت و او را در كوفه ابقا كرد. اين نظريه طرفداران بيشتري دارد و اكثر منابع آن را آورده اند.
طبري جريان بيعت گرفتن ابوموسي از مردم كوفه براي امام علي (ع) و نمايندأ اعزامي امام به سوي ابوموسي را نقل كرده و آورده است:
«]بعد از بيعت مردم با امام (ع) [. . . آن گاه علي به معاويه و ابوموسي نامه نوشت، ابوموسي به او نوشت، مردم كوفه به اطاعت آمده اند و بيعت كرده اند. از ناخوشدلان و خوشدلان و آنها كه ميان دو گروه بودند، سخن آورد. چنان كه علي كار مردم كوفه را نيك بدانست. فرستادأ اميرمؤمنان به سوي ابوموسي سعيد اسلمي. »
برخي ديگر از منابع، از اهمالكاري و تعلل ابوموسي در بيعت گرفتن از مردم كوفه براي علي(ع) خبر داده اند. تا آن جا كه خواص صحابه و بزرگان كوفه، او را مورد شماتت قرار داده و ناگزير به گرفتن بيعت كرده اند.
ناسخ التواريخ در اين باره آورده است:
«چون خبر قتل عثمان در شهرها پراكنده گشت و اين قصه در كوفه نيز پهن شد و مكشوف افتاد كه مهاجر و انصار بعد از عثمان با اميرالمؤمنين علي(ع) بيعت كردند؛ و اين وقت به فرمان عثمان حكومت آن بلد داشت. پس مردم كوفه به نزد ابوموسي انجمن شدند و گفتند: «اي امير، مردم عثمان را بكشتند و علي را به خليفتي بداشتند؛ چرا در تقديم بيعت او تأخير مي افكني و مردم را با بيعت او دعوت نمي فرمايي. » ابوموسي كه چون ديگر مردم دنيا طلب از خلافت علي (ع) در هول و هرب بود، گفت: «بباشيم تا ببينيم از اين پس چه پيش آيد و از نو چه خبر رسد.» هاشم بن عقبه بن ابي وقّاص گفت: «اي ابوموسي، اين چه ناسنجيده سخن است كه گويي و بعد ذلك چه خبر مي رسد. عثمان را بكشتند و خوار بگذاشتند و علي را بخواندند و به خليفتي برداشتند. مگر از آن مي انديشي كه عثمان سر از گور بيرون كند و از نو بشكويد و گلايه كند، و بگويد اي ابوموسي، مرا دست بازداشتي و با علي بيعت كردي!» آن گاه دست خود را افراشته كرد و گفت: «هان اي مردم! بدانيد كه اين دست راست من، به جاي دست علي است. » پس دست چپ را برافراخت و گفت: «اين دست من است. » آن گاه دست بر دست زد و گفت: «با علي بيعت كردم و خويشتن را به اطاعت و بيعت او مربوط ساختم. » ابوموسي چون اين بديد، عنان تواني و تقاعد از دست بداد. اگر خواست و اگر نه ]نخواست[ از جاي برخاست و تقديم بيعت كرد و از پس او وضيع و شريف از يكديگر سبقت گرفتند و در تقديم بيعت سرعت كردند. »
«شيخ مفيد» در كتاب «الجمل»، ضمن نقل اعزام والي جديد كوفه - قرظه بن كعب - و همراهش ابن عباس، صحبت از بيعت گرفتن از مردم مي كند. معمولاً بيعت در اوّل خلافت، از مردم گرفته مي شود. وي مي نويسد:
«اميرالمؤمنين علي همراه ابن عباس، نامأ تند براي ابوموسي نوشته بود. ابن عباس مي گويد: «با خود انديشيدم كه نزد مردي كه امير است، نبايد چنين نامه اي ببرم؛ زيرا به آن توجهي نخواهد كرد. » نامأ اميرالمؤمنين را كنار گذاشتم و از سوي خود، نامه اي ديگر براي ابوموسي از قول اميرالمؤمنين به اين مضمون نوشتم: «امّا بعد، همانا دوستي و گرايش تو را نسبت به خودمان كه اهل بيت پيامبريم، دانسته ايم و چون خوشبيني تو را نسبت به خود مي دانيم؛ به تو رغبت داريم. چون اين نامه ام به دست تو رسيد، از مردم براي ما بيعت بگير. والسّلام. » ابن عباس مي گويد: «نامه را به ابوموسي دادم. همين كه خواند، پرسيد: «آيا من امير كوفه ام يا تو؟» گفتم: «تو اميري. » او مردم را براي بيعت كردن با علي (ع) فرا خواند. و همين كه خودش بيعت كرد، من برخاستم و به منبر رفتم. ابوموسي خواست مرا از منبر فرود آورد. گفتم: «تو مي خواهي مرا از منبر فرود آوري؟» دستأ شمشير خود را به دست گرفتم و گفتم: «در جاي خود توقّف كن! به خدا سوگند اگر از منبر فرود آيم، با همين شمشير تو را خواهم زد. » او از جاي خود حركت نكرد و من از همأ مردم براي اميرالمؤمنين علي (ع) بيعت گرفتم و در همان جلسه، ابوموسي را از اميري كوفه عزل كردم و قرظه بن عبدا لله انصاري را به حكومت كوفه گماشتم.»
به هر حال، اين گزارشها خارج از اين محدوده نيستند كه علي (ع) يا به دلخواه خود يا اصرار صحابه و اقتضاي حوادث، ابوموسي را در كوفه به عنوان والي پذيرفته و در زمان حركت به سوي بصره، ادارأ امور كوفه به دست اين پير اشعري بوده است.
از طرف ديگر، ابوموسي نيز يا با رغبت و علاقه مندي يا اكراه و اجبار اطرافيان، از مردم كوفه براي امام بيعت گرفته است.
ممانعت ابوموسي از پيوستن مردم به امام علي
سخن ما از اين زمان شروع مي شود كه چند ماه پس از بيعت مردم و رسميت يافتن خلافت، امام علي (ع) در تعقيب پيمان شكناني كه به سوي عراق مي رفتند؛ در حالي كه چهار صد نفر از صحابأ رسول خدا (ص) او را همراهي مي كردند، مدينه را پشت سر انداخت تا مگر در منزلگاه ربذه، پيمان شكنان را به مدينه و بيعت سابق خود برگرداند؛ امّا قبل از رسيدن امام، سپاه شوم جمل از آن منزلگاه گذشته و به سوي بصره روانه شد.
امام از منزلگاه ربذه به مردم كوفه نامه نوشت و از آنها خواست به سويش بشتابند تا از نزديك پيگير تمرّد پيمان شكنان و رايزني با آنها و اخذ تصميم نهايي دربارأ سرنوشت سپاه جمل باشند.
امام علي(ع) آشكارا علاقأ قبلي خود به مردم كوفه و اظهار رضايت از اين كه سپاه جمل به سوي كوفه، شهر مورد علاقه اش، نرفته اند، اظهار داشته است و در نامه اي به مردم كوفه اعلام داشت: «من از همأ بلاد، شما و اقامت ميان شما را برگزيدم. »
حاكم اين شهر، ابوموسي، كه مورد خطاب نامأ اميرالمؤمنين است، موظّف است مردم را به سوي خليفه حركت دهد. ابوموسي استانداري با سابقه است و در طول بيش از پانزده سال ولايت و استانداري، كمترين نشانه اي در تمرّد از دستور خليفه نشان نداده است. حتي هنگامي كه خليفأ سوم عبدا لله بن عامر، جوان نورس را به جاي او گماشت، اظهار گلايه از خليفه بر زبان نراند و در طول خدمت پر فراز و نشيب خود، فرماندأ مطيع دستگاه خلافت بوده است. اما اين بار كه خلافت به اهل بيت پيامبر باز مي گردد، ابوموسي، صحابي با سابقه و پرتجربه، برابر امام علي(ع) مي ايستد و چنان در جهت تضعيف خلافت و شخص اميرالمؤمنين پيش مي رود كه تعجّب هر انسان آشنا به راه و رسم زمان و شخصيّت اين صحابي را برمي انگيزد. استاندار برخلاف معمول، از حكم خليفه سرپيچي مي كند و از مردم به صورت اكيد مي خواهد به او نپيوندند.
تمرّد و سرپيچي ابوموسي از دستور خليفه، تا آن جا پيش مي رود كه از مردم كوفه مي خواهد هيچ كس از اهالي مدينه و قريش را به كوفه راه ندهند تا سرنوشت تعيين خليفه و مسائلي كه در بصره مي گذرد، روشن شود! آنچه قانون و منطق مي پذيرد، حدّاكثر اين است كه ابوموسي اگر خواستار ادامأ مسؤوليّتش تحت ولايت اميرالمؤمنين نيست، كناره بگيرد، بعلاوه او را از مشورت مشفقانأ خود بهره مند سازد؛ اما رفتار و گفتار اشعري، از او انساني كاملاً دشمن و مخالف ولايت اميرالمؤمنين ترسيم مي كند.
ما در ادامأ اين نوشتار، گزارش منابع اوّليأ تاريخ اسلام را در مورد ممانعت ابوموسي و سرپيچي از دستور خليفه مي آوريم و تفاوت نقلها را تا حدّ امكان برمي شماريم. سپس به ارزيابي اين واقعه مي نشينيم تا از گذر وقايع تاريخي، علل اين رويأ استاندار پرسابقه و مطيعي كه يكباره مردم را از امام خود حذر مي دهد، بررسي نماييم.
محمّد بن جرير طبري، در تاريخ معروف خود « تاريخ الرسل و الملوك» - كه به تاريخ طبري مشهور است - ضمن بيان انتشار خروج «عايشه»، « طلحه» و « زبير» از مكّه و حركت آنان به سوي عراق مي آورد، كه اميرالمؤمنين(ع) در پي اين خبر، شتابان مدينه را پشت سر گذاشت تا شايد با آنها مواجه شده و آنها را به عهد و پيماني كه داشتند، يادآور شود و مانع از ايجاد تفرقه در جهان اسلام گردد.
يزيد ضخم گويد: علي در مدينه بود كه از كار عايشه و طلحه و زبير خبر يافت كه آنها سوي عراق رفته اند. با شتاب بيرون شد و اميد داشت كه به آنها برسد و بازشان گرداند. اما چون به « ربذه» رسيد، خبر يافت كه دور شده اند و روزي چند در ربذه بماند و خبر يافت كه آن جمع، آهنگ بصره دارند و آسوده خاطر شد و گفت: « مردم كوفه را بيشتر دوست دارم كه سران عرب جزو آنها هستند. » و به آنها نوشت كه من شما را از شهرها برگزيدم و اينك در راهم.
«عبدالرحمن بن ابي ليلي» گويد: علي به مردم كوفه نوشت: «بسم الله الرّحمن الرّحيم. اما بعد، من شما را برگزيدم و پيش شما اقامت مي گيرم، كه مي دانم خدا عزّوجل و پيمبر او را دوست داريد. هر كه پيش من آيد و ياري ام كند، دعوت حق ّ را پذيرفته و تكليف خويش را انجام داده است. »
طلحه بن ا علم گويد: «علي، محمّدبن ابي بكرو محمّدبن عون را سوي كوفه فرستاد. مردم براي مشورت دربارأ حركت، پيش ابوموسي آمدند. ابوموسي گفت: «راه آخرت اين است كه بمانيد و راه دنيا اين است كه حركت كنيد؛ خودتان دانيد. »
گويد: گفتأ ابوموسي به دو محمّد رسيد و از او دوري گرفتند و سخنان درشت گفتند. ابوموسي گفت: «به خدا بيعت عثمان به گردن من و يار شماست، اگر بخواهيد جنگ كنيم، جنگ نمي كنيم تا همأ قاتلان عثمان هر كجا كه باشند، كشته شوند. » گويد: علي در آخر ماه ربيع الاوّل سال سي و ششم از مدينه برون شد و خواهر علي بن عدي كه از تيرأ عبدشمس بود، شعري به اين مضمون گفت. . .
گويد: پيش از حركت علي، يكي از مردم كوفه فهميد آمد. بدو گفت: «كيستي؟» گفت: «عامربن ليثي شيباني. » گفت: «چه خبر داري؟» مرد شيباني با وي خبر مي گفت، تا دربارأ ابوموسي از او پرسيد. گفت: «اگر صلح مي خواهي، ابوموسي مرد اين كار است و اگر جنگ مي خواهي، ابوموسي مرد اين كار نيست. » گفت: «به خدا جز اين نمي خواهم كه صلح به ما بازگردد. » گفت: «خير را با تو گفتم. » گويد: «آن گاه مرد شيباني خاموش ماند و علي نيز خاموش ماند. . . »
گويد: و چون محمّد و محمّد به كوفه رسيدند و نامأ اميرمؤمنان را به ابوموسي دادند و دستور وي را با مردم در ميان نهادند و جوابي نشنيدند، شبانگاه گروهي از خردمندان پيش ابوموسي رفتند و گفتند: «دربارأ رفتن چه رأي داري؟» گفت: «امروز برادران. . . ] اسلام[ مال و خونمان را حرمت داده و گفته: «يا ايها الذين آمنوا لا تأكلوا اموالكم...» يعني: شما كه ايمان داريد، اموالتان را بين خودتان به نا حق ّ مخوريد؛ مگر معامله اي باشد با تراضي شما، خودتان را نكشيد كه خدا با شما رحيم است و هم او عزّوجل گفته: و من يقتل مؤم ناً. . . يعني: و هر كه مؤمني را بكشد، سزاي او جهنّم است كه جاودانه در آن باشد. رأي مي بايد داشت. نه امروز، آن سستي كه در گذشته كرده ايد، اين وضع را پيش آورد كه مي بينيد. دو چيز مانده؛ به جاي ماندن راه آخرت است و رفتن راه دنياست، انتخاب كنيد. به خدا بيعت عثمان به گردن من و گردن يار شماست؛ اگر ناچار بايد جنگ كرد، با كسي جنگ نمي كنيم تا كار قاتلان عثمان هر كجا باشند، يكسره شود. »
گويد: فرستادگان سوي علي رفتند و در « ذي قار» بدو رسيدند و خبر را با وي بگفتند. علي با اشتر بيرون شده بود كه براي رسيدن به كوفه شتاب داشت. به اشتر گفت: «اي اشتر، كار ابوموسي را ]كه[ تو ترتيب دادي كه در همه چيز دخالت مي كني، ]به تو[ سپرده ام، تو و عبدا لله بن عباس برويد و آنچه را به تباهي افكنده اي، سامان بده. »
گويد: عبدا لله بن عباس با اشتر برفتند و به كوفه رسيدند و با ابوموسي سخن كردند و براي رام كردن وي، از بعضي مردم كوفه كمك خواستند. ابوموسي به مردم كوفه گفت: «من در حادثأ جرعه با شما بودم و اكنون نيز با شما هستم. » آن گاه مردم را فراهم آورد و با آنها سخن گفت: «اي مردم! ياران پيامبر خدا كه در جنگها همراه وي بوده اند، كار خدا عزّوجل و كار پيامبر را از آنها كه با وي نبوده اند، بهتر دانند. شما را بر ما حقّي است كه اينك ادا مي كنيم؛ رأي درست آن بود كه سلطأ خدا را سبك مشماريد و به خدا عزّوجل جرأت مياريد. رأي درست ديگر، اين بود كه هر كه را از مدينه سوي شما آمد، بگيريد و پس بفرستيد تا هم سخن شوند و به تكلّف وارد اين كار مشويد كه آنها بهتر از شما مي دانند صلاحيّت امامت با كيست؟ اينك كه چنين شده، فتنه اي است، گرچه در اثناي آن خفته از بيدار بهتر و بيدار از نشسته بهتر و نشسته از ايستاده بهتر و ايستاده از سوار بهتر. مايه اي از مايه هاي عرب باشيد، شمشيرها را در نيام كنيد و سر از نيزه ها برگيريد و زه كمانها را ببريد و مظلوم و محنت ديده را پناه دهيد تا وضع بهتر شود و اين فتنه از ميان برخيزد. »
محمّد گويد: چون ابن عباس با اين خبر پيش علي بازگشت، حسن را پيش خواند و روانه كرد. عمّار بن ياسر را نيز با وي فرستاد و بدو گفت: «برو و آنچه را به تباهي داده اي، اصلاح كن. » گويد: هر دو برفتند تا وارد مسجد كوفه شدند. نخستين كس كه پيش آنها آمد، مسروق بن اجرع بود كه رو به روي عمّار آمد و گفت: «اي ابواليقظان! براي چه عثمان را كشتيد؟» گفت: «براي آن كه به عرض ما ناسزا مي گفت و كتكمان مي زد. » گفت: «به خدا اين عقوبت كه كرديد، همانند آن نبود كه تحمل كرده بوديد. اگر صبوري كرده بوديد، نيكوتر بود. » آن گاه ابوموسي بيامد و حسن را بديد و پيش خود نشانيد و رو به عمّار كرد و گفت: «اي ابواليقظان! تو نيز جزو كسان بر اميرمؤمنان تاختي و خويشتن را با بدكاران قرين كردي. » گفت: «چنين نكردم؛ اما بدم نيامد. » حسن گفتگوي آنها را بريد و رو به ابوموسي. كرد و گفت: «اي ابوموسي ! چرا مردم را از ما باز مي داري؟! به خدا ما بجز صلح نمي خواهيم و از كسي همانند اميرمؤمنان نگران نبايد بود. » گفت: «پدر و مادرم فداي تو باد! راست گفتي؛ اما مشورت گوي، امانتدار است. از پيامبر خدا (ص) شنيدم كه مي گفت: « فتنه اي خواهد بود كه در اثناي آن، نشسته از ايستاده بهتر است و ايستاده از رونده بهتر، و رونده از سواره بهتر. خداي عزّوجل ما را باشد و خدا بر او غضب آرد و لعنتش كند و عذابي بزرگ براي او مهيّا دارد. »
عمّار خشمگين شد و اين سخن را خوش نداشت. برخاست و گفت: «اي مردم! اين سخن را خاص او گفته كه تو در اثناي فتنه نشسته باشي، بهتر از آن كه ايستاده باشي. »
يكي از مردم بني تميم برخاست و به عمّار گفت: «اي بنده! خاموش باش، ديروز با غوغاييان بودي و اينك با امير ما سفاهت مي كني؟»
«زيدبن صوحان» و گروه وي برجستند و كسان برجستند، ابوموسي مردم را از همديگر بداشت، آن گاه برفت تا به منبر رسيد. مردم آرام شدند. در اين وقت، زيد كه بر خري نشسته بود، به در مسجد آمد و دو نامأ عايشه را كه به او و مردم كوفه نوشته بود، همراه داشت. نامأ مردم را جسته بود و به نامأ خويش پيوسته بود و هر دو را آورده بود كه نامأ خاص ّ و نامأ عام با وي بود كه چنين بود:
«امّا بعد، اي مردم، به جاي مانيد و در خانه هايتان بنشينيد، مگر براي تعقيب قاتلان عثمان. »
و چون نامه را به سر برد، گفت: «به عايشه دستوري داده اند، به ما نيز دستوري داده اند، به او دستور داده اند در خانه اش بماند، به ما دستور داده اند جنگ كنيم تا فتنه نماند. وي آنچه را دستور داشته، به ما دستور داده و كاري را كه ما دستور داشته ايم، پيش گرفته. »
« شبث بن ر بعي» برخاست و گفت: «اي عماني - زيد از مردم عبدالقيس بود و از مردم بحرين نبود - در جلولا دزدي كردي كه دستت را بريدند. خلاف مادر مؤمنان كردي كه خدايت بكشد. دستور عايشه همان است كه خدا دستور داده كه ميان مردم صلح آريد. چنين گفتي؛ اما قسم به پروردگار كعبه، مردم را به هم مي ريزي. »
آن گاه ابوموسي به پا خاست و گفت: «اي مردم، اطاعت من كنيد كه مايه اي از مايه هاي عرب شويد، كه ستمديده به شما پناه آرد و ترسان ميان شما امان يابد. ما ياران محمّد (ص) آنچه را شنيده ايم، بهتر مي دانيم كه فتنه، وقتي بيايد، شبهه انگيزد و چون برود، روشن شود. اين فتنه، رنج آور است؛ چون دردشكم كه با باد شمال و جنوب و صبا و دبور آيد و ناگهان آرام شود و كس نداند از كجا آمد و مرد مسكين را چنان واگذارد كه بود. شمشيرها را در نيام كشيد، نيزه ها را كوتاه كنيد، تيرها را بگذاريد و زه ها را پاره كنيد و در خانه هايتان بنشينيد. اگر قرشيان مصرّ باشند كه از خانه هجرت در آيند و از مردم واقف به امور خلافت دوري كنند، به خودشان واگذاريدشان كه دريدگي خويش را رفو كنند و شكاف خود را پر كنند. اگر چنين كنند، به سود خويش كوشيده اند و اگر نكنند، براي خودشان بليه آورده اند. روغنشان در مشك خودشان مي ريزد. از من اندرز خواهيد، نه دغلكاري. اطاعت من كنيد تا دين و دنياتان به سلامت ماند و هر كه اين فتنه را پديد آورد، به آتش آن بسوزد. »
زيد برخاست و دست بريدأ خويش را بلند كرد و گفت: «اي عبدا لله بن قيس! فرات را از راه خود بازگردان؛ از آن جا كه مي آيد، برش گردان تا به آن جا كه آمده، پس رود. اگر اين كار تواني كرد، توان اين كار نيز خواهي داشت. از كاري كه توان آن نداري، دست بدار. » آن گاه اين دو آيأ قرآن را خواند:
الم، احس ب النّاس ان يتركوا ان يقولوا آمنّا و هم لايفتنون. و لقد فتنا الذين م ن قبل ه م فليعلمن ا لله الذين صدقوا و ليعلمن الكاذ بين.
يعني: «الف. لام. ميم، مگر اين مردم پنداشته اند به (صرف) اين كه گويند ايمان داريم، رها شوند و امتحان نشوند. كساني را كه پيش از ايشان بودند، امتحان كرديم تا خدا كساني را كه راست گفته اند، معلوم كند و دروغگويان را نيز معلوم كند. »
سپس گفت: «سوي اميرمؤمنان و سرور مسلمانان رويد، همگان سوي او حركت كنيد كه كار درست كرده باشيد. »
« قعقاع بن عمرو» برخاست و گفت: «من خير خواه و دلسوز شمايم و مي خواهم كه راه صواب گيريد و سخني درست با شما مي گويم؛ كار درست همان است كه امير مي گويد؛ اگر ميسّر باشد. اما آنچه زيد مي گويد، زيد در اين كار بوده و نيكخواهي از او مجوييد. كسي كه در فتنه دويده و در آن دخالت كرده، از فتنه باز نمي دارد. گفتار درست اين است كه ناچار زمامداري بايد كه كار مردم را به نظام آرد و ظالم را بدارد و مظلوم را نيرو دهد. اينك علي زمامدار است و دعوت منصفانه مي كند كه به صلح مي خواند. حركت كنيد و كار را از نزديك ببينيد و بشنويد. »
« سيحان» گفت: «اي مردم! براي كار اين مردم، زمامداري بايد كه ظالم را دفع كند و به مظلوم كمك كند، و مردم را به جماعت آرد. اينك زمامدار شما دعوتتان مي كند كه در كار ميان وي و يارش بنگريد. وي امين است و به كار دين داناست. هر كه آمدني است، بيايد كه ما به سوي وي روانيم. »
عمّار از پس تندي، نرم شد و چون سيحان سخن به سر برد، وي به سخن آمد و گفت: «اين پسر عم ّ پيمبر خداست و شما را براي مقابله با همسر پيمبر خدا و طلحه و زبير دعوت مي كند. شهادت مي دهم كه عايشه در دنيا و آخرت، همسر پيمبر است. در كار حق ّ بنگريد و باز بنگريد و همراه آن بجنگيد. »
يكي گفت: «اي ابواليقظان! حق ّ با كسي است كه مي گويي اهل بهشت است و بر ضدّ كسي كه نمي گويي اهل بهشت است. »

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14