(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14



یکشنبه 27 دي 1388- شماره 19561
 

امتداد به گيشه مي رود بودجه هاي فرهنگي به...؟
گفت و گو با آزاده مهدي طحانيان روزي كه صد بار مرگ را ديدم -قسمت اول
قصه ناباوري
يك خشاب كتاب جنگ پابرهنه



امتداد به گيشه مي رود بودجه هاي فرهنگي به...؟

شماره 46 و 47 امتداد در يك مجموعه منتشر شد. بايد اعتراف كرد كه گرافيك مجله تكاني اساسي خورده و در مقايسه با نشريات داخلي از استانداردهاي قابل قبولي برخوردار است. هرچند برخي مخاطبان پر و پاقرص نشريه هم گفته اند همان امتداد كاهي و خاكي دلنشين تر است. خوب! بعضي ها ساده پسند هستند. بالاخره همه را كه نمي شود راضي كرد. البته اين نكته را هم از قلم نيندازيم كه روي جلد شماره جديد اصلا دلچسب نيست و به نظر مي رسد شايد دوستان هول هولكي مي خواسته اند زودتر مجله چاپ شود و به دست مشتريان چشم به راه برسد! شماره جديد امتداد دوپرونده ويژه دارد. يكي درباره امام رضا(ع) و ديگري درباره ترورهاي ناجوانمردانه سيستان كه منجر به عروج شهيد شوشتري و يارانش شد. امتداد تاكنون فقط به دست مشتركان مي رسيد و فروش گيشه اي نداشت. اينطور كه در شماره جديد آمده قرار است از شماره بعد گيشه ها هم امتداد را به مشتريان برسانند. اتفاق مباركي است. خدا را شكر اما يك نكته كوچك هم اين وسط هست كه آدم نمي داند بايد از كي بپرسد؟ نمي دانم اصلا كسي به اين حرف ها گوش مي كند، اهميتي دارد، يا ما همينطور براي خودمان يك چيزي مي گوئيم و به قول معروف دلمان خوش است!
دوستان امتدادي خبر از افزايش قيمت و لزوم تناسب آن با اقتضائات بازار گيشه و مطبوعات و كاغذ و چاپ داده اند. حرفشان حق است وما خودمان بهتر مي دانيم اوضاع از چه قرار است اما روي صحبت با دستگاه ها و نهادهاي به اصطلاح فرهنگي است.
خانم ستاره سينما هوس عكاسي به سرش مي زند و ده ها ميليون پول بي زبان فرهنگي! به ايشان تعلق مي گيرد و آقايان در توجيه كارهايشان عذر بدتر از گناه مي آورند، اما جدي ترين و شايد تنهاترين نشريه دفاع مقدس اين كشور براي رسيدن به گيشه و خانه مردم، مجبور است خود را با اقتضائات بازار هماهنگ كند!
بگذار ما را به هزار يك صفت متهم كنند و حتي بخندند اما اگر جواني در اين سرزمين به خاطر همين اقتضائات تهوع آور بازار دستش از امتداد كوتاه شود، كساني بايد در آن دنيا پاسخ دهند كه بودجه هاي فرهنگي را به بيراهه مي برند.
اگر همين بودجه هايي كه آقايان معتقدند اندك است و كافي نيست، به جا خرج شده بود، عده اي غافل شعار «بسيجي واقعي همت بود و باكري» نمي دادند. آنها اگر همت ها و باكري ها را مي شناختند، صف دوست و دشمن را خيلي زودتر از اينها تشخيص مي دادند.
... بگذريم كه درددل بسيار است و مثلاً قرار بود امتداد جديد رامعرفي كنيم!
پس با هم مي خوانيم بخشي از خاطرات «علي ماجد» جنگزده خرمشهري را.
¤ جنگ ده روزه!
ما صبحانه را خرمشهر و ناهار را در بصره مي خورديم! حتي دوستان ما در عراق، براي ما در نجف و كربلا كار جور مي كردند، چون كاملاً هم را مي شناختيم. يعني اين قدر به هم نزديك بوديم و براي همين بود كه حتي وقتي جنگ شروع شد گفتيم ده روز بيشتر طول نخواهد كشيد! چون عراقي ها نمي توانند با ما بجنگند.
تا قبل از شروع جنگ، اوضاع تقريباً عادي بود و مردم زندگي شان را مي كردند. تا يكماه بعد از جنگ هم ما توي خرمشهر بوديم. تانك هاي چيفتن عراقي، خمسه خمسه مي زدند و در آن اوضاع من بودم و شش تا زن كه از بصره آمده بودند و زن و بچه خودم! در يك روستاي بين خرمشهر و آبادان يك آشنايي داشتيم كه من زن و بچه را به آنجا بردم وخودم هم شب ها آنجا بودم و روز به خرمشهر برمي گشتم. يادم هست كه اولين گلوله عراق در خرمشهر يك شليك مستقيم آرپي جي از آن طرف آب به سربازهاي گارد ساحلي گمرك بود كه در كنار ساحل در حال واليبال بازي كردن بودند و همانجا چندنفرشان شهيد شدند و بعد از آن گمرك كاملاً تخليه شد! بعد هم دو تا كشتي مسافربري نيروي دريايي را زدند!
¤ هشت نفر در مقابل ارتش عراق
توي خرمشهر كارهاي مختلفي مي كرديم. به زخمي ها كمك مي كرديم و آن ها را به بيمارستان شركت نفت آبادان مي برديم، كارهاي مردم را انجام مي داديم و يا ستون پنجم را كه منافقين بودند دستگير مي كرديم! همچنين پشت مسجد سيدعلي يك خانه بود كه آنجا غذا مي پختيم و بين مردم توزيع مي كرديم. چند روزي نگذشت كه آنجا را هم زدند و فهميديم كه ستون پنجم كار خودش را كرده است! چند دسته مي شديم و مي رفتيم توي كوچه ها تا بتوانيم منافقين را شناسايي كنيم. ده-پانزده روز گذشت كه عراقي ها آمدند توي دشت شلمچه، نزديك خرمشهر! كارشان اين بود كه شب ها جلو مي كشيدند و مي زدند و صبح عقب مي رفتند چون شكار بچه هاي ما مي شدند. درجه داران ارتش مستقر در پادگان دژ، پادگان را رها كرده بودند و فقط يكي دو تانك و يك جيپ پنجر باقي مانده بود وتعدادي سرباز غيرتمند. ارتش عراق را هشت تا سرباز نگاه داشته بودند. وقتي براي استراحت مي آمدند تا از كبابي نزديك خانه ما غذا بخرند، مي گفتند: بگوييد فقط به ما گلوله برسانند، چيز ديگري نمي خواهيم! ما يك ارتش را متوقف كرده ايم.
¤ گفت و گو با بني صدر وطن فروش!
باران آمده بود و زمين شلمچه گل شده بود و تانك هاي عراقي گير كرده بودند.همان موقع بني صدر هم آمده بود تا از خرمشهر بازديد كند. مردم دور او جمع شدند. به او تانك ها را نشان داديم و گفتيم: هواپيما بياور تا آن ها را بزنند تا شب ها جلو نيايند و شهر را خراب كنند! برگشت با حالت تمسخر به من گفت: مگر هواپيما نقل است كه از جيبم دربياورم؟! گفتيم: شما فرمانده كل هستيد، يك دستور بدهيد هواپيما فراهم مي شود! سربالا گفت باشه، ولي هيچ كاري نكرد! به اهواز زنگ مي زديم كه تانك بفرستيد، مي گفتند: ما چهار تا تانك بيشتر نداريم! متأسفانه ظاهراً خيلي از فرماندهان شان هم رفته بودند و اين طور شد كه پادگان مستحكم حميد، دوساعته سقوط كرد!
¤ خروج از خرمشهر
بعد از يك ماه سپاه مستقر شد و همه ما را وادار كرد تا از شهرخارج بشويم! ما گفتيم: ما را مسلح كنيد تا بمانيم و دفاع كنيم، اما گفتند: نه! كار شما نيست و بايد تا پل را نزدند برويد! جهان آرا و نيروهايش با عراقي ها درگير شده بودند و مقاومت مي كردند، بالاخره مجبور شديم برويم، ولي چون فكر مي كرديم به سرعت برمي گرديم، هيچ چيز همراهمان نبود. با خانواده رفتيم قم توي مسافرخانه و بعد پيش پسر عمويم در تهران رفتيم كه مهندس بود. او بعداً آمد خرمشهر و برخي مدارك ما از قبيل شناسنامه و گواهينامه را با خودش آورد. نيمي از خرمشهر دست عراقي ها بود و بچه ها از طريق آب داخل شهر مي آمدند، عمليات مي كردند و برمي گشتند. تا اينكه عراقي ها فهميدند و توي آب بنزين مي ريختند و آتش مي زدند تا بچه ها نتوانند داخل شوند. بچه ها يك طناب نزديك آب وصل كرده بودند و طوري كه فقط سرشان ازآب بيرون بود از آن مي گرفتند و عبور مي كردند.
¤ خانه به دوشي
تهران، ستاد جنگ زده ها به امور معيشتي ما رسيدگي مي كرد و چون خودشان سپاهي و جنگ ديده بودند، ما را درك مي كردند، اما مردم به ما طعنه مي زدند كه چرا شهر را رها كرديد و اين براي ما سخت بود! پاسخ ما هم شنيده نمي شد. شش ماه منزل پسرعمويم مانديم و بعد به قم رفتيم. توي تهران كه بوديم، با بصره تماس گرفتيم تا براي شش زن عراقي كه پيش ما مانده بودند و نمي توانستند برگردند، كاري بكنند. يك نفر از آشنايان از بصره به بحرين رفت و براي ما پول فرستاد تا آن ها را روانه كنيم. چون يك ماه اقامت شان شده بود مدت زيادي به دادگاه رفتيم و ماجرا را توضيح داديم، كه پذيرفتند و اجازه خروج دادند و آن ها به بحرين رفتند.

 



گفت و گو با آزاده مهدي طحانيان روزي كه صد بار مرگ را ديدم -قسمت اول

محمد صرفي
گفت و گو با مهدي طحانيان 3 ساعت طول كشيد اما به پايان نرسيد. او كه در نوجواني اسير شده است گفتني هاي بسياري دارد. از مصاحبه آن خبرنگار زن خارجي در اردوگاه تا كل كل كردن با عدنان خير الله در اتاق جنگ خرمشهر.
حوزه هنري در حال مصاحبه با مهدي براي تدوين خاطرات وي است. دهها ساعت حرف زده اما هنوز حتي به مقطع اسارت هم نرسيده است. پس در اين گفت و گو او از كنار بسياري از جزئيات و وقايع گذشته است. در قسمت نخست، ماجراهاي پيش از اسارت را تقديمتان مي كنيم و در قسمت بعدي كه بسيار جذاب تر است، به اسارت او و ماجراهايش مي پردازيم.
مهدي طحانيان متولد 1346 شهرستان اردستان در استان اصفهان و داراي مدرك كارشناسي علوم سياسي از دانشگاه تهران است.
¤ شروع جنگ را يادتان هست؟
- خوب هنوز حال و هواي انقلاب در مردم بود. وقتي خبر را شنيدم شوكه شدم. انگار انقلابي درونم ايجاد شد. من جزء اولين بسيجيان شهرمان بودم. يادم هست بواسطه يك اردو با بسيج آشنا شدم. در آن اردو صحبت هايي شد كه احساس كردم گمشده خودم را پيدا كرده ام. جايي براي من كه دنبال
آرمان هايم بودم و مي خواستم هر كاري از دستم برمي آيد انجام دهد. ديگر طوري شده بود كه همه زندگي من بسيج بود. در آموزش هاي نظامي هم
علي رغم سن كمم حضور خوبي داشتم.
¤ اولين بار كي به جبهه اعزام شديد؟
- اولين بار كه مي خواستم بروم عمليات بستان بود كه به دليل همان كمي سن اجازه ندادند و موفق نشدم. مسئول آموزش ما آقاي زارع بود و از ايشان قول محكمي گرفتم كه حتماً بايد براي عمليات بعدي من را ببرند. تا اينكه متوجه شدم عملياتي در پيش است و اين دوستان هم قصد رفتن دارند. تلاش خيلي زيادي كردم. آنها هم با اينكه قول داده بودند اما من حس مي كردم مي خواهند مرا نبرند و يكجوري قضيه را حل كنند. مسئوليت هاي فراواني در بسيج به روي دوش من بود و آنها مي گفتند تو اگر اينجا بماني بهتر است و اگر بروي جبهه اين كارها روي زمين مي ماند اما من دست بردار نبودم.
¤ عكس العمل خانواده چه بود؟
- روز اعزام يكي از بچه هاي سپاه آمد پيش پدرم و گفت قضيه اينجوري است و نظر پدرم را پرسيد. پدرم گفت اگر مهدي كاري در جبهه از دستش
برمي آيد من حرفي ندارم اما اگر نمي تواند كاري كند بهتر است بماند تا بزرگ تر بشود. آن بنده خدا هم گفت اگر از لحاظ زرنگي و كارآيي بخواهي، مهدي از من هم زرنگ تر است و از پس خيلي كارها
برمي آيد. پدرم هم موافقت كرد و گفت راضي ام به رضاي خدا.
¤ مادرتان؟
- همان روز خدا يك برادر كوچك به ما داده بود و مادرم در بستر بود. انگار باورش نمي شد كه من دارم مي روم جبهه. خلاصه ما خداحافظي كرديم و رفتيم. البته من تمام وسايلم را از دو هفته قبل آماده كرده و به بسيج برده بودم.
¤ دقيقاً چه روزي بود؟
- دوم فروردين سال 61.
¤ در مراحل بعدي اعزام مشكلي پيش نيامد؟
- يادم هست در اردستان موقع اعزام فرمانده بسيج براي مردم صحبت كرد و مرا برد روي ماشين و گفت ما اگر امروز نوجوان 13 ساله مان را به جبهه مي بريم، به آقا امام حسين(ع) تاسي مي كنيم و خلاصه سخنراني مفصلي با اين مضمون كرد.
از اردستان راهي پادگان غدير در اصفهان شديم. فرماندهان آنجا همان اول واكنش سختي نشان دادند و گفتند اصلاً نبايد اين به جبهه برود. نمي دانيد من چه حالي داشتم و در دلم چه مي گذشت. جزئياتش مفصل است و با حرف هاي مسئولين بسيج شهرمان بالاخره مجاب شدند و من به عنوان تك تيرانداز انتخاب شدم.
¤ به كجا اعزام شديد؟
- رفتيم پادگان شهيد بهشتي اهواز و با اينكه چند روزي بيشتر آنجا نبوديم اما خاطرات خيلي زيادي از آنجا دارم. هيچ لباسي اندازه من پيدا نمي شد. به انبار رفتم، دو دست لباس پلنگي انتخاب كردم و بردم خياطي پادگان. خياط اندازه ام را گرفت و لباس ها را برايم كوچك كرد. كوچك ترين سايز پوتين براي من يك عالمه بزرگ بود. يك كتاني ساق بلند پيدا كردم كه بد نبود و كار مرا راه مي انداخت.
آن شب، خشم شب خيلي سختي زدند. رگبار و گازاشك آور بود كه مي زدند و اوضاعي شده بود.
¤ نترسيديد؟
- نه، در آموزش هاي نظامي كه گذرانده بوديم زياد از اين چيزها ديده بوديم. يادم هست اولين شب پادگان، صداي غرش توپخانه دو طرف، شهر را
فرا گرفته بود. صدا ظاهري رعب آور داشت اما من لذت مي بردم. انگار موسيقي بود!
صبح با اتوبوس راهي منطقه رقابيه شديم. براي من كه اولين بار كه به منطقه جنگي وارد مي شدم، حس و حال خاصي داشت. منطقه رمل بود و قرار بود ما آنجا را پاكسازي كنيم. فرماندهان قصد داشتند ما را با شرايط واقعي جنگي آشنا كنند. نمي شود كسي كه تا به حال جنگ نديده را يكهو وارد خط مقدم كرد. مي خواستند ما بعضي چيزها را ببينيم و با چشمان باز تصميم بگيريم. جنازه ها را كه مي آوردند، عمداً ما را براي تخليه مي بردند. پتو ها را كه تكان
مي داديم سر و دست و پا بود كه از لاي آنها پايين مي افتاد.
امروز اگر يك مرده عادي ببينيم شايد بترسيم اما آنوقت هيچ ترسي نبود و برعكس روحيه مي گرفتيم. فرماندهان مي گفتند ببينيد، جنگ اين است. ممكن است شما هم اينطور شويد.
صحنه هاي عجيب وغريبي ما آنجا ديديم و چند روزي بوديم. برگشتيم پادگان اهواز و گفتند عمليات بزرگي درپيش است و هر كس مي خواهد برود، برود و هر كس هم مي خواهد بماند. من گريه ام گرفته بود. خودم را پنهان كردم. فكر مي كردم به زور مرا مي فرستند عقب اما اينطور نشد و هيچ اجباري در كار نبود.
مدتي مشغول آموزش و اينطور مسائل بوديم كه گفتند آماده باشيم براي عمليات. راه افتاديم به سمت دارخوين. بعد از يك مسافتي از ماشين پياده شديم و پياده راه افتاديم. قرار بود تا كارون برويم. وسايل سنگين بود و راه سخت و طولاني. شب به يك خاكريز رسيديم و گفتند سنگر بكنيد. شروع كرديم گوني ها را پر كردن. اجازه روشن كردن چيزي هم نداشتيم. خلاصه بچه ها به شكلي نور انداختند و ديديم خاك ها پر از عقرب و رتيل است. خيلي خيلي زياد بود اما خدا را شكر به هيچكس آسيبي نرسيد. گرازها در تاريكي مي آمدند و با سر مي كوبيدند به ديوار سنگرها. چند روزي آنجا مستقر بوديم. آنطرف خاكريز رودخانه بود و صبح ما متوجه شديم. داشتند نزديك ما پل مي زدند و قرار بود نيروها از روي سه پل به آنطرف بروند و عمليات كنند. عراقي ها چند كيلومتر آنطرف تر از ساحل رودخانه بودند.
پل آماده شد اما دل توي دل هيچكس نبود. قرار بود كلي نيرو و تجهيزات از روي آن رد شود و معلوم نبود دوام بياورد. گوسفند قرباني كردند. اسفند دود مي كردند. قرار شد اول با يك تانك چيفتن امتحان كنند. هر سانتي كه اين تانك جلو مي رفت خدا مي داند در دل فرماندهان و بچه ها چه مي گذشت. تانك به سلامت رد شد و پشت بندش نيروها به ستون رفتند آنطرف رودخانه.
¤ عراقي ها متوجه نشدند؟
- وقتي متوجه شدند كه ديگر همه گذشته بودند. تازه فهميدند چه خبر است. توپخانه شان شروع كرد به كوبيدن. در نخلستان پراكنده شديم. نخل ها يكي پس از ديگري آتش مي گرفتند و مي افتادند. ساعت 10 شب بود كه جمع شديم و شام خورديم. قرار بود ما به قلب جاده اهواز-خرمشهر بزنيم. ما در تيپ كربلا بوديم و تيپ نجف اشرف و امام حسين(ع) شب از دو طرف ما درگير شديم. حجم آتش وحشتناك بود.
بعد از نماز صبح تانك ها هم آمدند و همه سوار شدند و راه افتاديم. ديگر هوا هم روشن شده بود. بچه ها از سر و كول تانك ها و نفربرها آويزان بودند و آتش بسيار سنگيني روي ما بود. از آسمان تركش مي باريد. يكدفعه سر و كله بيست- سي تا عراقي پيدا شد. دست ها را بالا برده و اسير شده بودند. اوضاع خوبي نبود. حتي براي خودمان هم جا نبود. يكي از فرماندهان مرا صدا كرد و گفت؛ مهدي! مهدي بيا!
از تانك پريدم پايين و رفتم. فرمانده گفت عراقي ها را بكش! اسلحه را آماده كردم و گرفتم سمتشان. پوتين ها درآوردند و شروع كردند به گريه زاري. فرياد مي زدند دخيل خميني، يا ابن الزهرا! افتادند به دست و پاي بچه ها. مگر ديگر كسي از دلش مي آمد اينها را بكشد. با هر بدبختي كه بود يكي از ماشين ها را تخليه كرديم و فرستاديمشان عقب.
رسيديم به يك خاكريز و همه تانك ها پشت خاكريز موضع گرفتند. بچه ها كلاهشان را با اسلحه مي بردند بالا، چند ثانيه بعد آبكش شده بود. باورش سخت است اما لبه خاكريز همينطور از شدت آتش افت مي كرد. عراقي ها روي بلندي بودند و ما در گودي. بچه ها مي دانستند بلند شدن همان و تير خوردن همان. اما چاره اي نبود. با صداي تكبير بچه ها از خاكريز سرازير شدند. عراقي ها در سنگرها بودند و ديده نمي شدند و فقط شليك مي كردند. بچه ها مثل برگ خزان يكي يكي روي زمين مي افتادند. هواپيماهاي دشمن هم ول كن نبودند و پشت سرهم مي زدند. اينقدر پايين بودند كه حد نداشت.
اسلحه به دست مي دويديم. يك لحظه فكر كردم ديواري جلوي خراب شده است. جلوتر كه رفتم ديدم جنازه يك عراقي است. آنقدر هيكلش بزرگ بود كه فكر مي كرد م ديواري است كه ريخته!
حدود ساعت 10 صبح بود كه بالاخره به جاده رسيديم و جاده را گرفتيم. تازه عراقي ها متوجه شدند چه بلايي سرشان آمده است. نمي دانيد چه كردند. تا شب 15 بار پاتك زدند. وحشتناك بود. آر پي جي ديگر تمام شده بود. تنها سلاح سنگين ما يك توپ 106 بود. بچه ها توپ را روي كول گذاشتند و با مكافات آوردندش بالاي جاده تا جلوي تانك هاي دشمن را بگيرند. انگار زمين را شخم مي زدند.
هواپيماهايشان هم پشت سر هم مي كوبيدند. خيلي هم پايين بودند. هوس مي كردي بپري بالا و بگيري شان! من خودم بيشتر گلوله هايم را به سمت هواپيماها شليك كردم.
¤ وضعيت تداركات و غذا چطور بود؟
نه غذا داشتيم و نه آب. هر چي مصرف مي كرديم از عراقي ها بود حتي مهماتمان. هيچ تداركاتي نبود. يعني وضعيت طوري نبود كه تداركات برسد.
بالاخره از آن منطقه جابجا شديم. قرار بود مرحله دوم عمليات بيت المقدس شروع شود. ديگر همشهري هايم را هم گم كرده بودم. وضعيت خاصي بود. هر دسته سه نفر داشت. آر پي جي زن، تيربارچي و تك تيرانداز. در اين مرحله من با يك ستون 12 نفره از بچه هاي ارتش بودم. اين بار در هويزه عمل كرديم.
آر پي جي زن دسته ما آقاي حيدري بود. بيشتر آر پي جي زن ها را صدا مي كردند. مي رفتند جلو، شليك مي كردند و برمي گشتند. حيدري دائم دعاي كميل مي خواند. يكهو در حين دعا گفت، مهدي! من دوست ندارم شهيد شوم! تعجب كردم. گفت من مي خواهم حالا حالاها باشم و بجنگم. انگار خدا قرار بود بچه اي به او بدهد. گفت دوست دارم اسمش را مثل تو مهدي بگذارم. بعد هم ادامه داد اگر هم شهيد شدم، دوست ندارم تير توي سرم بخورد. اگر هم توي سرم خورد دوست ندارم از پشت سر باشد و اگر هم از پشت سر بود دوست ندارم تير اشتباهي خودي باشد!
اينها را همينطور پشت سر هم مي گفت و من با تعجب فقط گوش مي كردم. اصلاً نمي فهميدم چه مي گويد.
راه افتاديم. اوضاع سختي بود. غذا نبود. در گوني نان خشك بود. نان برمي داشتيم و به ستون از كنار يك ديگ ماست رد مي شديم. نان را در ماست مي زديم و در راه مي خورديم.
تيربار عراقي ها بدون هدف كار مي كرد. پياده روي خيلي زيادي كرديم. رسيديم به منطقه مورد نظر. عراقي ها چند متري ما بودند. يكي اسلحه اش را تميز مي كرد، چند نفر ورق بازي مي كردند. عده اي ترانه گذاشته بودند و مي زدند و مي رقصيدند. ما در دل عراقي ها بوديم. انگار چشمشان كور شده بود و ما را نمي ديدند. بي سيم دستور حمله داد و جنگ تن به تن شروع شد. عراقي ها فقط فكر جان خودشان بودند و همديگر را هم مي كشتند. تيربار را بر مي داشتند و دور خودشان مي چرخيدند و مي زدند. كل درگيري 10 دقيقه بيشتر طول نكشيد. عراقي ها تسليم شدند. يك خاكريزي آنجا بود كه بايد در آن مستقر مي شديم. اسيرها هم در منطقه رها بودند. چاره اي هم نبود. شب بود و نمي شد كاري كرد. كمي بعد چند ماشين كمرشكن پر از عراقي به سمت خاكريز آمدند. از آن ماشين هاي حمل تانك. پر از نيرو بودند، مثل مور و ملخ. تعدادشان چندين برابر ما بود. از بس هيكلي و ورزيده بودند، تيربار گرينف در دستشان مثل يوزي بود. يك جاده بود كه از وسط خاكريز
مي گذشت و ما هم كنار جاده بوديم. قرار شد با آخري درگير شويم. همه ماشين ها كه رد شدند آخري آمد در دل خاكريز و نور چراغش را انداخت روي بچه ها.
يك نفر با لباس عربي از كابين آمد پايين و ما را ديد و داد زد ايراني! ايراني! طرف تا رفت برگردد سوار ماشين شود يكي از بچه ها با آرپي جي زد و كابين را فرستاد روي هوا. تا رفت عراقي ها به خودشان بيايند، خيلي هايشان كشته شدند. ماشين آتش گرفت. جهنمي شده بود و عراقي ها مي سوختند و فرياد مي كشيدند. بوي كباب منطقه را گرفته بود. روغن جنازه ها زده بيرون و آتش را بيشتر مي كرد. كله هايشان مي تركيد و در هوا پخش مي شد. بخارعجيبي از مغزشان متصاعد مي شد. صحنه وحشتناك و عجيب و غريبي بود.
¤ آن ماشين هاي ديگر درگير نشدند؟
- نه. كار خدا بود. گمان كنم اين صحنه ها را كه ديده بودند ترسيده بودند. اگر درگير مي شدند كه كارمان تمام بود. خيلي بيشتر بودند. صبح كه رفتم سمت تانكر وضو بگيرم، همينطور چشم بود كه از زير تانكر و اطراف به من نگاه مي كرد. عراقي ها زل زده بودند به من. خيلي عادي وضو گرفتم و رفتم!
هوا كه روشن شد گلدسته هاي مسجد هويزه را ديديم. خودم را بقيه بچه ها رساندم و سراغ حيدري را گرفتم. گفتند شهيد شد. پرس و جو كردم. تير به سرش خورده بود. آنهم از پشت. حال عجيبي پيدا كردم. درست همان چيزهايي كه ديروز به من گفته بود. يك چيزهايي شنيده بودم كه بعضي ها درباره شهدا مي گفتند اما اين را خودم ديدم.
هواپيماهاي عراقي مي آمدند و يك منطقه بياباني كه جلوي ما بود را بمباران مي كردند. تعجب كرده بودم كه چرا بيابان را مي زنند. بچه ها مي گفتند اين خلبان ها خوب هستند و بمب هايشان را اينجا در بيايبان مي ريزند! توپخانه شان هم بشدت همانجا را مي زد.
من حس كنجكاوي ام گل كرد و گفتم بروم جلوتر ببينم چه خبر است. سينه خيز رفتم. دو تا از بچه ها هم بودند. آنقدر دود و انفجار زياد بود كه همديگر را گم كرديم. يكدفعه يك دريچه با شعاع حدود يك متر روي زمين ديدم. پله مي خورد و مي رفت پايين. پله ها را گرفتم و رفتم به سمت پايين.
¤ دريچه وسط بيابان بود؟!
- بله! سقف بيشتر از يك متر قطر داشت. مي خواستند اينجا را از بين ببرند و هر چه مي زدند فايده نداشت. يك سوله اي بود كه واقعاً انتهايش معلوم نبود. موتورخانه كارمي كرد و لامپ ها از سقف آويزان بود. از شدت انفجارها لامپ ها مثل پاندول مي رفتند و مي آمدند. دو طرف سالن انبارهاي بزرگي بود. پرده برزنتي يك از انبارها را كنار زدم. پر از مهمات بود.
¤ هيچكس آنجا نبود؟
- نه! ظاهراً همه فرار كرده بودند. چند تا از انبارها را ديدم. انواع و اقسام گلوله ها و تجهيزات مختلف در جعبه هاي آكبند بود. يك جايي توي سالن چند تا صندوق خاص ديدم. رفتم جلوتر و درشان را باز كردم. انگار هر صندوق براي يك فرمانده عراقي بود. اسم هر كدامشان هم روي صندوق بود. لباس هاي نظامي با كلي مدال هاي مختلف. كلت هاي بسيار كوچك و ظريف و زيبا و دوربين هاي مدرن. چند تا از دوربين ها را انداختم گردنم و چند تايي از كلت ها را هم برداشتم و گذاشتم زير كمربندم.
كمي جلوتر رفتم. ميز آرايش زنانه و لباس هاي زنانه و حتي بچه گانه. اوضاع نشان مي داد تازه فرار كرده اند. كافي بود اين زاغه مهمات منفجر شود تا حتي بچه هاي ما هم از بين بروند. ته زاغه معلوم نبود.
از آنجا بيرون آمدم و به سختي خودم را به خاكريزمان رساندم. فرمانده خيلي خيلي عصباني بود. آمد سراغم و شروع كرد با من دعوا كردن. بعد از كلي سر و صدا كردن، به دوربين ها اشاره كرد و گفت اينها چيه؟ من هم ماجرا را گفتم. باورشان نمي شد. اگر آن دوربين ها و كلت ها را نياورده بودم كه اصلاً باور نمي كردند.
خلاصه خبر دادند و تجهيزات ضد هوايي آوردند و همه آن مهمات را غنيمت گرفتند. مهمات خيلي زيادي بود و براي جنگيدن يك ارتش در يك مدت طولاني كفايت مي كرد.
بالاخره مرحله دوم عمليات هم تمام شد. گفتند بايد بچه ها بروند عقب تا نيروهاي تازه نفس بيايند. هر كاري كردند من گفتم نه، نمي روم. تا شب خبري از نيروي جديد نشد و گفتند آتش سنگين بوده و خودتان بايد عمل كنيد. من خيلي خوشحال شدم. گفتند فقط مهمات برداريد. كوله ها را پر كرديم و راه افتاديم.بعد از پياده روي زياد درگير شديم. با چهار لول بچه ها را مي زدند. گلوله ها فسفري بود و وقتي به كسي مي خورد مي سوخت. در چند ثانيه مثل زغال سياه مي شد. مثل نقل و نبات تركش مي آمد. من هر لحظه منتظر بودم تير بخورم. آدم نمي دانست چه كار بكند. بدود؟ بخوابد؟ بنشيند؟
يكي از ارتشي ها ايستاده بود و در آن آتش فرياد مي زد تنها راه ما حمله است وگرنه قتل عام مي شويد. بچه هايي كه زمين گير شده بودند بلند شدند و شروع كردند به شليك. درگيري عجيبي بود. مسيرمان را عوض كرديم. منطقه جديد بدتر از قبلي بود. كاتيوشا بود كه پشت سر هم روي زمين مي آمد. صدا، تخريب و رعب كاتيوشا وحشتناك است.
فرماندهان اختلاف داشتند كه برويم جلو يا برگرديم عقب. قرار شد برويم جلو. اينقدر آتش سنگين بود كه نمي شد قدم از قدم برداشت. فايده نداشت. قرار شد عقب نشيني كنيم. گفتند يك عده اي بمانند و خط آتش تشكيل دهند تا بقيه بتوانند بروند. نيروها شروع كردند به عقب رفتن. هر چقدر همشهري هايم آمدند و اصرار كردند كه بيا برويم قبول نكردم و گفتم من مي مانم.
درگيري ما هم خيلي طول نكشيد. از بس آتش زياد بود. بچه ها پشت سر هم مي افتادند. تعداد كمي كه هنوز زنده بوديم شروع كرديم به دويدن. فاصله خيلي نزديك بود. شهدا متلاشي مي شدند. زمين كوچك ترين پستي و بلندي نداشت. مثل گنجشك بچه ها شكار مي شدند. لاي بند بند انگشتانم تير مي خورد اما كار خدا به من نمي خورد. يك لحظه كاتيوشاهاي خودي خاكريز عراقي ها را زد. دود سياهي منطقه را گرفت. از فرصت استفاده كردم و دويدم. جنازه بود كه روي زمين ريخته بود.
وحشتناك تشنه ام بود. حالا گرسنگي جاي خود. قمقمه ها خالي بود. بعضي ها را مي ديدي سنگين است. باز كه مي كردي مي ديدي پر از خون است. صاحبش تركش خورده بود. قمقمه سوراخ شده بود و خونش رفته بود داخل آن. غروب به يك جانپناه كوچكي رسيدم. خودي ها هم آتش تهيه مي ريختند. ما اين وسط بوديم و از دو طرف مي خوريديم. آن روز من صد بار مرگ را جلوي چشمم ديدم. اتفاقات خيلي زيادي آن روز افتاد. صحنه هاي خيلي زيادي ديدم. جنازه هايي كه چشمشان و دهانشان پر از خاك بود اما بعد ها در اسارت آنها را ديدم كه زنده اند و اسير!
يك جايي سه تا مجروح افتاده بود. يكي از آنها نصف بدنش كنده شده بود. نيمي از كمر و باسنش آويزان بود. مثل اينكه شقه اش كرده باشند. صحنه عجيبي بود. يكي ديگر رگبار وسط سينه اش خورده بود. عينهو گوشت چرخ كرده شده بود. گوشت و خون مثل قنديل از سينه اش زده بود بيرون. هربار نفس مي كشيد خون از كنار قنديل ها مي زد بيرون و طولش بيشتر مي شد.
سومي هم پايين تنه اش داغان شده بود. مي گفتند ما را بكش تا راحت شويم. در همين اوضاع و احوال بوديم كه ديدم سيل عراقي ها در بيابان دارد مي آيد جلو و به همه تير خلاص مي زدند. سومي گفت يك جوري اينها را آرام كن. چون خيلي ناله
مي كردند. چفيه ام را در آوردم و دهان آن دو نفر را بستم. خودم هم كنارشان خوابيدم و محكم گرفتمشان. ما از جنازه ها دور بوديم. وقتي تير خلاص ها را زدند شروع كردند به دور شدن. ديدم يكي از مجروح ها بدجور پايش را به زمين مي كشد. گفتم نكند دارد شهيد مي شود و من هم جلوي دهانش را گرفته ام. چفيه را از دهانش درآوردم كه ناگهان از درد جيغي كشيد. جيغ كشيدن همان و باران گلوله از سمت عراقي ها همان.

 



قصه ناباوري

صبح، انداخت، به سر شعشعه روسري اش را
لاله بخشيد، به باران تشعشع، تري اش را
مرد بود و افقي خيره به تصنيف دو بالش
كه ببينند ملائك تم بازيگري اش را
ناگهان پيرهن شعله به تن كرد و بهم زد
آسمان را و صف ممتد حور و پري اش را
اينك از آن سفر سرخ به خاك آمده شايد
به كسي شرح دهد قصه ناباوري اش را
به زني آن سوي آوازه گمنام مزاري
كه ادا كرده به تصويري از او همسري اش را
به همان مادر بيدار كه با دست نحيفي
شانه غم زده گيسوي بلند و زري اش را
دخترش هم به اميدي كه پدر بازبيايد
آب مي داد در آيينه گل روسري اش را
مرد، پلكي زد و برگشت، به آغاز رهايي
رفت و انداخت به مادر نظر آخري اش را
مرتضي حيدري آل كثير

 



يك خشاب كتاب جنگ پابرهنه

بعيد است اهل مطالعه كتاب هاي جنگ باشي و رحيم مخدومي را نشناسي. «فرمانده من» را كه يادتان هست؟ «جنگ پابرهنه» يكي ديگر از آثار اوست. «جنگ پابرهنه» شامل 24خاطره با نثري روان و دلنشين است كه سعي مي كند تنها به دود و آتش و بوي باروت بسنده نكرده و نقبي به لايه هاي زيرين جنگ و شخصيت رزمندگان نيز بزند. هر چند كوتاه هم كافي است.
از ابتكارات زيباي كتاب آن است كه هر خاطره با آيه اي از قرآن آغاز مي شود. آيه اي به عنوان مقدمه كه با خاطره همبستگي معنايي داشته و به نوعي ريشه هاي جنگ پابرهنه را مشخص مي كند.
و شايد از همين رو بود كه پير عارفان و مقتداي بسيجيان، امام خميني فرموده بود: «آنهايي كه در خانه هاي مجلل، راحت و بي درد آرميده اند و فارغ از همه رنج ها و مصيبت هاي جانفرساي ستون محكم انقلاب و پابرهنه هاي محروم تنها ناظر حوادث بوده اند و حتي دستي از دور هم بر آتش نگرفته اند، نبايد به مسئوليت هاي كليدي تكيه كنند كه اگر به آنجا راه پيدا كنند، چه بسا انقلاب را يك شبه بفروشند و حاصل همه زحمات ملت را بر باد دهند.»
مخدومي در اين باره مي نويسد: «اين كتاب- جنگ پابرهنه- از ميان همه نگاه ها، نگاهي را انتخاب كرده است كه بتواند پاهاي برهنه بچه هايي را ببيند كه هشت سال تمام در سرما و گرما، در كوهها و دشت ها به دور از همه سياست هاي موسمي، به قولي كه به آن پيرمرد راحل داده بودند عمل كردند.
اين پابرهنه ها ستاره هايي هستند كه در آسمان معروف تر از زمين اند و همه غصه اين است كه چرا رصد نمي شوند.» يكي از بخش هاي كتاب را با هم مرور مي كنيم؛
«و هم آن جماعت انصار كه پيش از مهاجرين، مدينه را خانه ايمان گردانيدند و مهاجرين را كه به سوي آنها آمدند، دوست مي دارند و در دل خود هيچ حاجتي نسبت به آنها نمي يابند و هر چند به چيزي نيازمند باشند، باز مهاجرين را بر خويش مقدم مي دارند و كساني كه از خوي بخل و حرص دنيا نگه داشته شوند، آنان به حقيقت رستگاران عالم اند.»
سوره حشر- آيه9
پابرهنه ها
اينجا عقبه گردان است. حمام محور در اينجاست. هر روز ماشين غذا تعدادي از بچه ها را جهت استحمام به اينجا مي آورد. در ضمن گروهانهاي ذخيره هم در اينجا استراحت مي كنند.
مي گويند گروههايي از شهروندان تهراني جهت بازديد به جبهه ها آمده اند، و يك گروه امروز به اينجا خواهد آمد. مي گويند عده اي آشپز نيز آمده اند تا براي رزمندگان يك وعده غذاي نذري بپزند.
امروز كاميون حامل اجناس هم آمده بود. كاميون پر بود از كمكهاي نمازگزاران مسجد رحمتيه تهران. موسي پور براي گردان آبليمو و شال مشكي آورده بود. محرم امسال درون دلهاي بچه ها برگزار مي شود چون كه اجتماع در پشت خط مقدم مسئله آفرين است.
آقا سيد و آقا مصطفي هنوز به دنبال رسيدگي به سر و وضع ماشينها و امكانات گردان اند. آمبولانس محور هنوز مسئله دارد.
چند نفر مي آيند و مي گويند: «آمدند!»
بچه ها جهت استقبال، از سوله بيرون مي ريزند. تداركاتيها شربت درست كرده اند. سقف سفيد اتوبوس از بالاي خاكريزهاي مقر نمايان مي شود. اتوبوس آرام آرام مي خزد. از حد فاصل ميان دو خاكريز كه در ورودي نام دارد مي گذرد و وارد مقر مي شود. چهره غبارآلود اتوبوس، پارچه نوشته اي را به همه نشان مي دهد: كاروان زيارتي جبهه هاي نور عليه ظلمت؛ كارگران كارخانجات چيت ري.
برق شادي در چشمان همه جوانه مي زند. چرا كه پا برهنه ها دارند مي آيند. و در ميان اين پابرهنه ها هر كس آشنايي دارد و آشناي من در كارخانه چيت ري، «مشد علي» است، پدر مرتضي. يعني نزديك ترين دوست من. مرتضي مرد جبهه است. بدني زخم و زار دارد و يك انگشتش را هم تركش برده. آخرين باري كه مي خواستم بيايم، مشد علي مي گفت: «پسر كوچكم نيز مجروح شده و رگ اعصاب دستش قطع شده.» مشد علي همسرش را سال گذشته بر اثر زخم معده و بيماري قلبي از دست داد.
پيرمردهاي چهره سوخته و پيشاني چين خورده از اتوبوس پياده مي شوند، با رزمندگان ديده بوسي مي نمايند. و به آنها هديه اي مي دهند. هديه هاشان بسته هايي است حاوي زيرپيراهن، عطر و جانماز، همه به هم عطر مي زنند، همه معطر مي شوند و همه جا بوي عطر مي گيرد.
بروبچه ها به پيرمردها شربت مي دهند. پيرمردها خاك جبهه را مي بوسند و در دستمالهاشان به تبرك مي برند. جلو مي روم. دستهاي پينه بسته پيرمردي را مي فشارم و گونه هاي خيسش را مي بوسم. دستهاي سفت و مردانه اش دستانم را گرم مي كند و محبت عميق و پدرانه اش را بر قلبم گره مي زند.
-پدر خوش آمدين. مشد علي وراميني با شما نيامد؟
-مشد علي؟! نسبتي با هم دارين؟
-از دوستاش هستم.
-نه، نيومد، داشت ساختمون مي ساخت.
-انشاءالله به مباركي.
مشد علي خانه اي چهل متري دارد با سي متر زيربنا. تازگيها به فكر افتاده بود خانه اش را دو اتاقه نمايد، براي سروسامان دادن به مرتضي.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14