(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 29 دي 1388- شماره 19563
 

29 دي ماه ، روز هواي پاك
كوچ
پنجره
در حاشيه ديدار استقلال تهران- تراكتورسازي تبريز ياشاسين آذربايجان
نقدي دوستانه بر دلنوشته «بسيجي واقعي؟ فقط شما دو نفر...!»
(شهيد محمد ابراهيم همت و شهيد مهدي باكري)
الكساندر سرگئيويچ پوشكين
روان نويس جديد
ايستگاه اتوبوس
خودكار



29 دي ماه ، روز هواي پاك

پرستوي دلم
اين جا پرستوي دلم
احساس غربت مي كند
او با من از تنهايي اش
آهسته صحبت مي كند :

اين جا ندارد باغ گل
اين جا درختان آهني است
پروانه هايش زنده نيست
گل هاي اين جا كاغذي است


اما در آن جا توي ده
گل هاي شادي زنده است
آن جا نگاه غنچه ها
لبريز عطر خنده است

آن جا لباس كوه و دشت
پيراهني از لاله هاست
شعر قشنگ سادگي
در بع بع بزغاله هاست

حالا در اين جا توي شهر
حتي نمي آيد نسيم
اين جا كلاغي رنگ دود
تنها نشسته روي سيم

محمد عزيزي (نسيم)

 



كوچ

سلام عليكم، پرنده جون
اقور بخير، مسافري
از سفرت باخبرم
تا كجاها، مي خواي بري
كوچ تو با قبيله ات
پاييزا، سمت بهاره
باز دل آسمون پره
گمون دارم، برف بباره
پرنده جون، خوب بلدي
سمت جنوب، پر زدنو
سوار يال باد شدن
اين ور و اون ور زدنو
بهار مياي سمت شمال
پاييز مي ري، سمت جنوب
راه دراز و بلدي
هزار ماشاءالله خيلي خوب
چلچله ي مسافري
اسمتو خوندم، تو كتاب
خيالتو،راحت كنم
درسمو هستم فوت آب
قاسم فشنگ چي(رنج)

 



پنجره

هنوز پشت پنجره نشسته ام،
درانتظار ديدنت.
و باران
چه عاشقانه بر شيشه بي قرار پنجره مي كوبد.
باران
به پنجره اش رسيد
اما من هنوز به تو...
الميرا سادات شاهاندشتي

 



در حاشيه ديدار استقلال تهران- تراكتورسازي تبريز ياشاسين آذربايجان

ساعت 3بعدازظهر جمعه 25دي ماه، پاي تلويزيون نشسته ام. قرار است يك ربع ديگر بازي بين دو تيم استقلال تهران و تراكتورسازي تبريز شروع شود.
با ديدن صحنه اي از حضور طرفداران پرشور تبريزي، تصميم مي گيرم خودم را به استاديوم برسانم.
به هر زحمتي است با موتوري از ميدان امام حسين عليه السلام تا ورزشگاه آزادي را نيم ساعته طي مي كنم. وقتي مي رسم صداي هيجان انگيز تشويق ها دل ها را مي لرزند.
بليط 1000 توماني طبقه بالا را مي گيرم و وارد ورزشگاه مي شوم.
نزديكي هاي طبقه بالا كه مي رسم به يك باره ورزشگاه منفجر مي شود. سريع خودم را به بالا مي رسانم و مي پرسم: چي شد؟
-گل، گل!
-كي زد؟
-تراكتور
به صفحه نمايشگر بزرگ ورزشگاه كه نگاه مي كنم مي بينم نوشته است:
تراكتورسازي1 استقلال0
هواداران تبريزي سكوهاي پايين و بالاي ضلع شمالي ورزشگاه را قرمز كرده اند.
پرچم هاي قرمز تكان مي خورند و همه با شور و شوق تيم شان را تشويق مي كنند.
آذربايجان دياريميز
تراختور افتخار يميز
استقلالي ها هم از اين همه شور و شوق تبريزي ها به وجد آمده اند و استقبال خوبي از اين بازي كرده اند.
دلم مي خواهد ميان تماشاگران بروم و به راز شور و حال تبريزي ها پي ببرم.
در بالاترين سكوها چهره دانش آموزاني با پيراهن هاي سفيد ورزشي توجه ام را جلب مي كند.
در نيمه دوم به ميانشان مي روم و خودم را معرفي مي كنم.
-عزيزي هستم از صفحه مدرسه روزنامه كيهان.
بچه ها با خوشحالي دورم را مي گيرند. بعد از كمي احوالپرسي متوجه مي شوم كه بچه هاي تيم نونهالان «آمادنزاجا» هستند. آنها در باشگاه هاي نونهالان تهران بازي مي كنند و الان با 15امتياز در صدر جدول جاي گرفته اند.
آقاي رضا نصرآبادي كمك مربي اين تيم مي گويد: «چون بازيكنان ما طرفدار تراكتور سازي هستند براي تشويق شان آنها را به استاديوم آورده ايم تا از نزديك بازي را تماشا كنند.
راز موفقيت تيم ما هم زحمت هاي سرمربي خوبمان علي رحيمي، همدلي بچه ها و همكاري خوب خانواده هاست.»
از بچه ها مي خواهم كه چند كلمه اي صحبت كنند و نظرشان را درباره تيم خودشان و تيم تراكتورسازي و هوادارانش بگويند:
محمد نصرتي كه هم نام يكي از بازيكنان تراكتورسازي است و دانش آموز سال دوم راهنمايي مدرسه نواب صفوي مي گويد:
رمز موفقيت تيم ما فداكاري، ايثار و تلاش بازيكنان است. و تراكتور هم خودش و هم طرفدارانش با غيرت اند.
سبحان سرحدي مي گويد: غيرت و همزباني راز موفقيت ماست.
من آرزو مي كنم روزي بيايم اينجا و بازي كنم.
عليرضا شكيبائي كه كاپيتان تيم نونهالان «آماد نزاجا» مي باشد احساسش را از اين كه به استاديوم آمده با اين كلمات بيان مي كند:
«من براي اولين بار است كه به اينجا آمده ام. وقتي آمدم و اين همه جمعيت را ديدم قلبم از شوق لرزيد.»
عليرضا حيدري هم كه از دوستان صميمي عليرضا شكيبائي است مي گويد:
از ديدن اين همه تماشاگر باغيرت احساس خوبي دارم.
در حال مصاحبه با بچه ها هستم كه تراكتورسازي گل دوم خودش را هم مي زند. با اجازه مربي تيم بچه ها يكي يكي مي آيند و نامشان را به من مي گويند تا در صفحه مدرسه چاپ شود.
بازي با نتيجه 2-2 تمام مي شود و جمعيت با شور و شوق از استاديوم آزادي خارج مي شوند.
من هم سعي مي كنم به قولي كه به بچه ها داده ام عمل كنم و اسامي آنها را كه اميدهاي آينده ايران اسلامي هستند ، در اين صفحه بياورم.
¤اسامي تيم نونهالان آماد نزاجا:
سيدحسن حسيني/ اول راهنمايي/ مدرسه الزهرا(ص)
سيدمرتضي موسوي/ دوم راهنمايي/ مدرسه الزهرا(س)
محمد نصرتي/ دوم راهنمايي/ مدرسه نواب صفوي
مجتبي گلي/ دوم راهنمايي/ مدرسه دارالفنون
عليرضا شكيبائي (كاپيتان) دوم راهنمايي/ مدرسه الزهرا(س)
عليرضا فكوري/ دوم راهنمايي/ مدرسه ابوذر
عليرضا حيدري/ دوم راهنمايي/ مدرسه الزهرا(س)
فرشيد رئيسي/ دوم راهنمايي/ مدرسه الزهرا(س)
فرشاد رئيسي/ دوم راهنمايي/ مدرسه الزهرا(س)
مهرداد برشكار/ دوم راهنمايي/ مدرسه الزهرا(س)
آرمين اميريان/ اول راهنمايي/ مدرسه پيك نور
سيدسجاد هاشمي/ دوم راهنمايي/ مدرسه روشن ضمير
اسماعيل منصوري/ چهارم/ دبستان فردوسي
سجاد آخوندي/ پنجم/ دبستان ابوالقاسم حالت
علي حمزه لويي/ پنجم/ دبستان شهيد منوچهري
عماد رفيع ياوري/ پنجم/ دبستان اميرمحمد
ارشيا عباسي/ چهارم/ دبستان خدري
احمد آخوندي/ اول راهنمايي/ مدرسه الزهرا(س)
امين قزل سفلو/ دوم راهنمايي/ مدرسه ميلاد
عليرضا منصوري/ اول راهنمايي/ مدرسه روشن ضمير
توحيد محققي/ دوم راهنمايي/ مدرسه الزهرا(س)
جواد حسن زاده/ دوم راهنمايي/ مدرسه الزهرا(س)
سبحان سرحدي/ دوم راهنمايي/ مدرسه محمدامين(ص)
ابوالفضل درويش وند/ دوم راهنمايي/ مدرسه محمدامين(ص)
شاهين صبحي نصرت/ اول راهنمايي/ مدرسه بهار آزادي
رسول انصاري/ اول راهنمايي/ مدرسه الزهرا(س)
پيمان آزادي/ دوم راهنمايي/ مدرسه الزهرا(س)
با تشكر از مربيان و زحمت كشان اين تيم خوب و بازيكنان آينده دارش.

 



نقدي دوستانه بر دلنوشته «بسيجي واقعي؟ فقط شما دو نفر...!»
(شهيد محمد ابراهيم همت و شهيد مهدي باكري)

نوشته خانم زهرا علي عسكري
حكايت آن شير مردان
قسمتي از اين نوشته: «راستي ابراهيم! يك سؤال ازت بپرسم جواب مي دهي؟ مي داني چرا حاج احمد ]متوسليان[ و خيلي هاي ديگر نتوانستند بسيجي واقعي بشن؟ قول مي دهم به كسي نگويم. اما اگر قابل نمي داني كه جواب بدهي، آهسته و پنهاني به حاج علي هم بگويي خوب است. درست حدس زدي، حاج علي فضلي را مي گويم. مي داني؟ او هم نتوانست مدرج شود. حتي چشم جا مانده اش در آن سوي خاكريزها هم نتوانست برايش كاري كند و هم چنان بسيجي واقعي، فقط شما دو نفر».
به راستي بسيجي واقعي كيست؟ او را چگونه مي توان شناخت؟!
روزهاي دفاع مقدس بسيجي هاي زيادي به خود ديده است. شير مرداني كه چفيه دور گردنشان كفايت همه درجه هاي نداشته را مي دهد. دست هاي گرم و قدم هاي پرصلابتشان، جاي همه احترام هاي نظامي و پا به زمين كوبيدن ها را پر مي كرد و نگاه پرمهرشان، همه ترس يك بسيجي ساده از فرمانده را مي ربود و مهر او را به دلش مي نشاند.
حاج همت، يكي از همين مردان است. كاك همت دوست داشتني مردم كردستان، برادر همت بسيجي ها و محمد ابراهيم باهوش پدر و مادر براي هميشه در ذهن ها مي ماند.
مهدي باكري هم جاودانه شد و فقط بايد بايستي و استقامت و شجاعت اين فرمانده پرصلابت را بنگري.
اما...
بعد از برادر مهدي و حاج همت هم آمدند كساني كه وجب به وجب جبهه دفاع، آنها را و خاطراتشان و روح پاك و لطيفشان را در خود جاي داده است. كساني كه چشم شفق از خون پاكشان پر شد؛ اما انگار لحظه لحظه هايشان در ميان برگه هاي دفترچه يادداشت ها گم شده و به ما نرسيد...
هر چند كه اگر همه ثانيه هاي آنان را نيز در اختيار ما بگذارند، با كدام چشم و با كدام فكر و تشخيص مي توانيم نام بسيجي واقعي را به كسي اهدا كنيم و از ديگري سلب نماييم؟
ما كه نبوديم تا ببينيم. اصلا مگر معيار، براي بسيجي واقعي بودن افراد چيست؟ مگر باور نمي كني كه هنوز هم گوشه گوشه كشور ما پر از همين بسيجي هاست؟ يك بسيجي واقعي، اما غريب، كنار يك كپسول اكسيژن نشسته و با سرفه هاي خسته اش روزي هزار بار شهيد مي شود؛ و چه حيف كه ما حداقل، به چشم يك جانباز به معناي واقعي كلمه نگاهش نمي كنيم و چه حيف كه ما به قول خودت شهيد پرستيم و شهيد زنده را نمي بينيم!
مگر از حاج علي فضلي در نامه ات ياد نكرده بودي؟ او را نمي شناسم اما باور كن بسيجي واقعي به مدرج بودن شانه ها نيست. به همان چشم هاي جامانده آن سوي خاكريزهاست...
نوشته بودي چرا حاج احمد ]متوسليان[ و خيلي هاي ديگر نتوانستند بسيجي واقعي بشوند؟ اين سؤال را از حاج همت پرسيده بودي و لايق بود خودش به حمايت از فرمانده اش پاسخ مي داد؛ اما من، تنها آنچه درباره حاج احمد به ياد دارم مي نويسم كه همه بدانيم حاج احمد، آن سردار رشيد اسلام، كم كسي نبود!
حاج احمد پرچمدار فتح خرمشهر بود! يك آذرخش مهاجر كه خودش خواست به دست شقي ترين آدم هاي دنيا- اسرائيلي ها- به شهادت برسد و چه زيبا هجرتي! حاج احمد، همان فرمانده شجاع و قدرتمندي است كه به خاطر دست قطع شده يك بسيجي آرام و بي صدا مي گريد. و فرمانده اي كه خودش ظرف غذاي بچه هاي بسيج و لباس هايشان را مي شويد.
حاج احمدي كه از ما ربودند... بردن و پس ندادند... حال چه كسي مي داند كه حاج احمد دوست داشتني ما، هنوز نفس مي كشد، يا نه... اگر هست كجا؟! و اگر به آرزويش رسيده؛ در چه سرزميني آرام گرفته است؟!
هيچ كس نمي داند...
آري! بسيجي واقعي را هيچ يك از ما نشناختيم، نمي شناسيم و نخواهيم شناخت. واقعيت؛ در دل و روح بسيجي است؛ و محبت و عشق پاكي كه فقط انحصار است براي خدا. محبتي كه با هيچ فرمول و هيچ معادله اي نمي توان حسابش كرد. محبتي بدون جرم... بدون حجم...؛ اما آنقدر پرقدرت كه يك انسان ساده را بسيجي مي كند... يك بسيجي واقعي!
(هر چند كه نمي دانم دلنوشته شما مي خواست گستره روح اين دو بزرگوار را و هزاران قلبي كه محبتشان را تسخير كرد، بيان كند؛ اما احساس كردم نسبت به مقام شهداي ديگر كمي بي انصافي شد).
زهرا قدوسي زاده، 15 ساله، قم

 



الكساندر سرگئيويچ پوشكين

زندگي بزرگان جهان
«الكساندر سرگيئويچ پوشكين» شاعرو نويسنده اهل روسيه درسال 1799 ميلادي در خانواده اي ثروتمند پا به اين گيتي پهناور نهاد.
علاقه وافرش به كتاب از اوان كودكي جلوه گر بود. بدين لحاظ پس از اتمام تحصيلاتش درمدرسه اشرافي «تسارلس كويه سلو» به شاعري پرداخت و آنگاه پس از اتمام تحصيلات دبيرستاني به شغل هاي دولتي روي آورده و داراي گرايشات سياسي گرديد.
محيط آن زمان روسيه مخصوصا در طبقه اشراف چنين تلقي مي گرديد كه تكلم به زبان روسي كسرشأن شخص محسوب مي گرديد و بدين لحاظ پوشكين نيز به ادبيات و زبان فرانسه روي آورد و در آشنايي با اين زبان و تخصص و كنكاش در آثار بزرگاني چون: روسو، ديدرو، منتسكيو و ولتر به شدت تحت تاثير اين بزرگان قرارگرفت و اين تاثير در آثارش به حدي است كه دربلندآوازه گشتن او نقش بسيار مهمي ايفا نمود.
اما نفوذ دايه اش، وي را از ادبيات فولكوريك روسي و افسانه هاي ملي محروم نساخت و آثاري چون: «داستان ماهيگير» و «افسانه تسارد و سلطان» از جمله الهامات وي از همان تأسي به ادبيات فولكوريك مي باشد. او در پانزده سالگي درسال 1814 منظومه «روسلاند ولودوميلا» را نشر داد كه در واقع با اين اثر به سلك شاعران زبردست درآمد.
پوشكين به سال 1817 وارد وزارت امور خارجه روسيه شد كه بعد از سه سال با انتشار يك مجموعه شعر به موفقيت بزرگي دست يافت. نوشته ها و اشعار انتقادي و انقلابي وي باعث گرديد تا سال 1820 وي را به جنوب روسيه (كريمه) تبعيد نمايند. او در آنجا دو منظومه «اسير قفقاز» و «فواره باغچه سراي» را سرود كه از آثار دوره تبعيد وي مي باشد. پوشكين سال 1823 به شهر «ادسا» رفت و درسال 1824 مجدداً وي را به شهر «پسكوف» به زادگاهش تبعيد كردند. پس از ساليان دراز در تبعيد به دربار امپراتور رفت كه گاهي مورد لطف و گاهي مورد بي مهري وي قرار مي گرفت. كتاب تاريخي «پطر كبير» از آثار ورودش به دربار مي باشد. اما «نيكلاي اول» آن را توقيف نمود كه بعد از مرگ پوشكين منتشر شد.
پوشكين در آثارش بيشتر به حمايت از مردم ستمديده اي مي پردازد كه به مبارزه عليه حاكميت مستبد به قيام برخاسته اند.
از ديگر آثار برجسته وي مي توان به: «دختر سروان» و «كلينيكا» و «باريس گودونوو» و «پوگني انگين» و «كولي ها» اشاره نمود.
تاثير آثار اين نويسنده شاخص بر روي هنرمندان ديگر به حدي بود كه آنها از آثارش الهام مي گرفتند
به طوري كه «چايكوفسكي» با الهام از آثار پوشكين چندين اپرا را ساخته است. او به سال 1831 به مقام «تاريخ نگار» در دربار روسيه منصوب شد و درهمين زمان با دختري به نام «ناتاليا» ازدواج نمود. وي هر چند در شورش 1825 دخالت داشت ولي به علت لياقتش در سال 1832 ميلادي مجددا به استخدام وزارت امورخارجه روسيه درآمد.
وي درسال 1837 در سن 37 سالگي در دوئلي كه با يكي از شيفتگان همسر زيباي وفادارش كرده بود جان باخت و بدرود حيات گفت.
بيژن غفاري ساروي ساري
همكار افتخاري مدرسه

 



روان نويس جديد

اي بابا! مگه تازه تو رو نخريدم؟ چرا كمرنگ مي نويسي؟ هنوز سه تا صفحه ننوشته خشك شدي؟! نكنه خودتو به مردن زدي يا شايد هم گرمازده شدي؟ اي روان نويس ناقلا. شايد مي خواستي فقط باهات مشق بنويسم. اما تو رو خريدم تا هر وقت دلم گرفت منو همراهي كني و با هم بريم توي باغ كلمات و كلمه هاي خوشگلو بچينم و بياريم بچسبونيم به دفتر خاطره ها. تو به من كمك كني تا كلماتو گم نكنم. ثبتشون كنم توي صفحه هاي خالي آخر دفترهاي مشقم. حالا اين كار تو معني اش چيه؟ براي چي با من قهر كردي؟ شايد فكر مي كني جوهرت رو الكي به هدر مي دم و حرفهام ارزش نوشتن نداره. كاشكي حرف مي زدي و مي گفتي كه دردت چيه؟ شايد هم چون از نوع ارزون قيمت بودي خواستي بهم بگي هرچي پول بدي آش مي خوري. يا اينكه ناراحت شدي گشتم و به مغازه دار گفتم كه ارزونترينش رو بدين. تو هم طاقچه بالا انداختي و خودتو زدي به مريضي كمرنگ نوشتن. درسته كه هر ارزوني بي علت نيست. اما اين قدر چيزهاي ارزون هستند كه خيلي با ارزش تر از چيزهاي گرونند. مثل گلاب كه ارزونه اما از صد تا عطر گرون قيمت خوشبوتره. دوست داشتم با همه ارزونيت به اندازه اون روان نويس گرونه كه خانم موسوي بهم هديه داد كار مي كردي. باهام همراهي مي كردي و توي نوشته هامو شعرهام نقش داشتي. اون وقت حرفهاي دلمو كه يهو به ذهنم مي آد و روي هر ورقي مي نويسم رو با تو پاكنويس مي كردم. اما اشتباه مي كردم. حالا عيبي نداره يك كم استراحت كن شايد خسته اي. شايد دلت شكسته. آخه من اعتقاد دارم هر جامدي كه انسان ها اونو مي سازند روح داره. يك روح نامرئي. چون سازنده اون شيء با ذره ذره وجود و احساس اونو مي سازه و از ساخته اش لذت مي بره مثل خالق كه از روح خودش توي جسم مخلوقش دميده، حالا اگر مريضي انشاءالله خوب بشي و اگر داري مي ميري من تو رو دور نمي اندازم. مي ذارمت كنار خودكارهاي ديگه تا كه احساس نكني بي مصرفي و بدونم سه تا مطلب قشنگ رو تو برام تو دفترم نوشته اي.
فاطمه كشراني
15ساله- تهران
عضو تيم ادبي هنري مدرسه

 



ايستگاه اتوبوس

كلي كار روي سرم ريخته بود. از خانه زدم بيرون. آمدم توي خيابان. خيلي شلوغ بود. صداي ماشين و موتور مغز آدم را اذيت مي كرد. ماشين ها مي آمدند و مي رفتند و همينطور بوق مي زدند. انگار بدون بوق به مقصد نمي رسيدند! بعضي هم اينقدر دود مي كردند كه آدم سالم هم به سرفه مي افتاد. خودم را به ايستگاه اتوبوس رساندم و يك گوشه را براي نشستن پيدا كردم. وقتي نشستم متوجه شدم كه به غير از دود ماشينها، دود سيگار نفر بغل دستي ام را هم بايد تحمل كنم! چه مي شد كرد؟ بايد مي ساختم.
چشمانم را بستم تا كمي از لحاظ روحي خودم را آرام كنم...
تخته سنگ بزرگ و صافي توي ذهنم مجسم شد. دشت بزرگي بود پر از گل و سبزه.
نزديك غروب بود. گوي سرخ رنگ خورشيد آرام در دل دشت فرو مي رفت، انگار گرد نارنجي رنگي روي چمن ها ريخته بودند.
نسيم ملايمي هم وزيدن داشت. برگ هاي درخت بيد كنار تخته سنگ مي لرزيد و صداي ملايمش گوش را نوازش مي داد.
چند پرستو در دور دست در حال پرواز بودند. ديدن پرواز پرستوهاي عاشق در آسماني كه رنگ غروب داشت و بوي دلتنگي، لذت بخش بود. تكه هاي بزرگ ابر آسمان را تماشايي كرده بود.
و من گوشه اي از تخته سنگ نشسته بودم و غروب خورشيد را تماشا مي كردم كه...
يك نفر روي شانه ام زد. به خودم آمدم. بغل دستي ام گفت اتوبوس دارد مي آيد.
بلند شدم و رفتم توي صف. اتوبوس كه نزديك شد ديدم پر از مسافر است.
دود سيگار همه جا را گرفته بود. نفر پشت سري مدام مرا به جلو هل مي داد.
اتوبوس رسيد و صداي جيس ترمزش هنوز توي سرم مي پيچد...
احمد طحاني از يزد

 



خودكار

معلم با جديت تمام شروع به پخش كردن برگه ها كرد.
در عين حال از بچه ها خواست تا هم مروري بر درس داشته باشند و هم وسايل خود را براي امتحان آماده كنند. در جامدادي ام را باز كردم و خودكار آبي ام را برداشتم خواستم خودكار قرمز را هم بردارم اما پيدايش نكردم. اطراف ميز، لاي كتابها و درون كيف را به خوبي گشتم اما نبود؛ انگار آب شده و رفته بود توي زمين. ناگهان يادم افتاد زنگ پيش آن را به دوستم كاظمي قرض دادم. برگشتم و از او پرسيدم: خودكار قرمزم دست توست؟ كمي صبر كرد و گفت: نه همان زنگ به تو دادم. با عصبانيت گفتم: دروغ نگو اگه داده بودي الان بايد در جامدادي ام باشد. بيچاره آنقدر ترسيده بود كه حد نداشت، حق هم داشت درست مثل سماوري كه در حال قل قل كردن باشد شده بودم. دستم را براي اجازه بالا گرفتم. معلم آرام به بالاي سرم آمد و گفت: چه شده است چرا اينقدر عصباني هستي؟ گفتم: آقا، كاظمي زنگ پيش خودكارم را گرفت و هنوز هم نداده است. رو به كاظمي كرد و گفت: راست مي گه؟ با ترس آب دهانش را قورت داد و گفت: مـ...مـ... مطمئن هستم كه خودكار را بهش برگرداندم .معلم هم بدون پرسيدن سؤالي خودكاري را به من داد تا با آن بنويسم. خلاصه امتحان را با همان خودكار معلم گذراندم. زنگ كه خورد زيپ كيفم را باز كردم تا كتاب ها را در آن بگذارم ولي ناگهان چشمانم به خودكار قرمزي افتاد كه به خاطرش زود قضاوت كردم و كاري را كه دوستم انجام نداده بود به گردنش انداختم و الكي هم به او تهمت زدم!
نويد درويش (قاصدك)
مدرسه راهنمايي تقواپيشگان/ منطقه 15 تهران

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14